دوستانهها💞
🍃🍃🍃🌸🍃 گذری بر زندگی پر فراز و نشیب دختری ماه روی به نام #ایل_آی آخرین فرزند پاییز.... 🍃🌸
💞💞💞
#داستان_ایل_آی
به قلم پاک #یاس
__ایلای کاری که شده اون بنده خدا هم بارها معذرت خواسته مامانم گفته اشکال نداره
__تو باید مواظبش میبودی
_ایلای مامان مگه بچس مواظبش باشم
قضاقدره دیگه اتفاق افتاد
مامان گوشی از آیناز گرفت و گفت
_عزیز دلم من حالم خوبه اینقد ناراحت نشو
بببینم میتونم بیای
صدای آیناز که با عصبانیت میگفت
_چی چیو بیام با این پات
مادر من شما تا چند ماه آینده باید اینجا بمونی تا پات جوش بخوره
بعدشم که من فارغ میشم یکی باید پیش من بمونه
نمیشه که همش برای ایلای ننه باشی
بنابراین تا یک سال آینده هیچ جا نمیری
همین که گفتم
مامان با اون حالش خندید و گفت
_وسط این دعوا تو هم داری نرخ تعیین میکنی
میبینی که خواهرت حالش خوب نیست
باز تو خودخواهیات شروع شد
آیناز دوباره با همون لحن عصبی گفت
_مادر من... من خودخواهم یا این خانم
اصلاً واسه چی اونجا مونده
قرار بود دو روزه بیاد الان یک هفته است
نیومده
محمد کار داره قبول خودش تو جاده نمیتونه رانندگی کنه قبول باشه
با قطار بیاد اینم بستن براش
مامان با خنده گفت
_ایلای جان مادر تو نگران نباش
من حالم خوبه
به محض اینکه بتونم پامو یکم رو زمین بزارم برمیگردم تهران
آیناز گوشی از مامان گرفت و گفت
__ بشنو و باور نکن خواهر من
تا یک سال آینده مامان پیش من خواهد بود
از این دعوای شوخی شوخی مامان ، من و آیناز محمد خندهاش گرفته بود و گفت
_امروز و فردا نمیشه ولی پس فردا اونجایم مامان رو هم برگشتنی میاریم نگران نباش
با خوشحالی گفتم
_شنیدی مامان پس فردا پیشتم
آیناز کمی شوخی کرد ولی رو حرفش بود که نمیزاره مامان برگرده
و بعد گوشی رو قطع کردیم
اون لحظه خیالم راحت شد که پس فردا پیش مامانم هستم
خبر نداشتم روزگار بازی جدیدی رو با من شروع کرده
که پس فردا که هیچ پس فرداهای بعدی هم مادری نخواهم دید
بعد از صبونه محمد با عجله به راه افتاد
تمام اون روز رو خونه بودم و چندین بار به مامان زنگ میزدم
آیناز ازم خواست به عطاری که مامان همیشه از اونجا خرید میکنه برم و چند تا چیز میز بگیرم تا رفتنی براشون ببرم
اون روز همچنان که داشتم چمدونام میبستم با فاطمه تماس گرفتم باهم حرف زدیم و مثل همیشه حالم با حرف زدن با فاطمه خوب میشد
ازش پرسیدم وق داره باهم بریم عطاری آخه یادمه اون میخواست ادویه واسه مامانش بخره
ولی فاطمه گفت تازه امروز برمیگرده تهران و خیلی خستس
و من بخت برگشته تصمیم گرفت خودم برای خرید به عطاری برم.....
🍀کپی برداری از داستان ایل آی پیگرد قانونی و الهی دارد❌
لینک پارت اول
https://eitaa.com/Mgbaely/82323
❤️پارت روزهای تعطیل در کانال دوستانه ها❤️
لینک دوستانه ها
https://eitaa.com/chslesh1402
لینک کانال
https://eitaa.com/Mgbaely
🌺
🍃🌺🍂
🍂🍃🌺🍂🍃🌺#۵۰
❤️🍂🍃🌺🍂🍃🌺🍂🍃🌺🌺
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
قوانین پوشش دانشگاه امام صادق و حوزه علمیه.... :) 😜😂😜😂😜😂
#ببین_تا_باورت_بشه
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸
#امتحان
✍عجیب ترین معلم دنیا بود ، امتحاناتش عجیب تر...
امتحاناتی که هر هفته می گرفت و هر کسی باید برگه ی خودش را تصحیح می کرد...آن هم نه در کلاس، در خانه...دور از چشم همه!!
اولین باری که برگه ی امتحان خودم را تصحیح کردم سه غلط داشتم...نمی دانم ترس بود یا عذاب وجدان، هر چه بود نگذاشت اشتباهاتم را نادیده بگیرم و به خودم بیست بدهم...
فردای آن روز در کلاس وقتی همه ی بچه ها برگه هایشان را تحویل دادند فهمیدم همه بیست شده اند به جز من...به جز من که از خودم غلط گرفته بودم...
من نمی خواستم اشتباهاتم را نادیده بگیرم و خودم را فریب بدهم...بعد از هر امتحان آنقدر تمرین می کردم تا در امتحان بعدی نمره ی بهتری بگیرم...
مدت ها گذشت و نوبت امتحان اصلی رسید، امتحان که تمام شد، معلم برگه ها را جمع کرد و برخلاف همیشه در کیفش گذاشت...
چهره ی هم کلاسی هایم دیدنی بود... آن ها فکر می کردند این امتحان را هم مثل همه ی امتحانات دیگر خودشان تصحیح می کنند... اما این بار فرق داشت... این بار قرار بود حقیقت مشخص شود...
فردای آن روز وقتی معلم نمره ها را خواند فقط من بیست شدم... چون بر خلاف دیگران از خودم غلط می گرفتم ؛ از اشتباهاتم چشم پوشی نمی کردم و خودم را فریب نمی دادم...
💎زندگی پر از امتحان است... خیلی از ما انسان ها آنقدر #اشتباهاتمان را نادیده می گیریم تا خودمان را فریب بدهیم ... تا خودمان را بالاتر از چیزی که هستیم نشان دهیم... اما یک روز برگه ی امتحانمان دست معلم می افتد... آن روز چهره مان دیدنی ست...
آن روز #حقیقت مشخص می شود و نمره واقعی را می گیریم...
راستی در امتحان زندگی از بیست چند شدیم؟
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸
7.76M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
یوگا مسیریست که مقصدش به
شیطان پرستی و کفر ختم میشود!
گابریل آمورث
رئیس انجمن جنگیران واتیکان
پ ن ۱: این جمله رو کسی گفته که
۱۶۰ هزار پرونده جن گیری تو کارنامه ش داره!
پ ن۲ : بنیانگذاران یوگا صراحتا اعلام کردند که یوگا فقط ورزش نیست ،اما تو ایران
این آئین شیطانی رو دارن به اسم
ورزش به خورد ملت میدن.
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸
🔻زنی با فرش خانه خود ازدواج کرد!😐
🔹یک دختر انگلیسی رسماً با فرشی که یک سال پیش خریده بود ازدواج کرد تا ازدواج عجیب دیگری در جهان رقم بخورد.
🔸عروس هم در مورد شوهرش گفت: من به شدت شیفته مات هستم. روی آن دراز میکشم و با او در مورد افکارم و برنامههایم درد دل میکنم. بهترین اوقاتم را صرف تمیز کردنش میکنم و هر روز آن را در هوای آزاد پهن میکنم.
🔸این دختر ۲۶ ساله بازگو کرد: یکی از دوستانم با دیدن علاقه شدیدم به این فرش به شوخی من گفت، چرا با آن ازدواج نمیکنی؟ گرچه دوستانم اول این ایده را به عنوان یک شوخی مطرح کردند اما من آن را عملی کردم!
+احتمالا بچه شون میشه، پا دری😄
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸
مرد وقتی عاشق زنی میشود
در دل خود پنهانش میکند مبادا
که دیگران او را بدزدند،
اما زن وقتی عاشق شد آن را
جار میزند تا کسی برای نزدیک
شدن به آن مرد تلاش نکند...
مرد به خاطر یک عقیده هرکسی
را قربانی میکند و زن به خاطر
یک نفر هر عقیدهای را...
مرد عقل است و زن قلب...
به همین خاطر در هر رابطهای
زن بیشتر از مرد اذیت میشود...
👤دکتر انوشه
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸
#پندانه
✍️ چطوری سر دنیا کلاه بذاریم؟!
🔹عارفی بود که کار میکرد و زحمت میکشید. پول خوب درمیآورد اما غذای ساده و نان خشکی میخورد. پولش را صدقه میداد، انفاق میکرد و برای فقرا غذای خوب میگرفت.
🔸عدهای از او پرسیدند:
چه کار میکنی؟
🔹عارف گفت:
سر دنیا کلاه میگذارم تا دنیا سر من کلاه نگذارد. از توی دنیا پیدا میکنم و برای آخرت خرج میکنم.
🔸چون از تو خودش که پیدا میکنم توقع دارد در خودش خرج کنم. از خودش پیدا میکنم ولی برای جای دیگر خرج میکنم. کلاه سر دنیا میگذارم.
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸
#پندانه
✍️ قدر عمر و زندگی را بدانید
🔹مردی طمعکار همه عمر شب و روز کار میکرد
و بر مال خود میافزود، تا جایی که ۳۰۰هزار سـکه طلا فراهم آورد.
🔸۱۰۰هزار آن را املاک خرید و ۱۰۰هزارش را
زیرزمین پنهان کرد و ۱۰۰هزار دیگر نزد مردم شهر خود گذاشت و آسوده نشست تا باقی عمر را راحت بخوابد.
🔹چون با این خیال بر بالش تکیه کرد، ناگاه عزرائیل را پیش روی خود دید.
🔸التماس کرد و گفـت:
۱۰۰هزار دینار بگیر و مرا سه روز مهلت ده.
🔹عزرائیل این سخن نشنید و بهسویش رفت.
🔸مرد فریاد کشید و گفت:
۳۰۰هزار دینار بگیر و مرا یک روز مهلت بده.
🔹عزرائیل گفت:
در این کار مهلت نیست.
🔸مرد آزمند گفت:
پس اگر چنین است، اجازه بده تا چیزی بنویسم.
🔹عزرائیل گفت:
زودتر بنویس.
🔸مرد نوشت:
ای مردم! من هیچ مقصودی از خریدن عمر و امان و مهلتخواستن نداشتم جز آنکه شما بدانید اگر عمر به سر آید، حتی یک ساعت از آن را به ۳۰۰هزار سکه طلا نمیفروشند.
🔹پس قدر عمر و زندگی را بدانید.
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸
دوستانهها💞
#چکاوک غل و زنجیرها به دیوار وصل بودند، آنجا بیشتر شبیه اتاق شکنجه بود. سعی میکردم او را از آن غل
#چکاوک
هرچند قبلش از پسرت یک انتقام سخت گرفتم ! یک انتقام سخت و لذت بخش و بی بازگشت !
متعجب نگاهش کردم ! متوجه منظورش نمیشدم ! از داریوش انتقام گرفته بود؟! آخر چگونه ؟ از چه حرف میزد؟ بوی خوبی نمی آمد !
داریوش خودش را تا جایی که زنجیرها اجازه میداد به جلو انداخت و همچون دیوانه های دست از جان شسته رو به او فریاد زد و گفت:
-خیلی عوضی و کثافتی ! یه پست فطرت به تمام معنا !حیوون رذل.
نگران و دل آشوب گفتم:
-این کره خر چی داره میگه داریوش؟ منظورش چیه؟
و درست در همین لحظه با ورود یک نفر که باعث و بانی تمام این اتفاقات ناگوار بود؛ هردویمان غافلگیر شدیم ! سوزان مقامی !با ظاهری افتضاح ، درحالی که لباس چندانی به تن نداشت و تقریبا ب..ره..نه بود ،با موهایی پریشان و عشوه ای بی اندازه وارد گشت و کنار محبی ایستاد .محبی روی ل..ب...هایش را بوسید و گفت:
-عزیزدلم ! سر و صداها بیدارت کرد؟! یه خورده گرد و خاک به پا کرده بودیم ! همین!
سوزان به ما نگاهی انداخت، پوزخندی زد و گفت:
-خوبه !کارتو خوب انجام دادی !
داریوش رو به سوزان با انزجار گفت:
-مار تو آستین پروروندم .خیلی کثافتی سوزان! اون کار بس نبود؟ منو بدبخت کردی بس ات نبود ؟
سوزان فریاد کشید.
-تو چیکار کردی؟ بعدش چیکار کردی؟ اومدی سراغم؟ نیومدی دیگه لامصب! نیومدی. رفتی پیش پدرم و هرچی از دهنت در اومد راجع به من گفتی .تو باعث شدی اون سکته کنه.
-من جز حقیقت چیزی نگفتم .این مشکل پدرته که تا الان دخترشو خوب نشناخته .تو تمام آینده ی منو از من گرفتی کثافت ! انتظار داشتی چیکار کنم؟ ه.....رز...ه.
نمیدانستم قضیه از چه قرار است و این سردرگمی داشت مرا به کشتن میداد.
-اینجا چه خبره؟! سوزان بی توجه به فریادهای سوزناک داریوش ،با عشوه
و ناز به سمت من قدم برداشت و گفت:
-اووه ! مثل اینکه پدر خانواده هم از جریان بی اطلاعه! چطوره منم به همون شیوه ای که تو پدرم رو آگاه کردی؛ آگاهش کنم !
داریوش دندان به هم فشرد و فحش رکیکی نثارش کرد. سوزان خندید و درحالی که در مقابلم ایستاده بود؛ انگشتش را میان پیراهن پاره شده ام ، روی سینه ام به رقص درآورد و گفت:
-اوووف !چه عضله هایی !چه بدنی واسه خودت درست کردی ضیاءالدین دریاسالار! باور کن نمیدونستم زیر اون لباس های رسمی چه هیکل سنگی ای به هم زدی !وگرنه بجای داریوش ،از همون اولش ، سراغ تو میومدم !
-خفه شو ه..رز...ه !باید از همون روز اول پاتو از زندگی پسرم میبریدم. حیف تعلل کردم. گفتم خودش سر عقل
میاد، سر عقل اومد .اما خیلی دیر!
-آره خیلی دیر !خیلی دیر!
بعد درحالی که همچنان انگشتش را روی بالاتنه ی بره...نه ام میرق..صاند؛سرش را نزدیک تر آورد و در گوشم گفت:
-اگه بخوای با هم وقت بگذرونیم ،من مخالفتی ندارم عزیزم .
با صدای بلندی زدم زیر خنده! از خنده ام عصبی شد .
-چه مرگته؟
-تو فکر کردی کی هستی؟ فکر کردی هرکسی رو بخوای میتونی تحت تاثیر قرار بدی احمق؟ این پیشنهاد، مسخره ترین پیشنهاد ممکنه ! احمق جون ! هنوز نفهمیدی که من حالم از تو و پدرت به هم میخوره؟!
داریوش پرسید:
-بهت چی گفت بابا؟
سوزان به جای من جواب داد.
-گفتم بدم نمیاد شبی رو تا صبح در محضرش باشم !
-که اونو هم مثل من بدبخت کنی؟ که زهرتو به اون هم بریزی ! برو گمشو پست فطرت آشغال !
نگران و آرام پرسیدم:
-چی داری میگی داریوش! اینجا چه خبره ! منظورت چیه؟
سوزان قهقهه ی بلندی سر داد و گفت:
-خبر نداری بابای مسئولیت پذیر؟! پسرت داره ازت مخفی میکنه ! اما نگران نباش .من بهت میگم ! بالاخره نباید یه پدر رو اینقدر منتظر
گذاشت ! مگه نه؟! خوب گوش کن خوشتیپ ! پسرت به جرگه ی ما پیوسته ! پسرت.. ذره ذره... داره میمیره!
قلبم نمیتپید ! انگار دیگر نمیزد! چه میگفت این پست بی شرف !
-چی داری بلغور میکنی ؟! پوزخندی پر از عقده و حقارت زد و گفت:
-اون شبایی که پسرت تا صبح هرجوری که دلش میخواست از من ک....ام میگرفت و براش مهم نبود من چی میخوام و چی فکر میکنم؛که منو مثل یک کالای دم دستی میدید؛ مثل یک دستمال کاغذی که هروقت دلش میخواست میتونست از زندگیش پرتم کنه بیرون و تمام چیزهایی که بهم داده رو ازم پس بگیره و یکهو زیر
پامو خالی کنه؛ باید فکر این روزاشم میکرد ! باید فکر انتقامی که من قطعا یک روز به خاطر اینهمه تحقیر شدن ازش میگرفتم رو میکرد.تو خبر نداری پدر شریف! اما پسرت یک روز توی کارخونه ،وقتی که همه بودن و همه صدای ضجه هامو شنیدن و همه نهایت حقارت رو توی چشمام دیدن؛ توی اتاقش به بدترین شکل ممکن به من ت..ج..اوز کرد ! مثل یک حیوون !بعد هم مثل آشغال منو پرت کرد بیرون.
ادامه دارد ...
🍃🍃🍃🍃🍂🍃
6.69M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
🔰 سمی ترین رفتار خانمها در زندگی مشترک
❌ یکی از بحثهایی که باعث میشه خانمها عدم نشاط داشته باشند همین بحث مقایسه کردن است.
👤استاد #عزیزی
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸