eitaa logo
چـِریٖـکـ رُمـٰانـْ📓🇵🇸
607 دنبال‌کننده
2.2هزار عکس
1.1هزار ویدیو
6 فایل
رمان های من، ساجده:))) #رمان_فرمانده_بداخلاق💦🌧 #رمان_آن‌سوی‌مرزهای‌عاشقی🌹🤍 تحت فعالیت نویسنده💚🍀 ناشناسمون شنوای حرفاتون🙃 https://daigo.ir/secret/5781282319 منم اینجام🥲: @mottaham_13 |کپی از رمان ها ممنوع، سایر موارد آزاد| تولد: ¹⁴⁰²/¹/⁹
مشاهده در ایتا
دانلود
زندگی به من یاد داده❤️ برای داشتن آرامش و آسایش❤️ امروز را با خدا قدم بر دارم❤️ و فردا را به او بسپارم
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
|ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.🤍🌹🤍.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ| |ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.🤍🌹🤍.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ| ماریو: سـالی رو مبل نشسته بود. کنارش نشستم و دستم رو دور گردنش حلقه کردم: ـ خوشگل خانوم من چطوره؟! کجا بودی؟! لبخندی به روم زد: ـ خوبم. رفته بودم برای شام وسیله بخرم. گفتم میای خونه خسته ای. سرمو کج کردم: ـ قربونت برم که به فکر منی عروسک! ولی دیگه خودت نرو باشه؟ خودم همه کارا رو میکنم. و بعد پرسیدم: ـ راستی گفتی بیام بیرون چیکار داشتی؟ دیلان کاری کرده؟! نفس غمداری کشید: ـ نمیدونم چرا تازگیا انقدر سر به هوا شده! اصلا به حرفام گوش نمیده! صبح انقدر اسباب بازی ولو کرده بود وسط خونه! هر چی گفتم جمع کن گوش نداد! متعجب گفتم: ـ عجب! دیلان که پسر حرف گوش کنی بود! باید باهاش حرف بزنم! با حرکت سرش حرفمو تایید کرد: ـ دقیقا همینو ازت میخوام! امشب مامان و رایان میان. اگه بی ادبی کنه خیلی زشت میشه! |ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.🤍🌹🤍.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ| به قلم s.z.m (‌حࢪام‌)‼️ ❌ خوندن بدون عضویت راضی نیستم⛔☝🏻 |ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.🤍🌹🤍.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ|
|ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.🤍🌹🤍.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ| |ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.🤍🌹🤍.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ| ماریو: باشه ای گفتم و از جا بلند شدم. خواستم سمت اتاق دیلان برم که سـالی گفت: ـ ماریو اول صداش کن بیاید ناهار، بعد! چشمی گفتم و به اتاق دیلان رفتم. کنارش نشستم و گفتم: ـ پسر من نمیخواد بیاد ناهار بخوره؟ سرشو پایین انداخت: ـ نه! مامانی باهام قهره! سوالی نگاهش کردم: ـ خب تو که میدونی چرا باهات قهره! برو ازش معذرت خواهی کن و قول بده که دیگه کار اشتباهتو تکرار نکنی! سرشو بالا انداخت و با بغض گفت: ـ نمیخوام! مامانی دعوام میکنه! اخمی کردم: ـ نه خیر مامانی بدون دلیل که کسیو دعوا نمیکنه! اگه ازش عذر خواهی کنی اونم میبخشتت! مردد نگاهم کرد که دستشو گرفتم و تو بغلم گرفتمش. با هم از اتاق بیرون رفتیم و سمت اشپزخونه قدم برداشتیم. کنار خودم نشوندمش و در گوشش گفتم: ـ عذر خواهی یادت نره! |ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.🤍🌹🤍.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ| به قلم s.z.m (‌حࢪام‌)‼️ ❌ خوندن بدون عضویت راضی نیستم⛔☝🏻 |ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.🤍🌹🤍.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ|
|ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.🤍🌹🤍.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ| |ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.🤍🌹🤍.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ| ماریو: سرشو پایین انداخت و حرفی نزد. سـالی هم اصلا تحویلش نگرفت و باهاش قهر بود. مشغول غذا خوردن شدیم. اروم اروم غذا دهن دیلان هم میکردم. کمی که گذشت دستمو گرفت، دهنشو کنار گوشم گذاشت و با لحن بچگونه اش گفت: ـ بابایی الان بگم منو میبخشه؟! بوسه ای روی گونه نرم و کوچولوش زدم: ـ اره پسرم میبخشه! از من فاصله گرفت و نگاهشو به سـالی داد: ـ مامانی؟! سـالی اصلا بهش نگاه نکرد که با بغض دستمو گرفت! چشمامو به نشانه اطمینان رو هم گذاشتم که دوباره رو به سـالی گفت: ـ مامانی؟! جوابمو نمیدی؟ ببخش مامانی کارم بد بود! سـالی نگاهشو به دیلان داد که پسرکن با همون لحن بچگونه و مظلومش ادامه داد: ـ مامانی ببخش دیگه!! قول میدم دیگه کار بد نکنم و به حرفت گوش بدم! |ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.🤍🌹🤍.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ| به قلم s.z.m (‌حࢪام‌)‼️ ❌ خوندن بدون عضویت راضی نیستم⛔☝🏻 |ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.🤍🌹🤍.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ|
|ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.🤍🌹🤍.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ| |ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.🤍🌹🤍.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ| ماریو: با چشم به سـالی اشاره کردم که دیگه کافیه و عذر خواهیشو قبول کنه. سـالی هم لبخندی زد و گفت: ـ افرین به پسر خوبم! قول دادیا! دیلان با خوشحالی نگاهی به من انداخت و کلی از سـالی تشکر کرد. شب قرار بود برای تولد سـالی رایان و مادرش به اینجا بیان. همون چند سال پیش بعد از ماجرای رازلیا با مادرش آشتی کرد و دیگه روابط خوبی باهاشون داشتیم. نزدیک غروب من برای گرفتن کیک و وسایل تولد بیرون رفتم. کیک قرمزی که روز قلب های سفید کار شده بود و خیلی قشنگ بود رو خریدم و به خونه آوردم. لباسی که خودم چند وقت پیش برای تولدش خریده بودم رو کادو کردم و توی کمد قایمش کردم. با صدای جیغ جیغ دیلان از اتاق بیرون رفتم. صدا از داخل آشپز خونه بود! فورا به اونجا رفتم. سـالی درمونده روی صندلی نشسته بود و دیلان همچنان جیغ میزد و با داد میگفت: ـ من این لباسا رو نمیپوشم! از اینا دوست ندارم! |ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.🤍🌹🤍.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ| به قلم s.z.m (‌حࢪام‌)‼️ ❌ خوندن بدون عضویت راضی نیستم⛔☝🏻 |ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.🤍🌹🤍.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ|
|ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.🤍🌹🤍.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ| |ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.🤍🌹🤍.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ| ماریو: معلوم نیست پسر پنج ساله من چشه که اینقدر رفتارش بد شده! با اخم های در هم سمتش رفتم: ـ مگه نگفته بود نباید صدات از صدای مامانت بالاتر بره؟! باز هم با جیغ جیغ لباس هاشو سمتم پرت کرد: ـ من اینا رو دوست ندارم! نمیخوام اینا رو بپوشم!! با اخم لباس هاشو از روی زمین برداشتم: ـ داد نزن ببینم!! مگه این لباسا چشونه؟! با جیغ و گریه دستاشو به میز کوبید: ـ نمیخوام!!! نمیخوام!! با این کارش لیوان چایی که روی میز بود روی پای سـالی افتاد و بعد به خاطر زمین خوردنش شکست و خورد خاکشیر شد!! سـالی که چای روی پاش ریخته بود با درد آخی گفت و چشماشو بست!! با عصبانیت اروم با دست به کمر دیلان زدم: ـ چته؟؟ چرا اینجوری میکنی؟؟ و بعد دستشو گرفتم و کشون کشون از آشپز خونه بیرون بردمش. سـالی فورا دنبالمون دوید و بازومو گرفت: ـ ولش کن ماریو من چیزیم نشد خیلی داغ نبود! |ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.🤍🌹🤍.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ| به قلم s.z.m (‌حࢪام‌)‼️ ❌ خوندن بدون عضویت راضی نیستم⛔☝🏻 |ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.🤍🌹🤍.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ|
|ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.🤍🌹🤍.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ| |ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.🤍🌹🤍.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ| ماریو: دست سـالیو پس زدم و دیلان رو دنبال خودم به اتاقش بردم. به دیوار چسبید و شروع کرد به گریه کردن! کمی صدامو بالا بردم: ـ گریه نکن!! اهمیتی نداد که بلند تر گفتم: ـ مگه نمیگم گریه نکن؟!! این بار سـاکت شد و ترسیده با بغض نگاهم کرد! با عصبانیت رو بهش گفتم: ـ مگه نگفتم سر مامانت داد نزن؟! مگه نگفتم هر چی مامانت گفت بگو چشم؟! خواست حرفی بزنه که اجازه ندادم و گفتم: ـ حرف نزن! برای چی دیوونه بازی در میاری؟ نمیگی اگه چایی داغ بود الان پای مادرت میسوخت چی میشد؟! هان؟! چونه اش لرزید که انگشت اشارمو بالا آوردم و مقابلش تکون دادم: ـ گریه نمیکنی ها!! امشب هم حق نداری از اتاقت بیای بیرون! با چشمای گریون نگاهم کرد: ـ امشب تولد مامانه! براش نقاشی... باز هم حرفشو قطع کردم: ـ همین امروز ازش معذرت خواهی کردی و قول دادی بجه خوبی باشی! پس چیشد؟!... همین که گفتم! حق نداری بیای بیرون!! |ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.🤍🌹🤍.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ| به قلم s.z.m (‌حࢪام‌)‼️ ❌ خوندن بدون عضویت راضی نیستم⛔☝🏻 |ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.🤍🌹🤍.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ|
شش تا پارت از سـالی تقدیمتون🙃 https://daigo.ir/secret/228669160
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
و رمان فرمانده🙃 ــ فقط حال خراب و داغون حامد😪 https://daigo.ir/secret/228669160
1-عی بابا🤦🏻‍♀️ چهارمی... 2-عه ولی خب به باباش نیاز داریم😂 https://daigo.ir/secret/228669160
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
یہ‌سلام‌بدیم‌بہ‌ آقامون‌صاحب‌الزمان🌱"! السَّلامُ‌علیڪَ‌یابقیَّةَ‌اللّٰہ یااباصالحَ‌المَهدے‌یاخلیفةَالرَّحمن ویاشریڪَ‌القرآن ایُّهاالاِمامَ‌الاِنسُ‌والجّانّ‌سیِّدے ومَولاےالاَمان‌الاَمان . . :)💚
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
سلام ظهرتون به خیر🥲 ــ یه نکته بگم... دوستان برادر حامد شهید خاصی نیست و حقیقت نداره اما شهدای دیگری که اسمشون داخل رمان میاد واقعیت داره. https://daigo.ir/secret/228669160
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا