eitaa logo
ایما | چت روم
1.2هزار دنبال‌کننده
1هزار عکس
23 ویدیو
4 فایل
هرسوال یاابهامی که داری ازم بپرس👈🏻 @Admin_Sobh راه‌های ارتباطی برای ثبت درخواست هاتون👇🏻 https://eitaa.com/Chatrooom/2145 فهرستِ سوالات پرتکرار شایدسوال شماهم باشه:)👇🏻 https://eitaa.com/Chatrooom/2143 صفرتاصد تولیدمحتوای‌ ایما؛ کپی بهرشکلی ممنوع🚫
مشاهده در ایتا
دانلود
سناریو جنایی~🩸🔪 این سناریو سناریو قتل عه Estp# عاشق isfj بود.... اونا رابطه خوبی داشتن و عشق Estp روز به روز بیشتر می‌شد تا اینکه isfj به Estp خیانت کرد.... Estp عاشق isfj بود و وقتی اینو فهمید خیلی عصبی شد.... و تصمیم به قتل isfj گرفت.... یه روز درحال انجام کارهای روزمره اش بود که جسد isfj رو پیدا کرد.... estp هم برای اینکه گیر نیوفته قتل رو گردن infj انداخت و infj بدبخت به جای estp به عنوان قاتل شناخته شد _____ اون مرد اون مردی بود که دلباخته‌ی شده بود و برای بدست آوردنش از دوست قدیمیش گذشته بود چون اون از enfj بدش میومد به دلایلی... و اما اون اتفاق: به شدت درگیر پرونده بود. باتوجه به حرفای روزی که رفته بوده دنبال enfj با باز نشدن در روبه رو میشه پس از دیوار میپره داخل و با جسدenfj روبه رو میشه و اما ایی که دوست enfp عه و کسی که همیشه از enfp خواسته بود که دست به کار بشه و اونو بکشه وگرنه خودش یه بلایی سرش میاره مظنون به قتل بود..درسته کار enfp نبود چون که مسافرت بوده ولی خبر این قتل تونست دردشو تسکین بده.. وقتی انگشت نگاری شد و تحقیقات تموم شد همه متوجه شدن که اون خودکشی کرده...شاید به خاطر اینکه عذاب وجدان اینو داشته که قلب enfp رو به درد اورده:) _____ همه فهمیده بودن که عاشقمه، اما من جونم واسه در میرفت، می‌پرسین چرا؟ چون من عاشقش بود بودم. اون جدیدا به من مشکوک شده بود و فکر می‌کرد که با دارن بهش خیانت می‌کنم اما اصلا اینطور نبود، اما من میدیدم که چطور خودشو به نزدیک می‌کرد و قصد داشت منو جلوش خراب جلوه بده. احتمالا هم همدستش بوده، چون دل خوشی ازم نداشت و همین الانشم از مردنم خوشحاله. اولین کسی که جسدمو پیدا کرد بود. اون رفت و قضیرو به کارآگاه گفت و ISTP هم که پرونده ی قتل من براش جالب بود، پروندمو به عهده گرفت. در آخر عشق عزیزم ENTJ با همدستی ESFP و ESTP مضنون شد به قتل من و می‌گفتن چون مم بهش خیانت کردم اون منو کشته، اما در آخر همه فهمیدن که کشتن من فقط و فقط کار ESFP عوضی بوده _____ من و اولین قرارمون بودو تصمیم گرفتیم باهم به سینما بریمو انیمه ببینیم انیمه ی خیلی قشنگی بود و esfj هم خوشش اومداز در سینما بیرون اومدیم اماناگهان یک فردباحداقل زمان وحداکثر تاویر بهم چاقو زد و با سرعت بیرون کشید و مثل قاتل های دیگر فرار کرد esfj هم از ارس فرار کردمن چند دقیقه ای زمین گیر بودم و همه فکر میکردن مردم،من سریع خودمو درمان کردم و با سرعت سعی کردم به خارج برم و موفق شدم خبر مرگم تو شهر پیچیده بود خیلی از مرگ من خوشحال بود انگار که عروسیشهesfjگریه میکرد جسدمو پیدا کرد اما اون جسد من نبود همه چی اخر سر به دادگاه ختم شد esfjبه عنوان شاهد اونجا حاضر بود خودش رو قاتل اعلام کرد اما دادگاهesfjرو قاتل میدونستو اما قاتل واقعی بودسال ها گذشت تا بفهمن (من زندم تایم ento عه) _____ سلام من یه # 2w3 هستم و داستان رو با زبون خودم میگم شروع:من با عشق ام زندگی خیلی خوبی داشتم ولی یه روز که رفتم خرید منو کشتن اون قاتل بود.وقتی مردم دوست خیانتکارم که بود حسابی خوشحال شد و قرار شد وقتیجسدمو پیدا کردنو خاکم کردن وقتی عشق enfj و پدر و مادرم که هر دو بودن سر خاکسپاری گریه کنن اون تمام پولهامون رو بدزده اون یه entp استخدام کرده بود که اگر موفق بشه منو بکشه بهش در حد خدا تومن پول بده(از پول های ما) خلاصه که entpمنو کشت ولی تموم نشد . از قضا دوست صمیمیم که بود جسدمو پشت همون مغازه پیدا کرد و به پلیس گزارش داد بعد پدر و مادر و عشقم اومدن و پدرم مسئولیت پرونده رو برعهده گرفت به دوست esfj ام مشکوک شدن و میخواستن بندازنش زندان ولی بهترین دوست دنیابود. ⠇ 🕶✨️ ══════════════ ⠇ @Eema_MBTI
سناریو جنایی~🩸🔪 کسی که عاشقم بود کسی که از مرگم خوشحال میشه کسی که جسدمو پیدا کرد کسی که مسئولیت پرونده مو به عهده گرفت کسی که مظنون به قتله قاتل واقعی چه ترکیب جالبی .. و یه isfp واقعا عاشقم بود الان نیست😂 خودمم ام _____ کسی که عاشقم بود کسی که جسد رو پیدا کرد کسی که از مرگم خوشحال شد مسئول پرونده مظنون و قاتل اصلی Entj من رو با Estj دید و فکر کرد با اون رابطه دارم. برای همین دستم رو گرفت و من رو برد به یک جای که تنها باشیم و بحثمون شد و اون حس سلطه گریش فعال شد و با خودش گفت اگه مال من نباشی اجازه نداری با کس دیگه ای باشی. پس همونجا من رو کشت و گونه ای تظاهر کرد که انگار Estj مقصره و با پلیس تماس گرفت. و Isfp وقتی Estj رو باز جویی کرد و با کمی تحقیق در مورد اطرافیان متوجه شد. دلیل اینکه Esfp از مرگم خوشحال شد این بود که من با Enfp دوست بودم و اون فکر میکرد من رقیب عشقیشم. _____ مال من چرا اینقدر ترسناک شد و واقعا حس میکنم ک ی intjروم کراشه و ی esfjاز این موضوع ناراحته...ولی خب،خیلی ترسناک شد... کسی ک عاشقم بود: کسی ک از مردنم خوشحال شد: کسی ک جسدمو پیدا کرد: کسی ک مسئولیت پروندمو گرفت: denfj کسی ک مضنون ب قتل منه: کسی ک واقعا قاتلمه: واقعا داستان ترسناکی شد...من نمیخوام بدست کسی ک بعدش برام با بغض گریه میکنه کشته شم... _____ عاشق من بود کسی که از مرگم خوشحال شد بود.. در واقع ما قبلا باهم دوست بودیم. اما اون فقط دشمن من بود و ازم متنفر بود. جسدمو پیدا کرد هم داره پروندمو حل میکنه istj ،estp رو مظنون به قتل کرد چون مدارک اونو نشون میدادن و همینطور به خاطر اینکه دشمنی ما خیلی واضح بود ولی خب...اخرین چیزی که من دیدم، کفشای آبیه بود... ⠇ 🕶✨️ ══════════════ ⠇ @Eema_MBTI
سناریو جنایی~🩸🔪 سناریوی هول هولی منِ : ذوق زده از اینکه کراشم عاشقم شده داشتم درموردش با دوست صمیمیم صحبت میکردم که متوجه ناراحت شدنش شدم. به وضوح مشخص بود که از این موضوع ناراحته.. شاید چون خودش estp رو دوست داشت؟؟ من که متوجه این موضوع شدم دیگه ادامه ندادم. اون مظنون به قتل من بود اما قاتل واقعی کس دیگه ای بود... جسدمو پیدا کرده بود و حاضرم قسم بخورم بخاطر تموم بحثایی که باهاش کردم و بخاطر اینکه هردفعه در برابرم کم می آورد از مردن من خوشحال شده بود و موضوع رو به که به نظر entp میتونست کمکش کنه اطلاع داد. Istp از دوستای قدیمیم بود و پرونده ی قتلمو قبول کرد و در اخر مشخص شد قاتل اصلی بوده که به دلیل نامعلومی اما مربوط به مشکلات شخصیمون منو کشته( خودم اضافه کردم اصلا دوست داشتم _____ داستان نویس: کسی که عاشقم بود: ولی چون من تنهایی رو دوست داشتم و اعتقادی به عشق نداشتم بهش جواب رد دادم. ولی اون جنون گرفتش و خیلی عصبی شد. ولی یه جایگزین داشت که از من متنفر بود که اون ادم بود. ISTJ چون INTP رو خیلی دوست داشت. واسه همین وقتی فهمید من به INTP جواب رد دادم به یکی از دوستاش گفت که مسئول قتل من باشه و وقتی منو کشت جسدمو یه جایی پنهان کنه. البته INTP این قضیه رو نمیدونست ولی بعد مدتی خود INTP جسد منو پیدا کرد. ولی چون بهترین دوستم بود و فقط اونو داشتم مسئولیت پرونده رو به عهده گرفت. و بعد جست و جوی زیاد به یه مظنون رسید که اونم بود. چون INFJ با INTP دشمنی داشت چون پنهانی منو دوست داشت ولی وقتی فهمید INTP اعتراف کرده به من به همه گفت که INTP، منو کشته.چون اون زمان فقط ما باهم بودیم. ولی کسی باور نکرد و INFJ به دردسر افتاد. ولی قاتل واقعی بود، چون ISTJ به ESFJ گفته بود که منو بکشه و کاری کنه که INTP جسد منو پیدا کنه و کسی که خیلی منو بعد INTP دوست داشت یعنی INFJ فکر کنه که INTP منو کشته چون جواب رد بهش دادم. ولی تونست قاتل اصلی رو پیدا کنه و به طرز وحشتناکی ازش انتقام بگیره.ISTJ هم پا به فرار گذاشت و بلیط هواپیما گرفت تا بره جایی که هیچکس پیداش نکنه. ولی و ENFJ و ESFJ با لباس های مبدل مهماندار و گریم صورت فهمیدن که چی شده و ISTJ رو از هواپیما پرت کردن پایین..... _____ - خب همیشه از اون خوشش میومد و بلاخره تصمیم گرفت که بهش اعتراف کنه و همراه به خونش رفتن ولی وقتی اونجا رسیدن با در شکسته ایی روبه رو شدن، جنازه غرق در خونه اون.. و که بالای سرش گریه میکرد.. ولی وقتی entj به قیافه isfp نگا میکرد خوشحال بود.. دوستشون مسئولیت پرونده رو به عهده گرفت و isfp مظنون اصلی بود.. اما طبقه یه اعترافه عجیب و خودکشی عجیبتره intj مشخص شد که قاتل اصلی خودش بوده.. -از طرفه infx ⠇ 🕶✨️ ══════════════ ⠇ @Eema_MBTI
سناریو جنایی~🩸🔪 _____ از خرید برمیگشتم که رو دیدم کسی که عاشقم بود ما بعد از مدتی ازدواج کردیم enfp یه رفیق داشت که از قضا اون هم عاشق من بود و وقتی من enfp رو به اون ترجیح دادم اول طوری وانمود کرد که انگار براش مهم نیست ولی این فقط ظاهرش بود.. 5 روز بعد : خیلی دلم میخواد زودتر عکسامو به رفیقم نشون بدم بهتره برم پیشش esfp زنگ خونه رو به صدادرآورد پس چرا کسی درو باز نمیکنه؟ خب مهم نیس کلید دارم جسد رفیقش روی زمین بود و esfp وارد خونه میشه و جیغ بلندی میکشه مامورای پلیس میرسن و متوجه میشن که این یک قتل بوده مسئول این پرونده میشه و از enfp سوالاتی میپرسه entj: به کسی مظنون نیستید؟ enfp: نمیدونم ولی شاید باشه با توجه به شواهد معلوم میشه کار خودش بوده و به جرم قتل ... اعدام میشه🗿💔 _____ من و عاشق همدیگه بودیم اما من کشته شدم....خودم با روحم دیدم که از مرگم خوشحال شد.جسدم بالاتکلیف بود.بی تابی های istp رو میدیدم تا اینک جسدمو پیدا کرد. دلش به حالم سوخت و مسئول پروندم شد. بنده خدا مظنون به قتل شد ولی در اخر قاتلم بود. من ام _____ م‌ق‌ت‌ول با یه دوست بوده. هر دو قرار میزارن که یک روز برن پارک، م‌ق‌ت‌ول خواهرش که بوده رو هم همراه خودش میبره، دیر میکنه پس م‌ق‌ت‌ول به خواهرش میگه بره سه تا بستنی بخره تا میاد . خواهرش وقتی بر میگرده میبینه که م‌ق‌ت‌و‌ل نیست پس به دوست کارآگاهش میگه تا ق‌ات‌ل رو پیدا کنند. طبق گزارشات خواهرش یه دشمن داشته و اون دشمن از این موضوع خیلی خوشحال بوده که اون شخص بوده و به دلیل تهدید هایی که به م‌ق‌ت‌ول کرده بوده مظنون اول پرونده میشه اما دست بردار نمیشه تا یک مدرک کامل پیدا کنه که اونها ج‌ن‌ا‌زه م‌ق‌ت‌ول رو در خانه پیدا میکنن و طی تحقیقاتی معلوم میشه ق‌ا‌ت‌ل هست و اون اعتراف میکنه که عاشق intj بوده برای همون عشق اون رو ک‌ش‌ت‌ه ⠇ 🕶✨️ ══════════════ ⠇ @Eema_MBTI
سناریو جنایی~🩸🔪 خیلی وقت بود با وقت زیادی میگذروند هر روز این وقت ببشتر میشد همه میدونستن entj از istp خوشش میاد هیچ کس با این موضوع مشکلی نداشت به غیر از که قبل از اومدن istp صمیمی ترین دوست entj بود. روزیistp و entj به کافه ای رفته بودن entj باخودش فکر کرد که به دستشویی نیاز داره بدای همین بلند شد و به سمت دستشویی رفت وقتی از دستشویی اومد بیرون و خواست بره سمت میز دید istp روی میز خوابش برده ناگهان که گارسون اونجا بود گفت《 شما همراه ایشون هستید؟》entj گفت《 بله مشکلی پیش اومده؟》 intj گفت《ایشون مرده 》entj خیلی عصبانی بود وباید انتقام می گرفت اون خیلی سریع به پلیس گزارش داد و قرار شد مسئولیت پرونده رو بر عهده بگیره وبا تمام مدارکی که داشت رو مظنون قرار داد entj به infp اعتماد نداشت. _____ کسی که عاشقت بود : کسی که بعد مرگت خوشحال شد : کسی که جسدتو پیدا کرد : کسی که مسولیت پروندتو به عهده گرفت : کسی که مضنون قاتل شد : قاتل واقعی : چه سناریوی جالبی حیف حوصله‌ی نوشتن ندارم😂 خودم ENFPام _____ ی عاشقم بوده و ی که عاشق ESFJبودا ولی اون دوسش نداشته خیلی دوست داشته که من بمیرم و خودشو تو دلش جا کنه ۳ ماهی از این ماجرا میگذره ی جسدمو تو ی خرابه گوشه خیابون پیدا میکنه که کاراگاه ی بوده به یکی از نزدیکام شک میکنه اونو بازداشت میکنه اما به ISFJ شک میکنن و ازش بازجویی میکنن و اون ISFJمیگه که رفیقINTJ بوده منو کشته که رفیقش خودشو تو دل ESFJجا کنه و فقط گفته که جسدمو پیدا کرده _____ عاشقم بود از مرگم خوشحال بود جسدمو پیدا کرد مسئول پرونده بود مظنون بود قاتل واقعی بود تایپ خودم 🕶✨️ ══════════════ ⠇ @Eema_MBTI
سناریو جنایی~🩸🔪 من و این نامه آخرین چیزیه که مینویسم چون هرلحظه امکان این وجود داره که بمیرم! من نباید اعتماد میکردم اون ..... *خون هایی که ریخته میشه روی نامه... یک روز قبل: هیچ وقت نگفت عاشقمه ولی با عملش بهم نشون میداد یک ساعت پیش با تماس گرفت! زود از من فاصله گرفت و با اخم شروع کرد باهاش حرف زدن! بعد از اون تا شب خیلی مشکوک رفتار کرد و وقتی از هم میخواستیم خداحافظی کنیم یه حرف عجیب زد! "به هرکسی اعتماد نکن!" وقتی داخل خونه شدم پشت سر هم برام نوتیف پیام میومد! که توی همه پیاما فقط یه کلمه بود! "بمیر" جسد درحالی توسط پیدا شد که کف اتاقش افتاده بود و به طرز وحشتناکی شکمش پاره شده بود! شکه شده بود و نمیدونست چکار کنه! اون خواهرشو از دست داده بود و نمیدونست چکار کنه! با صدای داد و زجه های ESFJ همسایش با عجله وارد خونه شد و وقتی متوجه موضوع شد سریع با پلیس و اورژانس تماس گرفت! جسد به پزشک قانونی انتقال داده شد و ESTP مسئولیت پرونده رو برعهده گرفت! طبق نامه‌ای که از ISFP پیدا شده بود یک شخص قاتل بوده! از اونجایی که INFP و INTP مسافرت بودند فقط شک به دو نفر می‌افتاد! و خندان وارد اتاق ESTP شد و گفت بالاخره از شرش خلاص شدم!ESTP مشکوک ازش پرسید: از شر کی خلاص شدی؟ خب معلومه، ! دیروز صبح با INTJ از شرش خلاص شدیم!همون لحظه ESTP زنگ زد به پلیس و دستور دستگیری INTJ رو داد! مشخص شد INTJ از اول باقصد کشتن ISFP بهش نزدیک شده بود! _____ شب بود، برای پیدا کردن هدفونش از اُردوگاه خارج شد و در این میان به نزدیک جاده رفت. مکانی که قبلاً اتوبوس ها پارک کردند را جست و جو کرد و بدون هیچ هدفونی، نااميد به اُردوگاه و نهایتاً به چادر خود بازگشت. جنگل ساکت و خنک بود. به که به راحتی در خواب سنگینی غرق بود نگاهی کرد در همین حال سر جای خود نبود. ناگهان صدای اُفتادن شیٔ سنگینی به گوش رسید. همین باعث شد estp از جا بِپَرد. از چادر بیرون آمد و infp نیز دنبالش. دور و بر اُردوگاه را گشتند و در نهایت به جاده رسیدند. وَنی را دیدند که با سنگی برخورد کرده بود و را بالای سر فرد مورد علاقش که entj سعی داشت جسد را در نایلونی پیچیده و به اُردوگاه ببرد. به سمت آنها رفتند اما متوجه شدند مقتول بر اثر صحنه سازی بوده. entj اسرار داشت قاتل infp بوده چون او را در حال بیرون رفتن از چادر دیده اما estp انکار میکرد و قول داد برای رفع اتهام از infp این پرونده را حل کند. سرانجام به اُردوگاه بازگشتند و برای آنها نوشیدنی آورد و intp سر همین قضیه از او شکایت کرد چرا خوشحال هستش و اینجا شخصی به قتل رسیده و او از آب و هوا و چای صحبت میکند؟ esfj نیز جواب او را نداد اما intp درست می‌گفت او واقعا ناراحت نبود. در این میان estp متوجه غیبت ناگهانی و طولانی شد و همه برای پیدا کردن او شتافتند. اما تنها چیزی که پیدا کردند دوربین او و دستمالی خونی کمی آن طرف تر بود. دوربین را روشن کردند و فقط یک عکس موجود بود، که نوشته ای بود؛ او را کشته ام. . ⠇ 🕶✨️ ══════════════ ⠇ @Eema_MBTI
سناریو جنایی~🩸🔪 (ناشناس)خیلی عاشق بودوقصدداشت بااون ازدواج کنه.یه روز برای یه موضوع کاری با(ناشناس)تماس میگیره؛امااون جواب نمیده.چون موضوع ضروری بوده،به خونش می‌ره ومتوجه باز بودن در میشه.وارد میشه و باجنازه(ناشناس)روبرومیشه وخیلی زودباپلیس تماس میگیره.بعدازرسیدن پلیس ها وصورت جلسه مسئولیت پرونده روقبول می‌کنه اما هیچ مدرکی ازقاتل پیدا نمیکنه.اینجوری میشه کهestpروچون اونجا حضورداشته وهمچنین با(ناشناس)زیاد دعوا می‌کرده مضمون به قتل اعلام میکنه.دراینجا بی نهایت از مرگ( ناشناس)خوشحاله چون یه رقیب کاری سرسخت براش بوده و همیشه درسایه اون قرارداشته.و اماقاتل واقعی عه واون رو کشته چون خواسته با دختر/پسرموردعلاقش enfjازدواج کنه وطرح هاشودزدیده. خودم؟intj ام | : _____ توی ماشین تنها نشسته بودم و منتظر بودم مامانم از مغازه بیاد سرم تو گوشی بود یهو در پشتی ماشین باز شد گفتم مامان چرا اینقدر طولش دادی یهو یه دستمال اومد رو دهنم دست و پامیزدم و یهو بی هوش شدم کسی که منو بیهوش کرد رو شناختم اون بود یه دشمن قدیمی به خاطر اینکه فکر میکرد من به علاقه دارم از من متنفر بود چون isfp به من علاقه داشت ولی من رو دوست داشتم اون منو تو دریا انداخت بعد از دو روز که برای تنهایی به ساحل رفته بود جسد منو پیدا کرد دوست صمیمیم قسم خورد اون قاتل رو پیدا میکنه اون به مشکوک بود ولی مشخص شد که اون روز خارج از کشور بوده و بعد istp رفت گفت که infj با من خصومت داشته و infj به جرمش اعتراف کرد چون عذاب وجدان داشت من هستم _____ هی... شب سردیه نه؟ خب خوبیش اینه که حداقل یه intp مرده حسش نمی کنه! چیزی که باعث میشه روحم یخ بزنه ناراحتی تنها آدم مهم زندگیمه . یعنی enfj... من و اون واقعا عاشق هم بودیم. شاید هرگز بهش با زبون نگفتم ولی خودش می دونست عاشقشم نه؟ لبخند infj توی مراسم خاکسپاریم دو برابر قلب entjرو آزار میده و مصممش میکنه تا دنبال پرونده ام رو بگیره. اون درسته که سختیه زیادی رو پشت سر گذاشته اما مصممه که قاتلم رو پیدا کنه. این قول رو همون موقع، وقتی جسدم رو با کمک پلیس های محلی پیدا کردن به خودش داد. درست وقتی به چشم های سردم نگاه می کرد. عشق من این بار هم مشغول کار بود. اما این بار پرونده قتل من رو در دست داشت. اون خیلی دقیق تمام همکار هام و دوستام و آشنا هام و کسایی که باهاشون در ارتباط بودم رو بازجویی کرد و همه شواهد رو بررسی کرد. علارغم اینکه ازم دل خوشی نداشت و از مرگم خوشحال بود اما مدرکی علیه اش وجود نداشت. اما در کمال تعجب همون رئیس esfj خوش قلب و خوبم که همه می شناختنش مظنون پرونده اعلام شد. البته طبیعی بود . همه راجب نقاط اختلاف نظر ما دو نفر می دونستن. اون قبلا هم وسط دعوا تهدیدم کرده بود و همه می دونستن دشمنیم. پس برخلاف اینکه اعتراف نکرد حکم اعدامش صادر شد. همه entj رو به خاطر عشقش به من و صلابتش توی این پرونده ستایش کردن. امروز بعد از مختومه شدن پرونده ام اون بالای قبرم اومد و یه دستا گل برام آورد . لبخند خوشگلی زد و گفت باید حالا آروم بخوابم. البته من از اولش هم آروم بودم. همون موقع که entj سر یه دعوای احمقانه کوچولو و لجبازی های من توی غذام سم ریخت و خوردمش آروم بودم. :) ⠇ 🕶✨️ ══════════════ ⠇ @Eema_MBTI
• بهمون بگین کدوم درسِ مدرسه رو بیشتر دوست دارین؟📚 💬ورزش و هنر ، کلا کارای عملی رو دوست دارم ------------- 💬 هستم تیپ انیاگرامم هم یا هست.از درس انگلیسی خیلی خوشم میاد چون زبان برام لذت بخشه وباهاش حال میکنم و همینطور علاقه خاصی به زبان های کشور ها و فرهنگ هاشون دارم. -------------- 💬من ریاضی و ادبیات رو دوست دارم و نمیدونم تایپم چیه تست دادم ولی نفهمیدم ------------ 💬 من عاشق فیزیک شیمی و زبان بودم ------------- 💬بشدت ریاضی و ادبیات رو دوست دارم تاریخ هم خوبه تایپم عه ------------ 💬سلام هستم. فیزیک رو بینهایت دوست دارم. شاید. اما قطعیش اینه که از شیمی متنفرممممممممم. متنفرررر.. :))))))))) ----------- 💬سلام من درس های ریاضی ، فیزیک ، شیمی ، فلسفه و یکمی هم ادبیات رو دوست دارم:) ----------- 💬 ریاضی، شاید به خاطر پیچیدگی هایی که داره؟ --------- 💬زیست،فیزیک،شیمی درکل علوم چون درگیرش میشم و از بعضی چیزیایی که داره اتفاق میوفته تو هرجایی از جهان سر در میارم --------- 💬درس تاریخ. خصوصا ابهاماتی که درباره‌ش وجود داره ------------- 💬 ریاضی ، فیزیک ⠇💬 ══════════════ ⠇ @Eema_Ennea
• سناریوهای شما از آرت شماره یک🔫🩸 📮 عاشق بود. همیشه از منطق و ایده هاش خوشش میومد.به نظرش اون یه آدم واقعا رویایی بود. اما enfp نمی‌دونست که تو قلب یه entp جایی نداره.همه فک میکردن entp قلبی نداره اما توی قلبش فقط جای یه نفر بود.کسی که امشب به مهمونی دعوتش کرده بود. درسته که بقیه هم دعوت بودن اما entpانتظار یه شخص خاص می‌کشید. اون شخص خاص بود. کسی که با احساساتش جلوی منطق اون گرفته بود ‌و باعث شده بود قلب اونم یه تکونی بخوره. Enfp اینو نمی‌خواست. تمام توجهش به entp بود و هیچ چیز دیه ای نمیتونس تحمل کنه.Enfpنمیخواست اما مرگ isfp رو تنها راه برای تسخیر entp میدونست.با شروع شب و جشن که رفیق قسم خورده و عاشق enfp بود ، تنها راه تسخیر اون رو گفتن حقیقت به entpمیبینه اما مرگ entp به نظر خود entp راه بهتری بود.. :_entp ____ 📮آره من خودم ام یعنی اصلا جذابیتی که من دارم باعث شده هی بخوان بکشنم😂😂😂 ____ 📮صدای خرناس وحشتناکی از زیر زمین می امد و نگاهی به یکدیگر انداختند اما ناگهان متوجه نبود شدند با ترس به سمت زیر زمین رفتند infp گوشه زیر زمین ایستاده بود و با حیرت و ناباوری به قسمتی نگاه میکرد که هیولایی قهوه ای داشت آرام به او نزدیک می شد. infj فورا برای محافظت از دوستش جلو رفت تفنگش را بیرون آورد اما هیولا زرنگ تر از آن بود وبا دو به آن ها نزدیک شد و فرصت هیچ کاری را به آن ها نداد و همان لحظه که میخواست به آنها حمله کند صدای شلیک اسلحه آمد و هیولا بر زمین افتاد جادو از بدنش خارج و نابود شد . به او شلیک کرده بود و هم با نگرانی به زیر زمین آمده و شاهد این صحنه بود نویسنده:INTj😂 ⠇💬 ══════════════ ⠇ @Eema_Art
• فرض کنین قرار‍ه برای تعطیلات بهتون یه بالن یا هواپیمای شخصی بدن که می‌تونین باهاش به هر جایی سفر کنین. کجا می‌رین؟✈️ 💬یه جای ساکت و هیجان انگیز با طبیعت بکر ------------- 💬خب خب سلام من تیپ ام شخصا دلم میخواد برم مارسی ، سن پترزبورگ ، ونیز و خیلی جاهای دیگه که بخوام بگم ۷ ۸ صفحه میشه 🥲 ---------- 💬من هستم، اگه یه بالن داشتم، به جای رفتن به مکان های واقعی ، میرفتم تو جهان سینمایی «ژان پیر ملویل » کارگردان فرانسوی. پاریس، بارون، سیگار، قهوه، آدمکشهایی که کت بارونی و کلاه دارن و تنهایی عمیقی دارن 🙂🙂🙂 -------------- 💬سلام من یه ام اگه قرار نباشه همه جا اون هواپیما منو نبره هیچ جا نمیرم و همین جا میمونم ---------- 💬سلاممم! خوب من و اول از همه میرفتم کربلا"به خدا خیلی دوست دارم ولی تا حالا نرفتم🥲😂💔" و بعد از اون به چین میرفتم!فک نکنید واسه مناظرش... میرفتم تا هنر های رزمی باستانی اونجا رو به همراه شمشیر زنی حرفه ای یاد بگیرم! من عاشق این کارم! --------------- 💬من یه هستم و اگه قرار بود تعطیلات سفر برم به یه روستای سرسبز و دست نخورده میرفتم و کشاورزی میکردم ------------- 💬سلام من هستم و دوست دارم به جنگل برم و اونجا به دوستای خون اشامم بپوندم:))) ⠇💬 ══════════════ ⠇ @Eema_Ennea
• فرض کنین قرار‍ه برای تعطیلات بهتون یه بالن یا هواپیمای شخصی بدن که می‌تونین باهاش به هر جایی سفر کنین. کجا می‌رین؟✈️ 💬هر جایی که طبیعت باشهه -------- 💬گفتید به هرجایی دیگه درسته ؟ ترجیح میدم به سیاره های دیگه سفر کنم و از نزدیک ببینمشون ولی چون همچین چیزی با هواپیما امکان پذیر نیست با بالن کل دنیا رو دور میزدم و پایین نمیومدم از اون بالا کارای زیادی میشه انجام داد *لبخند شیطانی* -------- 💬خب به عنوان _ معلومه که به توکیو یا سئول یا برلین سفر میکردم . توکیو چون شهر کیوت پسند و انیمه ای هست مثل یا 😊 سئول چون احساس میکنم آروم و آرامبخشه مثل 😌 و برلین چون یه شهر سرد مغرور و جذابه دقیقا مثل 😶 -------- 💬سلام من یه ام با ،اول میرفتم مکان های زیارتی -------- 💬سلام و خسته نباشید برخلاف میل شخصیتیم خیلی دوست دارم برم یه جایی که تنها باشم و بتونم از تنهایی مورد نیازم لذت ببرم و نیاز نداشته باشم تا با کسی ارتباط برقرار کنم... -------- 💬تنها میرم. و به یک جای اروم و طبیعی میرم. در آغوش طبیعت، جایی که بتونن فکر کنم ورزش کنم کتاب بخونم بدون حضور اشخاص مزاحم و الودگی صوتی ی جایی که بتونم ازادانه به احساسات در همم برسم و در آغوش بکشمشون و هر مدلی که عشقم میکشه باشم ( البته الانم همینم فقط اونموقع دیگه کسی نیست که بخواد تعجب کنه😂🤌🏻) ( تیپ پنج رو مطمئنم ولی باله رو شک دارم) ⠇💬 ══════════════ ⠇ @Eema_Ennea
سناریو جنایی~🩸🔪 [ , , , , , ] مقتول : slain Esfj: سلام بفرمایید؟ xxxx: سلام شب خوش ، از اداره اگاهی تماس میگیریم، لطفا تا نیم ساعت دیگه خودتونو به یکی از شعبه ها برسونید اقا! اگر مسئله جا نیفتاد ما میتونیم بیایم دنبالتون !! Esfj: بله ؟ جریا (صدای بوق تلفن📞) نفس نفس زنان و کاملا گیج و گنک تلفن رو گذاشت تو جیبش و صدای بوقش تا ته مغزش رسوخ کرد. پلیس چرا زنگ زد؟ مگه isfj نگفت با slain تا نیم ساعت دیگه اینجان؟ صدا ... صدای ... صدای شلیک اومده بود پلیسا بودن ؟ (دوباره شروع به دویدن کرد) ...... فلش بک سه روز قبل ...... slain : ببین اینا تا خودمونو فیس تو فیس نبینن قبول نمیکنن معامله انجام بشه! جون دو تا بچه وسطه بعد تو میگی خطر داره؟ به پلیس زنگ بزنیم؟ نمیفهمی پلیس فقط گند میزنه به همه چی؟ ممکنه پاپوش ها رو نتونیم ثابت کنیم و بعد خودمونم گیر میوفتیم... نمیتونی بفهمی !!؟!؟؟ intj: عزیزم من فقط میگم بیا اروم تر پیش بریم، من با isfj هماهنگ کردم که باهاشون صحبت کنه شاید یکم وقت بیشتری بهمون دادن، نگران نباش حلش میکنیم تو که میدونی من قول دادم پیشت بمونم. slain: قول هاتو نگه دار پیش خودت. من فردا با esfj میرم به لوکیشنی که بهمون دادن سر میزنم و برسی میکنم؛ درضمن گرم به گرم اون جنسا حسابش دستمه گفتن اگه کم شه بچه ها اسیب میبینن. خوب حواستو جمع کن. intj: چشم من چهار چشمی حواسم هس (صدای کوبیده شدن در 🚪) ............روز دوم............ Esfj: میشه برای یکبارم که شده به احترام منِ نفهم به حرفم گوش بدی؟ من اصلا نمیفهمم تو چطور انقدر به همه چی مطمئنی ؟ با infp صحبت کردی؟ ناسلامتی وکیلته زورت میاد یکم مشورت کنی باهاش؟ slain: زورم نمیاد فقط میگم لزومی نداره، حالا انقدر اصرار داری اوکی! ولی فکر نکنم بتونه کار خاصی کنه. 📞infp: بله متوجه ام! پبشنهاد منم اینه که با پلیس درمیون نزارید، درمورد بقیه چیزایی که گفتید هم تو تلگرام براتون توضیح میدم. 📞slain: بله ممنون، پس رو کمکتون حساب کردم، میدونم گذشته ی خوبی نداریم ولی ممنون میشم بخاطر اون دوتا بچه هم که شده کمکمون کنید. خداحافظ ......... روز سوم ......... ساعت: ۹ isfj: آقا من میگم یکی این پشت بمونه از پشت سیستم کمک کنه، نظرتون؟ isfp: اوکیه من میمونم. ساعت : ۱۳ slain: من دارم میرم intj و Esfj و isfj شما یک ربع بعد از من بیاید سمت سوله شماره دو، حواستون باشه دیگه باز تکرار نکنم ... وکیله هم گفت محض احتیاط چون ممکنه بامبول در بیارن یک سوم جنس ها رو بعد از تحویل بچه ها بهشون بدیم. Esfj: نه من مخالف ام، بابا ریسکه بخدا نه نمیشه اگه میخوای این کارا رو کنی بشین من میرم. slain: چی میگی چه فرقی داره بعد هم تو وظیفت یه چیز دیگه است به همون برس. intj: قضیه یک سوم فکر بدی هم نیست! من اوکی ام. ،،،،،، چهار ساعت بعد،،،،، ساعت: ۱۷ بچه ها از فاصله ی زیادی از سمت سوله شماره چهار به سمت ون دویدن و با ترس زیادی به سه نفر جلوی ون گفتن: مگه قرار نبود یکیتون بیاد جلو؟ Esfj: چی؟ چی میگی منظورت چیه اومد دیگه چرا چرت و پرت میگی ؟!؟!؟ بچه¹: پس چرا طرف گفت معامله تغییر کرد؟ گفت چیزی که خواستن رو گفتن ما هم ازاد کردن بریم isfj: بچه ها سیگنال رو گم کردم، مگه سوله شماره دو همین پونصد متر اونور تر نیــــــ اینا که اینجان!!! چه خبره !!!! یک ساعت بعد: ۱۸ ون روشن شد و isfj تنها رفت سمت شمال شرقی، بعد از چند دقیقه زنگ زد و گفت صدای slain و یه صدای آشنای دیگه رو از سوله چهار شنیده و می‌ره ببینه قصیه چیه. تو همین حین isfp که هم استرس زیادی داشت هم میخواست بره سرویس بهداشتی گفت یه ربع بعد برمیگرده... . صدای ضرب دو گلوله اومد و همه رو میخکوب کرد!!! Esfj از ترس افتاد رو زمین و چشماش سیاهی رفت. دو دقیقه گذشت تا به خودش بیاد و شروع کرد به دویدن به سمت سوله شماره چهار که تلفنش زنگ خورد و ... . ......... زمان حال ......... در سوله رو باز کرد، از بیرون سوله نور یه تویوتا مشکی زد تو چشمش و به سمت شمال غرب با سرعتی که خبر از فرار رو میداد حرکت کرد. روی زمین خون تازه ای جاری بود، Esfj رد خون رو گرفت و رسید به isfj و isfp ... با ترس گفت پس slain کجاست ؟ اومد جمله بعدی رو بگه که نگاهش به اسلحه تو دست isfp رسید و پاهاش شل شد. به یک دقیقه نرسید که از حال رفت و روی کف خونین سوله دراز کشید. ........ روز بعد ......... تحت بازجویی : isfp مامور پرونده : estp نتیجه نهایی از پرونده که توسط estp نوشته شده به ذیل زیر است :
سناریو جنایی~🩸🔪 چند سال پیش،با ورودم به بخش اورژانس و زمانی که داشتم برای عمل جراحی آماده می شدم، مردی که بر اثر تصادف زخمی شده بود و نیاز به جراحی داشت رو دیدم؛ من اونو نجات دادم. بعدها باز هم اون رو دیدم،اسمش بود. ما عاشق هم بودیم و نمی تونستیم از هم جدا بشیم. اما، ISTP یه شب قبل وقتی که به خانه برگشت نامه ای روی یخچال پیدا کرد" من دیگه نمی تونم ادامه بدم" اون با پلیس تماس گرفت و خبر ناپدید شدن من رو داد. دو ساعت بعد نیروهای پلیس و کارآگاه توی خونه ی من و ISTP بودند و به دنبال سرنخ میگشتند؛ از یکی از اتاق ها صدای فریاد آمد " قربان جسد رو پیدا کردم! " جسد من توی چمدون مسافرتی مشکی رنگ بود. همه نگاه ها به سمت ISTP رفت و اون رو به عنوان مظنون اصلی پرونده بازداشت کردند. جسد من به پزشکی قانونی رفت چون هیچ کبودی یا اثری از مقاومت دیده نمی شد. دوست سابق ISTP یعنی وقتی این خبر رو شنیده بود از خوشحالی بال در آورده بود. بالاخره جواب آزمایشات و کالبدشکافی آمده بود و علت مرگ تزریق دوز بالای آمونیاک به رگ های خون تشخیص داده شده بود... بعد از دو ماه زندان رفتن ISTP هم دانشگاهی سابقم به زندان رفت و ISTP رو ملاقات کرد و به اون گفت" تو کسی که واقعا عاشقش بودم و احساساتم رو زنده کرده بود از من گرفتی پس من هم اون رو از تو گرفتم!" ⠇ 🕶✨️ ══════════════ ⠇ @Eema_MBTI
سناریو جنایی~🩸🔪 به قلم ISTJ# . MA قدم هایم با احساس کردن وجودش تند ترشد ناگهان مرا در کوچه ای تاریک به سمت خود کشید نفسی کشید وگفت با ید یه چیزی بهت بگم گفت:دوست دارم... بدون تردید درخواست اورا رد کردم وکوچه را ترک کردم باخود گفتم: به جزنبودعلاقه اینکه با کراش دوستم دررابطه باشم غیر ممکنه. صدای ویبره گوشی مرا به خودآورد درآن پیام از تمام کردن رابطه ماگفته بود مرا از خود بی خود کرد باعجله به ساحل برای دیدنش رفتم خواستم که رشته های این رابطه ازهم گسسته نشود اما تلاشم بی فایده بود چند ساعتی در ساحل نشسته بودم همه را مظنون به قتل میدانستند اما بعد از او درمقابلم بااخمی پراز نگرانی گفت: چرا انقدر دوسش داری؟ بدون جواب از جایم بلند شدم وبه راه افتادم میان راه گفت: دوست دارم از حرکت کردن متوقف شدم به سمت او برگشتم و گفتم: تمومش کن توجوابتو گرفتی کمی مکث کرد وگفت: اگه قرار نیست مال من باشی پس مال هیچکس دیگه هم نیستی مرا به جنگل برد من در جنگل زیر هزاران برگ وگِل ماندم وباران همدم من شد. چند روز بعد برای رفتن به کوه متوجه جسد من شد که صمیمی ترین دوست بودو از هرکسی بیشتر خوشحال از مرگ من شد وظیفه پرونده من را به عهده گرفت تا به طور کامل از نابود شدن رقیب عشقی خود مطمئن شود اما پس از چند روز INTJخود را به عنوان قاتل من معرفی کرد واین پرونده حاصل نفرتی بود که برگرفته از عشق بود ⠇ 🕶✨️ ══════════════ ⠇ @Eema_MBTI
سناریو جنایی~🩸🔪 به قلم INTJ XXXX: از جسد روبروم فاصله گرفتم و با لذت خیره شاهکارم شدم... فکر کردن به اینکه فردا چه غوغایی به پا میشه لبخند عمیقی رو روی لبم آورد! از اون جسم خونی دور شدم و توی تاریکی شب قدم زنان به سمت خونه حرکت کردم : دم دمای صبح بود،هندزفری توی گوشم بود و همراه با ریتم آهنگ با دستام ضرب گرفته بودم داشتم می‌رفتم که توجهم به مایع قرمز رنگِ جاری شده روی کف خیابون جلب شد احساس کردم خون توی رگام خشک شد چشمام سیاهی رفت و از صحنه روبرو حس دل پیچه بهم دست داد تنها چیزی که به فکرم رسید دویدن و دور شدن از اونجا بود : موهای بلندمو بدون شونه کردم آزادانه روی شونم انداختم سوار ماشین شدم توی شوک بودم، یه چیزی راه نفس کشیدنمو گرفته بود اما دریغ از یه قطره اشک فکر از دست دادن کسی که عشق واقعی رو باهاش تجربه کرده بودم اعصابمو خط خطی میکرد.. رسیدم جلوی اداره پلیس سعی کردم تمام توانمو جمع کنم نه ، من ضعیف نیستم! و که گویا کارآگاه ماجراست با یه بارونیه قهوه ای اومد جلو نگاهی بهش انداختم و گفتم با من تماس گرفته بودین در رابطه با جسدی که پیدا کردین.. سرشو تکون داد و به سمت یه اتاق هدایتم کرد دستمو گذاشتم رو دستگیره و به نرمی بازش کردم رفتم کنار جسد و تو یه حرکت پارچه رو کشیدم آرزو کردم که کاش همه چی یه خواب بد باشه ولی نه! اتفاقات این دنیا حتی از یه کابوس هم بدتره.. خیره به جسد بودم، انگار زمان اطرافم وایساده بود نفس کشیدن یادم رفته بود حتی وجود اون غده توی گلومم فراموش کردم دستمو کشیدم روی صورت داغون شده‌اش یکی اونو کشته بود .... یکی اونو کشته بود.. این حرفا بود که مدام توی سرم رژه می‌رفت سرمو تکون دادم و رفتم بیرون موهامو جمع کردم و رو به پلیس گفتم کی کشتش؟ وESFJ نگاه عجیبی بهم کرد و گفت: _گزارش از جانب ISFP ثبت شده. یکی از همکاراش () توی اداره که یکم قبل تر از اون رفته بود بیرون مظنونه، مثل اینکه اون روز سر مسائل مالی شرکت باهم بحث داشتن.. این خودش یه انگیزه محسوب میشه اما کاملا مطمئن نیستیم ، بعد از بازجویی نتیجه رو بهتون اعلام می‌کنیم. نگاهش کردم تو دلم گفتم گور بابای همتون. لبخند دندون نمایی به روم زد و اضافه کرد واقعا متأسفم، امیدوارم باهاش کنار بیاید. سرمو تکون دادم و بعد از گرفتن مشخصات مظنون از اون فضای خفه کننده بیرون اومدم مغزم فقط به انتقام فکر می‌کرد اون قاتل کسی رو ازم گرفت که بین همه آدما فقط کنار اون آرامش داشتم یه لحظه فکر کردم چرا؟ چرا من؟ یعنی من لایق دوست داشته شدن نیستم..؟ افکارمو پس زدم ، فقط باید قاتلو پیدا کنم بعد از چک کردن دوربین‌های مسیر رفت و آمد ENTJ فهمیدم که اون از یه مسیر دیگه رفته و طبق دوربین مغازه جلوی خونشون ساعت قتل خونه بوده. پس کار کی می‌تونه باشه؟؟ رفتم به سمت اون خیابون نحس صحنه جرم و با دقت نگاه کردم دنبال یه سرنخ از اون قاتل.. همینطور که راه می‌رفتم یه چیزی زیر پام احساس کردم خم شدم و برداشتمش یک گلوله؟ مثل اینکه قاتل داستان زیادم حرفه ای عمل نکرده وایسا ببینم این گلوله که مختص به تفنگ پلیساست طبق گزارش پلیس اون با ۴ گلوله کشته شده بود. ولی هیچ اثری از گلوله‌ها توی بدنش نبود پس به خاطر همین بود... یعنی اون با تفنگ یه پلیس کشته شده کار یه پلیس بوده... با امید اینکه قاتل از همین منطقه بوده شروع به چک کردن تفنگ تک تک بازرس ها و پلیس هاکردم و بله رسیدم به قاتل! توی پرونده ها و مجوزها ، گزارش یه نفر دستکاری شده بوده اون کارآگاه(ESFJ) با اون لبخندای چندشش خوب بلده نقش بازی کنه در اینکه اون یه بیمار روانیه هیچ شکی نیست ولی تو این مسئله من از اونم روانی ترم! چاقو رو توی دستم محکم گرفتم و دوباره به سمت اون برزخ حرکت کردم دیدم که با پرونده توی دستش از اتاقی خارج شد رفتم جلو و گفتم ببخشید قربان، میتونم چند دقیقه وقتتونو بگیرم؟ نگاه مهربونی بهم انداخت و گفت _ بله حتما میخواید بریم کافهِ همین نزدیکی؟ +اوه ، بله ممنون هنگام گذشتن از کوچه وقتی مطمئن شدم خالیه با لگد محکمی زدم به کمرش وقتی ESFJ افتاد رو زمین از فرصت استفاده کردم رفتم روش چاقو رو گذاشتم زیر گلوش و با چشمای خونی بهش نگاه کردم +چرا عوضی؟ چرا کشتیش؟ لبخند چندشی زد و گفت _تلاشت قابل تحسین بود مادمازل و بعد شروع کرد به خندیدن دستش رفت روی موهام و خواست بکشدش که چاقو رو محکم تو گلوش فرو کردم انقد با حرص انجام دادم که تقریبا سرش جدا شد با نفسای محکم، چشمای پر از اشک و سر و وضع خونی ، بدون نگاه کردن به ESFJ از اون کوچه دور شدم آره این دنیا همیشه بی رحم بوده.. پایان ⠇ 🕶✨️ ══════════════ ⠇ @Eema_MBTI
سناریو ترسناک~💀🥀 همونجور که صداهاشون توی ذهنم اکو میشد کلید رو توی قفل چرخوندم. بااینکه پیشنهاد اون مرد رو قبول کردم و عمارت رو خریدم ولی هنوزم حرفهای دختره باعث نگرانیم میشد. بیخیال! اون مرد خیلی جذاب و خوشتیپ بود و حرفاشم منطقی و دقیق. ولی دختره..ممکنه از اون ترسو های توهمی باشه. درِ عمارت چقد سنگینه! اینجا واقعا قدیمیه! چقدر ستون و درهای کنده کاری شده داره! ولی نسبتا تمیزه. خیله خب بریم برای شروع تمیز کاری! چند هفته بعد _بعد از چند هفته هنوز تمیز کردن عمارتت تموم نشده؟ تو واقعا تنبلی ! خندیدم و گفتم:خودتم دست کمی از من نداری ! دستی تکون داد و رفت. منم کلیدم رو در آوردم. یهو صدایی از پشت سر شنیدم. سرمو برگردوندم. سایه محوی دیدم که فرار کرد. وحشت زده برگشتم و تند تر کلید رو توی قفل چرخوندم. دوباره صدایی شنیدم. با ترس برگشتم و .. اه بازم این دختره isfj عه! isfj : سلام..امیدوارم هنوز اتفاقی واست نیافتاده باشه..میخواستم دوباره بهت هشدار بدم.هرچه زودتر این خونه رو ترک کن.صاحبهای قبلی خونه موقعی که رفتن واقعا وحشت زده بودن با عصبانیت گفتم: لطفا بس کن! نمیخوای دست از سرم بر داری؟ همه ی اینا توهمه! میفهمی؟ توهم! هیچ روحی در کار نیست! رفتم داخل. هنوز در رو کامل نبسته بودم که صدای isfj به گوشم خورد: توهم نیست! ام روحها رو دیده بود! در رو بستم و بهش تکیه دادم. entj دختر منطقی و جدی ای بود. اون و توهم؟ نفس نفس میزدم. صدای تپش قلبم رو می شنیدم. کف دستام عرق کرده بود. یهو صدای بلندی شنیدم و همه جا تاریک شد! دستامو روی سرم گذاشتم و بلند جییییغ کشیدم! چند ثانیه بعد آروم چشمامو باز کردم. چیزی نبود. فقط یه رعد و برق زد و برقا رفتن. کورکورانه دنبال گوشیم گشتم. اه لعنتی خاموشه! همه پنجره هارو باز کردم و پرده هارو کشیدم. باوجود سرما و بارون ولی حداقل کمی نور توی خونه میومد. خودمم کنار پنجره نشستم. احساس میکردم یکی منو زیر نظر گرفته. دوباره اون سایه رو بین درختهای جنگل دیدم! خیلی وحشت زده م. با ترس پنجره هارو بستم. نمیدونم جایی هست که بتونم شمع یا همچین چیزی رو پیدا کنم؟ یهو یاد زیرزمین افتادم. intj بهم گفته بود این خونه یه زیرزمین داره ولی تاحالا توش نرفته بودم. اروم راه زیرزمین رو در پیش گرفتم. در زیرزمین رو باز کردم و واردش شدم. همه جا تاریک و خاکیه. یهو پام روی چیزی رفت. سرمو پایین گرفتم و نگاهش کردم. چند ثانیه طول کشید تا بتونم توی تاریکی تشخیصش بدم. یه تیکه زبون انسان بود! با صدای بلند جییییییییغ کشیدم و دویدم بیرون. یهو خودمو نزدیک اون سایه ی مرموز دیدم. تنها کسی بود که میتونستم ازش کمک بخوام. نزدیکتر شدم و اون سایه بیشتر و بیشتر به یه انسان تبدیل شد. پسری با موهای خیس که توی صورتش ریخته بودن و داشت تند تند مداد و قلمو هایی رو جمع میکرد و توی کوله پشتیش می ریخت. وحشت زده ازش کمک خواستم. انگار آدم بدی نبود. فقط یه پسر نقاش بود که از جنگلهای اطراف خونه م خوشش میومد. بهم گفت میتونم شب رو توی خونه ش بمونم. یه اتاق اضافه توی خونش داشت. پتوهارو دور خودم پیچیدم و سعی کردم همه چیرو فراموش کنم. یهو چهره جلوم نمایان شد که گفت: خودم کارتو تموم میکنم! با وحشت از خواب پریدم. istp همسایم توی خونه قبلیم بود ولی من کاری به کارش نداشتم. هی! نکنه مسئله infp عه؟ istp چند روزی بود که بی دلیل به infp که به خونه من میومد گیر میداد. بحث های عجیبی بینشون بود که من اصلا سر در نمیاوردم. از روزی که اون بحث ها شروع شد istp اصرار کرد خونه م رو عوض کنم. ولی من مقاومت میکردم. آخه خونه مو دوست داشتم! تا زمانی که intj پیشنهاد این عمارت با قیمت عالیشو بهم داد و قبول کردم. یهو صدایی از بالای سرم شنیدم. از جا بلند شدم. intj بالا سرم بود! جیغغغ کشیدم و رفتم سمت اتاقِ isfp. در رو باز کردم که با جنازه خونیش توی تخت خواب مواجه شدم! همین که سرم رو برگردوندم که فرار کنم intj رو جلوی صورتم دیدم. بلند تر جیغ زدم و به سمت جنگل فرار کردم! intj جوری دنبالم کرد که توی زیر زمین خونه خودم دویدم. چراغ زیرزمین ناگهانی روشن شد. با اینکه برقا رفته بود! همین که برقها روشن شدن با قبری که جسد تکه تکه شده ی infp توش افتاده بود روبرو شدم! با همه توانم جیییییغ کشیدم! یهو از انتهای زیر زمین جلو اومد و گفت: ترسیدی؟ دوستش داشتی مگه نه؟ از شدت ترس نفسم بالا نمیومد. estj گفت: کارم خیلی تمیز بود. بعد از اینکه با معشوقم istj ازدواج کردم و به این خونه اومدم و صبح اولین روزی که توی این خونه ی لعنتی بیدار شدم با جنازه ی معشوقم روبرو شدم به خودم قول دادم نزارم هیچ کسی بتونه با دوست و معشوقش لبخند بزنه! اولیش entjو intj بودن!
سناریو ترسناک~💀🥀 آرون (شخصیت اصلی) مارتین آقای وِی خانوم رزا مایکل فیونا مونا فروشنده هوا بارونی بود. تو راه خونه ی جدیدم بودم که یاد حرف مارتین افتادم. اون همسایه ی قبلیم بود. شب قبل از اینکه راهی خونه ی جدیدم بشم بهم میگفت یه خواب بد برام دیده. میگفت تو خواب دیده بود که یکی با یه چاقو منو تو خونم کشت. منم بهش گفتم حتما شب قبل خیلی خسته بوده. البته بعد از اونم خانوم رزا اومده بود به نصیحت من که صاحبای قبلی این خونه ای که میخوای بری یکی یکی ناپدید شدن یا دیوونه. ولی از نظر من که آقای وِی دیوونه نبود. آقای وِی همونی بود که خونه رو بهم فروخت. اون خونه رو به نصف قیمت میفروخت و منم از فرصت استفاده کردم. وقتی رسیدم جلوی در خونه دیدم تو باغچه رد پای یه نفر هست. تازه بودن. یکم جلوتر رفتم. وای... انگار یه چیزی پشت اون درخته... _کی اونجاست؟؟ یهو مایکل از پشت درخت اومد بیرون. _هوی!... ترسیدم روانی! مایکل قهقهه زد و گفت: چته بابا! شوخی بود. گفتم:باشه بابا فهمیدم. نمیخوای کمکم کنی؟ چند تا از نایلون ها را از من گرفت و با هم به داخل خانه رفتیم. * آن شب مایکل برای شام پیش من ماند. ۲۰ دقیقه بعد از شام از انباری صدای عجیبی شنیدیم. مایکل گفت:هی آرون... میشنوی؟ گفتم: آره... انگار صدای گریه ی یه دختره... _انگار از انباری میاد. +چی میگی تو اونجا که درش قفله! _به هر حال بیا یه نگاه بندازیم. باهم به سمت انباری رفتیم. وقتی در را باز کردم گرد و خاکی که چندین سال روی آن نشسته بود روی پیراهن هایمان نشست. _چن ساله اینجا رو تمیز نکردن؟! +خدا میدونه خیلی عجیب بود. هر چه جلوتر میرفتیم صدای گریه نزدیک میشد. دو سه متر جلوتر چیز عجیبی دیدیم... یک قبر! دختری کنار آن قبر نشسته بود و گریه میکرد. پاهایم با دیدن این صحنه سست شد. لرزان گفتم: تو... تو دیگه کی هستی؟ انگار تازه متوجه ما شده بود. دختر ترسید و خود را عقب کشید. مایکل گفت: تو کی هستی؟ اینجا چیکار میکنی؟؟ دختر بریده بریده گفت: ممم...من...اسمم... فیوناست. گفتم:اینجا چیکار میکنی؟؟ گفت:من... اومدم اینجا خواهرمو ببینم. مایک گفت: خواهرت؟؟ گفت: این قبر مال اونه.اسمش موناست. گفتم: قبر خواهرت چرا باید اینجا باشه؟! جوابی نداد. سر و رویش مناسب نبود. پاهایش هم زخمی شده بود. دلم برایش سوخت. دستم را دراز کردم به سمتش: بلند شو بریم داخل خونه. اینجا هوا سرده. دستش را جلو آورد. اما وقتی خواست دستم را بگیرد از دستم رد شد. _وای!... از وحشت عقب رفتم. گفتم: تو... تو چی هستی؟؟ او گفت: من... فکر کنم...مُردم. خشکم زد. مایکل هم هاج و واج نگاه میکرد. مایک گفت: پس... تو یه روحی؟ فیونا گفت: نمیدونم... آخرین چیزی که یادمه اینه که یه نفر اینجا بهم چاقو زد. راست میگفت. رد چاقو روی پیراهنش معلوم بود. مایک گفت: یادت نیست کی تو رو کشت؟ _نه. نتونستم صورتشو ببینم. ناگهان حالت چهره اش به وحشت تغییر کرد و گفت: اینجا خطرناکه! از اینجا برید! اون فردا شب برمیگرده اینجا! گفتم:کیو داره میگه؟ مایک گفت: احتمالا فردا بفهمیم دیشب مایک خونه ی من ماند. صبح که بیدار شدم انگار اتفاقات دیشب خواب بود. بیرون رفتم و هوای تازه را استشمام کردم. _او بیدار شدی؟ +آره. _پس من میرم سوپری بر میگردم. +باشه * _من برگشتم. مایک وسایلی را که خریده بود روی میز گذاشت و گفت:از اون یارو سوپریه در مورد خونه پرسیدم. چیزای عجیبی میگفت. +مثل چی؟ _میگفت این خونه برای صاحبای قبلیشم شانس نیاوورده. +یعنی چی؟ _نمیدونم چیز دیگه ای نگفت. ناگهان صدای در آمد. گفتم:من میرم. در را باز کردم. مردی تقریبا میانسال بود. مقداری پول به من داد و گفت:بقیه ی پولتونو یادتون رفت. من پول را از او گرفتم و در را بستم. _کی بود؟ +فروشنده بود. بقیه ی پولتو یادت باشه پس بگیری نابغه. _ولی پولم بقیه نداشت. شب شد. موقع آمدن او رسیده بود. تصمیم گرفتیم که مایک در خانه کشیک بدهد و من به زیرزمین رفتم. حدودا ۲۰ دقیقه ای در آنجا منتظر ماندم. بلند شدم تا بروم ببینم اوضاع مایکل چطور است که از گوشه ی انباری صدایی شنیدم. صدا را دنبال کردم. انگار سطلی روی زمین افتاده بود. یه لحظه احساس کردم چیزی پشتم ایستاده.... برگشتم که پشتم را ببینم چاقویی مستقیم به داخل شکمم فرو رفت.... چشمانم تار شد.... ولی میتوانستم آن کسی که به من چاقو زده بود را ببینم.... چند لحظه بعد مایک را دیدم که از پله ها پایین می آمد. گفتم: فروشنده.... **** مایک از پله ها پایین رفت و دید یک نفر به دوستش چاقو زده. داد زد:داری چه غلطی میکنی؟؟
سناریو ترسناک~💀🥀 طعمه، به قلم نورسا به گمونم این همون زندگی بود که همیشه برای خودم میخواستم؛ یه زندگی پر از چالش‌های دیوانه‌وار و هیجان انگیز. آیا میتونم بگم همه این حوادث اتفاقی رخ دادن یا به این خاطر بود که خودم انتخاب کردم که الان اینجا باشم؟! درسته همه اون نشونه‌ها درحالی که برای فراری دادن من بودن من رو بیشتر بیشتر تشویق میکردن تا الان اینجا باشم.. هرچند هیچ برنامه‌ای برای مردن نداشتم! شاید زیادی بی احتیاطی کردم.. روزی که داشتم به اینجا اثاث کشی میکردم() بهم گفت: - مراقب باشم چون خواب بدی برام دیده. من با طعنه بهش گفتم: - تو بیشتر روزای عمرت خوابی پس تعجبی نداره اگه هرازگاهی همچین خوابایی ببینی. اون درحالی که با قیافه پوکر نگاهم میکرد آرزو کرد که خوابش به واقعیت تبدیل بشه و رفت. یا وقتی که اون آدم مرموز رو لابه لای درختا درحال نقاشی کردن دیدم. اون با نگاه ناخوشایندی بهم زل زده بود و نقاشی که میکشید.... بهتره درموردش حرف نزنم. من درکمال خونسردی بهش شربت آبلیمو تعارف کردم و به خونه دعوتش کردم. درکمال تعجب () رو دیدم که اومد دنبال اون دختر و گفت که اسمش () و خواهرشه. با (entp) وقتی برای اولین بار به اینجا سفر کردم توی یه کلوپ ملاقات کردم و بهش گفتم که از اینجا خوشم اومده و برنامه دارم به اینجا سفر کنم و اون لعنتی چرب زبون گفت که زمین اینجا از قدم‌های من سرسبز تر و حاصل خیز تر میشن.ما رابطه دوستانمون رو از طریق اینترنت ادامه دادیم و من دفعات بیشتری به اینجا اومدم و توی کلوپ با (entp) ملاقات کردم تا اینکه اون برام این خونه رو پیدا کرد. روز به روز اتفاقات عجیب تری میفتادن. پیدا کردن یادداشت هایی گوشه و کنار خونه که بهم هشدار میدادن تا از اون خونه برم و بعد اومدن اون مرد سراسیمه که با جدیت تمام میگفت که هرچه زودتر این خونه رو ترک کنم. هوا گرگ و میش بود و من تازه از خواب بیدار شدم اما مطمئنم که () بود! کسی که همه اعضای کلوپ از تنفر و دشمنی که با (entp) داشت خبردار بودن. نمیدونستم باید چه واکنشی نشون بدم ترجیح میدادم به علاقه‌ای که به (entp) داشتم اتکا کنم تا اعتماد به دشمنش. و در نهایت... صدای ناله زوزه مانندی که هرشب از زیرزمین میومد. فکر میکردم باید صدای باد باشه که از یه سوراخی میاد اما هیچوقت علاقه ای به رفتن به اون زیر زمین نداشتم و چون همیشه بوی گوشت فاسد ازش میومد و بنظر خیلی سرد بود. روزی که بالاخره تصمیم گرفتم تا برای تعمیر زیرزمین برم یه دختر با موهای سبز رنگ با بدن زخم و زیلی نشسته بود روی پله ها و مشغول گریه بود. چهره اش برام آشنا بود اما مطمئن نبودم کجا دیدمش؟ بنظر میومد داره از چیزی فرار میکنه و به اینجا پناه آورده. با نگرانی از اینکه چیزی که اون داره ازش فرار میکنه سر از خونه من در بیاره و با خشم از ورود بی اجازش به خونه ام با عصبانیت سرش داد زدم ولی اون بدون هیچ حرفی توی تخم چشمام زل زد و خودشو از پله ها پرت کرد پایین! برای چندلحظه خشکم زد. و بعد پله ها رو دوتا یکی رفتم پایین. خبری از اون دختره نبود و در عوض یه تپه خاکی کوچیک اونجا پیدا کردم. بوی گوشت گندیده داشت حالمو بهم میزد ولی سعی کردم خونسردیم رو حفظ کنم. اتفاقاتی که این چندوقته افتاده بود رو تجزیه و تحلیل کردم و سعی کردم به یاد بیارم اون دختر رو کجا دیدم. یاد حرفایی که(entj) زده بود افتادم و عکس دختری که نشونم داد. همون دختر با موهای سبز به اسم () که صاحب قبلی خونه بود اما الان ناپدید شده بود و هیچکس از اون خبر نداشت. حس کردم یه سطل آب یخ روی سرم ریختن درحالی که پله ها رو با بالاترین سرعت ممکن بالا میرفتم برای فرار نقشه می‌کشیدم اما دیگه خیلی دیر بود. به محض بیرون اومدن از زیرزمین صدای قدم های چند نفر رو توی اتاق نشیمن شنیدم و بعد صدای(entp) که گفت: کارش و تموم کن و بیارش زیر زمین. این نوشته هارو که احتمالا آخرین نوشته های زندگیم هستن درحالی می‌نویسم که توی ماشین لباسشویی قایم شدم و چیزی نمونده تا آرزوی (intp) محقق بشه و من همسایه (enfp) بشم. هرچند محال بنظر میاد اما امیدوارم که یروز یه نفر این یاد داشت ها رو پیدا کنه.... ⠇ 🕶✨️ ══════════════ ⠇ @Eema_MBTI
قبل اینکه بتونم سمت در برم و برم بیرون یهویی چراغ ها خاموش شد و بعدش دیگه هیچی حس نکردم . توی آخرین لحظه فقط تونستم کلی پروانه بالای سرم ببینم ، و موهای بلند و سبزِ روح جوان... _من *هق من بهش راجب خوابام گفته بودم *هق اون باید ،اون باید به من گوش میکرد مگه نه پیر مرد ؟؟؟ _درسته .کاش زودتر بهش راجب این داستان میگفتم. ولی مهم اینه که تونستم تو رو پیدا کنم و بهت راجب همه چیز بگم تا بتونی اینجا توی این زیرزمین، پیش بقیه قربانی ها دفنش کنی.... آخه میدونی ،تو تنها کسی هستی که اون داشت... _کاش به حرفم موقع فروش خونه گوش میداد...من از این داستانا خبر نداشتم ، که اگه داشتم هیچ وقت به کسی اینجا رو نمیفروختم... من فقط به خاطر مشکوک بودنش از اینجا رفتم... چیزایی که برام در اومد : همسایه ای که خواب دید : کسی که بهم عمارتو فروخت : کسی که بهم راجبش هشدار داد : آدم مرموزی که لا درختا دیدم : روحی که دنبالمه : صاحب قبر تو زیر زمین : کسی که منو به قبرای قبل اضافه می‌کنه : intp ⠇ 🕶✨️ ══════════════ ⠇ @Eema_MBTI
سناریو ترسناک~💀🥀 من():« نگران نباش...» لیلی():«آخه چطوری نگران نباشم؟» من(intp):«مگه به من اعتماد نداری؟» لیلی(isfj):«من به تو اعتماد دارم اما...*اشاره به رایا()*به اون اعتماد ندارم... رو دیوارای اون عمارتو دیدی؟ همش نقاشیه جن و روح و مموجودات عجیبه. اصلا به نظرت چرا داره از اونجا میره؟ اینا مشکوکت نمیکنه؟ تازه خوابایی که میبینم...» من(intp):«آخه چرا باید متعجبم کنه؟ رایا(isfp) روحیه ی ترسناکی داره و عاشق نقاشیه... تازه دانشگاهشم دارم شروع میشه... باید بره... خواباتم حتما مال استرسه...» لیلی(isfj):« هرکاری خودت میدونی بکن ولی نگو بهت هشدار نداده بودم...» *رفتن به سمت رایا(isfp)* من(intp):« بریم...» *رفتن به عمارت* *بعد از چیدن وسایل* رایا(isfp):«من دیگه میرم...» من(intp):«ممنون بابت کمکت.» *در زدن* من(intp):« کیه؟» رایا(isfp):« حتما اِما () اومده. بهم گفته بود میاد تا با اینجا آشنات کنه. اون دوست خوبیه...» من(intp):« آها... ممنون...» رفتم و در رو برای اما(esfj) باز کردم. اما(esfj) و رایا(isfp) یکم باهم حرف و زدن و بعد هرکدوم رفتن سر کار خودشون... *احوال پرسی با اما(esfj)* بعد رفتیم تا منو با همسایه ها آشنا کنه... دیگه شب شده بود و داشتم برمیگشتم به عمارت که اما(esfj) بهم گفت:« مراقب باش، اینجا اونجور که فکر میکنی آروم نیست...» فکر کردم منظورش همسایه ها هستن که ممکنه خیلی سر و صدا کنن برای همین خیلی به حرفش اهمیت ندادم و خوابیدم. *فردا صبح* از خواب پاشدم و دیدم هوا خیلی خوبه پس تصمیم گرفتم برم و توی حیاط بشینم. نشسته بودم و داشتم کتاب میخوندم که یهو چهره ی وحشت‌زده ی نلا()، خواهر کوچک تر رایا(isfp) رو بین درختای اون سر باغ دیدم. چند بار پلک زدم تا از جلوش چشمم دور بشه. با خودم گفتم حتما به خاطر اینه که دلم براش تنگ شده، آخه... آخه ماه پیش توی یه تصادف مرده بود... یهو یاد رزا() افتادم... اونم توی اون تصادف بود... دلم برای هردوشون تنگ شده بود. توی افکار بودم که احساس کردم عینکم تار شده... به بالا نگاه کردم و دیدم داره بارون میاد... تصمیم گرفتم میز و صندلی هارو ببرم توی زیر زمین. همین که پامو گذاشتم توی زیر زمین یه احساس عجیبی بهم دست داد. گفتم حتما به خاطر بارون و گرفتگی هواست. صندلی هارو گذاشتم ته انبار که حدودا سه متر اون ور تر آخر انباری، یه چاله دیدم. حس کنجکاویم زیاد شد پس رفتم تا ببینم چیه... همین که پامو گذاشتم کنار چاله از ترس جیغ کشیدم... اونجا... اونجا قبر روزا (esfp) و نلا(istp) بود... باورم نمیشد... رایا(isfp) خودش گفته بود اونارو توی قبرستون کنار قبر... صبر کن... گفته بود قبر کی؟ جمله ی آخر رو تقریبا بلند گفته بودم که یه صدایی از پشت سرم گفت: «قبر تو.» برگشتم و پشت سرم لیلی (isfj) رو دیدم... و بعد... فقط شنیدم که گفت:«بهت اختار داده بودم...» ⠇ 🕶✨️ ══════════════ ⠇ @Eema_MBTI
• بهمون بگین که اگه قرار بود انتخاب کنین اعضای خانواده‌تون چه تیپ انیاگرامی داشته باشن، برای هرکدوم چه تیپی رو انتخاب می‌کردین؟ 💬من به عنوان یه گوگولی و کیوت و اکلیلی که دقیق نمیدونه هست یا یا و بقیه بهش میگن enfx هست.مادرم و هست و دوست دارم همین باشه. دوست داشتم پدرم و باشه یا و دوست داشتم مادر بزرگم و پدر بزرگم باشن. خدا رو شکر که زنده هستن. همین کافیه خب دوست جز خانواده نیست ولی اونم میگم. دوست داشتم صمیمی ترین دوستم یا یا باشه اونم --------- 💬همه علاف --------- 💬پدر: مادر: خواهر: برادر: خودم: ---------- 💬سلام وقت بخیر من ی ای ام.از بقیه تیپ ها به جز تیپ خودم و اطلاع دقیقی ندارم اما آرزو میکردم در خانواده ی خودم که شامل پدرم، خواهر کوچیکتر نانتیم و همسر پدرم و البته ی خواهر کوچولوی مشترک میشه، تیپ تک تک شون جوری باشه که مهربون و گرم و صمیمی باشند.(احساس میکنم این گرما و صمیمیت فقط یا بیشتر در من و پدرم هست)به هم اهمیت بدن و اینو توی زبون ابراز کنند.اگر جایی از دست هم ناراحت شدند توی خودشون نریزند و بهم بگن. در نهایت اینکه واقعا حس خانواده بدن‌..^^ ---------- 💬بابام: مامانم: خودم: داداشم: ---------- 💬پدر : مادر : برادر : خودم : 💬 ══════════════ ⠇ @Eema_Ennea
🍁تایپ شخصیتی سریال : 🦋 "مختارنامه"🦋 • ══════════════ ❀•@Eema_MBTI
ادامه👇 🍁تایپ شخصیتی سریال : 🦋 "مختارنامه"🦋 • ══════════════ ❀•@Eema_MBTI
🌅 • تحلیل های جذابتون از آرت تصویر مفهومی 📮ـ دلش میخواد با رویا هایی که داره به سوی اوج بره و خودشو بالا بکشه. و از دسته غم ها و ناراحتی هاش خلاص شه اما با منفی گری هاش و ناراحتی های بی شماری که داره باعث میشه که enfp، دوستش، به خاطر اون و ناراحتی هاش زیاد شاد نباشه و نتونه پیش بره. از اونور با روحه تاریکی که داره میخواد از infp به خاطره لطمه زدن به احساساتش انتقام بگیره. حالا با کی و چی؟ با کمک . istp میدونه که intp بهش اعتماد داره و ازین اعتمادش میخواد سو استفاده کنه که از infp انتقام بگیره. intp هم با رویا هاش میخواست بالا و بالاتر بره و از دست آدم های اطرافش خلاص شه اما istp به خاطر سود خودش بال های intp رو کند تا نتونه پیشرفت کنه و بالاتر بره. و دومین دلیلشم اینه کهintp از خودش بالاتر نره. intp ام و تجربه کردم ____________________ 📮تایپ از درخواست x میکنه ولی intp درخواستشو رد میکنه، istp ام بالهای اونو میکنه و سنگ جلوی پاش میندازه، intp هم برای تلافی قصد کشتن infp رو داره، هم دست و پای enfp رو به خودش زنجیر میکنه تا ازش دور نشه و هرچیم که شد کنار هم بمونن اما enfp تنها کسیه که از این موضوعات فارقه و توجهی به این کشت و کشتار نداره. Infp ________________ 📮ـ از یه آسیب دیده و حالا میخواد انتقام بگیره اما infp رو با isfp اشتباه گرفته. تازه اون حتی هم نیست و یه ناسالمه. ______________ 📮ارتباط سمی بین این چهار تیپ رو نشون میده .... که خودش استعداد ها و خلاقیتش رو از دست داده (دسته گلی که کنار پاش افتاده) داره همین بلا رو سر هم میاره ، چون یه دیدگاه متفاوت و خلاقانه داره که نماد این دیدگاه ، توی این تصویر می‌تونه بالهاش باشه که داره نابودشون می‌کنه داره سعی می‌کنه که رو بکشه چون خودش رو توی میبینه ، ازونجایی که از خودش متنفر شده سعی داره رو (در واقع خودش) رو بکشه ... بخاطر روحیه‌ای برونگرایی که داره همیشه سعی داره تایید و محبت دیگران رو بدست بیاره اما چون اکثرا بقیه اون رو عجیب و غریب می‌دونن یواش یواش تبدیل میشه به درونگرا (بخاطر همین با زنجیر به وصله) با این وجود باز هم سعی داره روحیه خودش رو حفظ کنه ... ______________ 📮خب زیادی منفی نگره و از بس هی به intp که دوستشه از بدبختی ها و غم و قصه هاش گفته که رو کلافه کرده ، بنده خدا هم که هی میخواد کمک کنه که infp از این اخلاقش دست برداره و به چیزای مثبت زندگی هم فکر کنه ولی infp درست بشو نیست و intp هم تصمیم گرفت که مغز infp رو از هم بپاشه که هم خودش راحت بشه هم infp ولی کمی دودِله و istp اونجا مراقبه که یه وقت intpمنصرف نشه(: entp# ام... ______________ 📮ـ و تصمیم گرفتن که قاتل بشن و اول هم رفتن سراغ و ، و حالا که قراره اون ها رو به قتل برسونن intp کمی مضطرب و ناراحته و istp اونجا مراقبه که intp دست از کارش نکشه(: _______________ 📮 یه جورایی به نظر میرسه داره به intp صدمه میزنه(کندن بالش و از بین بردن رویا هاش)، به infp(کشیدن تفنگ روش)و به (به زنجیر کشیدنش) ولی خب پشت اینها از اون گل سبز روی زمین واضحه که istpهم صدمه دیده و احتمالا جواب ردی بوده که از یکی از تایپ های سبز رنگ گرفته! (البته کلی نظریه میش برای این عکس داد) enfpام^_^ ________________ 📮ـ :من تو را خواهم کشت قبل از اینکه عشق زندگیم را از من بگیری قبل از اینکه عزیزم را با دسته گلی که یک شاخه گل سبز آراسته اش داده بود بکشی ، من تو را خواهم کشت . ـ :و اما من تو را میکشم به خاطر عشقی که به من نورزیدی و به خاطر دردی را که در دلم کاشتی و عشق در دل کس دیگری گذاشتی می کشمت وبعد من نیز به همراه تو خواهم مرد و که تا آخرین لحظه در تلاش بود تا بهترین دوستش را نجات دهد با قلبی پر از عشق فضا را پر از شادی کند و لبخند را به جمع برگرداند ، ناتمام ماند چون در غل وزنجیر احساسات سرکوب شده فردی دیگر بود و رنج فرد دیگری را بر دوش میکشید و تنها بود وتنها شد . ⠇ 💬 ══════════════ ⠇ @Eema_Art
• اگه آرت چالشمون پوستر یه فیلم باشه، به نظرتون اسم اون فیلم چیه؟ چه ژانری داره؟ و چه قصه‌ای رو روایت می‌کنه؟🎞 📮هانیه عاشقانه رابطه و احساسات هانیه با خودش و دیگران ____________ 📮نام فیلم : پرستاری از ماهِ زمینی و آسما نیش ژانر : درام غمگین ____________ 📮سلام ادمین اسمان،حالت چطوره،خسته نباشی ژانرش میتونه ماجراجویی/دوستانه فیلمی که روایت دختری به اسم اِمی باشه که تایپش ئه و رشته ی تجربی پرستاری در دانشگاه میخونه. اِمی پیش مادربزرگش زندگی میکنه و رفتن به دانشگاه و دوری از مادربزرگش براش سخته.اون توی انجمن پرستاری از کودکان بی سرپرست(یتیم خونه)هم کار می‌کرده و یکی از بچه های یتیم خونه به اسم انیا که خیلی بامزه بوده نظر اِمی رو جلب میکنه و یه روز توی ساک اِمی باهاش به دانشگاه میره. آنیا شش سال بیشتر نداشته و خانوادش در آتش سوزی آزمایشگاه میمیرن و آنیا تنها میشه. آنیا قدرت های ماورایی اِمی رو پیدا میکنه و میفهمه اِمی قدرت ذهن خواندن و نگه داشتن زمان رو داره این رو خود اِمی نمیدونسته. این باعث میشه پسری به اسم لئو از اِمی خوشش بیاد. اسم فیلم باشه نقاب های ناشناخته ____________ 📮سلام به رنگ آفتابگردان ها اسم مناسبی میتونه باشه همچنین ژانر درام و فداکاری ـ مثل یه آفتابگردون توی سایه زندگی میکنه ولی قدرتش از خورشید محبت تأمین میشه ، هم دردناکه و هم باعث افتخار میشه:)! ـ هستم ____________ 📮نام فیلم: در آغوش آفتاب گردان های تو ژانر: عاشقانه، درام داستان: جنگ جهانی دوم است. پرستاری به نام به جنگ می رود تا به مصدومین کمک های اولیه را برساند و شاید عشق واقعی اش را ببیند اما متوجه می شود عشقش( ) در جنگ کشته شده است و تنها نقاشی افتاب گردانی که کشیده از خود باقی گذاشته است. حال isfj شروع به بازگویی خاطراتی که با isfp می کند. از قرار های عاشقانه و فرار های isfp از دست نازی ها( isfp یهودی است) تا پیوستن isfp به جنگ و حتی بازگویی خاطرات isfp با دوستان هم رزمش که به او گفته اند. از زمانی که isfp شروع به کشیدن نقاشی کرد و تا آخرین لحظات خود. همچنین در لحظاتی که isfj از گذشته یاد می کند به جست و جوی عشق isfp در نقاشی می پردازد. ____________ 📮روانشناختی: میتونه درباره روانشناسی باشه که با یه گروه از زندانی ها حرف میزنه و توی فیلم درباه موضوعاتی مثل آزادی حرف زده یشه تقریبا داستانی شبیه کتاب "انسان در جستجوی معنا" ____________ 📮نام اثر:باد بهاری که از جهنم وزید ژانر:درام_وحشت شروع:یک روز وقتی از آکادمی برمیگرده متوجه میشه در خونه بازه و کسی توش نیست چراغ ها هم خاموشه خون هم ریخته رو زمین. وقتی داخل میره میبینه چیزی نیست ولی خیلی می‌ترسه isfjدنبال خواهر کوچیک و مادرش میگرده ولی کسی نیست ⠇💬 ══════════════ ⠇ @Eema_Art