eitaa logo
ایما | چت روم
1.2هزار دنبال‌کننده
1هزار عکس
23 ویدیو
4 فایل
هرسوال یاابهامی که داری ازم بپرس👈🏻 @Admin_Sobh راه‌های ارتباطی برای ثبت درخواست هاتون👇🏻 https://eitaa.com/Chatrooom/2145 فهرستِ سوالات پرتکرار شایدسوال شماهم باشه:)👇🏻 https://eitaa.com/Chatrooom/2143 صفرتاصد تولیدمحتوای‌ ایما؛ کپی بهرشکلی ممنوع🚫
مشاهده در ایتا
دانلود
سناریو جنایی~🩸🔪 _سلام به من هستم و مسئول این پرونده الان میخوام مدرک دفتر خاطرات مقتول رو براتون بخونم: ماجرای این داستان برمیگرده به چندین سال پیش وقتی که من و باهم قرار میذاشتیم ما خیلی باهم خوب بودیم مخصوصا intj که همیشه هوای منو داشت و خیلی وفادار و منطقی اما هیچ وقت احساسش رو مستقیم نشون نمیداد و من هم دوستش داشتم اما او همیشه به من شک داشت و من رو باور نمیکرد و حرفهای دوست او این شک رو بیشتر میکرد من سعی میکردم براش توضیح بدم که نگران نباشه اما گوش نمیکرد به همین دلیل ما مجبور شدیم از هم جدا بشیم بعد چند روز از جدایی ما همکار آقای من من رو به شام دعوت کرد اما من اون رو رد کردم (قبلا هم پیشنهاد داده بود و ردش کرده بودم) _یک روز صبح من گزارشی از همسایه مقتول یعنی گرفتم که جسدش رو در حیاط پیدا کرده اوکه نگران مقتول بود گفت که شب قبل دیده وارد خانه شده _ من esfp رو بازداشت کردم و او موقع باز جویی گفت:( من وارد خانه شدم و ما به بالکن رفتیم تا حرف بزنیم او من را قبول نمیکرد و میگفت از خانه بیرون بروم اما من فقط میخواستم که حرف بزنم اما او خودش را از بالکن به پایین حیاط پرت کرد) _به نظرم که esfp موقع حرف زدن استرس داشت. اگر مقتول خودش را کشته پس باید به خاطر دلتنگی و دوری از intj بوده باشه اما اگر esfp دروغ گفته باشه این اشتباهه. _با تنها سر نخی که داشتم پیش intj رفتم. دوستش esfj که کنارش بود لبخند میزد من از esfj پرسیدم: (خوشحالی؟) esfj گفت:(من از کم شدن کسایی که روابط من و بهترین دوستام رو میگیره چرا خوشحال نباشم؟) از intj پرسیدم:(تو چیزی میدونی؟) intj گفت:( طبق نامه ای که از مقتول پیدا کردین او خودش رو پرت کرده اما چون esfp با او بوده ممکن هم هست که او قاتل باشه) _من با خودم فکر کردم که با تطبیق دستخط نامه و دفتر خاطرات این نامه جعلیه اما او از کجا درباره حضور esfp می داند؟ پرسیدم:(چطور مطمئنی؟) intj رنگش پرید و گفت:(من شب قبل به خانه رفتم نامه و esfp رو دیدم اما مقتول انجا نبود) _با حرفش فهمیدم esfp با دروغ می خواست به intj کمک کند اما intj تمام نقصیر رو گردن esfp انداخت بدون هیچ مدرکی. پس من intj رو دستگیر کردم بالاخره intj اعتراف کرد که خودش قاتل هست:(من ان دو نفر رو که در بالکن دیدم به مقتول شک کردم و فکر کردم او از اول میخواسته من را دور بزند عصبانی شدم و بدون قبول حرفهاش او را به پایین پرت کردم. وقتی esfp هم گفت که مقتول او را رد کرده من فهمیدم اشتباه کردم پس با esfp قرار گذاشتیم که این رو خود کشی جلوه بدیم با دستگیری او من فکر کردم esfp همه چیز رو لو داده پس تقصیر را گردن او انداختم) _این پرونده بسته شد اما با مرگ یک بی گناه‌. امیدوارم در پرونده های بعدی بتوانم از افراد بی گناه محافظت کنم ⠇ 🕶✨️ ══════════════ ⠇ @Eema_MBTI
سناریو جنایی~🩸🔪 [ , , , , , ] مقتول : slain Esfj: سلام بفرمایید؟ xxxx: سلام شب خوش ، از اداره اگاهی تماس میگیریم، لطفا تا نیم ساعت دیگه خودتونو به یکی از شعبه ها برسونید اقا! اگر مسئله جا نیفتاد ما میتونیم بیایم دنبالتون !! Esfj: بله ؟ جریا (صدای بوق تلفن📞) نفس نفس زنان و کاملا گیج و گنک تلفن رو گذاشت تو جیبش و صدای بوقش تا ته مغزش رسوخ کرد. پلیس چرا زنگ زد؟ مگه isfj نگفت با slain تا نیم ساعت دیگه اینجان؟ صدا ... صدای ... صدای شلیک اومده بود پلیسا بودن ؟ (دوباره شروع به دویدن کرد) ...... فلش بک سه روز قبل ...... slain : ببین اینا تا خودمونو فیس تو فیس نبینن قبول نمیکنن معامله انجام بشه! جون دو تا بچه وسطه بعد تو میگی خطر داره؟ به پلیس زنگ بزنیم؟ نمیفهمی پلیس فقط گند میزنه به همه چی؟ ممکنه پاپوش ها رو نتونیم ثابت کنیم و بعد خودمونم گیر میوفتیم... نمیتونی بفهمی !!؟!؟؟ intj: عزیزم من فقط میگم بیا اروم تر پیش بریم، من با isfj هماهنگ کردم که باهاشون صحبت کنه شاید یکم وقت بیشتری بهمون دادن، نگران نباش حلش میکنیم تو که میدونی من قول دادم پیشت بمونم. slain: قول هاتو نگه دار پیش خودت. من فردا با esfj میرم به لوکیشنی که بهمون دادن سر میزنم و برسی میکنم؛ درضمن گرم به گرم اون جنسا حسابش دستمه گفتن اگه کم شه بچه ها اسیب میبینن. خوب حواستو جمع کن. intj: چشم من چهار چشمی حواسم هس (صدای کوبیده شدن در 🚪) ............روز دوم............ Esfj: میشه برای یکبارم که شده به احترام منِ نفهم به حرفم گوش بدی؟ من اصلا نمیفهمم تو چطور انقدر به همه چی مطمئنی ؟ با infp صحبت کردی؟ ناسلامتی وکیلته زورت میاد یکم مشورت کنی باهاش؟ slain: زورم نمیاد فقط میگم لزومی نداره، حالا انقدر اصرار داری اوکی! ولی فکر نکنم بتونه کار خاصی کنه. 📞infp: بله متوجه ام! پبشنهاد منم اینه که با پلیس درمیون نزارید، درمورد بقیه چیزایی که گفتید هم تو تلگرام براتون توضیح میدم. 📞slain: بله ممنون، پس رو کمکتون حساب کردم، میدونم گذشته ی خوبی نداریم ولی ممنون میشم بخاطر اون دوتا بچه هم که شده کمکمون کنید. خداحافظ ......... روز سوم ......... ساعت: ۹ isfj: آقا من میگم یکی این پشت بمونه از پشت سیستم کمک کنه، نظرتون؟ isfp: اوکیه من میمونم. ساعت : ۱۳ slain: من دارم میرم intj و Esfj و isfj شما یک ربع بعد از من بیاید سمت سوله شماره دو، حواستون باشه دیگه باز تکرار نکنم ... وکیله هم گفت محض احتیاط چون ممکنه بامبول در بیارن یک سوم جنس ها رو بعد از تحویل بچه ها بهشون بدیم. Esfj: نه من مخالف ام، بابا ریسکه بخدا نه نمیشه اگه میخوای این کارا رو کنی بشین من میرم. slain: چی میگی چه فرقی داره بعد هم تو وظیفت یه چیز دیگه است به همون برس. intj: قضیه یک سوم فکر بدی هم نیست! من اوکی ام. ،،،،،، چهار ساعت بعد،،،،، ساعت: ۱۷ بچه ها از فاصله ی زیادی از سمت سوله شماره چهار به سمت ون دویدن و با ترس زیادی به سه نفر جلوی ون گفتن: مگه قرار نبود یکیتون بیاد جلو؟ Esfj: چی؟ چی میگی منظورت چیه اومد دیگه چرا چرت و پرت میگی ؟!؟!؟ بچه¹: پس چرا طرف گفت معامله تغییر کرد؟ گفت چیزی که خواستن رو گفتن ما هم ازاد کردن بریم isfj: بچه ها سیگنال رو گم کردم، مگه سوله شماره دو همین پونصد متر اونور تر نیــــــ اینا که اینجان!!! چه خبره !!!! یک ساعت بعد: ۱۸ ون روشن شد و isfj تنها رفت سمت شمال شرقی، بعد از چند دقیقه زنگ زد و گفت صدای slain و یه صدای آشنای دیگه رو از سوله چهار شنیده و می‌ره ببینه قصیه چیه. تو همین حین isfp که هم استرس زیادی داشت هم میخواست بره سرویس بهداشتی گفت یه ربع بعد برمیگرده... . صدای ضرب دو گلوله اومد و همه رو میخکوب کرد!!! Esfj از ترس افتاد رو زمین و چشماش سیاهی رفت. دو دقیقه گذشت تا به خودش بیاد و شروع کرد به دویدن به سمت سوله شماره چهار که تلفنش زنگ خورد و ... . ......... زمان حال ......... در سوله رو باز کرد، از بیرون سوله نور یه تویوتا مشکی زد تو چشمش و به سمت شمال غرب با سرعتی که خبر از فرار رو میداد حرکت کرد. روی زمین خون تازه ای جاری بود، Esfj رد خون رو گرفت و رسید به isfj و isfp ... با ترس گفت پس slain کجاست ؟ اومد جمله بعدی رو بگه که نگاهش به اسلحه تو دست isfp رسید و پاهاش شل شد. به یک دقیقه نرسید که از حال رفت و روی کف خونین سوله دراز کشید. ........ روز بعد ......... تحت بازجویی : isfp مامور پرونده : estp نتیجه نهایی از پرونده که توسط estp نوشته شده به ذیل زیر است :
سناریو جنایی~🩸🔪 به قلم ‌𝗠𝗶𝘆𝗮 تایپ‌ها واسه تابستون به یه مرکز تفریحاتی رفته بودند تا اونجا به تفریحاتشون بپردازن . اما میل و رغبت چندانی نداشت که بیاد و تفریح کنه چون کلی پرونده دستش مونده بود که باید بررسی می‌کرد ولی خب به اصرار خیلی زیاد مجبور شده بود . کسالت بار تو رستوران مرکز تفریحاتی نشسته بود و به بقیه نگاه می‌کرد ‌. و درحال حرف زدن باهم بودن اما به محض اینکه نزدیک شد intj گرم صحبت با اون شد و هم از جمع اونا فاصله گرفت . Entj خانم متشخص و سرمایه داری به نظر می‌رسید این از سر و وضعش مشخص بود . Exfpها و هم گوشه‌ای داشتند راجع به تفریحات صحبت می‌کردن و بقیه هم کارهای عادی خودشون و چیز جالبی نبود که نظر istj رو جلب کنه . فقط از دست intj ناراحت بود که ایت روزها بیشتر از اینکه با اون باشه با entj عه . چند لحظه بعد که تقریبا رستوران خالی شده بود entj نزدیک istj شد . بعد از سلام و احوالپرسی ‌entj شروع کرد از اخلاقیات entp و intj پرسیدن و وقتی istj دلیلش رو پرسید entj جواب داد که احساس میکنه entp از اون بدش میاد و اون و پشت سرش حرفای بدی پیش همه زدن تا احساس intj رو نسبت به خودش عوض کنند و الان اون فکر میکنه که ممکنه enxp ها بهش آسیب بزنن و از istj که کارآگاهه میخواد که حواسش به اون باشه ولی istj اینو قبول نکرد چون دلیلی نداره که entj نگران باشه . پس‌فردا شب، شب آرومی بود . همه خواب بودند و دیر وقت بود که istj با صدای محکم کوبیده شدن در بیدار شد . وقتی در رو باز کرد جلوی در با گریه ایستاده بود " Istj کمک! Entj .. Entj رو کشتن!" . Istj و infp به اتاق entj رفتن . جسد entj خون آلود افتاده بود و intj کنارش مات و مبهوت مونده بود . پلیس اجازه نمی‌داد کسی به اتاق نزدیک بشه ‌. Istj نزدیک intj رفت و بلندش کرد ‌. وقتی همه رو بردن و جسد هم بردن istj از سمت پلیس به عنوان کارآگاه این پرونده انتخاب شد . فردا istj اتاق و جسد entj رو بررسی کرد . رو جسد entj پنج ضرب عمیق چاقو‌ وجود داشت و توی اتاقش فقط یه دستمال پیدا شده بود . Istj بازرسی رو از estp و enfp که بادیگارد entj بودن شروع کرد ‌. بعد از بازجویی فهمید که estp خوابش برده بود و چند دقیقه‌ی بعد enfp رفته بود سرویس بهداشتی و در روش قفل شده بود وقتی به سختی در رو باز میکنه برمی‌گرده حدود بیس دقیقه گیر افتاده بود . وقتی اومد estp رو بیدار کرد و متوجه نشدن کسی وارد اتاق شده . عصر هنگام estp دیده بود که entp جلوی در entj سرک میکشه ولی وقتی istj ازش پرسید entp گفت که فقط داشته به اتاق خودش می‌رفته . به نظر نمی‌رسید entp چندان‌ هم ناراحت بوده باشه . Estp گفته بود که چند مدت پیش یکی از شرکت entj دزدی کرده بوده و entj اونو زندان انداخته بود . نفر بعدی که istj ازش بازجویی کرد intj بود . Intj گفت که اون وقت شب اومده بود به entj بگه که فردا باید صبح برگردن چون کاری پیش اومده تو شرکت و وقتی که در رو باز کرد با جسد entj مواجه شد . Enfp و estp قسم میخوردن که الان فهمیدن و infp از اتاقش بیرون اومد و با سرعت به istj خبر داده . Istj دستمال رو به intj نشون داد و ازش پرسید مال entjعه؟ که intj گفت نه نیست . Istj شروع کرد از infp سئوال کردن . Infp خیلی استرس داشت و از سئوالات طفره میرفت . Istj همه چیو یادداشت کرد . ساعت قتل و همه‌ی شواهد . مظنون اصلی enfp بود که میگفت تو دستشویی گیر کرده بوده و بالافاصله بعدش قتل اتفاق افتاده . روز بعد همه تو باغ درحال تفریح بودند ‌. و بعضیا هم از قتل entj به شدت شایعه پراکنی می‌کردند‌ . Istj فکر هوشمندانه‌ای به سرش زد . دستمال رو بدون اینکه کسی ببینه انداخت زمین و دوباره برش داشت و به سمت infp رفت و بهش گفت خانم دستمالتون افتاد ‌. Infp هم تشکر کرد و دستمال رو برداشت و رفت . خب حالا خیلی چیزا مشخص شده بود . عصر همون روز همه جمع شده بودند تا istj قاتل رو معرفی کنه . Istj به همه گفت که اگه قاتلن خودشون بگن ولی کسی چیزی نگفت . Istj شروع کرد: ماه پیش istp به جرم دزدی از شرکت رفت زندان . Entp دوست istp بود و با این موضوع خیلی ناراحت شد و کینه‌ی entj رو به دل گرفت . شاید فکر کنید که کار entp بوده ولی این کار اونم نبوده درواقع entp از مرگ entj میتونسته خوشحال بشه ولی چرا entp بکشه وقتی نامزد istp خانم infp اینجا حضور داره؟ اون وضعیت مالی خوبی نداره ولی اومده به این گردش دلیلش هم فقط همین بوده . اون بعد از اینکه در رو enfp بسته وارد اتاق شده . دهن entj رو گرفته و چندین ضربه بهش زده و اومده بیرون ولی استرس زیادی داشت و دستمالش رو جاگذاشت و وقتی که intj جسد رو پیدا کرد فورا اومد و به من اطلاع داد تا وانمود کنه که هیچی نمیدونه .
سناریو جنایی~🩸🔪 چند سال پیش،با ورودم به بخش اورژانس و زمانی که داشتم برای عمل جراحی آماده می شدم، مردی که بر اثر تصادف زخمی شده بود و نیاز به جراحی داشت رو دیدم؛ من اونو نجات دادم. بعدها باز هم اون رو دیدم،اسمش بود. ما عاشق هم بودیم و نمی تونستیم از هم جدا بشیم. اما، ISTP یه شب قبل وقتی که به خانه برگشت نامه ای روی یخچال پیدا کرد" من دیگه نمی تونم ادامه بدم" اون با پلیس تماس گرفت و خبر ناپدید شدن من رو داد. دو ساعت بعد نیروهای پلیس و کارآگاه توی خونه ی من و ISTP بودند و به دنبال سرنخ میگشتند؛ از یکی از اتاق ها صدای فریاد آمد " قربان جسد رو پیدا کردم! " جسد من توی چمدون مسافرتی مشکی رنگ بود. همه نگاه ها به سمت ISTP رفت و اون رو به عنوان مظنون اصلی پرونده بازداشت کردند. جسد من به پزشکی قانونی رفت چون هیچ کبودی یا اثری از مقاومت دیده نمی شد. دوست سابق ISTP یعنی وقتی این خبر رو شنیده بود از خوشحالی بال در آورده بود. بالاخره جواب آزمایشات و کالبدشکافی آمده بود و علت مرگ تزریق دوز بالای آمونیاک به رگ های خون تشخیص داده شده بود... بعد از دو ماه زندان رفتن ISTP هم دانشگاهی سابقم به زندان رفت و ISTP رو ملاقات کرد و به اون گفت" تو کسی که واقعا عاشقش بودم و احساساتم رو زنده کرده بود از من گرفتی پس من هم اون رو از تو گرفتم!" ⠇ 🕶✨️ ══════════════ ⠇ @Eema_MBTI
سناریو جنایی~🩸🔪 به قلم ISTJ# . MA قدم هایم با احساس کردن وجودش تند ترشد ناگهان مرا در کوچه ای تاریک به سمت خود کشید نفسی کشید وگفت با ید یه چیزی بهت بگم گفت:دوست دارم... بدون تردید درخواست اورا رد کردم وکوچه را ترک کردم باخود گفتم: به جزنبودعلاقه اینکه با کراش دوستم دررابطه باشم غیر ممکنه. صدای ویبره گوشی مرا به خودآورد درآن پیام از تمام کردن رابطه ماگفته بود مرا از خود بی خود کرد باعجله به ساحل برای دیدنش رفتم خواستم که رشته های این رابطه ازهم گسسته نشود اما تلاشم بی فایده بود چند ساعتی در ساحل نشسته بودم همه را مظنون به قتل میدانستند اما بعد از او درمقابلم بااخمی پراز نگرانی گفت: چرا انقدر دوسش داری؟ بدون جواب از جایم بلند شدم وبه راه افتادم میان راه گفت: دوست دارم از حرکت کردن متوقف شدم به سمت او برگشتم و گفتم: تمومش کن توجوابتو گرفتی کمی مکث کرد وگفت: اگه قرار نیست مال من باشی پس مال هیچکس دیگه هم نیستی مرا به جنگل برد من در جنگل زیر هزاران برگ وگِل ماندم وباران همدم من شد. چند روز بعد برای رفتن به کوه متوجه جسد من شد که صمیمی ترین دوست بودو از هرکسی بیشتر خوشحال از مرگ من شد وظیفه پرونده من را به عهده گرفت تا به طور کامل از نابود شدن رقیب عشقی خود مطمئن شود اما پس از چند روز INTJخود را به عنوان قاتل من معرفی کرد واین پرونده حاصل نفرتی بود که برگرفته از عشق بود ⠇ 🕶✨️ ══════════════ ⠇ @Eema_MBTI
سناریو جنایی~🩸🔪 داستان نویس: کسی که عاشقم بود: ولی چون من تنهایی رو دوست داشتم و اعتقادی به عشق نداشتم بهش جواب رد دادم. ولی اون جنون گرفتش و خیلی عصبی شد. ولی یه جایگزین داشت که از من متنفر بود که اون ادم بود. ISTJ چون INTP رو خیلی دوست داشت. واسه همین وقتی فهمید من به INTP جواب رد دادم به یکی از دوستاش گفت که مسئول قتل من باشه و وقتی منو کشت جسدمو یه جایی پنهان کنه. البته INTP این قضیه رو نمیدونست ولی بعد مدتی خود INTP جسد منو پیدا کرد. ولی چون بهترین دوستم بود و فقط اونو داشتم مسئولیت پرونده رو به عهده گرفت. و بعد جست و جوی زیاد به یه مظنون رسید که اونم بود. چون INFJ با INTP دشمنی داشت چون پنهانی منو دوست داشت ولی وقتی فهمید INTP اعتراف کرده به من به همه گفت که INTP، منو کشته.چون اون زمان فقط ما باهم بودیم. ولی کسی باور نکرد و INFJ به دردسر افتاد. ولی قاتل واقعی بود، چون ISTJ به ESFJ گفته بود که منو بکشه و کاری کنه که INTP جسد منو پیدا کنه و کسی که خیلی منو بعد INTP دوست داشت یعنی INFJ فکر کنه که INTP منو کشته چون جواب رد بهش دادم. ولی ENFJ تونست قاتل اصلی رو پیدا کنه و به طرز وحشتناکی ازش انتقام بگیره.ISTJ هم پا به فرار گذاشت و بلیط هواپیما گرفت تا بره جایی که هیچکس پیداش نکنه. ولی و ENFJ و با لباس های مبدل مهماندار و گریم صورت فهمیدن که چی شده و ISTJ رو از هواپیما پرت کردن پایین..... ⠇ 🕶✨️ ══════════════ ⠇ @Eema_MBTI
سناریو جنایی~🩸🔪 خورشید داره غروب می‌کنه .سرخی آسمون فریبنده اس . به پرتو های خورشید که روی صورت کراشش عه نگاه می‌کنه .لبخند محوی میزنه. که متوجه نگاهش میشه با صورت همیشه بشاشش می‌خنده و موهاشو پشت گوش میندازه . خداحافظی می‌کنه و intj در جوابش دستشو به آرومی براش تکون میده .enfp با واکنش های intj حسابی سر کیف اومده بود و زیر لب آواز مورد علاقشو زمزمه میکرد ،با سر خوشی مسیرشو طی میکرد .intj با کمی دلنگرانی مسیر رفتنشو با چشم دنبال میکرد .زیاد به دوست جدید enfp اعتماد نداشت . مخصوصا اینکه enfp،دوست دوران کودکی ایش دقت نظر زیادی برای انتخاب دوست نداشت .البته این نظر intj بود .خودش اعتقاد داشت باید با روی باز و مشتاقانه از آدمای جدید توی زندگی استقبال کرد . سعی کرد با حرف enfp خودشو آروم کنه. Enfpسرشو بالا میگیره و نگاهی به تابلوی مغازه میندازه . +یس ،درست اومدم . داخل مغازه میشه و نگاهی میندازه .کافه کاملا شلوغه و همهمه مردم همه جارو فرا گرفته .سرشو میچرخونه و بچه ها رو میبینه +سلامممممم عصر همگی بخیرر! _(esfj#)سلام عزیزم .حالت چطوره؟ _(isfp#)سلامم عصرتوهم بخیر _(enfj#)اوه خوش اومدی همه گرم صحبت شدن و درباره پروژه جدید enfp بهش تبریک گفتن .enfj برای دوست جدیدش enfpبا کمک esfj کیک درست کرده بود و isfpیه تابلو از چهره برای enfp کشیده بود . Enfpبه شدت ذوق زده شده بود و همه رو بغل کرد و از تلاششون قدر دانی کرد ساعت به نیمه های شب رسیده بود .enfj اول رفت تا برای فردا که باید می‌رفت سرکار آماده بشه .چون خونش نزدیک isfp بود خیلی اصرار کرد باهم برن ولی در کمال تعجب isfp گفت باید درباره یه چیزی با enfp صحبت کنه و بعد از enfj با enfp رفت و اونو رسوند. ..... توی ماشین isfp در مورد یه پیشنهاد کاری باهاش صحبت کرد و اینکه مطمئنا موفق میشن .وسط راه ناگهان موتور ماشین شروع به صداهای عجیب کرد و یهو خاموش شد .isfp اومد پایین و یکم ورانداز کرد .آخر سر مجبور شد زنگ بزنه بیان ماشینو ببرن تعمیرگاه .enfp به isfp پیشنهاد داد که باهم برن خونه enfp تا صبح بره دنبال کارای ماشین .اینجوری شد که به intj زنگ زد که به دادشون برسه intj و دوستش اون اطراف رفته بودن رستوران و داشتن بر میگشتن که تغییر مسیر دادن به سمت موقعیتی که براشون فرستاده شده بود .ولی وقتی رسیدن کسی نبود .intj چند بار چک می‌کنه که درست اومده باشن ولی اشتباهی در کار نبود زنگ میزنه ولی چیزی که بعدش اتفاق افتاد از اونم وحشت زده ترش کرد ولی چیزی که ترسناک تر بود سکوت بعدش بود ... اون شب طولانی ترین شبی بود که intj تو عمرش دیده بود .تمام اطراف رو با entp گشتن و آخر intj ,enfp رو دم دمای صبح ،موقعی که قرمزی طلوع همه جا رو گرفته بود کنار جاده پیدا کرد .صدای ماشین های پلیس و فریاد هایی که entpبه امید بلند شدن enfp دوست کودکیشون میکشید همه فضا رو پر کرده بود. ولی تنها چیزی که intj حس میکرد سرمای بدن enfp و گرمای اشک های خودش بود که تمام صورتشو شسته بود .enfp تنها کسی که روشنایی رو به زندگیش بخشیده بود دیگه نبود . پلیس معتقد بود به خاطر دعوایی که اتفاق افتاده مقتول پرت شده و خونریزی داخلی کرده و مرده .پلیس هم مضنون به isfp بود چون آخرین کسی بود که با enfp ارتباط داشته .entp که قانع نشده بود خواست که پرونده رو دوباره بررسی کنه. چون کبودی حاصل از ضرب و شتم وجود نداشت . Entp از افرادی که آن شب با enfp در ارتباط بودند مصاحبه کرد .isfp کاملا در شک بود و نمی‌توانست حرفی بزند و در صورت enfj بهت و حیرت دید. esfj واکنش عجیبی داشت .در عین اظهار ناراحتی با کلماتش، در رفتارش شادی حس میشد چند روز بعد enfj به ایستگاه پلیس رفت و اعتراف کرد که به enfp کیکی داده که در آن ماده ای گیاهی ولی سمی وجود داشته . آنرا به خاطر اینکه فکر می‌کرده با تقلب در پروژه برنده شده انجام داده ولی بلافاصله پشیمان شده بود ولی قسم خورد که مطمئن بوده آن ماده فقط تا سه روز باعث بیماری می‌شده .entp بعد از بررسی بیشتر متوجه شد که enfp دارویی برای بیماری زمینه ای اش استفاده می‌کرده که با آن گیاه در تضاد بوده و واکنش شیمیایی شدید ایجاد کرده ⠇ 🕶✨️ ══════════════ ⠇ @Eema_MBTI
سناریو جنایی~🩸🔪 به قلم INTJ XXXX: از جسد روبروم فاصله گرفتم و با لذت خیره شاهکارم شدم... فکر کردن به اینکه فردا چه غوغایی به پا میشه لبخند عمیقی رو روی لبم آورد! از اون جسم خونی دور شدم و توی تاریکی شب قدم زنان به سمت خونه حرکت کردم : دم دمای صبح بود،هندزفری توی گوشم بود و همراه با ریتم آهنگ با دستام ضرب گرفته بودم داشتم می‌رفتم که توجهم به مایع قرمز رنگِ جاری شده روی کف خیابون جلب شد احساس کردم خون توی رگام خشک شد چشمام سیاهی رفت و از صحنه روبرو حس دل پیچه بهم دست داد تنها چیزی که به فکرم رسید دویدن و دور شدن از اونجا بود : موهای بلندمو بدون شونه کردم آزادانه روی شونم انداختم سوار ماشین شدم توی شوک بودم، یه چیزی راه نفس کشیدنمو گرفته بود اما دریغ از یه قطره اشک فکر از دست دادن کسی که عشق واقعی رو باهاش تجربه کرده بودم اعصابمو خط خطی میکرد.. رسیدم جلوی اداره پلیس سعی کردم تمام توانمو جمع کنم نه ، من ضعیف نیستم! و که گویا کارآگاه ماجراست با یه بارونیه قهوه ای اومد جلو نگاهی بهش انداختم و گفتم با من تماس گرفته بودین در رابطه با جسدی که پیدا کردین.. سرشو تکون داد و به سمت یه اتاق هدایتم کرد دستمو گذاشتم رو دستگیره و به نرمی بازش کردم رفتم کنار جسد و تو یه حرکت پارچه رو کشیدم آرزو کردم که کاش همه چی یه خواب بد باشه ولی نه! اتفاقات این دنیا حتی از یه کابوس هم بدتره.. خیره به جسد بودم، انگار زمان اطرافم وایساده بود نفس کشیدن یادم رفته بود حتی وجود اون غده توی گلومم فراموش کردم دستمو کشیدم روی صورت داغون شده‌اش یکی اونو کشته بود .... یکی اونو کشته بود.. این حرفا بود که مدام توی سرم رژه می‌رفت سرمو تکون دادم و رفتم بیرون موهامو جمع کردم و رو به پلیس گفتم کی کشتش؟ وESFJ نگاه عجیبی بهم کرد و گفت: _گزارش از جانب ISFP ثبت شده. یکی از همکاراش () توی اداره که یکم قبل تر از اون رفته بود بیرون مظنونه، مثل اینکه اون روز سر مسائل مالی شرکت باهم بحث داشتن.. این خودش یه انگیزه محسوب میشه اما کاملا مطمئن نیستیم ، بعد از بازجویی نتیجه رو بهتون اعلام می‌کنیم. نگاهش کردم تو دلم گفتم گور بابای همتون. لبخند دندون نمایی به روم زد و اضافه کرد واقعا متأسفم، امیدوارم باهاش کنار بیاید. سرمو تکون دادم و بعد از گرفتن مشخصات مظنون از اون فضای خفه کننده بیرون اومدم مغزم فقط به انتقام فکر می‌کرد اون قاتل کسی رو ازم گرفت که بین همه آدما فقط کنار اون آرامش داشتم یه لحظه فکر کردم چرا؟ چرا من؟ یعنی من لایق دوست داشته شدن نیستم..؟ افکارمو پس زدم ، فقط باید قاتلو پیدا کنم بعد از چک کردن دوربین‌های مسیر رفت و آمد ENTJ فهمیدم که اون از یه مسیر دیگه رفته و طبق دوربین مغازه جلوی خونشون ساعت قتل خونه بوده. پس کار کی می‌تونه باشه؟؟ رفتم به سمت اون خیابون نحس صحنه جرم و با دقت نگاه کردم دنبال یه سرنخ از اون قاتل.. همینطور که راه می‌رفتم یه چیزی زیر پام احساس کردم خم شدم و برداشتمش یک گلوله؟ مثل اینکه قاتل داستان زیادم حرفه ای عمل نکرده وایسا ببینم این گلوله که مختص به تفنگ پلیساست طبق گزارش پلیس اون با ۴ گلوله کشته شده بود. ولی هیچ اثری از گلوله‌ها توی بدنش نبود پس به خاطر همین بود... یعنی اون با تفنگ یه پلیس کشته شده کار یه پلیس بوده... با امید اینکه قاتل از همین منطقه بوده شروع به چک کردن تفنگ تک تک بازرس ها و پلیس هاکردم و بله رسیدم به قاتل! توی پرونده ها و مجوزها ، گزارش یه نفر دستکاری شده بوده اون کارآگاه(ESFJ) با اون لبخندای چندشش خوب بلده نقش بازی کنه در اینکه اون یه بیمار روانیه هیچ شکی نیست ولی تو این مسئله من از اونم روانی ترم! چاقو رو توی دستم محکم گرفتم و دوباره به سمت اون برزخ حرکت کردم دیدم که با پرونده توی دستش از اتاقی خارج شد رفتم جلو و گفتم ببخشید قربان، میتونم چند دقیقه وقتتونو بگیرم؟ نگاه مهربونی بهم انداخت و گفت _ بله حتما میخواید بریم کافهِ همین نزدیکی؟ +اوه ، بله ممنون هنگام گذشتن از کوچه وقتی مطمئن شدم خالیه با لگد محکمی زدم به کمرش وقتی ESFJ افتاد رو زمین از فرصت استفاده کردم رفتم روش چاقو رو گذاشتم زیر گلوش و با چشمای خونی بهش نگاه کردم +چرا عوضی؟ چرا کشتیش؟ لبخند چندشی زد و گفت _تلاشت قابل تحسین بود مادمازل و بعد شروع کرد به خندیدن دستش رفت روی موهام و خواست بکشدش که چاقو رو محکم تو گلوش فرو کردم انقد با حرص انجام دادم که تقریبا سرش جدا شد با نفسای محکم، چشمای پر از اشک و سر و وضع خونی ، بدون نگاه کردن به ESFJ از اون کوچه دور شدم آره این دنیا همیشه بی رحم بوده.. پایان ⠇ 🕶✨️ ══════════════ ⠇ @Eema_MBTI
سناریو جنایی~🩸🔪 + بالای سر خودم نشستم ، چه وحشتناک غرق در خونم ، یعنی کسی منو توی این خونه پیدا میکنه؟... با صدای زنگ در نگاهم سمت در میره یعنی کیه؟ چیی! ؟ صمیمی ترین دوستم؟ وای نه امروز قرار بود بیاد پیشم!! isfj : چرا درو باز نمی‌کنه؟ خوب بهتره کلید یدک رو پیدا کنم برم تو خونه تا بیاد ( کلید یدک زیر سنگ پله خونه است ) + وارد خونه که میشه ، ناگهان جنازه منو وسط خونه میبینه شوکه میشه و یهو فریاد میزنه اما به خیال خوش زنده بودن من سریع زنگ میزنه به آمبولانس... توی بیمارستان فهمید که من مردم و ناراحت بیرون نشسته و نمیدونه چکار کنه و شوکه شده که پلیس میاد پیشش! پلیس : ببخشید خانم isfj میشه بابت دوستتون بهم کمک کنید و بریم خونه اش تا بازرسی بشه! + طبق شواهد مشخص میشه که یک نفر من رو کشته و پروندم رو میدن به دست ، من و intj باهم همکار بودیم ، اون قاضی بود و من وکیل! کسی که مضمون به قتله رو دستگیر میکنن یعنی ! + چیی! نه این غیر ممکنه! دیروز وقتی از دادگاه برگشتم خونه estp اومده بود پیشم چون ازم میخواست که کمکش کنم که isfj رو باهم سوپرایز کنیم و برای اولین بار میخواست حسی که نسبت بهش داره رو بگه! منم قبول کردم + بعد رفتن estp کارامو که انجام دادم رفتم که برم دوش بگیرم که از پشت ی نفر جلوی دهنم رو گرفت ، با آرنج زدم تو قفسه سینش و پرت شد! چهره اش رو نمی‌تونستم ببینم و به سمتم حمله میکنه و موفق میشه که منو بکشه! اون خنجری تو قلبم فرو کرده بود اما چشماش! برام خیلی آشنا بود اما نمی‌تونستم بفهمم کیه! بعد از دو روز که بدنم کالبد شکافی میشه ، متوجه میشن بین کشته شدن من و رفتن estp زمانی بیش از یک ساعت اختلاف داره! و اون رو آزاد میکنن (: تو عمرم اینقدر خوشحال نبودم! برام مهم نبود که قاتل پیدا میشه یا نه ، مهم این بود که estp و isfj بهم برسن (: صدای راه رفتن میاد و میبینم intj با ی دختر به سمت قبرم میاد! چییی! این همون دختره است که پرونده قضایی داشت! همون که پرونده شاکیش دست من بود و ممکن بود که اعدام بشه!! وایسا ببینم! intj بهم می‌گفت عاشق ی دختر شده نکنه این infj عه! intj : می‌شینه سر قبرم و با ناراحتی میگه: بهت گفته بودم! بهت گفته بودم بیخیال این پرونده شو! اما تو بازم ادامه و دادی ، کلی مدرک بر حلیه infj پیدا کردی! و این مدارک فقط بین من و تو بود! من چاره ای جز کشتن تو نداشتم! نمی‌تونستم بزارم عزیزترین کسمو ازم بگیری!... + ولی من فقط از خوشحالی infj بدم میومد! اون لبخند و خنده های نچسبش داشت دیوونم میکرد!... همون جا فهمیدم که این پرونده برای همیشه باز خواهد ماند ، وقتی قاتل و قاضی یکیه چطور به سرانجام میرسه!؟ فک کنم باید همینجا حرفام رو تموم کنم! من یه روح بودم! روح ! کسی که کشته شد و همه ی ماجرا رو دید و برای شما تعریف کرد! راستی تمام + ها موقع حرف زدن من بود ⠇ 🕶✨️ ══════════════ ⠇ @Eema_MBTI
سناریو ترسناک~💀🥀 همونجور که صداهاشون توی ذهنم اکو میشد کلید رو توی قفل چرخوندم. بااینکه پیشنهاد اون مرد رو قبول کردم و عمارت رو خریدم ولی هنوزم حرفهای دختره باعث نگرانیم میشد. بیخیال! اون مرد خیلی جذاب و خوشتیپ بود و حرفاشم منطقی و دقیق. ولی دختره..ممکنه از اون ترسو های توهمی باشه. درِ عمارت چقد سنگینه! اینجا واقعا قدیمیه! چقدر ستون و درهای کنده کاری شده داره! ولی نسبتا تمیزه. خیله خب بریم برای شروع تمیز کاری! چند هفته بعد _بعد از چند هفته هنوز تمیز کردن عمارتت تموم نشده؟ تو واقعا تنبلی ! خندیدم و گفتم:خودتم دست کمی از من نداری ! دستی تکون داد و رفت. منم کلیدم رو در آوردم. یهو صدایی از پشت سر شنیدم. سرمو برگردوندم. سایه محوی دیدم که فرار کرد. وحشت زده برگشتم و تند تر کلید رو توی قفل چرخوندم. دوباره صدایی شنیدم. با ترس برگشتم و .. اه بازم این دختره isfj عه! isfj : سلام..امیدوارم هنوز اتفاقی واست نیافتاده باشه..میخواستم دوباره بهت هشدار بدم.هرچه زودتر این خونه رو ترک کن.صاحبهای قبلی خونه موقعی که رفتن واقعا وحشت زده بودن با عصبانیت گفتم: لطفا بس کن! نمیخوای دست از سرم بر داری؟ همه ی اینا توهمه! میفهمی؟ توهم! هیچ روحی در کار نیست! رفتم داخل. هنوز در رو کامل نبسته بودم که صدای isfj به گوشم خورد: توهم نیست! ام روحها رو دیده بود! در رو بستم و بهش تکیه دادم. entj دختر منطقی و جدی ای بود. اون و توهم؟ نفس نفس میزدم. صدای تپش قلبم رو می شنیدم. کف دستام عرق کرده بود. یهو صدای بلندی شنیدم و همه جا تاریک شد! دستامو روی سرم گذاشتم و بلند جییییغ کشیدم! چند ثانیه بعد آروم چشمامو باز کردم. چیزی نبود. فقط یه رعد و برق زد و برقا رفتن. کورکورانه دنبال گوشیم گشتم. اه لعنتی خاموشه! همه پنجره هارو باز کردم و پرده هارو کشیدم. باوجود سرما و بارون ولی حداقل کمی نور توی خونه میومد. خودمم کنار پنجره نشستم. احساس میکردم یکی منو زیر نظر گرفته. دوباره اون سایه رو بین درختهای جنگل دیدم! خیلی وحشت زده م. با ترس پنجره هارو بستم. نمیدونم جایی هست که بتونم شمع یا همچین چیزی رو پیدا کنم؟ یهو یاد زیرزمین افتادم. intj بهم گفته بود این خونه یه زیرزمین داره ولی تاحالا توش نرفته بودم. اروم راه زیرزمین رو در پیش گرفتم. در زیرزمین رو باز کردم و واردش شدم. همه جا تاریک و خاکیه. یهو پام روی چیزی رفت. سرمو پایین گرفتم و نگاهش کردم. چند ثانیه طول کشید تا بتونم توی تاریکی تشخیصش بدم. یه تیکه زبون انسان بود! با صدای بلند جییییییییغ کشیدم و دویدم بیرون. یهو خودمو نزدیک اون سایه ی مرموز دیدم. تنها کسی بود که میتونستم ازش کمک بخوام. نزدیکتر شدم و اون سایه بیشتر و بیشتر به یه انسان تبدیل شد. پسری با موهای خیس که توی صورتش ریخته بودن و داشت تند تند مداد و قلمو هایی رو جمع میکرد و توی کوله پشتیش می ریخت. وحشت زده ازش کمک خواستم. انگار آدم بدی نبود. فقط یه پسر نقاش بود که از جنگلهای اطراف خونه م خوشش میومد. بهم گفت میتونم شب رو توی خونه ش بمونم. یه اتاق اضافه توی خونش داشت. پتوهارو دور خودم پیچیدم و سعی کردم همه چیرو فراموش کنم. یهو چهره جلوم نمایان شد که گفت: خودم کارتو تموم میکنم! با وحشت از خواب پریدم. istp همسایم توی خونه قبلیم بود ولی من کاری به کارش نداشتم. هی! نکنه مسئله infp عه؟ istp چند روزی بود که بی دلیل به infp که به خونه من میومد گیر میداد. بحث های عجیبی بینشون بود که من اصلا سر در نمیاوردم. از روزی که اون بحث ها شروع شد istp اصرار کرد خونه م رو عوض کنم. ولی من مقاومت میکردم. آخه خونه مو دوست داشتم! تا زمانی که intj پیشنهاد این عمارت با قیمت عالیشو بهم داد و قبول کردم. یهو صدایی از بالای سرم شنیدم. از جا بلند شدم. intj بالا سرم بود! جیغغغ کشیدم و رفتم سمت اتاقِ isfp. در رو باز کردم که با جنازه خونیش توی تخت خواب مواجه شدم! همین که سرم رو برگردوندم که فرار کنم intj رو جلوی صورتم دیدم. بلند تر جیغ زدم و به سمت جنگل فرار کردم! intj جوری دنبالم کرد که توی زیر زمین خونه خودم دویدم. چراغ زیرزمین ناگهانی روشن شد. با اینکه برقا رفته بود! همین که برقها روشن شدن با قبری که جسد تکه تکه شده ی infp توش افتاده بود روبرو شدم! با همه توانم جیییییغ کشیدم! یهو از انتهای زیر زمین جلو اومد و گفت: ترسیدی؟ دوستش داشتی مگه نه؟ از شدت ترس نفسم بالا نمیومد. estj گفت: کارم خیلی تمیز بود. بعد از اینکه با معشوقم istj ازدواج کردم و به این خونه اومدم و صبح اولین روزی که توی این خونه ی لعنتی بیدار شدم با جنازه ی معشوقم روبرو شدم به خودم قول دادم نزارم هیچ کسی بتونه با دوست و معشوقش لبخند بزنه! اولیش entjو intj بودن!
سناریو ترسناک~💀🥀 آرون (شخصیت اصلی) مارتین آقای وِی خانوم رزا مایکل فیونا مونا فروشنده هوا بارونی بود. تو راه خونه ی جدیدم بودم که یاد حرف مارتین افتادم. اون همسایه ی قبلیم بود. شب قبل از اینکه راهی خونه ی جدیدم بشم بهم میگفت یه خواب بد برام دیده. میگفت تو خواب دیده بود که یکی با یه چاقو منو تو خونم کشت. منم بهش گفتم حتما شب قبل خیلی خسته بوده. البته بعد از اونم خانوم رزا اومده بود به نصیحت من که صاحبای قبلی این خونه ای که میخوای بری یکی یکی ناپدید شدن یا دیوونه. ولی از نظر من که آقای وِی دیوونه نبود. آقای وِی همونی بود که خونه رو بهم فروخت. اون خونه رو به نصف قیمت میفروخت و منم از فرصت استفاده کردم. وقتی رسیدم جلوی در خونه دیدم تو باغچه رد پای یه نفر هست. تازه بودن. یکم جلوتر رفتم. وای... انگار یه چیزی پشت اون درخته... _کی اونجاست؟؟ یهو مایکل از پشت درخت اومد بیرون. _هوی!... ترسیدم روانی! مایکل قهقهه زد و گفت: چته بابا! شوخی بود. گفتم:باشه بابا فهمیدم. نمیخوای کمکم کنی؟ چند تا از نایلون ها را از من گرفت و با هم به داخل خانه رفتیم. * آن شب مایکل برای شام پیش من ماند. ۲۰ دقیقه بعد از شام از انباری صدای عجیبی شنیدیم. مایکل گفت:هی آرون... میشنوی؟ گفتم: آره... انگار صدای گریه ی یه دختره... _انگار از انباری میاد. +چی میگی تو اونجا که درش قفله! _به هر حال بیا یه نگاه بندازیم. باهم به سمت انباری رفتیم. وقتی در را باز کردم گرد و خاکی که چندین سال روی آن نشسته بود روی پیراهن هایمان نشست. _چن ساله اینجا رو تمیز نکردن؟! +خدا میدونه خیلی عجیب بود. هر چه جلوتر میرفتیم صدای گریه نزدیک میشد. دو سه متر جلوتر چیز عجیبی دیدیم... یک قبر! دختری کنار آن قبر نشسته بود و گریه میکرد. پاهایم با دیدن این صحنه سست شد. لرزان گفتم: تو... تو دیگه کی هستی؟ انگار تازه متوجه ما شده بود. دختر ترسید و خود را عقب کشید. مایکل گفت: تو کی هستی؟ اینجا چیکار میکنی؟؟ دختر بریده بریده گفت: ممم...من...اسمم... فیوناست. گفتم:اینجا چیکار میکنی؟؟ گفت:من... اومدم اینجا خواهرمو ببینم. مایک گفت: خواهرت؟؟ گفت: این قبر مال اونه.اسمش موناست. گفتم: قبر خواهرت چرا باید اینجا باشه؟! جوابی نداد. سر و رویش مناسب نبود. پاهایش هم زخمی شده بود. دلم برایش سوخت. دستم را دراز کردم به سمتش: بلند شو بریم داخل خونه. اینجا هوا سرده. دستش را جلو آورد. اما وقتی خواست دستم را بگیرد از دستم رد شد. _وای!... از وحشت عقب رفتم. گفتم: تو... تو چی هستی؟؟ او گفت: من... فکر کنم...مُردم. خشکم زد. مایکل هم هاج و واج نگاه میکرد. مایک گفت: پس... تو یه روحی؟ فیونا گفت: نمیدونم... آخرین چیزی که یادمه اینه که یه نفر اینجا بهم چاقو زد. راست میگفت. رد چاقو روی پیراهنش معلوم بود. مایک گفت: یادت نیست کی تو رو کشت؟ _نه. نتونستم صورتشو ببینم. ناگهان حالت چهره اش به وحشت تغییر کرد و گفت: اینجا خطرناکه! از اینجا برید! اون فردا شب برمیگرده اینجا! گفتم:کیو داره میگه؟ مایک گفت: احتمالا فردا بفهمیم دیشب مایک خونه ی من ماند. صبح که بیدار شدم انگار اتفاقات دیشب خواب بود. بیرون رفتم و هوای تازه را استشمام کردم. _او بیدار شدی؟ +آره. _پس من میرم سوپری بر میگردم. +باشه * _من برگشتم. مایک وسایلی را که خریده بود روی میز گذاشت و گفت:از اون یارو سوپریه در مورد خونه پرسیدم. چیزای عجیبی میگفت. +مثل چی؟ _میگفت این خونه برای صاحبای قبلیشم شانس نیاوورده. +یعنی چی؟ _نمیدونم چیز دیگه ای نگفت. ناگهان صدای در آمد. گفتم:من میرم. در را باز کردم. مردی تقریبا میانسال بود. مقداری پول به من داد و گفت:بقیه ی پولتونو یادتون رفت. من پول را از او گرفتم و در را بستم. _کی بود؟ +فروشنده بود. بقیه ی پولتو یادت باشه پس بگیری نابغه. _ولی پولم بقیه نداشت. شب شد. موقع آمدن او رسیده بود. تصمیم گرفتیم که مایک در خانه کشیک بدهد و من به زیرزمین رفتم. حدودا ۲۰ دقیقه ای در آنجا منتظر ماندم. بلند شدم تا بروم ببینم اوضاع مایکل چطور است که از گوشه ی انباری صدایی شنیدم. صدا را دنبال کردم. انگار سطلی روی زمین افتاده بود. یه لحظه احساس کردم چیزی پشتم ایستاده.... برگشتم که پشتم را ببینم چاقویی مستقیم به داخل شکمم فرو رفت.... چشمانم تار شد.... ولی میتوانستم آن کسی که به من چاقو زده بود را ببینم.... چند لحظه بعد مایک را دیدم که از پله ها پایین می آمد. گفتم: فروشنده.... **** مایک از پله ها پایین رفت و دید یک نفر به دوستش چاقو زده. داد زد:داری چه غلطی میکنی؟؟
سناریو ترسناک~💀🥀 هشدار!⚠️ این داستان ممکن است باعث شود زندگیتان تغییر بکند!........ ساعت 4:30 دقیقه عصر، قبل از غروب: : با زنگ گوشیم از خواب بیدار شدم، همه ی وسایلمو جمع کردم و اماده شدم تا برای همیشه از اینجا برم. من و از کلاس اول تا دوران دانشگاه باهم دوست بودیم و الان با هم همسایه هستیم. نمیدونم چرا یهویی ساعت پنج صبح اومد دم در خونم و با سر و روی عرق کرده و وحشت کرده داشت گریه میکرد و با گریه بهم میگفت نرو! نرو! از اینجا نرو! تروخدا از اینجا نروووو! ISTJ رو بغلش کردم و بهش گفتم: هی رفیق، چیزی نیست فقط یه خواب بوده و قرار نیست هیچ اتفاقی برای من و تو بیوفته! هرچی هم بشه هر اتفاقی هم که بیوفته من و تو باهم بهترین دوستای همیم! باشه؟ ولی اون انقدر ترسیده بود که زبونش بند اومده بود......... ساعت 6:28 دقیقه عصر، غروب: وسایلمو جمع کرده بودم و اماده ی رفتن بودم رفتم تا با ISTJ خداحافظی کنم، ولی اصلا درو روی من باز نکرد. بهش گفتم: باشه، اشکالی نداره، میدونم برات سخته، ولی ما تا ابد باهم دوستیم♡. یهو دیدم در باز شد و ISTJ پرید و بغلم کرد انقدر گریه میکرد که داشتم منصرف میشدم که برم. ولی دیگه کار از کار گذشته بود. سوار ماشینم شدم و رفتم به عمارت جدیدم...... ساعت 3:19 دقیقه صبح: INTJ: همه ی وسایلامو سر جاش چیدم و همه کارا رو انجام دادم. روی کاناپه لم دادم و نوشیدنیمو باز کردم. روی تلوزیون گذاشتم، ولی انقدر خسته بودم که خوابم برد..... نه! نه! این غیر ممکنه! این حقیقت نداره! مادر بزرگ مرحومم بهم گفت باید از اینجا بری بیرون! جونت در خطره! قراره بمیری!!! باید فرار کنی! چرا به خواب و هشدار های ISTJ توجه نکردی!!!!!!! یهو از خواب پریدم و دستم به شیشه نوشیدنی خورد و افتاد زمین شکست. با نفس نفس زدن بلند شدم، انقدر ترسیدم که نزدیک بود زبونم بند بیاد یا سکته کنم!. ولی خوشحال بودم که صبح شده بود. ساعت 7:23 صبحه تصمیم گرفتم برم بیرون توی حیاط پشتی عمارت. اونجا خیلی خیلی بزرگ بود و انواع و اقسام گلها و درختا کاشته شده بود. یهو یه صدای وحشتناکی از پشت بوته ها شنیدم! عرق سرد کرده بودم و دست و پام میلرزید.. همه طرفم این صدا می اومد! میخواستم فرار کنم ولی نمیتونستم. یهو یه گربه از لا به لای بوته ها اومد بیرون. گربه سیاه بود و چشمای سبز زمردی داشت که دیدم یهو داره باهام حرف میزنه! بهم داشت میگفت من مادرتم روحم رفته توی این گربه تا بتونم بیام پیشت! زبونم بند اومده بود و نمیتونستم حرف بزنم که یهو اون گربه گفت: باید از اینجا فرار کنی و گرنه اون زیر خاک میشی! بهش گفتم منظورت از اون زیر چیه؟ گفت: زیر زمین! دوتا قبر کنده شده که یکیش مال عه و یکیش هم ماله تو! گفتم: INFJ کیه؟ گفت: صاحب قبلی این خونه! کسی که این عمارتو فروخت بهت اسمش INFJ عه! ولی این اسم واقعیش نیست!اسم واقعیش عه!! اون یه دیوونه ی روانیه و وقتی قربانی هاشو میکشه هویت هاشون رو میدزده و خودشو جای اونا میزاره! امشب قراره این اتفاق بیوفته باید فرار کنی وگرنه دیگه نمیتونی روشنایی روز رو ببینی! ساعت 11:43 دقیقه شب: INTJ: داشتم از ترس میمردم، اومدم گوشیم رو روشن کنم و درخواست کمک بدم که..... ای وای! گوشیم شارژ نداره! شارژرش هم توی زی.... زی.. زیر زمینه!! ماشینم هم توی پارکینگ بود و زیر زمین به پارکینگ راه داشت و بلعکس!!! پیاده هم نمیتونستم برم راه رو بلد نبودم... مجبور شدم برم زیر زمین.... خیلی اروم روی پله های چوبی پا میذاشتم که یه وقت صدا ندن، ولی تا اومدم پله ی اخری رو برم، یه قژ قژ خیلی بلندی داد. تا اومدم بدوام دیدم کنارم قبر INFJ عه و طرف دیگم قبر خودم! یهو دیدم یه صدای دلینگ دلینگ یه ساز بچه گونه داره میاد، تا اومدم پشت سرمو ببینم، دیدم ENFJ پشت سرمه! با لباس خونی و یهو دیدم توی دستش، سر INFJ عه! به پایین نگاه کردم، دیدم سر INFJ رو کنده! تا اومدم روم رو برگردونم، بهم گفت: خدافظ INTJ قبلی!!! بعد یهو افتادم روی زمین و چشمام تیره و تار شد......... the end. ⠇ 🕶✨️ ══════════════ ⠇ @Eema_MBTI
• بهمون بگید به نظرتون یه روز باحال که خیلی خوش میگذره چه شکلیه ؟ 💬 به نظرم یه روزی خیلی خوش میگذره که تنها باشی و اهنگ بذاری برای خودت آشپزی کنی کارای خونرو انجام بدی بعد بری دریا(حین همه ی این کارها اهنگ گوش بدی)و کتاب نشه فراموش چون نبض من کتاب‌.... Type ______ 💬 یه روزی که خیلی بهم خوش میگذره، نم نم بارون هوای ابری،قدم زدن تو این هوا توی یه جنگل سرسبز و موزیک مورد علاقه ام درحالی که هیچکس کاری بهم نداره و میتونم ساعت ها تو این هوا قدم بزنم ______ 💬 یه صبح خنک و آفتابی که تازه خورشید بالا اومده ،با کسی که دوستش داری روی دامنه ی یه کوه نشسته باشی و حرف و بزنی و چایی بخوری ...بعدشم بریم شهر بازی😂 ______ 💬 روزی که بهم خوش میگذره روزیه که همه کار های مهمم رو انجام داده باشم و حالا تو یه جای آروم با بهترین دوستم که یه عه تنها باشیم و با هم نقاشی بکشیم و صحبت کنیم type ______ 💬 یه روز خوب روزیه که اصلا به چیزی فکر نکنی کار اشتباهی انجام نداده باشی و یه لحظه به خودت بیای و بینی که اووه امروز میتونم برای خودم زندگی کنم و هیچ چیز اعصاب خرد کنی وجود نداشته باشه ______ 💬 سلام یه روز خوب روزیه که همه تلاشات جواب بده .اگه شوخی میکنی بگیره .امتحان میدی خوب بشه نمرش .اگه کاری رو شروع می‌کنی خوب تموم شه ______ 💬 بنظرم یروز خوب یروزیه بتونم ایده ها وطرحامو بصورت ازادانه بیان کنم و از تمسخر و کوته فکری اطرافیان ب دور باشم و روزی ت ی جنگل یا جزیره ای تنها گم شم ک هم از ادما دور باشم و هم بتونم ماجراجویی و ایده های جدیدی رو پشت سر بزارم . Snake-black ⠇💬 ══════════════ ⠇ @Eema_Ennea
• بهمون بگید به نظرتون یه روز باحال که خیلی خوش میگذره چه شکلیه ؟ 💬 یه روز خوب روزه که جواب همه‌ی سوالاتم رو بگیرم ______ 💬 سلام از نظر من یک روز باحال روزیع که بدون هیچ استرسی و هیچ مشکلی روی تخت دراز کشیده باشم و کتاب مورد علاقه ام رو بخونم و هیچ مزاحمی اطرافم نباشه تایپ انیاگرامم هست ______ 💬 به نظرم يه روز خوب چند تا بچه ميخواد كه باهم بازي كنيم. كارايي هيجان انگيز و ورزش خوبه ______ 💬 یه روز خوبه روزیه که بتونم دنیای شاد ذهنم توی واقعیت داشته باشم چشمام که باز میکنم رویاهام در باره زندگیم واقعی شده باشن بتونم به زندگی روتین با برنامه هایی که دوسشون دارم برسم در کنار یه خانواده دوست داشتنی :) _ ______ 💬 به نظر من روزی که بهم خیلی خوش میگذره روزیه که نتیجه زحماتم رو ببینم و خبرش رو به خانوادم بدم تا خوشحال بشن . وقتی که همه ی کارام رو تموم کرده باشم ، همه چی روبه راه باشه ، نگران فردا نباشم و راحت بتونم با کسایی که دوستشون دارم از ته دل شاد باشم تفریح کنم ،روزیه واقعا دوستش دارم.و همچین روزی رو برای همه آرزو میکنم. ______ 💬 روزی که ببینم دوستای زیادی دارم. توی بروز احساساتم مشکلی ندارم و عواطف راحت به همه نشون میدم.روزی که هدفم یک ب یک انجام داده باشم و افراد زیادی دوستم داشته باشن و درکم کنن و برام ارزش قائل باشن... یک تیپ ______ 💬 بمونی تو خونه و با اون دوستت که اونر دنیاست چت کنی باهاش بیشتر از همه ادمای دیگه حال کنی ______ 💬 با میزان خواب کافی و بدون استرس انجام کارای روز ، از خواب بیدارشی مدیتیشن صبحگاهی کنی بعدش با آرامش جواب پیامات رو بدی ، و از همه مهم تر بتونی برنامه هایی که شب قبل برای روزت ریختی کامللللللل انجام بدی و بخش لذت بخشش مامانت برات ماکارونی درست کنه ، کتاب جدید رو شروع کنی ، قسمت جدید سریال ، انیمه و مانهوات بیاد و پلی لیست عزیزت که کل روز همراهیت میکنه به اینکه زیاد حرف نمیزنم گیر ندن ،حداقل وقتی حرف میزنم از کلمه عجیب غریب ، چرا این چیزا رو بلدی ؟ ، خدای من ذهن تو از کسی که بمب اتم رو ساخته وحشتناک تره ، استفاده نکنن ! خب برای کامل کردن روزم خیلییییییی زیااااااااد دلم گربه میخواد. پ.ن : ببخشید زیاد شد 💬 ══════════════ ⠇ @Eema_Ennea
• سناریوی شما از آرت شماره ۲⛩🗡 📮 سانرایو کشوری عظیم با مردمانی راضی داشت ملکه ی این سرزمین بود. برادر این ملکه بود که وزیر ارشد بود. این دو خواهر و برادر بسیار عالی بودند روزی ملکه ی خبیص . قیامی می‌کند بر علیه سرزمین سانرویو مردم تا این قضیه را از طرف entj شنیدند زود به entj گفتند در این سال ها هیچی برای ما کم نگذاشتند. پس ما در این جنگ شرکت خواهیم کرد حتی هم شرکت کرد او اشک ریزان جزع سربازان شد نمک نشناس و خیانت کار هم به کشور خود خیانت کرد او در ابتدا infp را گروگان گرفت تلاش کرد و با عقل خود توانست که infp را از دست دشمنان اسیر کرد سپس istp وزیر کشور پیشنهاد سلاح را داد بمب اتم با اصلاح چند نفر entj با دستگاه موافقت. با کمک خداوند جانسون پودر شد. البته مردم این کشور در عمان بودند همه خوشحال ___________ 📮 Istj پسر امپراتور entj بود و عاشق درس و علم بود امپراتور entj هم که خیلی خوشحال بود همچین پسری دارد و برای همین بهترین معلم ها را معلم او کرد بهترین معلم آن شهر بود و به istj خیلی خوب درس میداد چندین سال گذشت و istj درس هایش را به اتمام رساند دیگر وقت آن بود که istj برای خود همدمی پیدا کند istjدوست داشت فردی همسر او شود که آن را دوست داشته باشد بنابراین istj به شهر رفت(با لباس های مبدل) همینطور که داشت راه می‌رفت چششمش به یک دختر زیبا و ملیح افتاد و دلش به لرزه افتاد آن دختر istp بود که در یک رستوران کوچک کار میکرد و کارفرمای آن entp بود و رستوران مال آن بود istp با entp دوست بود istj برای اینکه به دختر نزدیک تر شود رفت در رستوران غذا بخورد و چیزی سفارش داد پارت اول ___________ 📮 Istp زیاد از istj خوشش نیومد برای همین به entp گفت که سفارش istj رو آماده کنه و ازش بپرسه istj با خودش فکر کرد که معلومه که entpنمیاد همچین کاری رو بکنه چون صاحب رستورانه ولی با این حال entp اومد و سفارش istj رو پرسید istj هم غذاش رو خورد و رفت istj هرروز به آن رستوران می‌رفت و ناهار و شامش را انجام خورد istp هم که براش عجیب بود رفت و از istj گفت که چرا هنوز به اینجا میایید؟ Istj هم هول شد و اممم اممم کرد و گفت که غذا های شما خیلی خوشمزست چند روز گذشت و istp دیگه از اون رستوران رفت و دیگه اونجا کار نکرد وقتی istj به اون رستوران اومد دیگ istp رو ندید دیگه نتونست تحمل کنه و رفت که از entp بپرسه وقتی پیش entp رفت یهو entp اونو کنار دیوار گرفت و بهش گفت که دیگه نزدیک istp نشه پارت دوم ___________ 📮یک روز یک شاهزاده خانومی بود که تمام مردم آن شهر عاشقش بودن یک از این‌ روز ها یکی از رعیت هاا عاشق Infp یا همون شاهزاده خانم شد اون یا Estp به پادشاه یعنی Estjگفت که من عاشق دخترت ام و می خوام باهاش ازدواج کنم پدر infpهم گفت که توی رعیت می خوای با دختر من ازدواج کنی؟😂بامزه اگه واقعا می خوای باید با چشم بسته با شیر ها بگنجی. بعد هم estp قبول کرد infp تو میدون estp رو دید و به عشق در نگاه اول معتقد شد... هندی # اصغر فرهادی ⠇💬 ══════════════ ⠇ @Eema_Art
• به عنوان یه تیپ xی توی زندگی‌تون چه عادت یا روتینی دارین که به نظر بقیه عجیب میاد؟ 💬عجیب ترین عادتی که دارم اینه که شب ها میرم پیاده روی موقعی که دیگه تقربیا خیابون ها خلوت میشه یکم ترسناک و خطرناکه و تا جایی که بتونم یا سعی میکنم با کسی برم یا با ماشین میرم ولی خوب خیلی احساس خاصی داره و به دوستای درونگرام پیشنهاد میکنم حتی یه بارم شده امتحانش کنن. _______________ 💬عادت دارم ساعت ها جلوی اینه وایسم و از خودم کلی تعریف کنم. یا ساعت ها بشینم و شخصیت ادمای دورم رو تحلیل کنم و به تموم زندگیشون پی ببرم و براشون تعریف کنم تا کلی تعجب کنن. یا اینکه خودم رو توی طراحیام یا موزیکام تصور میکنم و توشون زندگی میکنم. هستم _______________ 💬به عنوان یه که حقیقتا نسبت به بالم زیاد مطمئن نیستم...فکر کنم م ... عادتم اینه که دوست دارم فکر کنم و ممکنه یهو بخندم یا اخم کنم یا حتی قیافه ام بدجور ناراحت بشه یا کلا هیچ حس خاصی تو صورتم موج نزنه اما بقیه مثل فضایی ها نگاهم میکنن اینجور مواقع و یه وقتایی که می ریم مهمونی خیلی ناراحت و عصبانی دیده میشم و همراهام به خاطر همین هی بهم تذکر میدن بابت درست کردن میمیک صورتم _______________ 💬از نظر بعضیا چیز عجیبی نیست اما خب من عادت دارم کل روز کارهام رو انجام بدم (حالا چه کارام چه تفریح😂) بعد از ساعت یک شب تا هروقت که بتونم میشینم فیلم میبینم _______________ 💬با حیوونا خصوصا گربه‌ها خیلی حرف میزنم ممکنه ۲۴ ساعت به ماه زل بزنم بعضی وقتا نقشه های عجیب میریزم رو هم و قتل ساختگی انجام میدم یواشکی رقص باله تمرین میکنم پیش هرکسی یه شخصیت دارم و باعث میشه همه تایپ رو اشتباه حدس بزنن😂 type هستم _______________ 💬بنده به عنوان یه ی وقتی از کنار سگی که خیلی رندوم توی خیابون میبینم رد میشم نامحسوس براش دست تکون میدم میگم سلام و وقتی که یه گربه میبینم فرقی هم نمیکنه کجا مهم اینه که یه گربه هست، هرکی هم میخواد پیشم باشه، من کار خودمو میکنم و با گربه حرف میزنم، ولی! به زبون خودش یعنی من میگم میو اونم میگه میو:| _______________ 💬من ام با تیپ معمولا اطرافیانم از شدت بیخیالیم یا خوششون میاد یا تنفر نشون میدن. و اینکه کلا آدمیم که دوست دارم واقعا توی اجتماع باشم ولی وقتی توی موقعیتش قرار میگیرم ساکتم، این رفتارم هم برای خودم عجیبه هم برای اطرافیان و دوستام. _______________ 💬عادت بدی که دارم اینه که همش در هر حالتی دلم میخواد آهنگ گوش بدم. 💬 ══════════════ ⠇ @Eema_Ennea
• به عنوان یه تیپ xی توی زندگی‌تون چه عادت یا روتینی دارین که به نظر بقیه عجیب میاد؟ 💬به عنوان یه تایپ برای بقیه خیلی عجیبه که ظاهرم بیخیاله ولی نشخوار ذهنی وحشتناک دارم فکر میکنن خونسرد تر و بی عکس العمل تر از من وجود نداره درحالی که از درون دارم منفجر میشم _______________ 💬 م و متنفرممم از اینکه خوراکیامو با یکی شریک شم و برام تعجبه بقیه جقدر راحت خوراکیاشونو میدن _______________ 💬من ی م و تاحالا فره امتحانات اصلاحات استرس نگرفتم و نمیگیرم حتی جلو ۵۰۰ ب بالا هم اجرا داشتم و کوچیکترین استرسی نداشتم و کلا بیخیالم _______________ 💬یه عادت عجیب؟ هه من کلن از سر تا پام عادت عجیبه! ازین که یه شبا میرم و یه سیرک و مجری اونجام بگم یا از کرم هام توی مدرسه سر دوستای بدبختم؟ اوه یه بارم به داداشم گفتم توی کولر یه هیولا زندگی میکنه که خیلی دوست داره بچه های ۴ ساله رو بخوره و هر دفعه کولر رو روشن میکنیم اون فوت میکنه تا ما خنک بشیم. سر کلاس با سوالام پرسش شفاهی رو کنسل میکنم؟ وقتی پشت معلم وایسادم براش شاخ میزارم؟ از سس گوجه فرنگی به عنوان مایع دستشویی استفاده میکنم؟ خب آره! این خود منم! _______________ 💬سلام من تیپ م یه کار عجیبی که میکنم اینه که، وقتایی که یکی یه دمپایی رو میپوشه و داغ میکنه دمپایی، من اون دمپایی رو نمیپوشم، وحشتناک بدم میاد گرمی پای یکی دیگه رو اینجوری حس کنم، یا مثلا وقتی تو آشپزخونه م دارم هرکاری میکنم، واقعا بدم میاد یکی دیگم بیاد تو آشپزخونه، متنفرم ازینکار _______________ 💬من عاشق علمم و از خیال‌پردازی لذت میبرم کتاب خوندن و مستند دیدن سرگرمیمه _______________ 💬به طرز عجیبی عادت دارم با حیوونا حرف بزنم و صداشونو تقلید کنم 😂 معمولا تلاش میکنم در کنارش نازشون کنم. 💬 ══════════════ ⠇ @Eema_Ennea
🍁تایپ شخصیتی سریال : 🦋 "مختارنامه"🦋 • ══════════════ ❀•@Eema_MBTI
ادامه👇 🍁تایپ شخصیتی سریال : 🦋 "مختارنامه"🦋 • ══════════════ ❀•@Eema_MBTI
• به عنوان یه تیپ xی توی زندگی‌تون چه عادت یا روتینی دارین که به نظر بقیه عجیب میاد؟ 💬عادت من شاید یکم عجیب باشه.من اونقدر تخیل میکنم که اغلب زندگی واقعیمو گم میکنم.خاطره ی ناهار امروز ممکنه یادم نمونه،ولی اکثر تخیلاتم مثلا برای زمان خیلی گذشته چرا.اغلب وقتی یک اتفاقی برام میفته،یاد یه خاطره ای میفتم که" اصلا وجود نداره!" و زاده ی تخیلاتم بوده.وقتی یک اتفاقی میفته که باعث احساسی شدنم میشه،یک خاطره ی جعلی از اون زندگی ای که دوسش دارم یا ندارم میسازم که اون سناریو تهش با احساساتم هماهنگ باشه و خودم رو جای اون کاراکتر میذارم.مثلا اگه ناراحتم دوستم پشتم حرف زده، فکر میکنم شرکتم داره به خاطر یک شرکت دیگه به خاطر مدارک جعلی از هم میپاشه و هی برای بهتر کردن اوضاع راهکار میسازم و هی دوباره گره میندازم توی داستان.درواقع از احساساتم سواستفاده میکنم که خودمو جای بقیه بذارم. -------------------- 💬سلام با انیاگرام هستم و عادت عجیبی ندارم اینم پیام متفاوت امروز😐😂 -------------------- 💬به عنوان یه ، هرچی که میبینم باید یه چیزی ازش یاد بگیرم،مثلا ساعت ها دارم تو یوتیوب میچرخم و همه فکر میکنن دارم وقت تلف میکنم ولی دارم یه چیزی یاد میگیرم، یا مثلا سوالایی از مردم میپرسم که فک میکنن خیلی رندوم و بی معنیه ولی همش باعث میشه به نتیجه های مختلف زیادی برسم. خیلی هم زیاد فکر میکنم یکم زیادتر از زیاد، اگه میتونستم مطمئنا مغزمو میکندم میداختم دور... در کل همش در حال جذب اطلاعاتم -------------------- 💬به عنوان مودی بودن ، حس ششم فوووق العاده قوی و رُک بودن زیادم.. اینکه بدون توجه به احساسات بقیه نظراتمو میگم برای دوستام خیلی عجیبه... -------------------- 💬به عنوان یه xnxp😅 عادت دارم فقط برنامه بچینم و عملی کردنش رو بزارم برای سال ها بعدییییییی -------------------- 💬به صورت حرفه ای شطرنج بازی میکنم و بیشتر روزا بخاطر تمرین ها ۳ ،۴ ساعت بی وقفه پشت میز میشینم این برای اعضای خانواده و دوستام عادی نمیشه و مدام میگن جوری میتونی انقدر بشینی؟ -------------------- 💬با خودم بلند بحث میکنم و به خودم مشاوره میدم تا بتونم فکرای توی ذهنمو مرتب کنم -------------------- 💬من به عنوان یه اصلا استرس نمیگیرم حتی برا امتحان ترم هم هیچ استرسی نمیگیرم و خواهرم نمیتونه این رو باور کنه و براش خیلی عجیبه و میگه تو دروغ میگی .(مگه مرض دارم؟؟؟) حتی شده شب امتحان پایانی لای کتاب هم باز نکرده باشم و رفته باشم سر جلسه امتحان ... -------------------- 💬عامممم... خب من به عنوان که باشه، چیزی که برام عجیبه اینه که بیشتر اوقات نیمه خالی لیوان رو می بینم... عجیبش هم اینجاست که معمولا در مواجه شدن با یه موضوع سعی میکنم همه زاویه ها رو ببینم، ولی نمیفهمم چرا تهش اینجوری میشه -------------------- 💬سلام. یکی از عادتهای عجیبم اینه که توو جمع بحثو باز میکنم،بعد خودم میکشم کنار فقط گوش میدم.بقیه میگن مگه خودت بحثو باز نکردی، چرا حرف نمیزنی، بعد من میگم میخواستم فقط شمارو سرگرم کنم و خودم فقط گوش میدم. بقیه میگن چه عجیب ! مخلصتون -------------------- 💬سلاام.🤗 من هستم. عادت عجیبم که بقیه میگن خیلی عجیبی اینه که همیشه درحال صحبت کردن با خودم هستم، با خودم تحلیل میکنم، با خودم میخندم، دلداری میدم خودمو، نصیحت... خلاصه با خودم تنها نیستم. و گاهی با خودم بیشتر سرگرم هستم تا با بقیه. کلا بگم که با خودم خیلی حال میکنم. البته بگم که بقیه میبینن که با خودمم ، ولی در اصل با خدا حرف میزنم. و این برای بقیه خیلی عجیبه. قربون شما 😁 -------------------- 💬 سلام و ادب، من یه هستم، من همیشه تو هیئت مسئولیت محتوا رو قبول می‌کردم، یعنی مثلاً می‌رفتم می‌گشتم ببین نیاز مخاطبمون چیه، مکضوع انتخاب می‌کردم. بعد متناسب با اون، به قاری می‌گعتم چه آیه‌ای بخونه، به دعاخون می‌گفتم چه دعایی بخونه، محتوای سخنرانی رو بررسی می‌کردم و مداحی رو، و مثلاً متن رزق‌ها رو. همیشه تو هیئت کارم همین بوده و دوستش دارم. -------------------- 💬من ی ENTJ 8W7 هستم دوست دارم مسئول مدیریتی اجرایی برنامه باشم تا بتونم به همه چیز سیطره داشته باشم و بتونم کنترل کنم فضارو و اینکه بدم‌ام نمیاد مسئول رسانیه ایه مراسم باشم😁 -------------------- 💬 دکور صحنه برای تعزیه. Enfp هستم -------------------- 💬به عنوان یه توی هیئت میرفتم سراغ آشپزخونه و همینطور که چایی/شربت می‌ریختم یه انگولک به بقیه چیزا میزدم ⠇💬 ══════════════ ⠇ @Eema_Ennea
• اگه آرت چالشمون پوستر یه فیلم باشه، به نظرتون اسم اون فیلم چیه؟ چه ژانری داره؟ و چه قصه‌ای رو روایت می‌کنه؟🎞 📮هانیه عاشقانه رابطه و احساسات هانیه با خودش و دیگران ____________ 📮نام فیلم : پرستاری از ماهِ زمینی و آسما نیش ژانر : درام غمگین ____________ 📮سلام ادمین اسمان،حالت چطوره،خسته نباشی ژانرش میتونه ماجراجویی/دوستانه فیلمی که روایت دختری به اسم اِمی باشه که تایپش ئه و رشته ی تجربی پرستاری در دانشگاه میخونه. اِمی پیش مادربزرگش زندگی میکنه و رفتن به دانشگاه و دوری از مادربزرگش براش سخته.اون توی انجمن پرستاری از کودکان بی سرپرست(یتیم خونه)هم کار می‌کرده و یکی از بچه های یتیم خونه به اسم انیا که خیلی بامزه بوده نظر اِمی رو جلب میکنه و یه روز توی ساک اِمی باهاش به دانشگاه میره. آنیا شش سال بیشتر نداشته و خانوادش در آتش سوزی آزمایشگاه میمیرن و آنیا تنها میشه. آنیا قدرت های ماورایی اِمی رو پیدا میکنه و میفهمه اِمی قدرت ذهن خواندن و نگه داشتن زمان رو داره این رو خود اِمی نمیدونسته. این باعث میشه پسری به اسم لئو از اِمی خوشش بیاد. اسم فیلم باشه نقاب های ناشناخته ____________ 📮سلام به رنگ آفتابگردان ها اسم مناسبی میتونه باشه همچنین ژانر درام و فداکاری ـ مثل یه آفتابگردون توی سایه زندگی میکنه ولی قدرتش از خورشید محبت تأمین میشه ، هم دردناکه و هم باعث افتخار میشه:)! ـ هستم ____________ 📮نام فیلم: در آغوش آفتاب گردان های تو ژانر: عاشقانه، درام داستان: جنگ جهانی دوم است. پرستاری به نام به جنگ می رود تا به مصدومین کمک های اولیه را برساند و شاید عشق واقعی اش را ببیند اما متوجه می شود عشقش( ) در جنگ کشته شده است و تنها نقاشی افتاب گردانی که کشیده از خود باقی گذاشته است. حال isfj شروع به بازگویی خاطراتی که با isfp می کند. از قرار های عاشقانه و فرار های isfp از دست نازی ها( isfp یهودی است) تا پیوستن isfp به جنگ و حتی بازگویی خاطرات isfp با دوستان هم رزمش که به او گفته اند. از زمانی که isfp شروع به کشیدن نقاشی کرد و تا آخرین لحظات خود. همچنین در لحظاتی که isfj از گذشته یاد می کند به جست و جوی عشق isfp در نقاشی می پردازد. ____________ 📮روانشناختی: میتونه درباره روانشناسی باشه که با یه گروه از زندانی ها حرف میزنه و توی فیلم درباه موضوعاتی مثل آزادی حرف زده یشه تقریبا داستانی شبیه کتاب "انسان در جستجوی معنا" ____________ 📮نام اثر:باد بهاری که از جهنم وزید ژانر:درام_وحشت شروع:یک روز وقتی از آکادمی برمیگرده متوجه میشه در خونه بازه و کسی توش نیست چراغ ها هم خاموشه خون هم ریخته رو زمین. وقتی داخل میره میبینه چیزی نیست ولی خیلی می‌ترسه isfjدنبال خواهر کوچیک و مادرش میگرده ولی کسی نیست ⠇💬 ══════════════ ⠇ @Eema_Art
• اگه آرت چالشمون پوستر یه فیلم باشه، به نظرتون اسم اون فیلم چیه؟ چه ژانری داره؟ و چه قصه‌ای رو روایت می‌کنه؟🎞 📮سلام اسم این فیلم و ژانرش هم عاشقانه/ماجراجویی داستانش درباره به عه که یه پرستاره و توی بیمارستان کار میکنه یه شب میبینه یه جنازه روی زمین میبینه پلیسو خبر میکنه. میره مراسم خاکسپاری، میبینه یه با همون حلقه ای که دست اون مرحوم بوده توی مراسمه خیلی مشکوک میشه و به دوستش که یه پلیسه خبر میده اونم که یه عشق پنهانی به اون intj داشته کار intjرو عادی میبینه ولی با کلی کلنجار رفتن با خودش راضی میشه وقتی میره پرونده شو چک کنه میبینه سابقه داره و میره دنبال intj حالا enfj, intjرو میبینه و میکشتش ولی دم آخری enfj عشق شو به intjمیگه و اونو از کاری که کرده پشیمون میکنه ولی enfj نمیدونسته که اون ازدواج کرده ـ isfj با یه دسته گل آفتاب گردون میره سر خاک enfj و intj میره پیش پلیس اعتراف میکنه ____________ 📮راجب دختری که تو یه خانواده سخت گیر بزرگ شده ولی تمام تلاشش رو کرده فرد درستی باشی به اجبار با مردی که نمیخواست ازدواج کرد ولی بعد ها تونست ازش طلاق بگیره بچش رو پیش خودش نگه داره در آخر عاشق یه مردی میشه و با هم ازدواج میکنن. ____________ 📮سلام. از نظر بنده ، فیلم ای متشابه با فیلم ( او ) ، می تواند باشد. ____________ 📮نام فیلم : گل های آفتابگردان ژانر : درام و فانتزی داستان حول محور یک پرستار می‌گذره که با مشکلات و سختی هایی در بیمارستان رو به رو میشه و به یک گل آفتابگردان برخورد میکنه و با گل های آفتابگردان درد و دل میکنه ... ____________ 📮اسم فیلم: رهایی آفتاب گردان ژانر: انگیزشی،درام داستان: دختری بوده که همیشه خودش رو در برابر انسان و علایق و هدف هاش محدود می کرده به خاطر همین هیچوقت احساس آزادی و رهایی نداشته اون یک روز که از پنجره بیرون رو نگاه میکرده به پرنده هایی که بیرون آزادانه پرواز میکردن حسرت میخورد و میخواست جای اون ها باشه و تصمیم میگیره محدودیت های ذهن و زندگیش رو کنار بزاره تا بتونه آزاد باشه ⠇💬 ══════════════ ⠇ @Eema_Art
• به عنوان یه تیپ xی چه چیزی بهتون آرامش میده؟ 💬رنگ سبز چمن و گل های آپارتمانی ،کتابخانه ساکت وپر از کتاب ،تاریکی شب با ستاره های توی آسمون و ماه در پشت بام خانه --------------- 💬به عنوان بودن کنار دوستانم بیشترین لذت واسم داره -------------------- 💬به عنوان یه اتاق شخصی که با سلیقه ی خودم چیده شده باشه با پنجره ایی که روبه دریا باشه و هیچ کس مزاحم نشه قطعا اون موقع آرومم ----------------- 💬به عنوان یک خوابیدن تنبلی و فیلم ------------------- 💬من به عنوان یه ی دوست دارم هیجان انگیز ترین تجربه ها و تفریح هارو با دوستم تجربه کنم! ------------------- 💬به عنوان یه تاریکی،نوشتن،تنهایی و کتاب خواندن و خوردن و بو کردن قهوه و تنهایی رفتن در جنگل بهم آرامش میده ------------------- به عنوان یه entp# موسیقی ، گیم ، فیلم و انیمه ، حرف زدن درباره ی موضوعی که دوست داشته باشم و بیشتر تحقیق کردن درباره ی mbti بهم ارامش میده... ------------------- من intp# عم ساختن چیزمیز های کوچولوی مینیاتوری و به طور کلی ساختن چیزهای با ظرافت و زیبا بهم آرامش میده ------------------- به عنوان یه تیپ 4w3# دیدن سریال مورد علاقم و خوردن یه بسته چیپس در هنگام دیدنش بهم آرامش میده. ------------------- به عنوان یه ISTJ#، گوش دادن آهنگ و موزیک بهم آرامش میده؛در هرموقعیت سعی میکنم یه تایم خالی داشته باشم تا بتونم آهنگامو گوش بدم و همیشه‌خداهندزفری همراهم هست‌🙂😂بعضی اوقات فکر میکنم فقط آهنگ هامو به همراه دارم چون اکثر اوقات تنهام؛ خلاصه وابستگی عجیب و آرامش دهنده ایه‌🤌🏼💕 ⠇💬 ══════════════ ⠇ @Eema_Ennea
• به عنوان یه تیپ xی چه چیزی بهتون آرامش میده؟ 💬به عنوان یه ی کار کردن پشت میزم قدم زدن زیر بارون بوی بارون و بغل آدمی که دوستش دارم و آدم امنمه و گوش دادن ب موسیقی مورد علاقم و ورزش کردن بهم آرامش میده ------------------ 💬من به عنوان خلوت کردن تو کوه وقتی کتاب می خونم خیلی بهم آرامش میده ------------------ 💬صحبت کردن با یه نفر🥲❤️ ---------------- 💬به عنوان یه ی حل کردن مسئله و خیال‌پردازی به من آرامش میده ------------------- 💬به عنوان یه بودن توی کتابخونه خلوت و سکوت با موضوع های مورد علاقه‌م و نوشیدن کاپوچینو حس آرامش میده. -------------------- 💬سلام.. به عنوان یک موسیقی،تنهایی و نوشتن یا خوندن کتاب بهم آرامش میده. ⠇💬 ══════════════ ⠇ @Eema_Ennea
• به عنوان یه تیپ xی توی زندگی‌تون چه عادت یا روتینی دارین که به نظر بقیه عجیب میاد؟ ❌زمان شرکت در این چالش تمام شده است❌ 💬عادت من شاید یکم عجیب باشه.من اونقدر تخیل میکنم که اغلب زندگی واقعیمو گم میکنم.خاطره ی ناهار امروز ممکنه یادم نمونه،ولی اکثر تخیلاتم مثلا برای زمان خیلی گذشته چرا.اغلب وقتی یک اتفاقی برام میفته،یاد یه خاطره ای میفتم که" اصلا وجود نداره!" و زاده ی تخیلاتم بوده.وقتی یک اتفاقی میفته که باعث احساسی شدنم میشه،یک خاطره ی جعلی از اون زندگی ای که دوسش دارم یا ندارم میسازم که اون سناریو تهش با احساساتم هماهنگ باشه و خودم رو جای اون کاراکتر میذارم.مثلا اگه ناراحتم دوستم پشتم حرف زده، فکر میکنم شرکتم داره به خاطر یک شرکت دیگه به خاطر مدارک جعلی از هم میپاشه و هی برای بهتر کردن اوضاع راهکار میسازم و هی دوباره گره میندازم توی داستان.درواقع از احساساتم سواستفاده میکنم که خودمو جای بقیه بذارم. -------------------- 💬سلام با انیاگرام هستم و عادت عجیبی ندارم اینم پیام متفاوت امروز😐😂 -------------------- 💬به عنوان یه ، هرچی که میبینم باید یه چیزی ازش یاد بگیرم،مثلا ساعت ها دارم تو یوتیوب میچرخم و همه فکر میکنن دارم وقت تلف میکنم ولی دارم یه چیزی یاد میگیرم، یا مثلا سوالایی از مردم میپرسم که فک میکنن خیلی رندوم و بی معنیه ولی همش باعث میشه به نتیجه های مختلف زیادی برسم. خیلی هم زیاد فکر میکنم یکم زیادتر از زیاد، اگه میتونستم مطمئنا مغزمو میکندم میداختم دور... در کل همش در حال جذب اطلاعاتم -------------------- 💬به عنوان مودی بودن ، حس ششم فوووق العاده قوی و رُک بودن زیادم.. اینکه بدون توجه به احساسات بقیه نظراتمو میگم برای دوستام خیلی عجیبه... -------------------- 💬به عنوان یه xnxp😅 عادت دارم فقط برنامه بچینم و عملی کردنش رو بزارم برای سال ها بعدییییییی -------------------- 💬به صورت حرفه ای شطرنج بازی میکنم و بیشتر روزا بخاطر تمرین ها ۳ ،۴ ساعت بی وقفه پشت میز میشینم این برای اعضای خانواده و دوستام عادی نمیشه و مدام میگن جوری میتونی انقدر بشینی؟ -------------------- 💬با خودم بلند بحث میکنم و به خودم مشاوره میدم تا بتونم فکرای توی ذهنمو مرتب کنم -------------------- 💬من به عنوان یه اصلا استرس نمیگیرم حتی برا امتحان ترم هم هیچ استرسی نمیگیرم و خواهرم نمیتونه این رو باور کنه و براش خیلی عجیبه و میگه تو دروغ میگی .(مگه مرض دارم؟؟؟) حتی شده شب امتحان پایانی لای کتاب هم باز نکرده باشم و رفته باشم سر جلسه امتحان ... -------------------- 💬عامممم... خب من به عنوان که باشه، چیزی که برام عجیبه اینه که بیشتر اوقات نیمه خالی لیوان رو می بینم... عجیبش هم اینجاست که معمولا در مواجه شدن با یه موضوع سعی میکنم همه زاویه ها رو ببینم، ولی نمیفهمم چرا تهش اینجوری میشه -------------------- 💬سلام. یکی از عادتهای عجیبم اینه که توو جمع بحثو باز میکنم،بعد خودم میکشم کنار فقط گوش میدم.بقیه میگن مگه خودت بحثو باز نکردی، چرا حرف نمیزنی، بعد من میگم میخواستم فقط شمارو سرگرم کنم و خودم فقط گوش میدم. بقیه میگن چه عجیب ! مخلصتون -------------------- 💬سلاام.🤗 من هستم. عادت عجیبم که بقیه میگن خیلی عجیبی اینه که همیشه درحال صحبت کردن با خودم هستم، با خودم تحلیل میکنم، با خودم میخندم، دلداری میدم خودمو، نصیحت... خلاصه با خودم تنها نیستم. و گاهی با خودم بیشتر سرگرم هستم تا با بقیه. کلا بگم که با خودم خیلی حال میکنم. البته بگم که بقیه میبینن که با خودمم ، ولی در اصل با خدا حرف میزنم. و این برای بقیه خیلی عجیبه. قربون شما 😁 ⠇💬 ══════════════ ⠇ @Eema_Ennea