بهم میگفتن تا وقتی که نمیری نمیتونی بهشت رو ببینی ؛
بهشون گفتم که میشه ،
حرفمو باور نکردن ،بهم گفتن دیوونهام ..
منم نتونستم دوباره حرف روی حرفشون بیارم
چون تو نبودی تا تورو رو بهشون نشون بدم...
‹﹉﹉﹉••🌧💦🌧••﹉﹉﹉›
#رمان_فرماندهی_بداخلاق
#فصل_دوم
#پارت_244
#حامد:
حرفی نمیزند! نگاهش به منظره مقابلش دوخته شده. طولی نمیکشد که جلوی درمانگاهی می ایستد! ملتمس نگاهش میکنم:
ـ احمد آقا؟! خواهش میکنم!!
نفس عمیقی میکشد و با ابرو به بیرون اشاره میکند:
ـ برو پایین!
و بعد از ماشین پیاده میشود. نگاهی به پلاستیک میان دستانم می اندازم. باز هم سِرُم!
کلافه از ماشین پیاده میشوم و با قدم هایی لرزان دنبال احمد آقا راه می افتم. به بخش تزریقات میرویم. با اشاره احمد اقا روی تخت خالی دراز میکشم. او میرود و با پرستاری می آید.
پرستار سِرُمم را وصل میکند و از آنجا بیرون میزند. به جز من فقط یک نفر اینجاست. ان هم چند دقیقه بعد کارش تمام میشود و میرود. حالا من مانده ام با احمد آقا.
این بار عجیب ارام است! نگاهش به چشمانم گره خورده است! دم عمیقی میگیرد و با لحنی ارام میگوید:
ـ چرا خودتو آزار میدی عزیز من؟ چرا لج میکنی با خودت آخه؟!
اب دهانم را فرو میدهم:
ـ بخدا... بخدا فکرشم نمیکردم اینطوری بشه!
با کلافگی دستی به صورتش میکشد:
ـ باشه همه اینا قبول! ولی چرا دروغ گفتی؟ چرا میگفتی قرصارو میخورم؟ میدونی مادرت چقدر از اینکه حالت بهتره خوشحال بود؟ الان چطوری میخوای بهش بگی؟
به قلم s.z.m
#اد_ایستاده
#ڪپۍممـنۅع(حࢪام)‼️
#امـانٺداࢪبـاشیـم❌
خوندن بدون عضویت راضی نیستم⛔☝🏻
هر گونه کپی پیگرد قانونی و الهی دارد🤝🏻
‹﹉﹉﹉••🌧💦🌧••﹉﹉﹉›
‹﹉﹉﹉••🌧💦🌧••﹉﹉﹉›
#رمان_فرماندهی_بداخلاق
#فصل_دوم
#پارت_245
#حامد:
با شرمندگی سرم را پایین می اندازم:
ـ دیگه واقعا نمیدونم باید چه غلطی بکنم.
نفسی میکشد:
ـ خیله خب. تو مراعات کن، بین خودمون میمونه!
سرم را سمتش میچرخانم:
ـ احمدآقا؟!
پرسشگر نگاهم میکند که لب میزنم:
ـ هنوز... هنوز نبخشیدید منو؟
یک تای ابرویش را بالا می اندازد:
ـ خودت چی فکر میکنی؟ به نظرت میتونم بهت اعتماد کنم؟
نگاه از چشمانش میگیرم و لبم را به دندان میگزم. ادامه میدهد:
ـ اول که زنگ زدن میگن برادرتو تو پار#~تی گرفتن بیاید ببریدش! بعد میام کنار یه دختر اونم با اون سر و وضع میبینمت! دستت هم که زدی داغون کردی! نه احترام حمیدو نگه داشتی نه خواهرت! دو روز هم گذاشتی رفتی از خونه جواب تلفن نمیدی! حالا هم میفهمم چند ماه قرصا رو نمیخوردی!... بازم بگم آقا حامد یا کافیه؟!
به قلم s.z.m
#اد_ایستاده
#ڪپۍممـنۅع(حࢪام)‼️
#امـانٺداࢪبـاشیـم❌
خوندن بدون عضویت راضی نیستم⛔☝🏻
هر گونه کپی پیگرد قانونی و الهی دارد🤝🏻
‹﹉﹉﹉••🌧💦🌧••﹉﹉﹉›
‹﹉﹉﹉••🌧💦🌧••﹉﹉﹉›
#رمان_فرماندهی_بداخلاق
#فصل_دوم
#پارت_246
#حامد:
خوب یکجا همه گندکاری هایم را به رخم میکشد! از شدت شرمساری نمیدانم باید چه بگویم! رویم را از او برمیگردانم و دست باند پیچی شده ام روی صورتم میگذارم.
دستش را روی دستم که سِرُم به ان وصل است میگذارد:
ـ دیگه گذشت! منم بخشیدمت... البته اونی که باید ببخشه کس دیگه ایه... ولی حامد! خداشاهده! به ولای علی یک بار دیگه شاهد همچین اتفاقاتی باشم، دیگه اسمتم نمیارم! اونوقته که برادری به اسم حامد ندارم!!
از اینکه مرا برادر خود میداند یک دنیا ذوق میکنم! نمیدانم از پس این شروط سختش بر می ایم یا نه! اما حالا که مرا بخشیده باید تمام تلاشم را به کار بگیرم تا دوباره اعتمادش را جلب کنم.
...
با حال خوبی وارد کلاس میشوم. همان اول کاری چشمانم به خانم عظیمی می افتد! از اینکه بالاخره از بیمارستان مرخص شده خوشحالم.
نگاهش به نگاهم گره میخورد و لبخندی روی لبش مینشیند! فورا نگاه از او گرفته و کنار رضا جای میگیرم.
رضا نگاهی به سر تا پایم می اندازد:
ـ تو که از منم سالم تری! چی چی میگفتی دیروز زیر سِرُم بودم؟؟
و بعد چشمکی میزند:
ـ لابد چشمت افتاد به این دختر کیفت کوک شد اره؟؟
به قلم s.z.m
#اد_ایستاده
#ڪپۍممـنۅع(حࢪام)‼️
#امـانٺداࢪبـاشیـم❌
خوندن بدون عضویت راضی نیستم⛔☝🏻
هر گونه کپی پیگرد قانونی و الهی دارد🤝🏻
‹﹉﹉﹉••🌧💦🌧••﹉﹉﹉›
‹﹉﹉﹉••🌧💦🌧••﹉﹉﹉›
#رمان_فرماندهی_بداخلاق
#فصل_دوم
#پارت_247
#حامد:
پوکر نگاهش میکنم که میخندد و سری تکان میدهد:
ـ دلتو دادی رفته حامد جون! کیی بود میگفت من عاشق نمیشم و از دخترا خوشم نمیاد و...
حرفش را قطع میکنم:
ـ وایی رضا یواش یکی میشنوه! چرا چرت و پرت می بافی به هم؟!
همان موقع با نشستن دستی روی شانه ام به عقب بر میگردم. حافظ است! همان کسی که از قم تا تهران مرا رساند! یک تای ابرویش را بالا می اندازد و میپرسد:
ـ کیی از دخترا خوشش نمیاد؟!
تا میخواهم حرفی بزنم رضا فورا به من اشاره میکند و میگوید:
ـ ایشون!
چشمان حافظ گرد میشود:
ـ ایسگا گرفتی داش؟؟
و با دست مرا نشان میدهد:
ـ این از دخترا خوشش نمیاد؟ این بدبخت یه جوری عاشق این دختره شده که خودش نفهمیده از کدوم طرف خورده! بعد از دخترا خوشش نمیاد؟!
رضا میخندد و نگاهم میکند:
به قلم s.z.m
#اد_ایستاده
#ڪپۍممـنۅع(حࢪام)‼️
#امـانٺداࢪبـاشیـم❌
خوندن بدون عضویت راضی نیستم⛔☝🏻
هر گونه کپی پیگرد قانونی و الهی دارد🤝🏻
‹﹉﹉﹉••🌧💦🌧••﹉﹉﹉›
‹﹉﹉﹉••🌧💦🌧••﹉﹉﹉›
#رمان_فرماندهی_بداخلاق
#فصل_دوم
#پارت_248
#حامد:
ـ همه فهمیدن تو عاشق شدی غیر خودت!
دستانم را روی صورت داغم میگذارم و میگویم:
ـ توروخدا یواش حرف بزنید این همه آدم اینجا نشسته!!
اما انها بی توجه به موقعیت مان بلند بلند میخندند! زیر چشمی به خانم عظیمی نگاه میکنم. در حال صحبت کردم با کسی است و اصلا حواسش به ما نیست. در فکر فرو میروم. ایا واقعا این حس عجیب همان عشق است؟ اگر عشق باشد، پاک است؟ درست است؟ اگر درست باشد هم در مسیر رسیدن به آن نباید به خود اجازه بدهم که ذره به گناه آلوده شوم!
نگاه از او میگیرم و به مقابلم خیره میشوم. سوژه خوبی برای رضا و حافظ شده ام! نگاهشان که به من می افتد دوباره صدای خنده شان بلند میشود!
اما من لحظه ای خنده به لبم نمی آید و ابروهایم به هم گره خورده اند! رضا که متوجه حالم میشود برای عوض کردن بحث به حافظ اشاره میکند و میگوید:
ـ راستی ایشونو معرفی نمیکنی حامد خان؟!
لبخندی زورکی میزنم:
ـ حافظ اونشب از قم منو آورد تهران.
رضا دستش را جلو میبرد:
به قلم s.z.m
#اد_ایستاده
#ڪپۍممـنۅع(حࢪام)‼️
#امـانٺداࢪبـاشیـم❌
خوندن بدون عضویت راضی نیستم⛔☝🏻
هر گونه کپی پیگرد قانونی و الهی دارد🤝🏻
‹﹉﹉﹉••🌧💦🌧••﹉﹉﹉›
سلام سلام شبتون به خیر اینم ادامه پارت ها😁
آقا حرفاتون رو بگید تا من رمان سـالی رو هم بذارم کویر کنید نمیذارم🤓😂
https://daigo.ir/secret/228669160
#ساجده
|ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.🤍🌹🤍.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ|
#رمان_آنسویمرزهایعاشقی
#فصل_سوم
#انتقام
#پارت_109
|ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.🤍🌹🤍.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ|
دیلان:
با صدای گرفته ای گفت:
ـ دیلان...
لبخندی زدم:
ـ جان دیلان؟
سرش رو بالا آورد و مستقیم به چشمام نگاه کرد:
ـ من دیگه کسیو ندارم دیلان!
دلم گرفت از این حرفش. دخترک مظلوم من! بوسه ای روی نوک بینیش زدم:
ـ یعنی انقدر نسبت بهم بی اعتماد شدی؟ ولی من قول دادم دیارا! قول دادم تنهات نذارم! پس تو منو داری! که عین کوه پشتتم. نمیذارم اذیت بشی.
لبخند کمرنگی روی لبهاش نشست که برام عجیب بود. اروم لب زد:
ـ بچت توی شکم منه! مجبورم بهت اعتماد کنم!
|ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.🤍🌹🤍.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ|
به قلم s.z.m
#اد_ایستاده
|ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.🤍🌹🤍.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ|
|ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.🤍🌹🤍.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ|
#رمان_آنسویمرزهایعاشقی
#فصل_سوم
#انتقام
#پارت_110
|ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.🤍🌹🤍.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ|
دیلان:
پس لبخند نبود روی لبش! پوزخند بود! حالم گرفته شد با این حرفش! ناراحت نگاهش کردم:
ـ دیارا!
نگاهش رو ازم گرفت و گفت:
ـ من دیگه نه بابا دارم و نه مامان!... فقط تو حاضری با من زندگی کنی!... پس مجبورم بهت اعتماد کنم و کنارت بمونم!
جاخورده از این حرفش و تغییر حالش آروم از جام بلند شدم و مقابلش ایستادم.با لحن گرفته و دلخوری لب زدم:
ـ با حرفات چیکار میکنی با دل من دختر؟!
باز هم نگاهش رو ازم گرفت و سرش رو پایین انداخت! واقعا نمیفهمیدم چرا یهو انقدر حالش تغییر کرد!
|ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.🤍🌹🤍.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ|
به قلم s.z.m
#اد_ایستاده
|ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.🤍🌹🤍.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ|
|ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.🤍🌹🤍.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ|
#رمان_آنسویمرزهایعاشقی
#فصل_سوم
#انتقام
#پارت_111
|ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.🤍🌹🤍.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ|
دیلان:
مقابل پاش زانو زدم و گفتم:
ـ نکنه... نکنه میخوای منو ول کنی دیارا؟!
متعجب سرش رو بالا آورد و به منی که روی شن ها مقابلش زانو زده بودم خیره شد! با حال خرابی ادامه حرفم رو زدم:
ـ من میدونم باهات بد کردم! میدونم بخشیدنم سخته! ولی بهت قول دادم! من بهت قول دادم دیارا! خودت گفتی منو بخشیدی! منو بخشیدی و اجازه جبران بهم دادی مگه نه؟! تو بهم فرصت دادی دیارا!
بلند شد و بالای سرم ایستاد! نگاه خنثی ای بهم انداخت که گفتم:
ـ میخوای منو تحقیر کنی؟ باشه قبول! میخوای تاوان همه این مدت که زجرت دادم رو پس بدم؟ باشه قبول! هر کاری دلت میخواد باهام بکن! هر چقدر دوست داری آزارم بده! ولی منو ول نکن! زندگیمون رو به هم نزن! من دوستت دارم دیارا!
|ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.🤍🌹🤍.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ|
به قلم s.z.m
#اد_ایستاده
|ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.🤍🌹🤍.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ|
|ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.🤍🌹🤍.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ|
#رمان_آنسویمرزهایعاشقی
#فصل_سوم
#انتقام
#پارت_112
|ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.🤍🌹🤍.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ|
دیلان:
قطره اشکی به طور ناگهانی روی گونش غلت خورد و پایین افتاد! دستش رو سمتم دراز کرد و لب زد:
ـ بلند شو...
متعجب به دستش خیره شدم که ادامه داد:
ـ بلند شو لعنتی تو همه زندگی منی!
شوکه شدم! خیره به چشم های خوشگل اشکیش موندم! یعنی این حرفا رو زد تا مثل فیلم و ها قصه ها من رو اذیت کنه؟! دست لرزونم رو سمت دستش بردم و آروم از جام بلند شدم:
ـ دیارا... میخواستی... میخواستی منو... اذیت کنی؟!
بدون اینکه جوابم رو بده با حرکت ناگهانیش غافلگیرم کرد! دستاش رو دور گردنم قلاب کرد و بدنش رو کامل به بدنم چسبوند! جاخوردم اما با کمال میل دست هام رو دور کمرش حلقه کردم و کنار گوشش لب زدم:
ـ خودت اومدی تو بغلم ها! ولی داری دل منو هوایی میکنی!
|ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.🤍🌹🤍.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ|
به قلم s.z.m
#اد_ایستاده
|ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.🤍🌹🤍.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ|
|ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.🤍🌹🤍.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ|
#رمان_آنسویمرزهایعاشقی
#فصل_سوم
#انتقام
#پارت_113
|ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.🤍🌹🤍.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ|
دیلان:
ریز خندید و بوسه ای روی گردنم نشوند که تموم وجودم رو سرشار از عشق کرد! آروم ازم جدا شد و سرش رو پایین انداخت! هم شیطون بود و هم خجالت میکشید!
خنده ای کردم و دستم رو دور شونش انداختم و بخ خودم نزدیکش کردم:
ـ بیا بریم یه خورده قدم بزنیم تا یه کاری دستت ندادم اینجا دختر!
حرفی نزد که حتما به خاطر خجالتش بود و فقط باهام همراه شد. قبلا انقدر خجالتی نبود!
بعد از کمی راه رفتن توی هوای خوب کنار ساحل به هتل برگشتیم. به یکی از کارمندهای هتل گفتم که غذامون رو بیاره داخل اتاق.
به اتاقمون که رفتیم دیارا روی مبل نشست و گفت:
ـ وای گشنمه.
|ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.🤍🌹🤍.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ|
به قلم s.z.m
#اد_ایستاده
|ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.🤍🌹🤍.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ|
|ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.🤍🌹🤍.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ|
#رمان_آنسویمرزهایعاشقی
#فصل_سوم
#انتقام
#پارت_114
|ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.🤍🌹🤍.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ|
دیلان:
خنده ای کردم و کنارش نشستم و شیطون گفتم:
ـ منم خیلی گشنمه دلم میخواد یه دختر کوچولوی خوشمزه رو بخورم!
چشماش گرد شد و ترسیده از جاش بلند شد! دستش رو کشیدم که توی بغلم بیوفته! سرش درست روی سینم قرار گرفت که گفت:
ـ آخ یواش... دیلان... بچه!
فورا توی آغوشم صاف نشوندمش و نگاهش کرد:
ـ چیشد خوبی؟
چشماش رو روی هم گذاشت:
ـ خوبم فقط یه خورده مراعات کن!
خنده ای کردم:
ـ خودتو و بچه تو شکمتو با هم میخورم!
|ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.🤍🌹🤍.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ|
به قلم s.z.m
#اد_ایستاده
|ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.🤍🌹🤍.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ|
خب شبتون به خیر🥲💔
بابت بدقولی های زیاد واقعا شرمندم😔
https://daigo.ir/secret/228669160
#ساجده
بچه ها یه چالش داریم امیدوارم همه شرکت کنن و فردا ک ناشناسو باز میکنم ترکیده باشه با پیام هاتون😁😁
اون قسمت از رمان فرمانده که چندین بار هی میخونیدش و دوستش دارین رو بگید و دلیل اینکه دوستش دارید رو هم ذکر کنید🥲🩷
بیصبرانه مشتاق پیام هاتونم😍😌✨
https://daigo.ir/secret/228669160
ــ شرکت نکنید قهر میکنم باهاتون😭😂
#ساجده