eitaa logo
"چشمک"
974 دنبال‌کننده
1.8هزار عکس
470 ویدیو
2 فایل
کپی از رمان و عکس هایی که آیدی چشمک داره راضی نیستم. رگباری کپی نشه بعد دو یه بار کپی یه فور هم بزنید یکی از پیام های کانال رو... تولد کانال ۱۴۰۲/۳/7
مشاهده در ایتا
دانلود
"چشمک"
اگه گفتید بعد بارون چی حال میده؟آفرین عکاسی😂😅
ولی عکسایی که امروز گرفتم و خیلی دوست دارم...
اگه تازه آمدی کانال و نمی دونی پارت اول رمان کجاست می تونی اولین پارت رو توی سنجاق کانال پیدا کنی😉
"چشمک"
-بسمِ‌الله‌الرحمن‌الرحیم❤️‍🩹!' #رمان🫀 #او_وجودِ_من #پارت_بیست_و_سوم بعد نماز نشستم پیش بچها و رو ک
-بسمِ‌الله‌الرحمن‌الرحیم❤️‍🩹!' 🫀 رفتیم مزار خیلی برنامه شون خوب بود ولی تا آخر نموندم و برای اینکه از الهه خدافظی کنم و همینطور از اونی که ازش ناراحت بودم ولی بخشیده بودم زود از بچه هامون خدافظی کردم و ازشون خواستم به یاد منم باشند تو اعتکاف🥺 موقع رفتن قبلش رفتم خونه(همون که گفتم بالا) و بین دو تا در مونده بودم که کدومه و شانسی جلوی یکیشون وایسادم و زنگ زدم زینگ زینگ .. +کیه؟ _خاله منم حنانه دوست دختر تون🫠 +داره نماز میخونه 🧎‍♀ _دو دیقه بعد گفت اش مامان نمازم تموم شد کیه🤨 +حنانه اس میگه بیا پایین میخواد خدافظی کنه باهات😊 _عههه بگو الان میام😍🥹 +و من پایین منتظرش بودم و در حال آماده کردن اینکه چی قراره بگم😢😞 _با لبخند در رو باز کرد و سلام و بعدم دوباره معذرت خواهی🥺 +سلام خوبی من حلالت کردم تو هم ببخش اگه باعث شدم ناراحت بشی و بعدم ام  هم و بغل کردیم و خدافظی🥹🫂👋 میدونید آدما خیلی عجیبه اند گاهی انقدر دل سنگ و بد اخلاق گاهی هم آنقدر مهربون که تو نمی دونی آیا این آدم همونه؟نمی دونم چرا اینو گفتم ولی خب... بگذریم👩‍🦯 خلاصه رفتم خونه و دیدم الهه وسایل و جمع کرده و آماده رفتنه و باز بغض لعنتی 😞 و مامان و بابامم حاضر شدن که الهه رو ببرن برسونن🚗 موقع خدافظی یدونه محکم الهه رو بغل کردم و گفتم منم خیلی دعا کنیااا باشههه؟🥹 _مگه میشه دعات نکنم؟ ممنونم و بعد خدافظی کردم باهاشون و بغضی که برای این که الهه با شادی بره و نترکونده بودمش ترکید و زدم زیر گریه و خالی شدم..🥺😭 خب هیچی دیگه مامانم اینا الهه رو گذاشتن و با یه معجون خوشمزه برگشتن و دادنش بهم کلی تشکر کردم و بعدم سوال پیچ که چجور بود توی مسجد و الهه چقدرذوق کرد و اینا خلاصه مامانم اینا برای اون سه روز اعتکاف برای اینکه من کمتر فکر کنم بهش و کمتر ناراحت باشم برنامه ریختن هر روز یه امامزاده بریم...🥺 و روز اول امامزاده حسن رفتیم و کلی خوش گذشت و به بابام جوراب هدیه دادن و بعد یه جیگر خوشمزه برای صبحونه زدیم به بدن...🥹😉 و فرداش امامزاده صالح رفتیم و قرار شد بعد از ظهر مامانم اینا برن به الهه سر بزنن که...😃😌 به قلم ✍🏻: ܩ‍ـح‌ــی‍ـصــا , رایـــــحــ‌ـہ‌ ‹این داستان بر اساس واقعیت است / با اندکی بازنویسی>
چای حرم>>>>>>>
"چشمک"
-بسمِ‌الله‌الرحمن‌الرحیم❤️‍🩹!' #رمان🫀 #او_وجودِ_من #پارت_بیست_و_چهارم رفتیم مزار خیلی برنامه شون خ
-بسمِ‌الله‌الرحمن‌الرحیم❤️‍🩹!' 🫀 که من نرفتم نه برای اینکه دلم برای الهه تنگ نشده باشه ها نه اتفاقا دلم خیلی براش تنگ شده بود برای اینکه تازه با نرفتنم کنار آمده بودم و نمی خواستم دوباره هوایی بشم.... {ثنا} روز اول بود که مامان الهه اومد ,  از اونجایی که هر روز پشت میکروفن اسم صدا میکردن میگفتن ملاقاتی دارید 😂 اون روزم الهه و صدا زدن همه بچه ها باهم از ذوق دوییدیم جلو در گفتم آخ جون حنانه اومدهههه😁😍 وقتی رسیدم جلو گفتم خاله حنا کو؟ ههی نیومده بود بنا به به دلیل اینکه هوایی نشه 😐😔 اوففف دیگه هیچی نگفتم نمیدونستم باید  با خنده های مصنوعیم تظاهر میکردم  که خوشحالم  که حنانه نیومده؟😞😏 خلاصه سرمو گرم کردم به بازی کردن با داداش حنانه 😑😊 و یکم برامون خوراکی آوردن و یه چند تا از وسایل الهه و بردن دیشبش خیلی جای حنانه خالی بود 🥺 آخه رفتیم حسینیه ... اونجا کلی مست نجف و حی لایوت و ...🥹 گذاشتن دست زدیم و جیغغغ کشیدیم انقد شکلات پرت کردن برامون انقد خوش گذشت جای حنانه بغلم خالی بود .. هر وقت که الهه و میدیدم یاد حنانه میوفتادم 😞🥺 چقد دوست داشت باهم باشیم.. چقد ذوق داشت 😔 ههب..! روز اول برا سحری پاشدیم با الهه بدو بدو کارامونو انجام می‌دادیم 😁 سر مسواک زدن دیگه دستامون جا نداشت من خمیر دندون و می‌گرفتم با مسواک و خمیر دندون خودم تا الهه مسواک بزنه و برعکس😂😬 با الهه بغل هم میخوابیدیم ..🥹 خیلی حال میداد شبا ام بیدار می‌بودیم تا نماز صبح نماز شب و نماز های اعتکاف و میخوندیم .. 😁 برا مداحی و مولودی همه حلقه ها انگاری مسابقه بود , مولودی میخوندیم و کیف میکردیم 😁😃 حنانه خیلی مست نجف و دوست داشت ,منم به یاد اون میخوندم .. روز دوم زنگ زدم بهش باهاش حرف بزنم ,از صداش معلوم بود حالش خوب نیست اما وقتی از رفتن به امامزاده ها می‌گفت ذوق میکرد 😁 میخواستن قم ام برن اما بدون خواهرش نرفتن امان از لطف خواهری 😂 میدونم که الهه ام قدر این محبت های حنا و می‌دونه والا انقد بهشون حسودیم نمیشد و عاشق خواهر داشتن نبودم .. نمیدونم واقعا چرا اینو گفتم 😂🤣 احساسی شدم ..😅🥰 خلاصه اون دو شب به خوبی گذشت ... به شب آخر رسیدیم که شهادت حضرت زینب بود 🥺🖤 انقد حالمون بد بود که نازنین و معصومه و چند تا دیگه از بچه ها ام حالشون بد شد 😓 اون دو سه روز خیلی جهان و خانی هوامونو داشتن نازنینم که نگم براتون همه بچه ها شب اخر با اون بازی جاسوس حسابی از دلمون در آوردن (غم رو 😅) خلاصه... آخر همه حرفاشونم میگفتن مدیریت ایتیکاف (همون اعتکاف خودمونه😅) روز آخر شد و دعای ام داوود😂🤕 طولانی ولی شیرین .. آقا ما وسط دعا اومدیم با مربیمون خلوت کردیم دفترچه هامونو دادیم برامون خاطره نوشت .🤠 بعد از دعا ام دیگه موقع اذان بود و وقت افطار و خدافظی ..🥺 داشتم ساکمو جمع میکردمو تلفنی با حنانه حرف میزدم 😁 معلوم بود حسابی دلش برام تنگ شده 🤦‍♀ خب منم دلم تنگ شده بود , به روش نمی‌آوردم 🤣 اون سه روز با زهرا خانوم خیلی بهمون خوش گذشت تازه فهمیدم چقدر پایس😁 ولی مثل اینکه به ایشون خوش نگذشته😏😂 اره خلاصهه.. بعد از افطار پیش یکی از دوستام نشسته بودم و بعدش  برای ملیسا جون افطار بردم تا اینکه.... به قلم ✍🏻: ܩ‍ـح‌ــی‍ـصــا , رایـــــحــ‌ـہ‌ ‹این داستان بر اساس واقعیت است / با اندکی بازنویسی>
-بسمِ‌الله‌الرحمن‌الرحیم❤️‍🩹!' 🫀 تا اینکه دیدم یکی صدام می‌کنه برگشتم دیدم مامانمه😳😂 آخه مامانا اومده بودن دنبال بچه هاشون منم انقد محو صحبت های حاج آقا بودم نفهمیدم مامانم اومده خلاصه... پاشدم و از بچه ها خدافظی کردم و رفتم اونجا بهمون به عنوان یادگاری یه جانماز و گل نرگس و یه کتاب کوچیک دادن ..🥹🫂 بعد از اون شب که فرداش قرار بود بریم مدرسه ... صبح پا شدم و لباسامو پوشیدم با همراهی زینب رفتیم مدرسه تو حیاط منتظر حنانه نشسته بودم روبروی در مدرسه ههی نگاه میکردم که کی میاد ای بابا😂😞 دیدم یه ماشین از جلو در رد شد پشتش چند نفر داشتن میومدن از زیر ماشین کفش هاشون معلوم بود بلند داد زدم زینبببببب ,حنااااا اومددددد _کووو؟؟ +اونا کفشاش😁 _😐😂 ماشین که از جلو در رد شد دیدم بعلههه حنا خانومه از تو خیابون دویید سمت در از جلوی در تا سمت آبخوری دویید , منم به سمت اون دوییدم 😂🏃‍♀ وسط حیاط پریدیم بغل هم... {حنانه} آقا هیچی ثنا رو که دیدم جوری پریدم بغلش انگاری یه قرنه هم و ندیدیم یادمه ظهرا بودیم پس بعدش با ثنا رفتیم نماز خونه تا نمازمان و بخونیم نماز اول و خوندم و یه دور چشام و دور و بر نماز خونه چرخوندم تا ببینم کیا امدن چشمم خورد به خانی رفتم چشماش رو گرفتم و همین که برگشت سمتم سریع دستام و از رو چشاش برداشتم و هم و بغل کردیم خیلی حس خوبی بود کلا خیلی دختر دوست داشتنی این خانی خوشم آمده بود باید دوباره انجامش میدادم دوباره یه دور سرمو و چرخوندم و جهان و دیدم حالا نوبت اون بود دستام و گذاشتم رو چشاش ولی منتظر بودم خودش حدس بزنه کیه اسم چند نفر و گفت و آخر گفت حنانه تویی؟ گفتم ارهههه و جوری ذوق کرد و پرید بغلم که آلله آلله هیچی دیگه اقامه رو گفتیم و وقت خوندن نماز عصر بود رفتم بغل ثنا و شروع کردیم به خوندن اذان بعدم مکبر گفت اسلام و علیکم و رحمه الله و برکاته و من و ثنا بعد گفتن ذکر بدو بدو رفتیم سمت در نماز خونه و کفشامون و پوشیدیم و رفتیم طبقه بالا که کلاس مون بود تق تق بلهههه یکم گوشه در و رو باز کردیم و گفتیم خانم میشه بیایم تو؟ اره بگویید بشینید سرجاتون من و ثنام یه نگاهی به هم کردیم و تندی نشستیم و کتاب و باز کردیم آمااااا اصن حال درس نمیومد خب حق بدید بعد سهههه روز هم و دیده بودیم و الان باید به جای درس خوندن خاطره هامون و تعریف می کردیم ایشششششش هیچی آقا صبر کردیم تا زنگ بخوره البته به سختی😂 زینگ زینگ آخیش بالاخره زنگ خورد از اونجا که هوا سرد بود.... به قلم ✍🏻: ܩ‍ـح‌ــی‍ـصــا , رایـــــحــ‌ـہ‌ ‹این داستان بر اساس واقعیت است / با اندکی بازنویسی>
1K🥳
"چشمک"
-بسمِ‌الله‌الرحمن‌الرحیم❤️‍🩹!' #رمان🫀 #او_وجودِ_من #پارت_بیست_و_ششم تا اینکه دیدم یکی صدام می‌کنه
-بسمِ‌الله‌الرحمن‌الرحیم❤️‍🩹!' 🫀 تو راهرو که یه نیمکت بود نشستیم و ثنام به عنوان سوغاتی شکلات آورده بود کلیالبته از برنامه ها جمع کرده بود😂 و گذاشت رو میز زینب و الهه هم امدن و شروع کردم به باز کردن شکلات و گذاشتنش تو دهنم که دیدم همه دارن یکی یکی میان و شکلات بر می دارن و میرن خندم گرفته بود انگار نذری بود😅 ثنام که انگار خوشش آمده بود میگفت بفرمایید بفرمایید عه چرا کم برداشتی یکم دیگه بردار و اره.... خیلی روز خوبی بود بالاخره از تنهایی در آمده بودم خلاصه اون روز ثنا کم تعریف کرد برای اینکه من ناراحت نشم و اینا ولی بعدا خوب دق و دلی اون روز و با الهه خانوم در آوردن هنوزم که هنوزه خانما خاطره اعتکاف شون تموم نشده ایشششش... (ثنا) چند روز کلا فک میکردم به حس و حال اعتکافی که دیگه تموم‌ شده بود 😔..! یه روز تو مدرسه که معلم نداشتیم با بچه های کلاسمون دعوامون شد و از کلاس زدیم بیرون و رفتیم نمازخانه 🏫 یه ساعت تو نماز خونه عشق و حال کردیم و از خاطرات گذشته تعریف کردیم 🥹 بعضی اوقات ام بعضی از بچه ها میومدن تو نمازخانه و میدیدیمشون😁👋🥹 یه گپ و گفتی ام با اونا داشتیم تا زنگ بخوره 😬 یکی دو هفته بعد از اعتکاف یه روز منو حنانه از پشت خرابی مدرسه سر در اوردیم 😂 والا خرابی نبود گل های خوشگل کم نداشت 😄😊 کیف میداد برای عکس گرفتن 😁🥹🤌🏻 فردا چهارشنبه بودو مصادف با ... به قلم ✍🏻: ܩ‍ـح‌ــی‍ـصــا , رایـــــحــ‌ـہ‌ ‹این داستان بر اساس واقعیت است / با اندکی بازنویسی>
"چشمک"
-بسمِ‌الله‌الرحمن‌الرحیم❤️‍🩹!' #رمان🫀 #او_وجودِ_من #پارت_بیست_و_هفتم تو راهرو که یه نیمکت بود نشست
-بسمِ‌الله‌الرحمن‌الرحیم❤️‍🩹!' 🫀 {حنانه} واهاییییییی آنقدر ذوق زده بودم که نگمممم بدون مکث و حتی باز کردن کادو مثل دیوونه ها پریدم بغلش😂 و ثنام که انگار کوب کرده بود فقط نگام می‌کرد و بعد چند ثانیه اونم بغلم کرد و گفت خب بسه دیگه نمی خوای بازش کنی؟ عههه راس می گی چرا چرا برام باز شود دیده شود بخون تا باز کنمش؟ حنانه یه دور ببین بچه ها رو همه زل زدن بهمون😂😂 یه نگاهی کردم دیدم بعلهههه همه دارن نگامون می کنن یه لبخند ریزی زدم و آروم کاغذ کادو رو باز کردم😃 واهای ثناااا از هموناس که عکسش و فرستادممم و دوست داشتم واهای مرسییی ازت مهربونننن بازش کردم توش یه پلاک شهید صدر زاده بود و عکس حرم و حاج قاسم به معنای واقعی معرکهههه بود ثنا آروم گفت حناااا ببین منم یدونه از اینا دارم و این یعنی یه وسیله ست دیگهههه من ذوق زده بودم و وقتی فهمیدم ثنا هم ست پلاک من رو برای خودشم خریده باعث شد بیشتر ذوق کننننم آنقدر ذوق زده بودم که دوباره ثنا رو محکم بغل کردم و یه بوس کوشولو گوشه لپش کردم و سرم انداختم پایین و زدم زیر خندهههه آقا کلا تولدم اون سال خیلی خوب بود شب تولدم ام یکی از بچه های هیئت مون برام گپ تولد زده بود و خیلی ذوقی شدمممم و قرار بود امسال تولدم رو با اکیپ بچه های هیئت مون بگیریم ولی به خاطر دلایلی حدود ده روز بعد ۱۸ بهمن تولد رو گرفتیم و من از ۲۴ ام فک کنم بچه هامون رو دعوت کردم و با مامانم و بابام و خاله کوثرم همه وسایلی که برای جشن لازم بود رو آماده کردیم و ۲۸ام که من یکم زانوم درد می کرد نرفتم مدرسه و موندم خونه کمک مامانم اینا کردم و حدود ساعت ۱۱ اینا رفتم آرایشگر برای درست کردن موهام... الهه هم بعد مدرسه آمد تا اونم موهاش رو درست کنه آرایشگر شروع کرد به بافت موهایی که انتخاب کرده بودم برام ببافه و بعد حدود یه ساعت تموم شد کار موهام و حالا نوبت الهه بود الهه من میرم خونه کمک مامان اینا تموم شو خودت بیا باشه؟ _باشه برو وقتی رسیدم خونه دیدم مامانم و خاله کوثرم خیلی خوب چیدمان کردن و کلی ذوقی شدم و دوییدم آشپزخونه آشپزخونه سلام کردم و سریع روسریم دو در آوردم و گفتم دادام چطور شدم؟ {مامانم} خیلی خوشگل شدییییی +واقعانی؟ _ارهههه +خب خداروشکر {حنانه} بعد حدودا نیم ساعت صدای درمون به صدا در آمد زینگ زینگ.... کیه؟ +بدو باز کن حنانه عهههه بابا بودددد کیک گرفته بود از اون دو طبقه هایی که همیشه دوست داشتم برای تولدم داشته باشمممم _وایییییییییی ممنونمممممم بابااییییی +خواهش می کنم عزیزمممم و زود رفت چون تا امدن بچه هامون خیلی نمونده بود اها یادم رفت بگم ثنا به خاطر دلایلی اجازه نداشت بیاد خونه مون و این در تمام اون تولد باعث میشد حای خالیش کنارم حس بشه ساعت ۵ شد دقیقا زمانی که قرار بود شروع کنیم تولد رو و همه چیز به لطف مامانم و بابام و خاله آماد بود حتی الهه هم از آرایشگر آمده بود و ما هم حاضر حاضر بودیم و همش منتظر بودم زنگ در رو بزنن ولییی..... به قلم ✍🏻: ܩ‍ـح‌ــی‍ـصــا , رایـــــحــ‌ـہ‌ ‹این داستان بر اساس واقعیت است / با اندکی بازنویسی>