eitaa logo
چیمه🌙
637 دنبال‌کننده
542 عکس
29 ویدیو
3 فایل
🔹️فاطمه‌سادات موسوی هستم. 🔹️چیمه به زبان لُری یعنی مثل ماه 🎐اینجا هستم muuusavi@ .
مشاهده در ایتا
دانلود
چیمه🌙
. می‌دونم باورش سخته ولی قم داره برف می‌باره🤩 .
🤩بالاخره نوبتی هم باشه، نوبت «حلقه کتاب» مبناست🤩 📣ثبت‌نام «پنجمین حلقه کتاب مدرسه مبنا» شروع شد.📣 🔰توی این حلقه چیکار می‌کنیم؟ اصل کار حلقه جمع‌خوانی کتابه؛ یعنی دورهم جمع شیم و روزانه، طبق یک برنامه مشخص چند کتاب رو بخونیم و بعد از خوندن محدوده هر روز درباره اون بخش با دیگران حرف بزنیم و گپ و گفت کنیم. 🔰چه کتابایی توی این حلقه می‌خونیم؟ قراره توی پنجمین حلقه، چهار کتاب رو باهم جمع‌خوانی کنیم: ۱. آداب کتاب‌خواری ۲.سر بر دامن ماه ۳.سمفونی مردگان ۴.مگر چشم تو دریاست؟ 🔰تا کی می‌تونید حلقه رو ثبت‌نام کنید؟ فقط تا ۲۸بهمن‌ماه فرصت دارید👌 🔰حلقه از کی شروع می‌شه و تا کی ادامه داره؟ حلقه پنجم، از ۳۰بهمن شروع به کار می‌کنه وتا ۱۵ اردیبهشت ادامه داره. 🔰چطور حلقه رو ثبت‌نام کنید؟ از این لینک برید: 🌐https://mabnaschool.ir/product/halghe-ketab-5/ 🔰می‌خواید بیشتر درباره حلقه بدونید؟ خیلی راحت روی لینک بالا بزنید و توضیحات حلقه رو دقیق بخونید.☺️ 🔰اگر سوالی هم داشتید از من بپرسید: 🆔@adm_mabna
. شاهرخ مسکوب، جستار «قصه‌ی‌سهراب و نوشدارو» را در سوگ سهراب سپهری نوشته است. چیزهای زیادی درباره سهراب، شعر، سیاست، مرگ و ادبیات در این سوگنامه نوشته است. مسکوب درستایش‌ زیست سهراب این‌طور گفته: «سهراب طرح برمی‌داشت، دسته‌دسته و همه از درخت. بی‌معنی است که بگویم آدم پرکاری بود، عاشقانه و مرتاضانه کار می‌کرد. برای شعرهای معدود او، به نسبت، کار و آگاهی عظیمی صرف شده است. در تلف‌کردن وقت خسیس بود. با قناعت و پشتکار صنعتگران قدیم و مثل آن‌ها خستگی‌ناپذیر و مدام کار می‌کرد. تا می‌توانست از خانه بیرون نمی‌آمد، برای کارکردن باید گوشه می‌گرفت. شعر، تصویر و طبیعت در کنار چشمه او به هم رسیده بودند، در آن شست‌وشو کرده و یگانه بیرون آمده بودند. شعر تجربه باطنی مصور، نقاشی تجربه معنوی شاعرانه و طبیعت شعری سروده در رنگ و صورت سهراب بود‌.» @chiiiiimeh .
. 🎬Parasite 2019 (انگل) نمی‌دونم چرا آنقدر دربرابر دیدن این فیلمی که چندتا جایزه برده مقاومت می‌کردم. پوسترش برام جذاب نبود. اما بالاخره دیدمش. متوسط بود. اگر بخوام یه خوبی ازش بگم اسمش بود. اسم فیلم خیلی درست انتخاب شده بود. آنقدر که می‌شد روی هر شخصیتی تطبیقش داد. فیلم پر از انگل بود. @chiiiiimeh .
. صبح بین شلوغی‌ کمدِ پارچه‌ها، یک کیسه پرت افتاده بود. توی کیسه دوتا پارچه زبر و سفت پیدا کردم. یادم نبود از کجا خریدمشان. برای چه‌کاری؟ چرا سفید؟ یک لحظه شک کردم برای مامان باشند. گوشی را برداشتم که زنگ بزنم و ازش بپرسم پارچه‌ها برای شماست؟ اگر بله که وقتی می‌روم تهران برایش ببرم. یکهو صاعقه‌ای زد به سرم و صدایی توی سرم کمانه کرد. یادم افتاد پارسال با چندتا از دوست‌هایم یک توپ پارچه‌ی کفن خریدیم. قول‌‌وقرار گذاشتیم ماه رمضان هر کدام روی کفن خودمان ادعیه و سوره‌های مخصوص را بنویسیم؛ اما ننوشتیم. نمی‌دانم چرا نشد. هر کدام رفتیم سمت کاری یا پروژه ناتمامی و کفن‌هایمان دست نخورده باقی ماند. پارچه را از توی کیسه درآوردم. دست کشیدم رویش. گذاشتم روی صورتم و نفس عمیقی کشیدم. سنگینی مرگ را حس کردم. ترسیدم. لرز کردم. زود برش گرداندم توی کمد. نمی‌خواستم ببینمش. دوباره کیسه را کمی جابه‌جا کردم. گذاشتمش روی بقیه پارچه‌ها. تا شب هرجا چشم چرخاندم نتوانستم حواس مرگ را از خودم پرت کنم. مثل شبح سایه‌به‌سایه دنبالم کرد. به دوستانم پیام دادم بیاید ماه رمضان امسال کار کفن‌ها را تمام کنیم. آرزو کردم خودم قبل از مُردن دعای جوشن و چهارقل را رویش بنویسم. همان‌طوری که با هم قرار گذاشتیم، با زعفران، گلاب، تربت و آب زمزم. آرزوی هولناکی بود اما باید از پسش برمی‌آمدم. @chiiiiiimeh . ‌
. 📽Shutter Island(جزیره شاتر) اگر برای آخر هفته دنبال فیلم خوبی هستید، جزیره شاتر را پیشنهاد می‌کنم. ترکیبی از پیچیده‌نویسی کافکا، ذهن تودرتوی بورخس، پساجنگ‌نویسی سلینجر و تعلیق هیچکاکی در انتظار شماست. 🔖 راوی غیرموثق، موتیف‌های پی‌درپی و تصاویر تامل‌برانگیز این فیلم را از دست ندهید. @chiiiiimeh .
. از شرکت در محافل ادبی فراری هستم. اختتامیه را اما هر کاری کردم بپیچانم، نشد. چند بار زنگ زدند و تاکید کردند. با بچه‌ها رفتم، پسرم و دوتا دخترهایم. هر دو طرح رمان نوجوانی که فرستاده بودم، برای جشنواره برگزیده شد و رتبه آورد. قرارداد امضا کردم. هدیه، تندیس و آن لوح دستنویس پرظرافت را تحویل گرفتم. حالا باید بگردم غاری پیدا کنم و خودم را برای نوشتن زندانی کنم. نوشتن دو رمان نوجوان فانتری که آخر کار غیرمستقیم نشان از انسان تمام داشته باشند. انسانی که سالهای زیادی را در انتظار سپری می‌کند. .
. می‌روم توی تنظیمات گروه حلقه چهارم. دست می‌برم سمت اختیارات و همه را قرمز می‌کنم. وسط هر دایره قرمز یک ضربدر هم هست که یعنی دیگر کسی نمی‌تواند پیامی بگذارد و گروه برای همیشه قفل می‌شود. روزهایی که با هم داشتیم اما هنوز در من زنده‌اند. با اعضای حلقه، کتاب‌ها، نویسنده‌ها، کل‌کل‌ها، شوخی‌ها پیوند خورده‌ام. همه را حمل می‌کنم سمت حلقه عزیز پنجم. خوشحالم که بیشتر اعضا توی گروه جدید همراه هستند. برای آن‌هایی که از بهترین گروه کتابخوانی دنیا جدا شده‌اند هم دسته‌دسته سعادت آرزو می‌کنم. @chiiiiimeh .
. نزار قبانی، در مقدمه کتاب صدنامه‌عاشقانه این‌طور نوشته است: «نامه‌ها همان سرزمین آرمانی هستند که نویسنده‌ در آن‌ها چون طفلی پابرهنه می‌تازد. در آن کودکی‌ را با تمام معصومیت، حرارت و صداقت تجربه می‌کند. نامه‌ها همان لحظات نابی هستند که نویسنده در آن‌ها احساس می‌کند آزاد است، سانسور نمی‌شود و به اقامت اجباری تن نمی‌دهد.» کتاب را می‌توانید از طاقچه بی‌نهایت بخوانید. https://taaghche.com/book/60961 @chiiiiimeh .
. توی کتاب واژه‌نامه حزن‌های ناشناخته درباره معنی کلمه مِرنیس این‌طور نوشته است. مرنیس‌ یعنی انزوای آرامش‌بخش رانندگی در اواخر شب؛ شناورشدن در خلا در آوایی دگرجهانی، چشمانی که گوهرهای قرمزرنگی را در تاریکی شب رد می‌گیرند. نوربالای اتومبیل که همچون فانوس دریایی پس‌وپیش می‌شود. برگرفته از کلمه‌ی مجارستانی مِر، کجا؟ در کدام جهت؟ @chiiiiimeh .
. وقتی یه عالمه ویراستار و نویسنده دورت رو می‌گیرن، دیگه حق گذاشتن نقطه هم نداری. با نقطه‌های من مهربون باشید عزیزان🤝 .
. آقاجان من امروز داشتم مادری‌کردنم را دودوتا چهارتا می‌کردم. کفه‌ی مادر نچسب‌بودن و گیربده‌ام سنگین‌تر از آن یکی کفه است. خیلی از این اخلاق‌های کوفتی بکن‌نکن دارم. بی‌حوصله‌ام و زود از کوره درمی‌روم، گاهی قابل‌تحمل‌ترم. هرچه فکرکردم توی آن یکی کفه چیز به‌دردبخوری برای بچه‌ها نداشتم جز یک چیز. تمام هجده سالی که مادری کردم، تنها از پس یک کار برآمدم. من مِهر شما را مثل قطراتی که از محفظه کوچک سِرُم پایین می‌ریزند، با همان ریتم تند و بی‌وقفه، ریزریز بهشان نوشاندم. گفتم که شما طبیب هستید، گفتم که اکسیرجاودانگی توی آستین شماست. گفتم که تاریکی و روشنی را شما مرزبندی می‌کنید. پسرم با چندتا از دوست‌های صاحب‌ذوقش، دورهمی مناسبتی آتش کرده‌اند. اسمش را چون شما دوست دارید گذاشته‌اند خانه مادری، هم‌نام مادرتان. روزهای شادی شما کوچه‌های شهر را ریسه می‌زنند و روزهایی که شما رخت عزا به تن می‌کنید، مشغول سیاهکوب‌زدن می‌شوند. از همین دهه هشتادی‌هایی هستند که روی نبض دست راستشان دستنبد چرم با اسم شما می‌بندند. دختر بزرگم خیلی خوب بلد است زیارت عاشورا بخواند. حاء اسمتان را از ته دل و غلیظ تلفظ می‌کند. آنقدر قشنگ بهتان سلام می‌دهد که درجا یک دسته کبوترحرمی توی دلم پر می‌کشند. ته‌تغاری امروز صدبار برایتان سرود خواند و دامنش را توی هوا چرخاند. همین چند دقیقه قبل بهم گفت آرزو دارد شما را ببیند. آقاجانم حالا که خودشیرینی کردم، اجازه می‌دهید توی آن یکی کفه‌مادری‌کردنم اسم شما را بگذارم؟! من هر چه فکر می‌کنم چیز بیشتری ندارم بهشان بدهم. @chiiiiimeh .
4_6012322128358018277.mp3
14.44M
. 🌨 از موج‌ها بجویید آن راز جاودان را @chiiiiimeh .
هدایت شده از مجله مجازی محفل
-📌 اما خبر خوبی که گفته بودیم😍 میخوایم باهم دیگه یه چالش جذاب داشته باشیم و خب برای قدرانی جایزه‌ای هم در نظر گرفته شده که به قید قرعه به چندتا از شرکت کننده‌های عزیز تعلق می‌گیره :) 📷 یک عکس یا هرچندتا که خودتون دوست دارید از جشن و محافلی که توی این دو روز شرکت کردید داخل صفحه‌ی اینستاگرام یا کانال‌های ایتایی که دارید نشر بدید و در حد چند جمله کوتاه درموردش بنویسید🙂 📍 اگه داخل فضای اینستاگرام عکس گذاشتین صفحه‌ی محفل رو تگ کنید؛ - mahfel_mag 📍و اگه داخل کانال ایتا نشر دادید آیدی کانال محفل رو زیر پستتون بذارید؛ - mahfelmag 🗞️@mahfelmag
. این چهارتا عزیزِدل بهم قول‌دادن عیدامسالم رو بسازن (دلم برای روهم‌روهم خواندن تنگه) .
هدایت شده از /زعتر/
کوچ کردن همیشه برایم سخت بوده و تا مدت‌ها خُلقم را تنگ کرده. این را وقتی فهمیدم که نوزده ساله بودم و بعد از بازدیدِ خانهٔ جدیدمان، از میدان آرژانتین تا خودِ هفت‌تیر را یک‌سره با صورت خیس دوییدم. بی‌سروصدا. بدونِ توضیح. اتاقِ مستقل و سبزرنگِ جدید، نظرم را عوض نکرد. خانهٔ خودمان را می‌خواستم. با همان اتاقِ اشتراکی با خواهرم. که یک‌ سمتش همیشهٔ خدا روی هوا بود و سمت دیگرش که از قضا سهم من بود، باعث افتخارِ مادرم. داشتم می‌گفتم. با ورود به ایتا و نقل‌مکانِ کارگاه‌هایم با هنرجوها، دوستانم یک به یک کانالی دست‌وپا کردند برای روایت‌گری‌‌هایشان. من هم همان‌موقع دست‌به‌کار شدم. هرچند وقت یکبار کلمات را هم ردیف می‌کردم برای خودم. برای خودی که هیچ مخاطبی نداشت و دل‌خوش بود به خانه‌ای که برمی‌گردد. خانه‌ای که با خیلی‌ها از همان‌جا مأنوس شده بودم. امید کمرنگی ته قلبم بود و نمی‌گذاشت خانه جدید را عمومی کنم. می‌دانستم کار از کجا آب می‌خورد. با خودم همدلی کردم. به خودم زمان دادم. تمام این چهار پنج ماهی که گذشت. مثل همهٔ کوچ کردن‌های دیگر، حالا به همین خانهٔ جدید، انس گرفته‌ام. حالا دیگر می‌توانم کنار دست خودم، همراهانی را ببینم که من را می‌خوانند. بدون قضاوت. @zaatar
چیمه🌙
کوچ کردن همیشه برایم سخت بوده و تا مدت‌ها خُلقم را تنگ کرده. این را وقتی فهمیدم که نوزده ساله بودم و
. زعتر کانال روایتگری زهراعطارزاده است. ما توی مناسبات رسمی همکاریم؛ اما درواقع زهرا عهده‌دار تاباندن روشنی سمت من است. وقت‌هایی که براثر فشار کاری غیرقابل تحمل می‌شوم، صدای پرمهرش با همان دو جمله همیشگی توی سرم لانه می‌کند. .
. شکوه ادبیات به این است که دوستانی پیدا می‌کنم که ممکن است هرگز آن‌ها را شخصا نبینم. نویسنده‌ای که آثارش را دوست دارم و یکی از دوستانم است. کتابی که برایم عزیز است و آن را جزو دوستانم می‌دانم. .
کتاب سفر در اتاق کتابت https://www.fidibo.com/book/93135
. حالا بعد از یک ماه توی خانه تنها شده‌ام و این یعنی عیش مُدام تا ظهر که بچه‌ها و همسرم‌ برگردند. اینجور وقت‌ها شبیه آدمِ مُسکری می‌دوم سمت لپ‌تاپ برای نوشتن. قبل از هرکاری رفتم توی کانال موسیقی سحرمحمدی. چای دم‌کردم و تصنیف دلِ تنگ را که در برلین اجرا کرده با صدای بلند پخش کردم. با نوشتن درباره سوالی که چند روز پیش دوستی توی حلقه کتاب پرسیده بود، شروع کردم. دوستان کسی بوده هیچ استعدادی در زمینه نویسندگی نداشته باشه و در کلاسا پیشرفت کرده باشه؟ تا همین چند ترم پیش سفت‌وسخت در جواب چنین سوالی، می‌گفتم نویسندگی پشتکار است و دیگر هیچ. حالا اما بعد از همراهی بیشتر از صد هنرجو دچار فراروی شده‌ام و می‌خواهم علیه قالب مصنوع چیزی بگویم. چیزهایی که در ذهنم هستند را برای قابل فهم‌کردن روی کاغذ می‌آورم. تجربه‌های ذهنی که از ذهن خارج می‌شوند وجوه مختلفی پیدا می‌کنند و تازه خودشان را عرضه می‌کنند. جستارگونه عرضه‌کردن ذهنیات روش مطلوب من است، بی هیچ قیدوبندی. مسئله را می‌گذارم توی حبابی معلق و مثل پرتره‌ای از دور بهش خیره می‌شوم. دور و نزدیک می‌شوم تا تمام ابعادش را نمایان کند. حالا همین استعدادداشتن یا نداشتن مسئله من شده است. یک چیزی هست که می‌خواهم اسمش را بگذارم هوش تنظیمی. یک نوع زیرکی در فهم و چینش درست کلمات که اگر حظی از آن نبرده باشیم تلاش‌ها آن‌طور که باید به ثمر نمی‌نشینند. به کمک آموزش‌ها می‌شود بهتر نوشت اما فقط تا یک‌جای مشخصی. بی‌رحمانه به نظر می‌رسد اما واقعیت این است که تا آن نیمچه استعداد به کمکمان نیاید از متمایزشدن در خوش‌آهنگی نوشته‌هایمان خبری نیست. .
. 🎬Poetry(شاعری) امان از وقتی که کلمه‌ها گم می‌شوند. فیلم دوست‌داشتنی و پر احساسی بود اما حیف که ریتم کندی داشت. .
. [جشنِ بیکران ص ۲۷] یاد گرفته بودم هرگز نباید چشمه‌ی نوشتن را خشک کرد. همیشه بایست وقتی هنوز چیزکی در اعماق چشمه باقی مانده دست بردارم و بگذارم شبانه از منابعی که سرشارش ساخته دوباره پر شود. .
. همیشه سعی می‌کردم، تا جایی که بتونم صدام برای دیگران الهام بخش باشه، گرم و پر از انرژی و شادی. امروز ولی هنرجوم گفت چقدر صداتون خسته است. من خیلی قبلش ادا درآورده بودم و صدامو جوری کرده بودم که له‌بودنم رو نشون نده. یه جوری ویس گرفته بودم که من چقدر خوشبختم همه چی آرومه. حالا نمی‌دونم چی شده. یعنی قبلا می‌تونستم بهتر ادادربیارم یا اینکه هیچ‌وقت به اندازه این روزا درب‌و داغون‌ نبودم؟! .