.
تا افطار چیزی نمانده. زهرا بیحال افتاده جلوی تلویزیون. برای خورشت، رُبگوجه سرخ میکنم که یکهو اعضای حلقه کتاب سکوت گروه ایتا را میشکنند. چالشی راه انداختهاند که به نظر شما مجموعه مبنا خانم است یا آقا. هرکدام دلیلی برای اثبات نظر خودشان آوردهاند. دلم میخواهد مشارکت کنم؛ اما دستم بند برنج دمکردن است. زیرخورشت را کم میکنم. به نظرم زنانگی و تنانگی بیشتر از مردانگی برازنده مبناست. مبنا زنی است که برای اثبات مدیربودنش گاهی اقتدار در ظاهرش پررنگتر میشود. زنی که همزمان مدیرمدرسه دخترانه و پسرانه است.
توی مدرسه، چادرکشدار از سرش نمیافتد. اوج صلابتش را وقتی سرصف بلندگو دست میگیرد نشان میدهد. عینک میزند تا کسی پُفزیر چشمش را نبیند. از ضدآفتاب خوشش نمیآید ولی برای کمتردیدهشدن لکهای صورتش میزند. وقتی برمیگردد توی دفتر اول از همه میایستد جلوی آینه. دکتر بهش گفته شبها پای سیستم بیدار نماند تا التهاب چشمش بهترشود. هر شب تصمیم میگیرد زودتر بخوابد اما با فنجان چایوقهوه تا نزدیک صبح روی ایدهها و پروژههای نو برای دانشآموزان کار میکند.
زنگ تفریحها توی حیاط کنار دانشآموزهاست. حواسش هست پسرها به هم نپرند و دخترها موقع بدوبدو زمین نخورند. چندتا چسبزخم توی جیب مانتوی بلندسرمهای رنگش دارد. زنگ تفریح کش چادرش را آزاد میکند. چادر میافتد روی شانهاش و از دیدن بچههایی که به بوفه هجوم آوردهاند، لبخند میزند. به بابای مدرسه کمک میکند تا قبل از زنگ کلاس کیک، آبمیوه و ساندویچ را دست بچهها بدهد.
همان وقتهاست که معاون پرورشی و اجرایی دنبالش میگردند. میآیند توی بوفه و تلفن بیسیم را میدهند دستش. خانممبنا از اداره کل تماس گرفتن برای جلسه فردا. چادرش را مرتب میکند و میرود سمت دفتر. صدای اذان مغرب، من را از خیال خانم یا آقابودن مبنا میپرانَد. برای بچهها غذا میکشم. زهرا میپرسد روزه فردا هم خیلی ثواب داره مامان؟! میخندم و سرم را پایین میآورم که یعنی خیلی زیاد.
#مبنا
@chiiiiimeh
.
.
خدایا تَر مکن اندازهٔ مویی سرِ ما را
ز بارانی که از خُمخانهٔ حیدر نمیآید
#حیدر
@chiiiiimeh
.
4_5969776461496717057.mp3
3.84M
.
خوشآمدی ای مظهرالعجایبِ من
#حمیدرضا_برقعی
@chiiiiimeh
.
هدایت شده از مستوره | فاطمه مرادی
.
چند کلام نور از روشنفکرترین، مذهبیترین و ترازترین مرد عالم:
زنهای برجسته مایهی افتخارند؛ شما هم سعی کنید جزو این زنان بشوید.
ما زنان برجستهای داریم در همهی بخشهای علمی و عملی و جهادی و مسئولیتپذیری و مدیریتی و غیره، زنهای برجستهی مهمی داریم، اینها مایهی افتخارند، زنهای برجستهی در کشور، هر کشوری زنان برجستهای داشته باشد اینها مایهی افتخارند و در کشور ما زیاد هستند و شما سعی کنید جزو این زنان بشوید. چه جوری؟ درس بخوانید، درسهایتان را باید خوب بخوانید، تکالیف درسی را باید خوب انجام بدهید، کار کنید، فکر کنید، کتاب بخوانید تا انشاءاللّه جزو زنهای بزرگ بشوید در آینده.
#جشن_فرشتهها
#میلاد_امام_علی
#رجب
#ماه_رجب
#جشن_تکلیف
#سیزده_رجب
🇮🇷 ۱۴۰۱/۱۱/۱۴
@masture
هدایت شده از ☘حدیث دوست☘
یک؛
رواندرمانگرها وقتی میخواهند کمک کنند تا مصیبتزدهای را از یک بحران روحی عاطفی که در آن گرفتار شده است نجات دهند، با مفهوم پذیرش شروع میکنند، چون معتقدند هیچ چیز به اندازهی پذیرشِ واقعیتِ رنجها و نقصها و ناکامیها نمیتواند تحمل آنها را برای فرد آسان کند.
پذیرش، مقولهای است که این روزها زیاد دربارهاش میشنوید و میخوانید.
دو؛
پدرم که فوت کرد تا مدتها خواب میدیدم که زنده است و ما به اشتباه خیال کردیم که او را دفن کردهایم، برایش مراسم گرفتهایم، گریه زاری راه انداختهایم و بیقراری کردهایم. مثلا خواب میدیدم این مدت که نبوده سفر رفته، یا به خندهدارترین شکل ممکن او را گروگان گرفته بودند و خلاصه دلیل غیبت این چند وقتهاش هر بهانهای بود جز مرگ.
گاهی خوابها آنقدر واقعی بودند که وقتی بیدار میشدم نمیدانستم آن که در خواب دیدم واقعیت بود و باید بپذیرم یا آن که در بیداری بر ما گذشته بود.
بس که این دوری، این فراق برایم غیرقابل باور بود.
هدایت شده از ☘حدیث دوست☘
سه؛
بانو!
به یک سوال من جواب دهید؛ شما بعد از آنهمه مصیبت، شبها چه خوابی میدیدید؟ خواب برادر که دارد چادر خیمه را کنار میزند و به روی شما تبسم، یا خواب گهوارهای را که طفل شش ماههای سیراب از شیر مادر در آن دست و پا میزند و میخندد؟ خواب عَلَمداری که سایهی عَلَمش خنکای امنیت دارد یا قامت رعنای جوانی که أشبه الناس خَلقا و خُلقا و منطقا برسول است؟
اما اصلا مگر بعد از آنهمه مصیبت دیگر توانستید بخوابید؟ به گمانم حتی نیاز نبود پلکهای خستهتان را ببندید تا مرز بین رویا و واقعیت را گم کنید. همین که کودکانی در کوی و برزن میدویدند، یا گوسفندی را سر میبُریدند، همین که آبی در کاسهای حلقه در حلقه نقش میزد، و طفلی زیر سینهی مادر با انگشتان کوچکش در هوا چنگ میانداخت، همینها کافی بود تا مرزی بین بیداری و خوابهایتان نباشد.
بانو! تاریخ میگوید بعد از آن همه مصیبت بیمار شدید.
بانو! درمانگرها میگویند پذیرش، تحمل رنجهای دنیا را آسان میکند.
چهار؛
برای او که در هر حالی جز زیبایی نمیبیند، پذیرش زشتیها و پلیدیها با روح او سازگار نیست.
پنج؛
خیلیها معتقدند روضههای کربلا را باید سربسته خواند و رد شد، وگرنه روضههای مکشوف و سرگشاده را یا باید پذیرفت و بی آن که این پذیرش تحملش را آسان کند تا مغز استخوان سوخت و خاکستر شد، یا باید انکار کرد و نفس راحتی کشید...
#حدیث_دوست
#حدیثه_میراحمدی
#یا_زینب_کبری
#کربلا_در_کربلا_می_ماند_اگر_زینب_نبود
#پذیرش
#ما_رأیت_إلا_جمیلا
@hadise_dust
.
▫️دیشب، آخرین بازنویسی [خیمه ماهتابی] را برای مدیرتولید نشرشهیدکاظمی ارسال کردم. خیمه ماهتابی یک رمان کوتاه فانتزی هشتهزار کلمهای است که از محرم مشغول نوشتنش هستم. راوی خیمهی فضول و خاصی است که ماجرای کاروان و همسفرانش در کربلا را برای بچههای ۸ تا ۱۲ ساله تعریف میکند.
▫️خیمه ماهتابی متعلق به حضرتزینب است. خانمی که قلب تپنده کاروان کربلا بود و امروز سالروز شهادتش. امیدوارم بعد از مراحل ویراستاری و تصویرسازی کتاب برای محرم سال آینده آماده انتشار باشد.
#خیمه_ماهتابی
#نشر_شهید_کاظمی
@chiiiiimeh
.
.
آلاء کنار دستم روی تخت خوابیده. تاولهای کف دستش را که بوس میکنم، مژههایش از درد جمع میشوند. یکیدوساعت قبل، دستش توی حیاط سوخت. آتش درست کرده بودیم برای سیبزمینی کبابی و همانجا کار دست خودش داد. این چندمین باری بود که مثل هر بچه شش سالهای میافتاد، میسوخت، به جایی میخورد و دردکشیدن را تجربه میکرد.
اینبار اما وقتی آمد بالا، چیزی بهم نگفت. دیدم که لبش را گاز گرفته و چشمهایش سرخ شدهاند. به روی خودش نیاورد که بیاحتیاطی کرده و به چوب آتشگرفته دستزده. چوبی که پدرش چندبار بهش گفته بود داغ است و باز حرفگوشنکرده بود. درگوشی به من گفت دستش سوخته. بعد پلک روی هم گذاشت و خودش را انداخت توی بغلم. اندازه نصف استکان اشک راه گرفت روی لپهایش.
بغلش کردم. گذاشتمش روی میز. کِرِم مخصوص سوختگی به دستش زدم. قربانصدقهاش رفتم. بوسیدمش. هرکاری که مادرها انجام میدهند. حالا درحال چرتزدن است و من در حال اشکریختن. میدانم برای چه گریهام گرفته. نه برای سوختن دستش اشک میریزم، نه برای تاول و دردی که کشیده. برای آن چند لحظهای که توانست دردش را از بقیه قایم کند گریهم گرفته.
قبلتر درلحظه جیغ میکشید و پایش را از درد به زمین میکوبید. حالا اما قضیه فرق کرده بود. داشت بزرگتر میشد. شبیه آدمبزرگهایی که بلدند دردها را قورت بدهند و از همه قایم کنند. لبهایم را بردم نزدیک گوشش. آرام گفتم بزرگ نشو کوچولو. زود گریه کن. درلحظه جیغ بزن. لفتش نده. بپر توی بغلم. نمیدانم صدایم را توی خواب شنید یا نه. مژههایش اما هنوز بیحرکتاند.
#تاول
@chiiiiimeh
.
.
اینروزها جدیترین کاری که میکنم کتابخواندن است. نوشتنهایم حتی کمتر شده و موعد تحویل کارهایم بدجوری عقب افتاده. پایان سال دلم میخواهد کتابخواندنم را ارزیابی کنم و به خودم نمره بدهم. برایم مهم است چطور، چقدر و با چه موازینی در جهان پرسروصدای ادبیات قدم بگذارم. انگار درحال جوابپسدادن به مدیرمدرسهای باشم که درآن مشغول به کارم. کتابخواندم در سال ۱۴۰۱ دو تغییر اساسی به همراه داشت.
اولین تغییر، تجربه حلقهداری و همراهکردن جمعی از کتابخوانها با مطالعاتم بود. امسال تجربه چندسری همراهی با حلقه کتابخوانی در محل کارم را داشتم. گوشدادن به حرف آدمهای زیادی درباره کتاب و کلمات. کمی از پوستهی دورم را ترک انداختم و به صورت اشتراکی آدمهایی را در محدوده خودم راه دادم. راستش کار طاقتفرسا و زمانبری بود؛ اما توانستم جنبههایی از خودم را تقویت ببخشم.
صبورتر و حواس جمعتر شدم و خیلی چیزهای دیگری که باعث شد تصویر آن فاطمه از خودراضی قبلی کمی فقط کمی کمرنگتر شود. دومین تغییر رسیدن از کتابی به کتاب دیگر بود. دومینوی سیال و رهاتری که راه رسیدن به جهانهای موازی را نشانم میداد. از نویسندهای به نویسنده دیگری میرسیدم و از کتابی به کتابی تازهتر. کاری که قبلا نکرده بودم. کاری که نقشه ذهنیام را تکمیل میکرد و فهم دقیقتری از کلمات نصیبم شد.
مثلا چندسال قبل استادم گفته بود از ریموند کارور بخوانم. کتابهایش را طی چند روز خواندم. بعد دوباره به استادم گفتم خب تمام شد نفر بعدی و بهم نویسندههای دیگری معرفی کرد. امسال اما از کارور به هنری میلر،جان گاردنر، اوکانر، گوردن لیش و دیاچلارنس رسیدم. کارور را بین اساتید و نویسندههای موردعلاقهاش جستجو کردم. برای همین دو تغییر در سبک کتابخواندنم، توی دفتر ارزیابی نمره بالاتری از سال ۱۴۰۰ به خودم دادم.
#ارزیابی
@chiiiiiimeh
.
.
🎬Burnt (سوخته)2015
فیلمهایی که توی آشپزخونه باشند رو خیلی دوست دارم. قهرمان فیلم هدف خوبی هم داشت برای ساختن درام. خلاصه که فیلم خوشمزهای بود.
#پیشنهاد_فیلم
@chiiiiimeh
.
هدایت شده از مدرسه مهارت آموزی مبنا
🤩بالاخره نوبتی هم باشه،
نوبت «حلقه کتاب» مبناست🤩
📣ثبتنام «پنجمین حلقه کتاب مدرسه مبنا» شروع شد.📣
🔰توی این حلقه چیکار میکنیم؟
اصل کار حلقه جمعخوانی کتابه؛ یعنی دورهم جمع شیم و روزانه، طبق یک برنامه مشخص چند کتاب رو بخونیم و بعد از خوندن محدوده هر روز درباره اون بخش با دیگران حرف بزنیم و گپ و گفت کنیم.
🔰چه کتابایی توی این حلقه میخونیم؟
قراره توی پنجمین حلقه، چهار کتاب رو باهم جمعخوانی کنیم:
۱. آداب کتابخواری
۲.سر بر دامن ماه
۳.سمفونی مردگان
۴.مگر چشم تو دریاست؟
🔰تا کی میتونید حلقه رو ثبتنام کنید؟
فقط تا ۲۸بهمنماه فرصت دارید👌
🔰حلقه از کی شروع میشه و تا کی ادامه داره؟
حلقه پنجم، از ۳۰بهمن شروع به کار میکنه وتا ۱۵ اردیبهشت ادامه داره.
🔰چطور حلقه رو ثبتنام کنید؟
از این لینک برید:
🌐https://mabnaschool.ir/product/halghe-ketab-5/
🔰میخواید بیشتر درباره حلقه بدونید؟
خیلی راحت روی لینک بالا بزنید و توضیحات حلقه رو دقیق بخونید.☺️
🔰اگر سوالی هم داشتید از من بپرسید:
🆔@adm_mabna
.
شاهرخ مسکوب، جستار «قصهیسهراب و نوشدارو» را در سوگ سهراب سپهری نوشته است. چیزهای زیادی درباره سهراب، شعر، سیاست، مرگ و ادبیات در این سوگنامه نوشته است. مسکوب درستایش زیست سهراب اینطور گفته:
«سهراب طرح برمیداشت، دستهدسته و همه از درخت. بیمعنی است که بگویم آدم پرکاری بود، عاشقانه و مرتاضانه کار میکرد. برای شعرهای معدود او، به نسبت، کار و آگاهی عظیمی صرف شده است. در تلفکردن وقت خسیس بود. با قناعت و پشتکار صنعتگران قدیم و مثل آنها خستگیناپذیر و مدام کار میکرد. تا میتوانست از خانه بیرون نمیآمد، برای کارکردن باید گوشه میگرفت.
شعر، تصویر و طبیعت در کنار چشمه او به هم رسیده بودند، در آن شستوشو کرده و یگانه بیرون آمده بودند. شعر تجربه باطنی مصور، نقاشی تجربه معنوی شاعرانه و طبیعت شعری سروده در رنگ و صورت سهراب بود.»
#سهراب
@chiiiiimeh
.
.
🎬Parasite 2019 (انگل)
نمیدونم چرا آنقدر دربرابر دیدن این فیلمی که چندتا جایزه برده مقاومت میکردم. پوسترش برام جذاب نبود. اما بالاخره دیدمش. متوسط بود. اگر بخوام یه خوبی ازش بگم اسمش بود. اسم فیلم خیلی درست انتخاب شده بود. آنقدر که میشد روی هر شخصیتی تطبیقش داد. فیلم پر از انگل بود.
#پیشنهاد_فیلم
@chiiiiimeh
.
.
صبح بین شلوغی کمدِ پارچهها، یک کیسه پرت افتاده بود. توی کیسه دوتا پارچه زبر و سفت پیدا کردم. یادم نبود از کجا خریدمشان. برای چهکاری؟ چرا سفید؟ یک لحظه شک کردم برای مامان باشند. گوشی را برداشتم که زنگ بزنم و ازش بپرسم پارچهها برای شماست؟ اگر بله که وقتی میروم تهران برایش ببرم. یکهو صاعقهای زد به سرم و صدایی توی سرم کمانه کرد.
یادم افتاد پارسال با چندتا از دوستهایم یک توپ پارچهی کفن خریدیم. قولوقرار گذاشتیم ماه رمضان هر کدام روی کفن خودمان ادعیه و سورههای مخصوص را بنویسیم؛ اما ننوشتیم. نمیدانم چرا نشد. هر کدام رفتیم سمت کاری یا پروژه ناتمامی و کفنهایمان دست نخورده باقی ماند. پارچه را از توی کیسه درآوردم. دست کشیدم رویش. گذاشتم روی صورتم و نفس عمیقی کشیدم. سنگینی مرگ را حس کردم. ترسیدم. لرز کردم.
زود برش گرداندم توی کمد. نمیخواستم ببینمش. دوباره کیسه را کمی جابهجا کردم. گذاشتمش روی بقیه پارچهها. تا شب هرجا چشم چرخاندم نتوانستم حواس مرگ را از خودم پرت کنم. مثل شبح سایهبهسایه دنبالم کرد. به دوستانم پیام دادم بیاید ماه رمضان امسال کار کفنها را تمام کنیم. آرزو کردم خودم قبل از مُردن دعای جوشن و چهارقل را رویش بنویسم. همانطوری که با هم قرار گذاشتیم، با زعفران، گلاب، تربت و آب زمزم. آرزوی هولناکی بود اما باید از پسش برمیآمدم.
#پارچه
@chiiiiiimeh
.
.
📽Shutter Island(جزیره شاتر)
اگر برای آخر هفته دنبال فیلم خوبی هستید، جزیره شاتر را پیشنهاد میکنم. ترکیبی از پیچیدهنویسی کافکا، ذهن تودرتوی بورخس، پساجنگنویسی سلینجر و تعلیق هیچکاکی در انتظار شماست.
🔖 راوی غیرموثق، موتیفهای پیدرپی
و تصاویر تاملبرانگیز این فیلم را از دست ندهید.
#پیشنهاد_فیلم
@chiiiiimeh
.
.
از شرکت در محافل ادبی فراری هستم. اختتامیه را اما هر کاری کردم بپیچانم، نشد. چند بار زنگ زدند و تاکید کردند. با بچهها رفتم، پسرم و دوتا دخترهایم. هر دو طرح رمان نوجوانی که فرستاده بودم، برای جشنواره برگزیده شد و رتبه آورد.
قرارداد امضا کردم. هدیه، تندیس و آن لوح دستنویس پرظرافت را تحویل گرفتم. حالا باید بگردم غاری پیدا کنم و خودم را برای نوشتن زندانی کنم. نوشتن دو رمان نوجوان فانتری که آخر کار غیرمستقیم نشان از انسان تمام داشته باشند. انسانی که سالهای زیادی را در انتظار سپری میکند.
#عَجِّل
.
.
میروم توی تنظیمات گروه حلقه چهارم. دست میبرم سمت اختیارات و همه را قرمز میکنم. وسط هر دایره قرمز یک ضربدر هم هست که یعنی دیگر کسی نمیتواند پیامی بگذارد و گروه برای همیشه قفل میشود. روزهایی که با هم داشتیم اما هنوز در من زندهاند.
با اعضای حلقه، کتابها، نویسندهها، کلکلها، شوخیها پیوند خوردهام. همه را حمل میکنم سمت حلقه عزیز پنجم. خوشحالم که بیشتر اعضا توی گروه جدید همراه هستند. برای آنهایی که از بهترین گروه کتابخوانی دنیا جدا شدهاند هم دستهدسته سعادت آرزو میکنم.
#ضربدر
@chiiiiimeh
.
.
نزار قبانی، در مقدمه کتاب صدنامهعاشقانه اینطور نوشته است: «نامهها همان سرزمین آرمانی هستند که نویسنده در آنها چون طفلی پابرهنه میتازد. در آن کودکی را با تمام معصومیت، حرارت و صداقت تجربه میکند. نامهها همان لحظات نابی هستند که نویسنده در آنها احساس میکند آزاد است، سانسور نمیشود و به اقامت اجباری تن نمیدهد.»
کتاب را میتوانید از طاقچه بینهایت بخوانید.
https://taaghche.com/book/60961
#نامه
@chiiiiimeh
.