eitaa logo
ایما | چت روم
1.2هزار دنبال‌کننده
1هزار عکس
23 ویدیو
4 فایل
هرسوال یاابهامی که داری ازم بپرس👈🏻 @Admin_Sobh راه‌های ارتباطی برای ثبت درخواست هاتون👇🏻 https://eitaa.com/Chatrooom/2145 فهرستِ سوالات پرتکرار شایدسوال شماهم باشه:)👇🏻 https://eitaa.com/Chatrooom/2143 صفرتاصد تولیدمحتوای‌ ایما؛ کپی بهرشکلی ممنوع🚫
مشاهده در ایتا
دانلود
سناریو شما آرت شماره یک 🔫🩸 📮سر و صدایی از بیرون به گوشم رسید. انگار خبرایی بود.در و باز کردم و سریع پریدم بیرون.در عجب بودم .یه چهره خشمگین از intj و یه تفنگی که هنوز اثر دودش پابرجا بود و یک چهره شاد و در عین حال مضطرب من رو بیشتر سردرگم میکرد .نگاهم به یک جنازه افتاد که از سرش مثل یک چشمه خون می زد بیرون. واقعا ترسیده بودم و از هرکی می پرسیدم چه اتفاقی افتاده جواب نمی داد.اضطراب وجودم رو فرا گرفته بود....از یک ________ 📮خوشم میاد نصف سناریو ها رو میکشن😂 ________ 📮توی یه شهر دور پرنسسی بود که اسمش بود. اون دوتا پسرعمو داشت که هردو بدجورخاطرخواهش بودن، و entp. یه شوالیه بود و intj وزیر جنگ. روز تولد پرنسس رسید. روزی که قرار بود همسر آینده پرنسس رسما مشخص بشه. پدرپرنسس،پادشاه توماری که از جنس پارچه زرین بود باز کرد و entp رو به عنوان نامزد و همسر آینده پرنسس infp اعلام کرد. در همین لحظه intj تفنگی از جیبش دراورد و مخ entp رو تو صورت infp که کنار هم وایستاده بودن پاشوند. همه از صدای شلیک ماتشون برده بود، چندلحظه بعد صدای شلیک دیگه ای اومد و infj که اسلحه ای توی دستاش بود و میخواست intj رو بزنه روی زمین افتاد و چندلحظه ای با صدای خس خس سینه و نفس زدن و جون دادنش گذشت. پادشاه جدید منتظر تعظیم بود... "ـنورسا" ________ 📮آرت سناریو حتی فکرش رو هم نمی کردیم اینجوری بشه . به خاطر یه تصادف جاده ای کشت و کشتار به وجود اومد . قضیه از این قراره که به اتفاق با تصادف میکنه و کلا ماشینش رو نابود میکنه . Entp هم کل کینه هاشو جمع کرده و یه روزه میخواد خالی کنه . از جایی هم که سال پیش برادرentj یعنی یکی از دوستاش رو کشته بود حسابی میخواد تلافی کنه . چاقو و سلاح هاش رو بر میداره و میره به سمت خونش . توی مسیرش اونو میبینه و قضیه رو از روی سلاح هاش میفهمه . تفنگ و برمی‌داره و با سریع خودشو به خونه ی entj میرسونه . وقتی entj میفهمه که چه گندی به بار اورده سریع برادرش رو هم در جریان قرار میده .اونم که تشنه ی دعوا و آدم کشیه سریع برای محافظت از اون میاد . ادامه داستان پیام بعدی ... ________ 📮ادامه آرت سناریو Entp با داد و فریاد وسط حیاط پیداش میشه . گفت : اگه entj رو تنها بیرون نفرستید این خونه رو رو سرتون خراب میکنم ! Entj ترسان لرزان یه چاقو تو جیبش میزاره و بیرون میره . ولی متاسفانه بعد یه دقیقه intj هم پشت سرش میره و entp عصبانی میشه و یه سیلی به entj میزنه . Intj از اینکه خواهرش رو زده حسابی عصبی میشه و با تفنگ سمتش میره تفنگ رو به سمتش میگیره . Infj و infp سریع بیرون میرن تا کمک کنن و infj هم تفنگش رو در میاره . Entp گفت :اگه بخوای شلیک کنی خواهرت رو میکشم ! و تفنگش رو به سمت entj میگیره . Intj آروم تفنگ رو پایین میاره و آروم آروم به سمتش میره . ولی وقتی entp هم اسلحه رو میندازه سریع به سر entp شلیک میکنه ! Entj که تا اون موقع محاصره entp بود جیغ کشید و entp مرد. ⠇💬 ══════════════ ⠇ @Eema_Art
سناریو شما از آرت شماره یک 🔫🩸 📮پارت اول :امروز یه خبر واسم اومد که رو گروگان گرفتن،منو بهترین دوستم تصمیم گرفتیم با چند تا از دوستامون infpرو نجات بدیم. وقتی رسیدیم رو دیدیم که گفت همون قدر پولی رو که میخواستم اوردید؟ intj سریع تفنگشو دراورد و گفتولی خیلی دوست دارم یه گلوله تو سرت خالی کنم entj لبخندی تمسخر امیز کرد و سریع رو صدا زد و گفت بیارش. entp رو دیدم که از تاریکی داخل اتاق بیرن اومدو بهintjگفت اگه میخوای یه گلوله تو سرentj خالی کنی منم یه گلوله تو سر این گربه کوچولو خالی میکنم... واقعا خیلی نگران بودم اگه همه چی طبق نقشه پیش نره احتمال مرگ هممون وجود داره... بعد infp رو دیدم که خیلی ترسیده بود و داشت گریه میکرد سعی کردن بهش... از طرف ________ 📮پارت دوم: سعی کردم بهش بفهمونم که احتیاجی نیست نگران باشه ولی چشماشو بسته بود... خودمم خیلی استرس داشتم بخاطر همین تفنگمو بیرون اوردم که یهو صدای شلیک تفنگ اومد intj به enypشلیک کرد و infp از دستش افتاد به intj گفتم مگه قرار نبود طبق نقشه پیش بریم ؟ و intj گفت نقشه عوض شد و به سمت info دوید نگاهم رو به سمت دیگه دادم entj تا فهمید چه اتفاقی افتاده سعی کرد که تفنگشو بیاره بیرون مجبور بودم اقدام کنم چون intj رفته بود پیش infp و کسی هم جز منو intj تفنگ نداشت پس کارو تموم کردم... از طرف ________ 📮چرا همه رو میکشن؟ دلم براش سوخت ________ 📮بنگ... یه گلوله زد وسط پیشونی entp توبغلم جون داد... جیغ زدم گریه امونم رو بریده بود : تنهام نزار... همه اون عوضیا میخندن آرزوی مرگ entp رو داشت همین طور intj و : کمکم کن... از پیشم رفت برای همیشه... infj با تفنگ infp رو تهدید کرد که اگه از جاش تکون بخوره میکشتش : منم بکش... راحتم کن میخوام برم پیشentp از تو جیبم چاقو رو در اوردم و سمت intj پرت کردم و خورد وسط قلبش infj به تفنگ رو گرفت سمتم. بنگ... راحت شدم. ________ 📮 خشاب رو جا زد. دستاش می‌لرزید، ولی شدیداً سعی در مخفی کردنش داشت. سینه‌اش سریع و عمیق بالا و پایین می‌رفت. تو چشمای همیشه تخس خیره بود و زیر لب زمزمه‌هایی می‌کرد. می‌تونستم به وضوح اشک رو توی چشماش ببینم. مقابل ایستاد. اسلحه رو توی دستش فشرد. دستش رو بالا آورد و خواست آماده‌ی شلیک شه. نتونستم سکوت کنم. آستینش رو کشیدم و دهن باز کردم که چیزی بگم. اما قبل از اینکه حرف از دهنم در بیاد، صدای شلیک گلوله و جیغ infp توی گوشم پیچید. تو یک لحظه کله‌ی entp مقابلم ترکید و صورت محزون intj، به خون اون رنگی شد! intj اسلحه رو روی زمین پرت کرد. دست توی جیب گذاشت و درحالی که از اتاق بیرون می‌رفت گفت: - «اون عوضی خائن رفیق من بود. اگه تو می‌کشتیش، باید انتقام رفیقم رو ازت می‌گرفتم» از 💬 ══════════════ ⠇ @Eema_Art
• سناریوهای شما از آرت شماره یک 🔫🩸 📮داستان ازاونجا بود که: - من باید یه چیزی رو بهت بگم _چی شدهenfj؟ -خب راستش من عاشقتم از وقتی که ۱۳ سالت بود و اومدی اینجا هم هم حسو داشتم : تو باید بمیری infp ! ماشه ای شلیک شد و enfj سپر دفاع من Enfj رادیدم که بر زمین مثل فرشته ای زیبا خوابیده بود. فرشته ای با لباس سفید و سینه خونی را تجسم کردم. اشک ریختم. آن فرشته به خانه اش رفته بود. بهشت - اون برادر منو کشت! Entp باید بمیره! - اما اون عشق منه! -نذار تو رو هم بکشم ! اون روانی باید بمیره! ماشه شلیک شدمن به لحظه ای enfj خودش را سپر من کرد فکر می کنم. و به خاطراتی که از ۱۳ سالگی به بعد با او داشتم اسلحه intj را برداشتم و به خودم شلیک کردم. برادر و خواهرم و enfpبالای سرم گریه می‌کردند. و من پیش فرشته ام شاد بودم ________ 📮 دست من و گرفته بود و اصرار داشت که م ن قاتلم اما infj ازم حمایت کرد و گفت این غیر ممکنه و با هم خیلی دوست بودن و اون شوخیای خرکی entp واقعا infp رو ناراحت نمیکرد intj گفت طبق حرف مرد ماسک پوش یک از ما قاتله و همه رو تو این مخمصه انداخته اگه infp قاتل نیست از کجا معلوم خود تو نباشی یا حتی چون خیلی ساکته شایدم که رفته یه سر به جنازه entp بندازه. همون موقع مرد ماسکی داد زد خب پس intj نظرت چیه که با ۱۰شمارش من خائنه و با اسلحه ای که این همه مدت قایم کردی بکشی تا همرو نجات بدی؟ و intj با یه پوزخند پذیرفت همون موقع نفس تو سینه ام حبس شد intj با تفنگی که از کتش بیرون آورده بود من و نشونه گرفته بود و می خواست شلیک کنه که هم یه تفنگو رو پیشونیه intj گذاشت همه سکوت کرده ________ 📮بودن و فقط صدای شمارش مرد ماسکی میومد و یکی که داره تو راهرو میدوه ۴.۳.۲.۱و ناگهان با کما ناباوری intj تفنگشو به طرف مرد ماسکی برد و بهش شلیک کرد همون موقع در باز شد و enfp با هیجان داد زد بچه ها entp نیست وبا دیدن صحنه شکه شد اینجا چه خبره. istj به طرف مرد ماسکی رفت و ماسکشو برداشت entp بود همه شوکه شدن جز intj که با قیافه ی پوکرش گفت اینم خائن حالا بعد دو هفته میتونیم برگردیم خونه من با عصبانیتو گریه گفتم تو که از اول میدونستی لازم بود این همه بازی دربیاری و intj گفت اینجوری اون شک میکرد بعد istj کلید و از جیب entp در آورد و گفت کاش اینجوری تموم نمیشد . ________ 📮اول دست و پایش به صندلی بسته بود . نمی‌دونست چی شد که گروگان گرفته شد . خودش رو تکون داد و جیغ کشیدم که شاید کسی نجاتش دهد . 《خفه شو》 و فقط صدای گروگانگیر بود . از همون اول هم نباید باگروه منطقی یا همون مافیا آشنا میشد . چه دیر فهمید اون ها مافیا بودند . ولی اون لحظه تمام امید هایش همون مافیا بودند . چشم هاش رو بست ... *صدای شکستن در* ناگهان enfp چشم هاش رو باز کرد و وحشت زده به در خیره شد . درست می دید؟ دشمنش بود؟ ولی چرا اون اینجاست؟ ولی با اتفاقی که افتاد دوباره وحشت بر شجاعتش پیروز شد . intj تفنگش را در آورد و به سمت enfp گرفت . enfp چه انتظاری از دشمنش داشت؟ چشم هاش رو بست ...و شلیک . ولی چرا درد نداشت؟ چرا؟ مرگ اینطوری بود؟ چشم هاش رو باز کر د . ولی به جای خودش ادامه دارد.. ________ 📮۲ ولی به جای خودش گروگانگیر بود که بر زمین افتاده بود . به intj نگاه کرد . چرا اینکار رو کرد؟ مگر او دشمنش نبود . intj جلو اومد و دستان و دهانش را باز کرد . 《به جز من هیچکسی حق نداره بهت آسیب بزنه . دشمن عزیز》 خوب اینم بخش دوم اون داستان . شرمنده که طولانی شد ________ 📮راستی من همونیم که داستان دو بخشی نوشتم . تایپم رو یادم رفت بگم . من و یا همون enfx هستم. ________ 📮آرت و سناریو 🔫 من به عنوان یک باورم نمیشد که اون روز فرا برسه من دوست نداشتم که اون روی دیگر من که همگی به عنوان یک هیولا ازش یاد میشه رو ببینند .من ترجیح میدادم که از سلاح استفاده نکنم جان دوستانم در خطر بود تا اینکه برادرم رو گروگان گرفتن جان و در خطر بود مجبور شدم که آن روح خشمگین خود را بیدار کنم و خشاب تفنگم را پر کردم و از قدم اول به بعد را دیگر احساس نکردم و کارش را تمام کردم به سرش شلیک کردم اما هنوز مشکل اینجا بود که من هنوز تحت کنترل خودم نبودم معلوم نبود که نفر بعدی که باشد و تنها چیزی که گفتم این بود:برین بیرون...تا وقتی که هنوز عقلم سر جاشه برین بیرون!اما هیچوقت نباید اینجوری میشد چون دیگر من آن entj # سابق نشدم ⠇💬 ══════════════ ⠇ @Eema_Art
• سناریوهای شما از آرت شماره یک🔫🩸 📮 عاشق بود. همیشه از منطق و ایده هاش خوشش میومد.به نظرش اون یه آدم واقعا رویایی بود. اما enfp نمی‌دونست که تو قلب یه entp جایی نداره.همه فک میکردن entp قلبی نداره اما توی قلبش فقط جای یه نفر بود.کسی که امشب به مهمونی دعوتش کرده بود. درسته که بقیه هم دعوت بودن اما entpانتظار یه شخص خاص می‌کشید. اون شخص خاص بود. کسی که با احساساتش جلوی منطق اون گرفته بود ‌و باعث شده بود قلب اونم یه تکونی بخوره. Enfp اینو نمی‌خواست. تمام توجهش به entp بود و هیچ چیز دیه ای نمیتونس تحمل کنه.Enfpنمیخواست اما مرگ isfp رو تنها راه برای تسخیر entp میدونست.با شروع شب و جشن که رفیق قسم خورده و عاشق enfp بود ، تنها راه تسخیر اون رو گفتن حقیقت به entpمیبینه اما مرگ entp به نظر خود entp راه بهتری بود.. :_entp ____ 📮آره من خودم ام یعنی اصلا جذابیتی که من دارم باعث شده هی بخوان بکشنم😂😂😂 ____ 📮صدای خرناس وحشتناکی از زیر زمین می امد و نگاهی به یکدیگر انداختند اما ناگهان متوجه نبود شدند با ترس به سمت زیر زمین رفتند infp گوشه زیر زمین ایستاده بود و با حیرت و ناباوری به قسمتی نگاه میکرد که هیولایی قهوه ای داشت آرام به او نزدیک می شد. infj فورا برای محافظت از دوستش جلو رفت تفنگش را بیرون آورد اما هیولا زرنگ تر از آن بود وبا دو به آن ها نزدیک شد و فرصت هیچ کاری را به آن ها نداد و همان لحظه که میخواست به آنها حمله کند صدای شلیک اسلحه آمد و هیولا بر زمین افتاد جادو از بدنش خارج و نابود شد . به او شلیک کرده بود و هم با نگرانی به زیر زمین آمده و شاهد این صحنه بود نویسنده:INTj😂 ⠇💬 ══════════════ ⠇ @Eema_Art
• فرض کنین قرار‍ه برای تعطیلات بهتون یه بالن یا هواپیمای شخصی بدن که می‌تونین باهاش به هر جایی سفر کنین. کجا می‌رین؟✈️ 💬هر جایی که طبیعت باشهه -------- 💬گفتید به هرجایی دیگه درسته ؟ ترجیح میدم به سیاره های دیگه سفر کنم و از نزدیک ببینمشون ولی چون همچین چیزی با هواپیما امکان پذیر نیست با بالن کل دنیا رو دور میزدم و پایین نمیومدم از اون بالا کارای زیادی میشه انجام داد *لبخند شیطانی* -------- 💬خب به عنوان _ معلومه که به توکیو یا سئول یا برلین سفر میکردم . توکیو چون شهر کیوت پسند و انیمه ای هست مثل یا 😊 سئول چون احساس میکنم آروم و آرامبخشه مثل 😌 و برلین چون یه شهر سرد مغرور و جذابه دقیقا مثل 😶 -------- 💬سلام من یه ام با ،اول میرفتم مکان های زیارتی -------- 💬سلام و خسته نباشید برخلاف میل شخصیتیم خیلی دوست دارم برم یه جایی که تنها باشم و بتونم از تنهایی مورد نیازم لذت ببرم و نیاز نداشته باشم تا با کسی ارتباط برقرار کنم... -------- 💬تنها میرم. و به یک جای اروم و طبیعی میرم. در آغوش طبیعت، جایی که بتونن فکر کنم ورزش کنم کتاب بخونم بدون حضور اشخاص مزاحم و الودگی صوتی ی جایی که بتونم ازادانه به احساسات در همم برسم و در آغوش بکشمشون و هر مدلی که عشقم میکشه باشم ( البته الانم همینم فقط اونموقع دیگه کسی نیست که بخواد تعجب کنه😂🤌🏻) ( تیپ پنج رو مطمئنم ولی باله رو شک دارم) ⠇💬 ══════════════ ⠇ @Eema_Ennea
سناریو جنایی~🩸🔪 به قلم وایولت من هستم و امروز،به قتل رسیدم! درحال حاضر روح سرگردانی هستم که داخل اتاقی پر از افرادی که میشناسم نامرئی و معلقم..تا وقتی که قاتل واقعیم پیدا نشه نمیتونم آزاد باشم. از اینکه کسی نمیتونه صدامو بشنوه و نمیتونم قاتل رو لو بدم احساس شدیدا بدی دارم اما... در این بین به آرومی روی صندلیش جابه جا میشه و چهره های سرتاسر اتاق رو طی یک نگاه سریع میگذرونه بعد از چند ثانیه سکوت entj لب از لب باز میکنه و شروع میکنه به صحبت کردن:همونطور که میدونید infp به قتل رسیده و من کسی بودم که جنازشو پیدا کردم..و خب..کارآگاه این پرونده هم منم..دلم میخواد زودتر کسی که جسارت کشتن infp رو داشته محازات بشه پس همگی همکاری کنید فرورفتن توی مبل راحتی ای که روش نشسته بود توجه entj رو جلب کرد.entj:هی intp حرفی داری بزنی؟ چیزی که دستگیر entj شد نگاه خالی از احساس intp بود.درواقع اون از عشق intp به infp اطلاع داشت و میدونست که این قضیه چقدر از درون اونو شکسته پس فعلا بیخیالش میشد صدای خش دار و بی حوصله از طرف دیگه اتاق به گوش رسید:فقط داری وقتمونو میگیری..چرا باید برای کسی مثل اون مارو اینجا نگه داری؟منکه خوشحالم که اون بی مصرف مر_ که صدای عصبی intp حرفشو قطع کرد:خ/فه شو! باآرامشی توی صداش گفت: لطفا با هم درست صحبت کنید دوستان! entj با دست زدن اونا رو به سکوت دعوت کرد و گفت: چه خوشتون بیاد و چه نه این پرونده باید حل بشه و کسی حق نداره تا آخر کارم پاشو از این اتاق بیرون بزاره estp خودشو روی صندلی ولو کرد. entj گلوشو صاف میکنه و پرونده قتل رو ورق میزنه: خب مظنون اصلی این پرونده ئه..دوست داری چیزی بگی؟ با این حرف لرزی به پیکره enfp افتاد اما سریعا خودشو جمع کرد:کار من نیست! entj:بر چه اساسی باید حرفتو باور کنیم؟ enfp:اون بهترین دوستم بود چرا باید اونو میکشتم؟ intp با شنیدن این باز هم کنترلشو از دست داد:برچه اساسی حرفتو باور کنیم؟!شما آخرین بار با هم یه بحث داشتین و... entj دوباره به intp چشم غره رفت. enfp که دوباره داغ دلش تازه شده بود شروع کرد به اشک ریخت و با صدای لرزونی اضافه کرد: من و infp یه بحث کوچیک داشتیم سر اینکه اون باعث شده بود یکی از دوستامو از دست بدم و اون راجبم اشتباه فکر کنه..ما با هم صحبت نمیکردیم تا اینکه دیروز بهم گفت بیام و کنار پل همو ببینیم.. entj:دقیقا روز قتل.. enfp اشکهاش رو پاک کرد و کمی بیشتر به خودش مسلط شد و بعد ادامه داد: ما اون روز با هم دوباره حرف زدیم و تونستیم سوء تفاهم رو برطرف کنیم..حدود ساعت ۳ و ۴۰ دقیقه بود که من پیامی از دریافت کردم که ازم خواسته بود به گیم نت نزدیک خونشون بیام تا با هم خوش بگذرونیم منم از infp خداحافظی کردم entj:بعد اون چیزی نفهمیدی که کجا قراره بره؟ enfp:نه...ولی حرفمو باور کنین من نکشتمش در این بین enfj که کنار enfp نشسته بود دستمالی بهش داد تا اشکهاشو پاک کنه و با ناز کردن پشتش سعی کرد به اون دلگرمی بده entj:بسیار خب... estp:حالا میتونیم بریم؟حوصلم داره سر میره entj:گفتم نه! estp:تو حق نداری سر یه مسئله بی ارزش برای من تعیین تکلیف کنی! intp با عصبانیت شروع کرد به بحث کردن با estp و entj تلاش کرد تو دوباره اوضاع رو به نظم و آرامش قبلی برگردونه همینطور که به درگیری اونا نگاه میکردم رومو به سمت دو نفر کنارم (enfp و enfj) برگردوندم. نگاهمو از enfp درحال گریه به enfj دوختم که با چهره ای مهربون سعی در دلگرمی دادن enfp داشت. صورت مهربون و با آرامشش به عنوان کسی که قاتل واقعی منه خیلی طبیعی و بی گناه بود! ⠇ 🕶✨️ ══════════════ ⠇ @Eema_MBTI
سناریو جنایی~🩸🔪 من بودم و مجبور شدم دوست ام رو بکشم چون عشق دروغی ام که بود من رو گول زد و مجبورم کرد که دوستم یعنی enfp رو بکشم وگرنه اون هم خودم و هم خانوادمو می کشت. روز بعدی که enfp رو کشتم راس ساعت ۷ صبح بلند شدم تا کاری که لازم بود رو انجام بدم. به بلند ترین ساختمون شهر رفتم و به بالا ترین طبقه یعنی ۱۵ رفتم. از پشت بوم بالا رفتم. و خودم رو مثل پرنده در آسمان پرواز دادم. من مردم. نمی تونستم تحمل مرگ دوستم رو داشته باشم اون هم وقتی خودم کشتمش. دوستی که بهم گفته بود intj داره دروغ میگه. کاش به حرفش گوش داده بودم. اون بهترین دوست دنیا بود. از پدر و مادر هم بهتر بعد از مرگ من و دوستم پدرم وقتی ۵ دقیقه بعد از اون ساختمون رد میشد جسد منو دید و گریه‌‌اش گرفت. اون بود و مادرم . پدرم فکر میکرد کسی منو کشته و رفت به مادرم گفت. وقتی مادرم به کنار ساختمون اومد پلیس ها جسد منو پیدا کرده بودن. همینطور دوستم که من ساعت ۲ نیمه شب از اونجا انداختمش پایین مادرم مسئولیت پرونده منو دوستم رو بر عهده گرفت. اون نمی‌دونست من هم خودم رو کشتم هم دوستم رو. ولی همه اینا تقصیر intj‌‌ بود. مادرم به دوست خودش مشکوک شده بود چون مادرم همیشه از اینکه چقدر من دختر خوبی بودم تعریف می‌کرد و فکر می کرد دوست منو و دوستمو کشته و چون قاتل دیگه ای پیدا نکردن انداختش زندان و اعدامش کردن. همین که intj فهمید مادرش داره اعدام میشه با سرعت جت به محل اعدام اومد ولی کار از کار گذشته بود. Intj رفت تا مادرم که مسئول پرونده بود رو بکشه. وقتی مادرم تو خونه بود پدرم هم کنارش بود و داشتن با هم به مرگ من و دوستم گریه می کردن. Intj در رو شکوند و چاقو رو وارد قلب مادر و پدرم کرد. خون توی خونه سرازیر بود. Intj چاقو رو روی زمین گذاشت و فرار کرد. وقتی پلیس ها برای اطلاع دادن اعدام خانم estj به خونه مادر و پدرم اومدن با دو جسد و یه چاقوی خونی مواجه شدن. معلوم شد که قاتل intj بوده چون یادش رفته بود اثر انگشت روی چاقو رو پاک کنه. و پلیسا اون رو هم اعدام کردن پی نوشت: ۵ نفر از ۱۶ نفر رو از دست دادیم ⠇ 🕶✨️ ══════════════ ⠇ @Eema_MBTI
ایما | چت روم
سناریو جنایی~🩸🔪 به نام خدا راوی داستان: Entj سلام، اشتباه بزرگی بود؛ هیچوقت نباید مجبورش میکردم. زن
اتفاق عجیب تر این بود که چند روز بعد از این قضایا enfp به قتل intp اعتراف کرد. واقعا برام عجیب بود که چرا! در هر صورت مدارک اتقدی محکم بود که اعتراف enfp قابل قبول نبود و intj چند هفته بعد اعدام شد. در هر صورت خیلی تجربه بدی بود امیدوارم بتونم ازش قسر در برم. ----------- اون دنیا: - بَه intj احوال شما🙂 + خوبی intp مارم کشوندی پیش خودتا! نمیدونم چطور نفهمیدن اتیش خودته - اره فقط مونده که entj وصیت نامه رو که بخونه بفهمه و کار ناتمامونو تموم کنه پانویس:دوستان روانشناس ایما من دیوونه نیستم فقط در داستان قتل خودم خودمو کشته بودم باید یه جور جمعش میکردم🙂 ------- خودم پاسخ اول: کسی که پیدام کرد: مظنون و کسی که خوشحال شد: کسی که گردن گرفت: قاتل: intp🥲 ⠇ 🕶✨️ ══════════════ ⠇ @Eema_MBTI
سناریو جنایی~🩸🔪 دانای کل - به قلم مارال روز دوشنبه بود که بعد از یه دعوای حسابی با برای اروم شدنش تصمیم گرفت به کلبه جنگلی کوچیکش بره، بعد از رفتن اون که عاشق intp بود همراه رفیق intp ، سمت کلبه حرکت کرد و چند ساعت بعد هردو به کلبه رسیدن اما هرچقدر در زدن خبری از intp نبود پس entp درو با لگد شکست و وارد شد و به enfj گفت تا بیرون منتظر بمونه. وقتی رفت داخل متوجه تغییر عجیبی تو وسایل شد وسایل خونه به طرز عجیبی بهم ریخته بود و نشان از دردگیری داشت وارد آشپزخونه شد و با دیدن صحنه ی روبه روش درجا خشکش زد جسد خون آلود intp کف آشپزخونه افتاده بود، خونی که روی کاشی های آشپزخونه جاری بود تازه بود و مشخص بود مدت زیادی از مرگش نگذشته بود قفسه ی سینه‌ش با ضربه ی چاقو شکافته شده بود و روی سرش و دستش هم آثار زخم بر اثر درگیری و دعوا وجود داشت از طرفی enfj که از غیبت entp مشکوک شده بود بعد از entp وارد آشپزخونه شد و با جسد معشوقش مواجه شد روز خاکسپاری همه بخاطر به قتل رسیدن intp ناراحت و شوکه بودن اما تنها ایستاده بود و با لبخند محوی به جسد که در حال دفن شدن بود خیره شده بود و خوشحال بنظر میرسید. خیلی زود که رابطه ی خوبی هم با intp داشت مسئول پرونده‌ش شد و به enfj قول داد تا حتما قاتل رو پیدا میکنه. کسی که هم entp هم istp و هم enfj معتقد بودن که قاتله کسی نبود جز infp که اخرین روز همه شاهد درگیری بینشون بودن اما بعد از بازجویی هایی که istp انجام داد فهمید زمان قتل infp پیش entj رفته و تمام مدت هم اونجا بوده پس امکان نداره اون قاتل باشه! بعد از چند روز تحقیقات istp تموم شد و رو به عنوان قاتل intp دستگیر کرد. دلیلش هم بدرفتاری ها و بی محبتی های intp نسبت به enfp بود، enfp اعتراف کرد که به intp علاقه داشته و روز دوشنبه وقتی میفهمه intp به کلبه جنگلی رفته فرصت رو برای بیان احساساتش غنیمت میشمره و پیشش میره اما intp با بی رحمی اون رو پس میزنه و enfp که مدتها این احساس رو درون خودش نگه داشته بود از خود بی خود میشه و با intp درگیر و اون رو با ضربه چاقو به قتل میرسونه اما در طول بازجویی مدام با گریه تکرار میکرد که هرگز قصد کشتنش رو نداشته و خیلی ناگهانی کنترل خودش رو از دست داده و بهش چاقو زده... ⠇ 🕶✨️ ══════════════ ⠇ @Eema_MBTI
سناریو جنایی~🩸🔪 نمیتونم بابت اتفاقی که افتاده ناراحت باشم. من زندگی خوبی داشتم. وقتی میگم زندگی خوب، منظور ی زندگی پر از خوشحالی نیست. من زندگی رو واقعا زندگی کردم. گاهی شاد بودم و گاهی غمگین، گاهی صحیح و سالم بودم و گاهی هم... ماجرا برمیگرده به 1 و نیم سال پیش... ی روز تو دانشگاه دیدم که و به جون همدیگه افتادن. هردوتاشون دوستام بودن، نمیتونستم ی گوشه بشینم و تماشا کنم. رفتم که جداشون کنم. ازشون پرسیدم که چه اتفاقی افتاده؟ Intp: این Enfp مثل همیشه به من گیر داده که تو چرا ساکتی؟ تو چرا اجتماعی نیستی؟ تو چرا الی؟ تو چرا بلی؟ Enfj#: آره Enfp؟ Enfp: اون همیشه خیلی ساکته، چرا اینقدر افسرده‌ای؟ ما که دوستاتیم. بیا ما با خوش باش Enfj: عزیزم، Enfp... تو که میدونی Intp دوست نداره کسی مزاحم خلوتش بشه. اون اینجوری خوشه. تو چرا... نذاشت حرفم تموم بشه. Enfp: اههههه. تو هم که همش از این Intp دفاع می‌کنی. چرا هر وقت با یکی دعوام میشه، تو منو مقصر میدونی؟ تازه، ازت خیلی عصبانی شدم که به پارتیم نیومدی... Enfj: آخه Enfp، تو که میدونی من دوست دارم با دوستام باشم ولی بهت که گفتم تازگیا تو جاهای شلوغ حالم بد میشه. درمورد دفعۀ قبلی هم، تو با Isfp# سر همین مسئله دعوا کرده بودی یادت نیست؟ اونم مجبور میکردی که چرا نمیخندی؟ Enfp که اعصابش خورد شده بود گفت: تو خیلی خودخواهی، اصلا به من که دوستت هستم فکر نمیکنی. منم دل دارم، دوست دارم با دوستام باشم. همش طرف بقیه رو میگیری. تو خیلی عوض شدی. افرادی که به دوستاشون اهمیت نمیدن، بهتره که بمیرن. Enfj: منم دوست دارم با تو باشم، ولی... نتونستم حرفم رو تموم کنم. بازم شروع شد... دویدم سمت دستشویی. اه، لعنتی... تازه دو هفته بود که فهمیدم مریضیم چیه... ماجرا از برمیگرده به آخرین شامی که با خوردم. مثل همیشه عالی بود. همه چی خوب بود تا زمانی که برگشتم خونه. 3 ساعت بعد از برگشتنم به خونه، متوجه شدم که حالم داره بد میشه. رفتم دستشویی که بالا بیارم، اما از چیزی که دیدم ترسیدم. خون بالا آورده بودم. خیلی ترسیدم، خواستم زنگ بزنم به Entj، ولی گفتم اون خیلی نگران میشه. پس تصمیم گرفتم به دوستم Esfj بگم. زنگ زدم و بهش گفتم، اومد و من رو برد بیمارستان. آزمایش و اینا یکم طول کشید، بعد از چند وقت، متوجه شدم که سرطان دستگاه گوارش دارم. نکتۀ بدتر، جایی بود که میگفتن خیلی پیشروی کرده و 2 ماه دیگه بیشتر زنده نیستم. تو این مدت هم به زور آرایش سیاهی زیر چشمام رو میپوشوندم. باید همه چی رو به Entj میگفتم. اون حق داشت که بدونه. اما نمیخواستم ناراحت بشه. با خودم فکر کردم بهتره باهاش بهم بزنم تا اینطوری دیگه ناراحت نباشه. همۀ این فکرا رو دوباره توی دستشویی دانشگاه داشتم با خودم مرور میکردم. دهنم رو آب کشیدم و رفتم بیرون. یکم سرگیجه داشتم ولی بازم میتونستم راه برم. Esfj که از بچه ها موضوع رو شنیده بود، سریع خودشو رسوند به من... Esfj#: تو رو خدا اینقدر به خودت فشار نیار. وقتی حرص میخوری بیماریت بدتر میشه. تو نباید به خودت فشار بیاری... سر و کلۀ Entj پیدا میشه... Entj: چی شده؟ چرا رنگ و روت پریده؟ Enfj: میشه بریم بیرون دانشگاه... Entj: باشه. صبر کن تا ماشینم رو میارم Entj، برخلاف چیزی که همه ازش تصور میکنن، با من خیلی مهربون بود. ی سریا ممکنه فکر کنن ما با هم نمیساختیم، اما حقیقت اینه که ما نقاط اشتراک خیلی زیادی داشتیم. ما خوشی ها و غم ها رو با هم تجربه میکردیم و هر اتفاقی که میوفتاد، ما با هم ازش عبور میکردیم. قرار بود بعد از تموم شدن دانشگاه، با همدیگه ازدواج کنیم. از Esfj خداحافظی کردم و نشستم تو ماشین Entj Enfj: راستش... Entj... ی چیزی هست که... که باید بهت بگم... یهو چشمم به Entj افتاد. خیلی ترسیدم. دیدم کارد بزنی بهش خونش در نمیاد. اومدم ادامۀ حرفم رو بزنم که گفت: قسم میخورم که اون Enfp لعنتی رو بکشم. هر کسی که باعث بشه حالت بد بشه، باید بمیره. باید از روی زمین محو بشه. یکم صبر کردم تا آرومتر بشه. بعد شروع کردم و کم کم درمورد مریضیم بهش گفتم. حدس میزدم. Entj خیلی عصبانی شد و سرم داد زد: پس بگو چرا از کرم پودر استفاده کردی، تویی که اصلا اهل آرایش نبودی. شک کردم که ی چیزی درست نیست اما هیچوقت فکر نمیکردم... از کارش و دانشگاه مرخصی گرفت و 1 ماه تمام، با هم رفتیم مسافرت، بهترین مسافرت عمرم بود. ولی نمیدونستم که این مسافرت، آخرین مسافرتم خواهد بود. بعد از یکماه، Intp اون کسی بود که جسدم رو پیدا کرد. بررسی‌های پزشک قانونی نشون میداد با ی گلوله تو مغزم مردم و اعضای دیگۀ بدنم سالم هستند و ی نامه از Enfp که با مضمون اینکه حق به حق دار رسید.
سناریو جنایی~🩸🔪 به قلم ‌𝗠𝗶𝘆𝗮 تایپ‌ها واسه تابستون به یه مرکز تفریحاتی رفته بودند تا اونجا به تفریحاتشون بپردازن . اما میل و رغبت چندانی نداشت که بیاد و تفریح کنه چون کلی پرونده دستش مونده بود که باید بررسی می‌کرد ولی خب به اصرار خیلی زیاد مجبور شده بود . کسالت بار تو رستوران مرکز تفریحاتی نشسته بود و به بقیه نگاه می‌کرد ‌. و درحال حرف زدن باهم بودن اما به محض اینکه نزدیک شد intj گرم صحبت با اون شد و هم از جمع اونا فاصله گرفت . Entj خانم متشخص و سرمایه داری به نظر می‌رسید این از سر و وضعش مشخص بود . Exfpها و هم گوشه‌ای داشتند راجع به تفریحات صحبت می‌کردن و بقیه هم کارهای عادی خودشون و چیز جالبی نبود که نظر istj رو جلب کنه . فقط از دست intj ناراحت بود که ایت روزها بیشتر از اینکه با اون باشه با entj عه . چند لحظه بعد که تقریبا رستوران خالی شده بود entj نزدیک istj شد . بعد از سلام و احوالپرسی ‌entj شروع کرد از اخلاقیات entp و intj پرسیدن و وقتی istj دلیلش رو پرسید entj جواب داد که احساس میکنه entp از اون بدش میاد و اون و پشت سرش حرفای بدی پیش همه زدن تا احساس intj رو نسبت به خودش عوض کنند و الان اون فکر میکنه که ممکنه enxp ها بهش آسیب بزنن و از istj که کارآگاهه میخواد که حواسش به اون باشه ولی istj اینو قبول نکرد چون دلیلی نداره که entj نگران باشه . پس‌فردا شب، شب آرومی بود . همه خواب بودند و دیر وقت بود که istj با صدای محکم کوبیده شدن در بیدار شد . وقتی در رو باز کرد جلوی در با گریه ایستاده بود " Istj کمک! Entj .. Entj رو کشتن!" . Istj و infp به اتاق entj رفتن . جسد entj خون آلود افتاده بود و intj کنارش مات و مبهوت مونده بود . پلیس اجازه نمی‌داد کسی به اتاق نزدیک بشه ‌. Istj نزدیک intj رفت و بلندش کرد ‌. وقتی همه رو بردن و جسد هم بردن istj از سمت پلیس به عنوان کارآگاه این پرونده انتخاب شد . فردا istj اتاق و جسد entj رو بررسی کرد . رو جسد entj پنج ضرب عمیق چاقو‌ وجود داشت و توی اتاقش فقط یه دستمال پیدا شده بود . Istj بازرسی رو از estp و enfp که بادیگارد entj بودن شروع کرد ‌. بعد از بازجویی فهمید که estp خوابش برده بود و چند دقیقه‌ی بعد enfp رفته بود سرویس بهداشتی و در روش قفل شده بود وقتی به سختی در رو باز میکنه برمی‌گرده حدود بیس دقیقه گیر افتاده بود . وقتی اومد estp رو بیدار کرد و متوجه نشدن کسی وارد اتاق شده . عصر هنگام estp دیده بود که entp جلوی در entj سرک میکشه ولی وقتی istj ازش پرسید entp گفت که فقط داشته به اتاق خودش می‌رفته . به نظر نمی‌رسید entp چندان‌ هم ناراحت بوده باشه . Estp گفته بود که چند مدت پیش یکی از شرکت entj دزدی کرده بوده و entj اونو زندان انداخته بود . نفر بعدی که istj ازش بازجویی کرد intj بود . Intj گفت که اون وقت شب اومده بود به entj بگه که فردا باید صبح برگردن چون کاری پیش اومده تو شرکت و وقتی که در رو باز کرد با جسد entj مواجه شد . Enfp و estp قسم میخوردن که الان فهمیدن و infp از اتاقش بیرون اومد و با سرعت به istj خبر داده . Istj دستمال رو به intj نشون داد و ازش پرسید مال entjعه؟ که intj گفت نه نیست . Istj شروع کرد از infp سئوال کردن . Infp خیلی استرس داشت و از سئوالات طفره میرفت . Istj همه چیو یادداشت کرد . ساعت قتل و همه‌ی شواهد . مظنون اصلی enfp بود که میگفت تو دستشویی گیر کرده بوده و بالافاصله بعدش قتل اتفاق افتاده . روز بعد همه تو باغ درحال تفریح بودند ‌. و بعضیا هم از قتل entj به شدت شایعه پراکنی می‌کردند‌ . Istj فکر هوشمندانه‌ای به سرش زد . دستمال رو بدون اینکه کسی ببینه انداخت زمین و دوباره برش داشت و به سمت infp رفت و بهش گفت خانم دستمالتون افتاد ‌. Infp هم تشکر کرد و دستمال رو برداشت و رفت . خب حالا خیلی چیزا مشخص شده بود . عصر همون روز همه جمع شده بودند تا istj قاتل رو معرفی کنه . Istj به همه گفت که اگه قاتلن خودشون بگن ولی کسی چیزی نگفت . Istj شروع کرد: ماه پیش istp به جرم دزدی از شرکت رفت زندان . Entp دوست istp بود و با این موضوع خیلی ناراحت شد و کینه‌ی entj رو به دل گرفت . شاید فکر کنید که کار entp بوده ولی این کار اونم نبوده درواقع entp از مرگ entj میتونسته خوشحال بشه ولی چرا entp بکشه وقتی نامزد istp خانم infp اینجا حضور داره؟ اون وضعیت مالی خوبی نداره ولی اومده به این گردش دلیلش هم فقط همین بوده . اون بعد از اینکه در رو enfp بسته وارد اتاق شده . دهن entj رو گرفته و چندین ضربه بهش زده و اومده بیرون ولی استرس زیادی داشت و دستمالش رو جاگذاشت و وقتی که intj جسد رو پیدا کرد فورا اومد و به من اطلاع داد تا وانمود کنه که هیچی نمیدونه .
سناریو جنایی~🩸🔪 خورشید داره غروب می‌کنه .سرخی آسمون فریبنده اس . به پرتو های خورشید که روی صورت کراشش عه نگاه می‌کنه .لبخند محوی میزنه. که متوجه نگاهش میشه با صورت همیشه بشاشش می‌خنده و موهاشو پشت گوش میندازه . خداحافظی می‌کنه و intj در جوابش دستشو به آرومی براش تکون میده .enfp با واکنش های intj حسابی سر کیف اومده بود و زیر لب آواز مورد علاقشو زمزمه میکرد ،با سر خوشی مسیرشو طی میکرد .intj با کمی دلنگرانی مسیر رفتنشو با چشم دنبال میکرد .زیاد به دوست جدید enfp اعتماد نداشت . مخصوصا اینکه enfp،دوست دوران کودکی ایش دقت نظر زیادی برای انتخاب دوست نداشت .البته این نظر intj بود .خودش اعتقاد داشت باید با روی باز و مشتاقانه از آدمای جدید توی زندگی استقبال کرد . سعی کرد با حرف enfp خودشو آروم کنه. Enfpسرشو بالا میگیره و نگاهی به تابلوی مغازه میندازه . +یس ،درست اومدم . داخل مغازه میشه و نگاهی میندازه .کافه کاملا شلوغه و همهمه مردم همه جارو فرا گرفته .سرشو میچرخونه و بچه ها رو میبینه +سلامممممم عصر همگی بخیرر! _(esfj#)سلام عزیزم .حالت چطوره؟ _(isfp#)سلامم عصرتوهم بخیر _(enfj#)اوه خوش اومدی همه گرم صحبت شدن و درباره پروژه جدید enfp بهش تبریک گفتن .enfj برای دوست جدیدش enfpبا کمک esfj کیک درست کرده بود و isfpیه تابلو از چهره برای enfp کشیده بود . Enfpبه شدت ذوق زده شده بود و همه رو بغل کرد و از تلاششون قدر دانی کرد ساعت به نیمه های شب رسیده بود .enfj اول رفت تا برای فردا که باید می‌رفت سرکار آماده بشه .چون خونش نزدیک isfp بود خیلی اصرار کرد باهم برن ولی در کمال تعجب isfp گفت باید درباره یه چیزی با enfp صحبت کنه و بعد از enfj با enfp رفت و اونو رسوند. ..... توی ماشین isfp در مورد یه پیشنهاد کاری باهاش صحبت کرد و اینکه مطمئنا موفق میشن .وسط راه ناگهان موتور ماشین شروع به صداهای عجیب کرد و یهو خاموش شد .isfp اومد پایین و یکم ورانداز کرد .آخر سر مجبور شد زنگ بزنه بیان ماشینو ببرن تعمیرگاه .enfp به isfp پیشنهاد داد که باهم برن خونه enfp تا صبح بره دنبال کارای ماشین .اینجوری شد که به intj زنگ زد که به دادشون برسه intj و دوستش اون اطراف رفته بودن رستوران و داشتن بر میگشتن که تغییر مسیر دادن به سمت موقعیتی که براشون فرستاده شده بود .ولی وقتی رسیدن کسی نبود .intj چند بار چک می‌کنه که درست اومده باشن ولی اشتباهی در کار نبود زنگ میزنه ولی چیزی که بعدش اتفاق افتاد از اونم وحشت زده ترش کرد ولی چیزی که ترسناک تر بود سکوت بعدش بود ... اون شب طولانی ترین شبی بود که intj تو عمرش دیده بود .تمام اطراف رو با entp گشتن و آخر intj ,enfp رو دم دمای صبح ،موقعی که قرمزی طلوع همه جا رو گرفته بود کنار جاده پیدا کرد .صدای ماشین های پلیس و فریاد هایی که entpبه امید بلند شدن enfp دوست کودکیشون میکشید همه فضا رو پر کرده بود. ولی تنها چیزی که intj حس میکرد سرمای بدن enfp و گرمای اشک های خودش بود که تمام صورتشو شسته بود .enfp تنها کسی که روشنایی رو به زندگیش بخشیده بود دیگه نبود . پلیس معتقد بود به خاطر دعوایی که اتفاق افتاده مقتول پرت شده و خونریزی داخلی کرده و مرده .پلیس هم مضنون به isfp بود چون آخرین کسی بود که با enfp ارتباط داشته .entp که قانع نشده بود خواست که پرونده رو دوباره بررسی کنه. چون کبودی حاصل از ضرب و شتم وجود نداشت . Entp از افرادی که آن شب با enfp در ارتباط بودند مصاحبه کرد .isfp کاملا در شک بود و نمی‌توانست حرفی بزند و در صورت enfj بهت و حیرت دید. esfj واکنش عجیبی داشت .در عین اظهار ناراحتی با کلماتش، در رفتارش شادی حس میشد چند روز بعد enfj به ایستگاه پلیس رفت و اعتراف کرد که به enfp کیکی داده که در آن ماده ای گیاهی ولی سمی وجود داشته . آنرا به خاطر اینکه فکر می‌کرده با تقلب در پروژه برنده شده انجام داده ولی بلافاصله پشیمان شده بود ولی قسم خورد که مطمئن بوده آن ماده فقط تا سه روز باعث بیماری می‌شده .entp بعد از بررسی بیشتر متوجه شد که enfp دارویی برای بیماری زمینه ای اش استفاده می‌کرده که با آن گیاه در تضاد بوده و واکنش شیمیایی شدید ایجاد کرده ⠇ 🕶✨️ ══════════════ ⠇ @Eema_MBTI
سناریو ترسناک~💀🥀 طعمه، به قلم نورسا به گمونم این همون زندگی بود که همیشه برای خودم میخواستم؛ یه زندگی پر از چالش‌های دیوانه‌وار و هیجان انگیز. آیا میتونم بگم همه این حوادث اتفاقی رخ دادن یا به این خاطر بود که خودم انتخاب کردم که الان اینجا باشم؟! درسته همه اون نشونه‌ها درحالی که برای فراری دادن من بودن من رو بیشتر بیشتر تشویق میکردن تا الان اینجا باشم.. هرچند هیچ برنامه‌ای برای مردن نداشتم! شاید زیادی بی احتیاطی کردم.. روزی که داشتم به اینجا اثاث کشی میکردم() بهم گفت: - مراقب باشم چون خواب بدی برام دیده. من با طعنه بهش گفتم: - تو بیشتر روزای عمرت خوابی پس تعجبی نداره اگه هرازگاهی همچین خوابایی ببینی. اون درحالی که با قیافه پوکر نگاهم میکرد آرزو کرد که خوابش به واقعیت تبدیل بشه و رفت. یا وقتی که اون آدم مرموز رو لابه لای درختا درحال نقاشی کردن دیدم. اون با نگاه ناخوشایندی بهم زل زده بود و نقاشی که میکشید.... بهتره درموردش حرف نزنم. من درکمال خونسردی بهش شربت آبلیمو تعارف کردم و به خونه دعوتش کردم. درکمال تعجب () رو دیدم که اومد دنبال اون دختر و گفت که اسمش () و خواهرشه. با (entp) وقتی برای اولین بار به اینجا سفر کردم توی یه کلوپ ملاقات کردم و بهش گفتم که از اینجا خوشم اومده و برنامه دارم به اینجا سفر کنم و اون لعنتی چرب زبون گفت که زمین اینجا از قدم‌های من سرسبز تر و حاصل خیز تر میشن.ما رابطه دوستانمون رو از طریق اینترنت ادامه دادیم و من دفعات بیشتری به اینجا اومدم و توی کلوپ با (entp) ملاقات کردم تا اینکه اون برام این خونه رو پیدا کرد. روز به روز اتفاقات عجیب تری میفتادن. پیدا کردن یادداشت هایی گوشه و کنار خونه که بهم هشدار میدادن تا از اون خونه برم و بعد اومدن اون مرد سراسیمه که با جدیت تمام میگفت که هرچه زودتر این خونه رو ترک کنم. هوا گرگ و میش بود و من تازه از خواب بیدار شدم اما مطمئنم که () بود! کسی که همه اعضای کلوپ از تنفر و دشمنی که با (entp) داشت خبردار بودن. نمیدونستم باید چه واکنشی نشون بدم ترجیح میدادم به علاقه‌ای که به (entp) داشتم اتکا کنم تا اعتماد به دشمنش. و در نهایت... صدای ناله زوزه مانندی که هرشب از زیرزمین میومد. فکر میکردم باید صدای باد باشه که از یه سوراخی میاد اما هیچوقت علاقه ای به رفتن به اون زیر زمین نداشتم و چون همیشه بوی گوشت فاسد ازش میومد و بنظر خیلی سرد بود. روزی که بالاخره تصمیم گرفتم تا برای تعمیر زیرزمین برم یه دختر با موهای سبز رنگ با بدن زخم و زیلی نشسته بود روی پله ها و مشغول گریه بود. چهره اش برام آشنا بود اما مطمئن نبودم کجا دیدمش؟ بنظر میومد داره از چیزی فرار میکنه و به اینجا پناه آورده. با نگرانی از اینکه چیزی که اون داره ازش فرار میکنه سر از خونه من در بیاره و با خشم از ورود بی اجازش به خونه ام با عصبانیت سرش داد زدم ولی اون بدون هیچ حرفی توی تخم چشمام زل زد و خودشو از پله ها پرت کرد پایین! برای چندلحظه خشکم زد. و بعد پله ها رو دوتا یکی رفتم پایین. خبری از اون دختره نبود و در عوض یه تپه خاکی کوچیک اونجا پیدا کردم. بوی گوشت گندیده داشت حالمو بهم میزد ولی سعی کردم خونسردیم رو حفظ کنم. اتفاقاتی که این چندوقته افتاده بود رو تجزیه و تحلیل کردم و سعی کردم به یاد بیارم اون دختر رو کجا دیدم. یاد حرفایی که(entj) زده بود افتادم و عکس دختری که نشونم داد. همون دختر با موهای سبز به اسم () که صاحب قبلی خونه بود اما الان ناپدید شده بود و هیچکس از اون خبر نداشت. حس کردم یه سطل آب یخ روی سرم ریختن درحالی که پله ها رو با بالاترین سرعت ممکن بالا میرفتم برای فرار نقشه می‌کشیدم اما دیگه خیلی دیر بود. به محض بیرون اومدن از زیرزمین صدای قدم های چند نفر رو توی اتاق نشیمن شنیدم و بعد صدای(entp) که گفت: کارش و تموم کن و بیارش زیر زمین. این نوشته هارو که احتمالا آخرین نوشته های زندگیم هستن درحالی می‌نویسم که توی ماشین لباسشویی قایم شدم و چیزی نمونده تا آرزوی (intp) محقق بشه و من همسایه (enfp) بشم. هرچند محال بنظر میاد اما امیدوارم که یروز یه نفر این یاد داشت ها رو پیدا کنه.... ⠇ 🕶✨️ ══════════════ ⠇ @Eema_MBTI
سناریو ترسناک~💀🥀 هشدار!⚠️ این داستان ممکن است باعث شود زندگیتان تغییر بکند!........ ساعت 4:30 دقیقه عصر، قبل از غروب: : با زنگ گوشیم از خواب بیدار شدم، همه ی وسایلمو جمع کردم و اماده شدم تا برای همیشه از اینجا برم. من و از کلاس اول تا دوران دانشگاه باهم دوست بودیم و الان با هم همسایه هستیم. نمیدونم چرا یهویی ساعت پنج صبح اومد دم در خونم و با سر و روی عرق کرده و وحشت کرده داشت گریه میکرد و با گریه بهم میگفت نرو! نرو! از اینجا نرو! تروخدا از اینجا نروووو! ISTJ رو بغلش کردم و بهش گفتم: هی رفیق، چیزی نیست فقط یه خواب بوده و قرار نیست هیچ اتفاقی برای من و تو بیوفته! هرچی هم بشه هر اتفاقی هم که بیوفته من و تو باهم بهترین دوستای همیم! باشه؟ ولی اون انقدر ترسیده بود که زبونش بند اومده بود......... ساعت 6:28 دقیقه عصر، غروب: وسایلمو جمع کرده بودم و اماده ی رفتن بودم رفتم تا با ISTJ خداحافظی کنم، ولی اصلا درو روی من باز نکرد. بهش گفتم: باشه، اشکالی نداره، میدونم برات سخته، ولی ما تا ابد باهم دوستیم♡. یهو دیدم در باز شد و ISTJ پرید و بغلم کرد انقدر گریه میکرد که داشتم منصرف میشدم که برم. ولی دیگه کار از کار گذشته بود. سوار ماشینم شدم و رفتم به عمارت جدیدم...... ساعت 3:19 دقیقه صبح: INTJ: همه ی وسایلامو سر جاش چیدم و همه کارا رو انجام دادم. روی کاناپه لم دادم و نوشیدنیمو باز کردم. روی تلوزیون گذاشتم، ولی انقدر خسته بودم که خوابم برد..... نه! نه! این غیر ممکنه! این حقیقت نداره! مادر بزرگ مرحومم بهم گفت باید از اینجا بری بیرون! جونت در خطره! قراره بمیری!!! باید فرار کنی! چرا به خواب و هشدار های ISTJ توجه نکردی!!!!!!! یهو از خواب پریدم و دستم به شیشه نوشیدنی خورد و افتاد زمین شکست. با نفس نفس زدن بلند شدم، انقدر ترسیدم که نزدیک بود زبونم بند بیاد یا سکته کنم!. ولی خوشحال بودم که صبح شده بود. ساعت 7:23 صبحه تصمیم گرفتم برم بیرون توی حیاط پشتی عمارت. اونجا خیلی خیلی بزرگ بود و انواع و اقسام گلها و درختا کاشته شده بود. یهو یه صدای وحشتناکی از پشت بوته ها شنیدم! عرق سرد کرده بودم و دست و پام میلرزید.. همه طرفم این صدا می اومد! میخواستم فرار کنم ولی نمیتونستم. یهو یه گربه از لا به لای بوته ها اومد بیرون. گربه سیاه بود و چشمای سبز زمردی داشت که دیدم یهو داره باهام حرف میزنه! بهم داشت میگفت من مادرتم روحم رفته توی این گربه تا بتونم بیام پیشت! زبونم بند اومده بود و نمیتونستم حرف بزنم که یهو اون گربه گفت: باید از اینجا فرار کنی و گرنه اون زیر خاک میشی! بهش گفتم منظورت از اون زیر چیه؟ گفت: زیر زمین! دوتا قبر کنده شده که یکیش مال عه و یکیش هم ماله تو! گفتم: INFJ کیه؟ گفت: صاحب قبلی این خونه! کسی که این عمارتو فروخت بهت اسمش INFJ عه! ولی این اسم واقعیش نیست!اسم واقعیش عه!! اون یه دیوونه ی روانیه و وقتی قربانی هاشو میکشه هویت هاشون رو میدزده و خودشو جای اونا میزاره! امشب قراره این اتفاق بیوفته باید فرار کنی وگرنه دیگه نمیتونی روشنایی روز رو ببینی! ساعت 11:43 دقیقه شب: INTJ: داشتم از ترس میمردم، اومدم گوشیم رو روشن کنم و درخواست کمک بدم که..... ای وای! گوشیم شارژ نداره! شارژرش هم توی زی.... زی.. زیر زمینه!! ماشینم هم توی پارکینگ بود و زیر زمین به پارکینگ راه داشت و بلعکس!!! پیاده هم نمیتونستم برم راه رو بلد نبودم... مجبور شدم برم زیر زمین.... خیلی اروم روی پله های چوبی پا میذاشتم که یه وقت صدا ندن، ولی تا اومدم پله ی اخری رو برم، یه قژ قژ خیلی بلندی داد. تا اومدم بدوام دیدم کنارم قبر INFJ عه و طرف دیگم قبر خودم! یهو دیدم یه صدای دلینگ دلینگ یه ساز بچه گونه داره میاد، تا اومدم پشت سرمو ببینم، دیدم ENFJ پشت سرمه! با لباس خونی و یهو دیدم توی دستش، سر INFJ عه! به پایین نگاه کردم، دیدم سر INFJ رو کنده! تا اومدم روم رو برگردونم، بهم گفت: خدافظ INTJ قبلی!!! بعد یهو افتادم روی زمین و چشمام تیره و تار شد......... the end. ⠇ 🕶✨️ ══════════════ ⠇ @Eema_MBTI
• بهمون بگین که اگه قرار بود انتخاب کنین اعضای خانواده‌تون چه تیپ انیاگرامی داشته باشن، برای هرکدوم چه تیپی رو انتخاب می‌کردین؟ 💬من به عنوان یه گوگولی و کیوت و اکلیلی که دقیق نمیدونه هست یا یا و بقیه بهش میگن enfx هست.مادرم و هست و دوست دارم همین باشه. دوست داشتم پدرم و باشه یا و دوست داشتم مادر بزرگم و پدر بزرگم باشن. خدا رو شکر که زنده هستن. همین کافیه خب دوست جز خانواده نیست ولی اونم میگم. دوست داشتم صمیمی ترین دوستم یا یا باشه اونم --------- 💬همه علاف --------- 💬پدر: مادر: خواهر: برادر: خودم: ---------- 💬سلام وقت بخیر من ی ای ام.از بقیه تیپ ها به جز تیپ خودم و اطلاع دقیقی ندارم اما آرزو میکردم در خانواده ی خودم که شامل پدرم، خواهر کوچیکتر نانتیم و همسر پدرم و البته ی خواهر کوچولوی مشترک میشه، تیپ تک تک شون جوری باشه که مهربون و گرم و صمیمی باشند.(احساس میکنم این گرما و صمیمیت فقط یا بیشتر در من و پدرم هست)به هم اهمیت بدن و اینو توی زبون ابراز کنند.اگر جایی از دست هم ناراحت شدند توی خودشون نریزند و بهم بگن. در نهایت اینکه واقعا حس خانواده بدن‌..^^ ---------- 💬بابام: مامانم: خودم: داداشم: ---------- 💬پدر : مادر : برادر : خودم : 💬 ══════════════ ⠇ @Eema_Ennea
• اگه می‌تونستین به یه دنیای خیالی از دنیای فیلم و سریال یا داستان‌ها برین و برای باقی عمر اونجا بمونین، کدوم یکی رو انتخاب می‌کردین؟ 💬دنیای هری پاتر، البته دیگه هاگوارتز راهم نمیدن سن فارغ التحصیلی رو رد کردم 😪😂 ____________ 💬گیم آف ترونز،. ____________ 💬دنیای انیمه سگ های ولگرد بانگو واقعا اونجا زندگی میکنم! ____________ 💬گزینه ها خیلی زیاده از فیلم ها احتمالا هری پاتر و ارباب حلقه ها(سری هابیت رو هم در نظر بگیرید) یا شرلوک هلمز (اون جدیده) و person of the interest از کتاب ها هم کتاب های هری پاتر و ارباب حلقه ها.. به علاوه ی هر کتاب و انیمه ای که تا الان دیدم🤗🤗 ____________ 💬من م و میرفتم یه جایی که کسی نگه حال ندارم😂 همه پایه پاشم و کلی کارای هیجان انگیز بشه کرد اگه پول هم که وجود نداشته باشه همه چی مفتی باشه که عالی میشه میرفتم همه هنرارو یاد میگرفتم😔 بعد راستی راستی یه چیزی باشه که خیلی رااحت کل مردم جهانو به هم متصل کنه و جا نیست همرو بگم.... فیلمی اینجوری ندیدم😁 ____________ 💬من یه هستم ترجیع میدادم برم به یه دنیای فوق فانتزی ، جایی که ازادانه هر کاری بخوام بکنم ، همه با هم دوست باشن و مردم قدرت های خاص داشته باشن ، همه جا رنگی رنگی بود پری ها وجود داشتن و من یه کلبه جنگلی داشتم تو یه جنگل خیلی سرسبز با ابشار بعد تو شهرمون یه قصر بود و هر ماه مهمونی های بزرگ میگرفتیم و خوش میگذروندیم و گاها به قصر دعوت میشدم چون دوستم پرنسس بود و با لباسای پف پفی میرقصیدیم و از تو راه رو ها وقتی کسی نیست سر بخوریم شایدم یه جایی بالای ابرا مثل اون شهر اسمانی تو وان پیس ولی با مردم متفاوت ____________ 💬سلام من به عنوان یه دوست داشتم تو داستان مجیستریوم زندگی کنم یا تو داستانایی که برمیگرده به دوره هایی که ماجراجو ها و جنگجو ها برای پیدا کردن سرنوشتشون به اعماق جنگل و طبیعت سفر میکنن و با آدمای جدیدی آشنا میشن😁 هستم ⠇💬 ══════════════ ⠇ @Eema_Ennea
🍁تایپ شخصیتی سریال : 🦋 "مختارنامه"🦋 • ══════════════ ❀•@Eema_MBTI
ادامه👇 🍁تایپ شخصیتی سریال : 🦋 "مختارنامه"🦋 • ══════════════ ❀•@Eema_MBTI
🌅 • تحلیل های جذابتون از آرت تصویر مفهومی 📮ـ دلش میخواد با رویا هایی که داره به سوی اوج بره و خودشو بالا بکشه. و از دسته غم ها و ناراحتی هاش خلاص شه اما با منفی گری هاش و ناراحتی های بی شماری که داره باعث میشه که enfp، دوستش، به خاطر اون و ناراحتی هاش زیاد شاد نباشه و نتونه پیش بره. از اونور با روحه تاریکی که داره میخواد از infp به خاطره لطمه زدن به احساساتش انتقام بگیره. حالا با کی و چی؟ با کمک . istp میدونه که intp بهش اعتماد داره و ازین اعتمادش میخواد سو استفاده کنه که از infp انتقام بگیره. intp هم با رویا هاش میخواست بالا و بالاتر بره و از دست آدم های اطرافش خلاص شه اما istp به خاطر سود خودش بال های intp رو کند تا نتونه پیشرفت کنه و بالاتر بره. و دومین دلیلشم اینه کهintp از خودش بالاتر نره. intp ام و تجربه کردم ____________________ 📮تایپ از درخواست x میکنه ولی intp درخواستشو رد میکنه، istp ام بالهای اونو میکنه و سنگ جلوی پاش میندازه، intp هم برای تلافی قصد کشتن infp رو داره، هم دست و پای enfp رو به خودش زنجیر میکنه تا ازش دور نشه و هرچیم که شد کنار هم بمونن اما enfp تنها کسیه که از این موضوعات فارقه و توجهی به این کشت و کشتار نداره. Infp ________________ 📮ـ از یه آسیب دیده و حالا میخواد انتقام بگیره اما infp رو با isfp اشتباه گرفته. تازه اون حتی هم نیست و یه ناسالمه. ______________ 📮ارتباط سمی بین این چهار تیپ رو نشون میده .... که خودش استعداد ها و خلاقیتش رو از دست داده (دسته گلی که کنار پاش افتاده) داره همین بلا رو سر هم میاره ، چون یه دیدگاه متفاوت و خلاقانه داره که نماد این دیدگاه ، توی این تصویر می‌تونه بالهاش باشه که داره نابودشون می‌کنه داره سعی می‌کنه که رو بکشه چون خودش رو توی میبینه ، ازونجایی که از خودش متنفر شده سعی داره رو (در واقع خودش) رو بکشه ... بخاطر روحیه‌ای برونگرایی که داره همیشه سعی داره تایید و محبت دیگران رو بدست بیاره اما چون اکثرا بقیه اون رو عجیب و غریب می‌دونن یواش یواش تبدیل میشه به درونگرا (بخاطر همین با زنجیر به وصله) با این وجود باز هم سعی داره روحیه خودش رو حفظ کنه ... ______________ 📮خب زیادی منفی نگره و از بس هی به intp که دوستشه از بدبختی ها و غم و قصه هاش گفته که رو کلافه کرده ، بنده خدا هم که هی میخواد کمک کنه که infp از این اخلاقش دست برداره و به چیزای مثبت زندگی هم فکر کنه ولی infp درست بشو نیست و intp هم تصمیم گرفت که مغز infp رو از هم بپاشه که هم خودش راحت بشه هم infp ولی کمی دودِله و istp اونجا مراقبه که یه وقت intpمنصرف نشه(: entp# ام... ______________ 📮ـ و تصمیم گرفتن که قاتل بشن و اول هم رفتن سراغ و ، و حالا که قراره اون ها رو به قتل برسونن intp کمی مضطرب و ناراحته و istp اونجا مراقبه که intp دست از کارش نکشه(: _______________ 📮 یه جورایی به نظر میرسه داره به intp صدمه میزنه(کندن بالش و از بین بردن رویا هاش)، به infp(کشیدن تفنگ روش)و به (به زنجیر کشیدنش) ولی خب پشت اینها از اون گل سبز روی زمین واضحه که istpهم صدمه دیده و احتمالا جواب ردی بوده که از یکی از تایپ های سبز رنگ گرفته! (البته کلی نظریه میش برای این عکس داد) enfpام^_^ ________________ 📮ـ :من تو را خواهم کشت قبل از اینکه عشق زندگیم را از من بگیری قبل از اینکه عزیزم را با دسته گلی که یک شاخه گل سبز آراسته اش داده بود بکشی ، من تو را خواهم کشت . ـ :و اما من تو را میکشم به خاطر عشقی که به من نورزیدی و به خاطر دردی را که در دلم کاشتی و عشق در دل کس دیگری گذاشتی می کشمت وبعد من نیز به همراه تو خواهم مرد و که تا آخرین لحظه در تلاش بود تا بهترین دوستش را نجات دهد با قلبی پر از عشق فضا را پر از شادی کند و لبخند را به جمع برگرداند ، ناتمام ماند چون در غل وزنجیر احساسات سرکوب شده فردی دیگر بود و رنج فرد دیگری را بر دوش میکشید و تنها بود وتنها شد . ⠇ 💬 ══════════════ ⠇ @Eema_Art
🌅 • تحلیل های جذابتون از آرت تصویر مفهومی 📮 تحلیلم از این تصویر اینه که اتفاقات پشت لبخند که چه دردایی رو میکشه و میخنده مثل زنجیری ذهنی که به خاطرات بسته شدن به کسایی که دوسشون داره و همه اونا بر ضد همن و جنگی که بین افرادی میافته که اون از همشون خوششون میاد و مبارزه ی ذهنی که بال های چید و نگاه کرد و که داره از ضعف و گریه های خسته میشه و به زندگیش سر انجام میده رویاهای ذهنی ان و همشون توهم یا اورثینک هستن پیامی از ... ______________ 📮نمیدونم چه اتفاقی داره میوفته ولی هر چی هست این دوست متشخصمون istp یه کبوتر گرفته میخواد بندازه به جون intp تا بچه کوچولوش ینی infp رو نجات بده...و تمام... ____________ 📮آی اس تی پی بال های ای ان تی پی رو کنده تا اون نتونه به خودش و اطرافیانش آسیب بزنه ولی آی ان تی پی خودش رو قاتل سریالی میبینه و میخواد آی ان اف پی و یی ان اف پی رو بکشه اما آی ان اف پی از یی ان اف پی محافظت میکنه ولی یی ان اف پی متوجه نیست و غرق در افکار خودشه و متوجه نیست که یکی داره از اون مراقبت میکنه😔 از طرف یه:INFP ⠇ 💬 ══════════════ ⠇ @Eema_Art
• بهمون بگین بین آشناهاتون به چه چیزی معروفین؟ 💬پر حرفی😂 ----------- 💬من هستم و به کسی که می‌تونه بی دریغ به همه گوش بده و حوصله داره و دغدغه ی همه رو داره معروفه. ------------ 💬درود من بین دوستان بنا به تاپیم به دیونه معروف ام ولی استعداد شعر دارم ---------------- 💬همه میگن تو خیلی عجیب غریب و خاصی... یه -------------- 💬خوش صحبت،نقاش --------------- 💬فک کنم به نق نقو معروفم😂😂 هستم ---------------- 💬یک تایپ ملقب به زینب جاساز😂 شما یه ذره جا به من بده با کلی وسیله یه جوری جاسازی می‌کنم که مرتب تر از وقتی خالی بود بنظر برسه. معروف به علاقه به سخنرانی و فن بیان قوی هم هستم. کلا هر وقت شروع می‌کنم حرف زدن می‌تونم راحت نظر همه رو جلب کنم. یه مقدار هم به بی احساس بودن معروفم که خودم خیلی قبول ندارم من فقط احساساتم رو خرج هر چیزی نمی‌کنم. و همه بهم می‌گم آدم خیلی مستقلی هستی که اینو کاملا قبول دارم 😂 💪🏻 --------------- 💬سلام و خسته نباشید. تایپ هست. اطرافیان بهم میگن کمالگرا و .... اگه بخوام کلی بگم بیشتر آدم های اطرافم فکر میکنن من به خودم فشار میارم تا بهترین باشم 🤦‍♀️ دوستای صمیمیم بهم میگن کتابای درسیت رو چقدر با حوصله مینویسی سراسر کتاب های ما پر از نقاشیه من اگه کتابم نامرتب باشه اصلا نمی تونم درس بخونم 🤝😂 ⠇💬 ══════════════ ⠇ @Eema_Ennea
ایما | چت روم
سلام! امروز دوباره اومدیم با یه چالش جذاب🔥 بهمون بگین به عنوان یه تیپ xی توی زندگی‌تون چه عادت یا ر
• به عنوان یه تیپ xی توی زندگی‌تون چه عادت یا روتینی دارین که به نظر بقیه عجیب میاد؟ 💬عادت من شاید یکم عجیب باشه.من اونقدر تخیل میکنم که اغلب زندگی واقعیمو گم میکنم.خاطره ی ناهار امروز ممکنه یادم نمونه،ولی اکثر تخیلاتم مثلا برای زمان خیلی گذشته چرا.اغلب وقتی یک اتفاقی برام میفته،یاد یه خاطره ای میفتم که" اصلا وجود نداره!" و زاده ی تخیلاتم بوده.وقتی یک اتفاقی میفته که باعث احساسی شدنم میشه،یک خاطره ی جعلی از اون زندگی ای که دوسش دارم یا ندارم میسازم که اون سناریو تهش با احساساتم هماهنگ باشه و خودم رو جای اون کاراکتر میذارم.مثلا اگه ناراحتم دوستم پشتم حرف زده، فکر میکنم شرکتم داره به خاطر یک شرکت دیگه به خاطر مدارک جعلی از هم میپاشه و هی برای بهتر کردن اوضاع راهکار میسازم و هی دوباره گره میندازم توی داستان.درواقع از احساساتم سواستفاده میکنم که خودمو جای بقیه بذارم. -------------------- 💬سلام با انیاگرام هستم و عادت عجیبی ندارم اینم پیام متفاوت امروز😐😂 -------------------- 💬به عنوان یه ، هرچی که میبینم باید یه چیزی ازش یاد بگیرم،مثلا ساعت ها دارم تو یوتیوب میچرخم و همه فکر میکنن دارم وقت تلف میکنم ولی دارم یه چیزی یاد میگیرم، یا مثلا سوالایی از مردم میپرسم که فک میکنن خیلی رندوم و بی معنیه ولی همش باعث میشه به نتیجه های مختلف زیادی برسم. خیلی هم زیاد فکر میکنم یکم زیادتر از زیاد، اگه میتونستم مطمئنا مغزمو میکندم میداختم دور... در کل همش در حال جذب اطلاعاتم -------------------- 💬به عنوان مودی بودن ، حس ششم فوووق العاده قوی و رُک بودن زیادم.. اینکه بدون توجه به احساسات بقیه نظراتمو میگم برای دوستام خیلی عجیبه... -------------------- 💬به عنوان یه xnxp😅 عادت دارم فقط برنامه بچینم و عملی کردنش رو بزارم برای سال ها بعدییییییی -------------------- 💬به صورت حرفه ای شطرنج بازی میکنم و بیشتر روزا بخاطر تمرین ها ۳ ،۴ ساعت بی وقفه پشت میز میشینم این برای اعضای خانواده و دوستام عادی نمیشه و مدام میگن جوری میتونی انقدر بشینی؟ -------------------- 💬با خودم بلند بحث میکنم و به خودم مشاوره میدم تا بتونم فکرای توی ذهنمو مرتب کنم -------------------- 💬من به عنوان یه اصلا استرس نمیگیرم حتی برا امتحان ترم هم هیچ استرسی نمیگیرم و خواهرم نمیتونه این رو باور کنه و براش خیلی عجیبه و میگه تو دروغ میگی .(مگه مرض دارم؟؟؟) حتی شده شب امتحان پایانی لای کتاب هم باز نکرده باشم و رفته باشم سر جلسه امتحان ... -------------------- 💬عامممم... خب من به عنوان که باشه، چیزی که برام عجیبه اینه که بیشتر اوقات نیمه خالی لیوان رو می بینم... عجیبش هم اینجاست که معمولا در مواجه شدن با یه موضوع سعی میکنم همه زاویه ها رو ببینم، ولی نمیفهمم چرا تهش اینجوری میشه -------------------- 💬سلام. یکی از عادتهای عجیبم اینه که توو جمع بحثو باز میکنم،بعد خودم میکشم کنار فقط گوش میدم.بقیه میگن مگه خودت بحثو باز نکردی، چرا حرف نمیزنی، بعد من میگم میخواستم فقط شمارو سرگرم کنم و خودم فقط گوش میدم. بقیه میگن چه عجیب ! مخلصتون -------------------- 💬سلاام.🤗 من هستم. عادت عجیبم که بقیه میگن خیلی عجیبی اینه که همیشه درحال صحبت کردن با خودم هستم، با خودم تحلیل میکنم، با خودم میخندم، دلداری میدم خودمو، نصیحت... خلاصه با خودم تنها نیستم. و گاهی با خودم بیشتر سرگرم هستم تا با بقیه. کلا بگم که با خودم خیلی حال میکنم. البته بگم که بقیه میبینن که با خودمم ، ولی در اصل با خدا حرف میزنم. و این برای بقیه خیلی عجیبه. قربون شما 😁 -------------------- 💬 سلام و ادب، من یه هستم، من همیشه تو هیئت مسئولیت محتوا رو قبول می‌کردم، یعنی مثلاً می‌رفتم می‌گشتم ببین نیاز مخاطبمون چیه، مکضوع انتخاب می‌کردم. بعد متناسب با اون، به قاری می‌گعتم چه آیه‌ای بخونه، به دعاخون می‌گفتم چه دعایی بخونه، محتوای سخنرانی رو بررسی می‌کردم و مداحی رو، و مثلاً متن رزق‌ها رو. همیشه تو هیئت کارم همین بوده و دوستش دارم. -------------------- 💬من ی ENTJ 8W7 هستم دوست دارم مسئول مدیریتی اجرایی برنامه باشم تا بتونم به همه چیز سیطره داشته باشم و بتونم کنترل کنم فضارو و اینکه بدم‌ام نمیاد مسئول رسانیه ایه مراسم باشم😁 -------------------- 💬 دکور صحنه برای تعزیه. Enfp هستم -------------------- 💬به عنوان یه توی هیئت میرفتم سراغ آشپزخونه و همینطور که چایی/شربت می‌ریختم یه انگولک به بقیه چیزا میزدم ⠇💬 ══════════════ ⠇ @Eema_Ennea
• به عنوان یه تیپ xی چه چیزی بهتون آرامش میده؟ 💬رنگ سبز چمن و گل های آپارتمانی ،کتابخانه ساکت وپر از کتاب ،تاریکی شب با ستاره های توی آسمون و ماه در پشت بام خانه --------------- 💬به عنوان بودن کنار دوستانم بیشترین لذت واسم داره -------------------- 💬به عنوان یه اتاق شخصی که با سلیقه ی خودم چیده شده باشه با پنجره ایی که روبه دریا باشه و هیچ کس مزاحم نشه قطعا اون موقع آرومم ----------------- 💬به عنوان یک خوابیدن تنبلی و فیلم ------------------- 💬من به عنوان یه ی دوست دارم هیجان انگیز ترین تجربه ها و تفریح هارو با دوستم تجربه کنم! ------------------- 💬به عنوان یه تاریکی،نوشتن،تنهایی و کتاب خواندن و خوردن و بو کردن قهوه و تنهایی رفتن در جنگل بهم آرامش میده ------------------- به عنوان یه entp# موسیقی ، گیم ، فیلم و انیمه ، حرف زدن درباره ی موضوعی که دوست داشته باشم و بیشتر تحقیق کردن درباره ی mbti بهم ارامش میده... ------------------- من intp# عم ساختن چیزمیز های کوچولوی مینیاتوری و به طور کلی ساختن چیزهای با ظرافت و زیبا بهم آرامش میده ------------------- به عنوان یه تیپ 4w3# دیدن سریال مورد علاقم و خوردن یه بسته چیپس در هنگام دیدنش بهم آرامش میده. ------------------- به عنوان یه ISTJ#، گوش دادن آهنگ و موزیک بهم آرامش میده؛در هرموقعیت سعی میکنم یه تایم خالی داشته باشم تا بتونم آهنگامو گوش بدم و همیشه‌خداهندزفری همراهم هست‌🙂😂بعضی اوقات فکر میکنم فقط آهنگ هامو به همراه دارم چون اکثر اوقات تنهام؛ خلاصه وابستگی عجیب و آرامش دهنده ایه‌🤌🏼💕 ⠇💬 ══════════════ ⠇ @Eema_Ennea
ایما | چت روم
سلام! امروز دوباره اومدیم با یه چالش جذاب🔥 بهمون بگین به عنوان یه تیپ xی توی زندگی‌تون چه عادت یا ر
• به عنوان یه تیپ xی توی زندگی‌تون چه عادت یا روتینی دارین که به نظر بقیه عجیب میاد؟ ❌زمان شرکت در این چالش تمام شده است❌ 💬عادت من شاید یکم عجیب باشه.من اونقدر تخیل میکنم که اغلب زندگی واقعیمو گم میکنم.خاطره ی ناهار امروز ممکنه یادم نمونه،ولی اکثر تخیلاتم مثلا برای زمان خیلی گذشته چرا.اغلب وقتی یک اتفاقی برام میفته،یاد یه خاطره ای میفتم که" اصلا وجود نداره!" و زاده ی تخیلاتم بوده.وقتی یک اتفاقی میفته که باعث احساسی شدنم میشه،یک خاطره ی جعلی از اون زندگی ای که دوسش دارم یا ندارم میسازم که اون سناریو تهش با احساساتم هماهنگ باشه و خودم رو جای اون کاراکتر میذارم.مثلا اگه ناراحتم دوستم پشتم حرف زده، فکر میکنم شرکتم داره به خاطر یک شرکت دیگه به خاطر مدارک جعلی از هم میپاشه و هی برای بهتر کردن اوضاع راهکار میسازم و هی دوباره گره میندازم توی داستان.درواقع از احساساتم سواستفاده میکنم که خودمو جای بقیه بذارم. -------------------- 💬سلام با انیاگرام هستم و عادت عجیبی ندارم اینم پیام متفاوت امروز😐😂 -------------------- 💬به عنوان یه ، هرچی که میبینم باید یه چیزی ازش یاد بگیرم،مثلا ساعت ها دارم تو یوتیوب میچرخم و همه فکر میکنن دارم وقت تلف میکنم ولی دارم یه چیزی یاد میگیرم، یا مثلا سوالایی از مردم میپرسم که فک میکنن خیلی رندوم و بی معنیه ولی همش باعث میشه به نتیجه های مختلف زیادی برسم. خیلی هم زیاد فکر میکنم یکم زیادتر از زیاد، اگه میتونستم مطمئنا مغزمو میکندم میداختم دور... در کل همش در حال جذب اطلاعاتم -------------------- 💬به عنوان مودی بودن ، حس ششم فوووق العاده قوی و رُک بودن زیادم.. اینکه بدون توجه به احساسات بقیه نظراتمو میگم برای دوستام خیلی عجیبه... -------------------- 💬به عنوان یه xnxp😅 عادت دارم فقط برنامه بچینم و عملی کردنش رو بزارم برای سال ها بعدییییییی -------------------- 💬به صورت حرفه ای شطرنج بازی میکنم و بیشتر روزا بخاطر تمرین ها ۳ ،۴ ساعت بی وقفه پشت میز میشینم این برای اعضای خانواده و دوستام عادی نمیشه و مدام میگن جوری میتونی انقدر بشینی؟ -------------------- 💬با خودم بلند بحث میکنم و به خودم مشاوره میدم تا بتونم فکرای توی ذهنمو مرتب کنم -------------------- 💬من به عنوان یه اصلا استرس نمیگیرم حتی برا امتحان ترم هم هیچ استرسی نمیگیرم و خواهرم نمیتونه این رو باور کنه و براش خیلی عجیبه و میگه تو دروغ میگی .(مگه مرض دارم؟؟؟) حتی شده شب امتحان پایانی لای کتاب هم باز نکرده باشم و رفته باشم سر جلسه امتحان ... -------------------- 💬عامممم... خب من به عنوان که باشه، چیزی که برام عجیبه اینه که بیشتر اوقات نیمه خالی لیوان رو می بینم... عجیبش هم اینجاست که معمولا در مواجه شدن با یه موضوع سعی میکنم همه زاویه ها رو ببینم، ولی نمیفهمم چرا تهش اینجوری میشه -------------------- 💬سلام. یکی از عادتهای عجیبم اینه که توو جمع بحثو باز میکنم،بعد خودم میکشم کنار فقط گوش میدم.بقیه میگن مگه خودت بحثو باز نکردی، چرا حرف نمیزنی، بعد من میگم میخواستم فقط شمارو سرگرم کنم و خودم فقط گوش میدم. بقیه میگن چه عجیب ! مخلصتون -------------------- 💬سلاام.🤗 من هستم. عادت عجیبم که بقیه میگن خیلی عجیبی اینه که همیشه درحال صحبت کردن با خودم هستم، با خودم تحلیل میکنم، با خودم میخندم، دلداری میدم خودمو، نصیحت... خلاصه با خودم تنها نیستم. و گاهی با خودم بیشتر سرگرم هستم تا با بقیه. کلا بگم که با خودم خیلی حال میکنم. البته بگم که بقیه میبینن که با خودمم ، ولی در اصل با خدا حرف میزنم. و این برای بقیه خیلی عجیبه. قربون شما 😁 ⠇💬 ══════════════ ⠇ @Eema_Ennea
ایما | چت روم
سلام! امروز دوباره اومدیم با یه چالش باحال🔥 بهمون بگین اگه می‌تونستین به یه دنیای خیالی از دنیای فی
• اگه می‌تونستین به یه دنیای خیالی از دنیای فیلم و سریال یا داستان‌ها برین و برای باقی عمر اونجا بمونین، کدوم یکی رو انتخاب می‌کردین؟ ❌زمان شرکت در این چالش تمام شده است❌ 💬بین دنیای هری پاتر و خاطرات خون آشام شک دارم ولی بیشتر هری پاتر 🙂 ___ 💬به عنوان یه دلم میخواد تو دنیای سریال فرام(From) زندگی کنم،چالش برانگیز و جذابه و در عین حال ترسناک😬 ___ 💬اگه قرار بود برم یه دنیای دیگه قطعاااااا میرفتم دنیای شرلوک هلمز! پر از رمز و راز! خیلی خوبههه🗝 ___ 💬سلام هستم من میرفتم توی دنیای انگری بردز ها و میرفتم پیش سیلور که خیلی خفنه یا میرفتم توی دنیای پونی کوچولو ها و میشدم یکی از اون قهرمان هایی که عنصری در قدرتش داره و ماجراجویی های باحال میکردم🥺 ___ 💬سلام من قطعا میرفتم به دنیایی که ماجراجویی داشته باشه و فانتزی هم باشه مثلا فیلم نارنیا یا هری پاتر🔮 _ 💬به عنوان یه با تایپ یع دنیایی که توش پولدار باشم و رفیقام پایه باشن😎 _____ 💬سلام به عنوان یه تیپ ترجیح میدادم دنیایی برم که توش پر از هیجان و اتفاقات جدید باشه .🤩 یه جایی که توش بشه قهرمان بازی درآورد و حتی راحت عاشق شد و کلی ماجرای جدید رقم زد〰 ___ 💬من به عنوان یه دوست دارم به دنیای هری پاتر برم و تو گروه ریونکلاو درس بخونم و توی کتابخونه جادویی هاگوارتر کلی کتاب بخونم📚 💬جوکر چون من ام و اون همکارای خوبی میشدیم😂🤣🤣🤣🤣🤣🤣🚬 💬من به عنوان یک تیپ دو دوست دادم برای باقی عمر توی انیمه جاسوس خانواده برم یا فیلم کانون پرستار بچه!بنظرم فیلم هایی کل هیجان +تلخ مثل فیلم خیابان هانتر توصیف میکنن تکراری نشدنی آن! ⠇💬 ══════════════ ⠇ @Eema_Ennea