• بهمون بگین کدوم درسِ مدرسه رو بیشتر دوست دارین؟📚
💬سلام
#1w9
ریاضیات، چون فقط با منطق سر وکار داره 😍
-----------
💬تایپ #5w6 هستم
علوم و ادبیات و انشا میدوستممم>>>>
انشا جاییه که ذهنت میتونه پرواز کنه و بره جاهایی که تو واقعیت نمیشه رفت، بره تو عمیق ترین رویاها، اونا رو تجربه کنه و برگرده
----------
💬سلام #type8 و همه رو دوست دارم ولی زیست و فیزیک بیشتر
-----------
💬ریاضی و فیزیک
#ENTJ
#type8
------------
💬#6w5
خیلی به دروس مدرسه علاقهمند نیستن ولی اگر بخوام انتخاب کنم، ریاضی. چون حفظی نیست و فقط کافیه بفهمی .
مثل مطالعات مجبور نیستی خودتو بُکُشی تا دو تا جملهی چرت یادت بمونه.
------------
#estp
💬ورزششششش
-------------
#9w8 🎨هنر💬
---------
💬حسابان #type9
--------
💬نمیدونم
⠇#پیام_شما💬
══════════════
⠇ @Eema_Ennea
• سناریو شما از آرت شماره یک 🔫🩸
📮#Infp
نامزد #infj بود. #Infp entjرا دزدید تا بهinfj بفهماند از منطق نباید برای احساسات شخصی استفاده کرد.و احساسات #enfp را به بازیچه گرفت تا او یاد بگیرد نباید به هر کسی اعتماد کند.همه ی این ها زیر دستش بودند و او رهبرشان و این گروه کشور را اداره می کردند و هر کدام با نقصی بزرگ. #Istj یاد حرفی که entj زده بود افتاد: istj تو به هر کسی اموزش می دی اما بعضی ها از این کار برای گناه استفاده می کنند تو باید یاد بگیری که باطن را ببینی.
Entj
به سمت infp یورش برد. اما infjنبود که شلیک کرد intj بود! Istj شوکه شده بود و enfp خوشحال اما برخلاف تصور همه #intj داشت گریه می کرد: تو جونت را فدا کردی تا نقص هامون نابود بشند تا این کشور بهتر اداره بشه ممنونم entj ممنونم.
و سکوت بر فضا حاکم شد.
از طرف #entj
____
📮بابا به خدا گناه داریم انقد تایپون نا شناختست خو چرا من تو این عکس نیستم
____
📮+دیگه...هیچوقت...هیچوقت ب موهام دست نزن...باشه؟(صدای قاطع*)
-(بی قید،خندیدن*)آخه چرا؟؟؟...مگه چیکار میکنی؟...
+فقط یکبار دیگه کافیه...تا بمیری...
-خندید و رفت*...
#Intj :امروز برای نمایش،منوistjوinfjوxnfp،باهم باید اخرین تمریناتمونو انجام میدادیم...
میدونستم #entp ک نقش معشوقهمو ک آخر بخاطر خیانتش،روی صحنه باید کشته شه،ب موهام دست میزنه...خدایا...این موجود چیه افریدی؟؟؟...
و....
طبق انتظارم...ب موهام دست زد...
۴۰دقیقه بعد،روی صحنه*
#Infj
در افکارش،روی صحنه:عجیبه!امروز ک entpب موهایintjدست زد،intjفقط خندید،همین...دنبالش نکرد،فحشش نداد...عجیبه
تق*...
Intjواقعاentpرو...روی صحنه،کشت:)...
منِinxjنوشتم:')
____
📮پارت اول
– #INTJ, INTJ, INTJ...
#ESTP: مشکلت چیه؟
#ENTP: نمیدونم
....
ENTP
چرا؟ چرا اینقد ذهنم درگیرش بود؟ چم بود اصن؟ لعنت بهت #ENFP! چرا اینقد ذهنم درگیرته؟ چرا یه لحظه ذهنمو تنها نمیذاری؟ چرا ذهنم درگیر INTJئه؟ ازش بدم میاد. ازش متنفرم. ولی چرا؟ قبلا که دوسش داشتم؟ دوستای صمیمی بودیم! پس چیشد؟ چرا یهو اینقد ازش بیزارم؟ ینی بخاطر توئه؟ بخاطر اینکه دو..ست داره؟ دوسستتت داررهههه؟ نباید داشتهه باششهههه، مگه اینکه از رو جنازه من رد شه...
ENFP: هی ENTP یه مهمونی گرفتم و همهی کسایی که دوستشون دارم و دعوت کردم میخوام توهم بیای باشه؟
ENTP: (ینی دوسم داره؟ ینی اون دوسم داره؟ ینی اینقد واسش مهمم؟) آره باشه حتما میام!
....
(در مهمونی)
ENTP : INTJ تو چته؟ چرا اینقد اذیت میکنی هااا؟
____
📮پارت دوم
(در مهمونی)
ENTP : INTJ تو چته؟ چرا اینقد اذیت میکنی هااا؟ پیش ENFP بد منو میگی؟ چرا؟ ما که دوست بودیم. حالت خوبه؟
ENTP: (دیگه صبرم تموم شده، دیگه نمیتونم این عشقو تو سینم نگه دارم) چون ازت بدم میاد
INTJ: چرا؟ ما که دوست بودیم!
ENTP: دیگه نه، چون ENFP رو دوست داری. نمیتونی دوسش داشته باشی، مگه اینکه از رو جنازه رد شی
چند لحظه بعد صدای گلوله سکوت فضا رو شکست
ENFP: INTJ نهههههههه
قطره های خون تو هوا پاشید و تم سبز مهمونی رو با رنگ قرمز پر کرد
INFP جیغی زد و اشک ها جاری شد #INFJ سریعا #INFP رو تو آغوشش کشید تا از ترسش کم کنه #ISTJ از تعجب ماتش برده بود و به این فکر میکرد که «ینی INTJ میتونه اینقدر خنش باشه؟ فکرشو نمیکردم اینقد علاقش به ENFP زیاد باشه» و ENFP
__
📮پارت سوم
و ENFP...
تازه فهمیده بود که دوستش چقدر دوسش داشت. دلش براش سوخت. درسته دلش پیش INTJ بود، ولی نمیتونست مرگ ENTP رو تحمل کنه
عذاب وجدان وجودشو گرفت. ENTP بخاطر اون مرده بود
INTJ جلو رفت و پاش رو روی سینهی ENTP گذاشت، از روش گذشت و گفت: از رو جنازت رد شدم!
ENFP با نگاهی که تعجب توش موج میزد به INTJ چشم دوخته
«همیشه میدونستم عشق قدرتمنده، ولی نه تا این حد!»
پایان
نویسنده: ENFP
⠇#پیام_شما💬
══════════════
⠇ @Eema_Art
• سناریو شما آرت شماره یک 🔫🩸
📮سر و صدایی از بیرون به گوشم رسید. انگار خبرایی بود.در و باز کردم و سریع پریدم بیرون.در عجب بودم .یه چهره خشمگین از intj و یه تفنگی که هنوز اثر دودش پابرجا بود و یک چهره شاد و در عین حال مضطرب #enfp من رو بیشتر سردرگم میکرد .نگاهم به یک جنازه افتاد که از سرش مثل یک چشمه خون می زد بیرون. واقعا ترسیده بودم و از هرکی می پرسیدم چه اتفاقی افتاده جواب نمی داد.اضطراب وجودم رو فرا گرفته بود....از یک #intj
________
📮خوشم میاد نصف سناریو ها #entp رو میکشن😂
________
📮توی یه شهر دور پرنسسی بود که اسمش #infp بود.
اون دوتا پسرعمو داشت که هردو بدجورخاطرخواهش بودن، #intj و entp. #entp یه شوالیه بود و intj وزیر جنگ. روز تولد پرنسس رسید. روزی که قرار بود همسر آینده پرنسس رسما مشخص بشه. پدرپرنسس،پادشاه #infj توماری که از جنس پارچه زرین بود باز کرد و entp رو به عنوان نامزد و همسر آینده پرنسس infp اعلام کرد. در همین لحظه intj تفنگی از جیبش دراورد و مخ entp رو تو صورت infp که کنار هم وایستاده بودن پاشوند. همه از صدای شلیک ماتشون برده بود، چندلحظه بعد صدای شلیک دیگه ای اومد و infj که اسلحه ای توی دستاش بود و میخواست intj رو بزنه روی زمین افتاد و چندلحظه ای با صدای خس خس سینه و نفس زدن و جون دادنش گذشت. پادشاه جدید منتظر تعظیم بود...
"ـنورسا"
________
📮آرت سناریو
حتی فکرش رو هم نمی کردیم اینجوری بشه . به خاطر یه تصادف جاده ای کشت و کشتار به وجود اومد . قضیه از این قراره که #entj به اتفاق با #entp تصادف میکنه و کلا ماشینش رو نابود میکنه . Entp هم کل کینه هاشو جمع کرده و یه روزه میخواد خالی کنه . از جایی هم که سال پیش برادرentj یعنی #intj یکی از دوستاش رو کشته بود حسابی میخواد تلافی کنه . چاقو و سلاح هاش رو بر میداره و میره به سمت خونش . توی مسیرش #infj اونو میبینه و قضیه رو از روی سلاح هاش میفهمه . تفنگ و برمیداره و با #infp سریع خودشو به خونه ی entj میرسونه . وقتی entj میفهمه که چه گندی به بار اورده سریع برادرش رو هم در جریان قرار میده .اونم که تشنه ی دعوا و آدم کشیه سریع برای محافظت از اون میاد . ادامه داستان پیام بعدی ...
________
📮ادامه آرت سناریو
Entp با داد و فریاد وسط حیاط پیداش میشه . گفت : اگه entj رو تنها بیرون نفرستید این خونه رو رو سرتون خراب میکنم !
Entj ترسان لرزان یه چاقو تو جیبش میزاره و بیرون میره . ولی متاسفانه بعد یه دقیقه intj هم پشت سرش میره و entp عصبانی میشه و یه سیلی به entj میزنه . Intj از اینکه خواهرش رو زده حسابی عصبی میشه و با تفنگ سمتش میره تفنگ رو به سمتش میگیره . Infj و infp سریع بیرون میرن تا کمک کنن و infj هم تفنگش رو در میاره . Entp گفت :اگه بخوای شلیک کنی خواهرت رو میکشم !
و تفنگش رو به سمت entj میگیره . Intj آروم تفنگ رو پایین میاره و آروم آروم به سمتش میره . ولی وقتی entp هم اسلحه رو میندازه سریع به سر entp شلیک میکنه !
Entj که تا اون موقع محاصره entp بود جیغ کشید و entp مرد.
⠇#پیام_شما💬
══════════════
⠇ @Eema_Art
• سناریو شما از آرت شماره یک 🔫🩸
📮پارت اول :امروز یه خبر واسم اومد که #infp رو گروگان گرفتن،منو بهترین دوستم #intj تصمیم گرفتیم با چند تا از دوستامون infpرو نجات بدیم.
وقتی رسیدیم #entj رو دیدیم که گفت همون قدر پولی رو که میخواستم اوردید؟ intj سریع تفنگشو دراورد و گفتولی خیلی دوست دارم یه گلوله تو سرت خالی کنم entj لبخندی تمسخر امیز کرد و سریع #entp رو صدا زد و گفت بیارش. entp رو دیدم که از تاریکی داخل اتاق بیرن اومدو بهintjگفت اگه میخوای یه گلوله تو سرentj خالی کنی منم یه گلوله تو سر این گربه کوچولو خالی میکنم...
واقعا خیلی نگران بودم اگه همه چی طبق نقشه پیش نره احتمال مرگ هممون وجود داره...
بعد infp رو دیدم که خیلی ترسیده بود و داشت گریه میکرد سعی کردن بهش... از طرف #infj
________
📮پارت دوم: سعی کردم بهش بفهمونم که احتیاجی نیست نگران باشه ولی چشماشو بسته بود...
خودمم خیلی استرس داشتم بخاطر همین تفنگمو بیرون اوردم که یهو صدای شلیک تفنگ اومد intj به enypشلیک کرد و infp از دستش افتاد به intj گفتم مگه قرار نبود طبق نقشه پیش بریم ؟
و intj گفت نقشه عوض شد و به سمت info دوید
نگاهم رو به سمت دیگه دادم entj تا فهمید چه اتفاقی افتاده سعی کرد که تفنگشو بیاره بیرون مجبور بودم اقدام کنم چون intj رفته بود پیش infp و کسی هم جز منو intj تفنگ نداشت پس کارو تموم کردم... از طرف #infj
________
📮چرا همه #entp رو میکشن؟ دلم براش سوخت
________
📮بنگ...
#intj یه گلوله زد وسط پیشونی #entp
entp توبغلم جون داد...
جیغ زدم گریه امونم رو بریده بود
: تنهام نزار...
همه اون عوضیا میخندن
#enfp آرزوی مرگ entp رو داشت همین طور intj و #infj
: #infp کمکم کن... از پیشم رفت برای همیشه...
infj با تفنگ infp رو تهدید کرد که اگه از جاش تکون بخوره میکشتش
: منم بکش... راحتم کن میخوام برم پیشentp
از تو جیبم چاقو رو در اوردم و سمت intj پرت کردم و خورد وسط قلبش
infj به تفنگ رو گرفت سمتم.
بنگ...
راحت شدم.
________
📮#infj
خشاب رو جا زد. دستاش میلرزید، ولی شدیداً سعی در مخفی کردنش داشت.
سینهاش سریع و عمیق بالا و پایین میرفت. تو چشمای همیشه تخس #entp خیره بود و زیر لب زمزمههایی میکرد. میتونستم به وضوح اشک رو توی چشماش ببینم.
مقابل #infp ایستاد. اسلحه رو توی دستش فشرد. دستش رو بالا آورد و خواست آمادهی شلیک شه. نتونستم سکوت کنم. آستینش رو کشیدم و دهن باز کردم که چیزی بگم. اما قبل از اینکه حرف از دهنم در بیاد، صدای شلیک گلوله و جیغ infp توی گوشم پیچید.
تو یک لحظه کلهی entp مقابلم ترکید و صورت محزون intj، به خون اون رنگی شد!
intj اسلحه رو روی زمین پرت کرد.
دست توی جیب گذاشت و درحالی که از اتاق بیرون میرفت گفت:
- «اون عوضی خائن رفیق من بود. اگه تو میکشتیش، باید انتقام رفیقم رو ازت میگرفتم»
از #intj
⠇#پیام_شما💬
══════════════
⠇ @Eema_Art
• سناریوهای شما از آرت شماره یک 🔫🩸
📮داستان ازاونجا بود که:
-#infp من باید یه چیزی رو بهت بگم
_چی شدهenfj؟
-خب راستش من عاشقتم از وقتی که ۱۳ سالت بود و اومدی اینجا هم هم حسو داشتم
#entp : تو باید بمیری infp !
ماشه ای شلیک شد و enfj سپر دفاع من
Enfj رادیدم که بر زمین مثل فرشته ای زیبا خوابیده بود. فرشته ای با لباس سفید و سینه خونی را تجسم کردم. اشک ریختم. آن فرشته به خانه اش رفته بود. بهشت
- اون برادر منو کشت! Entp باید بمیره!
- اما #intj اون عشق منه!
-نذار تو رو هم بکشم #enfp ! اون روانی باید بمیره!
ماشه شلیک شدمن به لحظه ای enfj خودش را سپر من کرد فکر می کنم. و به خاطراتی که از ۱۳ سالگی به بعد با او داشتم
اسلحه intj را برداشتم و به خودم شلیک کردم. برادر و خواهرم#istj و enfpبالای سرم گریه میکردند. و من پیش فرشته ام #enfj شاد بودم
________
📮#intj
دست من و گرفته بود و اصرار داشت که م ن قاتلم اما infj ازم حمایت کرد و گفت این غیر ممکنه #infp و #entp با هم خیلی دوست بودن و اون شوخیای خرکی entp واقعا infp رو ناراحت نمیکرد intj گفت طبق حرف مرد ماسک پوش یک از ما قاتله و همه رو تو این مخمصه انداخته اگه infp قاتل نیست از کجا معلوم خود تو نباشی یا حتی #istj چون خیلی ساکته شایدم #enfp که رفته یه سر به جنازه entp بندازه. همون موقع مرد ماسکی داد زد خب پس intj نظرت چیه که با ۱۰شمارش من خائنه و با اسلحه ای که این همه مدت قایم کردی بکشی تا همرو نجات بدی؟ و intj با یه پوزخند پذیرفت همون موقع نفس تو سینه ام حبس شد intj با تفنگی که از کتش بیرون آورده بود من و نشونه گرفته بود و می خواست شلیک کنه که #infj هم یه تفنگو رو پیشونیه intj گذاشت همه سکوت کرده
________
📮بودن و فقط صدای شمارش مرد ماسکی میومد و یکی که داره تو راهرو میدوه ۴.۳.۲.۱و ناگهان با کما ناباوری intj تفنگشو به طرف مرد ماسکی برد و بهش شلیک کرد همون موقع در باز شد و enfp با هیجان داد زد بچه ها entp نیست وبا دیدن صحنه شکه شد اینجا چه خبره. istj به طرف مرد ماسکی رفت و ماسکشو برداشت entp بود همه شوکه شدن جز intj که با قیافه ی پوکرش گفت اینم خائن حالا بعد دو هفته میتونیم برگردیم خونه من با عصبانیتو گریه گفتم تو که از اول میدونستی لازم بود این همه بازی دربیاری و intj گفت اینجوری اون شک میکرد بعد istj کلید و از جیب entp در آورد و گفت کاش اینجوری تموم نمیشد .
________
📮اول #enfp دست و پایش به صندلی بسته بود . نمیدونست چی شد که گروگان گرفته شد . خودش رو تکون داد و جیغ کشیدم که شاید کسی نجاتش دهد .
《خفه شو》
و فقط صدای گروگانگیر بود . از همون اول هم نباید باگروه منطقی یا همون مافیا آشنا میشد . چه دیر فهمید اون ها مافیا بودند . ولی اون لحظه تمام امید هایش همون مافیا بودند . چشم هاش رو بست ...
*صدای شکستن در*
ناگهان enfp چشم هاش رو باز کرد و وحشت زده به در خیره شد . درست می دید؟ دشمنش #intj بود؟ ولی چرا اون اینجاست؟
ولی با اتفاقی که افتاد دوباره وحشت بر شجاعتش پیروز شد . intj تفنگش را در آورد و به سمت enfp گرفت . enfp چه انتظاری از دشمنش داشت؟ چشم هاش رو بست ...و شلیک . ولی چرا درد نداشت؟ چرا؟ مرگ اینطوری بود؟ چشم هاش رو باز کر د . ولی به جای خودش ادامه دارد..
________
📮۲ ولی به جای خودش گروگانگیر بود که بر زمین افتاده بود . به intj نگاه کرد . چرا اینکار رو کرد؟ مگر او دشمنش نبود .
intj جلو اومد و دستان و دهانش را باز کرد .
《به جز من هیچکسی حق نداره بهت آسیب بزنه . دشمن عزیز》
خوب اینم بخش دوم اون داستان . شرمنده که طولانی شد
________
📮راستی من همونیم که داستان دو بخشی نوشتم . تایپم رو یادم رفت بگم . من #enfp و #enfj یا همون enfx هستم.
________
📮آرت و سناریو 🔫
من به عنوان یک #Entj باورم نمیشد که اون روز فرا برسه
من دوست نداشتم که اون روی دیگر من که همگی به عنوان یک هیولا ازش یاد میشه رو ببینند .من ترجیح میدادم که از سلاح استفاده نکنم جان دوستانم در خطر بود تا اینکه برادرم #isfj رو گروگان گرفتن جان #infp و #enfj در خطر بود مجبور شدم که آن روح خشمگین خود را بیدار کنم و خشاب تفنگم را پر کردم و از قدم اول به بعد را دیگر احساس نکردم و کارش را تمام کردم به سرش شلیک کردم اما هنوز مشکل اینجا بود که من هنوز تحت کنترل خودم نبودم معلوم نبود که نفر بعدی که باشد و تنها چیزی که گفتم این بود:برین بیرون...تا وقتی که هنوز عقلم سر جاشه برین بیرون!اما هیچوقت نباید اینجوری میشد چون دیگر من آن entj # سابق نشدم
⠇#پیام_شما💬
══════════════
⠇ @Eema_Art
• فرض کنین قراره برای تعطیلات بهتون یه بالن یا هواپیمای شخصی بدن که میتونین باهاش به هر جایی سفر کنین. کجا میرین؟✈️
💬#type2
اوم فک کنم برم
----------
💬هاگوارتز
فضا
سیاره ی نپتون و زحل
فرانسه
اسپانیا
ترکیه
کره جنوبی
ژاپن
هلند
خارج از منظومه ی شمسی
قطب شمال
-----------
💬من بهیکسرزمین ویا یکجزیرهرویاییـ خالیـازانسانها سفرمیکردم.ازرویـاقیانوسهاودریاهامیگذشتم وبه یکجاییـمیرسیدم کهطبیعتآن مانندآخرالزمان بود!همهمکانهارا رویشگلوگیاهان فراگرفتهبود؛ زامبیـها درکوچههاوخیابانهایـشهر پرسهمیزدند بدونآنکه صدمهایـ بهمن واردکنند.آبوهواییـمعتدل، باابرهاوبارانهایـ همیشگیـداشت.
ازجمله دراینسرزمین یکبرج، مانندبرجایفل وجودداشت کهمن بایکدوچرخه همراهبا دوربینعکاسیـو یکموسیقیـکلاسیک مانند:"Solas ازجیمیـدافیـ"بهگشتوگذار میپرداختم.هنگامغروبخورشیدهم باگیتارکلاسیکخود بررویـشیروانیـخانه مینشستم وموسیقیـمینواختم درحالیـکه قطرههایـباران رویـفرتهایـگیتار فرودمیـآمدند:}
ازطرف
یک
#INTJ
انیاگرام:
#5W4...🕷️🕸
---------
💬سلام
#entj
#7w8
قطعا اول میرفتم لندن چون وایب کلاسیکش محشره بعد پاریس و بعدش بخاطر علاقه ای که به مصر باستان داشتم میرفتم مصر ( اگه میشد تو زمان سفر کنم و برم به مصر باستان که دیگه خیلی خوب میشد)
ولی خب در زندگی واقعی حتی شهر خودمو کامل نرفتم ببینم🤙🗿
⠇#پیام_شما💬
══════════════
⠇ @Eema_Ennea
• فرض کنین قراره برای تعطیلات بهتون یه بالن یا هواپیمای شخصی بدن که میتونین باهاش به هر جایی سفر کنین. کجا میرین؟✈️
💬هر جایی که طبیعت باشهه
#4w5
--------
💬گفتید به هرجایی دیگه درسته ؟ ترجیح میدم به سیاره های دیگه سفر کنم و از نزدیک ببینمشون ولی چون همچین چیزی با هواپیما امکان پذیر نیست با بالن کل دنیا رو دور میزدم و پایین نمیومدم از اون بالا کارای زیادی میشه انجام داد *لبخند شیطانی* #entp #7w8
--------
💬خب به عنوان #enfp _ #type7
معلومه که به توکیو یا سئول یا برلین سفر میکردم .
توکیو چون شهر کیوت پسند و انیمه ای هست مثل #isfp یا #infp 😊
سئول چون احساس میکنم آروم و آرامبخشه مثل #isfj 😌
و برلین چون یه شهر سرد مغرور و جذابه دقیقا مثل #intj 😶
--------
💬سلام من یه #ISFP ام با #type4 ،اول میرفتم مکان های زیارتی
--------
💬سلام و خسته نباشید
#ESFJ
#2w3
برخلاف میل شخصیتیم خیلی دوست دارم برم یه جایی که تنها باشم و بتونم از تنهایی مورد نیازم لذت ببرم و نیاز نداشته باشم تا با کسی ارتباط برقرار کنم...
--------
💬تنها میرم. و به یک جای اروم و طبیعی میرم. در آغوش طبیعت، جایی که بتونن فکر کنم ورزش کنم کتاب بخونم بدون حضور اشخاص مزاحم و الودگی صوتی
ی جایی که بتونم ازادانه به احساسات در همم برسم و در آغوش بکشمشون و هر مدلی که عشقم میکشه باشم ( البته الانم همینم فقط اونموقع دیگه کسی نیست که بخواد تعجب کنه😂🤌🏻)
#ENTJ
#5w6 ( تیپ پنج رو مطمئنم ولی باله رو شک دارم)
⠇#پیام_شما💬
══════════════
⠇ @Eema_Ennea
سناریو جنایی~🩸🔪
به قلم وایولت
من #infp هستم و امروز،به قتل رسیدم!
درحال حاضر روح سرگردانی هستم که داخل اتاقی پر از افرادی که میشناسم نامرئی و معلقم..تا وقتی که قاتل واقعیم پیدا نشه نمیتونم آزاد باشم.
از اینکه کسی نمیتونه صدامو بشنوه و نمیتونم قاتل رو لو بدم احساس شدیدا بدی دارم اما...
در این بین #entj به آرومی روی صندلیش جابه جا میشه و چهره های سرتاسر اتاق رو طی یک نگاه سریع میگذرونه
بعد از چند ثانیه سکوت entj لب از لب باز میکنه و شروع میکنه به صحبت کردن:همونطور که میدونید infp به قتل رسیده و من کسی بودم که جنازشو پیدا کردم..و خب..کارآگاه این پرونده هم منم..دلم میخواد زودتر کسی که جسارت کشتن infp رو داشته محازات بشه پس همگی همکاری کنید
فرورفتن #intp توی مبل راحتی ای که روش نشسته بود توجه entj رو جلب کرد.entj:هی intp حرفی داری بزنی؟
چیزی که دستگیر entj شد نگاه خالی از احساس intp بود.درواقع اون از عشق intp به infp اطلاع داشت و میدونست که این قضیه چقدر از درون اونو شکسته پس فعلا بیخیالش میشد
صدای خش دار و بی حوصله #estp از طرف دیگه اتاق به گوش رسید:فقط داری وقتمونو میگیری..چرا باید برای کسی مثل اون مارو اینجا نگه داری؟منکه خوشحالم که اون بی مصرف مر_
که صدای عصبی intp حرفشو قطع کرد:خ/فه شو!
#enfj باآرامشی توی صداش گفت:
لطفا با هم درست صحبت کنید دوستان!
entj با دست زدن اونا رو به سکوت دعوت کرد و گفت:
چه خوشتون بیاد و چه نه این پرونده باید حل بشه و کسی حق نداره تا آخر کارم پاشو از این اتاق بیرون بزاره
estp خودشو روی صندلی ولو کرد.
entj گلوشو صاف میکنه و پرونده قتل رو ورق میزنه:
خب مظنون اصلی این پرونده #enfp ئه..دوست داری چیزی بگی؟
با این حرف لرزی به پیکره enfp افتاد اما سریعا خودشو جمع کرد:کار من نیست!
entj:بر چه اساسی باید حرفتو باور کنیم؟
enfp:اون بهترین دوستم بود چرا باید اونو میکشتم؟
intp با شنیدن این باز هم کنترلشو از دست داد:برچه اساسی حرفتو باور کنیم؟!شما آخرین بار با هم یه بحث داشتین و...
entj دوباره به intp چشم غره رفت.
enfp که دوباره داغ دلش تازه شده بود شروع کرد به اشک ریخت و با صدای لرزونی اضافه کرد:
من و infp یه بحث کوچیک داشتیم سر اینکه اون باعث شده بود یکی از دوستامو از دست بدم و اون راجبم اشتباه فکر کنه..ما با هم صحبت نمیکردیم تا اینکه دیروز بهم گفت بیام و کنار پل همو ببینیم..
entj:دقیقا روز قتل..
enfp اشکهاش رو پاک کرد و کمی بیشتر به خودش مسلط شد و بعد ادامه داد:
ما اون روز با هم دوباره حرف زدیم و تونستیم سوء تفاهم رو برطرف کنیم..حدود ساعت ۳ و ۴۰ دقیقه بود که من پیامی از #esfp دریافت کردم که ازم خواسته بود به گیم نت نزدیک خونشون بیام تا با هم خوش بگذرونیم منم از infp خداحافظی کردم
entj:بعد اون چیزی نفهمیدی که کجا قراره بره؟
enfp:نه...ولی حرفمو باور کنین من نکشتمش
در این بین enfj که کنار enfp نشسته بود دستمالی بهش داد تا اشکهاشو پاک کنه و با ناز کردن پشتش سعی کرد به اون دلگرمی بده
entj:بسیار خب...
estp:حالا میتونیم بریم؟حوصلم داره سر میره
entj:گفتم نه!
estp:تو حق نداری سر یه مسئله بی ارزش برای من تعیین تکلیف کنی!
intp با عصبانیت شروع کرد به بحث کردن با estp و entj تلاش کرد تو دوباره اوضاع رو به نظم و آرامش قبلی برگردونه
همینطور که به درگیری اونا نگاه میکردم رومو به سمت دو نفر کنارم (enfp و enfj) برگردوندم.
نگاهمو از enfp درحال گریه به enfj دوختم که با چهره ای مهربون سعی در دلگرمی دادن enfp داشت.
صورت مهربون و با آرامشش به عنوان کسی که قاتل واقعی منه خیلی طبیعی و بی گناه بود!
⠇#ادمین_ردسا 🕶✨️
══════════════
⠇ @Eema_MBTI
سناریو جنایی~🩸🔪
من #infp بودم و مجبور شدم دوست #enfp ام رو بکشم چون عشق دروغی ام که #intj بود من رو گول زد و مجبورم کرد که دوستم یعنی enfp رو بکشم وگرنه اون هم خودم و هم خانوادمو می کشت.
روز بعدی که enfp رو کشتم راس ساعت ۷ صبح بلند شدم تا کاری که لازم بود رو انجام بدم. به بلند ترین ساختمون شهر رفتم و به بالا ترین طبقه یعنی ۱۵ رفتم. از پشت بوم بالا رفتم. و خودم رو مثل پرنده در آسمان پرواز دادم.
من مردم. نمی تونستم تحمل مرگ دوستم رو داشته باشم اون هم وقتی خودم کشتمش. دوستی که بهم گفته بود intj داره دروغ میگه. کاش به حرفش گوش داده بودم. اون بهترین دوست دنیا بود. از پدر و مادر هم بهتر
بعد از مرگ من و دوستم پدرم وقتی ۵ دقیقه بعد از اون ساختمون رد میشد جسد منو دید و گریهاش گرفت. اون #infj بود و مادرم #entj.
پدرم فکر میکرد کسی منو کشته و رفت به مادرم گفت. وقتی مادرم به کنار ساختمون اومد پلیس ها جسد منو پیدا کرده بودن. همینطور دوستم که من ساعت ۲ نیمه شب از اونجا انداختمش پایین
مادرم مسئولیت پرونده منو دوستم رو بر عهده گرفت. اون نمیدونست من هم خودم رو کشتم هم دوستم رو. ولی همه اینا تقصیر intj بود.
مادرم به دوست خودش مشکوک شده بود چون مادرم همیشه از اینکه چقدر من دختر خوبی بودم تعریف میکرد و فکر می کرد دوست #estjاش منو و دوستمو کشته و چون قاتل دیگه ای پیدا نکردن انداختش زندان و اعدامش کردن.
همین که intj فهمید مادرش داره اعدام میشه با سرعت جت به محل اعدام اومد ولی کار از کار گذشته بود. Intj رفت تا مادرم که مسئول پرونده بود رو بکشه. وقتی مادرم تو خونه بود پدرم هم کنارش بود و داشتن با هم به مرگ من و دوستم گریه می کردن. Intj در رو شکوند و چاقو رو وارد قلب مادر و پدرم کرد. خون توی خونه سرازیر بود. Intj چاقو رو روی زمین گذاشت و فرار کرد. وقتی پلیس ها برای اطلاع دادن اعدام خانم estj به خونه مادر و پدرم اومدن با دو جسد و یه چاقوی خونی مواجه شدن.
معلوم شد که قاتل intj بوده چون یادش رفته بود اثر انگشت روی چاقو رو پاک کنه. و پلیسا اون رو هم اعدام کردن
پی نوشت: ۵ نفر از ۱۶ نفر رو از دست دادیم
⠇#ادمین_ردسا 🕶✨️
══════════════
⠇ @Eema_MBTI
ایما | چت روم
سناریو جنایی~🩸🔪 به نام خدا راوی داستان: Entj سلام، اشتباه بزرگی بود؛ هیچوقت نباید مجبورش میکردم. زن
اتفاق عجیب تر این بود که چند روز بعد از این قضایا enfp به قتل intp اعتراف کرد. واقعا برام عجیب بود که چرا!
در هر صورت مدارک اتقدی محکم بود که اعتراف enfp قابل قبول نبود و intj چند هفته بعد اعدام شد.
در هر صورت خیلی تجربه بدی بود امیدوارم بتونم ازش قسر در برم.
-----------
اون دنیا:
- بَه intj احوال شما🙂
+ خوبی intp مارم کشوندی پیش خودتا! نمیدونم چطور نفهمیدن اتیش خودته
- اره فقط مونده که entj وصیت نامه رو که بخونه بفهمه و کار ناتمامونو تموم کنه
پانویس:دوستان روانشناس ایما من دیوونه نیستم فقط در داستان قتل خودم خودمو کشته بودم باید یه جور جمعش میکردم🙂
-------
خودم #intp
پاسخ اول: #entj
کسی که پیدام کرد: #estp
مظنون و کسی که خوشحال شد: #intj
کسی که گردن گرفت: #enfp
قاتل: intp🥲
⠇#ادمین_ردسا 🕶✨️
══════════════
⠇ @Eema_MBTI
سناریو جنایی~🩸🔪
نمیتونم بابت اتفاقی که افتاده ناراحت باشم. من زندگی خوبی داشتم. وقتی میگم زندگی خوب، منظور ی زندگی پر از خوشحالی نیست. من زندگی رو واقعا زندگی کردم. گاهی شاد بودم و گاهی غمگین، گاهی صحیح و سالم بودم و گاهی هم...
ماجرا برمیگرده به 1 و نیم سال پیش...
ی روز تو دانشگاه دیدم که #Enfp و #Intp به جون همدیگه افتادن. هردوتاشون دوستام بودن، نمیتونستم ی گوشه بشینم و تماشا کنم. رفتم که جداشون کنم. ازشون پرسیدم که چه اتفاقی افتاده؟
Intp: این Enfp مثل همیشه به من گیر داده که تو چرا ساکتی؟ تو چرا اجتماعی نیستی؟ تو چرا الی؟ تو چرا بلی؟
Enfj#: آره Enfp؟
Enfp: اون همیشه خیلی ساکته، چرا اینقدر افسردهای؟ ما که دوستاتیم. بیا ما با خوش باش
Enfj: عزیزم، Enfp... تو که میدونی Intp دوست نداره کسی مزاحم خلوتش بشه. اون اینجوری خوشه. تو چرا...
نذاشت حرفم تموم بشه.
Enfp: اههههه. تو هم که همش از این Intp دفاع میکنی. چرا هر وقت با یکی دعوام میشه، تو منو مقصر میدونی؟ تازه، ازت خیلی عصبانی شدم که به پارتیم نیومدی...
Enfj: آخه Enfp، تو که میدونی من دوست دارم با دوستام باشم ولی بهت که گفتم تازگیا تو جاهای شلوغ حالم بد میشه. درمورد دفعۀ قبلی هم، تو با Isfp# سر همین مسئله دعوا کرده بودی یادت نیست؟ اونم مجبور میکردی که چرا نمیخندی؟
Enfp که اعصابش خورد شده بود گفت: تو خیلی خودخواهی، اصلا به من که دوستت هستم فکر نمیکنی. منم دل دارم، دوست دارم با دوستام باشم. همش طرف بقیه رو میگیری. تو خیلی عوض شدی. افرادی که به دوستاشون اهمیت نمیدن، بهتره که بمیرن.
Enfj: منم دوست دارم با تو باشم، ولی...
نتونستم حرفم رو تموم کنم. بازم شروع شد...
دویدم سمت دستشویی. اه، لعنتی...
تازه دو هفته بود که فهمیدم مریضیم چیه...
ماجرا از برمیگرده به آخرین شامی که با #Entj خوردم. مثل همیشه عالی بود. همه چی خوب بود تا زمانی که برگشتم خونه. 3 ساعت بعد از برگشتنم به خونه، متوجه شدم که حالم داره بد میشه. رفتم دستشویی که بالا بیارم، اما از چیزی که دیدم ترسیدم. خون بالا آورده بودم.
خیلی ترسیدم، خواستم زنگ بزنم به Entj، ولی گفتم اون خیلی نگران میشه. پس تصمیم گرفتم به دوستم Esfj بگم. زنگ زدم و بهش گفتم، اومد و من رو برد بیمارستان.
آزمایش و اینا یکم طول کشید، بعد از چند وقت، متوجه شدم که سرطان دستگاه گوارش دارم. نکتۀ بدتر، جایی بود که میگفتن خیلی پیشروی کرده و 2 ماه دیگه بیشتر زنده نیستم. تو این مدت هم به زور آرایش سیاهی زیر چشمام رو میپوشوندم.
باید همه چی رو به Entj میگفتم. اون حق داشت که بدونه. اما نمیخواستم ناراحت بشه. با خودم فکر کردم بهتره باهاش بهم بزنم تا اینطوری دیگه ناراحت نباشه.
همۀ این فکرا رو دوباره توی دستشویی دانشگاه داشتم با خودم مرور میکردم. دهنم رو آب کشیدم و رفتم بیرون. یکم سرگیجه داشتم ولی بازم میتونستم راه برم. Esfj که از بچه ها موضوع رو شنیده بود، سریع خودشو رسوند به من...
Esfj#: تو رو خدا اینقدر به خودت فشار نیار. وقتی حرص میخوری بیماریت بدتر میشه. تو نباید به خودت فشار بیاری...
سر و کلۀ Entj پیدا میشه...
Entj: چی شده؟ چرا رنگ و روت پریده؟
Enfj: میشه بریم بیرون دانشگاه...
Entj: باشه. صبر کن تا ماشینم رو میارم
Entj، برخلاف چیزی که همه ازش تصور میکنن، با من خیلی مهربون بود. ی سریا ممکنه فکر کنن ما با هم نمیساختیم، اما حقیقت اینه که ما نقاط اشتراک خیلی زیادی داشتیم. ما خوشی ها و غم ها رو با هم تجربه میکردیم و هر اتفاقی که میوفتاد، ما با هم ازش عبور میکردیم. قرار بود بعد از تموم شدن دانشگاه، با همدیگه ازدواج کنیم.
از Esfj خداحافظی کردم و نشستم تو ماشین Entj
Enfj: راستش... Entj... ی چیزی هست که... که باید بهت بگم...
یهو چشمم به Entj افتاد. خیلی ترسیدم. دیدم کارد بزنی بهش خونش در نمیاد. اومدم ادامۀ حرفم رو بزنم که گفت: قسم میخورم که اون Enfp لعنتی رو بکشم. هر کسی که باعث بشه حالت بد بشه، باید بمیره. باید از روی زمین محو بشه.
یکم صبر کردم تا آرومتر بشه. بعد شروع کردم و کم کم درمورد مریضیم بهش گفتم. حدس میزدم. Entj خیلی عصبانی شد و سرم داد زد: پس بگو چرا از کرم پودر استفاده کردی، تویی که اصلا اهل آرایش نبودی. شک کردم که ی چیزی درست نیست اما هیچوقت فکر نمیکردم...
از کارش و دانشگاه مرخصی گرفت و 1 ماه تمام، با هم رفتیم مسافرت، بهترین مسافرت عمرم بود. ولی نمیدونستم که این مسافرت، آخرین مسافرتم خواهد بود.
بعد از یکماه، Intp اون کسی بود که جسدم رو پیدا کرد. بررسیهای پزشک قانونی نشون میداد با ی گلوله تو مغزم مردم و اعضای دیگۀ بدنم سالم هستند و ی نامه از Enfp که با مضمون اینکه حق به حق دار رسید.
سناریو جنایی~🩸🔪
به قلم 𝗠𝗶𝘆𝗮
تایپها واسه تابستون به یه مرکز تفریحاتی رفته بودند تا اونجا به تفریحاتشون بپردازن . اما #istj میل و رغبت چندانی نداشت که بیاد و تفریح کنه چون کلی پرونده دستش مونده بود که باید بررسی میکرد ولی خب به اصرار خیلی زیاد #esfj مجبور شده بود . کسالت بار تو رستوران مرکز تفریحاتی نشسته بود و به بقیه نگاه میکرد . #Entp و #intj درحال حرف زدن باهم بودن اما به محض اینکه #entj نزدیک شد intj گرم صحبت با اون شد و #entp هم از جمع اونا فاصله گرفت . Entj خانم متشخص و سرمایه داری به نظر میرسید این از سر و وضعش مشخص بود . Exfpها و #estpها هم گوشهای داشتند راجع به تفریحات صحبت میکردن و بقیه هم کارهای عادی خودشون و چیز جالبی نبود که نظر istj رو جلب کنه . فقط از دست intj ناراحت بود که ایت روزها بیشتر از اینکه با اون باشه با entj عه . چند لحظه بعد که تقریبا رستوران خالی شده بود entj نزدیک istj شد . بعد از سلام و احوالپرسی entj شروع کرد از اخلاقیات entp و intj پرسیدن و وقتی istj دلیلش رو پرسید entj جواب داد که احساس میکنه entp از اون بدش میاد و اون و #enfp پشت سرش حرفای بدی پیش همه زدن تا احساس intj رو نسبت به خودش عوض کنند و الان اون فکر میکنه که ممکنه enxp ها بهش آسیب بزنن و از istj که کارآگاهه میخواد که حواسش به اون باشه ولی istj اینو قبول نکرد چون دلیلی نداره که entj نگران باشه . پسفردا شب، شب آرومی بود . همه خواب بودند و دیر وقت بود که istj با صدای محکم کوبیده شدن در بیدار شد . وقتی در رو باز کرد #infp جلوی در با گریه ایستاده بود " Istj کمک! Entj .. Entj رو کشتن!" . Istj و infp به اتاق entj رفتن . جسد entj خون آلود افتاده بود و intj کنارش مات و مبهوت مونده بود . پلیس اجازه نمیداد کسی به اتاق نزدیک بشه . Istj نزدیک intj رفت و بلندش کرد . وقتی همه رو بردن و جسد هم بردن istj از سمت پلیس به عنوان کارآگاه این پرونده انتخاب شد . فردا istj اتاق و جسد entj رو بررسی کرد . رو جسد entj پنج ضرب عمیق چاقو وجود داشت و توی اتاقش فقط یه دستمال پیدا شده بود . Istj بازرسی رو از estp و enfp که بادیگارد entj بودن شروع کرد . بعد از بازجویی فهمید که estp خوابش برده بود و چند دقیقهی بعد enfp رفته بود سرویس بهداشتی و در روش قفل شده بود وقتی به سختی در رو باز میکنه برمیگرده حدود بیس دقیقه گیر افتاده بود . وقتی اومد estp رو بیدار کرد و متوجه نشدن کسی وارد اتاق شده . عصر هنگام estp دیده بود که entp جلوی در entj سرک میکشه ولی وقتی istj ازش پرسید entp گفت که فقط داشته به اتاق خودش میرفته . به نظر نمیرسید entp چندان هم ناراحت بوده باشه . Estp گفته بود که چند مدت پیش یکی از شرکت entj دزدی کرده بوده و entj اونو زندان انداخته بود . نفر بعدی که istj ازش بازجویی کرد intj بود . Intj گفت که اون وقت شب اومده بود به entj بگه که فردا باید صبح برگردن چون کاری پیش اومده تو شرکت و وقتی که در رو باز کرد با جسد entj مواجه شد . Enfp و estp قسم میخوردن که الان فهمیدن و infp از اتاقش بیرون اومد و با سرعت به istj خبر داده . Istj دستمال رو به intj نشون داد و ازش پرسید مال entjعه؟ که intj گفت نه نیست . Istj شروع کرد از infp سئوال کردن . Infp خیلی استرس داشت و از سئوالات طفره میرفت . Istj همه چیو یادداشت کرد . ساعت قتل و همهی شواهد . مظنون اصلی enfp بود که میگفت تو دستشویی گیر کرده بوده و بالافاصله بعدش قتل اتفاق افتاده . روز بعد همه تو باغ درحال تفریح بودند . و بعضیا هم از قتل entj به شدت شایعه پراکنی میکردند . Istj فکر هوشمندانهای به سرش زد . دستمال رو بدون اینکه کسی ببینه انداخت زمین و دوباره برش داشت و به سمت infp رفت و بهش گفت خانم دستمالتون افتاد . Infp هم تشکر کرد و دستمال رو برداشت و رفت . خب حالا خیلی چیزا مشخص شده بود . عصر همون روز همه جمع شده بودند تا istj قاتل رو معرفی کنه . Istj به همه گفت که اگه قاتلن خودشون بگن ولی کسی چیزی نگفت . Istj شروع کرد: ماه پیش istp به جرم دزدی از شرکت رفت زندان . Entp دوست istp بود و با این موضوع خیلی ناراحت شد و کینهی entj رو به دل گرفت . شاید فکر کنید که کار entp بوده ولی این کار اونم نبوده درواقع entp از مرگ entj میتونسته خوشحال بشه ولی چرا entp بکشه وقتی نامزد istp خانم infp اینجا حضور داره؟ اون وضعیت مالی خوبی نداره ولی اومده به این گردش دلیلش هم فقط همین بوده . اون بعد از اینکه در رو enfp بسته وارد اتاق شده . دهن entj رو گرفته و چندین ضربه بهش زده و اومده بیرون ولی استرس زیادی داشت و دستمالش رو جاگذاشت و وقتی که intj جسد رو پیدا کرد فورا اومد و به من اطلاع داد تا وانمود کنه که هیچی نمیدونه .
سناریو جنایی~🩸🔪
چند سال پیش،با ورودم به بخش اورژانس و زمانی که داشتم برای عمل جراحی آماده می شدم، مردی که بر اثر تصادف زخمی شده بود و نیاز به جراحی داشت رو دیدم؛
من اونو نجات دادم. بعدها باز هم اون رو دیدم،اسمش #ISTP بود.
ما عاشق هم بودیم و نمی تونستیم از هم جدا بشیم.
اما، ISTP یه شب قبل وقتی که به خانه برگشت نامه ای روی یخچال پیدا کرد" من دیگه نمی تونم ادامه بدم" اون با پلیس تماس گرفت و خبر ناپدید شدن من رو داد.
دو ساعت بعد نیروهای پلیس و کارآگاه #ISFP توی خونه ی من و ISTP بودند و به دنبال سرنخ میگشتند؛ از یکی از اتاق ها صدای فریاد #ESFP آمد " قربان جسد رو پیدا کردم! "
جسد من توی چمدون مسافرتی مشکی رنگ بود.
همه نگاه ها به سمت ISTP رفت و اون رو به عنوان مظنون اصلی پرونده بازداشت کردند.
جسد من به پزشکی قانونی رفت چون هیچ کبودی یا اثری از مقاومت دیده نمی شد.
دوست سابق ISTP یعنی #ENTJ وقتی این خبر رو شنیده بود از خوشحالی بال در آورده بود.
بالاخره جواب آزمایشات و کالبدشکافی آمده بود و علت مرگ تزریق دوز بالای آمونیاک به رگ های خون تشخیص داده شده بود...
بعد از دو ماه زندان رفتن ISTP هم دانشگاهی سابقم #INTJ به زندان رفت و ISTP رو ملاقات کرد و به اون گفت" تو کسی که واقعا عاشقش بودم و احساساتم رو زنده کرده بود از من گرفتی پس من هم اون رو از تو گرفتم!"
⠇#ادمین_ردسا 🕶✨️
══════════════
⠇ @Eema_MBTI
سناریو جنایی~🩸🔪
داستان نویس: #INTJ
کسی که عاشقم بود: #INTP
ولی چون من تنهایی رو دوست داشتم و اعتقادی به عشق نداشتم بهش جواب رد دادم. ولی اون جنون گرفتش و خیلی عصبی شد. ولی یه جایگزین داشت که از من متنفر بود که اون ادم #ISTJ بود. ISTJ چون INTP رو خیلی دوست داشت. واسه همین وقتی فهمید من به INTP جواب رد دادم به یکی از دوستاش گفت که مسئول قتل من باشه و وقتی منو کشت جسدمو یه جایی پنهان کنه. البته INTP این قضیه رو نمیدونست
ولی بعد مدتی خود INTP جسد منو پیدا کرد.
ولی چون #ENFJ بهترین دوستم بود و فقط اونو داشتم مسئولیت پرونده رو به عهده گرفت.
و بعد جست و جوی زیاد به یه مظنون رسید که اونم #INFJ بود. چون INFJ با INTP دشمنی داشت چون پنهانی منو دوست داشت ولی وقتی فهمید INTP اعتراف کرده به من به همه گفت که INTP، منو کشته.چون اون زمان فقط ما باهم بودیم. ولی کسی باور نکرد و INFJ به دردسر افتاد.
ولی قاتل واقعی #ESFJ بود، چون ISTJ به ESFJ گفته بود که منو بکشه و کاری کنه که INTP جسد منو پیدا کنه و کسی که خیلی منو بعد INTP دوست داشت یعنی INFJ فکر کنه که INTP منو کشته چون جواب رد بهش دادم. ولی ENFJ تونست قاتل اصلی رو پیدا کنه و به طرز وحشتناکی ازش انتقام بگیره.ISTJ هم پا به فرار گذاشت و بلیط هواپیما گرفت تا بره جایی که هیچکس پیداش نکنه. ولی #ENTJ و ENFJ و #ESTJ با لباس های مبدل مهماندار و گریم صورت فهمیدن که چی شده و ISTJ رو از هواپیما پرت کردن پایین.....
⠇#ادمین_ردسا 🕶✨️
══════════════
⠇ @Eema_MBTI
سناریو جنایی~🩸🔪
به قلم INTJ
XXXX:
از جسد روبروم فاصله گرفتم و با لذت خیره شاهکارم شدم...
فکر کردن به اینکه فردا چه غوغایی به پا میشه لبخند عمیقی رو روی لبم آورد!
از اون جسم خونی دور شدم و توی تاریکی شب قدم زنان به سمت خونه حرکت کردم
#ISFP:
دم دمای صبح بود،هندزفری توی گوشم بود و همراه با ریتم آهنگ با دستام ضرب گرفته بودم
داشتم میرفتم که توجهم به مایع قرمز رنگِ جاری شده روی کف خیابون جلب شد
احساس کردم خون توی رگام خشک شد چشمام سیاهی رفت و از صحنه روبرو حس دل پیچه بهم دست داد
تنها چیزی که به فکرم رسید دویدن و دور شدن از اونجا بود
#INTJ:
موهای بلندمو بدون شونه کردم آزادانه روی شونم انداختم
سوار ماشین شدم
توی شوک بودم، یه چیزی راه نفس کشیدنمو گرفته بود اما دریغ از یه قطره اشک
فکر از دست دادن کسی که عشق واقعی رو باهاش تجربه کرده بودم اعصابمو خط خطی میکرد..
رسیدم جلوی اداره پلیس سعی کردم تمام توانمو جمع کنم
نه ، من ضعیف نیستم!
و #ESFJ که گویا کارآگاه ماجراست با یه بارونیه قهوه ای اومد جلو
نگاهی بهش انداختم و گفتم با من تماس گرفته بودین در رابطه با جسدی که پیدا کردین..
سرشو تکون داد و به سمت یه اتاق هدایتم کرد
دستمو گذاشتم رو دستگیره و به نرمی بازش کردم
رفتم کنار جسد و تو یه حرکت پارچه رو کشیدم
آرزو کردم که کاش همه چی یه خواب بد باشه
ولی نه!
اتفاقات این دنیا حتی از یه کابوس هم بدتره..
خیره به جسد بودم، انگار زمان اطرافم وایساده بود نفس کشیدن یادم رفته بود حتی وجود اون غده توی گلومم فراموش کردم
دستمو کشیدم روی صورت داغون شدهاش
یکی اونو کشته بود .... یکی اونو کشته بود..
این حرفا بود که مدام توی سرم رژه میرفت سرمو تکون دادم و رفتم بیرون موهامو جمع کردم و رو به پلیس گفتم
کی کشتش؟
وESFJ نگاه عجیبی بهم کرد و گفت:
_گزارش از جانب ISFP ثبت شده.
یکی از همکاراش (#ENTJ) توی اداره که یکم قبل تر از اون رفته بود بیرون مظنونه،
مثل اینکه اون روز سر مسائل مالی شرکت باهم بحث داشتن..
این خودش یه انگیزه محسوب میشه
اما کاملا مطمئن نیستیم ، بعد از بازجویی نتیجه رو بهتون اعلام میکنیم.
نگاهش کردم
تو دلم گفتم گور بابای همتون.
لبخند دندون نمایی به روم زد
و اضافه کرد واقعا متأسفم، امیدوارم باهاش کنار بیاید.
سرمو تکون دادم
و بعد از گرفتن مشخصات مظنون از اون فضای خفه کننده بیرون اومدم
مغزم فقط به انتقام فکر میکرد
اون قاتل کسی رو ازم گرفت که بین همه آدما فقط کنار اون آرامش داشتم
یه لحظه فکر کردم چرا؟
چرا من؟
یعنی من لایق دوست داشته شدن نیستم..؟
افکارمو پس زدم ، فقط باید قاتلو پیدا کنم
بعد از چک کردن دوربینهای مسیر رفت و آمد ENTJ
فهمیدم که اون از یه مسیر دیگه رفته و طبق دوربین مغازه جلوی خونشون ساعت قتل خونه بوده.
پس کار کی میتونه باشه؟؟
رفتم به سمت اون خیابون نحس صحنه جرم و با دقت نگاه کردم دنبال یه سرنخ از اون قاتل..
همینطور که راه میرفتم یه چیزی زیر پام احساس کردم
خم شدم و برداشتمش
یک گلوله؟
مثل اینکه قاتل داستان زیادم حرفه ای عمل نکرده
وایسا ببینم این گلوله که مختص به تفنگ پلیساست
طبق گزارش پلیس اون با ۴ گلوله کشته شده بود.
ولی هیچ اثری از گلولهها توی بدنش نبود
پس به خاطر همین بود...
یعنی اون با تفنگ یه پلیس کشته شده
کار یه پلیس بوده...
با امید اینکه قاتل از همین منطقه بوده شروع به چک کردن تفنگ تک تک بازرس ها و پلیس هاکردم
و بله
رسیدم به قاتل!
توی پرونده ها و مجوزها ، گزارش یه نفر دستکاری شده بوده
اون کارآگاه(ESFJ) با اون لبخندای چندشش خوب بلده نقش بازی کنه
در اینکه اون یه بیمار روانیه هیچ شکی نیست
ولی تو این مسئله من از اونم روانی ترم!
چاقو رو توی دستم محکم گرفتم
و دوباره به سمت اون برزخ حرکت کردم
دیدم که با پرونده توی دستش از اتاقی خارج شد
رفتم جلو و گفتم ببخشید قربان، میتونم چند دقیقه وقتتونو بگیرم؟
نگاه مهربونی بهم انداخت و گفت
_ بله حتما میخواید بریم کافهِ همین نزدیکی؟ +اوه ، بله ممنون هنگام گذشتن از کوچه وقتی مطمئن شدم خالیه با لگد محکمی زدم به کمرش
وقتی ESFJ افتاد رو زمین از فرصت استفاده کردم رفتم روش
چاقو رو گذاشتم زیر گلوش و با چشمای خونی بهش نگاه کردم
+چرا عوضی؟
چرا کشتیش؟
لبخند چندشی زد و گفت
_تلاشت قابل تحسین بود مادمازل
و بعد شروع کرد به خندیدن
دستش رفت روی موهام و خواست بکشدش که چاقو رو محکم تو گلوش فرو کردم
انقد با حرص انجام دادم که تقریبا سرش جدا شد
با نفسای محکم،
چشمای پر از اشک و سر و وضع خونی ، بدون نگاه کردن به ESFJ از اون کوچه دور شدم
آره این دنیا همیشه بی رحم بوده..
پایان
⠇#ادمین_ردسا 🕶✨️
══════════════
⠇ @Eema_MBTI
سناریو ترسناک~💀🥀
همونجور که صداهاشون توی ذهنم اکو میشد کلید رو توی قفل چرخوندم. بااینکه پیشنهاد اون مرد #intj رو قبول کردم و عمارت رو خریدم ولی هنوزم حرفهای دختره #isfj باعث نگرانیم میشد. بیخیال! اون مرد خیلی جذاب و خوشتیپ بود و حرفاشم منطقی و دقیق. ولی دختره..ممکنه از اون ترسو های توهمی باشه. درِ عمارت چقد سنگینه! اینجا واقعا قدیمیه! چقدر ستون و درهای کنده کاری شده داره! ولی نسبتا تمیزه. خیله خب بریم برای شروع تمیز کاری!
چند هفته بعد
_بعد از چند هفته هنوز تمیز کردن عمارتت تموم نشده؟ تو واقعا تنبلی #intp !
خندیدم و گفتم:خودتم دست کمی از من نداری #infp !
دستی تکون داد و رفت. منم کلیدم رو در آوردم. یهو صدایی از پشت سر شنیدم. سرمو برگردوندم. سایه محوی دیدم که فرار کرد. وحشت زده برگشتم و تند تر کلید رو توی قفل چرخوندم. دوباره صدایی شنیدم. با ترس برگشتم و .. اه بازم این دختره isfj عه!
isfj : سلام..امیدوارم هنوز اتفاقی واست نیافتاده باشه..میخواستم دوباره بهت هشدار بدم.هرچه زودتر این خونه رو ترک کن.صاحبهای قبلی خونه
موقعی که رفتن واقعا وحشت زده بودن
با عصبانیت گفتم: لطفا بس کن! نمیخوای دست از سرم بر داری؟ همه ی اینا توهمه! میفهمی؟ توهم! هیچ روحی در کار نیست!
رفتم داخل. هنوز در رو کامل نبسته بودم که صدای isfj به گوشم خورد: توهم نیست! #entj ام روحها رو دیده بود!
در رو بستم و بهش تکیه دادم. entj دختر منطقی و جدی ای بود. اون و توهم؟ نفس نفس میزدم. صدای تپش قلبم رو می شنیدم. کف دستام عرق کرده بود. یهو صدای بلندی شنیدم و همه جا تاریک شد! دستامو روی سرم گذاشتم و بلند جییییغ کشیدم! چند ثانیه بعد آروم چشمامو باز کردم. چیزی نبود. فقط یه رعد و برق زد و برقا رفتن. کورکورانه دنبال گوشیم گشتم. اه لعنتی خاموشه! همه پنجره هارو باز کردم و پرده هارو کشیدم. باوجود سرما و بارون ولی حداقل کمی نور توی خونه میومد. خودمم کنار پنجره نشستم. احساس میکردم یکی منو زیر نظر گرفته. دوباره اون سایه رو بین درختهای جنگل دیدم! خیلی وحشت زده م. با ترس پنجره هارو بستم. نمیدونم جایی هست که بتونم شمع یا همچین چیزی رو پیدا کنم؟ یهو یاد زیرزمین افتادم. intj بهم گفته بود این خونه یه زیرزمین داره ولی تاحالا توش نرفته بودم. اروم راه زیرزمین رو در پیش گرفتم. در زیرزمین رو باز کردم و واردش شدم. همه جا تاریک و خاکیه. یهو پام روی چیزی رفت. سرمو پایین گرفتم و نگاهش کردم. چند ثانیه طول کشید تا بتونم توی تاریکی تشخیصش بدم. یه تیکه زبون انسان بود!
با صدای بلند جییییییییغ کشیدم و دویدم بیرون. یهو خودمو نزدیک اون سایه ی مرموز دیدم. تنها کسی بود که میتونستم ازش کمک بخوام. نزدیکتر شدم و اون سایه بیشتر و بیشتر به یه انسان تبدیل شد. پسری با موهای خیس که توی صورتش ریخته بودن و داشت تند تند مداد و قلمو هایی رو جمع میکرد و توی کوله پشتیش می ریخت. وحشت زده ازش کمک خواستم. انگار آدم بدی نبود. #isfp فقط یه پسر نقاش بود که از جنگلهای اطراف خونه م خوشش میومد. بهم گفت میتونم شب رو توی خونه ش بمونم. یه اتاق اضافه توی خونش داشت. پتوهارو دور خودم پیچیدم و سعی کردم همه چیرو فراموش کنم. یهو چهره #istp جلوم نمایان شد که گفت: خودم کارتو تموم میکنم!
با وحشت از خواب پریدم. istp همسایم توی خونه قبلیم بود ولی من کاری به کارش نداشتم. هی! نکنه مسئله infp عه؟ istp چند روزی بود که بی دلیل به infp که به خونه من میومد گیر میداد. بحث های عجیبی بینشون بود که من اصلا سر در نمیاوردم. از روزی که اون بحث ها شروع شد istp اصرار کرد خونه م رو عوض کنم. ولی من مقاومت میکردم. آخه خونه مو دوست داشتم! تا زمانی که intj پیشنهاد این عمارت با قیمت عالیشو بهم داد و قبول کردم. یهو صدایی از بالای سرم شنیدم. از جا بلند شدم. intj بالا سرم بود! جیغغغ کشیدم و رفتم سمت اتاقِ isfp. در رو باز کردم که با جنازه خونیش توی تخت خواب مواجه شدم! همین که سرم رو برگردوندم که فرار کنم intj رو جلوی صورتم دیدم. بلند تر جیغ زدم و به سمت جنگل فرار کردم! intj جوری دنبالم کرد که توی زیر زمین خونه خودم دویدم. چراغ زیرزمین ناگهانی روشن شد. با اینکه برقا رفته بود! همین که برقها روشن شدن با قبری که جسد تکه تکه شده ی infp توش افتاده بود روبرو شدم! با همه توانم جیییییغ کشیدم! یهو #estj از انتهای زیر زمین جلو اومد و گفت: ترسیدی؟ دوستش داشتی مگه نه؟
از شدت ترس نفسم بالا نمیومد. estj گفت: کارم خیلی تمیز بود. بعد از اینکه با معشوقم istj ازدواج کردم و به این خونه اومدم و صبح اولین روزی که توی این خونه ی لعنتی بیدار شدم با جنازه ی معشوقم روبرو شدم به خودم قول دادم نزارم هیچ کسی بتونه با دوست و معشوقش لبخند بزنه! اولیش entjو intj بودن!
سناریو ترسناک~💀🥀
آرون #enfj (شخصیت اصلی)
مارتین #isfp
آقای وِی #estp
خانوم رزا #intj
مایکل #entj
فیونا #infj
مونا #infp
فروشنده #intp
هوا بارونی بود. تو راه خونه ی جدیدم بودم که یاد حرف مارتین افتادم. اون همسایه ی قبلیم بود. شب قبل از اینکه راهی خونه ی جدیدم بشم بهم میگفت یه خواب بد برام دیده. میگفت تو خواب دیده بود که یکی با یه چاقو منو تو خونم کشت. منم بهش گفتم حتما شب قبل خیلی خسته بوده.
البته بعد از اونم خانوم رزا اومده بود به نصیحت من که صاحبای قبلی این خونه ای که میخوای بری یکی یکی ناپدید شدن یا دیوونه. ولی از نظر من که آقای وِی دیوونه نبود.
آقای وِی همونی بود که خونه رو بهم فروخت. اون خونه رو به نصف قیمت میفروخت و منم از فرصت استفاده کردم.
وقتی رسیدم جلوی در خونه دیدم تو باغچه رد پای یه نفر هست. تازه بودن. یکم جلوتر رفتم. وای... انگار یه چیزی پشت اون درخته...
_کی اونجاست؟؟
یهو مایکل از پشت درخت اومد بیرون.
_هوی!... ترسیدم روانی!
مایکل قهقهه زد و گفت: چته بابا! شوخی بود.
گفتم:باشه بابا فهمیدم. نمیخوای کمکم کنی؟
چند تا از نایلون ها را از من گرفت و با هم به داخل خانه رفتیم.
*
آن شب مایکل برای شام پیش من ماند. ۲۰ دقیقه بعد از شام از انباری صدای عجیبی شنیدیم.
مایکل گفت:هی آرون... میشنوی؟
گفتم: آره... انگار صدای گریه ی یه دختره...
_انگار از انباری میاد.
+چی میگی تو اونجا که درش قفله!
_به هر حال بیا یه نگاه بندازیم.
باهم به سمت انباری رفتیم. وقتی در را باز کردم گرد و خاکی که چندین سال روی آن نشسته بود روی پیراهن هایمان نشست.
_چن ساله اینجا رو تمیز نکردن؟!
+خدا میدونه
خیلی عجیب بود. هر چه جلوتر میرفتیم صدای گریه نزدیک میشد. دو سه متر جلوتر چیز عجیبی دیدیم...
یک قبر! دختری کنار آن قبر نشسته بود و گریه میکرد.
پاهایم با دیدن این صحنه سست شد. لرزان گفتم: تو... تو دیگه کی هستی؟
انگار تازه متوجه ما شده بود. دختر ترسید و خود را عقب کشید.
مایکل گفت: تو کی هستی؟ اینجا چیکار میکنی؟؟
دختر بریده بریده گفت: ممم...من...اسمم... فیوناست.
گفتم:اینجا چیکار میکنی؟؟
گفت:من... اومدم اینجا خواهرمو ببینم.
مایک گفت: خواهرت؟؟
گفت: این قبر مال اونه.اسمش موناست.
گفتم: قبر خواهرت چرا باید اینجا باشه؟!
جوابی نداد. سر و رویش مناسب نبود. پاهایش هم زخمی شده بود. دلم برایش سوخت. دستم را دراز کردم به سمتش: بلند شو بریم داخل خونه. اینجا هوا سرده.
دستش را جلو آورد. اما وقتی خواست دستم را بگیرد از دستم رد شد.
_وای!...
از وحشت عقب رفتم. گفتم: تو... تو چی هستی؟؟
او گفت: من... فکر کنم...مُردم.
خشکم زد. مایکل هم هاج و واج نگاه میکرد.
مایک گفت: پس... تو یه روحی؟
فیونا گفت: نمیدونم... آخرین چیزی که یادمه اینه که یه نفر اینجا بهم چاقو زد.
راست میگفت. رد چاقو روی پیراهنش معلوم بود.
مایک گفت: یادت نیست کی تو رو کشت؟
_نه. نتونستم صورتشو ببینم.
ناگهان حالت چهره اش به وحشت تغییر کرد و گفت: اینجا خطرناکه! از اینجا برید! اون فردا شب برمیگرده اینجا!
گفتم:کیو داره میگه؟
مایک گفت: احتمالا فردا بفهمیم
دیشب مایک خونه ی من ماند. صبح که بیدار شدم انگار اتفاقات دیشب خواب بود. بیرون رفتم و هوای تازه را استشمام کردم.
_او بیدار شدی؟
+آره.
_پس من میرم سوپری بر میگردم.
+باشه
*
_من برگشتم.
مایک وسایلی را که خریده بود روی میز گذاشت و گفت:از اون یارو سوپریه در مورد خونه پرسیدم. چیزای عجیبی میگفت.
+مثل چی؟
_میگفت این خونه برای صاحبای قبلیشم شانس نیاوورده.
+یعنی چی؟
_نمیدونم چیز دیگه ای نگفت.
ناگهان صدای در آمد.
گفتم:من میرم.
در را باز کردم. مردی تقریبا میانسال بود. مقداری پول به من داد و گفت:بقیه ی پولتونو یادتون رفت.
من پول را از او گرفتم و در را بستم.
_کی بود؟
+فروشنده بود. بقیه ی پولتو یادت باشه پس بگیری نابغه.
_ولی پولم بقیه نداشت.
شب شد. موقع آمدن او رسیده بود. تصمیم گرفتیم که مایک در خانه کشیک بدهد و من به زیرزمین رفتم.
حدودا ۲۰ دقیقه ای در آنجا منتظر ماندم. بلند شدم تا بروم ببینم اوضاع مایکل چطور است که از گوشه ی انباری صدایی شنیدم. صدا را دنبال کردم. انگار سطلی روی زمین افتاده بود. یه لحظه احساس کردم چیزی پشتم ایستاده.... برگشتم که پشتم را ببینم چاقویی مستقیم به داخل شکمم فرو رفت.... چشمانم تار شد.... ولی میتوانستم آن کسی که به من چاقو زده بود را ببینم.... چند لحظه بعد مایک را دیدم که از پله ها پایین می آمد.
گفتم: فروشنده....
****
مایک از پله ها پایین رفت و دید یک نفر به دوستش چاقو زده. داد زد:داری چه غلطی میکنی؟؟
سناریو ترسناک~💀🥀
طعمه، به قلم نورسا
به گمونم این همون زندگی بود که همیشه برای خودم میخواستم؛ یه زندگی پر از چالشهای دیوانهوار و هیجان انگیز.
آیا میتونم بگم همه این حوادث اتفاقی رخ دادن یا به این خاطر بود که خودم انتخاب کردم که الان اینجا باشم؟!
درسته همه اون نشونهها درحالی که برای فراری دادن من بودن من رو بیشتر بیشتر تشویق میکردن تا الان اینجا باشم.. هرچند هیچ برنامهای برای مردن نداشتم! شاید زیادی بی احتیاطی کردم..
روزی که داشتم به اینجا اثاث کشی میکردم(#intp) بهم گفت:
- مراقب باشم چون خواب بدی برام دیده.
من با طعنه بهش گفتم:
- تو بیشتر روزای عمرت خوابی پس تعجبی نداره اگه هرازگاهی همچین خوابایی ببینی.
اون درحالی که با قیافه پوکر نگاهم میکرد آرزو کرد که خوابش به واقعیت تبدیل بشه و رفت.
یا وقتی که اون آدم مرموز رو لابه لای درختا درحال نقاشی کردن دیدم. اون با نگاه ناخوشایندی بهم زل زده بود و نقاشی که میکشید.... بهتره درموردش حرف نزنم. من درکمال خونسردی بهش شربت آبلیمو تعارف کردم و به خونه دعوتش کردم. درکمال تعجب (#entp) رو دیدم که اومد دنبال اون دختر و گفت که اسمش (#isfp) و خواهرشه.
با (entp) وقتی برای اولین بار به اینجا سفر کردم توی یه کلوپ ملاقات کردم و بهش گفتم که از اینجا خوشم اومده و برنامه دارم به اینجا سفر کنم و اون لعنتی چرب زبون گفت که زمین اینجا از قدمهای من سرسبز تر و حاصل خیز تر میشن.ما رابطه دوستانمون رو از طریق اینترنت ادامه دادیم و من دفعات بیشتری به اینجا اومدم و توی کلوپ با (entp) ملاقات کردم تا اینکه اون برام این خونه رو پیدا کرد.
روز به روز اتفاقات عجیب تری میفتادن.
پیدا کردن یادداشت هایی گوشه و کنار خونه که بهم هشدار میدادن تا از اون خونه برم و بعد اومدن اون مرد سراسیمه که با جدیت تمام میگفت که هرچه زودتر این خونه رو ترک کنم. هوا گرگ و میش بود و من تازه از خواب بیدار شدم اما مطمئنم که (#entj) بود! کسی که همه اعضای کلوپ از تنفر و دشمنی که با (entp) داشت خبردار بودن.
نمیدونستم باید چه واکنشی نشون بدم ترجیح میدادم به علاقهای که به (entp) داشتم اتکا کنم تا اعتماد به دشمنش.
و در نهایت...
صدای ناله زوزه مانندی که هرشب از زیرزمین میومد. فکر میکردم باید صدای باد باشه که از یه سوراخی میاد اما هیچوقت علاقه ای به رفتن به اون زیر زمین نداشتم و چون همیشه بوی گوشت فاسد ازش میومد و بنظر خیلی سرد بود.
روزی که بالاخره تصمیم گرفتم تا برای تعمیر زیرزمین برم یه دختر با موهای سبز رنگ با بدن زخم و زیلی نشسته بود روی پله ها و مشغول گریه بود. چهره اش برام آشنا بود اما مطمئن نبودم کجا دیدمش؟
بنظر میومد داره از چیزی فرار میکنه و به اینجا پناه آورده.
با نگرانی از اینکه چیزی که اون داره ازش فرار میکنه سر از خونه من در بیاره و با خشم از ورود بی اجازش به خونه ام با عصبانیت سرش داد زدم ولی اون بدون هیچ حرفی توی تخم چشمام زل زد و خودشو از پله ها پرت کرد پایین!
برای چندلحظه خشکم زد. و بعد پله ها رو دوتا یکی رفتم پایین. خبری از اون دختره نبود و در عوض یه تپه خاکی کوچیک اونجا پیدا کردم.
بوی گوشت گندیده داشت حالمو بهم میزد ولی سعی کردم خونسردیم رو حفظ کنم. اتفاقاتی که این چندوقته افتاده بود رو تجزیه و تحلیل کردم و سعی کردم به یاد بیارم اون دختر رو کجا دیدم. یاد حرفایی که(entj) زده بود افتادم و عکس دختری که نشونم داد. همون دختر با موهای سبز به اسم (#enfp) که صاحب قبلی خونه بود اما الان ناپدید شده بود و هیچکس از اون خبر نداشت.
حس کردم یه سطل آب یخ روی سرم ریختن درحالی که پله ها رو با بالاترین سرعت ممکن بالا میرفتم برای فرار نقشه میکشیدم اما دیگه خیلی دیر بود.
به محض بیرون اومدن از زیرزمین صدای قدم های چند نفر رو توی اتاق نشیمن شنیدم و بعد صدای(entp) که گفت:
کارش و تموم کن و بیارش زیر زمین.
این نوشته هارو که احتمالا آخرین نوشته های زندگیم هستن درحالی مینویسم که توی ماشین لباسشویی قایم شدم و چیزی نمونده تا آرزوی (intp) محقق بشه و من همسایه (enfp) بشم.
هرچند محال بنظر میاد اما امیدوارم که یروز یه نفر این یاد داشت ها رو پیدا کنه....
⠇#ادمین_ردسا 🕶✨️
══════════════
⠇ @Eema_MBTI
سناریو ترسناک~💀🥀
کلیدعمارت جدید روازصاحب قبلیش یعنی #estj گرفتم.با خیالی خوش که فکر میکردم قراره تو عمارت جدید زندگی خوب و آرومی داشته باشم وارد عمارت شدم وبه محض ورودم #entj زنگ زد و گفت که خواب وحشتناکی دیده و میخوادتجدیدنظری راجع به عمارت بکنم.گفتم که اصلا نگران نباشه و من راجبش تحقیق کردم.ساعت از نیمه شب گذشته بود هنوز به خواب تو عمارت عادت نکردم که یهویی صدایی از بیرون شنیدم.ازپنجره #esfp رودیدم باچشمای ترسناکش بهم خیره شده بودترس وحشتناکی تودلم افتاد. بعد از اون شب،esfp شب های دیگه هم بیرون پرسه میزد.صداهای ترسناک زیر زمین خواب روازچشمام گرفته بود دلو زدم به دریا و به طرف زیرزمین رفتم جسدentj روزمین بودبیهوش شدم وقتی چشم باز کردم روحentj رودیدم هردومون به جسمامون نگاه میکردیم که توسطesfpدرحال متلاشی شدن بود
⠇#ادمین_ردسا 🕶✨️
══════════════
⠇ @Eema_MBTI
• سناریوی شما از آرت شماره ۲⛩🗡
📮 سانرایو کشوری عظیم با مردمانی راضی داشت ملکه ی این سرزمین #entj بود. برادر این ملکه #istp بود که وزیر ارشد بود. این دو خواهر و برادر بسیار عالی بودند روزی ملکه #istj ی خبیص . قیامی میکند بر علیه سرزمین سانرویو مردم تا این قضیه را از طرف entj شنیدند زود به entj گفتند در این سال ها هیچی برای ما کم نگذاشتند. پس ما در این جنگ شرکت خواهیم کرد حتی #infp هم شرکت کرد او اشک ریزان جزع سربازان شد #entp نمک نشناس و خیانت کار هم به کشور خود خیانت کرد او در ابتدا infp را گروگان گرفت #intj تلاش کرد و با عقل خود توانست که infp را از دست دشمنان اسیر کرد سپس istp
وزیر کشور پیشنهاد سلاح را داد بمب اتم با اصلاح چند نفر entj با دستگاه موافقت. با کمک خداوند جانسون پودر شد. البته مردم این کشور در عمان بودند همه خوشحال
___________
📮 Istj
پسر امپراتور entj بود و عاشق درس و علم بود
امپراتور entj هم که خیلی خوشحال بود همچین پسری دارد و برای همین بهترین معلم ها را معلم او کرد
بهترین معلم آن شهر #estj بود و به istj خیلی خوب درس میداد
چندین سال گذشت و istj درس هایش را به اتمام رساند
دیگر وقت آن بود که istj برای خود همدمی پیدا کند
istjدوست داشت فردی همسر او شود که آن را دوست داشته باشد
بنابراین istj به شهر رفت(با لباس های مبدل)
همینطور که داشت راه میرفت چششمش به یک دختر زیبا و ملیح افتاد و دلش به لرزه افتاد
آن دختر istp بود که در یک رستوران کوچک کار میکرد و کارفرمای آن entp بود و رستوران مال آن بود
istp
با entp دوست بود
istj
برای اینکه به دختر نزدیک تر شود رفت در رستوران غذا بخورد و چیزی سفارش داد
پارت اول
___________
📮 Istp
زیاد از istj خوشش نیومد برای همین به entp گفت که سفارش istj رو آماده کنه و ازش بپرسه
istj
با خودش فکر کرد که معلومه که entpنمیاد همچین کاری رو بکنه چون صاحب رستورانه ولی با این حال entp اومد و سفارش istj رو پرسید
istj هم غذاش رو خورد و رفت
istj هرروز به آن رستوران میرفت و ناهار و شامش را انجام خورد
istp
هم که براش عجیب بود رفت و از istj گفت که چرا هنوز به اینجا میایید؟
Istj هم هول شد و اممم اممم کرد و گفت که غذا های شما خیلی خوشمزست
چند روز گذشت و istp دیگه از اون رستوران رفت و دیگه اونجا کار نکرد
وقتی istj به اون رستوران اومد دیگ istp رو ندید
دیگه نتونست تحمل کنه و رفت که از entp بپرسه
وقتی پیش entp رفت یهو entp اونو کنار دیوار گرفت و بهش گفت که دیگه نزدیک istp نشه
پارت دوم
___________
📮یک روز یک شاهزاده خانومی بود که تمام مردم آن شهر عاشقش بودن یک از این روز ها یکی از رعیت هاا عاشق Infp یا همون شاهزاده خانم شد اون یا Estp به پادشاه یعنی Estjگفت که من عاشق دخترت ام و می خوام باهاش ازدواج کنم پدر infpهم گفت که توی رعیت می خوای با دختر من ازدواج کنی؟😂بامزه اگه واقعا می خوای باید با چشم بسته با شیر ها بگنجی. بعد هم estp قبول کرد infp تو میدون estp رو دید و به عشق در نگاه اول معتقد شد...
#فیلم هندی
# اصغر فرهادی
⠇#پیام_شما💬
══════════════
⠇ @Eema_Art
• اگه میتونستین به یه دنیای خیالی از دنیای فیلم و سریال یا داستانها برین و برای باقی عمر اونجا بمونین، کدوم یکی رو انتخاب میکردین؟
💬دنیایی که میشه توش به یه دنیای خیالی از دنیای فیلم و سریال و داستان فکر کرد :)
(دنیایی که توش زندگی روزمره مون رو سپری میکنیم 💫)
#type9
___________
💬سلام! میرفتم به دنیای انیمه ی جوجوتسو کایسن و زیردست گوجو میشدم .
#type5
___________
💬ملکه شهر قد بلند ها
ارباب حلقه های ۳
#4w5
_________
💬فیلم و سریالی که بتونی توش به هر دنیایی که میخوای سفر کنی تخیلی باشه پر هیجان باشه و هر قدرتی میخوای داشته باشی عجیب و ترسناک باشه نامیرا باشم. متفاوت و خاص.
تایپ #8w9
__________
💬سلامم
#ENTJ
(شبیه Pها هستم یکم) #5W6 هستم
انیمه اتک ان تایتان، گروه شناسایی. جایی که دنبال کشف حقیقت دنیایی که توش هستیمن و واقعا هدفی هست که ارزش داره براش قلبمونو فدا کنیم. حیوون مورد علافم اسبه، از تجهیزات مانور سه بعدیشون خوشم میاد، از گشت زدن تو خطرات خوشم میاد، از اروین و ارن و میکاسا و آرمین و هانجی و کلا گروه شناسایی 😂 خوشم میاد، کلی دوستای پایه و جای تئوری پردازی و استراتژی چیدن و... هم داره. نظم تومیتونی با تمام وجود بجنگی و در راه هدفت بمیری. بهشت زمینی قراره چیز دیگهای جز این باشه؟
البته که هری پاتر رو هم خیلی دوست دارم،. جایی که مدام میشه چیزای مختلفو امتحان کرد، درسایی که دوست داری و عملی هستنو بخونی، مخفیانه کاراتو انجام بدی و...
___________
💬سلام #entj #5w6 هستم دوست داشتم به کتابی سفر کنم که جنایی و سیاسی باشه و توش انسانیت معنایی نداشته باشه. منم شخصیت اصلی داستان باشم ولی یک جورایی ادم بده ی داستان به نظر بیایم. همیشه پشت پرده کار ها را انجام بدهم ،پرونده های قتل را حل کنم و در اخر مجرم که یک انسان طرد شده است و می خواست دنیا را نابود کند را گیر بیندازم. اره دیگه یک داستانی که حقیقت این دنیا را بگه و ترکیبی از تمام ژانر ها باشه بجز فانتزی.
___________
💬به عنوان یه #ENTP #Type4 دلم میخواد برم تو دنیای DreamWorks. تو انیمیشنا. جایی که همه چی آخرش خوب تموم میشه... همه باهم دوستن. ارتباطات اونقدرام پیچیده نیستن و یه دنیای خیالیایه که هرچیزی میتونه واقعی بشه. واقعا محشره
⠇#پیام_شما💬
══════════════
⠇ @Eema_Ennea
ایما | چت روم
سلام! امروز دوباره اومدیم با یه چالش جذاب🔥 بهمون بگین به عنوان یه تیپ xی توی زندگیتون چه عادت یا ر
• به عنوان یه تیپ xی توی زندگیتون چه عادت یا روتینی دارین که به نظر بقیه عجیب میاد؟
💬عادت من شاید یکم عجیب باشه.من اونقدر تخیل میکنم که اغلب زندگی واقعیمو گم میکنم.خاطره ی ناهار امروز ممکنه یادم نمونه،ولی اکثر تخیلاتم مثلا برای زمان خیلی گذشته چرا.اغلب وقتی یک اتفاقی برام میفته،یاد یه خاطره ای میفتم که" اصلا وجود نداره!" و زاده ی تخیلاتم بوده.وقتی یک اتفاقی میفته که باعث احساسی شدنم میشه،یک خاطره ی جعلی از اون زندگی ای که دوسش دارم یا ندارم میسازم که اون سناریو تهش با احساساتم هماهنگ باشه و خودم رو جای اون کاراکتر میذارم.مثلا اگه ناراحتم دوستم پشتم حرف زده، فکر میکنم شرکتم داره به خاطر یک شرکت دیگه به خاطر مدارک جعلی از هم میپاشه و هی برای بهتر کردن اوضاع راهکار میسازم و هی دوباره گره میندازم توی داستان.درواقع از احساساتم سواستفاده میکنم که خودمو جای بقیه بذارم.
#Intp #Type5
--------------------
💬سلام #istp با انیاگرام #6w5 هستم و عادت عجیبی ندارم
اینم پیام متفاوت امروز😐😂
--------------------
💬به عنوان یه #entp #5w6 ، هرچی که میبینم باید یه چیزی ازش یاد بگیرم،مثلا ساعت ها دارم تو یوتیوب میچرخم و همه فکر میکنن دارم وقت تلف میکنم ولی دارم یه چیزی یاد میگیرم، یا مثلا سوالایی از مردم میپرسم که فک میکنن خیلی رندوم و بی معنیه ولی همش باعث میشه به نتیجه های مختلف زیادی برسم. خیلی هم زیاد فکر میکنم یکم زیادتر از زیاد، اگه میتونستم مطمئنا مغزمو میکندم میداختم دور... در کل همش در حال جذب اطلاعاتم
--------------------
💬به عنوان #entj #type7 مودی بودن ، حس ششم فوووق العاده قوی و رُک بودن زیادم.. اینکه بدون توجه به احساسات بقیه نظراتمو میگم برای دوستام خیلی عجیبه...
--------------------
💬به عنوان یه xnxp😅 عادت دارم فقط برنامه بچینم و عملی کردنش رو بزارم برای سال ها بعدییییییی
--------------------
💬به صورت حرفه ای شطرنج بازی میکنم و بیشتر روزا بخاطر تمرین ها ۳ ،۴ ساعت بی وقفه پشت میز میشینم این برای اعضای خانواده و دوستام عادی نمیشه و مدام میگن جوری میتونی انقدر بشینی؟
#intj
--------------------
💬با خودم بلند بحث میکنم و به خودم مشاوره میدم تا بتونم فکرای توی ذهنمو مرتب کنم
#Enfp
#7w6
--------------------
💬من به عنوان یه #estp اصلا استرس نمیگیرم حتی برا امتحان ترم هم هیچ استرسی نمیگیرم و خواهرم نمیتونه این رو باور کنه و براش خیلی عجیبه و میگه تو دروغ میگی .(مگه مرض دارم؟؟؟)
حتی شده شب امتحان پایانی لای کتاب هم باز نکرده باشم و رفته باشم سر جلسه امتحان ...
--------------------
💬عامممم... خب من به عنوان #intp که #5w4 باشه،
چیزی که برام عجیبه اینه که بیشتر اوقات نیمه خالی لیوان رو می بینم... عجیبش هم اینجاست که معمولا در مواجه شدن با یه موضوع سعی میکنم همه زاویه ها رو ببینم، ولی نمیفهمم چرا تهش اینجوری میشه
--------------------
💬سلام. یکی از عادتهای عجیبم اینه که توو جمع بحثو باز میکنم،بعد خودم میکشم کنار فقط گوش میدم.بقیه میگن مگه خودت بحثو باز نکردی، چرا حرف نمیزنی، بعد من میگم میخواستم فقط شمارو سرگرم کنم و خودم فقط گوش میدم. بقیه میگن چه عجیب ! مخلصتون #enfj
--------------------
💬سلاام.🤗 من #enfj هستم. عادت عجیبم که بقیه میگن خیلی عجیبی اینه که همیشه درحال صحبت کردن با خودم هستم، با خودم تحلیل میکنم، با خودم میخندم، دلداری میدم خودمو، نصیحت... خلاصه با خودم تنها نیستم. و گاهی با خودم بیشتر سرگرم هستم تا با بقیه. کلا بگم که با خودم خیلی حال میکنم. البته بگم که بقیه میبینن که با خودمم ، ولی در اصل با خدا حرف میزنم. و این برای بقیه خیلی عجیبه. قربون شما 😁
--------------------
💬 سلام و ادب، من یه #entp #type5 هستم، من همیشه تو هیئت مسئولیت محتوا رو قبول میکردم، یعنی مثلاً میرفتم میگشتم ببین نیاز مخاطبمون چیه، مکضوع انتخاب میکردم. بعد متناسب با اون، به قاری میگعتم چه آیهای بخونه، به دعاخون میگفتم چه دعایی بخونه، محتوای سخنرانی رو بررسی میکردم و مداحی رو، و مثلاً متن رزقها رو. همیشه تو هیئت کارم همین بوده و دوستش دارم.
--------------------
💬من ی ENTJ 8W7 هستم
دوست دارم مسئول مدیریتی اجرایی برنامه باشم تا بتونم به همه چیز سیطره داشته باشم و بتونم کنترل کنم فضارو و اینکه بدمام نمیاد مسئول رسانیه ایه مراسم باشم😁
--------------------
💬 دکور صحنه برای تعزیه. Enfp هستم
--------------------
💬به عنوان یه #7w6 #estp توی هیئت میرفتم سراغ آشپزخونه و همینطور که چایی/شربت میریختم یه انگولک به بقیه چیزا میزدم
⠇#پیام_شما💬
══════════════
⠇ @Eema_Ennea
ایما | چت روم
سلام! امروز دوباره اومدیم با یه چالش جذاب🔥 بهمون بگین به عنوان یه تیپ xی توی زندگیتون چه عادت یا ر
• به عنوان یه تیپ xی توی زندگیتون چه عادت یا روتینی دارین که به نظر بقیه عجیب میاد؟
❌زمان شرکت در این چالش تمام شده است❌
💬عادت من شاید یکم عجیب باشه.من اونقدر تخیل میکنم که اغلب زندگی واقعیمو گم میکنم.خاطره ی ناهار امروز ممکنه یادم نمونه،ولی اکثر تخیلاتم مثلا برای زمان خیلی گذشته چرا.اغلب وقتی یک اتفاقی برام میفته،یاد یه خاطره ای میفتم که" اصلا وجود نداره!" و زاده ی تخیلاتم بوده.وقتی یک اتفاقی میفته که باعث احساسی شدنم میشه،یک خاطره ی جعلی از اون زندگی ای که دوسش دارم یا ندارم میسازم که اون سناریو تهش با احساساتم هماهنگ باشه و خودم رو جای اون کاراکتر میذارم.مثلا اگه ناراحتم دوستم پشتم حرف زده، فکر میکنم شرکتم داره به خاطر یک شرکت دیگه به خاطر مدارک جعلی از هم میپاشه و هی برای بهتر کردن اوضاع راهکار میسازم و هی دوباره گره میندازم توی داستان.درواقع از احساساتم سواستفاده میکنم که خودمو جای بقیه بذارم.
#Intp #Type5
--------------------
💬سلام #istp با انیاگرام #6w5 هستم و عادت عجیبی ندارم
اینم پیام متفاوت امروز😐😂
--------------------
💬به عنوان یه #entp #5w6 ، هرچی که میبینم باید یه چیزی ازش یاد بگیرم،مثلا ساعت ها دارم تو یوتیوب میچرخم و همه فکر میکنن دارم وقت تلف میکنم ولی دارم یه چیزی یاد میگیرم، یا مثلا سوالایی از مردم میپرسم که فک میکنن خیلی رندوم و بی معنیه ولی همش باعث میشه به نتیجه های مختلف زیادی برسم. خیلی هم زیاد فکر میکنم یکم زیادتر از زیاد، اگه میتونستم مطمئنا مغزمو میکندم میداختم دور... در کل همش در حال جذب اطلاعاتم
--------------------
💬به عنوان #entj #type7 مودی بودن ، حس ششم فوووق العاده قوی و رُک بودن زیادم.. اینکه بدون توجه به احساسات بقیه نظراتمو میگم برای دوستام خیلی عجیبه...
--------------------
💬به عنوان یه xnxp😅 عادت دارم فقط برنامه بچینم و عملی کردنش رو بزارم برای سال ها بعدییییییی
--------------------
💬به صورت حرفه ای شطرنج بازی میکنم و بیشتر روزا بخاطر تمرین ها ۳ ،۴ ساعت بی وقفه پشت میز میشینم این برای اعضای خانواده و دوستام عادی نمیشه و مدام میگن جوری میتونی انقدر بشینی؟
#intj
--------------------
💬با خودم بلند بحث میکنم و به خودم مشاوره میدم تا بتونم فکرای توی ذهنمو مرتب کنم
#Enfp
#7w6
--------------------
💬من به عنوان یه #estp اصلا استرس نمیگیرم حتی برا امتحان ترم هم هیچ استرسی نمیگیرم و خواهرم نمیتونه این رو باور کنه و براش خیلی عجیبه و میگه تو دروغ میگی .(مگه مرض دارم؟؟؟)
حتی شده شب امتحان پایانی لای کتاب هم باز نکرده باشم و رفته باشم سر جلسه امتحان ...
--------------------
💬عامممم... خب من به عنوان #intp که #5w4 باشه،
چیزی که برام عجیبه اینه که بیشتر اوقات نیمه خالی لیوان رو می بینم... عجیبش هم اینجاست که معمولا در مواجه شدن با یه موضوع سعی میکنم همه زاویه ها رو ببینم، ولی نمیفهمم چرا تهش اینجوری میشه
--------------------
💬سلام. یکی از عادتهای عجیبم اینه که توو جمع بحثو باز میکنم،بعد خودم میکشم کنار فقط گوش میدم.بقیه میگن مگه خودت بحثو باز نکردی، چرا حرف نمیزنی، بعد من میگم میخواستم فقط شمارو سرگرم کنم و خودم فقط گوش میدم. بقیه میگن چه عجیب ! مخلصتون #enfj
--------------------
💬سلاام.🤗 من #enfj هستم. عادت عجیبم که بقیه میگن خیلی عجیبی اینه که همیشه درحال صحبت کردن با خودم هستم، با خودم تحلیل میکنم، با خودم میخندم، دلداری میدم خودمو، نصیحت... خلاصه با خودم تنها نیستم. و گاهی با خودم بیشتر سرگرم هستم تا با بقیه. کلا بگم که با خودم خیلی حال میکنم. البته بگم که بقیه میبینن که با خودمم ، ولی در اصل با خدا حرف میزنم. و این برای بقیه خیلی عجیبه. قربون شما 😁
⠇#پیام_شما💬
══════════════
⠇ @Eema_Ennea