سناریو جنایی~🩸🔪
_____
از خرید برمیگشتم که #enfp رو دیدم کسی که عاشقم بود ما بعد از مدتی ازدواج کردیم
enfp یه رفیق #intp داشت که از قضا اون هم عاشق من بود و وقتی من enfp رو به اون ترجیح دادم اول طوری وانمود کرد که انگار براش مهم نیست ولی این فقط ظاهرش بود..
5 روز بعد
#esfp: خیلی دلم میخواد زودتر عکسامو به رفیقم نشون بدم بهتره برم پیشش
esfp زنگ خونه رو به صدادرآورد
پس چرا کسی درو باز نمیکنه؟ خب مهم نیس کلید دارم
جسد رفیقش روی زمین بود و esfp وارد خونه میشه و جیغ بلندی میکشه
مامورای پلیس میرسن و متوجه میشن که این یک قتل بوده #entj مسئول این پرونده میشه و از enfp سوالاتی میپرسه
entj: به کسی مظنون نیستید؟
enfp: نمیدونم ولی شاید #intp باشه
با توجه به شواهد معلوم میشه کار خودش بوده و به جرم قتل ... اعدام میشه🗿💔
_____
من و #istp عاشق همدیگه بودیم اما من کشته شدم....خودم با روحم دیدم که #infp از مرگم خوشحال شد.جسدم بالاتکلیف بود.بی تابی های istp رو میدیدم تا اینک #intj جسدمو پیدا کرد.
#Infj دلش به حالم سوخت و مسئول پروندم شد. #isfp بنده خدا مظنون به قتل شد ولی در اخر قاتلم #entp بود.
من #intp ام
_____
مقتول با یه #intj دوست بوده.
هر دو قرار میزارن که یک روز برن پارک، مقتول خواهرش که #infj بوده رو هم همراه خودش میبره، #intj دیر میکنه پس مقتول به خواهرش میگه بره سه تا بستنی بخره تا #intj میاد . خواهرش وقتی بر میگرده میبینه که مقتول نیست پس به دوست کارآگاهش #isfj میگه تا قاتل رو پیدا کنند.
طبق گزارشات #infj خواهرش یه دشمن داشته و اون دشمن از این موضوع خیلی خوشحال بوده که اون شخص #estp بوده و به دلیل تهدید هایی که به مقتول کرده بوده مظنون اول پرونده میشه اما #isfj دست بردار نمیشه تا یک مدرک کامل پیدا کنه که اونها جنازه مقتول رو در خانه #enfp پیدا میکنن و طی تحقیقاتی معلوم میشه قاتل #enfp هست و اون اعتراف میکنه که عاشق intj بوده برای همون عشق اون رو کشته
⠇#ادمین_ردسا 🕶✨️
══════════════
⠇ @Eema_MBTI
سناریو جنایی~🩸🔪
خیلی وقت بود #entj با #istp وقت زیادی میگذروند هر روز این وقت ببشتر میشد همه میدونستن entj از istp خوشش میاد هیچ کس با این موضوع مشکلی نداشت به غیر از #intp که قبل از اومدن istp صمیمی ترین دوست entj بود. روزیistp و entj به کافه ای رفته بودن entj باخودش فکر کرد که به دستشویی نیاز داره بدای همین بلند شد و به سمت دستشویی رفت وقتی از دستشویی اومد بیرون و خواست بره سمت میز دید istp روی میز خوابش برده ناگهان #intj که گارسون اونجا بود گفت《 شما همراه ایشون هستید؟》entj گفت《 بله مشکلی پیش اومده؟》 intj گفت《ایشون مرده 》entj خیلی عصبانی بود وباید انتقام می گرفت اون خیلی سریع به پلیس گزارش داد و قرار شد #infp مسئولیت پرونده رو بر عهده بگیره وبا تمام مدارکی که داشت #estp رو مظنون قرار داد entj به infp اعتماد نداشت.
_____
کسی که عاشقت بود : #ESTP
کسی که بعد مرگت خوشحال شد : #ENTP
کسی که جسدتو پیدا کرد : #ISFP
کسی که مسولیت پروندتو به عهده گرفت : #ENFP
کسی که مضنون قاتل شد : #ENTJ
قاتل واقعی : #ISTP
چه سناریوی جالبی
حیف حوصلهی نوشتن ندارم😂
خودم ENFPام
_____
ی #ESFJ عاشقم بوده و ی #INTJ که عاشق ESFJبودا ولی اون دوسش نداشته خیلی دوست داشته که من بمیرم و خودشو تو دلش جا کنه ۳ ماهی از این ماجرا میگذره ی #ISFJ جسدمو تو ی خرابه گوشه خیابون پیدا میکنه که کاراگاه ی #ISTJ بوده به یکی از نزدیکام شک میکنه #ENFP اونو بازداشت میکنه اما به ISFJ شک میکنن و ازش بازجویی میکنن و اون ISFJمیگه که رفیقINTJ بوده منو کشته که رفیقش خودشو تو دل ESFJجا کنه و فقط گفته که جسدمو پیدا کرده
_____
#Estp عاشقم بود
#istj از مرگم خوشحال بود
#isfj جسدمو پیدا کرد
مسئول پرونده #enfp بود
مظنون #entp بود
قاتل واقعی #enfp بود
تایپ خودم #intp
⠇#ادمین_ردسا 🕶✨️
══════════════
⠇ @Eema_MBTI
سناریو جنایی~🩸🔪
امروز روزی بود که کشته شدم.
_هق.. هق... #entp!
#infp: ناراحت نباش #infj میدونم دوسش داشتی... ولی نباید انقدر غصه بخوری
#esfp پشت همه ی مهمانان درحال صحبت با #estp: میگم بدهم نشد. من یکی ازش متنفر بودم.... ای بود!
estp: خیلی بد بود. دو تا جای گلوله داشت یکی رو سرش یکی هم قلبش.
_قلب داشت اصلا؟ ببخشید بهترین دوستت اینطوری میگما! ولی پیداش کردی کجا بود دقیقا؟
+رفتم طبقه ی پایین برای #estj که تازه از اتاق بهداشت اومده بود، بانداژ ببرم که دیدم #entp همینطوری وسط اتاق بهداشت افتاده و دو تا گلوله خورده ولی تفتگی نیست.
سلام. infp گفت و اومد تو: شنیدم مسئولیت پرونده رو دادن به infj و داره اتاق بهداش رو بررسی میکنه که ورود estj رو نشون میده ولی چیز دیگه ای رو نه.
ـestp: به نظرم مظنون اصلی estj عه.
درهمین حین infj در اتاق بهداشت با دستیارش #intp:
_نه خیر اینجا هیچ اثر انگشتی نیست.
+باید از estj و estp بازجویی کنیم. یکیشون اخرین نفری بوده که به محل وقوع جرم اومده و اونیکی هم جسد رو پیدا کرده.
_بعید میدونم کار estp باشه.
+هیچی بعید نیست.
_آره حق باتوعه.به نظرت بازجویی رو کی باید انجام بده؟
+نظرم؟ #entj و #intj باهم باشن بهتره.
بنگ بنگ!
_یا خدا چی شد!؟
در این لحظه صدای جیغ infp میاد. وااااای #istp! خوبی؟؟؟
ـintp: چه بلایی سرش اومده؟
+نمیدونم! من صدای تیر شنیدم دویدم اومدم دیدم تیر خورده به پاش.
ـinfj: زنگ بزنیم #isfj بالاخره از پرستاری یه چیزایی سرش میشه.
ـisfj و تیمش متشکل از #esfj و #enfj به موقع میرسن و جلوی خون ریزی رو میگیرن و istp زنده میمونه
ـinfj: عزیزان، entj و intj محترم لطف میکنید وظیفه ی بازجویی رو انجام بدین؟
ـxntj: باش
ـentj: خب estj روز 2 اسفند 1400 ساعت 11/50 دقیقه کحا بودی؟
+کلاس ریاضی
_قبلش؟
+اتاق بهداشت
_برای چی رفتی؟
+بانداژ میخواستم
_برداشتی؟
+آره
_پس چرا estp ررو برای اوردن بانداژ فرستادی؟
+کم اوردم.
_واسه چی میخواستی؟
+توی آزمایشگاه یه محلول ریخت رو لباس infp رفت لباس عوض کنه گفتم شاید رو پاش هم ریخته باشه و بانداژ بخوایم.
+تو ازمایشگاه چیکار میکردین؟
ـ_آزمایش =ببخشید مزاحم میشم! +بله intj? = دیگه کافیه + منظور؟ = باید حرف بزنیم.میتونی بری estj. +خب؟ =اون مقصر نیست. طبق شواهد واقعا مقداری محلول توی آزمایشگاه ریخته و یه لباس دخترونه ی سوخته تو سطل زباله پیدا شده.
علاوه بر اون istj شاهد رفت و آمد estj بوده. البته رفتن entp به اتاق بهداشت رو ندیده چون infp بعد تعویض لباس اونو برای کلاس علوم صدا کرده.
+تو متوجه نکته ی عجیبی نشدی؟
=چی؟
+ از شروع داستان قتل entp یه اسم خیلی تکرار میشه و همه جا هست!
در اون لحظه یه نفر با لباس مشکی و تفنگ وارد میشه:
سلام رفقا!
=عالی شد!
ـentj تفنگ بالا میبره: دست از پا خطا کنی شلیک میکنم.
همون لحظه infj: بچه ها infp رو ندیدین؟
= چرا همین جاست و اگر یه کلمه دیگه حرف بزنی بهت شلیک میکنه.
ـinfp: اوه، سلام دوست خوشگلم. چطوری؟
#تو.. چطوری!؟
~اول به entj بگو تفنگش رو بندازه زمین تا بعد مذاکره کنیم.
+محاله. امکان نداره زنده مون بزاری!
بنگ!
=ـentj! ~گفتم بهتره تفنگش رو غلاف کنه. =تو! ~من چی؟ هایااااااااا!
ـ#enfp با لگد وارد میشود: آمدم!
~چه به موقع!
بنگ
=بابا جمعیت mbit از 16 رسید به 14!بیخیال شو! میشه لااقل بزاری entj رو برسونیم درمونگاه؟
~محاله! هرکی با entp خوب بوده باید بمیره!
#چرا!
~من دوسش داشتم ولی اون تورو دوست داشت!
#تو.. خیلی نازنی!
~من دارک ساید داشتم یادتونه؟ ولی مهمـ
بنگ!
ـentj: هرکی به من شلیک کنه، بهش شلیک میکنم!
ـintj: تو زنده ای!
+فکرکردی من انقدر راحت میمیرم؟ البته خون زیادی ازم رفته
ناگهان کل mbit سرازیر میشن تو اتاق.
ـenfj: وای! infp مرده؟ =آره _چرا؟ +چون به من شلیک کرد! _وات؟ +قاتل entp بود. _وات ده هل!!!؟؟؟؟ درنهایت من مردم. ولی entj قاتلم رو کشت، infj به روال عادی برگشت، istp سالم موند وesfp هنوز ازم بدش میاد. ولی مهم نیست.
نویسنده: #entj
⠇#ادمین_ردسا 🕶✨️
══════════════
⠇ @Eema_MBTI
سناریو جنایی~🩸🔪
من #ISFPام و این نامه آخرین چیزیه که مینویسم چون هرلحظه امکان این وجود داره که بمیرم! من نباید اعتماد میکردم اون #INxx.....
*خون هایی که ریخته میشه روی نامه...
یک روز قبل:
#INTJ هیچ وقت نگفت عاشقمه ولی با عملش بهم نشون میداد
یک ساعت پیش #ENFP با #INTJ تماس گرفت! #INTJ زود از من فاصله گرفت و با اخم شروع کرد باهاش حرف زدن! بعد از اون #INTJ تا شب خیلی مشکوک رفتار کرد و وقتی از هم میخواستیم خداحافظی کنیم یه حرف عجیب زد! "به هرکسی اعتماد نکن!"
وقتی داخل خونه شدم پشت سر هم برام نوتیف پیام میومد! که توی همه پیاما فقط یه کلمه بود! "بمیر"
جسد #ISFP درحالی توسط #ESFJ پیدا شد که کف اتاقش افتاده بود و به طرز وحشتناکی شکمش پاره شده بود!
#ESFJ شکه شده بود و نمیدونست چکار کنه! اون خواهرشو از دست داده بود و نمیدونست چکار کنه! با صدای داد و زجه های ESFJ همسایش #ESTP با عجله وارد خونه شد و وقتی متوجه موضوع شد سریع با پلیس و اورژانس تماس گرفت!
جسد #ISFP به پزشک قانونی انتقال داده شد و ESTP مسئولیت پرونده رو برعهده گرفت! طبق نامهای که از ISFP پیدا شده بود یک شخص #INXX قاتل بوده! از اونجایی که INFP و INTP مسافرت بودند فقط شک به دو نفر میافتاد! #INTJ و #INTP
#ENFP خندان وارد اتاق ESTP شد و گفت بالاخره از شرش خلاص شدم!ESTP مشکوک ازش پرسید: از شر کی خلاص شدی؟
خب معلومه، #ISFP! دیروز صبح با INTJ از شرش خلاص شدیم!همون لحظه ESTP زنگ زد به پلیس و دستور دستگیری INTJ رو داد! مشخص شد INTJ از اول باقصد کشتن ISFP بهش نزدیک شده بود!
_____
شب بود، #Infp برای پیدا کردن هدفونش از اُردوگاه خارج شد و در این میان به نزدیک جاده رفت. مکانی که قبلاً اتوبوس ها پارک کردند را جست و جو کرد و بدون هیچ هدفونی، نااميد به اُردوگاه و نهایتاً به چادر خود بازگشت.
جنگل ساکت و خنک بود. به #estp که به راحتی در خواب سنگینی غرق بود نگاهی کرد در همین حال #Entj سر جای خود نبود.
ناگهان صدای اُفتادن شیٔ سنگینی به گوش رسید. همین باعث شد estp از جا بِپَرد. از چادر بیرون آمد و infp نیز دنبالش. دور و بر اُردوگاه را گشتند و در نهایت به جاده رسیدند. وَنی را دیدند که با سنگی برخورد کرده بود و #intp را بالای سر فرد مورد علاقش که entj سعی داشت جسد را در نایلونی پیچیده و به اُردوگاه ببرد. به سمت آنها رفتند اما متوجه شدند مقتول بر اثر صحنه سازی بوده. entj اسرار داشت قاتل infp بوده چون او را در حال بیرون رفتن از چادر دیده اما estp انکار میکرد و قول داد برای رفع اتهام از infp این پرونده را حل کند. سرانجام به اُردوگاه بازگشتند و #esfj برای آنها نوشیدنی آورد و intp سر همین قضیه از او شکایت کرد چرا خوشحال هستش و اینجا شخصی به قتل رسیده و او از آب و هوا و چای صحبت میکند؟ esfj نیز جواب او را نداد اما intp درست میگفت او واقعا ناراحت نبود. در این میان estp متوجه غیبت ناگهانی و طولانی #istj شد و همه برای پیدا کردن او شتافتند. اما تنها چیزی که پیدا کردند دوربین او و دستمالی خونی کمی آن طرف تر بود.
دوربین را روشن کردند و فقط یک عکس موجود بود،
که نوشته ای بود؛
او را کشته ام. .
⠇#ادمین_ردسا 🕶✨️
══════════════
⠇ @Eema_MBTI
سناریو جنایی~🩸🔪
به قلم: شیلد-
جالبه نه ، اینکه یه روزی یه #entj عاشق #infj بشه . خب ، طبیعیه که عشق چیزی نیست که دست خودت باشه . بعد اون اعترافی که کرد : نمیدونم چطور بگم ، فکر کنم شدی مهم ترین آدم زندگیم ! ، infj ناپدید شد . خب از اونجایی که بعد اعتراف entj این رخداد صورت گرفت ، بچه ها احتمال میدادن که مثل همیشه infj خجالت کشیده و غیب شده . اما بعد یه مدت نسبتا کوتاه ، بهتره بگم یه هفته ؛ #estp با عجله در خونه رو باز میکنه و رو به دو تا از رفیقاش entj و #intj با عجله میاد و اونها رو بیرون میبره . اونا چیزی نفهمیدم تا اینکه رسیدن به پشت دیوار خونه ی همسایه که یه جسد از دور پیدا بود . entj کنجکاو شد ، رفت جلو و با جنازه ی infj رو به رو شد . تمام ترس بهش حمله کرد و همونجا روی زمین نشست . Intj هیچی نگفت . .
حتی حس ناراحتی هم وجود نداشت . چرا ؟ هه ، بعد از اینکه infj باعث شد تا پدر intj بخاطر کارهای مخفیانه اون طردش کنه ، دیگه حتی نخواست که اونو به عنوان دوست قبول کنه . کم کم همه متوجه شدن ، #enfj و #esfp که دوست های صمیمی infj بودن ، خیلی گریه می کردن . تا اینکه esfp وسط جمع بلند شد و گفت : طبق چیزی که estp گفت ، رد یه چاقوی تیز روی صورت infj بود ، زخم عمیقی بود و باعث شده بود تا مغزش پیشروی کنه . به علاوه آثاری از ضرب و شتم هم هست . به گفته ی پلیس ، یه ماسک هم کنار جسد پیدا شده . esfp ماسک و کیسه ی کوچیکی از کیفش بیرون آورد گفت : اینا رو می شناسید ؟ سر intj بلند شد و خوب دقت کرد . اینا همون ماسکی بود که برای #isfj دوخته بود و اون تیکه ای که دیده میشد ، قسمتی از خنجر مورد علاقه ی enfj .
بلند و با عصبانیت رو به isfj گفت : فکر کنم قاتل اینجاست ! همه به سمتش برگشتن و isfj شوکه بود . . قاتل ؟ intj گفت : تو به infj حسودی می کردی ، شاید به خاطر این بود که از تو سرتر بود ، حتی به خاطر این حسودی که داشتی باعث شدی ، پدرت مادرت رو طلاق بده . تو ازش کینه گرفتی و با ماسک اومدی اونو زدی کشتی ! یادته ؟ دو روز پیش بهت چی گفتم ؟ ازت پرسیدم اون ماسکی که برات دوختم کجاست ؟ اما تو دستپاچه شدی و فقط بحث رو عوض کردی ! esfp گفت : اینجا چه خبره ؟ estp گفت : منظورت چیه ؟ اون هیچ وقت این کار رو نمیکنه ! دلایل intj کافی بود تا همه شک کنن . Enfj بلند شد و یقه ی isfj رو گرفت و گفت : برای چی؟ . . . تو فکر کردی کی هستی ؟ چرا این غلط رو انجام دادی ! ساکت شو تو از اینجا باید بری !
سه هفته بعد از شروع تحقیقات پلیس :
شب بود و همه جا ساکت ، esfp اما خوابش نمیبرد . قهوه رو سر کشید که نگاهش به سایه افتاد که آروم از خونه بیرون میره . کنجکاو به سمتش رفت و دید که enfj هست . مشکوک بود یکم ، پس تعقیبش کرد که دید enfj سر صحنه قتل رفته . Esfp از چیزایی که میدید بهت زده بود ، پس از همه عکس گرفت و بعد از رفتن اش شواهد رو زیر و رو کرد .
پنج روز بعد اون شب :
همه چیز مشخص شده بود، طبق معمول ، هیچکس باور نمی کرد کار enfj باشه . همون روز بعد دستگیری ، entj و esfp رفتن تا ازش بپرسن که چی شده و چرا : اول حرف نمیزد تا اینکه . .
حرفای وکیل esfp- عاشق entj شده بود و داشت از حسادتی که به infj داشت میترکید . این فرصت خوبی بود که خودشو تخلیه کنه اونم سر کسی که هیچ مدلی نمیتونست عاشقش کنه ، پس اومد سراغم وسایل isfj و ماسکی رو برداشت که intj براش دوخته بود تا به نظر عادی بیاد ، از اونجایی که intj هم از isfj خوشش میومد . خنجری که سفارش داده بود قبلا و حالا میخواست ازش استفاده کنه و با یه تیر دو نشون بزنه . پدر isfj قبلا حکم مادرشو به دلیل نقض حقوق عمومی و توزیع مواد اعدام صادر کرده بود و این هم دلیل دیگه ای بود . یه ماه پیش هم برای حذف شواهد دیگه جرم برگشت به محل اما من اونو دیدم و دیگه فرصتی پیدا نشد.
تایپ خودم ام infj
⠇#ادمین_ردسا 🕶✨️
══════════════
⠇ @Eema_MBTI
سناریو جنایی~🩸🔪
(ناشناس)خیلی عاشق #enfj بودوقصدداشت بااون ازدواج کنه.یه روز#estp برای یه موضوع کاری با(ناشناس)تماس میگیره؛امااون جواب نمیده.چون موضوع ضروری بوده،به خونش میره ومتوجه باز بودن در میشه.وارد میشه و باجنازه(ناشناس)روبرومیشه وخیلی زودباپلیس تماس میگیره.بعدازرسیدن پلیس ها وصورت جلسه #istj مسئولیت پرونده روقبول میکنه اما هیچ مدرکی ازقاتل پیدا نمیکنه.اینجوری میشه کهestpروچون اونجا حضورداشته وهمچنین با(ناشناس)زیاد دعوا میکرده مضمون به قتل اعلام میکنه.دراینجا #estj بی نهایت از مرگ( ناشناس)خوشحاله چون یه رقیب کاری سرسخت براش بوده و همیشه درسایه اون قرارداشته.و اماقاتل واقعی #intj عه واون رو کشته چون خواسته با دختر/پسرموردعلاقش enfjازدواج کنه وطرح هاشودزدیده.
خودم؟intj ام | :
_____
توی ماشین تنها نشسته بودم و منتظر بودم مامانم از مغازه بیاد
سرم تو گوشی بود
یهو در پشتی ماشین باز شد گفتم مامان چرا اینقدر طولش دادی
یهو یه دستمال اومد رو دهنم دست و پامیزدم و یهو بی هوش شدم
کسی که منو بیهوش کرد رو شناختم اون #infj بود یه دشمن قدیمی به خاطر اینکه فکر میکرد من به #isfp علاقه دارم از من متنفر بود چون isfp به من علاقه داشت ولی من #entp رو دوست داشتم
اون منو تو دریا انداخت
بعد از دو روز #istp که برای تنهایی به ساحل رفته بود جسد منو پیدا کرد
دوست صمیمیم #entj قسم خورد اون قاتل رو پیدا میکنه اون به #enfp مشکوک بود ولی مشخص شد که اون روز خارج از کشور بوده و بعد istp رفت گفت که infj با من خصومت داشته و infj به جرمش اعتراف کرد چون عذاب وجدان داشت
من #intp هستم
_____
هی...
شب سردیه نه؟
خب خوبیش اینه که حداقل یه intp مرده حسش نمی کنه!
چیزی که باعث میشه روحم یخ بزنه ناراحتی تنها آدم مهم زندگیمه . یعنی enfj...
من و اون واقعا عاشق هم بودیم. شاید هرگز بهش با زبون نگفتم ولی خودش می دونست عاشقشم نه؟
لبخند infj توی مراسم خاکسپاریم دو برابر قلب entjرو آزار میده و مصممش میکنه تا دنبال پرونده ام رو بگیره.
اون درسته که سختیه زیادی رو پشت سر گذاشته اما مصممه که قاتلم رو پیدا کنه. این قول رو همون موقع، وقتی جسدم رو با کمک پلیس های محلی پیدا کردن به خودش داد. درست وقتی به چشم های سردم نگاه می کرد.
عشق من این بار هم مشغول کار بود. اما این بار پرونده قتل من رو در دست داشت.
اون خیلی دقیق تمام همکار هام و دوستام و آشنا هام و کسایی که باهاشون در ارتباط بودم رو بازجویی کرد و همه شواهد رو بررسی کرد. علارغم اینکه #infj ازم دل خوشی نداشت و از مرگم خوشحال بود اما مدرکی علیه اش وجود نداشت. اما در کمال تعجب همون رئیس esfj خوش قلب و خوبم که همه می شناختنش مظنون پرونده اعلام شد. البته طبیعی بود . همه راجب نقاط اختلاف نظر ما دو نفر می دونستن. اون قبلا هم وسط دعوا تهدیدم کرده بود و همه می دونستن دشمنیم. پس برخلاف اینکه اعتراف نکرد حکم اعدامش صادر شد. همه entj رو به خاطر عشقش به من و صلابتش توی این پرونده ستایش کردن. امروز بعد از مختومه شدن پرونده ام اون بالای قبرم اومد و یه دستا گل برام آورد . لبخند خوشگلی زد و گفت باید حالا آروم بخوابم.
البته من از اولش هم آروم بودم. همون موقع که entj سر یه دعوای احمقانه کوچولو و لجبازی های من توی غذام سم ریخت و خوردمش آروم بودم. :)
⠇#ادمین_ردسا 🕶✨️
══════════════
⠇ @Eema_MBTI
سناریو جنایی~🩸🔪
به قلم : a.r
هفته پیش، من به قتل رسیدم !
وقتی که با خیال راحت روی کاناپه زرد رنگ توی خونم نشسته بودم ؛ یه نفر وارد خونم شد!
خیلی زود لبخندم روی لب هام خشک شد و من مردم...کشته شدم!
جسدم رو #esfj عزیزم پیدا کرد ؛ معشوقه من. در حالی که بدون دعوت به خانه ام آمده بود!
برای چند لحظه به چشم های باز جسدم خیره شد و بعد به اداره پلیس زنگ زد .
مرگ من بی سر وصدا تموم می شد اگه دوست قدیمیم #entj پرونده قتلمو به عهده نمی گرفت .
همکلاسی دبیرستانم #intp هیچ وقت من رو دوست نداشت ، شاید هم از من بدش می اومد .
به هر حال اون اولین کسی بود که از مرگ من خوشحال شد !
انگشت اتهام به سرعت سمت intp گرفته شد .
همه چیز بر علیه او بود جلسات بازجویی پشت سرهم بر گذار می شدند . Intp در کنار اظهار بی گناهی ،خوشحالی اش را از مرگ من ابراز می کرد .
همه چیز وقتی عوض شد که اثر انگشت قاتل روی جسدم پیدا شد .
صورت #esfp از شدت وحشت سفید شده بود ، درست مثل من، وقتی که او را با تبرِ توی دستش ، توی خانه ام دیدم .
درست چند دقیقه قبل از اینکه نفس آخرم را بکشم او بالای سرم ایستاد ، خون پاشیده شده روی صورتش رو با آستینش پاک کرد و مقابل چشم های وحشت زده ام لبخند زد!
حالا دست هایش که به خون من آلوده بود اسیر دسبند پلیس شده و من جلوی او ایستاده ام و لبخند می زنم !.
پایان
_____
#Enfj:امروز مسابقه داری؟
#Entj:آره. بعد از کلاسای مدرسه بلافاصله میرم برای مسابقه.
Enfj:اووو! پس منم میام مسابقه تو ببینم. یه وقت نبازی ها!
Entj: به کی داری میگی؟! من عمرا ببازم!
Enfj:باشه پس تو ورزشگاه میبینمت!
ساعت ۲ ورزشگاه:
ای ان تی جِی به ساعتش نگاه کرد: یکم دیر کرده... ینی کجا مونده؟
ناگهان #estp وارد ورزشگاه شد و گفت: جسد! جسد یه نفر اون بیرونه!
Entj: !جسد؟
ای ان تی جِی سریع خودشو به صحنه رسوند. اما... نمیتونست اونی که میدید رو باور کنه... چطور ممکن بود؟ enfj... کسی که دوستش داشت به قتل رسیده بود.
یهو زانو هاش سست شدن و زمین افتاد.
Entj: ...چطور ممکنه!؟
***
وقتی پلیسا رسیدن entj بهشون گفت که میخواد تو این پرونده کمک کنه ولی اونا گفتن اون بخاطر از دست دادن دوستش بهتره فعلا وارد این کار نشه اما اون مصمم بود که قاتل دوستشو پيدا کنه...
اول estp که جسد رو پیدا کرد مظنون پرونده بود اما بعد که دوربینای امنیتی رو چک کردن دیدن که یه نفر دیگه به enfj شلیک کرده بوده. Entj با خودش فکر کرد که این آدم چقدر آشناست. حتی با اینکه کلاه لبه دار هم گذاشته بود entj اونو شناخت.بله. اون #istp بود. کسی که entj یه روزی تو مسابقه شکست داده بود.
گروه جستجو برای پیدا کردن اون فرد تشکیل شد. Entj هم با اونها همراه شد تا مجرمو پیدا کنه. اون وقتی که توی یکی از سالن ها دنبال مجرم میگشت ناگهان یکی به روش اسلحه کشید.
آی اس تی پی: پس بالاخره منو پیدا کردی؟
ای ان تی جِی: آره... اومدم توی لعنتی رو گیر بندازم. چرا دوستمو کشتی؟
_خب از اول کشتن اون تو برنامم نبود. هدف من تو بودی. اون منو توی محوطه اسلحه بدست دید. حدس میزنم حرفامم راجب تو شنیده بود و فهمیده بوده که میخواستم بیام سراغ تو. من سعی کردم فرار کنم اما اون به من رسید و وقتی اسلحه رو از دستم کشید مجبور شدم با چاقو بهش حمله کنم. اون لعنتی اسلحه مث چی چسبیده بود!
+پس حالام میخوای منو بکشی؟
_معلومه! از اول برای همین برنامه ریخته بودم. پس خودتو آماده کن که بری پیش دوستت!
+پس شلیک کن.
آی اس تی پی شلیک کرد. اما گلوله ای خارج نشد. دوباره شلیک کرد. هیچی.
اون داخل اسلحه رو نگاه کرد. هیچ گلوله ای داخل اسلحه نبود!
Entj: دنبال اینا میگردی؟
ای ان تی جِی گلوله هارو روی زمین ریخت:قبل از اینکه اسلحه رو از پس بگیری گلوله هارو ازش درآوورده بود...
بعد با حرکتی ناگهانی istp رو گیر انداخت و وقتی پلیس ها رسیدن اون رو به پلیس تحویل داد.
ای ان تی جِی هیچ وقت فراموش نکرد که یه روز دوستی داشت که بخاطرش جونشو فدا کرده بود.
⠇#ادمین_ردسا 🕶✨️
══════════════
⠇ @Eema_MBTI
سناریو جنایی~🩸🔪
#esfj: عاشق اون بودی.
#entp: بیشتر از خودم.
esfj: چرا میخندی.
entp: ضایع نیست.خیلی براش خوشحالم.
esfj: تو دیگه چی ای!
entp: صادقانه بگم مرگ اغاز و پایان همه چیزه.
همیشه در حال جنگیدن بود.
مبارزه تموم شد.
حالا اغاز دنیای جدید رو پیشه رو داری.
*esfj متوجه حرف های entp نمیشه به حجمی از دست اون عصابانیه که بلند میشه و در و میکوبه.
esfj: به #istp بگید بیاد دوباره جوری که صحنه قتل رو پیدا کرده توضیح بده.
#enfp به تلفن esfj زنگ میزنه.
_میخوام اعتراف کنم
+شما؟
_نمیخوام تو رسانه ها پخش شه.
*esfj اشاره میکنه تماس رو ضبط و ردیابس کنن -تلاش نکن +چی -کسی که اون روز #infp رو به قتل رسوند #isfj ه. +مدرکی داری که ثابت کنه -من اون روز هراهش بودم. گفت میره دوستش رو ببینه... وقتی برگشت حس منتشر میکرد و دستاشو مخفی میکرد و در نهایت خواست اونو پیش یکی از دوستاش که خدمتمار (شخصی که خانه را تمیز میکند) ببرم.
دیگه نمیتونم بیشتر بگم.
*قطع میکنه
esfj: ردیابی شد؟
_خیر
*دم در خونهisfj
سلام خانم میتونیم باهاتون مصاحبه کنیم
پرونده isfj:
نام:isfj
نام خانوادگی:mbti
سن:۳۲
شغل:مادر
مظنون به قتل infp.
رد میشود
پرونده حل نشده ۱۶سال بعد: چرا enfp:اون همیشه مال من بود...ولی زدیدش -کی +infp...entp از من دزدید محکوم به اعدام قتل درجه 1
_____
ونسا:با اون جف رئیس احمقم دعوام شد چارلی اونی که همیشه لای پرونده هاس بهم یکم اب داد،ادم خوبیه ولی یکم عجیبه،تاد خیلی سر به سرش میزاره اما براش مهم نیس اما یه بار که تاد سربه سرم گذاشت چارلی وارد جریان شد یه بار هم بین پرونده ها بود و عصبانی به نظر میرسید، امشب شوهرم بن زودتر رفت. پشت کامپیوترم ،یکم سرم گیج میره و پاهام سسته باید برگه هارو بیارم اما تنم سنگین شدونقش زمین شدم ،چارلی:فکر کنم کاملا بی حس شدی ،چارلی اروم دستمو کنار زد و تیغ جراحیش رو در امتداد قلبم کشید به نفس نفس افتادم.یک ساعت بعد :مرلین: ونسا کارت تموم شد؟باید بر.. صدای جیغ*
کارتر مضنون اصلی کیه؟ کارتر:جف ولی ابهاماتی وجود داره تاد دائما پوزخند میزنه و همینطور قلب ونسا نیست
ونسا: #entp جف: #estj تاد: #estp. بن: #estj چارلی: #intp
⠇#ادمین_ردسا 🕶✨️
══════════════
⠇ @Eema_MBTI
سناریو جنایی~🩸🔪
ساعت ۲۳:۳۰ رو نشون میداد ، همه تو اداره پلیس درحال انجام پرونده هاشون بودن ، #estj چهل و پنج دقیقه بود که از بیرون اومده بود ، و مثل همیشه پرونده شو زودتر از بقیه تموم کرد .
همون لحظه تلفن اداره زنگ خورد : الو بفرمایید .
پشت خط : کمککککک..... ک.ک.ک.کککمکک ، دوستم مرده ، به قتل رسیده ...
_آدرس رو بگید و تلفن رو قطع نکنید !
+نمیدونم ......آدرس بلد نیستم .
_باشه ما لوکیشن شما رو پیدا کردیم همکارای ما همین الان راهی جایی که هستید شدن ، لطفا تلفن رو قطع نکنید و محل قتل رو ترک نکنید ، علائم حیاتی دوستتون و چک کنید ...
چندین دقیقه بعد
Estj همراه کارگاه #istp وارد محل شدند .
در خونه کاملا باز بود ، قتل توی اتاق پذیرایی اتفاق افتاده بود ،
فردی با موهای سفید بلند و لباس سبز درحال گریه کردن بود ، با دیدن پلیس ها گریه اش بیشتر شد و با لکنت حرف میزد :
_د...د...دوستم.....مرده.....
Estj : شما کی هستید ؟ و چه ساعت رسیدید به صحنه قتل ؟
_م...مم...من #infj....دوس..سس.دوسته...e..enfp ......نیم ساعت....پیش رسیدم و همینکه.... رسیدم بهتون زنگ...... زدم .
Estj: بهتون چند دقیقه وقت میدم تا خونسردیتون رو حفظ کنید تا وقتی صحنه رو بازرسی میکنیم لطفا سعی کنید تا این شوک رو هضم کنید تا بتونید جواب درست به سوال های ما بدید.
Infj همینطور که سعی میکرد جلوب گریه هاشو بگیر باشه ای گفت .
Estj رفت سراغ istp: خب نظرت چیه ؟
Istp : جالبه قاتل با نقشه ی قبلی دست به اینکار زده .
Estj : چطور ؟
Istp : به پشت افتاد که یعنی از جلو مورد حمله قرار گرفت، آثار چاقو از مستقیمه ولی چاقویی رو زمین نیست که یعنی ممکن کجا باشه ؟ و تازه رو به روی کمد دیواری مرده یعنی قاتل از تو کمد دیواری بهش حمله کرده ولی انگار این چاقو ها بهش پرتاب شدن و چون تعداد زخم ها یجوره انتظار میره که چاقو ها یکسان و در یه زمان مشخص همزمان پرتاب شده ولی دلیل مرگ زخم چاقو نیست .
Estj : پس چیه ؟
Istp : از قبل توسط یه چیز دیگه مورد تهدید قرار گرفته و مرده .
Estj : به بقیه بچه ها خبر دادم تو راهن .
دختر موهای کوتاه سبز و لباس کت و شلوار مشکی به تن داشت .
Istp : از بیرون اومده بود و غافلگیر شده ، بهتره از دوستش سه سری سوال بپرسیم .
Infj سعی میکرد آرامش خودشو حفظ کنه و درست بدون لکنت جواب بده .
Istp : دوست خیلی صمیمی با مقتول بودید؟
Infj : بله
Istp : چرا اومدید دیدنش اونم این موقع شب؟
Infj : اون خبرنگار و میخواست پرونده یه قتل مشکوک رو دوبار باز کنه و قاتل واقعی رو ببره بالای دار.
Istp : شما در جریان پرونده بودید؟
Infj : نه ، فقط میدونم که قاتل یکی از این بالا دستا بوده
Istp : از کجا میدونید ؟
Infj : چون #enfp میگفت طرف میتونه از موقعیت سوء استفاده کنه و پرونده رو لاپوشونی بکنه .
Istp : میدونید امشب به دیدنه کی رفته بود ؟
Infj : آره ، رفته بود دیدن یکی از دوستای دوران دبستانش که الان تازه از زندان آزاد شده ، بخاطر پرونده رفته بود سراغش ، به من خبر داد که دو ساعت بعد بهش زنگ زنم و اگه برنداشت بیام خونش که دیدم مرده .
Istp : اسم دوست مقتول رو میدونید ؟
Infj : اسم #entj
Istp : مقتول با کسی در رابطه نبودن یا درباره این جریان پرونده ای که قبول کردن با کسی درمیون نذاشتن ؟
Infj : بجز من و اون دوستش نه ، کسی رو نداشت که دوست داشته باشه ولی یکی از باشگاه والیبالش اونو دوست داشت، اسمش #estp بود .
Istp : ممنون بابت همکاری.
Istp رو کرد به estj : نظری نداری ؟
Estj : شاید همین entj نامی کشتتش.Istp : فردا برو ازش بازپرسی کن .
Estj سری تکون داد و رفت برای کمک به بقیه بچه ها.
فردا اتاق بازپرسی :
Estj : نمیدونم بعد از این همه سال باهات حال احوال کنم یا مثل یه غریبه برم سر اصل مطلب ؟!
Entj : من تو رو نمیشناسم.
Estj از جاش بلند شد و طرف پنجره رفت : حقم داری اون وقت فقط دو تا بچه راهنمایی بودیم با یه هدف مشترک .
Entj : تنها یه هدف نبود ، اهداف مشترکی برای رسیدن داشتیم ولی تو جبهتو عوض کردی !
Estj : فکر نمیکنی من باید تو رو متهم کنم نه تو من رو .
Entj : مسئله چیزه دیگه ای، خیلی به این جزئیات گیر نده .
Estj : درست میگی ! خب اعتراف کن ، رک و راست حقیقتو روی این صفحه بالا بیار .
Entj : چه حقیقتی وقتی تو هرچی که دوست داری توی پروندت مینویسی .Estj : خیلی باهوش تر از دوران بچگی هات هستی ، پس فقط یه سوال میخوام ازت بپرسم ، میخوای زنده بمونی یا برای حقیقتی که enfp فدا شد بمیری .
Entj : اون تو رو شناخت برای همین مرگ انتخاب کرد ، همچنین من.
Estj : پس نمیخوای زنده بمونی و داستان کشتنشو ازم بشنوی .
Entj : چه فایده ای داره ، مگه داستانش میتونه برش گردونه .
Estj : بیخیال تو که نمیخواستی برای رو کردن پرونده پشت اون قایم شی ؟
Entj فقط به Estj نگاه میکرد .
• اگه اسپری محو کننده داشتی چیکار میکردی؟🌚
سلام
من یه #istp ام
با اینکه برای چالش اسپری محو کننده دیر شده
ولیییی
اگه یه اسپری محو کننده داشتم اول از همه فک می کردم ببینم چطوری درست شده که خنثی کنندشو پیدا کنم
بعدم یه سری آدمو که فک می کنم باید از دنیا پاک شن رو محو می کردم تموم شن برن
سراغ دوستامم میرفتم که اذیتشون کنم.. مثلا دست و پاشونو محو می کردم که بترسن و راه خنثی کردنشم براشون تو یه نامه میفرستادم که همونجوری نمونن
احتمالا خودمم نامرئی می کردم و میرفتم یه گوشه دنیا برا خودم رااحت زندگی می کردم
شایدم ژنتیک یاد می گرفتم و موجودات و بیماریای جدید درست می کردم و دنیارو کنترل می کردم و کسیم که منو نمیدید که جلومو بگیره! چه طولانی شد..
__________________________
میرفتم کاندید ریاست جمهوری میشدم و صلاحیتم رو تایید میکردم و تمام رای هارو به نام خودم مینوشتم و میزاشتم تو صندوق اگر نمیشد بانک رو سرقت میکردم یا شایدم دشمنام رو شکنجه میکردم
از طرف #entj
__________________________
به عنوان یک
#estp برای اسپری محو کننده
خودمو محو میکنم
میرم پیش کسی که دوسش دارم
همینطوری نگاهش میکنم و لذت میبرم
میرم پیش کسایی که اذیتش کردن و میکشمشون و ازارشون میدم
از اتفاق های که ممکنه بیوفته و بی خبر ازش مواظبت میکنم
همیشه مراقبشم
و مث فرشته محافظ کنارش تا وقتی اسپری مدت داشته باشه میمونم
فقط کنار اون ....:)
______________________
اگر اسپری محو کننده داشتم... احتمالا هیچوقت ازش استفاده نمیکردم، نه که نخوام ولی خب احتمالا نگهش میداشتم که برا وقتی که واقعا نیاز بشه چون. بالاخره تموم میشه اون اسپری و اگرم نامتناهی باشه خب البته شاید قضیه فرق کنه ولی خب بازم استفاده مکرر نمیداشتم چون اگر خیلی زیاد استفاده بشه لو میره و خب در وقت نیاز المنت سورپرایز نیست دیگه.
و اگرم تموم شدنی باشه همیشه منتظر زمان مناسب میموندم که هیچوقت نمیرسه و خب بلا استفاده میمونه
افسوسک...
~ #INTP
______________________
به عنوان یه #enfp خودمو محو میکردم میرفتم چند نفرو میکشتم :/
______________________
سلام. چالش اگه اسپری نامرعی کننده داشتی چیکار میکردی
نامرعی میشدم. میرفتم بین مردم تو کوچه خیابون بهشون نگاه میکردم تو پارکا به بچه ها و خنده هاشون نگاه میکردم. هرکی گریه میکردو بغل میکردم. هر بچه ای گریه میکرد بهش شکلات میدادم. هرکی کمک میخواست بهش کمک میکردم. برای دوستام و اونایی که دوسشون دارم یادداشت مینوشتم و ازشون عکس و فیلم میگرفتم. و از همه مهم تر دیگه هیچوقت مرعی نمیشدم:)
من یک #infp هستم:)
______________________
بستگی داره اسپری قابل پاک کردن باشه یا نه اگه قرار باشه تا ابد یه چی نامرئی بمونه پس با اینکه هیچوقت وجود نداشته فرقی نمیکنه #intp
______________________
سلام به عنوان یه #intj
فقط سعی میکردم یه فضای گرم و نرم تو جنگل درست کنم قبلشم همه وسلیه های لازمو برای زندگی از غذا ی روح تا غذای بدن و برمیداشتم و یه گوشه تو سکوت واسه خودم زندگی کنم
و شایدم بعضی وقتا یه دسته از حیوونارو نا مرئی میکردم
اما خب بلاخره که این اسپری تموم میشه پس باید اول سعی کنم راز این اسپریو کشف کنم
______________________
من ازش استفاده میکردم و هرجاکه میرفتم میشتم به حرفاشونکوش میدادم و مقداری هم اطلاعات راجب اون فرد به دست میاوردم و یا خیلی راحت دیگه کسی از وجودم مطلعه نمیشه تا بخواد مزاحمم بشه
#INTP
⠇#پیام_شما
══════════════
⠇ @Eema_MBTI
• اگه اسپری محو کننده داشتی چیکار میکردی؟🌚
من ازش استفاده میکردم و هرجاکه میرفتم میشتم به حرفاشونکوش میدادم و مقداری هم اطلاعات راجب اون فرد به دست میاوردم و یا خیلی راحت دیگه کسی از وجودم مطلعه نمیشه تا بخواد مزاحمم بشه
#INTP
______________________
سلام به عنوان یه #intj
فقط سعی میکردم یه فضای گرم و نرم تو جنگل درست کنم قبلشم همه وسلیه های لازمو برای زندگی از غذا ی روح تا غذای بدن و برمیداشتم و یه گوشه تو سکوت واسه خودم زندگی کنم
و شایدم بعضی وقتا یه دسته از حیوونارو نا مرئی میکردم
اما خب بلاخره که این اسپری تموم میشه پس باید اول سعی کنم راز این اسپریو کشف کنم
______________________
سلام:)
خب راستش من به عنوان یه #INFP اگه همچین اسپری داشتم اولین کاری که میکردم این بود که گربه های محلمون که ازم فرار میکنن رو ناز کنم. دومیش به کلی آدم بدون اینکه بفهمن کمک کنم و روی داداشم که یه #ENTJ هست کرم بریزم🤫 بعد هم میرم ببینم سؤالای امتخانا چیان🫡
دست آخر هم اون اسپر رو به یکی دیگه میدم تا اون هم بتونه خوش بگذرونه!
خیلی کارا دیگه هم هست که میخوام انجام بدم ولی فکر کنم همینا بس باشن:))
______________________
اگر دارای اون اسپری بودم به مکان هایی سر میزدم تا مطمئن بشم نیاز به یه دورهی طولانی سرزنش که چرا باز به آدم اشتباه اعتماد کردم دارم یا نه! #intj
______________________
سلام #estp ام
می رفتم اون کسیو که دوست داشتم تا آخر عمرم نگاش میکردم و لذت میبردم از دیدنش
می رفتم کسایی که زجرش دادنو اینقدر زجر میدادم تا از زندگی خسته بشن
با تموم درداش درد میکشم با خوشحالیاش خوشحال میشم . میشم فرشته محافظش از تموم خطراتی که میتونه براش بیفته جلوگیری میکنم
شاید دستشو بگیرم و ببرمش یه جایی که از تموم چیزایی که آزارش میده دور بشه و آرامش داشته باشه
یه جای سبز با آسمون آبی خودمون دو تا ....:)
فقط مطمئنم همینطوری محو تا آخر عمرم باهاش میمونم و کنارش هستم
و لذت میبرم
______________________
سلام یه #enfp ام اگه اسپری محو کننده داشتم، میرفتم به جاهایی که قبلش برای ورود محدودیت داشت و اجلاس هایی که دوست دارم و از همه چی سر در میووردم و (کلی فضولی مفید میکردم😂به نوعی بهرهی حوبی ازش میبردم😍)
______________________
سلام ✨
اگه اسپری محو کننده داشتم میرفتم دفتر مدیر مدرسمون تا ببینم با بقیه معلما راجب بچه ها چی میگن و چی راجبمون فکر می کنن
یا می رفتم پیش غریبه ها و باهاشون حرف می زدم و وانمود می کردم یه فرشته یا همچین چیزی ام تا ببینم چه واکنشی نشون می دن
و گاهی هم آدمایی که ازشون بدم میاد رو می ترسوندم(کسایی که واقعا ظالم باشن)
احتمالا می رفتم و به مکان های مختلف سر می زدم و باشغل های مختلف آشنا می شدم. مکان هایی مثل دادگاه ها، بیمارستان ها، دانشگاه ها، داروخانه ها، رستوران های بزرگ، هتل ها و...
-یه #intj 🌷
______________________
خودمو از این دنیا محو می کردم تا کسی از بودنم اذیت نشه
می رفتم توی آسمون شب میخوابیدم و آهنگ گوش میدادم و زیر بارون میرقصیدم و می خوندم
و دوباره خودم می شدم
یکی از دوستای سابقم رو می بوسیدم
دوباره #enfp می شدم و با دوست #istp م فرار می کردیم هرجا دلمون میخواست.....
#infp
⠇#پیام_شما
══════════════
⠇ @Eema_MBTI
• بهمون بگین کدوم درسِ مدرسه رو بیشتر دوست دارین؟📚
💬سلام
#1w9
ریاضیات، چون فقط با منطق سر وکار داره 😍
-----------
💬تایپ #5w6 هستم
علوم و ادبیات و انشا میدوستممم>>>>
انشا جاییه که ذهنت میتونه پرواز کنه و بره جاهایی که تو واقعیت نمیشه رفت، بره تو عمیق ترین رویاها، اونا رو تجربه کنه و برگرده
----------
💬سلام #type8 و همه رو دوست دارم ولی زیست و فیزیک بیشتر
-----------
💬ریاضی و فیزیک
#ENTJ
#type8
------------
💬#6w5
خیلی به دروس مدرسه علاقهمند نیستن ولی اگر بخوام انتخاب کنم، ریاضی. چون حفظی نیست و فقط کافیه بفهمی .
مثل مطالعات مجبور نیستی خودتو بُکُشی تا دو تا جملهی چرت یادت بمونه.
------------
#estp
💬ورزششششش
-------------
#9w8 🎨هنر💬
---------
💬حسابان #type9
--------
💬نمیدونم
⠇#پیام_شما💬
══════════════
⠇ @Eema_Ennea
• سناریو شما از آرت شماره یک 🔫🩸
📮#Infp
نامزد #infj بود. #Infp entjرا دزدید تا بهinfj بفهماند از منطق نباید برای احساسات شخصی استفاده کرد.و احساسات #enfp را به بازیچه گرفت تا او یاد بگیرد نباید به هر کسی اعتماد کند.همه ی این ها زیر دستش بودند و او رهبرشان و این گروه کشور را اداره می کردند و هر کدام با نقصی بزرگ. #Istj یاد حرفی که entj زده بود افتاد: istj تو به هر کسی اموزش می دی اما بعضی ها از این کار برای گناه استفاده می کنند تو باید یاد بگیری که باطن را ببینی.
Entj
به سمت infp یورش برد. اما infjنبود که شلیک کرد intj بود! Istj شوکه شده بود و enfp خوشحال اما برخلاف تصور همه #intj داشت گریه می کرد: تو جونت را فدا کردی تا نقص هامون نابود بشند تا این کشور بهتر اداره بشه ممنونم entj ممنونم.
و سکوت بر فضا حاکم شد.
از طرف #entj
____
📮بابا به خدا گناه داریم انقد تایپون نا شناختست خو چرا من تو این عکس نیستم
____
📮+دیگه...هیچوقت...هیچوقت ب موهام دست نزن...باشه؟(صدای قاطع*)
-(بی قید،خندیدن*)آخه چرا؟؟؟...مگه چیکار میکنی؟...
+فقط یکبار دیگه کافیه...تا بمیری...
-خندید و رفت*...
#Intj :امروز برای نمایش،منوistjوinfjوxnfp،باهم باید اخرین تمریناتمونو انجام میدادیم...
میدونستم #entp ک نقش معشوقهمو ک آخر بخاطر خیانتش،روی صحنه باید کشته شه،ب موهام دست میزنه...خدایا...این موجود چیه افریدی؟؟؟...
و....
طبق انتظارم...ب موهام دست زد...
۴۰دقیقه بعد،روی صحنه*
#Infj
در افکارش،روی صحنه:عجیبه!امروز ک entpب موهایintjدست زد،intjفقط خندید،همین...دنبالش نکرد،فحشش نداد...عجیبه
تق*...
Intjواقعاentpرو...روی صحنه،کشت:)...
منِinxjنوشتم:')
____
📮پارت اول
– #INTJ, INTJ, INTJ...
#ESTP: مشکلت چیه؟
#ENTP: نمیدونم
....
ENTP
چرا؟ چرا اینقد ذهنم درگیرش بود؟ چم بود اصن؟ لعنت بهت #ENFP! چرا اینقد ذهنم درگیرته؟ چرا یه لحظه ذهنمو تنها نمیذاری؟ چرا ذهنم درگیر INTJئه؟ ازش بدم میاد. ازش متنفرم. ولی چرا؟ قبلا که دوسش داشتم؟ دوستای صمیمی بودیم! پس چیشد؟ چرا یهو اینقد ازش بیزارم؟ ینی بخاطر توئه؟ بخاطر اینکه دو..ست داره؟ دوسستتت داررهههه؟ نباید داشتهه باششهههه، مگه اینکه از رو جنازه من رد شه...
ENFP: هی ENTP یه مهمونی گرفتم و همهی کسایی که دوستشون دارم و دعوت کردم میخوام توهم بیای باشه؟
ENTP: (ینی دوسم داره؟ ینی اون دوسم داره؟ ینی اینقد واسش مهمم؟) آره باشه حتما میام!
....
(در مهمونی)
ENTP : INTJ تو چته؟ چرا اینقد اذیت میکنی هااا؟
____
📮پارت دوم
(در مهمونی)
ENTP : INTJ تو چته؟ چرا اینقد اذیت میکنی هااا؟ پیش ENFP بد منو میگی؟ چرا؟ ما که دوست بودیم. حالت خوبه؟
ENTP: (دیگه صبرم تموم شده، دیگه نمیتونم این عشقو تو سینم نگه دارم) چون ازت بدم میاد
INTJ: چرا؟ ما که دوست بودیم!
ENTP: دیگه نه، چون ENFP رو دوست داری. نمیتونی دوسش داشته باشی، مگه اینکه از رو جنازه رد شی
چند لحظه بعد صدای گلوله سکوت فضا رو شکست
ENFP: INTJ نهههههههه
قطره های خون تو هوا پاشید و تم سبز مهمونی رو با رنگ قرمز پر کرد
INFP جیغی زد و اشک ها جاری شد #INFJ سریعا #INFP رو تو آغوشش کشید تا از ترسش کم کنه #ISTJ از تعجب ماتش برده بود و به این فکر میکرد که «ینی INTJ میتونه اینقدر خنش باشه؟ فکرشو نمیکردم اینقد علاقش به ENFP زیاد باشه» و ENFP
__
📮پارت سوم
و ENFP...
تازه فهمیده بود که دوستش چقدر دوسش داشت. دلش براش سوخت. درسته دلش پیش INTJ بود، ولی نمیتونست مرگ ENTP رو تحمل کنه
عذاب وجدان وجودشو گرفت. ENTP بخاطر اون مرده بود
INTJ جلو رفت و پاش رو روی سینهی ENTP گذاشت، از روش گذشت و گفت: از رو جنازت رد شدم!
ENFP با نگاهی که تعجب توش موج میزد به INTJ چشم دوخته
«همیشه میدونستم عشق قدرتمنده، ولی نه تا این حد!»
پایان
نویسنده: ENFP
⠇#پیام_شما💬
══════════════
⠇ @Eema_Art
سناریو جنایی~🩸🔪
به قلم وایولت
من #infp هستم و امروز،به قتل رسیدم!
درحال حاضر روح سرگردانی هستم که داخل اتاقی پر از افرادی که میشناسم نامرئی و معلقم..تا وقتی که قاتل واقعیم پیدا نشه نمیتونم آزاد باشم.
از اینکه کسی نمیتونه صدامو بشنوه و نمیتونم قاتل رو لو بدم احساس شدیدا بدی دارم اما...
در این بین #entj به آرومی روی صندلیش جابه جا میشه و چهره های سرتاسر اتاق رو طی یک نگاه سریع میگذرونه
بعد از چند ثانیه سکوت entj لب از لب باز میکنه و شروع میکنه به صحبت کردن:همونطور که میدونید infp به قتل رسیده و من کسی بودم که جنازشو پیدا کردم..و خب..کارآگاه این پرونده هم منم..دلم میخواد زودتر کسی که جسارت کشتن infp رو داشته محازات بشه پس همگی همکاری کنید
فرورفتن #intp توی مبل راحتی ای که روش نشسته بود توجه entj رو جلب کرد.entj:هی intp حرفی داری بزنی؟
چیزی که دستگیر entj شد نگاه خالی از احساس intp بود.درواقع اون از عشق intp به infp اطلاع داشت و میدونست که این قضیه چقدر از درون اونو شکسته پس فعلا بیخیالش میشد
صدای خش دار و بی حوصله #estp از طرف دیگه اتاق به گوش رسید:فقط داری وقتمونو میگیری..چرا باید برای کسی مثل اون مارو اینجا نگه داری؟منکه خوشحالم که اون بی مصرف مر_
که صدای عصبی intp حرفشو قطع کرد:خ/فه شو!
#enfj باآرامشی توی صداش گفت:
لطفا با هم درست صحبت کنید دوستان!
entj با دست زدن اونا رو به سکوت دعوت کرد و گفت:
چه خوشتون بیاد و چه نه این پرونده باید حل بشه و کسی حق نداره تا آخر کارم پاشو از این اتاق بیرون بزاره
estp خودشو روی صندلی ولو کرد.
entj گلوشو صاف میکنه و پرونده قتل رو ورق میزنه:
خب مظنون اصلی این پرونده #enfp ئه..دوست داری چیزی بگی؟
با این حرف لرزی به پیکره enfp افتاد اما سریعا خودشو جمع کرد:کار من نیست!
entj:بر چه اساسی باید حرفتو باور کنیم؟
enfp:اون بهترین دوستم بود چرا باید اونو میکشتم؟
intp با شنیدن این باز هم کنترلشو از دست داد:برچه اساسی حرفتو باور کنیم؟!شما آخرین بار با هم یه بحث داشتین و...
entj دوباره به intp چشم غره رفت.
enfp که دوباره داغ دلش تازه شده بود شروع کرد به اشک ریخت و با صدای لرزونی اضافه کرد:
من و infp یه بحث کوچیک داشتیم سر اینکه اون باعث شده بود یکی از دوستامو از دست بدم و اون راجبم اشتباه فکر کنه..ما با هم صحبت نمیکردیم تا اینکه دیروز بهم گفت بیام و کنار پل همو ببینیم..
entj:دقیقا روز قتل..
enfp اشکهاش رو پاک کرد و کمی بیشتر به خودش مسلط شد و بعد ادامه داد:
ما اون روز با هم دوباره حرف زدیم و تونستیم سوء تفاهم رو برطرف کنیم..حدود ساعت ۳ و ۴۰ دقیقه بود که من پیامی از #esfp دریافت کردم که ازم خواسته بود به گیم نت نزدیک خونشون بیام تا با هم خوش بگذرونیم منم از infp خداحافظی کردم
entj:بعد اون چیزی نفهمیدی که کجا قراره بره؟
enfp:نه...ولی حرفمو باور کنین من نکشتمش
در این بین enfj که کنار enfp نشسته بود دستمالی بهش داد تا اشکهاشو پاک کنه و با ناز کردن پشتش سعی کرد به اون دلگرمی بده
entj:بسیار خب...
estp:حالا میتونیم بریم؟حوصلم داره سر میره
entj:گفتم نه!
estp:تو حق نداری سر یه مسئله بی ارزش برای من تعیین تکلیف کنی!
intp با عصبانیت شروع کرد به بحث کردن با estp و entj تلاش کرد تو دوباره اوضاع رو به نظم و آرامش قبلی برگردونه
همینطور که به درگیری اونا نگاه میکردم رومو به سمت دو نفر کنارم (enfp و enfj) برگردوندم.
نگاهمو از enfp درحال گریه به enfj دوختم که با چهره ای مهربون سعی در دلگرمی دادن enfp داشت.
صورت مهربون و با آرامشش به عنوان کسی که قاتل واقعی منه خیلی طبیعی و بی گناه بود!
⠇#ادمین_ردسا 🕶✨️
══════════════
⠇ @Eema_MBTI
اتفاق عجیب تر این بود که چند روز بعد از این قضایا enfp به قتل intp اعتراف کرد. واقعا برام عجیب بود که چرا!
در هر صورت مدارک اتقدی محکم بود که اعتراف enfp قابل قبول نبود و intj چند هفته بعد اعدام شد.
در هر صورت خیلی تجربه بدی بود امیدوارم بتونم ازش قسر در برم.
-----------
اون دنیا:
- بَه intj احوال شما🙂
+ خوبی intp مارم کشوندی پیش خودتا! نمیدونم چطور نفهمیدن اتیش خودته
- اره فقط مونده که entj وصیت نامه رو که بخونه بفهمه و کار ناتمامونو تموم کنه
پانویس:دوستان روانشناس ایما من دیوونه نیستم فقط در داستان قتل خودم خودمو کشته بودم باید یه جور جمعش میکردم🙂
-------
خودم #intp
پاسخ اول: #entj
کسی که پیدام کرد: #estp
مظنون و کسی که خوشحال شد: #intj
کسی که گردن گرفت: #enfp
قاتل: intp🥲
⠇#ادمین_ردسا 🕶✨️
══════════════
⠇ @Eema_MBTI
سناریو جنایی~🩸🔪
[ #Esfj , #intj , #isfj , #estp , #isfp , #infp ]
مقتول : slain
Esfj: سلام بفرمایید؟
xxxx: سلام شب خوش ، از اداره اگاهی تماس میگیریم، لطفا تا نیم ساعت دیگه خودتونو به یکی از شعبه ها برسونید اقا! اگر مسئله جا نیفتاد ما میتونیم بیایم دنبالتون !!
Esfj: بله ؟ جریا
(صدای بوق تلفن📞)
نفس نفس زنان و کاملا گیج و گنک تلفن رو گذاشت تو جیبش و صدای بوقش تا ته مغزش رسوخ کرد. پلیس چرا زنگ زد؟ مگه isfj نگفت با slain تا نیم ساعت دیگه اینجان؟
صدا ... صدای ... صدای شلیک اومده بود پلیسا بودن ؟ (دوباره شروع به دویدن کرد)
...... فلش بک سه روز قبل ......
slain : ببین اینا تا خودمونو فیس تو فیس نبینن قبول نمیکنن معامله انجام بشه! جون دو تا بچه وسطه بعد تو میگی خطر داره؟ به پلیس زنگ بزنیم؟ نمیفهمی پلیس فقط گند میزنه به همه چی؟ ممکنه پاپوش ها رو نتونیم ثابت کنیم و بعد خودمونم گیر میوفتیم... نمیتونی بفهمی !!؟!؟؟
intj: عزیزم من فقط میگم بیا اروم تر پیش بریم،
من با isfj هماهنگ کردم که باهاشون صحبت کنه شاید یکم وقت بیشتری بهمون دادن، نگران نباش حلش میکنیم تو که میدونی من قول دادم پیشت بمونم.
slain: قول هاتو نگه دار پیش خودت.
من فردا با esfj میرم به لوکیشنی که بهمون دادن سر میزنم و برسی میکنم؛ درضمن گرم به گرم اون جنسا حسابش دستمه گفتن اگه کم شه بچه ها اسیب میبینن. خوب حواستو جمع کن.
intj: چشم من چهار چشمی حواسم هس
(صدای کوبیده شدن در 🚪)
............روز دوم............
Esfj: میشه برای یکبارم که شده به احترام منِ نفهم به حرفم گوش بدی؟ من اصلا نمیفهمم تو چطور انقدر به همه چی مطمئنی ؟
با infp صحبت کردی؟ ناسلامتی وکیلته زورت میاد یکم مشورت کنی باهاش؟
slain: زورم نمیاد فقط میگم لزومی نداره، حالا انقدر اصرار داری اوکی! ولی فکر نکنم بتونه کار خاصی کنه.
📞infp: بله متوجه ام! پبشنهاد منم اینه که با پلیس درمیون نزارید، درمورد بقیه چیزایی که گفتید هم تو تلگرام براتون توضیح میدم.
📞slain: بله ممنون، پس رو کمکتون حساب کردم، میدونم گذشته ی خوبی نداریم ولی ممنون میشم بخاطر اون دوتا بچه هم که شده کمکمون کنید. خداحافظ
......... روز سوم .........
ساعت: ۹
isfj: آقا من میگم یکی این پشت بمونه از پشت سیستم کمک کنه، نظرتون؟
isfp: اوکیه من میمونم.
ساعت : ۱۳
slain: من دارم میرم
intj و Esfj و isfj شما یک ربع بعد از من بیاید سمت سوله شماره دو، حواستون باشه دیگه باز تکرار نکنم ... وکیله هم گفت محض احتیاط چون ممکنه بامبول در بیارن یک سوم جنس ها رو بعد از تحویل بچه ها بهشون بدیم.
Esfj: نه من مخالف ام، بابا ریسکه بخدا نه نمیشه اگه میخوای این کارا رو کنی بشین من میرم.
slain: چی میگی چه فرقی داره بعد هم تو وظیفت یه چیز دیگه است به همون برس.
intj: قضیه یک سوم فکر بدی هم نیست! من اوکی ام.
،،،،،، چهار ساعت بعد،،،،،
ساعت: ۱۷
بچه ها از فاصله ی زیادی از سمت سوله شماره چهار به سمت ون دویدن و با ترس زیادی به سه نفر جلوی ون گفتن:
مگه قرار نبود یکیتون بیاد جلو؟
Esfj: چی؟ چی میگی منظورت چیه اومد دیگه چرا چرت و پرت میگی ؟!؟!؟
بچه¹: پس چرا طرف گفت معامله تغییر کرد؟ گفت چیزی که خواستن رو گفتن ما هم ازاد کردن بریم
isfj: بچه ها سیگنال رو گم کردم، مگه سوله شماره دو همین پونصد متر اونور تر نیــــــ
اینا که اینجان!!! چه خبره !!!!
یک ساعت بعد: ۱۸
ون روشن شد و isfj تنها رفت سمت شمال شرقی، بعد از چند دقیقه زنگ زد و گفت صدای slain و یه صدای آشنای دیگه رو از سوله چهار شنیده و میره ببینه قصیه چیه.
تو همین حین isfp که هم استرس زیادی داشت هم میخواست بره سرویس بهداشتی گفت یه ربع بعد برمیگرده... .
صدای ضرب دو گلوله اومد و همه رو میخکوب کرد!!! Esfj از ترس افتاد رو زمین و چشماش سیاهی رفت. دو دقیقه گذشت تا به خودش بیاد و شروع کرد به دویدن به سمت سوله شماره چهار که تلفنش زنگ خورد و ... .
......... زمان حال .........
در سوله رو باز کرد، از بیرون سوله نور یه تویوتا مشکی زد تو چشمش و به سمت شمال غرب با سرعتی که خبر از فرار رو میداد حرکت کرد.
روی زمین خون تازه ای جاری بود، Esfj رد خون رو گرفت و رسید به isfj و isfp ...
با ترس گفت پس slain کجاست ؟
اومد جمله بعدی رو بگه که نگاهش به اسلحه تو دست isfp رسید و پاهاش شل شد. به یک دقیقه نرسید که از حال رفت و روی کف خونین سوله دراز کشید.
........ روز بعد .........
تحت بازجویی : isfp
مامور پرونده : estp
نتیجه نهایی از پرونده که توسط estp نوشته شده به ذیل زیر است :
سناریو جنایی~🩸🔪
به قلم ISTJ# . MA
قدم هایم با احساس کردن وجودش تند ترشد ناگهان مرا در کوچه ای تاریک به سمت خود کشید نفسی کشید وگفت با ید یه چیزی بهت بگم گفت:دوست دارم... بدون تردید درخواست اورا رد کردم وکوچه را ترک کردم باخود گفتم: به جزنبودعلاقه اینکه با کراش دوستم دررابطه باشم غیر ممکنه.
صدای ویبره گوشی مرا به خودآورد درآن پیام از تمام کردن رابطه ماگفته بود مرا از خود بی خود کرد باعجله به ساحل برای دیدنش رفتم خواستم که رشته های این رابطه ازهم گسسته نشود اما تلاشم بی فایده بود چند ساعتی در ساحل نشسته بودم همه #ISFp را مظنون به قتل میدانستند اما بعد از او #INTJ درمقابلم بااخمی پراز نگرانی گفت: چرا انقدر دوسش داری؟
بدون جواب از جایم بلند شدم وبه راه افتادم
میان راه گفت: دوست دارم از حرکت کردن متوقف شدم به سمت او برگشتم و گفتم: تمومش کن توجوابتو گرفتی کمی مکث کرد وگفت: اگه قرار نیست مال من باشی پس مال هیچکس دیگه هم نیستی مرا به جنگل برد من در جنگل زیر هزاران برگ وگِل ماندم وباران همدم من شد.
چند روز بعد #INTP برای رفتن به کوه متوجه جسد من شد#ESTP که صمیمی ترین دوست بودو از هرکسی بیشتر خوشحال از مرگ من شد وظیفه پرونده من را به عهده گرفت تا به طور کامل از نابود شدن رقیب عشقی خود مطمئن شود
اما پس از چند روز INTJخود را به عنوان قاتل من معرفی کرد
واین پرونده حاصل نفرتی بود که برگرفته از عشق بود
⠇#ادمین_ردسا 🕶✨️
══════════════
⠇ @Eema_MBTI
سناریو جنایی~🩸🔪
* هیچوقت به هیچکس کامل اعتماد نکن *
آره خب ، این جمله شعار همیشگی زندگیم بود !
زندگیای که حالا ندارمش اما خب ، شاید خوش شانسم که در طی زندگیم ، آدم معتقدی بودم و کم و بیش به این موضوع که بعد از مرگ یه دنیای دیگه هم هست ، باور داشتم ! و حالا ، من مردم !
و از این بُعد ، روحِ سبکم نظاره گر همه چیزه !
و البته متحیر از بازی زندگی
بازی ای که شروعش با infp بود و یا شاید
با مرگِ من ؟ . .
حوالی بعدازظهر ِچهارشنبه ، یه روز گرم تابستونی از ۱۷ سپتامبر ، جسدِ *راوی تو یه آزمایشگاه نیمه متروکه در حومه شهر پیدا میشه ، طبق نظریه پزشکی قانونی فرد به ضربِ یک گلوله از پشت کشته شده و ۱۲ ساعت از مرگش میگذره !
پلیس افرادی رو به عنوان مظنون دستگیر میکنه که intp# به عنوان شخصی که جسد رو پیدا کرده و infp# به عنوان معشوقه مقتول هم در بین اون ها هستن ، کارگاه infj# مسئولیت پرونده و بازجویی از مظنون هارو به عهده میگیره اما هیچ مدرکی مبنی بر قاتل بودن اون دونفر پیدا نمیکنه ،
مظنون infp# میگه : من اون زمان با دوستام تو یه مهمونی بودم ! با estp# و entp# و بقیه! م. . من دوستش داشتم حتی فکر اینکه من بخوام بکشمش هم احمقانس ! اوه خدایا (شروع به گریه میکنه )
از اونجایی که هیچ مدارک و شواهدی علیه infp# نیست و همینطور دوستانش هم تایید میکنن که در زمان قتل اون تو مهمونی بوده ، اون آزاد میشه تا بره و برای معشوقش عزاداری کنه !
مظنون intp# میگه : ببین ، اگه من واقعا قاتل بودم هرگز یه عنوان پیدا کننده جسد پیشتون نمیومدم ، واقعا ضایعس ! الان دیگه هیچ قاتلی این کارو میکنه ؟ پس ، نزار از کاری که کردم پشیمون شم و اگه دفعه بعد یه جسد دیدم بزارم به حالِ خودش بپوسه ! اوکی ؟
کارآگاه infj# با توجه به اظهارات اونها تصمیم میگیره هردوشونو آزاد کنه اما یه مدت زیر نظرشون داشته باشه ، بقول خودش : قاتل همیشه به صحنه جرم برمیگرده !
دوهفته بعد . . . estp# به ایستگاه پلیس میاد و میگه میخواد یه اعترافی بکنه !
اون به کارآگاه میگه : ببینید درواقع اون شب ، یعنی وقتی معشوقه infp# به قتل رسید ، اون تو مهمونی نبود !
#Infj: یعنی چی که نبود ؟
#estp : اممم . . خب چطوری بگم اون من و یکی از دوستامو مجبور کرد بگیم با ما تو مهمونی بوده ولی درواقع اون نیومد ، یعنی قرار بود بیاد و ما یه پارتی سه نفره بگیریم اما لحظه اخر کنسل کرد و گفت نمیاد ، وقتی هم فهمید قراره ازش بارجویی بشه مارو تهدید کرد بگیم اون شب پیش نا بوده !
کارآگاه واقعا متحیر میشه ! این حرف یجورایی میتونه مستند باشه اما واقعا شوکه کنندس !
پلیس تا زمان اثبات شواهد infp# رو دستگیر میکنه اما اون همچنان این موضوع رو انکار میکنه تا اینکه دست به پرده برداری علیه موضوع مهمی میزنه :
#infp : من نبودم ! من حتی اگه انگیزه اش رو هممیداشتم که نداشتم ، توان جسمی کشتن یکیو ندارم !
کارآگاه #infj : طفره نرو ! اون با یه شلیک اونم از پشت کشته شده ، برای بچه هم اسونه ! یالا اقرار کن!
#infp : خیلی خب ،شک ندارم اون کسی که معشوق منو کشته estp# عه !
اون شیفته معشوق من بود ! معشوقم به من گفت و من اولش خیلی عصبانی شدم اما اون گفت خودش باهاش حرف میزنه ! اون عوضی مادربه خطا میخواد همه چیو بندازه گردن من اما خودش بود ، مطمعنم ! معشوق من ، اون قبول نکرده باهاش باشه و estp# هم زده اونو کشته ! اون لعنتی کسی بود که از مرگش خوشحال شد !
#infj : جالبه ! و تو با کسی که دنبال معشوقت بود رفتی پارتی ؟ بگو ببینم
estp# تو پارتی سه نفره شما بود یا نبود ؟
#Infp : ببین ، اون لعنتی هرچی گفته دروغه اصلا پارتی درکار نبوده ! یعنی بوده اما من با اونهایی که ای اس تی پی میگه قرار مهمونی نداشتم من با چندنفر از رفیقای قدیمیم قرار مهمونی اونم تو یه رستوران داشتم ! و اونجا بودم ! اون این سناریو رو چیده تا منو سیاه جلوه بده من بی گناهم قسم میخورم
!!
بعد از پیگیری های مکرر کارآگاه و شب بیداری ها و بازجویی های پی در پی ، در نهایت همه جیز با بازجویی از همون نفر سومی که estp# ازش حرف میزد مشخص میشه !
اون کسی نیست جز entp# !
ENTP : آیانفپی و ایاستیپی چند وقت بود که از هم خوششون میومد با اینکه
#infp یه معشوقه داشت !
اون سعی کرد از معشوقش جدا شه اما معشوقش دست بردارش نبود و میگفت یدون دلیل نمیتونن از هم جدا شن ! تو این مدت هم infp# حسابی خاطرخواه estp# شده بود و حسابی تو کف هم بودن ! تا اینکه معشوقش یه شب این دوتارو باهم میگیره و از اونجایی که خیلی عاشق infp# بوده ، ضربه سختی میخوره و در صدد انتقام از estp# برمیاد و بهش میگه تو اون آزمایشگاه متروکه باهم روبه رو شن ! estp# قضیه رو به infp# میگه و اون هم از ترس اینکه معشوقش estp# رو بکشه بهش میگه اون رو هم با خودش ببره ! هردوتاشون سر قرار حاضر میشن اما
معشوقه آیانافپی با دیدنش عصبانی میشه و میخواسته به #estp حمله کنه که #infp با یه گلوله خلاصش میکنه ! بعدهم باهم فرار میکنن ! از اونجایی که من رفیقم estp# هستم اون ماجرا رو بهم گفت و همینطور گفت که اون و infp# باهم قرار گذاشتن که تو بازجویی های احتمالی ، بگن ما سه نفر تو یه پارتی بودیم ! و به من گفتن اگه جیزی نگم مشکلی برام پیش نمیاد و ناخواسته منو درگیر این ماجرا کردن !من هم چیزی نگفتم ! اما estp# یه نقشه دیگه تو سرش داشت اون پاسپورتاشو برداشت و گفت میخواد از شهر بره و قبل از اینکه بره میره اداره پلیس و میگه که اون شب infp# تو مهمونی نبوده و همه چیزو میندازه گردن اون ! گفت از اولم infp#رو دوست نداشته و فقط سر لج و لجبازی با معشوقش میخواسته تصاحبش کنه ! بعد از این هم سریع فلنگو میبنده و از شهر میره ! اما نقشش درست پیش نرفت و خیلی زودتر از اون چیزی که فکرشو میکرد برای بازجویی احضارش کردن و گفتن که infp# هم بر علیه اش حرف زده ! من فهمیدم که این دعوا بین اونها زرگریه و هردوشون تو قتل دست داشتن ،تصمیم گرفتن بیام و به چیزایی که میدونم اعتراف کنم !
طبق اظهارات entp# و اثبات حقانیت شون ،
#Infp قاتل اصلی
و estp# همدست قاتل شناخته شدن و حکم حبس ابد براشون صادر شد !
همینطور entp# بخاطر مشارکت غیرمستقیم در قتل به ۵ سال حبس محکوم شد !
و کارآگاه infj# بازهم به این نتیجه رسید که
*به هیچکس نمیشه اعتماد کرد !
⠇#ادمین_ردسا 🕶✨️
══════════════
⠇ @Eema_MBTI
سناریو جنایی~🩸🔪
+ بالای سر خودم نشستم ، چه وحشتناک غرق در خونم ، یعنی کسی منو توی این خونه پیدا میکنه؟...
با صدای زنگ در نگاهم سمت در میره یعنی کیه؟
چیی! #isfj؟ صمیمی ترین دوستم؟ وای نه امروز قرار بود بیاد پیشم!!
isfj :
چرا درو باز نمیکنه؟ خوب بهتره کلید یدک رو پیدا کنم برم تو خونه تا بیاد ( کلید یدک زیر سنگ پله خونه است )
+ وارد خونه که میشه ، ناگهان جنازه منو وسط خونه میبینه شوکه میشه و یهو فریاد میزنه اما به خیال خوش زنده بودن من سریع زنگ میزنه به آمبولانس...
توی بیمارستان فهمید که من مردم و ناراحت بیرون نشسته و نمیدونه چکار کنه و شوکه شده که پلیس میاد پیشش!
پلیس : ببخشید خانم isfj میشه بابت دوستتون بهم کمک کنید و بریم خونه اش تا بازرسی بشه!
+ طبق شواهد مشخص میشه که یک نفر من رو کشته و پروندم رو میدن به دست #intj ، من و intj باهم همکار بودیم ، اون قاضی بود و من وکیل!
کسی که مضمون به قتله رو دستگیر میکنن یعنی #estp !
+ چیی! نه این غیر ممکنه! دیروز وقتی از دادگاه برگشتم خونه estp اومده بود پیشم چون ازم میخواست که کمکش کنم که isfj رو باهم سوپرایز کنیم و برای اولین بار میخواست حسی که نسبت بهش داره رو بگه! منم قبول کردم
+ بعد رفتن estp کارامو که انجام دادم رفتم که برم دوش بگیرم که از پشت ی نفر جلوی دهنم رو گرفت ، با آرنج زدم تو قفسه سینش و پرت شد!
چهره اش رو نمیتونستم ببینم و به سمتم حمله میکنه و موفق میشه که منو بکشه! اون خنجری تو قلبم فرو کرده بود اما چشماش! برام خیلی آشنا بود اما نمیتونستم بفهمم کیه!
بعد از دو روز که بدنم کالبد شکافی میشه ، متوجه میشن بین کشته شدن من و رفتن estp زمانی بیش از یک ساعت اختلاف داره! و اون رو آزاد میکنن (:
تو عمرم اینقدر خوشحال نبودم! برام مهم نبود که قاتل پیدا میشه یا نه ، مهم این بود که estp و isfj بهم برسن (:
صدای راه رفتن میاد و میبینم intj با ی دختر به سمت قبرم میاد! چییی! این همون دختره است که پرونده قضایی داشت! همون #infj که پرونده شاکیش دست من بود و ممکن بود که اعدام بشه!!
وایسا ببینم! intj بهم میگفت عاشق ی دختر شده نکنه این infj عه!
intj :
میشینه سر قبرم و با ناراحتی میگه: بهت گفته بودم! بهت گفته بودم بیخیال این پرونده شو! اما تو بازم ادامه و دادی ، کلی مدرک بر حلیه infj پیدا کردی! و این مدارک فقط بین من و تو بود! من چاره ای جز کشتن تو نداشتم! نمیتونستم بزارم عزیزترین کسمو ازم بگیری!...
+ ولی من فقط از خوشحالی infj بدم میومد! اون لبخند و خنده های نچسبش داشت دیوونم میکرد!...
همون جا فهمیدم که این پرونده برای همیشه باز خواهد ماند ، وقتی قاتل و قاضی یکیه چطور به سرانجام میرسه!؟
فک کنم باید همینجا حرفام رو تموم کنم! من یه روح بودم! روح #intp ! کسی که کشته شد و همه ی ماجرا رو دید و برای شما تعریف کرد!
راستی تمام + ها موقع حرف زدن من بود
⠇#ادمین_ردسا 🕶✨️
══════════════
⠇ @Eema_MBTI
سناریو ترسناک~💀🥀
آرون #enfj (شخصیت اصلی)
مارتین #isfp
آقای وِی #estp
خانوم رزا #intj
مایکل #entj
فیونا #infj
مونا #infp
فروشنده #intp
هوا بارونی بود. تو راه خونه ی جدیدم بودم که یاد حرف مارتین افتادم. اون همسایه ی قبلیم بود. شب قبل از اینکه راهی خونه ی جدیدم بشم بهم میگفت یه خواب بد برام دیده. میگفت تو خواب دیده بود که یکی با یه چاقو منو تو خونم کشت. منم بهش گفتم حتما شب قبل خیلی خسته بوده.
البته بعد از اونم خانوم رزا اومده بود به نصیحت من که صاحبای قبلی این خونه ای که میخوای بری یکی یکی ناپدید شدن یا دیوونه. ولی از نظر من که آقای وِی دیوونه نبود.
آقای وِی همونی بود که خونه رو بهم فروخت. اون خونه رو به نصف قیمت میفروخت و منم از فرصت استفاده کردم.
وقتی رسیدم جلوی در خونه دیدم تو باغچه رد پای یه نفر هست. تازه بودن. یکم جلوتر رفتم. وای... انگار یه چیزی پشت اون درخته...
_کی اونجاست؟؟
یهو مایکل از پشت درخت اومد بیرون.
_هوی!... ترسیدم روانی!
مایکل قهقهه زد و گفت: چته بابا! شوخی بود.
گفتم:باشه بابا فهمیدم. نمیخوای کمکم کنی؟
چند تا از نایلون ها را از من گرفت و با هم به داخل خانه رفتیم.
*
آن شب مایکل برای شام پیش من ماند. ۲۰ دقیقه بعد از شام از انباری صدای عجیبی شنیدیم.
مایکل گفت:هی آرون... میشنوی؟
گفتم: آره... انگار صدای گریه ی یه دختره...
_انگار از انباری میاد.
+چی میگی تو اونجا که درش قفله!
_به هر حال بیا یه نگاه بندازیم.
باهم به سمت انباری رفتیم. وقتی در را باز کردم گرد و خاکی که چندین سال روی آن نشسته بود روی پیراهن هایمان نشست.
_چن ساله اینجا رو تمیز نکردن؟!
+خدا میدونه
خیلی عجیب بود. هر چه جلوتر میرفتیم صدای گریه نزدیک میشد. دو سه متر جلوتر چیز عجیبی دیدیم...
یک قبر! دختری کنار آن قبر نشسته بود و گریه میکرد.
پاهایم با دیدن این صحنه سست شد. لرزان گفتم: تو... تو دیگه کی هستی؟
انگار تازه متوجه ما شده بود. دختر ترسید و خود را عقب کشید.
مایکل گفت: تو کی هستی؟ اینجا چیکار میکنی؟؟
دختر بریده بریده گفت: ممم...من...اسمم... فیوناست.
گفتم:اینجا چیکار میکنی؟؟
گفت:من... اومدم اینجا خواهرمو ببینم.
مایک گفت: خواهرت؟؟
گفت: این قبر مال اونه.اسمش موناست.
گفتم: قبر خواهرت چرا باید اینجا باشه؟!
جوابی نداد. سر و رویش مناسب نبود. پاهایش هم زخمی شده بود. دلم برایش سوخت. دستم را دراز کردم به سمتش: بلند شو بریم داخل خونه. اینجا هوا سرده.
دستش را جلو آورد. اما وقتی خواست دستم را بگیرد از دستم رد شد.
_وای!...
از وحشت عقب رفتم. گفتم: تو... تو چی هستی؟؟
او گفت: من... فکر کنم...مُردم.
خشکم زد. مایکل هم هاج و واج نگاه میکرد.
مایک گفت: پس... تو یه روحی؟
فیونا گفت: نمیدونم... آخرین چیزی که یادمه اینه که یه نفر اینجا بهم چاقو زد.
راست میگفت. رد چاقو روی پیراهنش معلوم بود.
مایک گفت: یادت نیست کی تو رو کشت؟
_نه. نتونستم صورتشو ببینم.
ناگهان حالت چهره اش به وحشت تغییر کرد و گفت: اینجا خطرناکه! از اینجا برید! اون فردا شب برمیگرده اینجا!
گفتم:کیو داره میگه؟
مایک گفت: احتمالا فردا بفهمیم
دیشب مایک خونه ی من ماند. صبح که بیدار شدم انگار اتفاقات دیشب خواب بود. بیرون رفتم و هوای تازه را استشمام کردم.
_او بیدار شدی؟
+آره.
_پس من میرم سوپری بر میگردم.
+باشه
*
_من برگشتم.
مایک وسایلی را که خریده بود روی میز گذاشت و گفت:از اون یارو سوپریه در مورد خونه پرسیدم. چیزای عجیبی میگفت.
+مثل چی؟
_میگفت این خونه برای صاحبای قبلیشم شانس نیاوورده.
+یعنی چی؟
_نمیدونم چیز دیگه ای نگفت.
ناگهان صدای در آمد.
گفتم:من میرم.
در را باز کردم. مردی تقریبا میانسال بود. مقداری پول به من داد و گفت:بقیه ی پولتونو یادتون رفت.
من پول را از او گرفتم و در را بستم.
_کی بود؟
+فروشنده بود. بقیه ی پولتو یادت باشه پس بگیری نابغه.
_ولی پولم بقیه نداشت.
شب شد. موقع آمدن او رسیده بود. تصمیم گرفتیم که مایک در خانه کشیک بدهد و من به زیرزمین رفتم.
حدودا ۲۰ دقیقه ای در آنجا منتظر ماندم. بلند شدم تا بروم ببینم اوضاع مایکل چطور است که از گوشه ی انباری صدایی شنیدم. صدا را دنبال کردم. انگار سطلی روی زمین افتاده بود. یه لحظه احساس کردم چیزی پشتم ایستاده.... برگشتم که پشتم را ببینم چاقویی مستقیم به داخل شکمم فرو رفت.... چشمانم تار شد.... ولی میتوانستم آن کسی که به من چاقو زده بود را ببینم.... چند لحظه بعد مایک را دیدم که از پله ها پایین می آمد.
گفتم: فروشنده....
****
مایک از پله ها پایین رفت و دید یک نفر به دوستش چاقو زده. داد زد:داری چه غلطی میکنی؟؟
• به عنوان یه تیپ xی توی زندگیتون چه عادت یا روتینی دارین که به نظر بقیه عجیب میاد؟
💬عادت من شاید یکم عجیب باشه.من اونقدر تخیل میکنم که اغلب زندگی واقعیمو گم میکنم.خاطره ی ناهار امروز ممکنه یادم نمونه،ولی اکثر تخیلاتم مثلا برای زمان خیلی گذشته چرا.اغلب وقتی یک اتفاقی برام میفته،یاد یه خاطره ای میفتم که" اصلا وجود نداره!" و زاده ی تخیلاتم بوده.وقتی یک اتفاقی میفته که باعث احساسی شدنم میشه،یک خاطره ی جعلی از اون زندگی ای که دوسش دارم یا ندارم میسازم که اون سناریو تهش با احساساتم هماهنگ باشه و خودم رو جای اون کاراکتر میذارم.مثلا اگه ناراحتم دوستم پشتم حرف زده، فکر میکنم شرکتم داره به خاطر یک شرکت دیگه به خاطر مدارک جعلی از هم میپاشه و هی برای بهتر کردن اوضاع راهکار میسازم و هی دوباره گره میندازم توی داستان.درواقع از احساساتم سواستفاده میکنم که خودمو جای بقیه بذارم.
#Intp #Type5
--------------------
💬سلام #istp با انیاگرام #6w5 هستم و عادت عجیبی ندارم
اینم پیام متفاوت امروز😐😂
--------------------
💬به عنوان یه #entp #5w6 ، هرچی که میبینم باید یه چیزی ازش یاد بگیرم،مثلا ساعت ها دارم تو یوتیوب میچرخم و همه فکر میکنن دارم وقت تلف میکنم ولی دارم یه چیزی یاد میگیرم، یا مثلا سوالایی از مردم میپرسم که فک میکنن خیلی رندوم و بی معنیه ولی همش باعث میشه به نتیجه های مختلف زیادی برسم. خیلی هم زیاد فکر میکنم یکم زیادتر از زیاد، اگه میتونستم مطمئنا مغزمو میکندم میداختم دور... در کل همش در حال جذب اطلاعاتم
--------------------
💬به عنوان #entj #type7 مودی بودن ، حس ششم فوووق العاده قوی و رُک بودن زیادم.. اینکه بدون توجه به احساسات بقیه نظراتمو میگم برای دوستام خیلی عجیبه...
--------------------
💬به عنوان یه xnxp😅 عادت دارم فقط برنامه بچینم و عملی کردنش رو بزارم برای سال ها بعدییییییی
--------------------
💬به صورت حرفه ای شطرنج بازی میکنم و بیشتر روزا بخاطر تمرین ها ۳ ،۴ ساعت بی وقفه پشت میز میشینم این برای اعضای خانواده و دوستام عادی نمیشه و مدام میگن جوری میتونی انقدر بشینی؟
#intj
--------------------
💬با خودم بلند بحث میکنم و به خودم مشاوره میدم تا بتونم فکرای توی ذهنمو مرتب کنم
#Enfp
#7w6
--------------------
💬من به عنوان یه #estp اصلا استرس نمیگیرم حتی برا امتحان ترم هم هیچ استرسی نمیگیرم و خواهرم نمیتونه این رو باور کنه و براش خیلی عجیبه و میگه تو دروغ میگی .(مگه مرض دارم؟؟؟)
حتی شده شب امتحان پایانی لای کتاب هم باز نکرده باشم و رفته باشم سر جلسه امتحان ...
--------------------
💬عامممم... خب من به عنوان #intp که #5w4 باشه،
چیزی که برام عجیبه اینه که بیشتر اوقات نیمه خالی لیوان رو می بینم... عجیبش هم اینجاست که معمولا در مواجه شدن با یه موضوع سعی میکنم همه زاویه ها رو ببینم، ولی نمیفهمم چرا تهش اینجوری میشه
--------------------
💬سلام. یکی از عادتهای عجیبم اینه که توو جمع بحثو باز میکنم،بعد خودم میکشم کنار فقط گوش میدم.بقیه میگن مگه خودت بحثو باز نکردی، چرا حرف نمیزنی، بعد من میگم میخواستم فقط شمارو سرگرم کنم و خودم فقط گوش میدم. بقیه میگن چه عجیب ! مخلصتون #enfj
--------------------
💬سلاام.🤗 من #enfj هستم. عادت عجیبم که بقیه میگن خیلی عجیبی اینه که همیشه درحال صحبت کردن با خودم هستم، با خودم تحلیل میکنم، با خودم میخندم، دلداری میدم خودمو، نصیحت... خلاصه با خودم تنها نیستم. و گاهی با خودم بیشتر سرگرم هستم تا با بقیه. کلا بگم که با خودم خیلی حال میکنم. البته بگم که بقیه میبینن که با خودمم ، ولی در اصل با خدا حرف میزنم. و این برای بقیه خیلی عجیبه. قربون شما 😁
--------------------
💬 سلام و ادب، من یه #entp #type5 هستم، من همیشه تو هیئت مسئولیت محتوا رو قبول میکردم، یعنی مثلاً میرفتم میگشتم ببین نیاز مخاطبمون چیه، مکضوع انتخاب میکردم. بعد متناسب با اون، به قاری میگعتم چه آیهای بخونه، به دعاخون میگفتم چه دعایی بخونه، محتوای سخنرانی رو بررسی میکردم و مداحی رو، و مثلاً متن رزقها رو. همیشه تو هیئت کارم همین بوده و دوستش دارم.
--------------------
💬من ی ENTJ 8W7 هستم
دوست دارم مسئول مدیریتی اجرایی برنامه باشم تا بتونم به همه چیز سیطره داشته باشم و بتونم کنترل کنم فضارو و اینکه بدمام نمیاد مسئول رسانیه ایه مراسم باشم😁
--------------------
💬 دکور صحنه برای تعزیه. Enfp هستم
--------------------
💬به عنوان یه #7w6 #estp توی هیئت میرفتم سراغ آشپزخونه و همینطور که چایی/شربت میریختم یه انگولک به بقیه چیزا میزدم
⠇#پیام_شما💬
══════════════
⠇ @Eema_Ennea
• به عنوان یه تیپ xی توی زندگیتون چه عادت یا روتینی دارین که به نظر بقیه عجیب میاد؟
❌زمان شرکت در این چالش تمام شده است❌
💬عادت من شاید یکم عجیب باشه.من اونقدر تخیل میکنم که اغلب زندگی واقعیمو گم میکنم.خاطره ی ناهار امروز ممکنه یادم نمونه،ولی اکثر تخیلاتم مثلا برای زمان خیلی گذشته چرا.اغلب وقتی یک اتفاقی برام میفته،یاد یه خاطره ای میفتم که" اصلا وجود نداره!" و زاده ی تخیلاتم بوده.وقتی یک اتفاقی میفته که باعث احساسی شدنم میشه،یک خاطره ی جعلی از اون زندگی ای که دوسش دارم یا ندارم میسازم که اون سناریو تهش با احساساتم هماهنگ باشه و خودم رو جای اون کاراکتر میذارم.مثلا اگه ناراحتم دوستم پشتم حرف زده، فکر میکنم شرکتم داره به خاطر یک شرکت دیگه به خاطر مدارک جعلی از هم میپاشه و هی برای بهتر کردن اوضاع راهکار میسازم و هی دوباره گره میندازم توی داستان.درواقع از احساساتم سواستفاده میکنم که خودمو جای بقیه بذارم.
#Intp #Type5
--------------------
💬سلام #istp با انیاگرام #6w5 هستم و عادت عجیبی ندارم
اینم پیام متفاوت امروز😐😂
--------------------
💬به عنوان یه #entp #5w6 ، هرچی که میبینم باید یه چیزی ازش یاد بگیرم،مثلا ساعت ها دارم تو یوتیوب میچرخم و همه فکر میکنن دارم وقت تلف میکنم ولی دارم یه چیزی یاد میگیرم، یا مثلا سوالایی از مردم میپرسم که فک میکنن خیلی رندوم و بی معنیه ولی همش باعث میشه به نتیجه های مختلف زیادی برسم. خیلی هم زیاد فکر میکنم یکم زیادتر از زیاد، اگه میتونستم مطمئنا مغزمو میکندم میداختم دور... در کل همش در حال جذب اطلاعاتم
--------------------
💬به عنوان #entj #type7 مودی بودن ، حس ششم فوووق العاده قوی و رُک بودن زیادم.. اینکه بدون توجه به احساسات بقیه نظراتمو میگم برای دوستام خیلی عجیبه...
--------------------
💬به عنوان یه xnxp😅 عادت دارم فقط برنامه بچینم و عملی کردنش رو بزارم برای سال ها بعدییییییی
--------------------
💬به صورت حرفه ای شطرنج بازی میکنم و بیشتر روزا بخاطر تمرین ها ۳ ،۴ ساعت بی وقفه پشت میز میشینم این برای اعضای خانواده و دوستام عادی نمیشه و مدام میگن جوری میتونی انقدر بشینی؟
#intj
--------------------
💬با خودم بلند بحث میکنم و به خودم مشاوره میدم تا بتونم فکرای توی ذهنمو مرتب کنم
#Enfp
#7w6
--------------------
💬من به عنوان یه #estp اصلا استرس نمیگیرم حتی برا امتحان ترم هم هیچ استرسی نمیگیرم و خواهرم نمیتونه این رو باور کنه و براش خیلی عجیبه و میگه تو دروغ میگی .(مگه مرض دارم؟؟؟)
حتی شده شب امتحان پایانی لای کتاب هم باز نکرده باشم و رفته باشم سر جلسه امتحان ...
--------------------
💬عامممم... خب من به عنوان #intp که #5w4 باشه،
چیزی که برام عجیبه اینه که بیشتر اوقات نیمه خالی لیوان رو می بینم... عجیبش هم اینجاست که معمولا در مواجه شدن با یه موضوع سعی میکنم همه زاویه ها رو ببینم، ولی نمیفهمم چرا تهش اینجوری میشه
--------------------
💬سلام. یکی از عادتهای عجیبم اینه که توو جمع بحثو باز میکنم،بعد خودم میکشم کنار فقط گوش میدم.بقیه میگن مگه خودت بحثو باز نکردی، چرا حرف نمیزنی، بعد من میگم میخواستم فقط شمارو سرگرم کنم و خودم فقط گوش میدم. بقیه میگن چه عجیب ! مخلصتون #enfj
--------------------
💬سلاام.🤗 من #enfj هستم. عادت عجیبم که بقیه میگن خیلی عجیبی اینه که همیشه درحال صحبت کردن با خودم هستم، با خودم تحلیل میکنم، با خودم میخندم، دلداری میدم خودمو، نصیحت... خلاصه با خودم تنها نیستم. و گاهی با خودم بیشتر سرگرم هستم تا با بقیه. کلا بگم که با خودم خیلی حال میکنم. البته بگم که بقیه میبینن که با خودمم ، ولی در اصل با خدا حرف میزنم. و این برای بقیه خیلی عجیبه. قربون شما 😁
⠇#پیام_شما💬
══════════════
⠇ @Eema_Ennea