سناریو ترسناک~💀🥀
Intp که همسایه قبلیمه همش داره بهم راجب خواباش میگه ،میگه که خوابای وحشتناکی از من میبینه، میبینه که من به دست یه فرد اشک ریز با چاقو کشته میشم ، میبینه اون فرد یه روحه با گریه کشتنش و حالا داره از طریق روحش از همه ی افرادی که شبیه قاتلش هستن انتقام میگیره ،و منم یکی از همونام که شباهت دارم به قاتل اون روح.
خیلی حرف intp رو جدی نگرفتم ،اخه این همسایه من خیلی آدم خیال پردازیه و همیشه خواب زیاد میبینه. رفتم خونه ،وسایلم جمع شده بود ، سوار ماشین شدم و به خونه جدیدی که چند وقت پیش خریدم رفتم و رسیدم اونجا . شروع کردم با کمک صاحبخونه isfp جدید که به من خونه رو فروخت وسایلمو چیدم توی خونه جدیدم. صاحبخونه isfp در حال کمک کردن حرف میزد و میگفت :
یه بار قبلا هم گفتم ،دوباره میگم ،این خونه مشکوکه ،اگه بخوای میتونی همین الان صرف نظر کنی و بری و منم ترک میکنم اینجا رو ،بعدا نگی هشدار ندادما! خودت اصرار دانشی اینجا رو بخری چون صرفا قشنگه.
منم گفتم : بیخیال بابا ،مگه چی میخواد بشه.
همه چی عادی بود ولی بعد چند روز مستقر شدنم وقتی به بیرون نگاه میکردم یکی رو توی جنگل رو به روی خونم میدیدم، چشامو میمالیدم شاید اشتباه میکنم ،ولی هر روزی که میگذشت حضورش پر رنگ تر بود. یه فردی بود که نمیدونم دختر بود یا پسر ، بعضی وقتا شکل دختر میشد با یه گل تو دستش در حالی که کلی پروانه ها دورش میچرخیدن ،بعضی وقتا هم شکل یه پسر میشد با یه کتاب دستش که قدم میزد ،ولی در هر حالت یه شکل بودن و یه نفر بودن ،یه لباس سبز همیشه تنش بود. دیگه داشتم میترسیدم . فرداش وقتی داشتم چایی میخوردم و فکر میکردم برای عوض کردن خونه ، یهو یه نفر رو جلوی خودم دیدم ، یه روح بود ، یه روح به شکل یه پیرمرد با یه عصای خیلی گنده دستش. مثل اونی که توی جنگل رو به روی خونه و لابلای درختا میدیدم لباس سبز تنش بود ولی مطمئنم اون نبود. جیغ کشیدم و لیوان چایی از دستم افتاد و شکست. یه قدم رفتم عقب و به روح پیرمرد مانند. روبه روم نگاه کردم ،اون صورتش مهربون بود ،شروع کرد به حرف زدن ولی من لال شده بودم. اون گفت : خیلی وقته دنبالتم. میدونستم میای اینجا . باید یه چیزیو بهت میگفتم . اینجا یه فرد خیلی سال پیش مرده. و چون جوون بوده ، و وقتی داشتن میکشتنش خیلی با بی گناهی جیغ زده و گریه کرده ، روحش توی این دنیا مونده تا بتونه تا یه حدی به زندگی خودش ادامه بده ،اما به عنوان روح . اما اون از این فرصت استفاده کرده تا بتونه کسی که اون رو کشت رو بکشه و انتقام بگیره ،اما تا حالا نتونسته اون فرد رو پیدا کنه ، و هر وقت کسی تو این خونه مستقر میشه که از نظر ظاهری شبیه اون فرده اون روح بدون مکث فرد رو میکشه ،که شاید تونسته باشه انتقامشو بگیره.اون هیچ وقت نتونسته قاتل اصلیشو دوباره پیدا کنه و بکشتش ، بخاطر همین هر کی شبیهش هست رو میکشه. اون تبدیل شده به یه روح کینه ای با دلی سرد و غم انگیز.
من همینجوری با دهن باز به روح روبه روم نگاه کردم و گفتم :
چرا داری اینارو به من میگی ؟ اصلا خودت کی هستی ؟ خودتم روحی!
پیرمرد روبه روم گفت :
آره ،منم یه روحم ،کسیم که خیلی به قاتل اون روح جوان شبیه بودم و قبل از اینکه چند سال پیش به دست روح جوان کشته بشم حقیقت این ماجرا رو فهمیده بودم و حالا هم به تو گفتم .
با چشمای باز و با ترس بهش نگاه کردم و با من و من گفتم :
خ_خب الان من باید چکار کنم ؟
روح پیرمرد گفت :
برو زیرزمینو ببین.
آروم آروم رفتم و دیدم یه زیر زمین مخفی وجود داره تو این خونه . درشو باز کردم و رفتم پایین. وقتی رسیدم داخلش ،از شدت وحشت و غافلگیری ایستادم همونجا و فقط نگاه کردم. داشتم از وحشت سکته میکردم. اون پایین پر از قبر بود. وقتی همشونو نگاه کردم متوجه شدم که احتمالا قبر آدماییه که قبلاً تو این خونه به دست روح جوان کشته شدن ،صرفا چون شبیه قاتل روح جوان بودن. دیگه داشت گریم میگرفت ، تصمیم گرفتم هر چی سریع تر از این خونه لعنتی برم بیرون. وقتی میخواستم از زیر زمین بیام بیرون چشمم به یه قبر خورد ، وقتی رفتم پیشش فقط وایسادم جلوش و با شوک به عکس روی قبر نگاه کردم... روح جوان بود. همونی که تو جنگل میدیدمش، همونی که همهی اون افراد رو کشته. با ترس از زیر زمین پریدم بالا و توی هال خونه شروع کردم به جمع کردن وسایلم ،حتی پیرمرد روح هم که بهم اطلاعات داد و هشدار داد هم دیگه نبود. چند بار صداش زدم ولی پیداش نشد، بیخیال شدم و ادامه دادم به جمع کردن وسایلم.بعد چند ساعت وقتی وسایلم و جمع کردم شروع کردم که راه بیفتم و از این خونه کذایی برم . وسیلهی زیادی نداشتم ،خونه خودش همه چی داشت و من فقط با دوتا چمدون لباس و عکس و غیره اومده بودم. میدونستم که به احتمال خیلی زیاد شبیه قاتل روح جوانم که دنبالمه و همش تو جنگل میبینمش.
ایما | چت روم
سناریو ترسناک~💀🥀 Intp که همسایه قبلیمه همش داره بهم راجب خواباش میگه ،میگه که خوابای وحشتناکی از م
قبل اینکه بتونم سمت در برم و برم بیرون یهویی چراغ ها خاموش شد و بعدش دیگه هیچی حس نکردم .
توی آخرین لحظه فقط تونستم کلی پروانه بالای سرم ببینم ، و موهای بلند و سبزِ روح جوان...
_من *هق من بهش راجب خوابام گفته بودم *هق اون باید ،اون باید به من گوش میکرد مگه نه پیر مرد ؟؟؟
_درسته .کاش زودتر بهش راجب این داستان میگفتم. ولی مهم اینه که تونستم تو رو پیدا کنم و بهت راجب همه چیز بگم تا بتونی اینجا توی این زیرزمین، پیش بقیه قربانی ها دفنش کنی.... آخه میدونی ،تو تنها کسی هستی که اون داشت...
_کاش به حرفم موقع فروش خونه گوش میداد...من از این داستانا خبر نداشتم ، که اگه داشتم هیچ وقت به کسی اینجا رو نمیفروختم... من فقط به خاطر مشکوک بودنش از اینجا رفتم...
چیزایی که برام در اومد :
همسایه ای که خواب دید : #intp
کسی که بهم عمارتو فروخت : #isfp
کسی که بهم راجبش هشدار داد : #isfp
آدم مرموزی که لا درختا دیدم : #infp
روحی که دنبالمه : #infj
صاحب قبر تو زیر زمین : #infp
کسی که منو به قبرای قبل اضافه میکنه : intp
⠇#ادمین_ردسا 🕶✨️
══════════════
⠇ @Eema_MBTI
سناریو ترسناک~💀🥀
من(#intp):« نگران نباش...»
لیلی(#isfj):«آخه چطوری نگران نباشم؟»
من(intp):«مگه به من اعتماد نداری؟»
لیلی(isfj):«من به تو اعتماد دارم اما...*اشاره به رایا(#isfp)*به اون اعتماد ندارم... رو دیوارای اون عمارتو دیدی؟ همش نقاشیه جن و روح و مموجودات عجیبه. اصلا به نظرت چرا داره از اونجا میره؟ اینا مشکوکت نمیکنه؟ تازه خوابایی که میبینم...»
من(intp):«آخه چرا باید متعجبم کنه؟ رایا(isfp) روحیه ی ترسناکی داره و عاشق نقاشیه... تازه دانشگاهشم دارم شروع میشه... باید بره... خواباتم حتما مال استرسه...»
لیلی(isfj):« هرکاری خودت میدونی بکن ولی نگو بهت هشدار نداده بودم...»
*رفتن به سمت رایا(isfp)*
من(intp):« بریم...»
*رفتن به عمارت*
*بعد از چیدن وسایل*
رایا(isfp):«من دیگه میرم...»
من(intp):«ممنون بابت کمکت.»
*در زدن*
من(intp):« کیه؟»
رایا(isfp):« حتما اِما (#esfj) اومده. بهم گفته بود میاد تا با اینجا آشنات کنه. اون دوست خوبیه...»
من(intp):« آها... ممنون...»
رفتم و در رو برای اما(esfj) باز کردم.
اما(esfj) و رایا(isfp) یکم باهم حرف و زدن و بعد هرکدوم رفتن سر کار خودشون...
*احوال پرسی با اما(esfj)*
بعد رفتیم تا منو با همسایه ها آشنا کنه...
دیگه شب شده بود و داشتم برمیگشتم به عمارت که اما(esfj) بهم گفت:« مراقب باش، اینجا اونجور که فکر میکنی آروم نیست...»
فکر کردم منظورش همسایه ها هستن که ممکنه خیلی سر و صدا کنن برای همین خیلی به حرفش اهمیت ندادم و خوابیدم.
*فردا صبح*
از خواب پاشدم و دیدم هوا خیلی خوبه پس تصمیم گرفتم برم و توی حیاط بشینم.
نشسته بودم و داشتم کتاب میخوندم که یهو چهره ی وحشتزده ی نلا(#istp)، خواهر کوچک تر رایا(isfp) رو بین درختای اون سر باغ دیدم. چند بار پلک زدم تا از جلوش چشمم دور بشه.
با خودم گفتم حتما به خاطر اینه که دلم براش تنگ شده، آخه... آخه ماه پیش توی یه تصادف مرده بود... یهو یاد رزا(#esfp) افتادم... اونم توی اون تصادف بود... دلم برای هردوشون تنگ شده بود.
توی افکار بودم که احساس کردم عینکم تار شده... به بالا نگاه کردم و دیدم داره بارون میاد... تصمیم گرفتم میز و صندلی هارو ببرم توی زیر زمین.
همین که پامو گذاشتم توی زیر زمین یه احساس عجیبی بهم دست داد. گفتم حتما به خاطر بارون و گرفتگی هواست. صندلی هارو گذاشتم ته انبار که حدودا سه متر اون ور تر آخر انباری، یه چاله دیدم. حس کنجکاویم زیاد شد پس رفتم تا ببینم چیه...
همین که پامو گذاشتم کنار چاله از ترس جیغ کشیدم... اونجا... اونجا قبر روزا (esfp) و نلا(istp) بود...
باورم نمیشد... رایا(isfp) خودش گفته بود اونارو توی قبرستون کنار قبر... صبر کن... گفته بود قبر کی؟
جمله ی آخر رو تقریبا بلند گفته بودم که یه صدایی از پشت سرم گفت:
«قبر تو.»
برگشتم و پشت سرم لیلی (isfj) رو دیدم...
و بعد... فقط شنیدم که گفت:«بهت اختار داده بودم...»
⠇#ادمین_ردسا 🕶✨️
══════════════
⠇ @Eema_MBTI
سناریو ترسناک~💀🥀
به قلم: intp
منesfjهستم و دارم اثاث خودم رو جمع میکنم. تابرم به یه خونه جدید.
همسایه ام infpزنگ میزند: وایesfp!نمیتونم بخوابم! زیر چشام سیاه شده. من:چرا؟ infp:دیشب خواب دیدم فرشته ای که یه طرفش سیاه بود یکی سفید گفت دوست تو دیگر نخواهد بود.من میترسم!تروخدا نرو اون خونه! حس بدی نسبت بهش دارم. من:نگران نباش، همه چی درست میشه
من و شوهرم isfp داریم دنبال کلید میگردیم.Isfp:مطمئنی کلید رو از entj گرفتی؟من:نمیدونم والا،بذار بهش زنگ بزنم.Entj:ببخشید یادم رفت بهتون کلید رو بدم. الان میام کلید رو از entj گرفتیم و در رو باز کردیم و وارد شدیم خونه خیلی گرد و خاک داشت. رفتم تا کارتن ها رو باز کنم و از isfp کمک خواستم لی جواب نمی دادورفتم به انباری و چاقوی فرو رفته در سینه عشقم رو دیدم و entp منو هم کشت
⠇#ادمین_ردسا 🕶✨️
══════════════
⠇ @Eema_MBTI
سناریو ترسناک~💀🥀
کلیدعمارت جدید روازصاحب قبلیش یعنی #estj گرفتم.با خیالی خوش که فکر میکردم قراره تو عمارت جدید زندگی خوب و آرومی داشته باشم وارد عمارت شدم وبه محض ورودم #entj زنگ زد و گفت که خواب وحشتناکی دیده و میخوادتجدیدنظری راجع به عمارت بکنم.گفتم که اصلا نگران نباشه و من راجبش تحقیق کردم.ساعت از نیمه شب گذشته بود هنوز به خواب تو عمارت عادت نکردم که یهویی صدایی از بیرون شنیدم.ازپنجره #esfp رودیدم باچشمای ترسناکش بهم خیره شده بودترس وحشتناکی تودلم افتاد. بعد از اون شب،esfp شب های دیگه هم بیرون پرسه میزد.صداهای ترسناک زیر زمین خواب روازچشمام گرفته بود دلو زدم به دریا و به طرف زیرزمین رفتم جسدentj روزمین بودبیهوش شدم وقتی چشم باز کردم روحentj رودیدم هردومون به جسمامون نگاه میکردیم که توسطesfpدرحال متلاشی شدن بود
⠇#ادمین_ردسا 🕶✨️
══════════════
⠇ @Eema_MBTI
سناریو ترسناک~💀🥀
هشدار!⚠️ این داستان ممکن است باعث شود زندگیتان تغییر بکند!........
ساعت 4:30 دقیقه عصر، قبل از غروب:
#INTJ:
با زنگ گوشیم از خواب بیدار شدم، همه ی وسایلمو جمع کردم و اماده شدم تا برای همیشه از اینجا برم. من و #ISTJ از کلاس اول تا دوران دانشگاه باهم دوست بودیم و الان با هم همسایه هستیم. نمیدونم چرا یهویی ساعت پنج صبح اومد دم در خونم و با سر و روی عرق کرده و وحشت کرده داشت گریه میکرد و با گریه بهم میگفت نرو! نرو! از اینجا نرو! تروخدا از اینجا نروووو! ISTJ رو بغلش کردم و بهش گفتم: هی رفیق، چیزی نیست فقط یه خواب بوده و قرار نیست هیچ اتفاقی برای من و تو بیوفته! هرچی هم بشه هر اتفاقی هم که بیوفته من و تو باهم بهترین دوستای همیم! باشه؟
ولی اون انقدر ترسیده بود که زبونش بند اومده بود.........
ساعت 6:28 دقیقه عصر، غروب:
وسایلمو جمع کرده بودم و اماده ی رفتن بودم رفتم تا با ISTJ خداحافظی کنم، ولی اصلا درو روی من باز نکرد. بهش گفتم: باشه، اشکالی نداره، میدونم برات سخته، ولی ما تا ابد باهم دوستیم♡. یهو دیدم در باز شد و ISTJ پرید و بغلم کرد انقدر گریه میکرد که داشتم منصرف میشدم که برم. ولی دیگه کار از کار گذشته بود.
سوار ماشینم شدم و رفتم به عمارت جدیدم......
ساعت 3:19 دقیقه صبح:
INTJ:
همه ی وسایلامو سر جاش چیدم و همه کارا رو انجام دادم. روی کاناپه لم دادم و نوشیدنیمو باز کردم. روی تلوزیون گذاشتم، ولی انقدر خسته بودم که خوابم برد.....
نه! نه! این غیر ممکنه! این حقیقت نداره!
مادر بزرگ مرحومم #ENFP بهم گفت باید از اینجا بری بیرون! جونت در خطره! قراره بمیری!!! باید فرار کنی! چرا به خواب و هشدار های ISTJ توجه نکردی!!!!!!!
یهو از خواب پریدم و دستم به شیشه نوشیدنی خورد و افتاد زمین شکست. با نفس نفس زدن بلند شدم، انقدر ترسیدم که نزدیک بود زبونم بند بیاد یا سکته کنم!.
ولی خوشحال بودم که صبح شده بود. ساعت 7:23 صبحه
تصمیم گرفتم برم بیرون توی حیاط پشتی عمارت. اونجا خیلی خیلی بزرگ بود و انواع و اقسام گلها و درختا کاشته شده بود. یهو یه صدای وحشتناکی از پشت بوته ها شنیدم! عرق سرد کرده بودم و دست و پام میلرزید..
همه طرفم این صدا می اومد! میخواستم فرار کنم ولی نمیتونستم. یهو یه گربه از لا به لای بوته ها اومد بیرون. گربه سیاه بود و چشمای سبز زمردی داشت که دیدم یهو داره باهام حرف میزنه! بهم داشت میگفت من مادرتم روحم رفته توی این گربه تا بتونم بیام پیشت! زبونم بند اومده بود و نمیتونستم حرف بزنم که یهو اون گربه گفت: باید از اینجا فرار کنی و گرنه اون زیر خاک میشی!
بهش گفتم منظورت از اون زیر چیه؟
گفت: زیر زمین! دوتا قبر کنده شده که یکیش مال #INFJ عه و یکیش هم ماله تو!
گفتم: INFJ کیه؟ گفت: صاحب قبلی این خونه! کسی که این عمارتو فروخت بهت اسمش INFJ عه! ولی این اسم واقعیش نیست!اسم واقعیش #ENFJ عه!! اون یه دیوونه ی روانیه و وقتی قربانی هاشو میکشه هویت هاشون رو میدزده و خودشو جای اونا میزاره!
امشب قراره این اتفاق بیوفته باید فرار کنی وگرنه دیگه نمیتونی روشنایی روز رو ببینی!
ساعت 11:43 دقیقه شب:
INTJ:
داشتم از ترس میمردم، اومدم گوشیم رو روشن کنم و درخواست کمک بدم که..... ای وای! گوشیم شارژ نداره! شارژرش هم توی زی.... زی.. زیر زمینه!!
ماشینم هم توی پارکینگ بود و زیر زمین به پارکینگ راه داشت و بلعکس!!!
پیاده هم نمیتونستم برم راه رو بلد نبودم... مجبور شدم برم زیر زمین.... خیلی اروم روی پله های چوبی پا میذاشتم که یه وقت صدا ندن،
ولی تا اومدم پله ی اخری رو برم، یه قژ قژ خیلی بلندی داد. تا اومدم بدوام دیدم کنارم قبر INFJ عه و طرف دیگم قبر خودم!
یهو دیدم یه صدای دلینگ دلینگ یه ساز بچه گونه داره میاد، تا اومدم پشت سرمو ببینم، دیدم ENFJ پشت سرمه! با لباس خونی و یهو دیدم توی دستش، سر INFJ عه!
به پایین نگاه کردم، دیدم سر INFJ رو کنده!
تا اومدم روم رو برگردونم، بهم گفت: خدافظ INTJ قبلی!!!
بعد یهو افتادم روی زمین و چشمام تیره و تار شد.........
the end.
⠇#ادمین_ردسا 🕶✨️
══════════════
⠇ @Eema_MBTI
حالا که احتمالا تو این روزها مشغول واکاوی درونمون شدیم میخوایم یه چالش مرتبط با همین موضوع هم داشته باشیم😉
«اون وجه تاریکی از وجودتون که به هیچ کسی نشون نمیدین رو توصیف کنین»👤🌀
📍البته یادتون نره تیپ انیاگرامتون رو هم بگین
📬پیام هاتون رو اینجا برامون بفرستین👇
https://daigo.ir/secret/32730711
⠇#ادمین_آذین🍀
══════════════
⠇ @Eema_Ennea
• اون وجه تاریک از وجودتون که به کسی نشون نمیدین رو توصیف کنید
💬اون بعد ترسناک من شکاکی زیاد و کنترلگری و انتقام جویی و بیش از اندازه است که تقریبا به هیچ کس نشون ندادم به جز کسایی که باهم بد رفتاری کردن😤
تایپ #1w9
________
💬خودخواه بودنم
تنها چیزیه که میترسم دیگران ازم ببینن برای همین ترجیح میدم این ساید رو به کسی نشون ندم
#6w5
________
💬به نظر اطرافیانم و البته خودم تنها چیز ترسناکی که دارم سادیسم(یعنی از رنج بردن دیگران لذت بردن)به خصوص نسبت به افراد کوچکتر از خودم دارم
تایپ #8w9
________
💬اینکه من خیلی دوست دارم پناه کسی باشم در حالی که خودم نیاز به یه پناه دارم اصلا حال خودم برام مهم نیست
#type2
________
💬سلام من یه #infp #2w3 هستم و باید بگم که اون وجه تاریک من کسیه که به شدت افسردس حس میکنه طرد شده و کاملا منزویه. راستش بقیه به من میگن تو infp نیستی تو enfj هستی و شاید این بخاطر تیپ انیاگرامم باشه و در حالت عادی درونگرای اجتماعی هستم ولی در حال تاریکم درونگرای فوق خجالتی میشم و کلا همش کتابای ترسناک و درام میخونم.
البته این وجه تاریکم بود اگه منظورتون به قول معروف اون روی سگ آدم باشه te و si من به طور عجیبی کار میکنن و همه کارای بدی که طرف کرده میکوبونم تو صورتش
راستش همه در این حالت به من میگن تو اصلا اون آدم سابق نیستی!
یه جورایی حس میکنم شبیه estj 8w9 میشم
________
💬به حرفای مسخره دوستام و حتی خودشون هیچ اهمیتی نمیدم. ولی بیشترین همراهی رو میکنم و حتی گاها خودم بحثو شروع میکنم تا صحبت کنن با اینکه خیلی رومخمن، فقط واسه اینکه تنها نمونم و حتی اگه بهشون بگی عمرا باور نمیکنن که چنین حسی بهشون دارم:)
#type4
___
💬سلام سلام خب من باید بگم با اینکه از نظر ظاهری بسیار گرم وگویا بنطر میرسم و به مشکلات بقیه اهمیت میدم و آخی اوخی میگم در واقع ناراحتی درمورد اون موضوع حس نمیکنم و دلم میخواد اون فرد بره وبه کارهای خودم برسم یا حتی خیلی خودخواهم نمیدونم بخاطر اینکه عزیزانم اولویت قرارم میدن یا هرچی در هر شرایطی اگه فرصت برابری بین من و اونا باشه من اون امتیازو برای خودم برمیدارم و اگه مشکلی پیش بیاد براشون خیییلی خونسردم و حتی سعی میکنم بخندونمشون اونا هم متوجه میشن من خیلی فشار روحی حس نمیکنم و توی اون موقعیت حس میکنم از من بدشون میاد😅
#Infj #5w6 هستم
⠇#پیام_شما 💬
══════════════
⠇ @Eema_Ennea
هدایت شده از ایما | شخصیت شناسی انیاگرام
سلام!
برای چالش امروز آمادهاین؟🔥
بهمون بگین که اگه قرار بود انتخاب کنین اعضای خانوادهتون چه تیپ انیاگرامی داشته باشن، برای هرکدوم چه تیپی رو انتخاب میکردین؟👨👩👧👦
📫پیامهاتون رو اینجا برامون بفرستین👇
https://daigo.ir/secret/32730711
📍تیپ انیاگرامتون رو هم برامون بنویسین
⠇#ادمین_فاتح😎
══════════════
⠇ @Eema_Ennea
• بهمون بگین که اگه قرار بود انتخاب کنین اعضای خانوادهتون چه تیپ انیاگرامی داشته باشن، برای هرکدوم چه تیپی رو انتخاب میکردین؟
💬من به عنوان یه #infp گوگولی و کیوت و اکلیلی که دقیق نمیدونه #4w3 هست یا #2w3 یا #2w1 و بقیه بهش میگن enfx هست.مادرم #9w1 و#infp هست و دوست دارم همین باشه. دوست داشتم پدرم #4w3 و#enfp باشه یا #7w6 و#isfp دوست داشتم مادر بزرگم #infj و پدر بزرگم #enfj باشن. خدا رو شکر که زنده هستن. همین کافیه
خب دوست جز خانواده نیست ولی اونم میگم. دوست داشتم صمیمی ترین دوستم #isfp یا #infp یا #enfp باشه اونم #4w3
---------
💬همه #type7 علاف
---------
💬پدر: #3w8
مادر:#9w8
خواهر:#5w2
برادر:#2w3
خودم:#6w7
----------
💬سلام وقت بخیر من ی #type7 ای ام.از بقیه تیپ ها به جز تیپ خودم و #type8 اطلاع دقیقی ندارم اما آرزو میکردم در خانواده ی خودم که شامل پدرم، خواهر کوچیکتر نانتیم و همسر پدرم و البته ی خواهر کوچولوی مشترک میشه، تیپ تک تک شون جوری باشه که مهربون و گرم و صمیمی باشند.(احساس میکنم این گرما و صمیمیت فقط یا بیشتر در من و پدرم هست)به هم اهمیت بدن و اینو توی زبون ابراز کنند.اگر جایی از دست هم ناراحت شدند توی خودشون نریزند و بهم بگن. در نهایت اینکه واقعا حس خانواده بدن..^^
----------
💬بابام:#6w7
مامانم: #1w2
خودم:#5w6
داداشم: #4w5
----------
💬پدر : #9w1
مادر : #6w7
برادر : #type3
خودم : #6w5
⠇#پیام_شما💬
══════════════
⠇ @Eema_Ennea
• بهمون بگین که اگه قرار بود انتخاب کنین اعضای خانوادهتون چه تیپ انیاگرامی داشته باشن، برای هرکدوم چه تیپی رو انتخاب میکردین؟
💬سلام من دوست داشتم بابام #type3 باشه.
مامانم #type4. آبجیام هم مهم نیس چی باشن 😅😅
خودمم#4w3 هستم.
----------
💬پدر:#8w9
مادر :#2w1
خواهر : #5w4
برادر : #1w9
خودم : #3w4
---------
💬مادر #2w1
پدر #7w6
خواهر #7w6
خودمم #4w5 امم
#enfj
که خب خودمم می خواستم #7w6 باشم😂😂
⠇#پیام_شما💬
══════════════
⠇ @Eema_Ennea
📪 پیام جدید
سلام.من از دنبال کننده های قدیمی کانال خوب ایما هستم.ببخشید اگه ممکنه توی کانال بحث های انتخاباتی و...نداشته باشید.یه مطلب درباره ی تایپ های نامزد ها گذاشته بودید که اون خیلی خوب بود و در این راستا اگه ممکنه پست بزارید.متشکرم🙏
#دایگو