#داستان_شب
این داستان و رخدادهای آن براساس حقیقت و واقعیت می باشند ... و بنده هیچ گونه مسئولیت و تاثیری در این وقایع نداشته ... و نقشی جز روایتگری آنها ندارم ...با تشکر و احترام
سید طاها ایمانی
⬅️ قسمت اول
#نسل_سوخته
دهه شصت ... نسل سوخته ...
هیچ وقت نتونستم درک کنم چرا به ما میگن نسل سوخته... ما نسلی بودیم که ... هر چند کوچیک ... اما تو هوایی نفس کشیدیم که ... شهدا هنوز توش نفس می کشیدن... ما نسل جنگ بودیم ...
آتش جنگ شاید شهرها رو سوزوند ... دل خانواده ها رو سوزوند ... جان عزیزان مون رو سوزوند ... اما انسان هایی توش نفس کشیدن ... که وجودشون بیش از تمام آسمان و زمین ارزش داشت ... بی ریا ... مخلص ... با اخلاق ... متواضع ... جسور ... شجاع ... پاک ... انسان هایی که برای توصیف عظمت وجودشون ... تمام لغات زیبا و عمیق این زبان ... کوچیکه و کم میاره ...
و من یک دهه شصتی هستم ... یکی که توی اون هوا به دنیا اومد ... توی کوچه هایی که هنوز شهدا توش راه می رفتن و نفس می کشیدن ... کسی که زندگیش پای یه تصویر ساده شهید رقم خورد ...
من از نسل سوخته ام ... اما سوختن من ... از آتش جنگ نبود ...
داشتم از پله ها می اومدم بالا که چشمم بهش افتاد ... غرق خون ... با چهره ای آرام ... زیرش نوشته بودن ... "بعد از شهدا چه کردیم؟ ... شهدا شرمنده ایم" ...
چه مدت پای اون تصویر ایستادم و بهش نگاه کردم؟ ... نمی دونم ... اما زمان برای من ایستاد ... محو تصویر شهیدی شدم که حتی اسمش رو هم نمی دونستم ...
مادرم فرزند شهیده ... همیشه می گفت ... روزهای بارداری من ... از خدا یه بچه می خواسته مثل شهدا ... دست روی سرم می کشید و اینها رو کنار گوشم می گفت ...
اون روزها کی می دونست ... نفس مادر ... چقدر روی جنین تاثیرگذاره ... حسش ... فکرش ... آرزوهاش ... و جنین همه رو احساس می کنه ...
ایستاده بودم و به اون تصویز نگاهمی کردم ... مثل شهدا ...
اون روز ... فقط 9 سالم بود ...
اون روز ... پای اون تصویر ... احساس عجیبی داشتم ... که بعد از گذشت 19 سال ... هنوز برای من زنده است ...
مدام به اون جمله فکر می کردم ... منم دلم می خواست مثل اون شهید باشم ... اما بیشتر از هر چیزی ... قسمت دوم جمله اذیتم می کرد ...
بعضی ها می گفتن مهران خیلی مغروره ... مادرم می گفت... عزت نفس داره ...
غرور یا عزت نفس ... کاری نمی کردم که مجبور بشم سرم رو جلوی کسی خم کنم و بگم ...
- ببخشید ... عذرمی خوام ... شرمنده ام ...
هر بچه ای شیطنت های خودش رو داره ... منم همین طور... اما هر کسی با دو تا برخورد ... می تونست این خصلت رو توی وجود من ببینه ...خصلتی که اون شب ... خواب رو از چشمم گرفت ...
صبح، تصمیمم رو گرفته بودم ...
- من هرگز ... کاری نمی کنم که شرمنده شهدا بشم ...
دفتر برداشتم و شروع کردم به لیست درست کردن ... به هر کی می رسیدم ازش می پرسیدم ...
- دوست شهید داشتید؟ ... شهیدی رو می شناختید؟ ... شهدا چطور بودن؟ ...
یه دفتر شد ... پر از خصلت های اخلاقی شهدا ... خاطرات کوچیک یا بزرگ ... رفتارها و منش شون ...
بیشتر از همه مادرم کمکم کرد ... می نشستم و ازش می خواستم از پدربزرگ برام بگه ... اخلاقش ... خصوصیاتش ... رفتارش ... برخوردش با بقیه ...
و مادرم ساعت ها برام تعریف می کرد ...
خیلی ها بهم می خندیدن ... مسخره ام می کردن ... ولی برام مهم نبود ... گاهی بدجور دلم می سوخت ... اما من برای خودم هدف داشتم ...
هدفی که بهم یاد داد ... توی رفتارها دقت کنم ... شهدا ... خودم ... اطرافیانم ... بچه های مدرسه ... و ... پدرم ...
مدام توی رفتار خودم و بقیه دقت می کردم ... خوب و بد می کردم ... و با اون عقل 9 ساله ... سعی می کردم همه چیز رو با رفتار شهدا بسنجم ...
اونقدر با جدیت و پشتکار پیش رفتم ... که ظرف مدت کوتاهی توی جمع بزرگ ترها ... شدم آقا مهران ...
این تحسین برام واقعا ارزشمند بود ... اما آغاز و شروع بزرگ ترین امواج زندگی من شد ...
ادامه دارد....
🆔️ eitaa.com/clinicAdabiat
سلام
کانال تخصصی ادبیات به همراه انواع متنوعی از کتب دیگر که با هشتگ در بالای هر معرفی به راحتی قابل جستجو است.
برای تسریع در جستجوی موضوعات مورد علاقه روی هشتک های زیر کلیک کنید :
#ادبیات_تخصصی
#رمان
#ادبیات
#دیوان
#فرهنگ
#مجموعه_شعر
#مجموعه_داستان
#نمایشنامه
#روانشناسی
#فلسفه
#تاریخی
#مذهبی
#زبان
#آموزشی
#دفاع_مقدس
#سلامت
#مدیریت
#نوجوان
#کودک
#کتاب_صوتی
#قرآن_کریم
#ترجمه
#تند_خوانی
#یک_جرعه_کتاب
#حرف_حساب
#سرگرمی
#نرم_افزار
#قند_پارسی
#داستانک
#جمعه_های_دلتنگی
#موسیقی
#شعر
#داستان_شب
#محرم
#کلیپ
#معرفی_کتاب
به اضافه صوت ۳۰ جزء قرآن کریم با صدای استاد پرهیزکار و ترجمه استاد فولادوند ، ارائه کامل کتاب صوتی
⬅️ #سه_دقیقه_در_قیامت با تفسیر استاد امینی خواه
⬅️#پایی_که_جا_ماند
⬅️ #خوشه_های_خشم
⬅️#من_زنده_ام
هر شب یک قسمت رمان
⬅️ #عاشقانه_ای_برای_تو
⬅️ #سرزمین_زیبای_من
⬅️ #جنگ_با_دشمنان_خدا
⬅️ #نسل_سوخته
همچنین برای بعضی کتب تخصصی با حجم بالا لینک مستقیم دانلود خدمت شما قرار داده شده است.
⬅️ همراهان گرامی بعلت مشکلی که چند ماه گذشته برای سرور ایتا به وجود آمد بسیاری از ذخایر کانال ها از دست رفت. بنابراین اگر به فایلی برخورد کردید که باز نمیشد و احتیاج داشتید اطلاع بدید که مجددا برای شما بار گذاری شود.
سپاس
🆔️ eitaa.com/clinicAdabiat
#داستان_شب
⬅️ قسمت هفتاد
#نسل_سوخته
– آقای علمیرادی. – نترس #بند_پ نیست، اینجا افراد فقط گزینش شده میرن، این به حساب گزینشه. حاجی مرتضوی از اون بچه های خالص جنگه که هنوزم اون طوری مونده. خیلی هم از این طرف و اون طرف، اذیتش می کنن، الکی کاری نمی کنه.
انتخاب بازم با خودته، فقط حواست باشه با گزینش مرتضوی و تایید اون بری، هم اونهایی که از مرتضوی خوش شون نمیاد سر به جونت می کنن و سنگ می اندازن، هم باید خیلی مراقب باشی #پاشنه_آشیل مرتضوی نشی.
هنوز توصیه نامه توی دستم بود. بین زمین و آسمون و غوغایی توی قلبم به پا شد. – پس چرا واسم توصیه نوشت؟ اینطوری بیشتر روش حساس نمیشن، سر به سرش بزارن؟
تکیه داد به پشتی
– گفتم که از بچه های قدیم جنگه. اون موقع، بچه ها صاف و صادق و پاک بودن و نترس. کار که باید انجام می شد؛ مرده و زنده شون انجام می داد. هر کی توانایی داشت، کسی نمی گفت کی هستی؟ قد و قواره ات چقدره؟ میومد وسط، محکم پای کار، براساس تواناییش، کم نمی گذاشت. به هر قیمتی شده، نمی گذاشتن کار روی زمین بمونه و الا ملت تازه انقلاب کرده و حکومت نوپا.
مرتضوی هنوز همون آدمه، تنهایی یا با همراه،
محکم می ایسته میگه این کار درسته باید انجام بشه.
انتخاب تو هم تو همون راستاست. ولی دست خودت بازه. از تو هم خوشش اومد گفت: این بچه اخلاق بچه های اون موقع رو داره، اهل ناله و الکی کاری نیست. می فهمه حق الناس و بیت المال چیه. مثل بچه های اون موقع که مشکل رو می دیدن، می رفتن پای کار، نمیشینه یه گوشه بقیه شرایط رو مهیا کنن. این از دور کف بزنه.
تمام مدت سرم پایین بود و به اون نامه فکر می کردم. انتخاب سختی بود. ورود به محیطی که روی حساب گزینش کننده ات، هنوز نیومده، یه عده شمشیر به دست، آماده له کردن و خورد کردنت باشن.
از طرفی، اگر اشتباهی می کردم، به قیمت زمین خوردن مرتضوی تموم می شد. ریسک بزرگی بود، بیشتر از من، برای مرتضوی.
غرق فکر بودم.
– نظر شما چیه؟ برم یا نه؟
و در نهایت تمام اون حرف ها و فکرها،تصمیم قاطع من، به رفتن بود.
از وقتی یادم میاد، کربلا رفتن آرزوم بود. حج دانش آموزی رو پای پرواز، پدرم گرفت:
– حق نداری بری.
#کربلا رو هم هر بار که نیت رفتن کردم، یه اتفاقی افتاد و این چندمین سالی بود که چند روز به حرکت، همه چیز بهم ریخت.
حالم خراب بود، به حدی که کلمه خراب، براش کم بود. حس آدمی رو داشتم که دست و پا بسته، لب تشنه، چند قدمی آب، سرش رو می بریدن.
این بار که به هم خورد، دیگه روی پا بند نبودم. اشک چشمم بند نمی اومد. توی هیئت، اشک می ریختم و ظرف می شستم. اشک می ریختم و جارو می کردم. اشک می ریختم و …
حالم خیلی خراب بود.
– آقا جون، ما رو نمی خوای؟ اینقدر بدم که بین این همه جمعیت، نه عاشورات نصیبم میشه،
نه … هر چی به عاشورا نزدیک تر می شدیم، حالم خراب تر می شد.
مهدی زنگ زد.
– فردا #عاشورا، کربلاییم، زنگ زدم که …
دیگه طاقت نیاوردم، تلفن رو قطع کردم.
– چرا روی جیگر خونم نمک می پاشی؟ اگه حاجت دارم؟ من،خودم باید فردا کربلا می بودم.
در و دیوار داشت خفه ام می کرد. بغض و غم دنیا توی دلم بود. از هیئت زدم بیرون، رفتم حرم. تمام مسیر، چشم هام خیس از اشک…
– آقا جون، این چه قسمتی بود نصیب من شد. به عمرم وسط همه مشکلات یه بار نگفتم چرا؟ یه بار اعتراض نکردم. اما اینقدر بدبخت و رو سیام، که دیدن کربلا و زیارت رو ازم دریغ می کنید؟ اینقدر به درد بخور نیستم؟ به کی باید شکایت کنم؟ دادم رو پیش کی ببرم؟ هر بار تا لب چشمه و تشنه؟ هر دفعه یه هفته به حرکت، ۱۰ روز به حرکت، این بار ۲ روز به حرکت.
آقا به خدا اگه شما اینجا نبودی من، الان دق کرده بودم. دلم به شما خوشه، تو رو خدا نگید که شما هم به زور تحملم می کنید.
خیلی سوخته بودم، دیگه اختیار دل و فکرم دست خودم نبود. می سوختم و گریه می کردم. یکی کلا نمی تونه بره، یکی دم رفتن…
اونم نه یه بار، نه دو بار، این بار، پنجمین بار بود.
بعد از اذان صبح، دو ساعتی از روشن شدن هوا می گذشت. حرم داشت شلوغ تر از شب گذشته می شد. جمعیت داشتن وارد می شدن که من …
ساعت ۱۰ دقیقه به … رسیدم خونه. حالم خراب بود و روانم خسته تر از تمام زندگیم. مادر و بچه ها لباس پوشیده، آماده رفتن.
مادر با نگرانی بهم نگاه کرد، سر و روی آشفته ای که هرگز احدی به من ندیده بود.
– اتفاقی افتاده؟ حالت خوب نیست؟
چشم های پف کرده ام رمق نداشت، از بس گریه کرده بودم سرخ شده بود و می سوخت. خشک شده بود، انگار روی سمباده پلک می زدم و سرم…
نفسم بالا نمی اومد.
– چیزیم نیست، شما برید، التماس دعا …
سعید با تعجب بهم خیره شد.
– روز عاشورا، خونه می مونی؟
نگاهم برگشت روش، قدرتی برای حرف زدن نداشتم.
دوباره اشک توی چشم هام دوید.
آقا، من رو می خواد چه کار؟
بغضم رو به زحمت کنترل کردم. دلم حرف ها برای گفتن داشت، اما زبانم حرکت نمی کرد.
ادامه دارد....
🆔️ eitaa.com/clinicAdabiat
#داستان_شب
⬅️ قسمت هفتاد و یک
#نسل_سوخته
بدون اینکه چیزی بگم رفتم سمت اتاق و مادر دنبالم که چه اتفاقی افتاده. اون جوان شوخ و خندان همیشه، که در بدترین شرایط هم می خندید.
بالاخره رفتن.
حس و حال جا انداختن نداشتم، خسته تر از این بودم که حتی لباسم رو عوض کنم. ساعت، هنوز ۹ نشده نبود. فضای اتاق هم داشت خفه ام می کرد. یه بالشت برداشتم و ولو شدم کنار حال. دوباره اختیار چشم هام رو از دست دادم، بین اشک و درد خوابم برد.
ساعت ۱۰ دقیقه به ۱۱
گوشیم زنگ زد، بی حس و رمق، از خواب بیدار شدم. از جا بلند شدم رفتم سمتش
شماره ناشناس بود. چند لحظه همین طوری به صفحه گوشی خیره شدم، قدرت حرف زدن نداشتم. نمی دونم چی شد؟ که جواب دادم.
– بفرمایید.
– کجایی مهران؟ چیزی به ظهر عاشورا نمونده.
چند لحظه مکث کردم.
– شرمنده به جا نمیارم. شما؟
و سکوت همه جا رو پر کرد.
– من، #حسین_فاطمه ام…
تمام بدنم به لرزه افتاد، با صورتی خیس از اشک، از خواب پریدم.
ساعت ۱۰ دقیقه به ۱۱، صدای گوشی موبایلم بلند شد. شماره ناشناس بود.
ضربان قلبم به شدت تند شد. تمام بدنم می لرزید، به حدی که حتی نمی تونستم، علامت سبز رنگ پاسخ رو بکشم.
– بفرمایید
– کجایی مهران؟
بغضم ترکید، صدای #سید_عبدالکریم بود. از بین همهمه عزاداران
– چیزی به ظهر عاشورا نمونده
سرم گیج رفت، قلبم یکی در میون می زد. گوشی از دستم افتاد.
دویدم سمت در، در رو باز کردم. پله ها رو یکی دو تا می پریدم. آخری ها را سر خوردم و با سر رفتم پایین.
از در زدم بیرون، بدون کفش، روی اون زمین سرد و بارون زده. مثل دیوانه ها دویدم سمت خیابون اصلی.
حس کربلایی رو داشتم که داشتم ازش جا می موندم و این صدا توی سرم می پیچید.
– کجایی مهران؟ چیزی به ظهر عاشورا نمونده.
خیابون سوت و کور بود، نه ماشینی، نه اتوبوسی. انگار آخر دنیا شده بود. دیگه نمی تونستم بایستم. دویدم، تمام مسیر رو تا حرم…
رسیدم به شلوغی ها، و هنوز مردمی که بین راه و برای پیوستن به جمعیت، می رفتن
بین جمعیت بودم که صدای اذان بلند شد و من هنوز، حتی به میدان توحید نرسیده بودم، چه برسه به شهدا
دیگه پاهام نگهم نداشت، محکم، دو زانو رفتم روی آسفالت. اشک هام، دیگه اشک نبود، ضجه و ناله بود … بدتر از عزیز از دست داده ها موقع تدفین، گریه می کردم. چند نفر سریع زیر بغلم رو گرفتن و از بین جمعیت کشیدن بیرون.
سوز سردی می اومد، ساق هر دو شلوارم خیس شده بود. من با یه پیراهن و اصلا سرمایی رو حس نمی کردم.
کز کردم یه گوشه خلوت، تا #عصر_عاشورا
توی وجود من، قیامت به پا بود. – یه عمر می خواستی به کربلا برسی. کی رسیدی؟ وقتی سر امامت رو بریدن؟ این بود داد کربلایی بودنت؟ این بود اون همه ادعا؟ تو به توحید هم نرسیدی…
اون لحظات، دیگه اینها واسم اسامی خیابان نبود. میدان توحید، شهدا، حرم …
برای رسیدن باید به توحید رسید و در خیل شهدا به امام ملحق شد.
تمام دنیای من، روی سرم خراب شده بود. حتی حر نبودم که بعد از توبه، از راه شهدا به امامم برسم.
عصر عاشورا تمام شد و روانم بدتر از کوه ها، که در قیامت، چون پنبه زده شده از هم متلاشی می شن.
پام سمت حرم نمی رفت، رویی برای رفتن نداشتم. حس اونهایی رو داشتم که ظهر عاشورا، امام رو تنها گذاشتن، من تا صبح توی خیمه امام بودم. اما بعد … رفتم سمت حسینیه، چند تا از بچه ها اونجا بودن، داشتن برای #شام_غریبان حاضر می شدن.
قدرتی برای حرف زدن و پاسخ به هیچ سوالی رو نداشتم. آشفته تر از کسی که عزیزی رو دفن کرده باشه، یه گوشه خودم را قایم کردم.
تا آروم می شدم. دوباره وجودم آتش می گرفت. من، امامم رو تنها گذاشته بودم.
همیشه تا ۱۰ روز بعد از عاشورا، توی حسینیه کوچک مون مراسم داشتیم.
روز سوم بود. توی این سه روز، قوت من اشک بود. حتی زمانی که سر نماز می ایستادم.
نه یک لقمه غذا، نه یک لیوان آب، هیچ کدوم از گلوم پایین نمی رفت. تا چیزی رو نزدیک دهنم می آوردم دوباره بغضم می شکست.
– تو از کدوم گروهی؟ از اونهایی که نامه فدایت شوم می نویسن و نمیرن؟ از اونهایی که نامه فدایت شوم می نویسن ولی …
یا از اونهایی که … روز سوم بود و هنوز این درد و آتش بین قلبم، وجودم رو می سوزوند.
ظهر نشده بود، سر در گریبان، زانوهام رو توی بغلم گرفته بودم. تکیه داده به دیوار، برای خودم روضه می خوندم. روضه حسرت…
که بچه ها ریختن توی حسینیه، دسته جمعی دوره ام کردن که به زور من رو ببرن بیرون. زیر دست و بغلم رو گرفته بودن.
نه انرژی و قدرتی داشتم، نه #مهر_سکوتم شکسته می شد. توان صحبت کردن یا فریاد زدن یا حتی گفتن اینکه “ولم کنید” رو نداشتم.
آخرین تلاش هام برای موندن و چشم هام سیاهی رفت. دیگه هیچ چیز نفهمیدم.
ادامه دارد....
🆔️ eitaa.com/clinicAdabiat
#داستان_شب
⬅️ قسمت هفتاد و دو
#نسل_سوخته
چشم هام رو که باز کردم، تشنه با لب های خشک، وسط بیایان سوزانی گیر کرده بودم. به هر طرف که می دویدم جز عطش، هیچ چیز نصیبم نمی شد. زبانم بسته بود و حرکت نمی کرد.
توان و امیدم رو از دست داده بودم. آخرین قدرتم رو جمع کردم و با تمام وجود فریاد زدم:
– خدا …
مهر زبانم شکسته بود. بی رمق به اطراف نگاه می کردم که در دور دست، هاله شخصی رو بالای یک بلندی دیدم.
امید تازه ای وجودم رو پر کرد، بلند شدم و شروع به دویدن کردم. هر لحظه قدم هام تند تر می شد. سراب و خیال نبود، جوانی بالای بلندی ایستاده بود.
با لبخند به چهره خراب و خسته ام نگاه کرد.
– سلام … خوش آمدید … نگاه کردن به چهره اش هم وجود آشفته ام رو آرام می کرد و جملاتش، آب روی آتش بود. سلامش رو پاسخ دادم و پاهای بی حسم به زمین افتاد.
– تشنه ام، خیلی … با آرامش نگاهم کرد.
– تشنه آب؟ یا دیدار؟ … صورتم خیس شد، فکر می کردم چشم هام خشک شدن و دیگه اشکی باقی نمونده.
– آب که نداریم، اما #امام توی #خیمه #منتظر شماست …
و با دست به یکی از خیمه ها اشاره کرد، تا اون لحظه، هیچ کدوم رو ندیده بودم.
مرده ای بودم که جان در بدنم دمیده بود. پاهای بی جانم، جان گرفت. سراسیمه از روی تپه به پایین دویدم. از بین خیمه ها و تمام افرادی که اونجا بودن، چشم هام جز خیمه امام، هیچ چیز رو نمی دید.
پشت در خیمه ایستادم، تمام وجودم شوق بود و سلام دادم. همون صدای آشنا بود، همون که گفت: حسین فاطمه ام …
دستی شونه ام رو محکم تکان می داد.
کابووس های من شروع شده بود. یکی دو ساعت بعد از اینکه خوابم می برد با وحشت از خواب می پریدم. پیشانی و سر و صورتم، خیس از عرق
بارها سعید با وحشت از خواب بیدارم کرد.
– مهران پاشو، چرا توی خواب، ناله می کنی؟
با چشم های خیسم، چند لحظه بهش نگاه می کردم.
– چیزی نیست داداش، شما بخواب.
و دوباره چشم هام رو می بستم.
اما این کابووس ها تمومی نداشت، شب دیگه و کابووس دیگه
و من، هر شب جا می موندم. هر بار که چشمم رو می بستم، هر دفعه، متفاوت از قبل
هر بار #خبر_ظهور می پیچید، #شهدا برمی گشتند، کاروان ها جمع می شدند، جوان ها از هم سبقت می گرفتند و من، هر بار جا می موندم. هر بار اتوبوس ها مقابل چشمان من حرکت می کردن و فریادهای من به گوش کسی نمی رسید، با تمام وجود فریاد می زدم.
دنبال اتوبوس ها می دویدم و بین راه گم می شدم.
من یک بار در بیداری جا مونده بودم، تقصیر خودم بود. اشتباه خودم بودم و حالا این خواب ها …
کابووس های من بود؟ یا زنگ خطر؟
هر چه بود، نرسیدن، تنها وحشت تمام زندگی من شد. وحشتی که با تمام سلول های وجودم گره خورد و هرگز رهام نکرد. حتی امروز … علی الخصوص اون روزها که اصلا حال و روز خوشی هم نداشتم.
مسجد، با بچه ها مشغول بودیم که گوشیم زنگ زد، ابالفضل بود.
ـ مهران می خوایم #اردوی_راهیان، کاروان ببریم غرب، پایه ای بیای؟
بعد از مدت ها، این بهترین پیشنهاد و اتفاق بود. منم از خدا خواسته:
– چرا که نه، با سر میام. هزینه اش چقدر میشه؟
– ای بابا، هزینه رو مهمون ما باش.
– جان ما اذیت نکن، من بار اولمه میرم غرب، بزار توی حال و هوای خودم باشم.
خندید?
– از خدات هم باشه اسمت رو واسه نوکری شهدا نوشتیم.
ناخودآگاه خندیدم، حرف حق، جواب نداشت. شدم مسئول فرهنگی و هماهنگی اتوبوس ها و چند روز بعد، کاروان حرکت کرد.
تمام راه مشغول و درگیر نهار، شام، هماهنگ رفتن اتوبوس ها، به موقع رسیدن به نقاط توقف و نماز، اتوبوس شماره فلان عقب افتاد، اینجا یه مورد پیش اومده، توی اتوبوس شماره ۲ حال یکی بهم خورده و …
مشهد تا ایلام، هیچی از مسیر نفهمیدم. بقیه پای صحبت راوی، توی حال خودشون یا … من تا فرصت استراحت پیدا می کردم یا گوشیم زنگ می زد یا یکی دیگه صدام می کرد. اونقدر که هر دفعه می خواستم بخوابم، علی خنده اش می گرفت:
ـ جون ما نخواب، الان دوباره یه اتفاقی می افته.
حرکت سمت #مهران بود و راوی مشغول صحبت و من بالاخره در آرامش، غرق خواب که اتوبوس ایستاد. کمی هشیار شدم، اما دلم نمی خواست چشمم رو باز کنم که یهو علی تکانم داد:
– مهران پاشو،#جاده_کربلاست .
سریع، چشم های خمار خوابم رو باز کردم و نگاهم افتاد به خیابان مستقیمی که واردش شدیم. بغض راه نفسم رو بست?
خواب و وقایع آخرین عاشورا، درست از مقابل چشم هام عبور می کرد. جاده های منتهی به کربلا، من و کربلا، من و موندن پشت در خیمه و اون صدا … چفیه رو انداختم روی سرم و کشیدم توی صورتم، اشک امانم رو بریده بود. – آقا جون، این همه ساله می خوام بیام. حالا داری تشنه، من بی لیاقت رو از کنار جاده کربلا کجا می بری؟ هر کی تشنه یه چیزیه. شما #تشنه_لبیک بودی و من تشنه گفتنش..
ادامه دارد...
🆔️ eitaa.com/clinicAdabiat
#داستان_شب
⬅️ قسمت هفتاد و سه
#نسل_سوخته
وارد منطقه جنگی مهران شده بودیم، اما حال و هوای دل من، کربلا بود.
– این بار چقدر با خیمه تو فاصله دارم، پسر فاطمه؟
از جمع جدا شدم، چفیه توی صورت، کفشم رو در آوردم و خودم رو بین خاک ها گم کردم. ضجه می زدم و حرف میزدم. – خوش به حالتون، شما #مهر_سربازی_امام_زمان توی کارنامه تون خورده، من بدبخت چی؟ من چی که سهم من از دنیا فقط جا موندنه؟ لبیک شما رو مهدی فاطمه قبول کرد. یه کاری به حال دل من بی نوا بکنید. منی که چشم هام کوره، منی که تشنه لبیکم، منی که هر بار جا می مونم.
به حدی غرق شده بودم که گذر زمان رو اصلا نفهمیدم. توی حال خودم بودم، سر به سجده و غرق خاک، گریه می کردم که دست ابالفضل، از پشت اومد روی شونه ام.
ـ چی کار می کنی پسر؟ همه جا رو دنبالت گشتم.
دل کندن از خاک مهران، کار راحتی نبود. داشتم نزدیک ترین جا به کربلا، داغ دلم رو فریاد می زدم.
بلند شدم، در حالی که روحی در بدنم نبود. جان و قلبم توی مهران جا مونده بود.
چشم ابالفضل که بهم افتاد، بقیه حرفش رو خورد، دیگه هیچی نگفت. بقیه هم که به سمتم می اومدن، با دیدنم ساکت می شدن. از پله ها اومدم بالا، سکوت فضا رو پر کرد. همهمه جای خودش رو به آرامش داد.
– علی داداش، پاشو برگشت رو من بشینم کنار پنجره.
دوباره چفیه رو کشیدم روی سرم و محو وجب به وجب خاک مهران شدم. حال، حال خودم نبود که علی زد روی شونه ام. صورت خیس از اشکم چرخید سمتش، یه لحظه کپ کرد.
– بچه ها، می خواستن یه چیزی بخونی اگه حالشو داری …
جملات بریده بریده علی تموم شد. چند ثانیه به صورتش نگاه کردم و میکروفون رو گرفتم. نگاهم دوباره چرخید سمت مهران – #بی_سر_و_سامان_توئم_یا_حسین
تشنه فرمان توئم یا حسین.
آخر از این حسرت تو جان دهم
کاش که بر دامن تو جان دهم
کی شود این عشق به سامان شود؟
لحظه لبیک من و ، جان شود
دردهای گذشته، همه با هم بهم هجوم آورده بود. اون روز عاشورا، کابووس های بی امانم و حالا … دیگه حال، حال خودم نبود، بچه ها هم که دیدن حال خوشی ندارم، کسی زیاد بهم کار نمی داد. همه چیز آروم بود تا #سر_پل_ذهاب، آرامگاه #احمد_بن_اسحاق، وکیل امام حسن عسکری.
از اتوبوس که پیاده شدم، جلوی آرامگاه، خشکم زد. همه ایستادن توی صحن و راوی شروع به صحبت، در شأن مکان و احمد بن اسحاق کرد و عظمت شهیدی که اونجا مدفون بود. کسی که افتخار مهر مخصوص سربازی امام زمان “عج” در کارنامه اش دو داشت. شهید “#حشمت_الله_امینی”
این اسم، فراتر از اسم بود. آرزو و آمال من بود. رسیدن و جا نموندن بود. تمام خواسته و آرزوی من از دنیایی به این عظمت، آرزویی که توی مهران، با التماس و اشک، فریاد زده بودم.
اما همه چیز، فقط آرزویی مقابل چشمان من نبود. اون آرامگاه و اون محیط، خیلی آشنا به نظر می رسید. حس غریب و عجیبی وجودم رو پر کرده بود. اما چرا؟ چرا اون طور بهم ریخته بودم؟
همون طور ایستاده بودم، توی عالم خودم که دوباره ابالفضل از پشت زد روی شونه ام.
– داداش، اسم دارم به خدا. مثل نینجا بی صدا میای یهو میزنی روی شونه ام
خندید?
– دیدم زیادی غرق ساختمون شدی گفتم نجاتت بدم تا کامل خفه نشدی. حالا که اینطور عاشقش شدی، صحن رو دور بزن. برو از سمت در خواهران، خانم حسینی رو صدا کن بیاد جای اتوبوس وسائل رو تحویل بگیره.
با دلخوری بهش نگاه کردم
– اون زمانی که غلام حلقه به گوش داشتن و برای پیج کردن و خبر دادن می فرستادنش، خیلی وقته گذشته. داداش، هم خودت پا داری، هم موبایل. زنگ زدی جواب نداد، خودت برو. تازه این همه خانم اینجاست.
ـ به یکی از خانم ها پیغام دادم، ما رو کاشت، رفت که بیاد، خودش هم که برنمی داره. بعد از نماز حرکت می کنیم، بجنب که تنها بیکار اینجا تویی، یه ساعته زل زدی به ساختمون.
آرامگاه رو دور زدم و رفتم سمت حیاط پشتی که…
نفسم برید و نشستم زمین،
– یا زهرا … یا زهرا … چشم هام گر گرفت و به خون نشست.
ادامه دارد...
🆔️ eitaa.com/clinicAdabiat
#داستان_شب
⬅️ قسمت آخر
#نسل_سوخته
نویسنده: شهید مدافع حرم شهید سید طاها ایمانی
پاهام شل شده بود، تازه فهمیدم چرا این ساختمان، حیاط، مزار شهدا، برام آشنا بود.
چند سال می گذشت؟ نمی دونم فقط اونقدر گذشته بود که …
نشستم یه گوشه و سرم رو بین دست هام مخفی کردم.
ـ خدایا، چی می بینم؟ اینجا همون جاست، خودشه، دقیقا همون جاست. همون جایی که توی خواب دیدم. آقا اومده بود، شهدا در حال #رجعت، با اون قامت های محکم و مصمم. توی صحن پشتی، پشت سر هم به خط ایستادن و همه منتظر صدور فرمان امام زمان.
خودشه، اینجا خودشه … زمانی که این خواب رو دیدم، یه بچه بودم. چند بار پشت سر هم و حالا … اونقدر تک تک صحنه ها مقابل چشمم زنده بود، که انگار دقیقا شهدا رو می دیدم که به انتظار ایستاده اند.
– یا زهرا، آقا جان! چقدر کور بودم، چقدر کور بودم که نفهمیدم و ندیدم، این همه آرزوی سربازیت، اما صدای اومدنت رو نشنیدم. لعنت به این چشم های کور من…
داخل که رفتم، برادرها کنار رفته بودن و خانم ها دور مزار سرباز امام زمان، حلقه زده بودن و من از دور …
ـ به همین سلام از دور هم راضیم، سلام مرد، نمی دونم کی؟ چند روز دیگه؟ چند سال دیگه؟ ولی وعده ما همین جا، همه مون با هم از مهران میریم استقبال آقا…
اشک و بغض، صدام رو قطع کرد. اشک و آرزویی که به همون جا ختم نشد.
از سفر که برگشتم یه کوله خریدم و لیست درست کردم. فقط، تک تک وسائلی رو که یه سرباز لازم داره برای رفتن، برای آماده بودن، با یه جفت کتونی.
همه رو گذاشتم توی اون کوله. نمی خواستم حتی به اندازه برداشتن چند تا تیکه از کاروان آقا عقب بمونم. این کابووس هرگز نباید اتفاق می افتاد و من اگر اون روز زنده بودم و نفس می کشیدم، نباید جا می موندم.
چیزی که سال ها پیش در خواب دیده بودم و درک نکرده بودم، #ظهور بود.
ظهوری که بعد از گذر تمام این مدت، هنوز منتظرم و آماده … سال هاست ساکم رو بستم.
شوقی که از عصر پنجشنبه آغاز میشه و چقدر #عصرهای_جمعه دلگیرن.
میرم سراغش و برش می گردونم توی کمد و من، پنجشنبه آینده هم منتظرم …
تا زمانی که هنوز نفسی برای کشیدن داشته باشم.
پایان...
سلام دوستان.
دوباره نویسنده با تقاضای مهران ناگهانی داستان رو تموم کرد.
دلیل مهران برای ادامه ندادن داستان!!!
دوستان درگیر من شدن نه هدف داستان. من بهانه بودم اما هدف شدم
من علی رغم تمام سختی ای که نقل این مطالب داشت با این انگیزه بیان شون کردم که شاید جرقه کوچکی برای “من طلبنی” ایجاد کنم. آرزوی همیشه من این بود که جلوه جدیدی از بودن با خدا رو هر چند کوچک و به اندازه ظرف حقیرم؛ ولی به همه نشون بدم.
اما الان بتی به اسم مهران ساخته شده. آدمی که معنایی پیدا کرده غیر از چیزی که هست.
من نه عارفم، نه بنده حقیقی خدا، نه قدرت دست گیری و حاجت دهی دارم.
اگر حتی به دعای این حقیر بود؛ امام زمان ظهور کرده بود یا حداقل شهید شده بودم.
داستانی که براتون گذاشتم به اسم نسل سوخته بود از اقای طاها ایمانی نویسنده شخصا با شخصیت اصلی داستان مصاحبه کرده و داستان را به شیوۀ رمان به رشتۀ تحریر در آورده است
اقای مهران فضلی شهید نشدن فقط نمیخوان که بیشتر در مورد خودشون بگن ولی آقای طاها ایمانی مرداد ماه همزمان با تولد حضرت معصومه شهید شدن.
یاد و نامش گرامی
ممنونم از همراهیتون.
🆔️ eitaa.com/clinicAdabiat
👇👇👇👇👇👇
با سلام و عرض ادب حضور همراهان گرامی
داستان #نسل_سوخته امشب به پایان رسید .
از شب آینده رمان جدید شروع می شود.
👆👆👆👆👆
🆔️ eitaa.com/clinicAdabiat
هدایت شده از کلینیک تخصصی ادبیات
سلام
کانال تخصصی ادبیات به همراه انواع متنوعی از کتب دیگر که با هشتگ در بالای هر معرفی به راحتی قابل جستجو است.
برای تسریع در جستجوی موضوعات مورد علاقه روی هشتک های زیر کلیک کنید :
#ادبیات_تخصصی
#رمان
#ادبیات
#دیوان
#فرهنگ
#مجموعه_شعر
#مجموعه_داستان
#نمایشنامه
#روانشناسی
#فلسفه
#تاریخی
#مذهبی
#زبان
#آموزشی
#دفاع_مقدس
#سلامت
#مدیریت
#نوجوان
#کودک
#کتاب_صوتی
#قرآن_کریم
#ترجمه
#تند_خوانی
#یک_جرعه_کتاب
#حرف_حساب
#سرگرمی
#نرم_افزار
#قند_پارسی
#داستانک
#جمعه_های_دلتنگی
#موسیقی
#شعر
#داستان_شب
#محرم
#کلیپ
#معرفی_کتاب
به اضافه صوت ۳۰ جزء قرآن کریم با صدای استاد پرهیزکار و ترجمه استاد فولادوند ، ارائه کامل کتاب صوتی
⬅️ #سه_دقیقه_در_قیامت با تفسیر استاد امینی خواه
⬅️#پایی_که_جا_ماند
⬅️ #خوشه_های_خشم
⬅️#من_زنده_ام
هر شب یک قسمت رمان
⬅️ #عاشقانه_ای_برای_تو
⬅️ #سرزمین_زیبای_من
⬅️ #جنگ_با_دشمنان_خدا
⬅️ #نسل_سوخته
همچنین برای بعضی کتب تخصصی با حجم بالا لینک مستقیم دانلود خدمت شما قرار داده شده است.
⬅️ همراهان گرامی بعلت مشکلی که چند ماه گذشته برای سرور ایتا به وجود آمد بسیاری از ذخایر کانال ها از دست رفت. بنابراین اگر به فایلی برخورد کردید که باز نمیشد و احتیاج داشتید اطلاع بدید که مجددا برای شما بار گذاری شود.
سپاس
🆔️ eitaa.com/clinicAdabiat
سلام
کانال تخصصی ادبیات به همراه انواع متنوعی از کتب دیگر که با هشتگ در بالای هر معرفی به راحتی قابل جستجو است.
برای تسریع در جستجوی موضوعات مورد علاقه روی هشتک های زیر کلیک کنید :
#ادبیات_تخصصی
#رمان
#ادبیات
#دیوان
#فرهنگ
#مجموعه_شعر
#مجموعه_داستان
#نمایشنامه
#روانشناسی
#فلسفه
#تاریخی
#مذهبی
#زبان
#آموزشی
#دفاع_مقدس
#سلامت
#مدیریت
#نوجوان
#کودک
#کتاب_صوتی
#قرآن_کریم
#ترجمه
#تند_خوانی
#یک_جرعه_کتاب
#حرف_حساب
#سرگرمی
#نرم_افزار
#قند_پارسی
#داستانک
#جمعه_های_دلتنگی
#موسیقی
#شعر
#داستان_شب
#محرم
#کلیپ
#معرفی_کتاب
به اضافه صوت ۳۰ جزء قرآن کریم با صدای استاد پرهیزکار و ترجمه استاد فولادوند ، ارائه کامل کتاب صوتی
⬅️ #سه_دقیقه_در_قیامت با تفسیر استاد امینی خواه
⬅️#پایی_که_جا_ماند
⬅️ #خوشه_های_خشم
⬅️#من_زنده_ام
هر شب یک قسمت رمان
⬅️ #عاشقانه_ای_برای_تو
⬅️ #سرزمین_زیبای_من
⬅️ #جنگ_با_دشمنان_خدا
⬅️ #نسل_سوخته
⬅️ #فرار_از_جهنم
همچنین برای بعضی کتب تخصصی با حجم بالا لینک مستقیم دانلود خدمت شما قرار داده شده است.
⬅️ همراهان گرامی بعلت مشکلی که چند ماه گذشته برای سرور ایتا به وجود آمد بسیاری از ذخایر کانال ها از دست رفت. بنابراین اگر به فایلی برخورد کردید که باز نمیشد و احتیاج داشتید اطلاع بدید که مجددا برای شما بار گذاری شود.
سپاس
🆔️ eitaa.com/clinicAdabiat