eitaa logo
ایما | چت روم
1.2هزار دنبال‌کننده
1هزار عکس
23 ویدیو
4 فایل
هرسوال یاابهامی که داری ازم بپرس👈🏻 @Admin_Sobh راه‌های ارتباطی برای ثبت درخواست هاتون👇🏻 https://eitaa.com/Chatrooom/2145 فهرستِ سوالات پرتکرار شایدسوال شماهم باشه:)👇🏻 https://eitaa.com/Chatrooom/2143 صفرتاصد تولیدمحتوای‌ ایما؛ کپی بهرشکلی ممنوع🚫
مشاهده در ایتا
دانلود
سناریو جنایی~🩸🔪 دانای کل - به قلم مارال روز دوشنبه بود که بعد از یه دعوای حسابی با برای اروم شدنش تصمیم گرفت به کلبه جنگلی کوچیکش بره، بعد از رفتن اون که عاشق intp بود همراه رفیق intp ، سمت کلبه حرکت کرد و چند ساعت بعد هردو به کلبه رسیدن اما هرچقدر در زدن خبری از intp نبود پس entp درو با لگد شکست و وارد شد و به enfj گفت تا بیرون منتظر بمونه. وقتی رفت داخل متوجه تغییر عجیبی تو وسایل شد وسایل خونه به طرز عجیبی بهم ریخته بود و نشان از دردگیری داشت وارد آشپزخونه شد و با دیدن صحنه ی روبه روش درجا خشکش زد جسد خون آلود intp کف آشپزخونه افتاده بود، خونی که روی کاشی های آشپزخونه جاری بود تازه بود و مشخص بود مدت زیادی از مرگش نگذشته بود قفسه ی سینه‌ش با ضربه ی چاقو شکافته شده بود و روی سرش و دستش هم آثار زخم بر اثر درگیری و دعوا وجود داشت از طرفی enfj که از غیبت entp مشکوک شده بود بعد از entp وارد آشپزخونه شد و با جسد معشوقش مواجه شد روز خاکسپاری همه بخاطر به قتل رسیدن intp ناراحت و شوکه بودن اما تنها ایستاده بود و با لبخند محوی به جسد که در حال دفن شدن بود خیره شده بود و خوشحال بنظر میرسید. خیلی زود که رابطه ی خوبی هم با intp داشت مسئول پرونده‌ش شد و به enfj قول داد تا حتما قاتل رو پیدا میکنه. کسی که هم entp هم istp و هم enfj معتقد بودن که قاتله کسی نبود جز infp که اخرین روز همه شاهد درگیری بینشون بودن اما بعد از بازجویی هایی که istp انجام داد فهمید زمان قتل infp پیش entj رفته و تمام مدت هم اونجا بوده پس امکان نداره اون قاتل باشه! بعد از چند روز تحقیقات istp تموم شد و رو به عنوان قاتل intp دستگیر کرد. دلیلش هم بدرفتاری ها و بی محبتی های intp نسبت به enfp بود، enfp اعتراف کرد که به intp علاقه داشته و روز دوشنبه وقتی میفهمه intp به کلبه جنگلی رفته فرصت رو برای بیان احساساتش غنیمت میشمره و پیشش میره اما intp با بی رحمی اون رو پس میزنه و enfp که مدتها این احساس رو درون خودش نگه داشته بود از خود بی خود میشه و با intp درگیر و اون رو با ضربه چاقو به قتل میرسونه اما در طول بازجویی مدام با گریه تکرار میکرد که هرگز قصد کشتنش رو نداشته و خیلی ناگهانی کنترل خودش رو از دست داده و بهش چاقو زده... ⠇ 🕶✨️ ══════════════ ⠇ @Eema_MBTI
ایما | چت روم
سناریو جنایی~🩸🔪 سناریو: #entp و #‌estp بهترین دوستای همن که موقع گشت زنی تو خیابون entp منو که درحا
اما کی از مرگم خوشحال شد؟ بهتره بگم همه! estj خوشحال شد که برادرش قرار نیست وقتشو با آدمی مثل من تلف کنه، estp هم خوشحال شد که دنیا از وجود آدم مزخرفی مثل من پاک شده، entp برای مدت طولانی افسردگی گرفت و تنها کسی که حاضر شد مسئولیت پرونده رو به عهده بگیره esfj بود. کسی که مظنون به قتل شد estj بود! چرا؟ چون توی یادداشت های کنار تخت خوابم نوشته بودم "estj اینطوری خنجرت رو وارد قلبم نکن! " مسخره س! یعنی هیچکس به جز esfj که چند تا از کتابامو واسه سرگرمی خونده بود نمی دونست من همیشه از تشبیه استفاده میکنم؟ هیچکس نفهمید منظور من از خنجر ، کلماته؟ نه! من همینقدر تنها بودم! متاسفم estj من حتی بعد از مرگ هم به بقیه آسیب میزنم! راستی کی قاتل واقعی بود؟ estp ! کسی باور نمی کرد estp انقدر عقده ای باشه. ولی من درکت میکنم estp! تو پشت نقابی که گذاشته بودی و تظاهر کردنت خیلی مهربون و وفادار و با معرفت بودی و نمی تونستی تحمل کنی کسی دوستت entp رو ازت میگیره. از تو هم متاسفم estp ! میتونستیم دوستای خوبی بشیم. ولی تو از من متنفر بودی. و ازت ممنونم که منو به قتل رسوندی و همه رو از دستم راحت کردی. آخه میدونی؟ به جز تو خیلیای دیگه هم از من ،از متنفر بودن. ⠇ 🕶✨️ ══════════════ ⠇ @Eema_MBTI
سناریو جنایی~🩸🔪 [ , , , , , ] مقتول : slain Esfj: سلام بفرمایید؟ xxxx: سلام شب خوش ، از اداره اگاهی تماس میگیریم، لطفا تا نیم ساعت دیگه خودتونو به یکی از شعبه ها برسونید اقا! اگر مسئله جا نیفتاد ما میتونیم بیایم دنبالتون !! Esfj: بله ؟ جریا (صدای بوق تلفن📞) نفس نفس زنان و کاملا گیج و گنک تلفن رو گذاشت تو جیبش و صدای بوقش تا ته مغزش رسوخ کرد. پلیس چرا زنگ زد؟ مگه isfj نگفت با slain تا نیم ساعت دیگه اینجان؟ صدا ... صدای ... صدای شلیک اومده بود پلیسا بودن ؟ (دوباره شروع به دویدن کرد) ...... فلش بک سه روز قبل ...... slain : ببین اینا تا خودمونو فیس تو فیس نبینن قبول نمیکنن معامله انجام بشه! جون دو تا بچه وسطه بعد تو میگی خطر داره؟ به پلیس زنگ بزنیم؟ نمیفهمی پلیس فقط گند میزنه به همه چی؟ ممکنه پاپوش ها رو نتونیم ثابت کنیم و بعد خودمونم گیر میوفتیم... نمیتونی بفهمی !!؟!؟؟ intj: عزیزم من فقط میگم بیا اروم تر پیش بریم، من با isfj هماهنگ کردم که باهاشون صحبت کنه شاید یکم وقت بیشتری بهمون دادن، نگران نباش حلش میکنیم تو که میدونی من قول دادم پیشت بمونم. slain: قول هاتو نگه دار پیش خودت. من فردا با esfj میرم به لوکیشنی که بهمون دادن سر میزنم و برسی میکنم؛ درضمن گرم به گرم اون جنسا حسابش دستمه گفتن اگه کم شه بچه ها اسیب میبینن. خوب حواستو جمع کن. intj: چشم من چهار چشمی حواسم هس (صدای کوبیده شدن در 🚪) ............روز دوم............ Esfj: میشه برای یکبارم که شده به احترام منِ نفهم به حرفم گوش بدی؟ من اصلا نمیفهمم تو چطور انقدر به همه چی مطمئنی ؟ با infp صحبت کردی؟ ناسلامتی وکیلته زورت میاد یکم مشورت کنی باهاش؟ slain: زورم نمیاد فقط میگم لزومی نداره، حالا انقدر اصرار داری اوکی! ولی فکر نکنم بتونه کار خاصی کنه. 📞infp: بله متوجه ام! پبشنهاد منم اینه که با پلیس درمیون نزارید، درمورد بقیه چیزایی که گفتید هم تو تلگرام براتون توضیح میدم. 📞slain: بله ممنون، پس رو کمکتون حساب کردم، میدونم گذشته ی خوبی نداریم ولی ممنون میشم بخاطر اون دوتا بچه هم که شده کمکمون کنید. خداحافظ ......... روز سوم ......... ساعت: ۹ isfj: آقا من میگم یکی این پشت بمونه از پشت سیستم کمک کنه، نظرتون؟ isfp: اوکیه من میمونم. ساعت : ۱۳ slain: من دارم میرم intj و Esfj و isfj شما یک ربع بعد از من بیاید سمت سوله شماره دو، حواستون باشه دیگه باز تکرار نکنم ... وکیله هم گفت محض احتیاط چون ممکنه بامبول در بیارن یک سوم جنس ها رو بعد از تحویل بچه ها بهشون بدیم. Esfj: نه من مخالف ام، بابا ریسکه بخدا نه نمیشه اگه میخوای این کارا رو کنی بشین من میرم. slain: چی میگی چه فرقی داره بعد هم تو وظیفت یه چیز دیگه است به همون برس. intj: قضیه یک سوم فکر بدی هم نیست! من اوکی ام. ،،،،،، چهار ساعت بعد،،،،، ساعت: ۱۷ بچه ها از فاصله ی زیادی از سمت سوله شماره چهار به سمت ون دویدن و با ترس زیادی به سه نفر جلوی ون گفتن: مگه قرار نبود یکیتون بیاد جلو؟ Esfj: چی؟ چی میگی منظورت چیه اومد دیگه چرا چرت و پرت میگی ؟!؟!؟ بچه¹: پس چرا طرف گفت معامله تغییر کرد؟ گفت چیزی که خواستن رو گفتن ما هم ازاد کردن بریم isfj: بچه ها سیگنال رو گم کردم، مگه سوله شماره دو همین پونصد متر اونور تر نیــــــ اینا که اینجان!!! چه خبره !!!! یک ساعت بعد: ۱۸ ون روشن شد و isfj تنها رفت سمت شمال شرقی، بعد از چند دقیقه زنگ زد و گفت صدای slain و یه صدای آشنای دیگه رو از سوله چهار شنیده و می‌ره ببینه قصیه چیه. تو همین حین isfp که هم استرس زیادی داشت هم میخواست بره سرویس بهداشتی گفت یه ربع بعد برمیگرده... . صدای ضرب دو گلوله اومد و همه رو میخکوب کرد!!! Esfj از ترس افتاد رو زمین و چشماش سیاهی رفت. دو دقیقه گذشت تا به خودش بیاد و شروع کرد به دویدن به سمت سوله شماره چهار که تلفنش زنگ خورد و ... . ......... زمان حال ......... در سوله رو باز کرد، از بیرون سوله نور یه تویوتا مشکی زد تو چشمش و به سمت شمال غرب با سرعتی که خبر از فرار رو میداد حرکت کرد. روی زمین خون تازه ای جاری بود، Esfj رد خون رو گرفت و رسید به isfj و isfp ... با ترس گفت پس slain کجاست ؟ اومد جمله بعدی رو بگه که نگاهش به اسلحه تو دست isfp رسید و پاهاش شل شد. به یک دقیقه نرسید که از حال رفت و روی کف خونین سوله دراز کشید. ........ روز بعد ......... تحت بازجویی : isfp مامور پرونده : estp نتیجه نهایی از پرونده که توسط estp نوشته شده به ذیل زیر است :
سناریو جنایی~🩸🔪 به قلم ‌𝗠𝗶𝘆𝗮 تایپ‌ها واسه تابستون به یه مرکز تفریحاتی رفته بودند تا اونجا به تفریحاتشون بپردازن . اما میل و رغبت چندانی نداشت که بیاد و تفریح کنه چون کلی پرونده دستش مونده بود که باید بررسی می‌کرد ولی خب به اصرار خیلی زیاد مجبور شده بود . کسالت بار تو رستوران مرکز تفریحاتی نشسته بود و به بقیه نگاه می‌کرد ‌. و درحال حرف زدن باهم بودن اما به محض اینکه نزدیک شد intj گرم صحبت با اون شد و هم از جمع اونا فاصله گرفت . Entj خانم متشخص و سرمایه داری به نظر می‌رسید این از سر و وضعش مشخص بود . Exfpها و هم گوشه‌ای داشتند راجع به تفریحات صحبت می‌کردن و بقیه هم کارهای عادی خودشون و چیز جالبی نبود که نظر istj رو جلب کنه . فقط از دست intj ناراحت بود که ایت روزها بیشتر از اینکه با اون باشه با entj عه . چند لحظه بعد که تقریبا رستوران خالی شده بود entj نزدیک istj شد . بعد از سلام و احوالپرسی ‌entj شروع کرد از اخلاقیات entp و intj پرسیدن و وقتی istj دلیلش رو پرسید entj جواب داد که احساس میکنه entp از اون بدش میاد و اون و پشت سرش حرفای بدی پیش همه زدن تا احساس intj رو نسبت به خودش عوض کنند و الان اون فکر میکنه که ممکنه enxp ها بهش آسیب بزنن و از istj که کارآگاهه میخواد که حواسش به اون باشه ولی istj اینو قبول نکرد چون دلیلی نداره که entj نگران باشه . پس‌فردا شب، شب آرومی بود . همه خواب بودند و دیر وقت بود که istj با صدای محکم کوبیده شدن در بیدار شد . وقتی در رو باز کرد جلوی در با گریه ایستاده بود " Istj کمک! Entj .. Entj رو کشتن!" . Istj و infp به اتاق entj رفتن . جسد entj خون آلود افتاده بود و intj کنارش مات و مبهوت مونده بود . پلیس اجازه نمی‌داد کسی به اتاق نزدیک بشه ‌. Istj نزدیک intj رفت و بلندش کرد ‌. وقتی همه رو بردن و جسد هم بردن istj از سمت پلیس به عنوان کارآگاه این پرونده انتخاب شد . فردا istj اتاق و جسد entj رو بررسی کرد . رو جسد entj پنج ضرب عمیق چاقو‌ وجود داشت و توی اتاقش فقط یه دستمال پیدا شده بود . Istj بازرسی رو از estp و enfp که بادیگارد entj بودن شروع کرد ‌. بعد از بازجویی فهمید که estp خوابش برده بود و چند دقیقه‌ی بعد enfp رفته بود سرویس بهداشتی و در روش قفل شده بود وقتی به سختی در رو باز میکنه برمی‌گرده حدود بیس دقیقه گیر افتاده بود . وقتی اومد estp رو بیدار کرد و متوجه نشدن کسی وارد اتاق شده . عصر هنگام estp دیده بود که entp جلوی در entj سرک میکشه ولی وقتی istj ازش پرسید entp گفت که فقط داشته به اتاق خودش می‌رفته . به نظر نمی‌رسید entp چندان‌ هم ناراحت بوده باشه . Estp گفته بود که چند مدت پیش یکی از شرکت entj دزدی کرده بوده و entj اونو زندان انداخته بود . نفر بعدی که istj ازش بازجویی کرد intj بود . Intj گفت که اون وقت شب اومده بود به entj بگه که فردا باید صبح برگردن چون کاری پیش اومده تو شرکت و وقتی که در رو باز کرد با جسد entj مواجه شد . Enfp و estp قسم میخوردن که الان فهمیدن و infp از اتاقش بیرون اومد و با سرعت به istj خبر داده . Istj دستمال رو به intj نشون داد و ازش پرسید مال entjعه؟ که intj گفت نه نیست . Istj شروع کرد از infp سئوال کردن . Infp خیلی استرس داشت و از سئوالات طفره میرفت . Istj همه چیو یادداشت کرد . ساعت قتل و همه‌ی شواهد . مظنون اصلی enfp بود که میگفت تو دستشویی گیر کرده بوده و بالافاصله بعدش قتل اتفاق افتاده . روز بعد همه تو باغ درحال تفریح بودند ‌. و بعضیا هم از قتل entj به شدت شایعه پراکنی می‌کردند‌ . Istj فکر هوشمندانه‌ای به سرش زد . دستمال رو بدون اینکه کسی ببینه انداخت زمین و دوباره برش داشت و به سمت infp رفت و بهش گفت خانم دستمالتون افتاد ‌. Infp هم تشکر کرد و دستمال رو برداشت و رفت . خب حالا خیلی چیزا مشخص شده بود . عصر همون روز همه جمع شده بودند تا istj قاتل رو معرفی کنه . Istj به همه گفت که اگه قاتلن خودشون بگن ولی کسی چیزی نگفت . Istj شروع کرد: ماه پیش istp به جرم دزدی از شرکت رفت زندان . Entp دوست istp بود و با این موضوع خیلی ناراحت شد و کینه‌ی entj رو به دل گرفت . شاید فکر کنید که کار entp بوده ولی این کار اونم نبوده درواقع entp از مرگ entj میتونسته خوشحال بشه ولی چرا entp بکشه وقتی نامزد istp خانم infp اینجا حضور داره؟ اون وضعیت مالی خوبی نداره ولی اومده به این گردش دلیلش هم فقط همین بوده . اون بعد از اینکه در رو enfp بسته وارد اتاق شده . دهن entj رو گرفته و چندین ضربه بهش زده و اومده بیرون ولی استرس زیادی داشت و دستمالش رو جاگذاشت و وقتی که intj جسد رو پیدا کرد فورا اومد و به من اطلاع داد تا وانمود کنه که هیچی نمیدونه .
سناریو جنایی~🩸🔪 * هیچوقت به هیچکس کامل اعتماد نکن * آره خب ، این جمله شعار همیشگی زندگیم بود ! زندگی‌ای که حالا ندارمش اما خب ، شاید خوش شانسم که در طی زندگیم ، آدم معتقدی بودم و کم و بیش به این موضوع که بعد از مرگ یه دنیای دیگه هم هست ، باور داشتم ! و حالا ، من مردم ! و از این بُعد ، روحِ سبکم نظاره گر همه چیزه ! و البته متحیر از بازی زندگی بازی ای که شروعش با infp بود و یا شاید با مرگِ من ؟ . . حوالی بعدازظهر ِچهارشنبه ، یه روز گرم تابستونی از ۱۷ سپتامبر ، جسدِ *راوی تو یه آزمایشگاه نیمه متروکه در حومه شهر پیدا میشه ، طبق نظریه پزشکی قانونی فرد به ضربِ یک گلوله‌ از پشت کشته شده و ۱۲ ساعت از مرگش میگذره ! پلیس افرادی رو به عنوان مظنون دستگیر میکنه که intp# به عنوان شخصی که جسد رو پیدا کرده و infp# به عنوان معشوقه مقتول هم در بین اون ها هستن ، کارگاه infj# مسئولیت پرونده و بازجویی از مظنون هارو به عهده میگیره اما هیچ مدرکی مبنی بر قاتل بودن اون دونفر پیدا نمیکنه ، مظنون infp# میگه : من اون زمان با دوستام تو یه مهمونی بودم ! با estp# و entp# و بقیه! م. . من دوستش داشتم حتی فکر اینکه من بخوام بکشمش هم احمقانس ! اوه خدایا (شروع به گریه میکنه ) از اونجایی که هیچ مدارک و شواهدی علیه infp# نیست و همینطور دوستانش هم تایید میکنن که در زمان قتل اون تو مهمونی بوده ، اون آزاد میشه تا بره و برای معشوقش عزاداری کنه ! مظنون intp# میگه : ببین ، اگه من واقعا قاتل بودم هرگز یه عنوان پیدا کننده جسد پیشتون نمیومدم ، واقعا ضایعس ! الان دیگه هیچ قاتلی این کارو میکنه ؟ پس ، نزار از کاری که کردم پشیمون شم و اگه دفعه بعد یه جسد دیدم بزارم به حالِ خودش بپوسه ! اوکی ؟ کارآگاه infj# با توجه به اظهارات اونها تصمیم میگیره هردوشونو آزاد کنه اما یه مدت زیر نظرشون داشته باشه ، بقول خودش : قاتل همیشه به صحنه جرم برمیگرده ! دوهفته بعد . . . estp# به ایستگاه پلیس میاد و میگه میخواد یه اعترافی بکنه ! اون به کارآگاه میگه : ببینید درواقع اون شب ، یعنی وقتی معشوقه infp# به قتل رسید ، اون تو مهمونی نبود ! : یعنی چی که نبود ؟ : اممم . . خب چطوری بگم اون من و یکی از دوستامو مجبور کرد بگیم با ما تو مهمونی بوده ولی درواقع اون نیومد ، یعنی قرار بود بیاد و ما یه پارتی سه نفره بگیریم اما لحظه اخر کنسل کرد و گفت نمیاد ، وقتی هم فهمید قراره ازش بارجویی بشه مارو تهدید کرد بگیم اون شب پیش نا بوده ! کارآگاه واقعا متحیر میشه ! این حرف یجورایی میتونه مستند باشه اما واقعا شوکه کنندس ! پلیس تا زمان اثبات شواهد infp# رو دستگیر میکنه اما اون همچنان این موضوع رو انکار میکنه تا اینکه دست به پرده برداری علیه موضوع مهمی میزنه : : من نبودم ! من حتی اگه انگیزه اش رو هم‌میداشتم که نداشتم ، توان جسمی کشتن یکیو ندارم ! کارآگاه : طفره نرو ! اون با یه شلیک اونم از پشت کشته شده ، برای بچه هم اسونه ! یالا اقرار کن! : خیلی خب ،شک ندارم اون کسی که معشوق منو کشته estp# عه ! اون شیفته معشوق من بود ! معشوقم به من گفت و من اولش خیلی عصبانی شدم اما اون گفت خودش باهاش حرف میزنه ! اون عوضی مادربه خطا میخواد همه چیو بندازه گردن من اما خودش بود ، مطمعنم ! معشوق من ، اون قبول نکرده باهاش باشه و estp# هم زده اونو کشته ! اون لعنتی کسی بود که از مرگش خوشحال شد ! : جالبه ! و تو با کسی که دنبال معشوقت بود رفتی پارتی ؟ بگو ببینم estp# تو پارتی سه نفره شما بود یا نبود ؟ : ببین ، اون لعنتی هرچی گفته دروغه اصلا پارتی درکار نبوده ! یعنی بوده اما من با اونهایی که ای اس تی پی میگه قرار مهمونی نداشتم من با چندنفر از رفیقای قدیمیم قرار مهمونی اونم تو یه رستوران داشتم ! و اونجا بودم ! اون این سناریو رو چیده تا منو سیاه جلوه بده من بی گناهم قسم میخورم !! بعد از پیگیری های مکرر کارآگاه و شب بیداری ها و بازجویی های پی در پی ، در نهایت همه جیز با بازجویی از همون نفر سومی که estp# ازش حرف میزد مشخص میشه ! اون کسی نیست جز entp# ! ENTP : آی‌ان‌ف‌پی و ای‌‌اس‌تی‌پی‌ چند وقت بود که از هم خوششون میومد با اینکه یه معشوقه داشت ! اون سعی کرد از معشوقش جدا شه اما معشوقش دست بردارش نبود و میگفت یدون دلیل نمیتونن از هم جدا شن ! تو این مدت هم infp# حسابی خاطرخواه estp# شده بود و حسابی تو کف هم بودن ! تا اینکه معشوقش یه شب این دوتارو باهم میگیره و از اونجایی که خیلی عاشق infp# بوده ، ضربه سختی میخوره و در صدد انتقام از estp# برمیاد و بهش میگه تو اون آزمایشگاه متروکه باهم روبه رو شن ! estp# قضیه رو به infp# میگه و اون هم از ترس اینکه معشوقش estp# رو بکشه بهش میگه اون رو هم با خودش ببره ! هردوتاشون سر قرار حاضر میشن اما
ایما | چت روم
سناریو جنایی~🩸🔪 * هیچوقت به هیچکس کامل اعتماد نکن * آره خب ، این جمله شعار همیشگی زندگیم بود ! زندگ
معشوقه آی‌ان‌اف‌پی با دیدنش‌ عصبانی میشه و میخواسته به حمله کنه که با یه گلوله خلاصش میکنه ! بعدهم باهم فرار میکنن ! از اونجایی که من رفیقم estp# هستم اون ماجرا رو بهم گفت و همینطور گفت که اون و infp# باهم قرار گذاشتن که تو بازجویی های احتمالی ، بگن ما سه نفر تو یه پارتی بودیم ! و به من گفتن اگه جیزی نگم مشکلی برام پیش نمیاد و ناخواسته منو درگیر این ماجرا کردن !من هم چیزی نگفتم ! اما estp# یه نقشه دیگه تو سرش داشت اون پاسپورتاشو برداشت و گفت میخواد از شهر بره و قبل از اینکه بره میره اداره پلیس و میگه که اون شب infp# تو مهمونی نبوده و همه چیزو میندازه گردن اون ! گفت از اولم infp دوست نداشته و فقط سر لج و لجبازی با معشوقش میخواسته تصاحبش کنه ! بعد از این هم سریع فلنگو میبنده و از شهر میره ! اما نقشش درست پیش نرفت و خیلی زودتر از اون چیزی که فکرشو میکرد برای بازجویی احضارش کردن و گفتن که infp# هم بر علیه اش حرف زده ! من فهمیدم که این دعوا بین اونها زرگریه و هردوشون تو قتل دست داشتن ،تصمیم گرفتن بیام و به چیزایی که میدونم اعتراف کنم ! طبق اظهارات entp# و اثبات حقانیت شون ، قاتل اصلی و estp# همدست قاتل شناخته شدن و حکم حبس ابد براشون صادر شد ! همینطور entp# بخاطر مشارکت غیرمستقیم در قتل به ۵ سال حبس محکوم شد ! و کارآگاه infj# بازهم به این نتیجه رسید که *به هیچ‌کس نمیشه اعتماد کرد ! ⠇ 🕶✨️ ══════════════ ⠇ @Eema_MBTI
سناریو جنایی~🩸🔪 داستان از زبان راوی : مدت زیادی بود که همه چیز و همه جارو میدید ، دیگه خبری از عشق های لحظه ای نبود و حتی دیگه دغدغه کار هم براش بی معنی بود ، مدت ها بود که فقط با estj وقت میگزروند سعی می‌کرد علارغم اینکه درونگراست و ساکته بیشتر با estj صحبت کنه ، بهش محبت کنه و کار هایی رو که estj رو خوشحال میکنه انجام بد ، حتی مرتب تر و با نظم تر از قبل به نظر می‌رسید تا اینکه اون شب با estj بحثش شد سر چیزی که اصلا کسی فکرشو نمیکرد خب estj کنجکاوی کرده بود و دفتری که همیشه رو میز intp بود رو خوند و اون دفتر محرم تمام راز ها و حرف های نگفته intp بود اونجا بود ک فهمید intpدوستش داره و تا اون جمله (من حاضرم برای estj جهان رو زیر و رو کنم )خوند intpسر رسید و سر اینکه بی اجازه وارد اتاقش شده و به حریمش احترام نزاشته بحث کردن و estj بعد یک بحث مفصل از خونه intp رفت بدون اینکه خبر داشته باشه اون شب آخرین شب زندگیش بوده و اما سر مراسم خاک سپاری estj غیر منتظره ترین اتفاق افتاد و این اتفاق اومدن بود که روی intp کراش داشت و از اینکه intp از estj خوشش میومد کینه کرده بود و منتظر انتقام بود که بالاخره این کارو کرد وسط مراسم بین گریه های بهش اعتراف کرد و با لباس سفیدی که پوشیده بود شروع به مسخره بازی کرد و باعث شد شخصیت ارومی مثل intpعصبی بشه و یه دعوای حسابی صورت بگیره وسط دعوا تنها کسی که غرق بود در افکارش و بی اراده اشک می‌ریخت و فیس بی جونی داشت بود که اون شب رفته بود تا رفیق قدیمیش estj رو ببینه و اون رو بی جون و غرق در خون پیدا میکنه و تقریبا دیگه از اون شب عین یک جسد متحرک شده بود و این وسط دل نازک ما نمیتونست این حجم از غم رو بین دوستاش ببینه و میخواست از توانایی‌تواناییاش و شغلش برای کمک به دوستش intp و پایمال نشدن خون estj پیدا کنه پس تصمیم گرفت این پرونده رو به عهده بگیره و کمی از رنج intp رو کم کنه طی تحقیقات infp ، از روی بعضی از اتفاقات مظنون شد به البته دلایل قابل قبولی داشت یک، istj در مراسم estj حضور نداشت دو، ساعت حدودی کشته شدن estj ، istj خونه نبوده سه، چاقو خونی که تو خونه istj پیدا شد چهار ، دعوا تلفنی بین estjو istj که در آخر مکالمه istj به وضوح estj رو تهدید میکنه که (مطمئن باش به دست خودم میمیری ) و ... و تقریبا infp حکم بازداشت istjرو میگره که با چهره رنگ پریده و اوضاع آشفته istp جلوی خودش مواجه میشه از دهان istp فقط چند کلمه خارج میشه (من ... کسی رو که ... از بچگی عاشقش بودم ... کشتم .... من ... من ... estj ... رو کشتم .... ) ⠇ 🕶✨️ ══════════════ ⠇ @Eema_MBTI
سناریو ترسناک~💀🥀 همونجور که صداهاشون توی ذهنم اکو میشد کلید رو توی قفل چرخوندم. بااینکه پیشنهاد اون مرد رو قبول کردم و عمارت رو خریدم ولی هنوزم حرفهای دختره باعث نگرانیم میشد. بیخیال! اون مرد خیلی جذاب و خوشتیپ بود و حرفاشم منطقی و دقیق. ولی دختره..ممکنه از اون ترسو های توهمی باشه. درِ عمارت چقد سنگینه! اینجا واقعا قدیمیه! چقدر ستون و درهای کنده کاری شده داره! ولی نسبتا تمیزه. خیله خب بریم برای شروع تمیز کاری! چند هفته بعد _بعد از چند هفته هنوز تمیز کردن عمارتت تموم نشده؟ تو واقعا تنبلی ! خندیدم و گفتم:خودتم دست کمی از من نداری ! دستی تکون داد و رفت. منم کلیدم رو در آوردم. یهو صدایی از پشت سر شنیدم. سرمو برگردوندم. سایه محوی دیدم که فرار کرد. وحشت زده برگشتم و تند تر کلید رو توی قفل چرخوندم. دوباره صدایی شنیدم. با ترس برگشتم و .. اه بازم این دختره isfj عه! isfj : سلام..امیدوارم هنوز اتفاقی واست نیافتاده باشه..میخواستم دوباره بهت هشدار بدم.هرچه زودتر این خونه رو ترک کن.صاحبهای قبلی خونه موقعی که رفتن واقعا وحشت زده بودن با عصبانیت گفتم: لطفا بس کن! نمیخوای دست از سرم بر داری؟ همه ی اینا توهمه! میفهمی؟ توهم! هیچ روحی در کار نیست! رفتم داخل. هنوز در رو کامل نبسته بودم که صدای isfj به گوشم خورد: توهم نیست! ام روحها رو دیده بود! در رو بستم و بهش تکیه دادم. entj دختر منطقی و جدی ای بود. اون و توهم؟ نفس نفس میزدم. صدای تپش قلبم رو می شنیدم. کف دستام عرق کرده بود. یهو صدای بلندی شنیدم و همه جا تاریک شد! دستامو روی سرم گذاشتم و بلند جییییغ کشیدم! چند ثانیه بعد آروم چشمامو باز کردم. چیزی نبود. فقط یه رعد و برق زد و برقا رفتن. کورکورانه دنبال گوشیم گشتم. اه لعنتی خاموشه! همه پنجره هارو باز کردم و پرده هارو کشیدم. باوجود سرما و بارون ولی حداقل کمی نور توی خونه میومد. خودمم کنار پنجره نشستم. احساس میکردم یکی منو زیر نظر گرفته. دوباره اون سایه رو بین درختهای جنگل دیدم! خیلی وحشت زده م. با ترس پنجره هارو بستم. نمیدونم جایی هست که بتونم شمع یا همچین چیزی رو پیدا کنم؟ یهو یاد زیرزمین افتادم. intj بهم گفته بود این خونه یه زیرزمین داره ولی تاحالا توش نرفته بودم. اروم راه زیرزمین رو در پیش گرفتم. در زیرزمین رو باز کردم و واردش شدم. همه جا تاریک و خاکیه. یهو پام روی چیزی رفت. سرمو پایین گرفتم و نگاهش کردم. چند ثانیه طول کشید تا بتونم توی تاریکی تشخیصش بدم. یه تیکه زبون انسان بود! با صدای بلند جییییییییغ کشیدم و دویدم بیرون. یهو خودمو نزدیک اون سایه ی مرموز دیدم. تنها کسی بود که میتونستم ازش کمک بخوام. نزدیکتر شدم و اون سایه بیشتر و بیشتر به یه انسان تبدیل شد. پسری با موهای خیس که توی صورتش ریخته بودن و داشت تند تند مداد و قلمو هایی رو جمع میکرد و توی کوله پشتیش می ریخت. وحشت زده ازش کمک خواستم. انگار آدم بدی نبود. فقط یه پسر نقاش بود که از جنگلهای اطراف خونه م خوشش میومد. بهم گفت میتونم شب رو توی خونه ش بمونم. یه اتاق اضافه توی خونش داشت. پتوهارو دور خودم پیچیدم و سعی کردم همه چیرو فراموش کنم. یهو چهره جلوم نمایان شد که گفت: خودم کارتو تموم میکنم! با وحشت از خواب پریدم. istp همسایم توی خونه قبلیم بود ولی من کاری به کارش نداشتم. هی! نکنه مسئله infp عه؟ istp چند روزی بود که بی دلیل به infp که به خونه من میومد گیر میداد. بحث های عجیبی بینشون بود که من اصلا سر در نمیاوردم. از روزی که اون بحث ها شروع شد istp اصرار کرد خونه م رو عوض کنم. ولی من مقاومت میکردم. آخه خونه مو دوست داشتم! تا زمانی که intj پیشنهاد این عمارت با قیمت عالیشو بهم داد و قبول کردم. یهو صدایی از بالای سرم شنیدم. از جا بلند شدم. intj بالا سرم بود! جیغغغ کشیدم و رفتم سمت اتاقِ isfp. در رو باز کردم که با جنازه خونیش توی تخت خواب مواجه شدم! همین که سرم رو برگردوندم که فرار کنم intj رو جلوی صورتم دیدم. بلند تر جیغ زدم و به سمت جنگل فرار کردم! intj جوری دنبالم کرد که توی زیر زمین خونه خودم دویدم. چراغ زیرزمین ناگهانی روشن شد. با اینکه برقا رفته بود! همین که برقها روشن شدن با قبری که جسد تکه تکه شده ی infp توش افتاده بود روبرو شدم! با همه توانم جیییییغ کشیدم! یهو از انتهای زیر زمین جلو اومد و گفت: ترسیدی؟ دوستش داشتی مگه نه؟ از شدت ترس نفسم بالا نمیومد. estj گفت: کارم خیلی تمیز بود. بعد از اینکه با معشوقم istj ازدواج کردم و به این خونه اومدم و صبح اولین روزی که توی این خونه ی لعنتی بیدار شدم با جنازه ی معشوقم روبرو شدم به خودم قول دادم نزارم هیچ کسی بتونه با دوست و معشوقش لبخند بزنه! اولیش entjو intj بودن!
سناریو ترسناک~💀🥀 آرون (شخصیت اصلی) مارتین آقای وِی خانوم رزا مایکل فیونا مونا فروشنده هوا بارونی بود. تو راه خونه ی جدیدم بودم که یاد حرف مارتین افتادم. اون همسایه ی قبلیم بود. شب قبل از اینکه راهی خونه ی جدیدم بشم بهم میگفت یه خواب بد برام دیده. میگفت تو خواب دیده بود که یکی با یه چاقو منو تو خونم کشت. منم بهش گفتم حتما شب قبل خیلی خسته بوده. البته بعد از اونم خانوم رزا اومده بود به نصیحت من که صاحبای قبلی این خونه ای که میخوای بری یکی یکی ناپدید شدن یا دیوونه. ولی از نظر من که آقای وِی دیوونه نبود. آقای وِی همونی بود که خونه رو بهم فروخت. اون خونه رو به نصف قیمت میفروخت و منم از فرصت استفاده کردم. وقتی رسیدم جلوی در خونه دیدم تو باغچه رد پای یه نفر هست. تازه بودن. یکم جلوتر رفتم. وای... انگار یه چیزی پشت اون درخته... _کی اونجاست؟؟ یهو مایکل از پشت درخت اومد بیرون. _هوی!... ترسیدم روانی! مایکل قهقهه زد و گفت: چته بابا! شوخی بود. گفتم:باشه بابا فهمیدم. نمیخوای کمکم کنی؟ چند تا از نایلون ها را از من گرفت و با هم به داخل خانه رفتیم. * آن شب مایکل برای شام پیش من ماند. ۲۰ دقیقه بعد از شام از انباری صدای عجیبی شنیدیم. مایکل گفت:هی آرون... میشنوی؟ گفتم: آره... انگار صدای گریه ی یه دختره... _انگار از انباری میاد. +چی میگی تو اونجا که درش قفله! _به هر حال بیا یه نگاه بندازیم. باهم به سمت انباری رفتیم. وقتی در را باز کردم گرد و خاکی که چندین سال روی آن نشسته بود روی پیراهن هایمان نشست. _چن ساله اینجا رو تمیز نکردن؟! +خدا میدونه خیلی عجیب بود. هر چه جلوتر میرفتیم صدای گریه نزدیک میشد. دو سه متر جلوتر چیز عجیبی دیدیم... یک قبر! دختری کنار آن قبر نشسته بود و گریه میکرد. پاهایم با دیدن این صحنه سست شد. لرزان گفتم: تو... تو دیگه کی هستی؟ انگار تازه متوجه ما شده بود. دختر ترسید و خود را عقب کشید. مایکل گفت: تو کی هستی؟ اینجا چیکار میکنی؟؟ دختر بریده بریده گفت: ممم...من...اسمم... فیوناست. گفتم:اینجا چیکار میکنی؟؟ گفت:من... اومدم اینجا خواهرمو ببینم. مایک گفت: خواهرت؟؟ گفت: این قبر مال اونه.اسمش موناست. گفتم: قبر خواهرت چرا باید اینجا باشه؟! جوابی نداد. سر و رویش مناسب نبود. پاهایش هم زخمی شده بود. دلم برایش سوخت. دستم را دراز کردم به سمتش: بلند شو بریم داخل خونه. اینجا هوا سرده. دستش را جلو آورد. اما وقتی خواست دستم را بگیرد از دستم رد شد. _وای!... از وحشت عقب رفتم. گفتم: تو... تو چی هستی؟؟ او گفت: من... فکر کنم...مُردم. خشکم زد. مایکل هم هاج و واج نگاه میکرد. مایک گفت: پس... تو یه روحی؟ فیونا گفت: نمیدونم... آخرین چیزی که یادمه اینه که یه نفر اینجا بهم چاقو زد. راست میگفت. رد چاقو روی پیراهنش معلوم بود. مایک گفت: یادت نیست کی تو رو کشت؟ _نه. نتونستم صورتشو ببینم. ناگهان حالت چهره اش به وحشت تغییر کرد و گفت: اینجا خطرناکه! از اینجا برید! اون فردا شب برمیگرده اینجا! گفتم:کیو داره میگه؟ مایک گفت: احتمالا فردا بفهمیم دیشب مایک خونه ی من ماند. صبح که بیدار شدم انگار اتفاقات دیشب خواب بود. بیرون رفتم و هوای تازه را استشمام کردم. _او بیدار شدی؟ +آره. _پس من میرم سوپری بر میگردم. +باشه * _من برگشتم. مایک وسایلی را که خریده بود روی میز گذاشت و گفت:از اون یارو سوپریه در مورد خونه پرسیدم. چیزای عجیبی میگفت. +مثل چی؟ _میگفت این خونه برای صاحبای قبلیشم شانس نیاوورده. +یعنی چی؟ _نمیدونم چیز دیگه ای نگفت. ناگهان صدای در آمد. گفتم:من میرم. در را باز کردم. مردی تقریبا میانسال بود. مقداری پول به من داد و گفت:بقیه ی پولتونو یادتون رفت. من پول را از او گرفتم و در را بستم. _کی بود؟ +فروشنده بود. بقیه ی پولتو یادت باشه پس بگیری نابغه. _ولی پولم بقیه نداشت. شب شد. موقع آمدن او رسیده بود. تصمیم گرفتیم که مایک در خانه کشیک بدهد و من به زیرزمین رفتم. حدودا ۲۰ دقیقه ای در آنجا منتظر ماندم. بلند شدم تا بروم ببینم اوضاع مایکل چطور است که از گوشه ی انباری صدایی شنیدم. صدا را دنبال کردم. انگار سطلی روی زمین افتاده بود. یه لحظه احساس کردم چیزی پشتم ایستاده.... برگشتم که پشتم را ببینم چاقویی مستقیم به داخل شکمم فرو رفت.... چشمانم تار شد.... ولی میتوانستم آن کسی که به من چاقو زده بود را ببینم.... چند لحظه بعد مایک را دیدم که از پله ها پایین می آمد. گفتم: فروشنده.... **** مایک از پله ها پایین رفت و دید یک نفر به دوستش چاقو زده. داد زد:داری چه غلطی میکنی؟؟
ایما | چت روم
سناریو ترسناک~💀🥀 Intp که همسایه قبلیمه همش داره بهم راجب خواباش میگه ،میگه که خوابای وحشتناکی از م
قبل اینکه بتونم سمت در برم و برم بیرون یهویی چراغ ها خاموش شد و بعدش دیگه هیچی حس نکردم . توی آخرین لحظه فقط تونستم کلی پروانه بالای سرم ببینم ، و موهای بلند و سبزِ روح جوان... _من *هق من بهش راجب خوابام گفته بودم *هق اون باید ،اون باید به من گوش میکرد مگه نه پیر مرد ؟؟؟ _درسته .کاش زودتر بهش راجب این داستان میگفتم. ولی مهم اینه که تونستم تو رو پیدا کنم و بهت راجب همه چیز بگم تا بتونی اینجا توی این زیرزمین، پیش بقیه قربانی ها دفنش کنی.... آخه میدونی ،تو تنها کسی هستی که اون داشت... _کاش به حرفم موقع فروش خونه گوش میداد...من از این داستانا خبر نداشتم ، که اگه داشتم هیچ وقت به کسی اینجا رو نمیفروختم... من فقط به خاطر مشکوک بودنش از اینجا رفتم... چیزایی که برام در اومد : همسایه ای که خواب دید : کسی که بهم عمارتو فروخت : کسی که بهم راجبش هشدار داد : آدم مرموزی که لا درختا دیدم : روحی که دنبالمه : صاحب قبر تو زیر زمین : کسی که منو به قبرای قبل اضافه می‌کنه : intp ⠇ 🕶✨️ ══════════════ ⠇ @Eema_MBTI
• اون وجه تاریک از وجودتون که به کسی نشون نمی‌دین رو توصیف کنید 💬اون بعد ترسناک من شکاکی زیاد و کنترلگری و انتقام جویی و بیش از اندازه است که تقریبا به هیچ کس نشون ندادم به جز کسایی که باهم بد رفتاری کردن😤 تایپ ________ 💬خودخواه بودنم تنها چیزیه که میترسم دیگران ازم ببینن برای همین ترجیح میدم این ساید رو به کسی نشون ندم ________ 💬به نظر اطرافیانم و البته خودم تنها چیز ترسناکی که دارم سادیسم(یعنی از رنج بردن دیگران لذت بردن)به خصوص نسبت به افراد کوچکتر از خودم دارم تایپ ________ 💬اینکه من خیلی دوست دارم پناه کسی باشم در حالی که خودم نیاز به یه پناه دارم اصلا حال خودم برام مهم نیست ________ 💬سلام من یه هستم و باید بگم که اون وجه تاریک من کسیه که به شدت افسردس حس میکنه طرد شده و کاملا منزویه. راستش بقیه به من میگن تو infp نیستی تو enfj هستی و شاید این بخاطر تیپ انیاگرامم باشه و در حالت عادی درونگرای اجتماعی هستم ولی در حال تاریکم درونگرای فوق خجالتی میشم و کلا همش کتابای ترسناک و درام میخونم. البته این وجه تاریکم بود اگه منظورتون به قول معروف اون روی سگ آدم باشه te و si من به طور عجیبی کار میکنن و همه کارای بدی که طرف کرده میکوبونم تو صورتش راستش همه در این حالت به من میگن تو اصلا اون آدم سابق نیستی! یه جورایی حس میکنم شبیه estj 8w9 میشم ________ 💬به حرفای مسخره دوستام و حتی خودشون هیچ اهمیتی نمیدم. ولی بیشترین همراهی رو میکنم و حتی گاها خودم بحثو شروع میکنم تا صحبت کنن با اینکه خیلی رومخمن، فقط واسه اینکه تنها نمونم و حتی اگه بهشون بگی عمرا باور نمیکنن که چنین حسی بهشون دارم:) ___ 💬سلام سلام خب من باید بگم با اینکه از نظر ظاهری بسیار گرم وگویا بنطر میرسم و به مشکلات بقیه اهمیت میدم و آخی اوخی میگم در واقع ناراحتی درمورد اون موضوع حس نمیکنم و دلم میخواد اون فرد بره وبه کارهای خودم برسم یا حتی خیلی خودخواهم نمیدونم بخاطر اینکه عزیزانم اولویت قرارم میدن یا هرچی در هر شرایطی اگه فرصت برابری بین من و اونا باشه من اون امتیازو برای خودم برمیدارم و اگه مشکلی پیش بیاد براشون خیییلی خونسردم و حتی سعی میکنم بخندونمشون اونا هم متوجه میشن من خیلی فشار روحی حس نمیکنم و توی اون موقعیت حس میکنم از من بدشون میاد😅 هستم ⠇ 💬 ══════════════ ⠇ @Eema_Ennea
• بهمون بگین که اگه قرار بود انتخاب کنین اعضای خانواده‌تون چه تیپ انیاگرامی داشته باشن، برای هرکدوم چه تیپی رو انتخاب می‌کردین؟ 💬من به عنوان یه گوگولی و کیوت و اکلیلی که دقیق نمیدونه هست یا یا و بقیه بهش میگن enfx هست.مادرم و هست و دوست دارم همین باشه. دوست داشتم پدرم و باشه یا و دوست داشتم مادر بزرگم و پدر بزرگم باشن. خدا رو شکر که زنده هستن. همین کافیه خب دوست جز خانواده نیست ولی اونم میگم. دوست داشتم صمیمی ترین دوستم یا یا باشه اونم --------- 💬همه علاف --------- 💬پدر: مادر: خواهر: برادر: خودم: ---------- 💬سلام وقت بخیر من ی ای ام.از بقیه تیپ ها به جز تیپ خودم و اطلاع دقیقی ندارم اما آرزو میکردم در خانواده ی خودم که شامل پدرم، خواهر کوچیکتر نانتیم و همسر پدرم و البته ی خواهر کوچولوی مشترک میشه، تیپ تک تک شون جوری باشه که مهربون و گرم و صمیمی باشند.(احساس میکنم این گرما و صمیمیت فقط یا بیشتر در من و پدرم هست)به هم اهمیت بدن و اینو توی زبون ابراز کنند.اگر جایی از دست هم ناراحت شدند توی خودشون نریزند و بهم بگن. در نهایت اینکه واقعا حس خانواده بدن‌..^^ ---------- 💬بابام: مامانم: خودم: داداشم: ---------- 💬پدر : مادر : برادر : خودم : 💬 ══════════════ ⠇ @Eema_Ennea
• بهمون بگید به نظرتون یه روز باحال که خیلی خوش میگذره چه شکلیه ؟ 💬 با بهترین دوستت بشینی کل روز حرف بزنی یا بری کتابخونه باهم کتاب بخونین یا باهم فیلم ببینین ______ 💬 یه روز که با رفقای صمیمی دور هم بیرون باشیم .خوش بگذرونیم .صحبت کنیم. بخندیم . بریم جاهای دیدنی و شهربازی .توی خونه های همدیگه فیلم ببینیم. برقصیم و تا خود صبحش بیدار باشیم و روزی که تنهایی برای خودت وقت می‌ذاری. ______ 💬 ب عنوان ی : تو تنهایی و خونه بستگی ب مود داره، مثلا کارای زیادی میشه مثل نقاشی، فیلم و سریال، آهنگ گوش دادن، آشپزی چیزای جدید و همچین چیزایی روزمو میسازه تو جمع، البته دوستای صمیم ک باهاشون راحتم معمولا گیم میزنیم، کارت بازی و مافیا میریم، میزنیم بیرون یا حتی میشنیم چرت و پرت میگیم و اینجور چیزا آخرم بیرون و تنهایی، کارایی مثل پیاده روی و آهنگ گوش دادن همراهش (بجز تابستون گرم آفتابی) یا ناز کردن سگ و گربه و بازی کردن باهاشون عالیه ______ 💬 ۱.یه روز که هیچ کاری نداری، صبحونه برای خودت املت درست می کنی و میخوری و میری تو رختخواب و مشغول سناریو سازی میشی بعد ۱ ساعت هم فیلم مورد علاقت رو میبینی و کتاب می خونی ۲.یه روز که دوست فوق صمیمیت که مثل خواهرته میاد خونتون و با هم یه گپ عمیق میزنیم در مورد موضوعاتی که دوست داریم. با هم میریم یه غذای خوشمزه درست میکنیم و باهم میخوریم. بعد هم میزنیم بیرون و جاهایی که دوست داریم با هم میریم از ______ 💬 روزی که با آدمایی که دوستشون داری بری یه جایی که فقط خودتون هستین و باهاشون حرف بزنییی از طرف یه ______ 💬 سلام بنظر من یه روز باحال شامل یه خوراکی خوشمزه با یه فیلم/سریال و برای بعد از اون یه کتاب با یکم کیک و چای، بعدش گشت و گذار با دوستات و در آخر هم یه شب نشینی با هرکسی که دوست داری.. پایان 😀 ______ 💬 سلام به نظرم یه روزی که خیلی خوش میگذره روزیه که تنهاباشی،اون روز اهنگ بذاری، آشپزی کنی به کارهای خونه برسی و تنها بری دریا قدم بزنی یا شنا کنی (حین همه ی این کار ها اهنگم گوش کنی و تنها باشی) ⠇💬 ══════════════ ⠇ @Eema_Ennea
• بهمون بگید به نظرتون یه روز باحال که خیلی خوش میگذره چه شکلیه ؟ 💬 به نظرم یه روزی خیلی خوش میگذره که تنها باشی و اهنگ بذاری برای خودت آشپزی کنی کارای خونرو انجام بدی بعد بری دریا(حین همه ی این کارها اهنگ گوش بدی)و کتاب نشه فراموش چون نبض من کتاب‌.... Type ______ 💬 یه روزی که خیلی بهم خوش میگذره، نم نم بارون هوای ابری،قدم زدن تو این هوا توی یه جنگل سرسبز و موزیک مورد علاقه ام درحالی که هیچکس کاری بهم نداره و میتونم ساعت ها تو این هوا قدم بزنم ______ 💬 یه صبح خنک و آفتابی که تازه خورشید بالا اومده ،با کسی که دوستش داری روی دامنه ی یه کوه نشسته باشی و حرف و بزنی و چایی بخوری ...بعدشم بریم شهر بازی😂 ______ 💬 روزی که بهم خوش میگذره روزیه که همه کار های مهمم رو انجام داده باشم و حالا تو یه جای آروم با بهترین دوستم که یه عه تنها باشیم و با هم نقاشی بکشیم و صحبت کنیم type ______ 💬 یه روز خوب روزیه که اصلا به چیزی فکر نکنی کار اشتباهی انجام نداده باشی و یه لحظه به خودت بیای و بینی که اووه امروز میتونم برای خودم زندگی کنم و هیچ چیز اعصاب خرد کنی وجود نداشته باشه ______ 💬 سلام یه روز خوب روزیه که همه تلاشات جواب بده .اگه شوخی میکنی بگیره .امتحان میدی خوب بشه نمرش .اگه کاری رو شروع می‌کنی خوب تموم شه ______ 💬 بنظرم یروز خوب یروزیه بتونم ایده ها وطرحامو بصورت ازادانه بیان کنم و از تمسخر و کوته فکری اطرافیان ب دور باشم و روزی ت ی جنگل یا جزیره ای تنها گم شم ک هم از ادما دور باشم و هم بتونم ماجراجویی و ایده های جدیدی رو پشت سر بزارم . Snake-black ⠇💬 ══════════════ ⠇ @Eema_Ennea
• سناریوی شما از آرت شماره ۲⛩🗡 📮 سانرایو کشوری عظیم با مردمانی راضی داشت ملکه ی این سرزمین بود. برادر این ملکه بود که وزیر ارشد بود. این دو خواهر و برادر بسیار عالی بودند روزی ملکه ی خبیص . قیامی می‌کند بر علیه سرزمین سانرویو مردم تا این قضیه را از طرف entj شنیدند زود به entj گفتند در این سال ها هیچی برای ما کم نگذاشتند. پس ما در این جنگ شرکت خواهیم کرد حتی هم شرکت کرد او اشک ریزان جزع سربازان شد نمک نشناس و خیانت کار هم به کشور خود خیانت کرد او در ابتدا infp را گروگان گرفت تلاش کرد و با عقل خود توانست که infp را از دست دشمنان اسیر کرد سپس istp وزیر کشور پیشنهاد سلاح را داد بمب اتم با اصلاح چند نفر entj با دستگاه موافقت. با کمک خداوند جانسون پودر شد. البته مردم این کشور در عمان بودند همه خوشحال ___________ 📮 Istj پسر امپراتور entj بود و عاشق درس و علم بود امپراتور entj هم که خیلی خوشحال بود همچین پسری دارد و برای همین بهترین معلم ها را معلم او کرد بهترین معلم آن شهر بود و به istj خیلی خوب درس میداد چندین سال گذشت و istj درس هایش را به اتمام رساند دیگر وقت آن بود که istj برای خود همدمی پیدا کند istjدوست داشت فردی همسر او شود که آن را دوست داشته باشد بنابراین istj به شهر رفت(با لباس های مبدل) همینطور که داشت راه می‌رفت چششمش به یک دختر زیبا و ملیح افتاد و دلش به لرزه افتاد آن دختر istp بود که در یک رستوران کوچک کار میکرد و کارفرمای آن entp بود و رستوران مال آن بود istp با entp دوست بود istj برای اینکه به دختر نزدیک تر شود رفت در رستوران غذا بخورد و چیزی سفارش داد پارت اول ___________ 📮 Istp زیاد از istj خوشش نیومد برای همین به entp گفت که سفارش istj رو آماده کنه و ازش بپرسه istj با خودش فکر کرد که معلومه که entpنمیاد همچین کاری رو بکنه چون صاحب رستورانه ولی با این حال entp اومد و سفارش istj رو پرسید istj هم غذاش رو خورد و رفت istj هرروز به آن رستوران می‌رفت و ناهار و شامش را انجام خورد istp هم که براش عجیب بود رفت و از istj گفت که چرا هنوز به اینجا میایید؟ Istj هم هول شد و اممم اممم کرد و گفت که غذا های شما خیلی خوشمزست چند روز گذشت و istp دیگه از اون رستوران رفت و دیگه اونجا کار نکرد وقتی istj به اون رستوران اومد دیگ istp رو ندید دیگه نتونست تحمل کنه و رفت که از entp بپرسه وقتی پیش entp رفت یهو entp اونو کنار دیوار گرفت و بهش گفت که دیگه نزدیک istp نشه پارت دوم ___________ 📮یک روز یک شاهزاده خانومی بود که تمام مردم آن شهر عاشقش بودن یک از این‌ روز ها یکی از رعیت هاا عاشق Infp یا همون شاهزاده خانم شد اون یا Estp به پادشاه یعنی Estjگفت که من عاشق دخترت ام و می خوام باهاش ازدواج کنم پدر infpهم گفت که توی رعیت می خوای با دختر من ازدواج کنی؟😂بامزه اگه واقعا می خوای باید با چشم بسته با شیر ها بگنجی. بعد هم estp قبول کرد infp تو میدون estp رو دید و به عشق در نگاه اول معتقد شد... هندی # اصغر فرهادی ⠇💬 ══════════════ ⠇ @Eema_Art
• به عنوان یه تیپ xی توی زندگی‌تون چه عادت یا روتینی دارین که به نظر بقیه عجیب میاد؟ 💬ی روتین عجیبم اینکه هر ماه به همه رفیقام(چون زیادن) و اقوامی ک دوسشون دارم پیام میدم و رنگ میزنم کلن حاشونو می پرسم یه روتین هفتگیم که دارم اینکه میشینم وقایع زندگیم و کشور و دنیا کلن هرچی اون هفته پیش اومده رو روی کاغذ می نویسم و تحلیل می کنم _______________ 💬من یه ام و عادتی که دارم اینه که وقتی گریه میکنم خودم خودمو بغل میکنم ‌و به خودم دلداری میدم و این موضوعو از همه پنهون نگهش داشتم _______________ 💬غیب و ظاهر شدن چون که یه اتفاق یا شخص جالبی اون ور دیدم و دوباره بعد چند ثانیه برمیگردم. گاهی منجر به خطر جیغ میشه🙂 _______________ 💬به عنوان یه جوییدن مو و میک زدنه ته لوله خودکار تا وقتی که مزه جوهرش حس کنم یا توانایی خوابییدن به مدت 56 ساعت بدون بیداری . _______________ 💬اینکه هر روز وقتی میخوام بخوابم شروع میکنم داستان هایی که تو ذهنم ساختم رو برای دوستم تایپ کردن. با وجود اینکه داستان هام به نظر خیلیا مسخرس یا بقیه فقط به فکر میکاپ و ..... هستن _______________ 💬سلام به عنوان یه تیپ مامانم بهم می‌گی عادت عجیبی که داری اینه که وقتی خواهر برادر‌ت -با خانواده‌شون_ میان خونه‌مون میذاری میری تو اتاقت😐😂 واقعا عجیبه؟!😐 خب آدم خسته می‌شه دیگه😂 _______________ 💬من هستم و به نظرم چیز متفاوتی که دارم اینه که خیلی راحت میتونم هر چیزی که تو ذهنمه رو بیان کنم و نسبت به همه چیز تا جای ممکنه خوشبین باشم و اصلا سخت نمیگیرم ، نا امید نمیشم و دوباره شروع میکنم _______________ 💬 ممکنه خودم رو توی حالت خاص تصور کنم بعدش چنان غرق بشم که اصلا نفهمم اون ساخته ذهن خودمه و فکر کنم واقعا قراره اتفاق بیفته_اگه احساساتم از طرف یه فرد که برام مهم هست ضربه بخوره و جریحه دار بشه شاید احساساتی بشم و گریه کنم و دوستام بهم میگن کمی قوی باشم این کارا چیه_ کافیه بهم یه کلمه بدید تا ازش یه داستان با توجه به ساختار یا حسش بسازم و طوری با تاب و لحن بگم که طرف باورش بشه _عاشق کتاب خوندنم معمولا بعد خوندن نقاشی شخصیت های کتاب رو میکشم و به دوستام نشون میدم 😅 ⠇💬 ══════════════ ⠇ @Eema_Ennea
🍁تایپ شخصیتی سریال : 🦋 "مختارنامه"🦋 • ══════════════ ❀•@Eema_MBTI
ادامه👇 🍁تایپ شخصیتی سریال : 🦋 "مختارنامه"🦋 • ══════════════ ❀•@Eema_MBTI
🌅 • تحلیل های جذابتون از آرت تصویر مفهومی 📮ـ دلش میخواد با رویا هایی که داره به سوی اوج بره و خودشو بالا بکشه. و از دسته غم ها و ناراحتی هاش خلاص شه اما با منفی گری هاش و ناراحتی های بی شماری که داره باعث میشه که enfp، دوستش، به خاطر اون و ناراحتی هاش زیاد شاد نباشه و نتونه پیش بره. از اونور با روحه تاریکی که داره میخواد از infp به خاطره لطمه زدن به احساساتش انتقام بگیره. حالا با کی و چی؟ با کمک . istp میدونه که intp بهش اعتماد داره و ازین اعتمادش میخواد سو استفاده کنه که از infp انتقام بگیره. intp هم با رویا هاش میخواست بالا و بالاتر بره و از دست آدم های اطرافش خلاص شه اما istp به خاطر سود خودش بال های intp رو کند تا نتونه پیشرفت کنه و بالاتر بره. و دومین دلیلشم اینه کهintp از خودش بالاتر نره. intp ام و تجربه کردم ____________________ 📮تایپ از درخواست x میکنه ولی intp درخواستشو رد میکنه، istp ام بالهای اونو میکنه و سنگ جلوی پاش میندازه، intp هم برای تلافی قصد کشتن infp رو داره، هم دست و پای enfp رو به خودش زنجیر میکنه تا ازش دور نشه و هرچیم که شد کنار هم بمونن اما enfp تنها کسیه که از این موضوعات فارقه و توجهی به این کشت و کشتار نداره. Infp ________________ 📮ـ از یه آسیب دیده و حالا میخواد انتقام بگیره اما infp رو با isfp اشتباه گرفته. تازه اون حتی هم نیست و یه ناسالمه. ______________ 📮ارتباط سمی بین این چهار تیپ رو نشون میده .... که خودش استعداد ها و خلاقیتش رو از دست داده (دسته گلی که کنار پاش افتاده) داره همین بلا رو سر هم میاره ، چون یه دیدگاه متفاوت و خلاقانه داره که نماد این دیدگاه ، توی این تصویر می‌تونه بالهاش باشه که داره نابودشون می‌کنه داره سعی می‌کنه که رو بکشه چون خودش رو توی میبینه ، ازونجایی که از خودش متنفر شده سعی داره رو (در واقع خودش) رو بکشه ... بخاطر روحیه‌ای برونگرایی که داره همیشه سعی داره تایید و محبت دیگران رو بدست بیاره اما چون اکثرا بقیه اون رو عجیب و غریب می‌دونن یواش یواش تبدیل میشه به درونگرا (بخاطر همین با زنجیر به وصله) با این وجود باز هم سعی داره روحیه خودش رو حفظ کنه ... ______________ 📮خب زیادی منفی نگره و از بس هی به intp که دوستشه از بدبختی ها و غم و قصه هاش گفته که رو کلافه کرده ، بنده خدا هم که هی میخواد کمک کنه که infp از این اخلاقش دست برداره و به چیزای مثبت زندگی هم فکر کنه ولی infp درست بشو نیست و intp هم تصمیم گرفت که مغز infp رو از هم بپاشه که هم خودش راحت بشه هم infp ولی کمی دودِله و istp اونجا مراقبه که یه وقت intpمنصرف نشه(: entp# ام... ______________ 📮ـ و تصمیم گرفتن که قاتل بشن و اول هم رفتن سراغ و ، و حالا که قراره اون ها رو به قتل برسونن intp کمی مضطرب و ناراحته و istp اونجا مراقبه که intp دست از کارش نکشه(: _______________ 📮 یه جورایی به نظر میرسه داره به intp صدمه میزنه(کندن بالش و از بین بردن رویا هاش)، به infp(کشیدن تفنگ روش)و به (به زنجیر کشیدنش) ولی خب پشت اینها از اون گل سبز روی زمین واضحه که istpهم صدمه دیده و احتمالا جواب ردی بوده که از یکی از تایپ های سبز رنگ گرفته! (البته کلی نظریه میش برای این عکس داد) enfpام^_^ ________________ 📮ـ :من تو را خواهم کشت قبل از اینکه عشق زندگیم را از من بگیری قبل از اینکه عزیزم را با دسته گلی که یک شاخه گل سبز آراسته اش داده بود بکشی ، من تو را خواهم کشت . ـ :و اما من تو را میکشم به خاطر عشقی که به من نورزیدی و به خاطر دردی را که در دلم کاشتی و عشق در دل کس دیگری گذاشتی می کشمت وبعد من نیز به همراه تو خواهم مرد و که تا آخرین لحظه در تلاش بود تا بهترین دوستش را نجات دهد با قلبی پر از عشق فضا را پر از شادی کند و لبخند را به جمع برگرداند ، ناتمام ماند چون در غل وزنجیر احساسات سرکوب شده فردی دیگر بود و رنج فرد دیگری را بر دوش میکشید و تنها بود وتنها شد . ⠇ 💬 ══════════════ ⠇ @Eema_Art
🌅 • تحلیل های جذابتون از آرت تصویر مفهومی 📮 تحلیلم از این تصویر اینه که اتفاقات پشت لبخند که چه دردایی رو میکشه و میخنده مثل زنجیری ذهنی که به خاطرات بسته شدن به کسایی که دوسشون داره و همه اونا بر ضد همن و جنگی که بین افرادی میافته که اون از همشون خوششون میاد و مبارزه ی ذهنی که بال های چید و نگاه کرد و که داره از ضعف و گریه های خسته میشه و به زندگیش سر انجام میده رویاهای ذهنی ان و همشون توهم یا اورثینک هستن پیامی از ... ______________ 📮نمیدونم چه اتفاقی داره میوفته ولی هر چی هست این دوست متشخصمون istp یه کبوتر گرفته میخواد بندازه به جون intp تا بچه کوچولوش ینی infp رو نجات بده...و تمام... ____________ 📮آی اس تی پی بال های ای ان تی پی رو کنده تا اون نتونه به خودش و اطرافیانش آسیب بزنه ولی آی ان تی پی خودش رو قاتل سریالی میبینه و میخواد آی ان اف پی و یی ان اف پی رو بکشه اما آی ان اف پی از یی ان اف پی محافظت میکنه ولی یی ان اف پی متوجه نیست و غرق در افکار خودشه و متوجه نیست که یکی داره از اون مراقبت میکنه😔 از طرف یه:INFP ⠇ 💬 ══════════════ ⠇ @Eema_Art
• بهمون بگین بین آشناهاتون به چه چیزی معروفین؟ 💬پر حرفی😂 ----------- 💬من هستم و به کسی که می‌تونه بی دریغ به همه گوش بده و حوصله داره و دغدغه ی همه رو داره معروفه. ------------ 💬درود من بین دوستان بنا به تاپیم به دیونه معروف ام ولی استعداد شعر دارم ---------------- 💬همه میگن تو خیلی عجیب غریب و خاصی... یه -------------- 💬خوش صحبت،نقاش --------------- 💬فک کنم به نق نقو معروفم😂😂 هستم ---------------- 💬یک تایپ ملقب به زینب جاساز😂 شما یه ذره جا به من بده با کلی وسیله یه جوری جاسازی می‌کنم که مرتب تر از وقتی خالی بود بنظر برسه. معروف به علاقه به سخنرانی و فن بیان قوی هم هستم. کلا هر وقت شروع می‌کنم حرف زدن می‌تونم راحت نظر همه رو جلب کنم. یه مقدار هم به بی احساس بودن معروفم که خودم خیلی قبول ندارم من فقط احساساتم رو خرج هر چیزی نمی‌کنم. و همه بهم می‌گم آدم خیلی مستقلی هستی که اینو کاملا قبول دارم 😂 💪🏻 --------------- 💬سلام و خسته نباشید. تایپ هست. اطرافیان بهم میگن کمالگرا و .... اگه بخوام کلی بگم بیشتر آدم های اطرافم فکر میکنن من به خودم فشار میارم تا بهترین باشم 🤦‍♀️ دوستای صمیمیم بهم میگن کتابای درسیت رو چقدر با حوصله مینویسی سراسر کتاب های ما پر از نقاشیه من اگه کتابم نامرتب باشه اصلا نمی تونم درس بخونم 🤝😂 ⠇💬 ══════════════ ⠇ @Eema_Ennea
• بهمون بگین بین آشناهاتون به چه چیزی معروفین؟ 💬سلام من یه با هستم بین دوستام به اینکه گوش شنوایی دارم و باهاشون همراه میشم و همچنین شاید به اینکه درسام بهتره معروفم بین فامیل و اینام یه دختر ساکت و آروم ولی تو خونه مامانم بهم میگه دو دیقه آروم بشین به کارم برسم😂 -------------- 💬من تایپ هستم و بین دوستام و خانواده به آدم منطقی ،خیال پرداز(همیشه تو فکرم) و سخت کوش و با ارداه معروفم و همیشه توی هر کاری دوست دارم بهترین باشم چه توی درس و مدرسه چه توی کارای دیگه و همه با این موافقن. ----------------- 💬تو جمع خانواده و فامیل به عنوان عقل کلِ حواس پرت تو دوستا دلقک و فرشته نجات سر امتحان ---------------- 💬ویژگی مهم من اینه که اصلا حرف نمیزنم و همیشه ساکتم تو هر جمعی ام که وارد میشم کمتر کسی متوجه حضورم میشه چون بدون هیج سروصدایی یه گوشه میشینم یکی دیگه از ویژگی هام اینه که کار های عملی رو سریع یاد میگیرم و حتی نیاز به تمرین هم ندارم و یکمی ام بی اعصابم خصوصا وقتی پیش بچه ها باشم یا تو جمع و سروصدا اعصابم بهم میریزه.. من یه ام و تایپ انیاگرامم عه.. ----------------- 💬من یه هستم تو خانواده منو به عنوان یه آدم باوقار و متین و آروم میشناسن ولی دوستام منو به عنوان شر ترین آدم جهان میشناسن، کسی که هر شیطنتی به ذهنش میرسه میکنه اما هیچوقت هیچ کس نمیفهمه کار اون بوده😈 💬 ══════════════ ⠇ @Eema_Ennea
• بهمون بگید که توی هیئت کدوم مسئولیت رو قبول می‌کنید؟ فیلم برداری و عکاسی و نگهداری کودکان 👭 ___________ مسئولیتی قبول نکردم ولی اگه بخواهم قبول کنم مدیریت کارها را می پذیرم چون واقعا کسایی که این پست را قبول کردند درست و حسابی کار ها را انجام نمی دهند.😔 از طرف ___________ خب سلاممم من به عنوان یک مظلوم😂🥲 این کارارو دوست دارم: آشپزیییییی مراقبت از بچه ها عکاسی ___________ من به عنوان یه یی دوس دارم اون کاری رو که کسی حاضر نیست مسئولیتش رو بپذیره یا انجامش بده رو انجام بدم.😌🖤 ⠇💬 ══════════════ ⠇ @Eema_Ennea
• به عنوان یه تیپ xی چه چیزی بهتون آرامش میده؟ 💬به عنوان یه ی کار کردن پشت میزم قدم زدن زیر بارون بوی بارون و بغل آدمی که دوستش دارم و آدم امنمه و گوش دادن ب موسیقی مورد علاقم و ورزش کردن بهم آرامش میده ------------------ 💬من به عنوان خلوت کردن تو کوه وقتی کتاب می خونم خیلی بهم آرامش میده ------------------ 💬صحبت کردن با یه نفر🥲❤️ ---------------- 💬به عنوان یه ی حل کردن مسئله و خیال‌پردازی به من آرامش میده ------------------- 💬به عنوان یه بودن توی کتابخونه خلوت و سکوت با موضوع های مورد علاقه‌م و نوشیدن کاپوچینو حس آرامش میده. -------------------- 💬سلام.. به عنوان یک موسیقی،تنهایی و نوشتن یا خوندن کتاب بهم آرامش میده. ⠇💬 ══════════════ ⠇ @Eema_Ennea
ایما | چت روم
سلام! امروز دوباره اومدیم با یه چالش باحال🔥 بهمون بگین اگه می‌تونستین به یه دنیای خیالی از دنیای فی
• اگه می‌تونستین به یه دنیای خیالی از دنیای فیلم و سریال یا داستان‌ها برین و برای باقی عمر اونجا بمونین، کدوم یکی رو انتخاب می‌کردین؟ ❌زمان شرکت در این چالش تمام شده است❌ 💬بین دنیای هری پاتر و خاطرات خون آشام شک دارم ولی بیشتر هری پاتر 🙂 ___ 💬به عنوان یه دلم میخواد تو دنیای سریال فرام(From) زندگی کنم،چالش برانگیز و جذابه و در عین حال ترسناک😬 ___ 💬اگه قرار بود برم یه دنیای دیگه قطعاااااا میرفتم دنیای شرلوک هلمز! پر از رمز و راز! خیلی خوبههه🗝 ___ 💬سلام هستم من میرفتم توی دنیای انگری بردز ها و میرفتم پیش سیلور که خیلی خفنه یا میرفتم توی دنیای پونی کوچولو ها و میشدم یکی از اون قهرمان هایی که عنصری در قدرتش داره و ماجراجویی های باحال میکردم🥺 ___ 💬سلام من قطعا میرفتم به دنیایی که ماجراجویی داشته باشه و فانتزی هم باشه مثلا فیلم نارنیا یا هری پاتر🔮 _ 💬به عنوان یه با تایپ یع دنیایی که توش پولدار باشم و رفیقام پایه باشن😎 _____ 💬سلام به عنوان یه تیپ ترجیح میدادم دنیایی برم که توش پر از هیجان و اتفاقات جدید باشه .🤩 یه جایی که توش بشه قهرمان بازی درآورد و حتی راحت عاشق شد و کلی ماجرای جدید رقم زد〰 ___ 💬من به عنوان یه دوست دارم به دنیای هری پاتر برم و تو گروه ریونکلاو درس بخونم و توی کتابخونه جادویی هاگوارتر کلی کتاب بخونم📚 💬جوکر چون من ام و اون همکارای خوبی میشدیم😂🤣🤣🤣🤣🤣🤣🚬 💬من به عنوان یک تیپ دو دوست دادم برای باقی عمر توی انیمه جاسوس خانواده برم یا فیلم کانون پرستار بچه!بنظرم فیلم هایی کل هیجان +تلخ مثل فیلم خیابان هانتر توصیف میکنن تکراری نشدنی آن! ⠇💬 ══════════════ ⠇ @Eema_Ennea