• سناریوی شما از آرت شماره ۲⛩🗡
📮 سانرایو کشوری عظیم با مردمانی راضی داشت ملکه ی این سرزمین #entj بود. برادر این ملکه #istp بود که وزیر ارشد بود. این دو خواهر و برادر بسیار عالی بودند روزی ملکه #istj ی خبیص . قیامی میکند بر علیه سرزمین سانرویو مردم تا این قضیه را از طرف entj شنیدند زود به entj گفتند در این سال ها هیچی برای ما کم نگذاشتند. پس ما در این جنگ شرکت خواهیم کرد حتی #infp هم شرکت کرد او اشک ریزان جزع سربازان شد #entp نمک نشناس و خیانت کار هم به کشور خود خیانت کرد او در ابتدا infp را گروگان گرفت #intj تلاش کرد و با عقل خود توانست که infp را از دست دشمنان اسیر کرد سپس istp
وزیر کشور پیشنهاد سلاح را داد بمب اتم با اصلاح چند نفر entj با دستگاه موافقت. با کمک خداوند جانسون پودر شد. البته مردم این کشور در عمان بودند همه خوشحال
___________
📮 Istj
پسر امپراتور entj بود و عاشق درس و علم بود
امپراتور entj هم که خیلی خوشحال بود همچین پسری دارد و برای همین بهترین معلم ها را معلم او کرد
بهترین معلم آن شهر #estj بود و به istj خیلی خوب درس میداد
چندین سال گذشت و istj درس هایش را به اتمام رساند
دیگر وقت آن بود که istj برای خود همدمی پیدا کند
istjدوست داشت فردی همسر او شود که آن را دوست داشته باشد
بنابراین istj به شهر رفت(با لباس های مبدل)
همینطور که داشت راه میرفت چششمش به یک دختر زیبا و ملیح افتاد و دلش به لرزه افتاد
آن دختر istp بود که در یک رستوران کوچک کار میکرد و کارفرمای آن entp بود و رستوران مال آن بود
istp
با entp دوست بود
istj
برای اینکه به دختر نزدیک تر شود رفت در رستوران غذا بخورد و چیزی سفارش داد
پارت اول
___________
📮 Istp
زیاد از istj خوشش نیومد برای همین به entp گفت که سفارش istj رو آماده کنه و ازش بپرسه
istj
با خودش فکر کرد که معلومه که entpنمیاد همچین کاری رو بکنه چون صاحب رستورانه ولی با این حال entp اومد و سفارش istj رو پرسید
istj هم غذاش رو خورد و رفت
istj هرروز به آن رستوران میرفت و ناهار و شامش را انجام خورد
istp
هم که براش عجیب بود رفت و از istj گفت که چرا هنوز به اینجا میایید؟
Istj هم هول شد و اممم اممم کرد و گفت که غذا های شما خیلی خوشمزست
چند روز گذشت و istp دیگه از اون رستوران رفت و دیگه اونجا کار نکرد
وقتی istj به اون رستوران اومد دیگ istp رو ندید
دیگه نتونست تحمل کنه و رفت که از entp بپرسه
وقتی پیش entp رفت یهو entp اونو کنار دیوار گرفت و بهش گفت که دیگه نزدیک istp نشه
پارت دوم
___________
📮یک روز یک شاهزاده خانومی بود که تمام مردم آن شهر عاشقش بودن یک از این روز ها یکی از رعیت هاا عاشق Infp یا همون شاهزاده خانم شد اون یا Estp به پادشاه یعنی Estjگفت که من عاشق دخترت ام و می خوام باهاش ازدواج کنم پدر infpهم گفت که توی رعیت می خوای با دختر من ازدواج کنی؟😂بامزه اگه واقعا می خوای باید با چشم بسته با شیر ها بگنجی. بعد هم estp قبول کرد infp تو میدون estp رو دید و به عشق در نگاه اول معتقد شد...
#فیلم هندی
# اصغر فرهادی
⠇#پیام_شما💬
══════════════
⠇ @Eema_Art