eitaa logo
کلینیک تخصصی ادبیات
99 دنبال‌کننده
1هزار عکس
59 ویدیو
680 فایل
کتابخانه تخصصی ادبیات به کوشش دکتر مسعود فلسفی نژاد ⬅️ گامی کوچک در جهت اشاعه فرهنگ کتابخوانی☘ نظرات و پیشنهادات خود را با ما در میان بگذارید . @falsafinejad @saye1980
مشاهده در ایتا
دانلود
⬅️ قسمت شصت و سوم نویسنده: شهید مدافع حرم شهید سید طاها ایمانی .زنگ زدم که این خبر خوش رو به مامان بدم. اما خبر دایی بهتر بود – الان الهام هم اینجاست. هر بار که تلفنی باهاش حرف می زدم، خیلی پای تلفن گریه می کرد. مدام التماس می کرد: – بیاید، من رو با خودتون ببرید، من می خوام پیش شما باشم. مادرم پای تلفن می سوخت و من هر بار می پریدم وسط و تلفن رو می گرفتم. اونقدر مسخره بازی در می آوردم تا می خندید. هر چند، دردی رو دوا نمی کرد، نه از الهام، نه از مادرم، نه از من. حالا بیش از یک سال بود که هیچ تماسی از الهام نداشتیم و من حتی صداش رو نشنیده بودم. دل توی دلم نبود، علی الخصوص وقتی دایی اون جمله رو گفت، صدام، انرژی گرفت. – جدی؟ می تونم باهاش صحبت کنم؟ دایی رفت صداش کنه، اما دوباره کسی که گوشی رو برداشت، خودش بود. – مادرت و الهام، فردا دارن با پرواز میان مشهد. ساعت ۴ بعد از ظهر باش. جا خوردم ولی چیزی نگفتم. تلفن رو که قطع کردم، تمام مدت ذهنم پیش الهام بود. چرا الهام نیومد پای تلفن؟! از نیم ساعت قبل فرودگاه بودم. پرواز هم با تاخیر به زمین نشست. روی صندلی بند نبودم، دلم برای اون صدای شاد و چهره خندانش تنگ شده بود، انرژی و شیطنت های کودکانه اش. هر چند، خیلی گذشته بود و حتما کلی بزرگ تر شده بود. توی سالن بالا و پایین می رفتم، با یه دسته گل و تسبیح به دست، برای اولین بار، تازه اونجا بود که فهمیدم چقدر سخته منتظر کسی باشی، که این همه وقت حتی برای شنیدن صداش هم دلتنگ بودی. پرواز نشست و مسافرها با ساک می اومدن. از دور، چشمم بین شون می دوید تا به الهام افتاد. همراه مادر، داشت می اومد. قد کشیده بود، نه چندان اما به نظرم بزرگ تر از اون دختر بچه ریزه میزه ی سیزده، چهارده ساله قبل می اومد. شاید تا نزدیک قفسه سینه من می رسید. مادر، من رو دید و پهنای صورتم لبخند بود. لبخندی که در مواجهه با چشم های سرد الهام، یخ کرد. آروم به من و های توی دستم نگاه کرد، الهامی که عاشق گل بود. برای استقبال، کلی نقشه کشیده بودم، کلی طرح و برنامه برای ورود دوباره کوچیکم، اما اون لحظه نمی دونستم دست بدم؟ روبوسی کنم؟ بغلش کنم؟ یا فقط در همون حد سلام اول و پاسخ سردش کفایت می کرد؟ کمی خم شدم و گل رو گرفتم سمتش: – الهام خانم داداش، خوش اومدی. چند لحظه بهم نگاه کرد، خیلی عادی دستش رو جلو آورد و دسته گل رو از دستم گرفت. سرم رو بالا آوردم و نگاه غرق تعجب و سوالم به مادر دوخته شد. حالا که اون اشتیاق و هیجان دیدار الهام، سرد شده بود، تازه متوجه چهره آشفته و به ظاهر آرام مادرم شدم. نگاه عمیقی بهم کرد و با حرکت سر بهم فهموند: – دیگه جلوتر از این نرو، تا همین حد کافیه. ? اون دختر پر از شور و نشاط، بی صدا و گوشه گیر شده بود، با کسی حرف نمی زد. این حالتش به حدی شدید بود که حتی مدیر مدرسه جدید ازمون خواست بریم مدرسه. الهام، تمام ذهنم رو به خودش مشغول کرده بود. اینطوری نمی شد، هر طور شده باید این وضع رو تغییر می دادم. مغزم دیگه کار نمی کرد، نه الهام حاضر به رفتن پیش مشاور بود، نه خودم، مشاور مطمئن و خوبی رو می شناختم. دیگه مغزم کار نمی کرد. – خدایا به دادم برس، انگار مغزم از کار افتاده هیچ ایده و راهکاری ندارم. بعد از نماز صبح، خوابیدم، دانشگاه نداشتم اما طبق عادت، راس شیش و نیم از جا بلند شدم. از پنجره، نگاهم به بیرون افتاد، حیاط و شاخ و برگ های درخت گردو از ، سفید شده بود. اولین برف اون سال، یهو ایده ای توی سرم جرقه زد. سریع از اتاق اومدم بیرون، مادر داشت برای الهام، صبحانه حاضر می کرد. – هنوز خوابه؟ – هر چی صداش می کنم بیدار نمیشه. رفتم سمت اتاق، دو تا ضربه به در زدم. جوابی نداد. رفتم تو، پتو رو کشیده بود روی سرش، با عصبانیت صداش رو بلند کرد. – من نمی خوام برم مدرسه. با هیجان رفتم سمتش، و پتو رو از روی سرش کنار زدم. – کی گفت بری مدرسه؟ پاشو بریم توی حیاط آدم برفی درست کنیم. زل زد توی چشم هام و دوباره پتو رو کشید روی سرش. – برو بیرون حوصله ات رو ندارم. اما من، اهل شدن نبودم، محکم گرفتمش و با خنده گفتم: – پا میشی یا با همین پتو، گوله پیچ، ببرمت بندازمت وسط برف ها. پتو رو محکم کشید توی سرش و دور خودش سفت کرد. – گفتم برو بیرون، نری بیرون جیغ می کشم. این جمله مثل جملات قبلیش محکم نبود. شاید فکر کرد شوخی می کنم و جدی نیست. لبخند آمیزی صورتم رو پر کرد. – الهی به امید تو همون طور که الهام خودش رو لای پتو پیچونده بود، منم، گوله شده با بلندش کردم. ادامه دارد.... 🆔️ eitaa.com/clinicAdabiat
بیا زندگی کنیم خورشید روزی دو بار طلوع نمی‌کند ما هم دوبار به دنیا نمی آییم هر چه زودتر به آنچه از زندگی ات باقی مانده بچسب ... 👤 🆔️ eitaa.com/clinicAdabiat
خبر بد: نمی‌توانید بقیه را تغییر بدهید، حتی شریک زندگی یا فرزندانتان را. انگیزه‌ی تغییراتِ شخصی باید از درونِ انسان نشئت بگیرد. فشارهای خارجی یا استدلال‌های منطقی بی‌نتیجه خواهند بود. به‌همین خاطر یکی از قانون‌های طلایی من برای رسیدن به زندگیِ خوب به این شرح است: «از قرار گرفتن در موقعیت‌هایی که در آن مجبور به ایجاد تغییر در سایرین هستید بپرهیزید.» این راهبرد ساده من را تا حد قابل قبولی از شر بدبختی‌ها، هزینه‌ها و سرخوردگی‌ها در امان داشته. 📙 ✍🏻 🆔️ eitaa.com/clinicAdabiat
آدمها مثل کتابند؛ از روی بعضی ها باید مشق نوشت بعضی را باید چند بار خواند، تا مطالبشان را درک کرد؛ ولی بعضی ها را باید نخوانده کنار گذاشت ... 🆔️ eitaa.com/clinicAdabiat
سلام کانال تخصصی ادبیات به همراه انواع متنوعی از کتب دیگر که با هشتگ در بالای هر معرفی به راحتی قابل جستجو است. برای تسریع در جستجوی موضوعات مورد علاقه روی هشتک های زیر کلیک کنید : به اضافه صوت ۳۰ جزء قرآن کریم با صدای استاد پرهیزکار و ترجمه استاد فولادوند ، ارائه کامل کتاب صوتی ⬅️ با تفسیر استاد امینی خواه ⬅️ ⬅️ ⬅️ هر شب یک قسمت رمان ⬅️ ⬅️ ⬅️ ⬅️ همچنین برای بعضی کتب تخصصی با حجم بالا لینک مستقیم دانلود خدمت شما قرار داده شده است. ⬅️ همراهان گرامی بعلت مشکلی که چند ماه گذشته برای سرور ایتا به وجود آمد بسیاری از ذخایر کانال ها از دست رفت. بنابراین اگر به فایلی برخورد کردید که باز نمیشد و احتیاج داشتید اطلاع بدید که مجددا برای شما بار گذاری شود. سپاس 🆔️ eitaa.com/clinicAdabiat
⬅️ قسمت شصت و چهارم نویسنده : شهید سیدطاها ایمانی صدای جیغش بلند شده بود که من رو بزار زمین. اما فایده نداشت. از در اتاق که رفتم بیرون مامان با تعجب به ما زل زد. منم بلند و با خنده گفتم: – امروز به علت ، مدارس در همه سطوح تعطیل می باشد، از مادرهای گرامی تقاضا می شود درب منزل به حیاط را باز نمایند اونم سریع، تا بچه از دستم نیوفتاده? یه چند لحظه بهم نگاه کرد و در رو باز کرد. سوز برف که به الهام خورد، تازه جدی باور کرد می خوام چه بلایی سرش بیارم. سرش رو از زیر پتو آورد بیرون و دستش رو دور گردنم حلقه کرد. – من رو نزاری زمین، نندازی تو برف ها حالتش عوض شده بود. یه حسی بهم می گفت عقب نشینی نکن. آوردمش پایین شروع کرد به دست و پا زدن، منم همون طوری با پتو، پرتش کردم وسط برف ها، جیغ می زد و بالا و پایین می پرید. خنده شیطنت آمیزی زدم و سریع یه مشت برف از روی زمین برداشتم و قبل از اینکه به خودش بیاد پرت کردم سمتش. خورد توی سرش، با عصبانیت داد زد: – مهران! و تا به خودش بیاد و بخواد چیز دیگه ای بگه، گوله بعدی رفت سمتش… سومی رو در حالی که همچنان جیغ می کشید، جاخالی داد. سعید با عصبانیت پنجره رو باز کرد: – دیوونه ها، نمی گید مردم سر صبحی خوابن. گوله بعدی رو پرت کردم سمت سعید، هر چند، حیف! خورد توی پنجره. – مردم! پاشو بیا بیرون برف بازی، مغزت پوسید پای کتاب. الهام تا دید هواسم به سعید پرته، دوید سمت در. منم بین زمین و آسمون گرفتمش و دوباره انداختمش لای برف ها. پتو از دستش در رفت و قل خورد اون وسط بلند شد و با عصبانیت یه گوله برف برداشت و پرت کرد سمتم. تیرم درست خورده بود وسط هدف، الهام وارد بازی و برنامه من شده بود. جنگ در دو جبهه شروع شد. تو اون حیاط کوچیک، گوله های برفی مدام بین دو طرف، رد و بدل می شد، تا اینکه بالاخره عضو سوم هم وارد حیاط شد. برعکس ما دو تا، که بدون کاپشن و دست و کلاه و حتی کفش، وسط برف ها بالا و پایین می پریدیم، سومین طرف جنگی، تا دندان، خودش رو پوشونده بود. از طرف عضو بزرگ تر شد. من و الهام، یه طرف، سعید طرف دیگه ماموریت: تسخیر کاپشن و دستکش سعید و در آوردن چکمه هاش دیگه برفی برای آدم برفی نمونده بود. اما نیم ساعت، بعد از ورود سعید، صدای خنده های الهام بعد از گذشت چند ماه، بلند شده بود. حتی برف های روی درخت رو هم با ضربه ریختیم و سمت هم پرتاب کردیم. طی یک حمله همه جانبه، موفق به دستیابی به اهداف عملیات شدیم و حتی چندین گوله برف، به صورت خودجوش و انتحاری وارد یقه سعید شد.? وقتی رفتیم تو، دست و پای همه مون سرخ سرخ بود و مثل موش آب کشیده، خیس شده بودیم. مامان سریع حوله آورد، پاهامون رو خشک کردیم. بعد از ظهر، الهام رو بردم پالتو، دستکش و چکمه خریدم، مخصوص کوه. و برای جمعه، ماشین پسرخاله ام رو قرض گرفتم، چرخ ها رو زنجیر بستم و زدیم بیرون. من، الهام، سعید مادر باهامون نیومد. اطراف مشهد، توی فضای باز، آتیش روشن کردیم و چای گذاشتیم. برف مشهد آب شده بود، اما هنوز، اطرافش تقریبا پوشیده از برف بود و این تقریبا برنامه هر ما شد. چه سعید می تونست بیاد، چه به خاطر درس و کنکور توی خونه می موند. اوایل زیاد راه نمی رفتیم، مخصوصا اگر برف زیادی نشسته بود. الهام تازه کار بود و راه رفتن توی برف، سخت تر از زمین خاکی مخصوصا که بی حالی و شرایط روحیش، خیلی زود انرژیش رو از بین می برد. اما به مرور، حس تازگی و هوای محشر برفی، حال و هوای الهام رو هم عوض می کرد. هر جا حس می کردم داره کم میاره، دستش رو محکم می گرفتم: – نگران نباش، خودم حواسم بهت هست. کوه بردن های الهام و راه و چاه بلد شدن خودم، از حکمت های دیگه اون استخاره ها بود. حکمتی که توی چهره الهام، به وضوح دیده می شد. چهره گرفته، سرد و بی روحی که کم کم و به مرور زمان می شد گرمای زندگی رو توش دید. و اوج این روح و زندگی رو زمانی توی صورت الهام دیدم که بین زمین و آسمان، معلق، داشتم پنجره ها رو برای عید می شستم. با یه لیوان چای اومد سمتم – خسته نباشی، بیا پایین، برات چایی آوردم. نه عین روزهای اول و قبل از جدا شدن از ما، اما صداش، گرفته بود. عید، وقتی دایی محمد چشمش به الهام افتاد، خیلی تعجب کرد. خوب نشده بود، اما دیگه گوشه گیر، سرد و افسرده نبود. هنوز کمی حالت آشفته و عصبی داشت که توکل بر خدا اون رو هم با صبر و برنامه ریزی حل می کردیم. اما تنها تعجب دایی، به خاطر الهام نبود. – اونقدر چهره ات جا افتاده شده که حسابی جا خوردم، با خودت چی کار کردی پسر؟ و من فقط خندیدم. روزگار ، استاد سخت گیری بود. هر چند، قلبم با رفاقت و حمایت خدا آرامش داشت. حرف از جا افتادن چهره شد. یهو دلم کشیده شد به عکس صورت شهیدای ادامه دارد... 🆔️ eitaa.com/clinicAdabiat
📚 جامعه ی نمونه، جامعه ای است که در آن، مربیانی وارد امر تربیت شده و در حال حاضر مشغول تربیت مدیران و مسئولان آینده آن جامعه باشند. بدین سان معلوم مان می‌شود که مربی نیاز جامعه است؛ برای این که بتواند مدیرانی با وجدان و کارآمد برای جامعه فردا تربیت کند. 📙 ✍🏻
زندگی واقعا بسیار ساده است؛ از هر دست بدهیم ، از همان دست می‌گیریم ! هرطوری که درباره‌ی خود بیندیشیم ، برایمان به واقعیت مبدل می‌شود . من معتقدم که هرکسی از جمله من ، مسئول همه اتفاقات خوب و یا بد در زندگیش است ... 📙 ✍🏻 🆔️ eitaa.com/clinicAdabiat
در دنیا 2 نوع دزد وجود دارد: دزدان کوچک که پلیس آنها را دستگیر میکند؛ و دزدان بزرگ که پلیس از آنها محافظت میکند! 🆔️ eitaa.com/clinicAdabiat
بابا لنگ درازِ عزیزم کسی که در زندگی ‌اش کسی را از ته قلبش دوست دارد همیشه نگران است ! نگران غذا خوردنش نگران ماشین‌هایی ‌که به او نزدیک میشوند و بوق شان خراب است؛ نگران ویروس‌هایی که دور او میچرخند ! اما بابای عزیزم ... این‌ها از شیرین‌ترین نگرانی‌‌های دنیا هستند ! از شیرین‌ترین های آن‌ها ... 📙 ✍🏻 🆔️ eitaa.com/clinicAdabiat
⬅️ قسمت شصت و پنجم از دانشگاه برمی گشتم که تلفنم زنگ زد. صدای کامل مردی بود، ناآشنا. خودش رو معرفی کرد. – شما رو آقای ابراهیمی معرفی کردن. گفتن شما تبحر خاصی در شناخت افراد دارید و شخصیت شناسی تون خیلی خوبه. ما بر حسب و موقعیتی می خوایم نیرو گزینش کنیم. می خواستیم اگر برای شما مقدوره از مصاحبت تون تو این برنامه استفاده کنیم. از حالت حرف زدنش حسابی جا خوردم.محکم و در استفاده از کلمات و لغات فوق العاده دقیق. – آقای ابراهیمی نسبت به من لطف دارن، ولی من توانایی خاصی ندارم که به درد کسی بخوره. شخصیت و نوع حرف زدنش، من رو مجاب کرد که حداقل، به خاطر حس عمیق کنجکاوی هم که شده یه سر برم اونجا. تلفن رو که قطع کرد سری شماره ابالفضل رو گرفتم. مونده بودم چی بهشون گفته که چنین تصویری از من، برای اونها درست کرده. – هیچی، چیز خاصی نگفتم. فقط اون دفعه که باهام اومدی سر کارم، فقط همون ماجرا رو براشون گفتم. جا خوردم، تو اون لحظه هیچ چیز خاصی یادم نمی اومد. – ای بابا، همون دفعه که بچه های گروه رو دیدی. بعدش گفتی از اینجا بیا بیرون، اینها قابل اعتماد نیستن تا چند وقت بعد هم، همه شون می افتن به جون هم. ولی چون تیم شدن تو این وسط ضربه می خوری. دقیقا پیش بینی هایی که در مورد تک تک شون و اون اتفاقات کردی درست در اومد. من فقط همین ماجرا و نظرم رو به علیمرادی گفتم. دو دل شدم، موندم برم یا زنگ بزنم و عذرخواهی کنم. به نظرم توی ماجرایی که اتفاق افتاده بود، چیز چندان خاصی نبود و تصور و انتظار اون آقا از من فراتر از این کلمات بود. – این چیزها چیه گفتی پسر؟ نگفتی میرم، خودم و خودت ضایع میشیم؟ پس فردا هر حرفی بزنی می پرسن اینم مثل اون تشخیص قبلیته؟ تمام بعد از ظهر و شب، ذهنم بین رفتن و نرفتن مردد بود. در نهایت دلم رو زدم به دریا، هر چه باداباد. حس کنجکاوی و جوانی آرامم نمی گذاشت و اینکه اولین بار بود توی چنین شرایطی به عنوان مصاحبه کننده قرار می گرفتم. هر چند برای اونها عضو مفیدی نبودم، اما دیدن شیوه کار و فرصت یادگرفتن از افراد با تجربه، می تونست تجربه فوق العاده ای باشه. خبری از ابالفضل نبود. وارد ساختمان که شدم، چند نفر زودتر از موعد توی سالن، به انتظار نشسته بودن. رفتم سمت منشی و سلام کردم. پسر جوانی بود بزرگ تر از خودم – زود اومدید، مصاحبه از ۹ شروع میشه. اسم تون و اینکه چه ساعتی رو پای تلفن بهتون اعلام کرده بودن؟ – مهران فضلی، گفتن قبل از ۸:۳۰ اینجا باشم. شروع کرد توی لیست دنبال اسمم گشتن – اسمتون توی لیست شماره ۱ نیست. در مورد زمان مصاحبه مطمئنید؟ تازه حواسم جمع شد، من رو اشتباه گرفته. ناخودآگاه خندیدم? – من برای مصاحبه شدن اینجا نیستم، قرار جزء مصاحبه کننده ها باشم. تا این جمله رو گفتم، سرش رو از روی برگه ها آورد بالا و با تعجب بهم خیره شد. گوشی رو برداشت و داخلی رو گرفت. -آقای فضلی اینجان گوشی رو گذاشت و با همون نگاه متحیر، چرخید سمت من – پله ها رو تشریف ببرید بالا، سمت چپ، اتاق تشکر کردم و ازش دور شدم. حس می کردم هنوز داره با تعجب بهم نگاه می کنه. حس تعجبی که طبقه بالا، توی چهره اون چهار نفر دیگه عمیق تر بود. هر چند خیلی سریع کنترلش کردن. من در برابر اونها بچه محسوب می شدم و انصافا از نشستن کنارشون خجالت کشیدم. برای اولین بار توی عمرم، حس بچه ای رو داشتم که پاش رو توی کفش بزرگ ترش کرده. آقای علیمرادی، من و اون سه نفر دیگه رو بهم معرفی کرد و یه دورنمای کلی از برنامه شون و اشخاصی که بهشون نیاز داشتن رو بهم گفت. به شدت معذب شده بودم. نمی دونستم این حالتم به خاطر این همه سال تحقیر پدرم و اطرافیانه که: – ادای بزرگ ترها رو در نیار، باز آدم شده واسه ما و … و حالا که در کنار چنین افرادی نشستم، خودم هم، چنین حالتی پیدا کردم. یا اینکه … این چهل و پنج دقیقه، به نظرم یه عمر گذشت. و این حالت زمانی شدت گرفت که یکی شون چرخید سمت من: – آقای فضلی، عذرمی خوام می پرسم. قصد اهانت ندارم، شما چند سالتونه؟ نفسم بند اومد. همون حسی رو که تا اون لحظه داشتم و تمام معذب بودنم شدت گرفت. – ۲۱ سال نگاهش با حالت خاصی چرخید سمت علیمرادی و من نگاهم رو از روی هر دوشون چرخوندم. می ترسیدم نگاه و چهره پدرم رو توی چهره شون ببینم. اولین نفر وارد اتاق شد. محکم تر از اون، من توی قلبم بسم الله گفتم و کردم. حس می کردم اگر الان اون طرف میز نشسته بودم، کمتر خورد می شدم و روم فشار می اومد. یکی پس از دیگری وارد می شدن، هر نفر بین ۲۰ تا ۳۰ دقیقه و من، تمام مدت ساکت بودم. دقیق گوش می دادم و نگاه می کردم، بدون اینکه از روشون چشم بردارم. می دونستم برای چی ازم خواستن برم. هر چند، بعید می دونستم بودنم به درد بخوره اما با همه وجود روی کار متمرکز شدم. در ازای وقتی که اونجا گذاشته بودم، مسئول بودم. ادامه دارد... 🆔️ eitaa.com/clinicAdabiat
ما در جامعه‌ای برونگرا زندگی می‌کنیم که به تنهایی و سکوت ارزش زیادی نمی‌دهد. ما دائما در حال پر کردن درون خود با مکالمات فیلم‌ها و برنامه‌های رادیویی و تلویزیونی هستیم. ما در حالی که تشنگی فرهنگی و سیاسی داریم و دائما در حال جذب اطلاعات و به دنبال تفریح هستیم، همواره نگرانیم چیزی مهم را از دست بدهیم. ما خود را با آنچه در دسترس‌مان است خفه می‌کنیم تا مبادا با خودمان تنها باشیم....! 📙 پدران غایب ✍🏻 🆔️ eitaa.com/clinicAdabiat
نیازی نیست انسان‌ها را امتحان کنید، کمی صبر کنید خودشان امتحانشان را پس می‌دهند ...! 📙 ✍🏻
جملاتی کوچک با مفاهیم بزرگ ⬅️آنقدر خوب باشيد که ببخشيد، امّا آنقدر نباشيد که دوباره اعتماد کنید. ⬅️اگر احساس دارید، درگير گذشته هستید. اگر اضطراب دارید، درگير آینده! و اگر آرامش دارید، در زمان حال به سر می‌برید. ⬅️یک نكته را هرگز فراموش نكنيد: لطف مکرّر، حقّ مسلّم می‌گردد! پس به اندازه لطف کنيد... ⬅️قدر لحظه‌ها را بدانيد! زمانی می‌رسد که دیگر شما نمی‌توانید بگوئید جبران می‌کنم. ⬅️غصّه‌هایتان را با قاف بنویسيد تا هرگز باورشان نکنيد! انگار فقط قصّه است و بس... ⬅️هیچ بوسه‌ای جای زخم‌زبان را خوب نمی‌کند! پس مراقب گفتارتان باشيد... ⬅️جادّه‌ی زندگی نبايد صاف و هموار باشد وگرنه خوابمان می‌برد! دستاندازها نعمت بزرگی هستند... و نکته‌ی آخر : ⬅️هیچوقت فراموش نكنيد كه : " دنيا تكرار نمی‌شود . . .پس زندگی کنید. ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ 🆔️ eitaa.com/clinicAdabiat ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌
⬅️ قسمت شصت و ششم نویسنده: شهید مدافع حرم شهید سید طاها ایمانی این روند تا اذان ظهر ادامه داشت، از اذان، حدود یه ساعت وقت استراحت داشتیم. بعد از نماز، ده دقیقه ای بیشتر توی سالن و فضای بیرون اتاق کنفرانس موندم. وقتی برگشتم داشتن در مورد افراد، شخصیت ها، نقاط و قوت و ضعف و خصوصیات شون حرف می زدن. نفر سوم بودن که من وارد شدم. آقای علیمرادی برگشت سمت من: – نظر شما چیه آقای فضلی؟ تمام مدت مصاحبه هم ساکت بودید. – فکر می کنم در برابر اساتید و افراد خبره ای مثل شما، حرف من مثل کوبیدن روی طبل خالی باشه جز صدای بلندش چیز دیگه ای برای عرضه نداره. کسی که کنار علیمرادی نشسته بود، خندید? – اشکال نداره، حداقلش اینه که قدرت و تواناییت رو می سنجی. اگر اشکالی داشته باشی متوجه می شی و می تونی از نقاط قوتت تفکیک شون کنی. حرفش خیلی عاقلانه بود. هر چند حس یه طبل تو خالی رو داشتم که قرار بود صداش توی فضا بپیچه برگه ها رو برداشتم و شروع کردم. تمام مواردی رو که از اون افراد به دست آورده بودم، از شخصیت تا هر چیز دیگه ای که به نظرم می رسید. زیر چشمی بهشون نگاه می کردم تا هر وقت حس کردم، دیگه واقعا جا داره هیچی نگم، همون جا ساکت بشم. اما اونها خیلی دقیق گوش می کردن. تا اینکه به نفر چهارم رسید. تمام خصوصیات رو یکی پس از دیگری شمردم، ولی نظرم برای پذیرشش منفی بود. تا این جمله از دهنم خارج شد، آقای افخم، همون کسی که سنم رو پرسیده بود، با حالت جدی ای بهم نگاه کرد. – شما برای این شخص، خصوصیات و نقاط مثبت زیادی رو مطرح کردید. به درست یا غلط تشخیص تون کاری ندارم، ولی چرا علی رغم تمام این خصوصیات، پیشنهاد رد کردنش رو می دید؟ نگاهش به شدت، محکم و بی پروا بود. نگاهی که حتی یک لحظه هم، اون رو از روی من برنمی داشت. آقای علیمرادی خودش رو جلو کشید، طوری که دید من و آقای افخم روی هم کمتر شد. – چقدر سخت می گیری به این جوون، تا اینجا که تشخیصش قابل تامل بوده. افخم با همون حالت، نگاهش رو از من گرفت و چرخید سمت علیمرادی – تصمیم گرفتن در مورد رد یا پذیرش افراد، کار راحتی نیست که خیلی راحت، افراد بی تجربه واردش بشن. قصد اهانت به ایشون یا شخص معرف و پذیرنده رو ندارم، اما می خوام بدونم چی تو چنته داره. پام رو به پایه میز کنفرانس تکیه دادم و صندلی رو چرخوندم تا دیدم نسبت به آقای افخم واضح تر بشه. – نفر چهارم شدید حالت عصبی داره، سعی می کنه خودش رو کنترل کنه و این حالت رو پشت خنده هاش و ظاهر شوخ طبعش مخفی می کنه. علی رغم اینکه قدرت برقراری ارتباطش خوبه، اما شخصیه که به راحتی کنترلش رو از دست میده. شما گفتید توی پذیرش به افرادی با دقت نظر بالا نیاز دارید. افرادی که کنترل درونی و موقعیتی داشته باشن. افراد عصبی، نه تنها نمی تونن همیشه با دقت بالا کار کنن و در مواقع فشار و بحران هم دچار مشکل میشن، بلکه رفتار آشفته شون، روی شرایط و رفتار بقیه هم تاثیر می گذاره و افراد زیر دست شون رو هم عصبی می کنن. لبخند عمیقی چهره علیمرادی رو پر کرد و سرش چرخید سمت افخم. ادامه دارد... 🆔️ eitaa.com/clinicAdabiat  
⬅️ قسمت شصت و هفتم نویسنده: شهید مدافع حرم شهید سید طاها ایمانی آقای افخم چند لحظه صبر کرد، حالت نگاهش عوض شد. – از کجا فهمیدی عصبی بودنش موقعیتی نیست؟ طبیعتا برای اومده و یکی از مصاحبه گرها هم از خودش کوچک تره. فکر نمی کنی قرار گرفتن در چنین حالتی هر کسی رو عصبی می کنه؟ و واکنش خندیدن توی این حالت می تونه طبیعی باشه؟ نمی دونستم، سوالش حقیقیه؟ قصد سنجیدن من رو داره یا فقط می خواد من رو به چالش بکشه؟ حالتش تهاجمی بود و فشار زیادی رو روم وارد می کرد. از طرفی چهره اش طوری بود که نمی شد فهمید واقعا به چی داره فکر می کنه. توی اون لحظات کوتاه، مغزم داشت شرایط رو بالا و پایین می کرد و به جواب های مختلف، متناسب با دریافت های مختلفی که داشتم فکر می کرد، که یکی از اون افراد، سکوت کوتاه بین ما رو شکست. – حق با این جوانه. من، نفر چهارم رو از قبل می شناسم، باهاش برخورد داشتم. ایشون نه تنها عصبیه، که از گفتن هیچ حرف زشتی در قالب کلمات شیک، هیچ ابایی نداره. ولی چیزی که برام جالبه یه چیز دیگه است. چرخید سمت من: – چطور تونستی اینقدر دقیق همه چیز رو در موردش بفهمی؟ نمی دونستم چی بگم.شاید مطالعه زیاد داشتم، اما علم من، از خودم نبود. به چهره آدم ها که نگاه می کردم، انگار، چیزی برای مخفی کردن نداشتند. چند دقیقه بعد، سری بعدی مصاحبه ها شروع شد. حدود ساعت ۸ شب، بررسی افراد مصاحبه شده تمام شد. دو روز دیگه هم به همین منوال بود. اصلا فکر نمی کردم بین اون افراد، جایی برای من باشه، علی الخصوص که آقای افخم اونطور با من برخورد کرده بود. هر چند علی رغم رفتارش با من، دقت نظر و علمش، به شدت من رو تحت تاثیر قرار داد. شیوه سوال کردن هاش، و برخورد آرام و دقیق با مصاحبه شونده ها… از جمع خداحافظی کردم، برگردم که آقای افخم، من رو کشید کنار: – امیدوارم از من ناراحت نشده باشی. قضاوت در مورد آدم ها اصلا کار ساده ای نیست و با سنی که داری، نمی دونستم به خاطر توانایی اینجا بودی یا … بقیه حرفش رو خورد. – به هر حال می بخشی اگر خیلی تند برخورد کردم، باید می فهمیدم چند مرده حلاجی. خندیدم? – حالا قبول شدم یا رد؟ با خنده زد روی شونه ام – فردا ببینمت ان شاء الله از افخم دور شدم در حالی که خدا رو شکر می کردم. خدا رو شکر می کردم که توی اون شرایط، در موردش قضاوت نکرده بودم. آدم محترمی که وقتی پای حق و ناحق وسط می اومد، دوست و رفیق و احدی رو نمی شناخت. محکم می ایستاد. روز آخر، اون دو نفر دیگه رفتن. من مونده بودم و آقای علیمرادی، توی مجتمع خودشون. بهم داد، پیشنهادش خیلی عالی بود. – هر چند هنوز مدرک نگرفتی ولی باهات لیسانس رو حساب می کنیم. حیفه نیرویی مثل تو روی زمین بی کار بمونه. یه نگاه به چهره افخم کردم، آرام بود اما مشخص بود چیزهایی توی سرش می گذره، که حتما باید بفهمم. نگاهم برگشت روی علیمرادی با احترام و لبخند گفتم: – همین الان جواب بدم یا فرصت فکر کردن هم دارم؟ به افخم نگاهی کرد و خندید: – اگه در جا و بدون فکر قبول می کردی که تشخیص من جای شک داشت. از اونجا که خارج می شدیم، آقای افخم اومد سمتم. – برسونمت مهران – نه متشکرم، مزاحم شما نمیشم. هوا که خوبه، پا هم تا جوانه باید ازش استفاده کرد. خندید? – سوار شو کارت دارم. حدسم درست بود. اون لحظات، به چیزی فکر می کرد که حسم می گفت: – حتما باید ازش خبر دار بشی. سوار شدم، چند دقیقه بعد، موضوع پیشنهاد آقای علیمرادی رو کشید وسط – نظرت در مورد پیشنهاد مرتضی چیه؟ قبول می کنی؟ – هنوز نظری ندارم، باید روش فکر کنم و جوانب رو بسنجم. نظر شما چیه؟ باید قبول کنم؟ یا نه؟ حس کردم دقیق زدم وسط خال. می خواستم مطمئن بشم در همون جهت، بحث ادامه پیدا می کنه. – در عین اینکه پیشنهاد خوبیه، فکر می کنم برای من که خیلی بی تجربه ام ورود تو این زمینه کار درستی نباشه. ماشین رو کشید کنار و خاموش کرد. – من بیست ساله مرتضی رو می شناسم. فوق العاده قبولش دارم. نه همین طوری کاری می کنه نه همین طوری تصمیم می گیره. نقاط ضعف و قوت افراد رو می سنجه و اگر طرف، پتانسیل داشته باشه دستش رو می گیره. اینکه بهت چنین پیشنهادی داده، شک نکن که مطمئنه از پسش برمیای. سکوت کرد. – به نظر حرف تون اما داره. چند لحظه بهم نگاه کرد: – ولی تو به درد اونجا نمی خوری، نه اینکه پتانسیل و استعدادش رو نداشته باشی. اتفاقا اگر بخوای کار کنی جای خیلی خوبیه، ولی استعدادت مهار میشه. تو روحیه تاثیرگزاری جمعی داری. می تونی توی محیط و اطرافت تغییر ایجاد کنی و اون رو مدیریت کنی. بودن کنار مرتضی بهت جسارت و قدرت عمل میده، مخصوصا که پدرانه حواسش به همه هست. اما بازم میگم اونجا جای تو نیست. ادامه دارد .... 🆔️ eitaa.com/clinicAdabiat
"یکی از راه‌های مهار ایرانی ها، مشغول کردن آنها با فقر است..." 📙 از یادداشت های ، معاون کنسول بریتانیا در بوشهر در خلال جنگ جهانی اول 🆔️ eitaa.com/clinicAdabiat
در زندگی ما پنج امر بدیعی اجتناب‌ناپذیر، پنج حقیقت تغییر ناپذیر وجود دارد که بارها بر ما عارض می‌شوند: 1- هر چیزی تغییر یافته و پایان می‌پذیرد. 2- اوضاع همیشه طبق برنامه پیش نمی‌رود. 3- زندگی همیشه منصفانه نیست. 4- درد بخشی از زندگی است. 5- مردم همیشه عاشق و وفادار نیستند. این‌ها همان مهم‌ترین چالش‌هایی هستند که ما در زندگی با آن‌ها مواجه می‌شویم. اما در اغلب موارد با انکار آن‌ها گذران عمر می‌کنیم. طوری رفتار می‌کنیم که گویی این شرایط و بدیهیات اصلاً وجود خارجی ندارند و یا در مورد ما صدق نمی‌کنند. اما وقتی با این حقایق پنجگانه مخالفت می‌کنیم در برابر واقعیت قد علم کرده و مقاومت می‌کنیم، زندگی به سریال بی پایانی از ناامیدی‌ها، ناکامی‌ها و تأسف‌ها تبدیل می‌شود. 🆔️ eitaa.com/clinicAdabiat
📚 داستان، درباره سه زندانی است که یک شب در سلولی کنار هم قرار گرفته و قرار است فردا صبح اعدام شوند. 
حسادت احساس وحشتناکی است ؛ به هیچ یک از رنج ها شبیه نیست ، زیرا در آن هیچ گونه شادی یا حتی غم واقعی وجود ندارد . فقط رنج می دهد و بس. نفرت انگیز است ! 📙 ✍🏻 🆔️ eitaa.com/clinicAdabiat
⬅️ قسمت شصت و هشتم خیلی آروم به تک تک جملات و حرف هاش گوش می کردم. – قاعدتا انتخاب همیشه بین دو گزینه است. فکر می کنید کجا جای منه؟ – فقط با بچه مذهبی ها می پری؟ یا سابقه فعالیت با همه قشری رو داری؟ ناخودآگاه خنده ام گرفت. – رزومه ای بهش نگاه کنید؛ نه، سابقه فعالیت با همه قشر رو ندارم. مثل همین جا که عملا این اولین سابقه رسمی مصاحبه من بود. اما نبوده که فقط با بچه مذهبی و هیئتی هم صحبت باشم، نون گندم هم خوردیم. بلند خندید – اون رو که می گفتی صفر کیلومتری، این شد. این یکی رو که میگی هم نبودی. حالا مرد و مردونه، صادقانه می پرسم جواب بده. وضع مالیت چطوره؟ چند لحظه جدی بهش نگاه کردم. مغزم داشت همه چیز رو همزمان محاسبه می کرد. شرایط و موقعیت، چیزهایی رو که ممکن بود ندونم و … اونقدر که حس کردم الان می سوزه. داشتم قدم هایی بزرگ تر ظرفیتی که فکرش رو می کردم، برمی داشتم. – بستگی داره به اینکه سوال تون واسه کار فی سبیل الله باشه یا چیزی که من اهلش نباشم. لبخند عمیقی صورتش رو پر کرد. – پس اینطوری می پرسم، حاضری یه موقعیت عالی کاری رو، فدای کار فی سبیل الله کنی؟ نگاهم جدی تر از قبل شد. – اگر فقط ادا و برگه و رزومه پر کردن نباشه، بله هستم. دستم به دهنم می رسه، به داشته هامم راضیم، ولی باید ببینم کاری که می گید مثل خیلی چیزها، فقط یه اسم رو یدک نکشه. موثر و تاثیرگزار باشیم؛ چرا که نه. من رو رسوند در خونه، یه آدرس روی یه برگه نوشت، داد دستم. – شنبه ساعت ۴ بیا اینجا، بیا کار و موقعیت رو ببین، بچه ها رو ببین، خوشت اومد، قدمت روی چشم، خوشت نیومد، بازم قدمت روی چشم. شنبه، ساعت ۴، پام رو که گذاشتم، آقای علمیرادی هم بود. تا سلام کردم با خنده به افخم نگاه کرد. – رو هوا زدیش؟ خندید – تو که خودت هم اینجایی، به چی اعتراض می کنی؟ آقای افخم حق داشت. اون محیط و فعالیتش و آدم هاش، بیشتر با روحیه من جور بود. علی الخصوص که اونجا هم، می تونستم از مصاحبت آقای علمیرادی استفاده کنم و چیزهای بیشتری یاد بگیرم. بودن توی اون محیط برکات زیادی داشت و انگیزه بیشتری برای توی تمام مسائل و جنبه های مختلف بهم می داد، تا حدی که غیر از مطالعه دروس دانشگاه و سایر فعالیت ها، روزی ۳۰۰ تا ۴۰۰ صفحه کتاب می خوندم و خودم و یافته هام رو در عرصه عمل می سنجیدم. هر چند، حضور من توی اون محیط ارزشمند، یک سال و نیم بیشتر طول نکشید. نشست تهران و یکی از اون دعوتنامه ها به اسم من، صادر شده بود. آقای علیمرادی، ابالفضل و چند نفر دیگه از بچه های گروه راهی شدیم. کارت ها که تقسیم شد، تازه فهمیدم علیمرادی، من رو به عنوان مسئول جوانان ، اعلام کرده بود. با دیدن عنوان بدجور رفتم توی شوک – خدایا ! رحم کن، من قد و قواره این عناوین نیستم. وارد سالن که شدم. جوان ترین چهره ها بالای سی و چند سال داشتن و من، هنوز ۲۳ نشده بودم. ? . برنامه شروع شد. افراد، یکی یکی، میکروفون های مقابل شون رو روشن می کردن و بعد از معرفی خودشون، شروع به دادن می کردن. و من، مات و مبهوت بهشون نگاه می کردم. هر چی توی ذهنم می گشتم که من تا حالا چه کار کردم، انگار مغزم خواب رفته بود. نوبت به من نزدیک تر می شد، و لیست کارها و رزومه هر کدوم، بزرگ تر و وسیع تر از نفر قبل. نوبت من رسید. قلبم، وسط دهنم می زد. چی برای گفتن داشتم؟ هیچی… نگاه مسئول جلسه روی من خشک شد، چشم که چرخوندم همه به من نگاه می کردن. با شرمندگی خودم رو جلو کشیدم و میکروفون مقابلم رو روشن کردم: – مهران فضلی هستم، از مشهد. و متاسفانه برخلاف دوستان، تا حالا هیچ کار ارزشمندی برای خدا نکردم. میکروفون رو خاموش کردم و به پشتی صندلی تکیه دادم. حس عجیب و شرم بزرگی تمام وجودم رو پر کرده بود. – این همه سال از خدا عمر گرفتی، تا حالا واسه خدا چی کار کردی؟هیچی … حالم به حدی خراب بود که اصلا واسم مهم نبود این فشار و سنگینی ای که حس می کنم از نگاه بقیه است یا فقط روحمه که داره از بی لیاقتیم زجر می کشه. سالن بعد از سکوت چند لحظه ای به حرکت در اومد، نوبت نفرات بعدی بود اما انگار فشاری رو که من درونم حس می کردم، روی اونها هم سایه انداخته بود. یا کوله بار اونها هم مثل خالی بود. برنامه اصلی شروع شد. صحبت ها، حرف ها، نقدها و بیان مشکلاتی که گروه های مختلف باهاش مواجه بودن و من سعی می کردم تند تند، تجربیات و نکات مثبت کلام اونها رو بنویسم. هر کدوم رو که می نوشتم، مغزم ناخودآگاه دنبال یه راه حل می گشت. این خصلت رو از بچگی داشتم. . این حدیث رو که دیدم، ناله نکردن شد سرلوحه زندگیم و شروع کردم به گشتن. هر مشکلی، راه حلی داشت، فقط باید پیداش می کردیم. محو صحبت ها و وسط افکار خودم بودم که یهو آقای مرتضوی، مسئول جلسه، حرف ها رو برید و من رو خطاب قرار داد. ادامه دارد... 🆔️ eitaa.com/clinicAdabiat
به خاطر مردم تغییر نکن این جماعت هر روز تو را جور دیگری می خواهند! 🆔️ eitaa.com/clinicAdabiat
🍁هیچ چیز به اندازه ذهن تغییر یافته قدرتمند نیست ... شما مي توانيد ظاهر خود را تغيير دهيد ، محل اقامتتان راتغيير دهيد ، همسرتان را تغيير دهيد ، اما اگر ذهن خود را تغيير ندهيد ، همان تجربه مشابه دائما و بارها و بارها اتفاق خواهد افتاد ، زيرا همه چيز به صورت ظاهري تغيير كرده است اما هيچ تغيير دروني صورت نگرفته است . تمام مسائل تو را ذهنيت كنوني ات خلق کرده و اگر بخواهي مسائلت حل بشوند ، اين ذهنی که مسئله ساخته قادر به حلش نخواهد بود بنابراين ابتدا بايد ذهنيتت را تغییر بدهی 🆔️ eitaa.com/clinicAdabiat
📚 📙خواب زمستانی نویسنده: گلی ترقی این داستان، در ده فصل تدوین شده و در آن خاطرات زندگی پیرمردی تنها مرور می‌شود.