eitaa logo
ایما | چت روم
1.2هزار دنبال‌کننده
1هزار عکس
23 ویدیو
4 فایل
هرسوال یاابهامی که داری ازم بپرس👈🏻 @Admin_Sobh راه‌های ارتباطی برای ثبت درخواست هاتون👇🏻 https://eitaa.com/Chatrooom/2145 فهرستِ سوالات پرتکرار شایدسوال شماهم باشه:)👇🏻 https://eitaa.com/Chatrooom/2143 صفرتاصد تولیدمحتوای‌ ایما؛ کپی بهرشکلی ممنوع🚫
مشاهده در ایتا
دانلود
سناریو جنایی~🩸🔪 قاتلم خودم بودم😂 فکر کنم خودم رو تو دنیای موازی کشته باشم ولی حداقل همین که شد مسئول پروندم خوشحالم _________ کسی که عاشقم بود: کسی که از مرگم خوشحال شد: کسی که جسدمو پیدا کرد: کسی که مسئولیت پرونده رو برعهده گرفت: کسی که مظنون به قتله: وقاتل واقعی: _____ کسی که عشقم بود : کسی که از مرگم خوشحال شد : کسی که جسدمو پیدا کرد : کسی که مسئولیت پرونده ام رو بر عهده گرفت : کسی که مظنون به قتله : قاتل اصلی : و در آخر هم خودم هستم . _____ قاتل کسی که خوشحال شده کسی که جسدمو پیدا کرد کسی که پرونده رو قبول کرد مظنون به قتل قاتل واقعی خودم _________ کسی که عاشقت بود کسی که از مرگت خوشحال بود کسی که جسدتو پیدا کرد کسی که مسئولیت پرونده ات رو به عهده گرفت کسی که مظنون به قتل قاتل اصلی _____ سلام من یه هستم کسی که عاشقم بود کسی که از مرگم خوش حال شد کسی که جسدم رو پیدا کرد کسی که پرونده من رو به عهده گرفت کسی که مظنون این پرونده هست کسی که من رو به قتل رسوند _____ سلام یه هستم کسی که عاشقت بود: کسی که از مرگت خوشحال شد: کسی که جسدتو پیدا کرد: کسی که مسئولیت پرونده تو به عهده گرفت: کسی که مظنون به قتله: و قاتل واقعی: _____ کسی ک عاشقمه: کسی ک از مرگم خوشال شد: کسی ک جسدمو پیدا کرد: کسی ک مسئول پروندهمو ب عهده گرف: کسی ک مظنون ب قتله: و قاتل واقعی: تایپ خودم _____ انقدر باحال برام افتاده که دلم میخواد یه کارگردان پیدا کنم، بدم بهش بسازه فیلمو. کسی که عاشقم بود : کسی که از مرگم خوشحال شد: کسی که جسد رو پیدا کرد: کسی که مسئولیت پرونده رو قبول کرد: کسی که مظنون به قتله: کسی که قاتله : جالب تر واسه من اینه که من خودم ام😐😂 _____ عاشق کسی ک از مرگم خوشحال شد کسی که جسدمو پیدا کرد کسی ک پروندمو به عهده گرفت کسی که مظنون بود قتل واقعی و من کسی نیستم جز سناریو عجیییب _____ کسی که عشقم بود: چون مهربون و باهوش بود کسی که از مرگم خوشحال شد: چون به نظرش من فرد بی نظم و بی هدفی بودم . کسی که جسدمو پیدا کرد : کسی که مسئولیت پرونده ام رو بر عهده گرفت : به خاطر اینکه عاشقم بود. کسی که مظنون به قتله : چون خیلی شلوغ بود و به خاطر اینکه من توجه رو ازش گرفته بودم از دستم شاکی بوده قاتل اصلی : و در آخر هم خودم هستم . _____ کسی که عاشقم بود کسی که از مرگم خوشحال شد: کسی که جسدمو پیدا کرد: کسی که مسئولیت پروندمو به عهده گرفت: کسی که مظنون به قتله: قاتل واقعی: خودمم _____ سلام داش یه entp ام و از سناریو ساختن شانس نیاوردم🗿 کسی که عاشقت بود کسی که بعد مرگت خوشحال شد کسی که جسدتو پیدا کرد کسی که مسولیت پروندتو به عهده گرفت کسی که مضنون قاتل شد قاتل واقعی الان من چطور با اینا میتونم سناریوی خوب بسازم ؟؟؟ اصن هر کاری میکتم با عقل جور در نمیاد😂🗿 ⠇ 🕶✨️ ══════════════ ⠇ @Eema_MBTI
سناریو جنایی~🩸🔪 این سناریو سناریو قتل عه Estp# عاشق isfj بود.... اونا رابطه خوبی داشتن و عشق Estp روز به روز بیشتر می‌شد تا اینکه isfj به Estp خیانت کرد.... Estp عاشق isfj بود و وقتی اینو فهمید خیلی عصبی شد.... و تصمیم به قتل isfj گرفت.... یه روز درحال انجام کارهای روزمره اش بود که جسد isfj رو پیدا کرد.... estp هم برای اینکه گیر نیوفته قتل رو گردن infj انداخت و infj بدبخت به جای estp به عنوان قاتل شناخته شد _____ اون مرد اون مردی بود که دلباخته‌ی شده بود و برای بدست آوردنش از دوست قدیمیش گذشته بود چون اون از enfj بدش میومد به دلایلی... و اما اون اتفاق: به شدت درگیر پرونده بود. باتوجه به حرفای روزی که رفته بوده دنبال enfj با باز نشدن در روبه رو میشه پس از دیوار میپره داخل و با جسدenfj روبه رو میشه و اما ایی که دوست enfp عه و کسی که همیشه از enfp خواسته بود که دست به کار بشه و اونو بکشه وگرنه خودش یه بلایی سرش میاره مظنون به قتل بود..درسته کار enfp نبود چون که مسافرت بوده ولی خبر این قتل تونست دردشو تسکین بده.. وقتی انگشت نگاری شد و تحقیقات تموم شد همه متوجه شدن که اون خودکشی کرده...شاید به خاطر اینکه عذاب وجدان اینو داشته که قلب enfp رو به درد اورده:) _____ همه فهمیده بودن که عاشقمه، اما من جونم واسه در میرفت، می‌پرسین چرا؟ چون من عاشقش بود بودم. اون جدیدا به من مشکوک شده بود و فکر می‌کرد که با دارن بهش خیانت می‌کنم اما اصلا اینطور نبود، اما من میدیدم که چطور خودشو به نزدیک می‌کرد و قصد داشت منو جلوش خراب جلوه بده. احتمالا هم همدستش بوده، چون دل خوشی ازم نداشت و همین الانشم از مردنم خوشحاله. اولین کسی که جسدمو پیدا کرد بود. اون رفت و قضیرو به کارآگاه گفت و ISTP هم که پرونده ی قتل من براش جالب بود، پروندمو به عهده گرفت. در آخر عشق عزیزم ENTJ با همدستی ESFP و ESTP مضنون شد به قتل من و می‌گفتن چون مم بهش خیانت کردم اون منو کشته، اما در آخر همه فهمیدن که کشتن من فقط و فقط کار ESFP عوضی بوده _____ من و اولین قرارمون بودو تصمیم گرفتیم باهم به سینما بریمو انیمه ببینیم انیمه ی خیلی قشنگی بود و esfj هم خوشش اومداز در سینما بیرون اومدیم اماناگهان یک فردباحداقل زمان وحداکثر تاویر بهم چاقو زد و با سرعت بیرون کشید و مثل قاتل های دیگر فرار کرد esfj هم از ارس فرار کردمن چند دقیقه ای زمین گیر بودم و همه فکر میکردن مردم،من سریع خودمو درمان کردم و با سرعت سعی کردم به خارج برم و موفق شدم خبر مرگم تو شهر پیچیده بود خیلی از مرگ من خوشحال بود انگار که عروسیشهesfjگریه میکرد جسدمو پیدا کرد اما اون جسد من نبود همه چی اخر سر به دادگاه ختم شد esfjبه عنوان شاهد اونجا حاضر بود خودش رو قاتل اعلام کرد اما دادگاهesfjرو قاتل میدونستو اما قاتل واقعی بودسال ها گذشت تا بفهمن (من زندم تایم ento عه) _____ سلام من یه # 2w3 هستم و داستان رو با زبون خودم میگم شروع:من با عشق ام زندگی خیلی خوبی داشتم ولی یه روز که رفتم خرید منو کشتن اون قاتل بود.وقتی مردم دوست خیانتکارم که بود حسابی خوشحال شد و قرار شد وقتیجسدمو پیدا کردنو خاکم کردن وقتی عشق enfj و پدر و مادرم که هر دو بودن سر خاکسپاری گریه کنن اون تمام پولهامون رو بدزده اون یه entp استخدام کرده بود که اگر موفق بشه منو بکشه بهش در حد خدا تومن پول بده(از پول های ما) خلاصه که entpمنو کشت ولی تموم نشد . از قضا دوست صمیمیم که بود جسدمو پشت همون مغازه پیدا کرد و به پلیس گزارش داد بعد پدر و مادر و عشقم اومدن و پدرم مسئولیت پرونده رو برعهده گرفت به دوست esfj ام مشکوک شدن و میخواستن بندازنش زندان ولی بهترین دوست دنیابود. ⠇ 🕶✨️ ══════════════ ⠇ @Eema_MBTI
سناریو جنایی~🩸🔪 باید با رفتنش کنار می اومدم، در تمام سردی های زندگیم و T بودنم، در کنار اون یک F دلباخته می شدم و در کنارش با تمام عوضی بودنش عاشقانه دوستش داشتم، تا قبل از رفتنش حتی جرئت نزدیک شدن به من رو نداشت ولی با رفتن (اینجانب نویسنده) و زیبایی های دنیوی که همراهش رفتن اون شاداب از رفتن بهترینم سعی در نزدیک شدن به من کرد و همین باعث شد به اون شک بکنم چون همخونه و دوست INFJ جسد خون آلود ENTP رو پیدا کرد و پرونده رو به عهده دشمن معشوقم، گذاشت. مظنون شماره یک پرونده بود، درسته، دوست صمیمی ENTPــم. ولی حقیقت جای دیگری نهفته بود، حقیقتی که دلیل مرگش و قاتل رو آشکار می کرد. زمانی که با تمام شکاکی و بی تابی به دفتر INFJ رفتم و کشو هاش روگشتم، آلت قتاله رو پیدا کردم، اون قاتل بود _____ خب ببین من () اولش با بودم ولی خیلی مغزمو میخورد پس کات کردیم خیلی فشار خورد بعد من دیدم عاشقمه رفتم باهاش دوست شدم ولی enfp اونقدر فشاری شد رفت یه قاتل اجاره کرد اونم اومد تو خواب بالا سرم با بالشت خفم کرد فرداش به عنوان دوست صمیمی عزیزکم که قرار بود بعد از عروسی باهاش طلا هارو بالا بکشیم و به خارج فرار کنیم با نقشه جدیدش وارد خونه شد و جسدمو پیدا کرد بعدش تو() که اون یکی دوستم بودی که با تازه کات کرده بودی و عصبی بودی با مرگ دوستت از با درمیای و بصورت روانی وارانه دنبال قاتل میگردی بعد که رییس منه مشکوک میزنه برات دستگیرش میکنی البته رومخت هم هست ولی بعد بعدا میفهمی همون enfp ای که مثلاا بهش اعتماد بسیار داشتی و بعد از کات کردن با من دلداریش میدادی مشکوک میزنه ، دستگیرش میکنی و بهش دروغ سنج وصل میکنی و اون جای رو لو میده _____ عاشقم بود که شاید دلیلش اینه که همه به من توجه می کنند و یک جورایی پادشاه شون هستم و گروهم را به سمت موفقیت پیش می برم. پیدام کرد که دلیلش اینه که خیلی پیام داده بود و من جواب نداده بودم برای همین دنبالم گشت تا ببیند کجام و بعد دید مردم. پرونده را به عهده گرفت چون نمی خواست شخص اشتباهی را بگیرند و شاید براش مهم بودم و می خواست بفهمه کی اینکار را کرده مضنون به قتله چون وقتی جسدم را پیدا کردن هیچ واکنشی نشون نداد و فقط براش عجیب بود که من مرده ام و این برای یک f خیلی عجیبه و اما من را کشت چون اون هم استدلال هایی مثل استدلال های من داشت اما هیچ کس به حرف اون توجهی نمی کرد و همه من را به عنوان رهبرشون انتخاب کردند پس این عصبانی اش کرد و باعث شد من را بکشه. از طرف 🕶✨️ ══════════════ ⠇ @Eema_MBTI
سناریو جنایی~🩸🔪 من isfj_t هستم از اون دنیا باهاتون صحبت می کنم! حقیقتش زندگی من پر از فراز و نشیب بود من درگیر عشقی بودم که سهم من نبود! تو همین حال و هوا بودم که یه isfj_a عاشقم شد یکی عین خودم تمام حالات و رفتاراش گذشته‌مو جلو چشمام میاورد. همین حالمو بدتر می کرد دلم نمیخواست اون هم مثل من طرد بشه اما چاره ای هم نبود سعی کردم زیاد جدی نگیرم ولی بدتر شد یه روز که داشتم از سرکار برمیگشتم یه آدم جاخالییی جلوم سبز شد😐 با چاقوی قشنگش از وسط به دو نیم مساوی درم آورد از درد به خودم میپیچیدم و تو این فکر بودم که اون آدم کی بود و چه دشمنیی با من داشت؟ خیلی خون ازم رفته بود عجیب بود که مردم این شهر اینقدر سنگدل شده بودن یه نفرشون حتی بهم نگاه هم نکرد همه درگیر زندگی خودشون بودن یا بهتر بگم غرق مشکلات خودشون بودن به حدی خون ازم رفته بود که چشمام سیاهی میرفت و هیچی ندیدم و ول شدم رو زمین حالا صحنه رو از یه زاویه‌ی دیگه میدیدم یه آدمی داشت به جسدم نزدیک میشد آروم و با احتیاط دوستم بود. بنده خدا یه لحظه نفهمید باید چیکار کنه اومد سمتم و کاری کرد که نباید می کرد🙂 آره دیگه برای فرار دیر شده بود پلیس مملکت جناب سروان رسیده بود و estp رو در حال فرار دیده بود همین باعث شد به estp مشکوک بشه چند روز بعد estp طاقت نیاورد و سراغ پرونده‌مو از جناب سروان گرفت جناب سروان هم برا اینکه سرش کلاه نره estp رو بازداشت کرد. بعد از کلی بازجویی از estp بالاخره راضی شده که قتل کار اون نبوده و پرونده رو سپرد به اون. تلاش های پی در پی estp بی نتیجه نموند و بالاخره پرونده‌ی من کامل شد و گزارش estp به رئیس پلیس رسید. گزارش چنین بود: محرمانه! از سرگرد estp به آقای **** پیرو پرونده شماره ۱۵۰۹۵ با کمک های بسیار اهالی شهر MBTI و پلیس مرکزی این شهر به نتیجه‌ی جالبی رسیدیم قاتل اصلی این پرونده جنابِ بعد از حدود سه ماه با درخواست اهالی شهر MBTI خودش رو به پلیس مرکزی معرفی کرد. طبق گفته های او مبنی بر این قتل او عاشق isfj_a بوده در صورتی که isfj_a عاشق isfj_t ، مقتول این پرونده ، بوده است. طی بازجویی های شماره ۲۵ و ۳۰ infj اعتراف کرد که پیشنهاد قتل رو سروان esfj به او داده و در بازجویی شماره ۳۷ از جناب سروان esfj انگیزه‌ی او از این پیشنهاد علاقه‌ی شدید isfj_t ،مقتول پرونده، به او برداشت شده است. "پایان" ⠇ 🕶✨️ ══════════════ ⠇ @Eema_MBTI
سناریو جنایی~🩸🔪 _____ از خرید برمیگشتم که رو دیدم کسی که عاشقم بود ما بعد از مدتی ازدواج کردیم enfp یه رفیق داشت که از قضا اون هم عاشق من بود و وقتی من enfp رو به اون ترجیح دادم اول طوری وانمود کرد که انگار براش مهم نیست ولی این فقط ظاهرش بود.. 5 روز بعد : خیلی دلم میخواد زودتر عکسامو به رفیقم نشون بدم بهتره برم پیشش esfp زنگ خونه رو به صدادرآورد پس چرا کسی درو باز نمیکنه؟ خب مهم نیس کلید دارم جسد رفیقش روی زمین بود و esfp وارد خونه میشه و جیغ بلندی میکشه مامورای پلیس میرسن و متوجه میشن که این یک قتل بوده مسئول این پرونده میشه و از enfp سوالاتی میپرسه entj: به کسی مظنون نیستید؟ enfp: نمیدونم ولی شاید باشه با توجه به شواهد معلوم میشه کار خودش بوده و به جرم قتل ... اعدام میشه🗿💔 _____ من و عاشق همدیگه بودیم اما من کشته شدم....خودم با روحم دیدم که از مرگم خوشحال شد.جسدم بالاتکلیف بود.بی تابی های istp رو میدیدم تا اینک جسدمو پیدا کرد. دلش به حالم سوخت و مسئول پروندم شد. بنده خدا مظنون به قتل شد ولی در اخر قاتلم بود. من ام _____ م‌ق‌ت‌ول با یه دوست بوده. هر دو قرار میزارن که یک روز برن پارک، م‌ق‌ت‌ول خواهرش که بوده رو هم همراه خودش میبره، دیر میکنه پس م‌ق‌ت‌ول به خواهرش میگه بره سه تا بستنی بخره تا میاد . خواهرش وقتی بر میگرده میبینه که م‌ق‌ت‌و‌ل نیست پس به دوست کارآگاهش میگه تا ق‌ات‌ل رو پیدا کنند. طبق گزارشات خواهرش یه دشمن داشته و اون دشمن از این موضوع خیلی خوشحال بوده که اون شخص بوده و به دلیل تهدید هایی که به م‌ق‌ت‌ول کرده بوده مظنون اول پرونده میشه اما دست بردار نمیشه تا یک مدرک کامل پیدا کنه که اونها ج‌ن‌ا‌زه م‌ق‌ت‌ول رو در خانه پیدا میکنن و طی تحقیقاتی معلوم میشه ق‌ا‌ت‌ل هست و اون اعتراف میکنه که عاشق intj بوده برای همون عشق اون رو ک‌ش‌ت‌ه ⠇ 🕶✨️ ══════════════ ⠇ @Eema_MBTI
سناریو جنایی~🩸🔪 خیلی وقت بود با وقت زیادی میگذروند هر روز این وقت ببشتر میشد همه میدونستن entj از istp خوشش میاد هیچ کس با این موضوع مشکلی نداشت به غیر از که قبل از اومدن istp صمیمی ترین دوست entj بود. روزیistp و entj به کافه ای رفته بودن entj باخودش فکر کرد که به دستشویی نیاز داره بدای همین بلند شد و به سمت دستشویی رفت وقتی از دستشویی اومد بیرون و خواست بره سمت میز دید istp روی میز خوابش برده ناگهان که گارسون اونجا بود گفت《 شما همراه ایشون هستید؟》entj گفت《 بله مشکلی پیش اومده؟》 intj گفت《ایشون مرده 》entj خیلی عصبانی بود وباید انتقام می گرفت اون خیلی سریع به پلیس گزارش داد و قرار شد مسئولیت پرونده رو بر عهده بگیره وبا تمام مدارکی که داشت رو مظنون قرار داد entj به infp اعتماد نداشت. _____ کسی که عاشقت بود : کسی که بعد مرگت خوشحال شد : کسی که جسدتو پیدا کرد : کسی که مسولیت پروندتو به عهده گرفت : کسی که مضنون قاتل شد : قاتل واقعی : چه سناریوی جالبی حیف حوصله‌ی نوشتن ندارم😂 خودم ENFPام _____ ی عاشقم بوده و ی که عاشق ESFJبودا ولی اون دوسش نداشته خیلی دوست داشته که من بمیرم و خودشو تو دلش جا کنه ۳ ماهی از این ماجرا میگذره ی جسدمو تو ی خرابه گوشه خیابون پیدا میکنه که کاراگاه ی بوده به یکی از نزدیکام شک میکنه اونو بازداشت میکنه اما به ISFJ شک میکنن و ازش بازجویی میکنن و اون ISFJمیگه که رفیقINTJ بوده منو کشته که رفیقش خودشو تو دل ESFJجا کنه و فقط گفته که جسدمو پیدا کرده _____ عاشقم بود از مرگم خوشحال بود جسدمو پیدا کرد مسئول پرونده بود مظنون بود قاتل واقعی بود تایپ خودم 🕶✨️ ══════════════ ⠇ @Eema_MBTI
سناریو جنایی~🩸🔪 امروز روزی بود که کشته شدم. _هق.. هق... ! : ناراحت نباش میدونم دوسش داشتی... ولی نباید انقدر غصه بخوری پشت همه ی مهمانان درحال صحبت با : میگم بدهم نشد. من یکی ازش متنفر بودم.... ای بود! estp: خیلی بد بود. دو تا جای گلوله داشت یکی رو سرش یکی هم قلبش. _قلب داشت اصلا؟ ببخشید بهترین دوستت اینطوری میگما! ولی پیداش کردی کجا بود دقیقا؟ +رفتم طبقه ی پایین برای که تازه از اتاق بهداشت اومده بود، بانداژ ببرم که دیدم همینطوری وسط اتاق بهداشت افتاده و دو تا گلوله خورده ولی تفتگی نیست. سلام. infp گفت و اومد تو: شنیدم مسئولیت پرونده رو دادن به infj و داره اتاق بهداش رو بررسی میکنه که ورود estj رو نشون میده ولی چیز دیگه ای رو نه. ـestp: به نظرم مظنون اصلی estj عه. درهمین حین infj در اتاق بهداشت با دستیارش : _نه خیر اینجا هیچ اثر انگشتی نیست. +باید از estj و estp بازجویی کنیم. یکیشون اخرین نفری بوده که به محل وقوع جرم اومده و اونیکی هم جسد رو پیدا کرده. _بعید میدونم کار estp باشه. +هیچی بعید نیست. _آره حق باتوعه.به نظرت بازجویی رو کی باید انجام بده؟ +نظرم؟ و باهم باشن بهتره. بنگ بنگ! _یا خدا چی شد!؟ در این لحظه صدای جیغ infp میاد. وااااای ! خوبی؟؟؟ ـintp: چه بلایی سرش اومده؟ +نمیدونم! من صدای تیر شنیدم دویدم اومدم دیدم تیر خورده به پاش. ـinfj: زنگ بزنیم بالاخره از پرستاری یه چیزایی سرش میشه. ـisfj و تیمش متشکل از و به موقع میرسن و جلوی خون ریزی رو میگیرن و istp زنده میمونه ـinfj: عزیزان، entj و intj محترم لطف میکنید وظیفه ی بازجویی رو انجام بدین؟ ـxntj: باش ـentj: خب estj روز 2 اسفند 1400 ساعت 11/50 دقیقه کحا بودی؟ +کلاس ریاضی _قبلش؟ +اتاق بهداشت _برای چی رفتی؟ +بانداژ میخواستم _برداشتی؟ +آره _پس چرا estp ررو برای اوردن بانداژ فرستادی؟ +کم اوردم. _واسه چی میخواستی؟ +توی آزمایشگاه یه محلول ریخت رو لباس infp رفت لباس عوض کنه گفتم شاید رو پاش هم ریخته باشه و بانداژ بخوایم. +تو ازمایشگاه چیکار میکردین؟ ـ_آزمایش =ببخشید مزاحم میشم! +بله intj? = دیگه کافیه + منظور؟ = باید حرف بزنیم.میتونی بری estj. +خب؟ =اون مقصر نیست. طبق شواهد واقعا مقداری محلول توی آزمایشگاه ریخته و یه لباس دخترونه ی سوخته تو سطل زباله پیدا شده. علاوه بر اون istj شاهد رفت و آمد estj بوده. البته رفتن entp به اتاق بهداشت رو ندیده چون infp بعد تعویض لباس اونو برای کلاس علوم صدا کرده. +تو متوجه نکته ی عجیبی نشدی؟ =چی؟ + از شروع داستان قتل entp یه اسم خیلی تکرار میشه و همه جا هست! در اون لحظه یه نفر با لباس مشکی و تفنگ وارد میشه: سلام رفقا! =عالی شد! ـentj تفنگ بالا میبره: دست از پا خطا کنی شلیک میکنم. همون لحظه infj: بچه ها infp رو ندیدین؟ = چرا همین جاست و اگر یه کلمه دیگه حرف بزنی بهت شلیک میکنه. ـinfp: اوه، سلام دوست خوشگلم. چطوری؟ .. چطوری!؟ ~اول به entj بگو تفنگش رو بندازه زمین تا بعد مذاکره کنیم. +محاله. امکان نداره زنده مون بزاری! بنگ! =ـentj! ~گفتم بهتره تفنگش رو غلاف کنه. =تو! ~من چی؟ هایااااااااا! ـ با لگد وارد میشود: آمدم! ~چه به موقع! بنگ =بابا جمعیت mbit از 16 رسید به 14!بیخیال شو! میشه لااقل بزاری entj رو برسونیم درمونگاه؟ ~محاله! هرکی با entp خوب بوده باید بمیره! ! ~من دوسش داشتم ولی اون تورو دوست داشت! .. خیلی نازنی! ~من دارک ساید داشتم یادتونه؟ ولی مهمـ بنگ! ـentj: هرکی به من شلیک کنه، بهش شلیک میکنم! ـintj: تو زنده ای! +فکرکردی من انقدر راحت میمیرم؟ البته خون زیادی ازم رفته ناگهان کل mbit سرازیر میشن تو اتاق. ـenfj: وای! infp مرده؟ =آره _چرا؟ +چون به من شلیک کرد! _وات؟ +قاتل entp بود. _وات ده هل!!!؟؟؟؟ درنهایت من مردم. ولی entj قاتلم رو کشت، infj به روال عادی برگشت، istp سالم موند وesfp هنوز ازم بدش میاد. ولی مهم نیست. نویسنده: 🕶✨️ ══════════════ ⠇ @Eema_MBTI
سناریو جنایی~🩸🔪 به قلم: شیلد- جالبه نه ، اینکه یه روزی یه عاشق بشه . خب ، طبیعیه که عشق چیزی نیست که دست خودت باشه . بعد اون اعترافی که کرد : نمی‌دونم چطور بگم ، فکر کنم شدی مهم ترین آدم زندگیم ! ، infj ناپدید شد . خب از اونجایی که بعد اعتراف entj این رخداد صورت گرفت ، بچه ها احتمال میدادن که مثل همیشه infj خجالت کشیده و غیب شده . اما بعد یه مدت نسبتا کوتاه ، بهتره بگم یه هفته ؛ با عجله در خونه رو باز می‌کنه و رو به دو تا از رفیقاش entj و با عجله میاد و اونها رو بیرون می‌بره . اونا چیزی نفهمیدم تا اینکه رسیدن به پشت دیوار خونه ی همسایه که یه جسد از دور پیدا بود . entj کنجکاو شد ، رفت جلو و با جنازه ی infj رو به رو شد . تمام ترس بهش حمله کرد و همونجا روی زمین نشست . Intj هیچی نگفت . . حتی حس ناراحتی هم وجود نداشت . چرا ؟ هه ، بعد از اینکه infj باعث شد تا پدر intj بخاطر کارهای مخفیانه اون طردش کنه ، دیگه حتی نخواست که اونو به عنوان دوست قبول کنه ‌. کم کم همه متوجه شدن ، و که دوست های صمیمی infj بودن ، خیلی گریه می کردن . تا اینکه esfp وسط جمع بلند شد و گفت : طبق چیزی که estp گفت ، رد یه چاقوی تیز روی صورت infj بود ، زخم عمیقی بود و باعث شده بود تا مغزش پیشروی کنه . به علاوه آثاری از ضرب و شتم هم هست . به گفته ی پلیس ، یه ماسک هم کنار جسد پیدا شده . esfp ماسک و کیسه ی کوچیکی از کیفش بیرون آورد گفت : اینا رو می شناسید ؟ سر intj بلند شد و خوب دقت کرد . اینا همون ماسکی بود که برای دوخته بود و اون تیکه ای که دیده میشد ، قسمتی از خنجر مورد علاقه ی enfj . بلند و با عصبانیت رو به isfj گفت : فکر کنم قاتل اینجاست ! همه به سمتش برگشتن و isfj شوکه بود . . قاتل ؟ intj گفت : تو به infj حسودی می کردی ، شاید به خاطر این بود که از تو سرتر بود ، حتی به خاطر این حسودی که داشتی باعث شدی ، پدرت مادرت رو طلاق بده . تو ازش کینه گرفتی و با ماسک اومدی اونو زدی کشتی ! یادته ؟ دو‌ روز پیش بهت چی گفتم ؟ ازت پرسیدم اون ماسکی که برات دوختم کجاست ؟ اما تو دستپاچه شدی و فقط بحث رو عوض کردی ! esfp گفت : اینجا چه خبره ؟ estp گفت : منظورت چیه ؟ اون هیچ وقت این کار رو نمیکنه ! دلایل intj کافی بود تا همه شک کنن . Enfj بلند شد و یقه ی isfj رو گرفت و گفت : برای چی؟ .‌ . . تو فکر کردی کی هستی ؟ چرا این غلط رو انجام دادی ! ساکت شو تو از اینجا باید بری ! سه هفته بعد از شروع تحقیقات پلیس : شب بود و همه جا ساکت ، esfp اما خوابش نمی‌برد . قهوه رو سر کشید که نگاهش به سایه افتاد که آروم از خونه بیرون میره . کنجکاو به سمتش رفت و دید که enfj هست . مشکوک بود یکم ، پس تعقیبش کرد که دید enfj سر صحنه قتل رفته . Esfp از چیزایی که میدید بهت زده بود ، پس از همه عکس گرفت و بعد از رفتن اش شواهد رو زیر و رو کرد . پنج روز بعد اون شب : همه چیز مشخص شده بود، طبق معمول ، هیچ‌کس باور نمی کرد کار enfj باشه . همون روز بعد دستگیری ، entj و esfp رفتن تا ازش بپرسن که چی شده و چرا : اول حرف نمی‌زد تا اینکه . . حرفای وکیل esfp- عاشق entj شده بود و داشت از حسادتی که به infj داشت میترکید . این فرصت خوبی بود که خودشو تخلیه کنه اونم سر کسی که هیچ مدلی نمیتونست عاشقش کنه ، پس اومد سراغم وسایل isfj و ماسکی رو برداشت که intj براش دوخته بود تا به نظر عادی بیاد ، از اونجایی که intj هم از isfj خوشش میومد . خنجری که سفارش داده بود قبلا و حالا میخواست ازش استفاده کنه و با یه تیر دو نشون بزنه . پدر isfj قبلا حکم مادرشو به دلیل نقض حقوق عمومی و توزیع مواد اعدام صادر کرده بود و این هم دلیل دیگه ای بود . یه ماه پیش هم برای حذف شواهد دیگه جرم برگشت به محل اما من اونو دیدم و دیگه فرصتی پیدا نشد. تایپ خودم ام infj ⠇ 🕶✨️ ══════════════ ⠇ @Eema_MBTI
سناریو جنایی~🩸🔪 : عاشق اون بودی. : بیشتر از خودم. esfj: چرا میخندی. entp: ضایع نیست.خیلی براش خوشحالم. esfj: تو دیگه چی ای! entp: صادقانه بگم مرگ اغاز و پایان همه چیزه. همیشه در حال جنگیدن بود. مبارزه تموم شد. حالا اغاز دنیای جدید رو پیشه رو داری. *esfj متوجه حرف های entp نمیشه به حجمی از دست اون عصابانیه که بلند میشه و در و میکوبه. esfj: به بگید بیاد دوباره جوری که صحنه قتل رو پیدا کرده توضیح بده. به تلفن esfj زنگ میزنه. _میخوام اعتراف کنم +شما؟ _نمیخوام تو رسانه ها پخش شه. *esfj اشاره میکنه تماس رو ضبط و ردیابس کنن -تلاش نکن +چی -کسی که اون روز رو به قتل رسوند ه. +مدرکی داری که ثابت کنه -من اون روز هراهش بودم. گفت میره دوستش رو ببینه... وقتی برگشت حس منتشر میکرد و دستاشو مخفی میکرد و در نهایت خواست اونو پیش یکی از دوستاش که خدمتمار (شخصی که خانه را تمیز میکند) ببرم. دیگه نمیتونم بیشتر بگم. *قطع میکنه esfj: ردیابی شد؟ _خیر *دم در خونهisfj سلام خانم میتونیم باهاتون مصاحبه کنیم پرونده isfj: نام:isfj نام خانوادگی:mbti سن:۳۲ شغل:مادر مظنون به قتل infp. رد میشود پرونده حل نشده ۱۶سال بعد: چرا enfp:اون همیشه مال من بود...ولی زدیدش -کی +infp...entp از من دزدید محکوم به اعدام قتل درجه 1 _____ ونسا:با اون جف رئیس احمقم دعوام شد چارلی اونی که همیشه لای پرونده هاس بهم یکم اب داد،ادم خوبیه ولی یکم عجیبه،تاد خیلی سر به سرش میزاره اما براش مهم نیس اما یه بار که تاد سربه سرم گذاشت چارلی وارد جریان شد یه بار هم بین پرونده ها بود و عصبانی به نظر میرسید، امشب شوهرم بن زودتر رفت. پشت کامپیوترم ،یکم سرم گیج میره و پاهام سسته باید برگه هارو بیارم اما تنم سنگین شدونقش زمین شدم ،چارلی:فکر کنم کاملا بی حس شدی ،چارلی اروم دستمو کنار زد و تیغ جراحیش رو در امتداد قلبم کشید به نفس نفس افتادم.یک ساعت بعد :مرلین: ونسا کارت تموم شد؟باید بر.. صدای جیغ* کارتر مضنون اصلی کیه؟ کارتر:جف ولی ابهاماتی وجود داره تاد دائما پوزخند میزنه و همینطور قلب ونسا نیست ونسا: جف: تاد: . بن: چارلی: 🕶✨️ ══════════════ ⠇ @Eema_MBTI
سناریو جنایی~🩸🔪 وقتی به قتل رسید کسی ناراحت نشد ! برای خیلی ها حتی مهم نبود که چه کسی باعث مرگش شده . که اون رو قبلا میشناخت ، وقتی ESTJ رو توی اون شب بارونی پیدا کرد ، کاملا تو خون خودش غرق شده بود . ISFJ با دست های لرزون دست اش رو روی صورتش گذاشت و شروع به جیغ زدن کرد ، درسته که ESTJ هیچوقت کامل متوجه احساسات پاک و ساده اون نبود و این همیشه نارحت اش میکرد ولی هیچوقت راضی به مرگش نبود ! چون از درون اون رو به خاطر محکم بودن و قابل اعتماد بودنش تحسین میکرد....فقط باید از سختگیری هایش کمی کم میکرد ، بیشتر به احساسات دیگران توجه میکرد و از زندگی اش لذت میبرد ! شاید اگر این ویژگی ها رو داشت هیچوقت رفاقت اش را با ESTJ رها نمیکرد...او کسی بود که تا ساعت ها زیر بارون برای ESTJ گریه کرد خودش رو به سرعت رسوند ، بارون به شدت سریع می بارید ، پلیس ها همه جا رو پر کرده بودند . سعی می کرد محکم به نظر برسد ! ولی خب مگر ENTJ ها احساسات ندارند ؟ نمی خواست مرگ ESTJ را قبول کند ، وقتی بالای سرش رسید متوجه حضور ISFJ شد که رها از همه دنیا مشغول اشک ریختن بود ! چقدر اوهم دوست داشت گریه کند ، ولی خب به این فکر کرد که اشک ریختن برای ESTJ فایده ای هم داره ؟ دستان ISFJ کاملا آغشته به خون بود ! ENTJ با اینکه خیلی سریع خودش را رسانده بود ولی مثل همیشه مرتب بود ! این دفعه اوهم بی توجه به اوضاع اطرافش با زانو خودش را در خون ESTJ انداخت و با دست اش سعی میکرد خون رو از صورت کسی که دوست اش داشت کنار بزند ! دندان هایش را به هم فشار داد و در گوش ESTJ آرام نجوا کرد : عزیزم ! انتقامت رو میگیرم ! این دفعه او هم بی توجه به اوضاع اطرافش با زانو خودش را در خون ESTJ انداخت و با دستش سعی کرد خون رو از صورت کسی که دوستش داشت کنار بزند ! دندان هایش را به هم فشار داد و در گوش ESTJ آرام نجوا کرد : عزیزم ! انتقامت رو میگیرم ! دست اش را روی شونه ENTJ گذاشت و اون رو متوجه خودش کرد ، ENTJ عزادارانه و با جذبه زیادی از جایش بلند شد ، سر و پایش کاملا خونی شده بود و باران کاملا خیس اش کرده بود ! ISTJ نمیدانست چه باید بگوید ، شاید چون اون رو برای همچین موقعیت هایی نساخته بودن که البته ENTJ کارش رو راحت کرد و از اون خواست که به عنوان مسئول پرونده فقط گزارش یافته هاش رو بیان کنه . و اضافه گویی نکنه ! با تعجب دره خونه رو باز کرد ، ENTJ با ضربه ای یقه پیراهنش رو گرفت و اون رو به دیوار کوبید ! وبا عصبانیت گفت تو کسی بودی که اون رو کشته مگه نه ؟ چون همیشه با انتقاداتش اعصابت رو بهم میریخت ! فقط تو میتونی انقدر افتضاح از اسلحه استفاده کنی و به جای کشتن راحت طرفه مقابلت اون رو آبکش کنی ! ISTJ دستور داد که اون دوتا احمق رو از هم جدا کنند ! فشار زیاد اعصاب INFJ رو بهم ریخته بود و ناسزایی نثار ENTJ کرد ، وقتی پلیس ها از INFJ بازجویی کردن متوجه شدن که اون تمام شب رو با ENFJ بوده و خب گفته با اینکه از ESTJ خیلی متنفر بوده ولی متأسفانه اون کسی نیست که ESTJ رو کشته ! و اصلا تا حالا تو عمرش اسلحه دست نگرفته ! روز ترحیم فرا رسید ENFJ# خیلی خوشحال به نظر میرسید و قاتل هنوز پیدا نشده بود ! قاتل واقعی جریان اون شب بارونی از دور مراسم ترحیم ESTJ رو تماشا میکرد و از قهوه اش لذت میبرد ! ⠇ 🕶✨️ ══════════════ ⠇ @Eema_MBTI
• بهمون بگین کدوم درسِ مدرسه رو بیشتر دوست دارین؟📚 💬من هستم علوم را بیشتر از بقیه ی درس ها دوست دارم ------------- 💬سلام هستم و درس فلسفه و منطق رو بیشتر دوست دارم. ------------- 💬من به عنوان یه هنر ، تاریخ و زیست درسای مورد علاقه ام ان ------------- 💬من یه ام و عاشق درس هندسه و ادبیات و زبانم ------------- 💬من عاشق دروس تخصصی مثل حسابان هندسه گسسته فیزیک و شیمی هستم. ------------- 💬فلسفه ------------- 💬 فیزیک و شیمی ------------- 💬 منطق و فلسفه:) ------------- 💬 زیست شناسی و دروس علوم تحربی ⠇💬 ══════════════ ⠇ @Eema_Ennea
• سناریوهای شما از آرت شماره یک 🔫🩸 📮داستان ازاونجا بود که: - من باید یه چیزی رو بهت بگم _چی شدهenfj؟ -خب راستش من عاشقتم از وقتی که ۱۳ سالت بود و اومدی اینجا هم هم حسو داشتم : تو باید بمیری infp ! ماشه ای شلیک شد و enfj سپر دفاع من Enfj رادیدم که بر زمین مثل فرشته ای زیبا خوابیده بود. فرشته ای با لباس سفید و سینه خونی را تجسم کردم. اشک ریختم. آن فرشته به خانه اش رفته بود. بهشت - اون برادر منو کشت! Entp باید بمیره! - اما اون عشق منه! -نذار تو رو هم بکشم ! اون روانی باید بمیره! ماشه شلیک شدمن به لحظه ای enfj خودش را سپر من کرد فکر می کنم. و به خاطراتی که از ۱۳ سالگی به بعد با او داشتم اسلحه intj را برداشتم و به خودم شلیک کردم. برادر و خواهرم و enfpبالای سرم گریه می‌کردند. و من پیش فرشته ام شاد بودم ________ 📮 دست من و گرفته بود و اصرار داشت که م ن قاتلم اما infj ازم حمایت کرد و گفت این غیر ممکنه و با هم خیلی دوست بودن و اون شوخیای خرکی entp واقعا infp رو ناراحت نمیکرد intj گفت طبق حرف مرد ماسک پوش یک از ما قاتله و همه رو تو این مخمصه انداخته اگه infp قاتل نیست از کجا معلوم خود تو نباشی یا حتی چون خیلی ساکته شایدم که رفته یه سر به جنازه entp بندازه. همون موقع مرد ماسکی داد زد خب پس intj نظرت چیه که با ۱۰شمارش من خائنه و با اسلحه ای که این همه مدت قایم کردی بکشی تا همرو نجات بدی؟ و intj با یه پوزخند پذیرفت همون موقع نفس تو سینه ام حبس شد intj با تفنگی که از کتش بیرون آورده بود من و نشونه گرفته بود و می خواست شلیک کنه که هم یه تفنگو رو پیشونیه intj گذاشت همه سکوت کرده ________ 📮بودن و فقط صدای شمارش مرد ماسکی میومد و یکی که داره تو راهرو میدوه ۴.۳.۲.۱و ناگهان با کما ناباوری intj تفنگشو به طرف مرد ماسکی برد و بهش شلیک کرد همون موقع در باز شد و enfp با هیجان داد زد بچه ها entp نیست وبا دیدن صحنه شکه شد اینجا چه خبره. istj به طرف مرد ماسکی رفت و ماسکشو برداشت entp بود همه شوکه شدن جز intj که با قیافه ی پوکرش گفت اینم خائن حالا بعد دو هفته میتونیم برگردیم خونه من با عصبانیتو گریه گفتم تو که از اول میدونستی لازم بود این همه بازی دربیاری و intj گفت اینجوری اون شک میکرد بعد istj کلید و از جیب entp در آورد و گفت کاش اینجوری تموم نمیشد . ________ 📮اول دست و پایش به صندلی بسته بود . نمی‌دونست چی شد که گروگان گرفته شد . خودش رو تکون داد و جیغ کشیدم که شاید کسی نجاتش دهد . 《خفه شو》 و فقط صدای گروگانگیر بود . از همون اول هم نباید باگروه منطقی یا همون مافیا آشنا میشد . چه دیر فهمید اون ها مافیا بودند . ولی اون لحظه تمام امید هایش همون مافیا بودند . چشم هاش رو بست ... *صدای شکستن در* ناگهان enfp چشم هاش رو باز کرد و وحشت زده به در خیره شد . درست می دید؟ دشمنش بود؟ ولی چرا اون اینجاست؟ ولی با اتفاقی که افتاد دوباره وحشت بر شجاعتش پیروز شد . intj تفنگش را در آورد و به سمت enfp گرفت . enfp چه انتظاری از دشمنش داشت؟ چشم هاش رو بست ...و شلیک . ولی چرا درد نداشت؟ چرا؟ مرگ اینطوری بود؟ چشم هاش رو باز کر د . ولی به جای خودش ادامه دارد.. ________ 📮۲ ولی به جای خودش گروگانگیر بود که بر زمین افتاده بود . به intj نگاه کرد . چرا اینکار رو کرد؟ مگر او دشمنش نبود . intj جلو اومد و دستان و دهانش را باز کرد . 《به جز من هیچکسی حق نداره بهت آسیب بزنه . دشمن عزیز》 خوب اینم بخش دوم اون داستان . شرمنده که طولانی شد ________ 📮راستی من همونیم که داستان دو بخشی نوشتم . تایپم رو یادم رفت بگم . من و یا همون enfx هستم. ________ 📮آرت و سناریو 🔫 من به عنوان یک باورم نمیشد که اون روز فرا برسه من دوست نداشتم که اون روی دیگر من که همگی به عنوان یک هیولا ازش یاد میشه رو ببینند .من ترجیح میدادم که از سلاح استفاده نکنم جان دوستانم در خطر بود تا اینکه برادرم رو گروگان گرفتن جان و در خطر بود مجبور شدم که آن روح خشمگین خود را بیدار کنم و خشاب تفنگم را پر کردم و از قدم اول به بعد را دیگر احساس نکردم و کارش را تمام کردم به سرش شلیک کردم اما هنوز مشکل اینجا بود که من هنوز تحت کنترل خودم نبودم معلوم نبود که نفر بعدی که باشد و تنها چیزی که گفتم این بود:برین بیرون...تا وقتی که هنوز عقلم سر جاشه برین بیرون!اما هیچوقت نباید اینجوری میشد چون دیگر من آن entj # سابق نشدم ⠇💬 ══════════════ ⠇ @Eema_Art
• فرض کنین قرار‍ه برای تعطیلات بهتون یه بالن یا هواپیمای شخصی بدن که می‌تونین باهاش به هر جایی سفر کنین. کجا می‌رین؟✈️ 💬هر جایی که طبیعت باشهه -------- 💬گفتید به هرجایی دیگه درسته ؟ ترجیح میدم به سیاره های دیگه سفر کنم و از نزدیک ببینمشون ولی چون همچین چیزی با هواپیما امکان پذیر نیست با بالن کل دنیا رو دور میزدم و پایین نمیومدم از اون بالا کارای زیادی میشه انجام داد *لبخند شیطانی* -------- 💬خب به عنوان _ معلومه که به توکیو یا سئول یا برلین سفر میکردم . توکیو چون شهر کیوت پسند و انیمه ای هست مثل یا 😊 سئول چون احساس میکنم آروم و آرامبخشه مثل 😌 و برلین چون یه شهر سرد مغرور و جذابه دقیقا مثل 😶 -------- 💬سلام من یه ام با ،اول میرفتم مکان های زیارتی -------- 💬سلام و خسته نباشید برخلاف میل شخصیتیم خیلی دوست دارم برم یه جایی که تنها باشم و بتونم از تنهایی مورد نیازم لذت ببرم و نیاز نداشته باشم تا با کسی ارتباط برقرار کنم... -------- 💬تنها میرم. و به یک جای اروم و طبیعی میرم. در آغوش طبیعت، جایی که بتونن فکر کنم ورزش کنم کتاب بخونم بدون حضور اشخاص مزاحم و الودگی صوتی ی جایی که بتونم ازادانه به احساسات در همم برسم و در آغوش بکشمشون و هر مدلی که عشقم میکشه باشم ( البته الانم همینم فقط اونموقع دیگه کسی نیست که بخواد تعجب کنه😂🤌🏻) ( تیپ پنج رو مطمئنم ولی باله رو شک دارم) ⠇💬 ══════════════ ⠇ @Eema_Ennea
سناریو جنایی~🩸🔪 سناریو: و بهترین دوستای همن که موقع گشت زنی تو خیابون entp منو که درحال برگشتن از کتابخونه بودم میبینه و ازم خوشش میاد. estp پیشنهاد میده که از عمد خودشونو به من بزنن و جیم بشن و از اون جایی که کتابای توی دستم خیلی زیاده کلی برام دردسر میشه. entp با اینکه نمیخواد این کارو کنه ولی بخاطر اینکه جلو دوستش کم نیاره قبول میکنه. وقتی entp و estp نقشه خودشونو عملی میکنن پیداش میشه و کمکم میکنه تا کتابامو جمع کنم و در همین حین کمی باهم صحبت میکنیم. entp که رفتار آروم منو می بینه که دنبال انتقام و.. نیستم تصمیم میگیره اگه دوباره منو دید ازم معذرت خواهی کنه. چندروز بعد یه مهمونی برای تولد esfj برگذار میشه که خواهرش یعنی estj مسئول برگذاری این مراسم تولده. و از اونجایی که esfj خیلی مهربون و اجتماعیه منو هم به مهمونی دعوت میکنه. منم از خجالتش قبول میکنم. entp و estp هم توی این مهمونی دعوت شدن. در تمام مدت مهمونی entp یواشکی منو زیر نظر داشت. همه تلاشم رو میکردم که در تمام مدت مهمونی لبخند بزنم. ولی واسه من کار سختی بود. آروم نشسته بودم و خودم رو جمع و جور کرده بودم. سعی میکردم در جواب همه نگاه ها مهربون بنظر بیام. حتی نگاه های وحشتناکestj . در تمام مدت esfj و خواهر کوچیکش سعی میکردن باهام حرف بزنن تا کمتر احساس تنهایی کنم ولی چون مشغول پذیرایی بودن و سرشون شلوغ بود زیاد نمیتونستن کنارم باشن. یه مهمونی درحالی که هیچکس رو نمیشناختم خیلی زجر آور بود. درست در لحظه ای که esfj رفت دنبال entp که ببینه چرا یک ربع توی دستشویی مونده و رفت توی اشپزخونه خوراکی بیاره ، estj کنارم نشست. درحالی که پاش رو روی پا انداخته بود و دستش رو روی دسته مبل گذاشته بود پرسید: از برادرم شنیدم تو رمان مینویسی. درسته؟ سرخ شدم و اروم گفتم: بله. بعد estj با ادامه داد: نمیخوای به یه شغل بهتر فکر کنی؟ نویسندگی فقط سرگرمیه! مثلا همین که مدیر شرکته چندتایی هم کتاب چاپ کرده. هر ادمی با هر شغلی میتونه نویسندگی کنه. کلمه های estj توی ذهنم اکو شد. خیلی وحشتناک بود. estj نمی دونست نوشتن کلمات و خط زدنشون چقدر سخته. نمی دونست نوشته ها چقدر رو آدما تاثیر میزارن و نوشتن چقدر مسئله مهمی توی جامعه ست. همه سعیم رو کردم که بغضمو قورت بدم. چشمامو محکم روی هم فشار دادم. خیلی ناگهانی از جا بلند شدم و با صدای گرفته گفتم: منو ببخشید. باعجله خودم رو به در اتاق پذیرایی رسوندم و همین که خواستم برم بیرون با entp و estj برخورد کردم. entp تمام این مدت که نبودن داشت برای esfj توضیح میداد که عاشق منه. عجب عشق بد موقعی! به سرعت از کنارشون عبور کردم و خودمو به حیاط رسوندم. بغضم ترکید. در حیاط رو باز کردم و بیرون دویدم. میخواستم سمت خونه برم ولی esfj جلوم رو گرفت و برم گردوند. رفتم توی دستشویی و اشکامو پاک کردم و بعد همراه esfj راه افتادم. همین که در اتاق پذیرایی رو باز کردم دیدم که estp گفت: دختر لوس و مزخرفیه! همون بهتر که رفت! هنوز کسی متوجه حضور من و esfj نشده بود. entp به estp گفت: خفه شو ولی estp ادامه داد: مگه دروغ میگم؟ با اون قیافه عبوس و گرفته ش فقط بلده یه گوشه بشینه و بقیه رو تماشا کنه اصلا هم جنبه شوخی رو نداره ‌این بار entp بلند تر داد زد:خفههه شووو ‌ولی estp دست بردار نبود. جلو اومد و گفت: چیه؟ یادت رفته خودتم ازش متنفر بودی؟ یادت رفته همیشه اذیتش میکردیم و در میرفتیم؟ اصلا اگه ما کتاباشو زمین نمیریختیم esfj باهاش آشنا نمیشد! عصبانی شدن entp رو هیچ کس تاحالا اینجوری ندیده بود. یهو از جا بلند شد و محکم خابوند زیر گوش estp. estp هم فوری با یه مشت توی دماغ entp جوابشو داد. esfj که تمام این مدت تو بهت مونده بود رفت تا جداشون کنه. منم که دیگه کسی جلوم رو نمیگرفت راهمو گرفتم سمت خونه. نفهمیدم چطور ، ولی رسیدم به خونه. از خودم متنفر بودم. کسی که تمام مهمونی esfj رو به گند کشیده بود من بودم. کسی که دوستی entp و estp رو بهم زده بود من بودم. همه چیز تقصیر من بود. خودمو پرت کردم روی تختم و مثل همیشه درحالی که گریه میکردم همه چیزو روی برگه هام نوشتم. سیاه کردن برگه های سفید موقع ناراحتی کار همیشگیم بود. و من همون شب مردم. میدونید کی اولین نفری بود که جسدم رو پیدا کرد؟ intj ! اول صبح برای رفتن به شرکت داشت از کنار خونه م رد میشد که قطره های خون رو جلوی در حیاط دید. نگران شد و با پلیس تماس گرفت. من توی تخت خوابم با ضربه های چاقو به قتل رسیده بودم. همه میدونستن کشتن من کار آسونیه. چون خیلی حواس پرتم زیاد پیش میومد فراموش کنم در خونه رو ببندم. ولی کسی باورش نمیشد که من ، همون دختر بی آزار و مهربون به قتل رسیده باشم.
سناریو جنایی~🩸🔪 _سلام به من هستم و مسئول این پرونده الان میخوام مدرک دفتر خاطرات مقتول رو براتون بخونم: ماجرای این داستان برمیگرده به چندین سال پیش وقتی که من و باهم قرار میذاشتیم ما خیلی باهم خوب بودیم مخصوصا intj که همیشه هوای منو داشت و خیلی وفادار و منطقی اما هیچ وقت احساسش رو مستقیم نشون نمیداد و من هم دوستش داشتم اما او همیشه به من شک داشت و من رو باور نمیکرد و حرفهای دوست او این شک رو بیشتر میکرد من سعی میکردم براش توضیح بدم که نگران نباشه اما گوش نمیکرد به همین دلیل ما مجبور شدیم از هم جدا بشیم بعد چند روز از جدایی ما همکار آقای من من رو به شام دعوت کرد اما من اون رو رد کردم (قبلا هم پیشنهاد داده بود و ردش کرده بودم) _یک روز صبح من گزارشی از همسایه مقتول یعنی گرفتم که جسدش رو در حیاط پیدا کرده اوکه نگران مقتول بود گفت که شب قبل دیده وارد خانه شده _ من esfp رو بازداشت کردم و او موقع باز جویی گفت:( من وارد خانه شدم و ما به بالکن رفتیم تا حرف بزنیم او من را قبول نمیکرد و میگفت از خانه بیرون بروم اما من فقط میخواستم که حرف بزنم اما او خودش را از بالکن به پایین حیاط پرت کرد) _به نظرم که esfp موقع حرف زدن استرس داشت. اگر مقتول خودش را کشته پس باید به خاطر دلتنگی و دوری از intj بوده باشه اما اگر esfp دروغ گفته باشه این اشتباهه. _با تنها سر نخی که داشتم پیش intj رفتم. دوستش esfj که کنارش بود لبخند میزد من از esfj پرسیدم: (خوشحالی؟) esfj گفت:(من از کم شدن کسایی که روابط من و بهترین دوستام رو میگیره چرا خوشحال نباشم؟) از intj پرسیدم:(تو چیزی میدونی؟) intj گفت:( طبق نامه ای که از مقتول پیدا کردین او خودش رو پرت کرده اما چون esfp با او بوده ممکن هم هست که او قاتل باشه) _من با خودم فکر کردم که با تطبیق دستخط نامه و دفتر خاطرات این نامه جعلیه اما او از کجا درباره حضور esfp می داند؟ پرسیدم:(چطور مطمئنی؟) intj رنگش پرید و گفت:(من شب قبل به خانه رفتم نامه و esfp رو دیدم اما مقتول انجا نبود) _با حرفش فهمیدم esfp با دروغ می خواست به intj کمک کند اما intj تمام نقصیر رو گردن esfp انداخت بدون هیچ مدرکی. پس من intj رو دستگیر کردم بالاخره intj اعتراف کرد که خودش قاتل هست:(من ان دو نفر رو که در بالکن دیدم به مقتول شک کردم و فکر کردم او از اول میخواسته من را دور بزند عصبانی شدم و بدون قبول حرفهاش او را به پایین پرت کردم. وقتی esfp هم گفت که مقتول او را رد کرده من فهمیدم اشتباه کردم پس با esfp قرار گذاشتیم که این رو خود کشی جلوه بدیم با دستگیری او من فکر کردم esfp همه چیز رو لو داده پس تقصیر را گردن او انداختم) _این پرونده بسته شد اما با مرگ یک بی گناه‌. امیدوارم در پرونده های بعدی بتوانم از افراد بی گناه محافظت کنم ⠇ 🕶✨️ ══════════════ ⠇ @Eema_MBTI
سناریو جنایی~🩸🔪 [ , , , , , ] مقتول : slain Esfj: سلام بفرمایید؟ xxxx: سلام شب خوش ، از اداره اگاهی تماس میگیریم، لطفا تا نیم ساعت دیگه خودتونو به یکی از شعبه ها برسونید اقا! اگر مسئله جا نیفتاد ما میتونیم بیایم دنبالتون !! Esfj: بله ؟ جریا (صدای بوق تلفن📞) نفس نفس زنان و کاملا گیج و گنک تلفن رو گذاشت تو جیبش و صدای بوقش تا ته مغزش رسوخ کرد. پلیس چرا زنگ زد؟ مگه isfj نگفت با slain تا نیم ساعت دیگه اینجان؟ صدا ... صدای ... صدای شلیک اومده بود پلیسا بودن ؟ (دوباره شروع به دویدن کرد) ...... فلش بک سه روز قبل ...... slain : ببین اینا تا خودمونو فیس تو فیس نبینن قبول نمیکنن معامله انجام بشه! جون دو تا بچه وسطه بعد تو میگی خطر داره؟ به پلیس زنگ بزنیم؟ نمیفهمی پلیس فقط گند میزنه به همه چی؟ ممکنه پاپوش ها رو نتونیم ثابت کنیم و بعد خودمونم گیر میوفتیم... نمیتونی بفهمی !!؟!؟؟ intj: عزیزم من فقط میگم بیا اروم تر پیش بریم، من با isfj هماهنگ کردم که باهاشون صحبت کنه شاید یکم وقت بیشتری بهمون دادن، نگران نباش حلش میکنیم تو که میدونی من قول دادم پیشت بمونم. slain: قول هاتو نگه دار پیش خودت. من فردا با esfj میرم به لوکیشنی که بهمون دادن سر میزنم و برسی میکنم؛ درضمن گرم به گرم اون جنسا حسابش دستمه گفتن اگه کم شه بچه ها اسیب میبینن. خوب حواستو جمع کن. intj: چشم من چهار چشمی حواسم هس (صدای کوبیده شدن در 🚪) ............روز دوم............ Esfj: میشه برای یکبارم که شده به احترام منِ نفهم به حرفم گوش بدی؟ من اصلا نمیفهمم تو چطور انقدر به همه چی مطمئنی ؟ با infp صحبت کردی؟ ناسلامتی وکیلته زورت میاد یکم مشورت کنی باهاش؟ slain: زورم نمیاد فقط میگم لزومی نداره، حالا انقدر اصرار داری اوکی! ولی فکر نکنم بتونه کار خاصی کنه. 📞infp: بله متوجه ام! پبشنهاد منم اینه که با پلیس درمیون نزارید، درمورد بقیه چیزایی که گفتید هم تو تلگرام براتون توضیح میدم. 📞slain: بله ممنون، پس رو کمکتون حساب کردم، میدونم گذشته ی خوبی نداریم ولی ممنون میشم بخاطر اون دوتا بچه هم که شده کمکمون کنید. خداحافظ ......... روز سوم ......... ساعت: ۹ isfj: آقا من میگم یکی این پشت بمونه از پشت سیستم کمک کنه، نظرتون؟ isfp: اوکیه من میمونم. ساعت : ۱۳ slain: من دارم میرم intj و Esfj و isfj شما یک ربع بعد از من بیاید سمت سوله شماره دو، حواستون باشه دیگه باز تکرار نکنم ... وکیله هم گفت محض احتیاط چون ممکنه بامبول در بیارن یک سوم جنس ها رو بعد از تحویل بچه ها بهشون بدیم. Esfj: نه من مخالف ام، بابا ریسکه بخدا نه نمیشه اگه میخوای این کارا رو کنی بشین من میرم. slain: چی میگی چه فرقی داره بعد هم تو وظیفت یه چیز دیگه است به همون برس. intj: قضیه یک سوم فکر بدی هم نیست! من اوکی ام. ،،،،،، چهار ساعت بعد،،،،، ساعت: ۱۷ بچه ها از فاصله ی زیادی از سمت سوله شماره چهار به سمت ون دویدن و با ترس زیادی به سه نفر جلوی ون گفتن: مگه قرار نبود یکیتون بیاد جلو؟ Esfj: چی؟ چی میگی منظورت چیه اومد دیگه چرا چرت و پرت میگی ؟!؟!؟ بچه¹: پس چرا طرف گفت معامله تغییر کرد؟ گفت چیزی که خواستن رو گفتن ما هم ازاد کردن بریم isfj: بچه ها سیگنال رو گم کردم، مگه سوله شماره دو همین پونصد متر اونور تر نیــــــ اینا که اینجان!!! چه خبره !!!! یک ساعت بعد: ۱۸ ون روشن شد و isfj تنها رفت سمت شمال شرقی، بعد از چند دقیقه زنگ زد و گفت صدای slain و یه صدای آشنای دیگه رو از سوله چهار شنیده و می‌ره ببینه قصیه چیه. تو همین حین isfp که هم استرس زیادی داشت هم میخواست بره سرویس بهداشتی گفت یه ربع بعد برمیگرده... . صدای ضرب دو گلوله اومد و همه رو میخکوب کرد!!! Esfj از ترس افتاد رو زمین و چشماش سیاهی رفت. دو دقیقه گذشت تا به خودش بیاد و شروع کرد به دویدن به سمت سوله شماره چهار که تلفنش زنگ خورد و ... . ......... زمان حال ......... در سوله رو باز کرد، از بیرون سوله نور یه تویوتا مشکی زد تو چشمش و به سمت شمال غرب با سرعتی که خبر از فرار رو میداد حرکت کرد. روی زمین خون تازه ای جاری بود، Esfj رد خون رو گرفت و رسید به isfj و isfp ... با ترس گفت پس slain کجاست ؟ اومد جمله بعدی رو بگه که نگاهش به اسلحه تو دست isfp رسید و پاهاش شل شد. به یک دقیقه نرسید که از حال رفت و روی کف خونین سوله دراز کشید. ........ روز بعد ......... تحت بازجویی : isfp مامور پرونده : estp نتیجه نهایی از پرونده که توسط estp نوشته شده به ذیل زیر است :
سناریو جنایی~🩸🔪 + بالای سر خودم نشستم ، چه وحشتناک غرق در خونم ، یعنی کسی منو توی این خونه پیدا میکنه؟... با صدای زنگ در نگاهم سمت در میره یعنی کیه؟ چیی! ؟ صمیمی ترین دوستم؟ وای نه امروز قرار بود بیاد پیشم!! isfj : چرا درو باز نمی‌کنه؟ خوب بهتره کلید یدک رو پیدا کنم برم تو خونه تا بیاد ( کلید یدک زیر سنگ پله خونه است ) + وارد خونه که میشه ، ناگهان جنازه منو وسط خونه میبینه شوکه میشه و یهو فریاد میزنه اما به خیال خوش زنده بودن من سریع زنگ میزنه به آمبولانس... توی بیمارستان فهمید که من مردم و ناراحت بیرون نشسته و نمیدونه چکار کنه و شوکه شده که پلیس میاد پیشش! پلیس : ببخشید خانم isfj میشه بابت دوستتون بهم کمک کنید و بریم خونه اش تا بازرسی بشه! + طبق شواهد مشخص میشه که یک نفر من رو کشته و پروندم رو میدن به دست ، من و intj باهم همکار بودیم ، اون قاضی بود و من وکیل! کسی که مضمون به قتله رو دستگیر میکنن یعنی ! + چیی! نه این غیر ممکنه! دیروز وقتی از دادگاه برگشتم خونه estp اومده بود پیشم چون ازم میخواست که کمکش کنم که isfj رو باهم سوپرایز کنیم و برای اولین بار میخواست حسی که نسبت بهش داره رو بگه! منم قبول کردم + بعد رفتن estp کارامو که انجام دادم رفتم که برم دوش بگیرم که از پشت ی نفر جلوی دهنم رو گرفت ، با آرنج زدم تو قفسه سینش و پرت شد! چهره اش رو نمی‌تونستم ببینم و به سمتم حمله میکنه و موفق میشه که منو بکشه! اون خنجری تو قلبم فرو کرده بود اما چشماش! برام خیلی آشنا بود اما نمی‌تونستم بفهمم کیه! بعد از دو روز که بدنم کالبد شکافی میشه ، متوجه میشن بین کشته شدن من و رفتن estp زمانی بیش از یک ساعت اختلاف داره! و اون رو آزاد میکنن (: تو عمرم اینقدر خوشحال نبودم! برام مهم نبود که قاتل پیدا میشه یا نه ، مهم این بود که estp و isfj بهم برسن (: صدای راه رفتن میاد و میبینم intj با ی دختر به سمت قبرم میاد! چییی! این همون دختره است که پرونده قضایی داشت! همون که پرونده شاکیش دست من بود و ممکن بود که اعدام بشه!! وایسا ببینم! intj بهم می‌گفت عاشق ی دختر شده نکنه این infj عه! intj : می‌شینه سر قبرم و با ناراحتی میگه: بهت گفته بودم! بهت گفته بودم بیخیال این پرونده شو! اما تو بازم ادامه و دادی ، کلی مدرک بر حلیه infj پیدا کردی! و این مدارک فقط بین من و تو بود! من چاره ای جز کشتن تو نداشتم! نمی‌تونستم بزارم عزیزترین کسمو ازم بگیری!... + ولی من فقط از خوشحالی infj بدم میومد! اون لبخند و خنده های نچسبش داشت دیوونم میکرد!... همون جا فهمیدم که این پرونده برای همیشه باز خواهد ماند ، وقتی قاتل و قاضی یکیه چطور به سرانجام میرسه!؟ فک کنم باید همینجا حرفام رو تموم کنم! من یه روح بودم! روح ! کسی که کشته شد و همه ی ماجرا رو دید و برای شما تعریف کرد! راستی تمام + ها موقع حرف زدن من بود ⠇ 🕶✨️ ══════════════ ⠇ @Eema_MBTI
سناریو ترسناک~💀🥀 همونجور که صداهاشون توی ذهنم اکو میشد کلید رو توی قفل چرخوندم. بااینکه پیشنهاد اون مرد رو قبول کردم و عمارت رو خریدم ولی هنوزم حرفهای دختره باعث نگرانیم میشد. بیخیال! اون مرد خیلی جذاب و خوشتیپ بود و حرفاشم منطقی و دقیق. ولی دختره..ممکنه از اون ترسو های توهمی باشه. درِ عمارت چقد سنگینه! اینجا واقعا قدیمیه! چقدر ستون و درهای کنده کاری شده داره! ولی نسبتا تمیزه. خیله خب بریم برای شروع تمیز کاری! چند هفته بعد _بعد از چند هفته هنوز تمیز کردن عمارتت تموم نشده؟ تو واقعا تنبلی ! خندیدم و گفتم:خودتم دست کمی از من نداری ! دستی تکون داد و رفت. منم کلیدم رو در آوردم. یهو صدایی از پشت سر شنیدم. سرمو برگردوندم. سایه محوی دیدم که فرار کرد. وحشت زده برگشتم و تند تر کلید رو توی قفل چرخوندم. دوباره صدایی شنیدم. با ترس برگشتم و .. اه بازم این دختره isfj عه! isfj : سلام..امیدوارم هنوز اتفاقی واست نیافتاده باشه..میخواستم دوباره بهت هشدار بدم.هرچه زودتر این خونه رو ترک کن.صاحبهای قبلی خونه موقعی که رفتن واقعا وحشت زده بودن با عصبانیت گفتم: لطفا بس کن! نمیخوای دست از سرم بر داری؟ همه ی اینا توهمه! میفهمی؟ توهم! هیچ روحی در کار نیست! رفتم داخل. هنوز در رو کامل نبسته بودم که صدای isfj به گوشم خورد: توهم نیست! ام روحها رو دیده بود! در رو بستم و بهش تکیه دادم. entj دختر منطقی و جدی ای بود. اون و توهم؟ نفس نفس میزدم. صدای تپش قلبم رو می شنیدم. کف دستام عرق کرده بود. یهو صدای بلندی شنیدم و همه جا تاریک شد! دستامو روی سرم گذاشتم و بلند جییییغ کشیدم! چند ثانیه بعد آروم چشمامو باز کردم. چیزی نبود. فقط یه رعد و برق زد و برقا رفتن. کورکورانه دنبال گوشیم گشتم. اه لعنتی خاموشه! همه پنجره هارو باز کردم و پرده هارو کشیدم. باوجود سرما و بارون ولی حداقل کمی نور توی خونه میومد. خودمم کنار پنجره نشستم. احساس میکردم یکی منو زیر نظر گرفته. دوباره اون سایه رو بین درختهای جنگل دیدم! خیلی وحشت زده م. با ترس پنجره هارو بستم. نمیدونم جایی هست که بتونم شمع یا همچین چیزی رو پیدا کنم؟ یهو یاد زیرزمین افتادم. intj بهم گفته بود این خونه یه زیرزمین داره ولی تاحالا توش نرفته بودم. اروم راه زیرزمین رو در پیش گرفتم. در زیرزمین رو باز کردم و واردش شدم. همه جا تاریک و خاکیه. یهو پام روی چیزی رفت. سرمو پایین گرفتم و نگاهش کردم. چند ثانیه طول کشید تا بتونم توی تاریکی تشخیصش بدم. یه تیکه زبون انسان بود! با صدای بلند جییییییییغ کشیدم و دویدم بیرون. یهو خودمو نزدیک اون سایه ی مرموز دیدم. تنها کسی بود که میتونستم ازش کمک بخوام. نزدیکتر شدم و اون سایه بیشتر و بیشتر به یه انسان تبدیل شد. پسری با موهای خیس که توی صورتش ریخته بودن و داشت تند تند مداد و قلمو هایی رو جمع میکرد و توی کوله پشتیش می ریخت. وحشت زده ازش کمک خواستم. انگار آدم بدی نبود. فقط یه پسر نقاش بود که از جنگلهای اطراف خونه م خوشش میومد. بهم گفت میتونم شب رو توی خونه ش بمونم. یه اتاق اضافه توی خونش داشت. پتوهارو دور خودم پیچیدم و سعی کردم همه چیرو فراموش کنم. یهو چهره جلوم نمایان شد که گفت: خودم کارتو تموم میکنم! با وحشت از خواب پریدم. istp همسایم توی خونه قبلیم بود ولی من کاری به کارش نداشتم. هی! نکنه مسئله infp عه؟ istp چند روزی بود که بی دلیل به infp که به خونه من میومد گیر میداد. بحث های عجیبی بینشون بود که من اصلا سر در نمیاوردم. از روزی که اون بحث ها شروع شد istp اصرار کرد خونه م رو عوض کنم. ولی من مقاومت میکردم. آخه خونه مو دوست داشتم! تا زمانی که intj پیشنهاد این عمارت با قیمت عالیشو بهم داد و قبول کردم. یهو صدایی از بالای سرم شنیدم. از جا بلند شدم. intj بالا سرم بود! جیغغغ کشیدم و رفتم سمت اتاقِ isfp. در رو باز کردم که با جنازه خونیش توی تخت خواب مواجه شدم! همین که سرم رو برگردوندم که فرار کنم intj رو جلوی صورتم دیدم. بلند تر جیغ زدم و به سمت جنگل فرار کردم! intj جوری دنبالم کرد که توی زیر زمین خونه خودم دویدم. چراغ زیرزمین ناگهانی روشن شد. با اینکه برقا رفته بود! همین که برقها روشن شدن با قبری که جسد تکه تکه شده ی infp توش افتاده بود روبرو شدم! با همه توانم جیییییغ کشیدم! یهو از انتهای زیر زمین جلو اومد و گفت: ترسیدی؟ دوستش داشتی مگه نه؟ از شدت ترس نفسم بالا نمیومد. estj گفت: کارم خیلی تمیز بود. بعد از اینکه با معشوقم istj ازدواج کردم و به این خونه اومدم و صبح اولین روزی که توی این خونه ی لعنتی بیدار شدم با جنازه ی معشوقم روبرو شدم به خودم قول دادم نزارم هیچ کسی بتونه با دوست و معشوقش لبخند بزنه! اولیش entjو intj بودن!
سناریو ترسناک~💀🥀 من():« نگران نباش...» لیلی():«آخه چطوری نگران نباشم؟» من(intp):«مگه به من اعتماد نداری؟» لیلی(isfj):«من به تو اعتماد دارم اما...*اشاره به رایا()*به اون اعتماد ندارم... رو دیوارای اون عمارتو دیدی؟ همش نقاشیه جن و روح و مموجودات عجیبه. اصلا به نظرت چرا داره از اونجا میره؟ اینا مشکوکت نمیکنه؟ تازه خوابایی که میبینم...» من(intp):«آخه چرا باید متعجبم کنه؟ رایا(isfp) روحیه ی ترسناکی داره و عاشق نقاشیه... تازه دانشگاهشم دارم شروع میشه... باید بره... خواباتم حتما مال استرسه...» لیلی(isfj):« هرکاری خودت میدونی بکن ولی نگو بهت هشدار نداده بودم...» *رفتن به سمت رایا(isfp)* من(intp):« بریم...» *رفتن به عمارت* *بعد از چیدن وسایل* رایا(isfp):«من دیگه میرم...» من(intp):«ممنون بابت کمکت.» *در زدن* من(intp):« کیه؟» رایا(isfp):« حتما اِما () اومده. بهم گفته بود میاد تا با اینجا آشنات کنه. اون دوست خوبیه...» من(intp):« آها... ممنون...» رفتم و در رو برای اما(esfj) باز کردم. اما(esfj) و رایا(isfp) یکم باهم حرف و زدن و بعد هرکدوم رفتن سر کار خودشون... *احوال پرسی با اما(esfj)* بعد رفتیم تا منو با همسایه ها آشنا کنه... دیگه شب شده بود و داشتم برمیگشتم به عمارت که اما(esfj) بهم گفت:« مراقب باش، اینجا اونجور که فکر میکنی آروم نیست...» فکر کردم منظورش همسایه ها هستن که ممکنه خیلی سر و صدا کنن برای همین خیلی به حرفش اهمیت ندادم و خوابیدم. *فردا صبح* از خواب پاشدم و دیدم هوا خیلی خوبه پس تصمیم گرفتم برم و توی حیاط بشینم. نشسته بودم و داشتم کتاب میخوندم که یهو چهره ی وحشت‌زده ی نلا()، خواهر کوچک تر رایا(isfp) رو بین درختای اون سر باغ دیدم. چند بار پلک زدم تا از جلوش چشمم دور بشه. با خودم گفتم حتما به خاطر اینه که دلم براش تنگ شده، آخه... آخه ماه پیش توی یه تصادف مرده بود... یهو یاد رزا() افتادم... اونم توی اون تصادف بود... دلم برای هردوشون تنگ شده بود. توی افکار بودم که احساس کردم عینکم تار شده... به بالا نگاه کردم و دیدم داره بارون میاد... تصمیم گرفتم میز و صندلی هارو ببرم توی زیر زمین. همین که پامو گذاشتم توی زیر زمین یه احساس عجیبی بهم دست داد. گفتم حتما به خاطر بارون و گرفتگی هواست. صندلی هارو گذاشتم ته انبار که حدودا سه متر اون ور تر آخر انباری، یه چاله دیدم. حس کنجکاویم زیاد شد پس رفتم تا ببینم چیه... همین که پامو گذاشتم کنار چاله از ترس جیغ کشیدم... اونجا... اونجا قبر روزا (esfp) و نلا(istp) بود... باورم نمیشد... رایا(isfp) خودش گفته بود اونارو توی قبرستون کنار قبر... صبر کن... گفته بود قبر کی؟ جمله ی آخر رو تقریبا بلند گفته بودم که یه صدایی از پشت سرم گفت: «قبر تو.» برگشتم و پشت سرم لیلی (isfj) رو دیدم... و بعد... فقط شنیدم که گفت:«بهت اختار داده بودم...» ⠇ 🕶✨️ ══════════════ ⠇ @Eema_MBTI
• بهمون بگید به نظرتون یه روز باحال که خیلی خوش میگذره چه شکلیه ؟ 💬 یه روز خوب روزه که جواب همه‌ی سوالاتم رو بگیرم ______ 💬 سلام از نظر من یک روز باحال روزیع که بدون هیچ استرسی و هیچ مشکلی روی تخت دراز کشیده باشم و کتاب مورد علاقه ام رو بخونم و هیچ مزاحمی اطرافم نباشه تایپ انیاگرامم هست ______ 💬 به نظرم يه روز خوب چند تا بچه ميخواد كه باهم بازي كنيم. كارايي هيجان انگيز و ورزش خوبه ______ 💬 یه روز خوبه روزیه که بتونم دنیای شاد ذهنم توی واقعیت داشته باشم چشمام که باز میکنم رویاهام در باره زندگیم واقعی شده باشن بتونم به زندگی روتین با برنامه هایی که دوسشون دارم برسم در کنار یه خانواده دوست داشتنی :) _ ______ 💬 به نظر من روزی که بهم خیلی خوش میگذره روزیه که نتیجه زحماتم رو ببینم و خبرش رو به خانوادم بدم تا خوشحال بشن . وقتی که همه ی کارام رو تموم کرده باشم ، همه چی روبه راه باشه ، نگران فردا نباشم و راحت بتونم با کسایی که دوستشون دارم از ته دل شاد باشم تفریح کنم ،روزیه واقعا دوستش دارم.و همچین روزی رو برای همه آرزو میکنم. ______ 💬 روزی که ببینم دوستای زیادی دارم. توی بروز احساساتم مشکلی ندارم و عواطف راحت به همه نشون میدم.روزی که هدفم یک ب یک انجام داده باشم و افراد زیادی دوستم داشته باشن و درکم کنن و برام ارزش قائل باشن... یک تیپ ______ 💬 بمونی تو خونه و با اون دوستت که اونر دنیاست چت کنی باهاش بیشتر از همه ادمای دیگه حال کنی ______ 💬 با میزان خواب کافی و بدون استرس انجام کارای روز ، از خواب بیدارشی مدیتیشن صبحگاهی کنی بعدش با آرامش جواب پیامات رو بدی ، و از همه مهم تر بتونی برنامه هایی که شب قبل برای روزت ریختی کامللللللل انجام بدی و بخش لذت بخشش مامانت برات ماکارونی درست کنه ، کتاب جدید رو شروع کنی ، قسمت جدید سریال ، انیمه و مانهوات بیاد و پلی لیست عزیزت که کل روز همراهیت میکنه به اینکه زیاد حرف نمیزنم گیر ندن ،حداقل وقتی حرف میزنم از کلمه عجیب غریب ، چرا این چیزا رو بلدی ؟ ، خدای من ذهن تو از کسی که بمب اتم رو ساخته وحشتناک تره ، استفاده نکنن ! خب برای کامل کردن روزم خیلییییییی زیااااااااد دلم گربه میخواد. پ.ن : ببخشید زیاد شد 💬 ══════════════ ⠇ @Eema_Ennea
🍁تایپ شخصیتی سریال : 🦋 "مختارنامه"🦋 • ══════════════ ❀•@Eema_MBTI
ادامه👇 🍁تایپ شخصیتی سریال : 🦋 "مختارنامه"🦋 • ══════════════ ❀•@Eema_MBTI
• بهمون بگید که توی هیئت کدوم مسئولیت رو قبول می‌کنید؟ فیلم برداری و عکاسی و نگهداری کودکان 👭 ___________ مسئولیتی قبول نکردم ولی اگه بخواهم قبول کنم مدیریت کارها را می پذیرم چون واقعا کسایی که این پست را قبول کردند درست و حسابی کار ها را انجام نمی دهند.😔 از طرف ___________ خب سلاممم من به عنوان یک مظلوم😂🥲 این کارارو دوست دارم: آشپزیییییی مراقبت از بچه ها عکاسی ___________ من به عنوان یه یی دوس دارم اون کاری رو که کسی حاضر نیست مسئولیتش رو بپذیره یا انجامش بده رو انجام بدم.😌🖤 ⠇💬 ══════════════ ⠇ @Eema_Ennea
• اگه آرت چالشمون پوستر یه فیلم باشه، به نظرتون اسم اون فیلم چیه؟ چه ژانری داره؟ و چه قصه‌ای رو روایت می‌کنه؟🎞 📮هانیه عاشقانه رابطه و احساسات هانیه با خودش و دیگران ____________ 📮نام فیلم : پرستاری از ماهِ زمینی و آسما نیش ژانر : درام غمگین ____________ 📮سلام ادمین اسمان،حالت چطوره،خسته نباشی ژانرش میتونه ماجراجویی/دوستانه فیلمی که روایت دختری به اسم اِمی باشه که تایپش ئه و رشته ی تجربی پرستاری در دانشگاه میخونه. اِمی پیش مادربزرگش زندگی میکنه و رفتن به دانشگاه و دوری از مادربزرگش براش سخته.اون توی انجمن پرستاری از کودکان بی سرپرست(یتیم خونه)هم کار می‌کرده و یکی از بچه های یتیم خونه به اسم انیا که خیلی بامزه بوده نظر اِمی رو جلب میکنه و یه روز توی ساک اِمی باهاش به دانشگاه میره. آنیا شش سال بیشتر نداشته و خانوادش در آتش سوزی آزمایشگاه میمیرن و آنیا تنها میشه. آنیا قدرت های ماورایی اِمی رو پیدا میکنه و میفهمه اِمی قدرت ذهن خواندن و نگه داشتن زمان رو داره این رو خود اِمی نمیدونسته. این باعث میشه پسری به اسم لئو از اِمی خوشش بیاد. اسم فیلم باشه نقاب های ناشناخته ____________ 📮سلام به رنگ آفتابگردان ها اسم مناسبی میتونه باشه همچنین ژانر درام و فداکاری ـ مثل یه آفتابگردون توی سایه زندگی میکنه ولی قدرتش از خورشید محبت تأمین میشه ، هم دردناکه و هم باعث افتخار میشه:)! ـ هستم ____________ 📮نام فیلم: در آغوش آفتاب گردان های تو ژانر: عاشقانه، درام داستان: جنگ جهانی دوم است. پرستاری به نام به جنگ می رود تا به مصدومین کمک های اولیه را برساند و شاید عشق واقعی اش را ببیند اما متوجه می شود عشقش( ) در جنگ کشته شده است و تنها نقاشی افتاب گردانی که کشیده از خود باقی گذاشته است. حال isfj شروع به بازگویی خاطراتی که با isfp می کند. از قرار های عاشقانه و فرار های isfp از دست نازی ها( isfp یهودی است) تا پیوستن isfp به جنگ و حتی بازگویی خاطرات isfp با دوستان هم رزمش که به او گفته اند. از زمانی که isfp شروع به کشیدن نقاشی کرد و تا آخرین لحظات خود. همچنین در لحظاتی که isfj از گذشته یاد می کند به جست و جوی عشق isfp در نقاشی می پردازد. ____________ 📮روانشناختی: میتونه درباره روانشناسی باشه که با یه گروه از زندانی ها حرف میزنه و توی فیلم درباه موضوعاتی مثل آزادی حرف زده یشه تقریبا داستانی شبیه کتاب "انسان در جستجوی معنا" ____________ 📮نام اثر:باد بهاری که از جهنم وزید ژانر:درام_وحشت شروع:یک روز وقتی از آکادمی برمیگرده متوجه میشه در خونه بازه و کسی توش نیست چراغ ها هم خاموشه خون هم ریخته رو زمین. وقتی داخل میره میبینه چیزی نیست ولی خیلی می‌ترسه isfjدنبال خواهر کوچیک و مادرش میگرده ولی کسی نیست ⠇💬 ══════════════ ⠇ @Eema_Art
• اگه آرت چالشمون پوستر یه فیلم باشه، به نظرتون اسم اون فیلم چیه؟ چه ژانری داره؟ و چه قصه‌ای رو روایت می‌کنه؟🎞 📮سلام اسم این فیلم و ژانرش هم عاشقانه/ماجراجویی داستانش درباره به عه که یه پرستاره و توی بیمارستان کار میکنه یه شب میبینه یه جنازه روی زمین میبینه پلیسو خبر میکنه. میره مراسم خاکسپاری، میبینه یه با همون حلقه ای که دست اون مرحوم بوده توی مراسمه خیلی مشکوک میشه و به دوستش که یه پلیسه خبر میده اونم که یه عشق پنهانی به اون intj داشته کار intjرو عادی میبینه ولی با کلی کلنجار رفتن با خودش راضی میشه وقتی میره پرونده شو چک کنه میبینه سابقه داره و میره دنبال intj حالا enfj, intjرو میبینه و میکشتش ولی دم آخری enfj عشق شو به intjمیگه و اونو از کاری که کرده پشیمون میکنه ولی enfj نمیدونسته که اون ازدواج کرده ـ isfj با یه دسته گل آفتاب گردون میره سر خاک enfj و intj میره پیش پلیس اعتراف میکنه ____________ 📮راجب دختری که تو یه خانواده سخت گیر بزرگ شده ولی تمام تلاشش رو کرده فرد درستی باشی به اجبار با مردی که نمیخواست ازدواج کرد ولی بعد ها تونست ازش طلاق بگیره بچش رو پیش خودش نگه داره در آخر عاشق یه مردی میشه و با هم ازدواج میکنن. ____________ 📮سلام. از نظر بنده ، فیلم ای متشابه با فیلم ( او ) ، می تواند باشد. ____________ 📮نام فیلم : گل های آفتابگردان ژانر : درام و فانتزی داستان حول محور یک پرستار می‌گذره که با مشکلات و سختی هایی در بیمارستان رو به رو میشه و به یک گل آفتابگردان برخورد میکنه و با گل های آفتابگردان درد و دل میکنه ... ____________ 📮اسم فیلم: رهایی آفتاب گردان ژانر: انگیزشی،درام داستان: دختری بوده که همیشه خودش رو در برابر انسان و علایق و هدف هاش محدود می کرده به خاطر همین هیچوقت احساس آزادی و رهایی نداشته اون یک روز که از پنجره بیرون رو نگاه میکرده به پرنده هایی که بیرون آزادانه پرواز میکردن حسرت میخورد و میخواست جای اون ها باشه و تصمیم میگیره محدودیت های ذهن و زندگیش رو کنار بزاره تا بتونه آزاد باشه ⠇💬 ══════════════ ⠇ @Eema_Art