#روانشناسی
نظریه پنجره شکسته چيست؟
ساختمان خالی از سکنهای را در کنار یک خیابان پر رفت و آمد، در حالی که شیشه یکی از پنجرههایش شکسته است تصور کنید. مشاهدههای علمی نشان میدهد که اگر پنجره شکسته ظرف مدت کوتاهی، تعمیر نشود، عابران این پیام را از ساختمان میگیرند که کسی نگران ساختمان نیست و نظارتی وجود ندارد.
پس شیطنت شروع میشود و پنجرههای سالم ساختمان مورد هدف قرار میگیرند و ساختمان تغییر شکل میدهد و البته ادامه این روند میتواند منجر به ورود میهمانان ناخوانده به ساختمان بیصاحب شود و آثارش از سطح به عمق نفوذ کند. اتفاقی که در اشکال مختلف شاهد آن بودهایم.
توصیف فوق، خلاصهای است از یک نظریه جرم شناسی به نام «پنجره شکسته».
نظریهای که در دهه هشتاد و نود میلادی به کمک شهردار نیویورک آمد تا جرمخیزترین مترو جهان را که شهر زیرزمینی خلافکاران و اشرار به حساب میآمد سر و سامان بدهد.
شهرداری نیویورک، در اولین اقدام خود به بازسازی واگنهای مترو پرداخت و دستور داد تا واگنهایی که طی روز با اسپری رنگ، نوشتن یادگاری و... آسیب میبینند، شبانه از خط خارج شوند و تاصبح روز بعد رنگآمیزی و تعمیرشده
به خط برگردند.
در واقع همه اینکارها یک پیغام داشت:
حواسمان به همه چیز هست و هیچ خلافی رو تحمل نمیکنیم واین چنین شد مترو ناامن نیویورک تبدیل به یکی از امن ترین متروهای جهان شد .
اکنون استفاده از تئوری پنجره شکسته در زندگی شخصی، تربیت کودک و تجارت و کسب و کار،کارایی دارد.
پنجره های شکسته رو بیابیم و تعمیر کنیم مطمئن باشید اوضاع بهتر خواهد شد.
پنجره های شکسته کار و زندگی ما کجاها هستند؟
تا حالا بهش فکر کردیم؟!
🆔️eitaa.com/clinicAdabiat
#حرف_حساب
پدر در حال نصيحت پسر
هیچ وقت نذار کسی بهت بگه "تو نمیتونی کاری بکنی" حتی من!
باشه؟
اگه رویایی داری باید ازش محافظت کنی، مردم نمیتونن خیلی کارها رو بکنن، دوست دارن تو هم نتونی.
اگه یه چیزی رو می خوای باید به دستش بیاری. مکث نکن!
در اين دنيا، برای كفری كردن آدمهای رذلی كه می خواهند همه چيز را از آنچه هست برايت سخت تر كنند راهی بهتر از اين نيست كه وانمود كنی از هيچ چيز دلخور نيستی.
📘 در جستجوى خوشبختى
✍🏻 #گابريل_موچينو
🆔️eitaa.com/clinicAdabiat
#داستان_شب
⬅️ قسمت ۳۱
نویسنده: شهید مدافع حرم شهید سید طاها ایمانی
اتفاقي افتاد؟ ... چرا اينطوري شدي؟ ...
چند لحظه بهش نگاه كردم ...
- دنبالم بيا بايد يه چيزي رو بهت نشون بدم ...
با همون سر و صورت خيس از دستشويي زدم بيرون لويد هم دنبالم ... برگشتم تو همون اتاق شيشه اي
- بشين رو صندلي ...
هدست رو گذاشتم روي گوشش و همون فايل رو پخش كردم چشم هاش رو بست منتظر بودم واكنشش رو ببينم اما اون بدون هيچ واكنشي فقط چشم هاش رو بسته بود ...
با توقف فايل چشم هاش رو باز كرد ... حالتش عجيب بود براي لحظاتي سكوت عميقي بين ما حاكم شد نفس عميقي كشيد انگار تازه به خودش اومده باشه ...
- اين چي بود؟ ...
- نمي دونم ... نوشته بود "چپتر اول" ...
حالت اوبران هم عادي نبود اما نه مثل من ،چطور ممكن بود؟ ما هر دومون يك فايل رو گوش كرده بوديم ...
از روي صندلي بلند شد ...
- چه آرامش عجيبي داشت ...
اين رو گفت و از در رفت بيرون و من هنوز متحير بودم ،ذهن جستجوگرم در برابر اتفاقي كه افتاده بود آرام نمي شد ...
تمام بعد از ظهر بين هر دوي ما سكوت عجيبي حاكم بود هيچ كدوم طبيعي نبوديم من غرق سوال و اوبران كه قادر به خوندن ذهنش نبودم ...
ميزمون رو به روي همديگه بود گاهي زیر چشمي بهش نگاه مي كردم مشغول پيگيري هاي پرونده بود اما نه اون آدم قديمي . حس و حالش به كندي داشت به حالت قبل برمي گشت
حتي شب بهم پيشنهاد داد برم خونه شون به ندرت چنين حرفي مي زد با اين بهانه كه امشب تنهاست و كسي به يه سفر چند روزه كاري رفته ...
- بهتره بياي خونه ما هم من از تنهايي در ميام هم مطمئن ميشم كه فردا نخوام از كنار خيابون جمعت كنم ...
بهانه هاي خوبي بود اما ذهنم درگيرتر از اين بود كه آرام بشه از بچگي عشق من حل كردن معادات و مساله هاي سخت رياضي بود .ممكن بود حتي تا صبح براي حل يه مساله سخت وقت بگذارم .اما تا
زماني كه به جواب نمي رسيدم آرام نمي شدم حالا هم پرونده قتل كريس و هم اين اتفاق ...
هر چند دلم مي خواست اون شب رو كنار لويد باشم تا رفتارش رو زير نظر بگيرم و ببينم چه بايي سر اون اومد ... و با شرايط خودم مقايسه كنم ... اما مهمتر از هر چيزي، اول بايد مي فهميدم چي توي اون فايل صوتي بود .. .
فايل ها رو ريختم روي گوشي خودم ... و اون شب زودتر از اداره پليس خارج شدم مقصدم خونه كريس تادئو بود ...
ادامه دارد...
🆔️ eitaa.com/clinicAdabiat
#داستانک
عباسقلی خان فرد ثروتمند و در عین حال خیّری بود که در مشهد بازار معروفی داشت. مسجد- مدرسه- آب انبار- پل و دارالایتام و اقدامات خیریه دیگری هم از این دست داشته است.
به او خبر داده بودند در حوزه علمیهای که با پول او ساخته شده، طلبهای شراب میخورد!
ناگهان همهمهای در مدرسه پیچید. طلاب صدا میزدند حاج عباسقلی است که به مدرسه وارد شده.
در این وقت روز چه کار دارد؟ از بازار به مدرسه آمده است!
عباسقلی خان یکسره به حجرهی من آمد و بقیه همراهان هم دنبالش.
داخل حجره همه نشستند. ناگهان عباسقلی خان به تنهایی از جایش بلند شد و کتابخانه کوچک من را نشانه رفت. رو به من کرد و گفت: لطفاً بفرمایید نام این کتاب قطور چیست؟ گفتم: شاهنامه فردوسی.
دلم در سینه بدجوری میزد. سنگی سنگین گویی به تار مویی آویخته شده است. بدنم میلرزید.
اگر پشت آن کتاب را نگاه کند، چه خاکی باید بر سرم بریزم؟ عباسقلی خان دستش را آرام به سوی کتابهای دیگر دراز کرد…
ببخشید، نام این کتاب چیست؟
بحارالانوار. عجب…! این یکی چطور؟ گلستان سعدی. چه خوب…! این یکی چیست؟ مکاسب و این یکی؟! …
لحظاتی بعد، آن چه نباید بشود، به وقوع پیوست. عباسقلی خان، آن چه را که نباید ببیند، با چشمان خودش دید.
کتاب حجیمی را نشان داد و با دستش آن را لمس کرد. سپس با چشمانی از حدقه درآمده به پشت کتاب اشاره کرد و با لحنی خاص گفت:
این چه نوع کتابی است، اسمش چیست؟ معلوم بود. عباسقلی خان پی برده بود و آن شیشه لعنتی پنهان شده در پشت همان کتاب را هدف قرار داده بود.
برای چند لحظه تمام خانه به دور سرم چرخید، چشمهایم سیاهی رفت، زانوهایم سست شد، آبرو و حیثیتم در معرض گردباد قرار گرفته بود. چرا این کار را کردم؟! چرا توی مدرسه؟! خدایا! کمکم کن، نفهمیدم، اشتباه کردم…
خوشبختانه همراهان عباسقلی خان هنوز روی زمین نشسته بودند و نمیدیدند، اما با خود او که آن را در اینجا دیده بود چه باید کرد؟
بالاخره نگفتی اسم این کتاب چیست؟
چرا آقا; الآن میگم. داشتم آب میشدم. خدایا! دستم به دامنت. در همین حال ناگهان فکری به مغزم خطور کرد و ناخودآگاه بر زبان راندم: یا ستارالعیوب، و گفتم: نام این کتاب، «ستارالعیوب» است آقا!
فاصله سؤال آمرانه عباسقلی خان و جواب التماسآمیز من چند لحظه بیشتر نبود.
شاید اصلاً انتظار این پاسخ را نداشت. دلم بدجوری شکسته بود و خدای شکسته دلان و متنبه شدگان این پاسخ را بر زبانم نهاده بود. حالا دیگر نوبت عباسقلی خان بود. احساس کردم در یک لحظه لرزید و خشک شد. طوری که انگار برق گرفته باشدش.
شاید انتظار این پاسخ را نداشت. چشمهایش را بر هم نهاد. چند قطره اشک از لابهلای پلکهایش چکید.
ایستاد و سکوت کرد. ساکت و صامت و یکباره کتاب ستارالعیوب (!) را سر جایش گذاشت و از حجره بیرون رفت. همراهانش نیز در پی او بیرون رفتند، حتی آنها هم از این موضوع سر درنیاوردند، و عباسقلی خان هم هیچگاه به روی خودش هم نیاورد که چه دیده است...
اما آن محصلِ آن مدرسه، هماندم عادت را به عبادت مبدل کرد. سر بر خاک نهاد و اشک ریخت.
سالیانی چند از آن داستان شگفت گذشت، محصل آن روز، بعدها معلم و مدرس شد و روزی در زمره بزرگان علم، قصه زندگیاش را برای شاگردانش تعریف کرد. «زندگی من معجزه ستارالعیوب است»...
ستارالعیوب یکی از نامهای احیاگر و معجزه آفرین خدا است و من آزادشده و تربیتیافته همان یک لحظه رازپوشی و جوانمردی عباسقلی خان هستم که باعث تغییر و تحول سازندهام شد.
«اخلاق پیامبر و اخلاق ما»؛ نوشته استاد جلال رفیع انتشارات اطلاعات صفحه ۳۳۲
🆔️eitaa.com/clinicAdabiat
#یک_جرعه_کتاب
زمستان فقط فصل پولدارهاست؛
اگر پولدار باشی، سرما برایت یک شوخی است که میتوانی با پالتوی پوست، کلکش را بکنی و گرم شوی. تازه بعدش هم بروی اسکی!
اما اگر فقیر باشی، سرما یک بلای آسمانی است که یادت میدهد چهجوری از منظرههای پوشیده از برف متنفر باشی!
📘 نامه به کودکی که هرگز زاده نشد
✍🏻 #اوریانا_فالاچی
جی کی رولینگ، نویسنده هری پاتر، آنقدر اموالش را به خیریه بخشید که عنوان میلیونر را از دست داد،
او میگوید: اگر خدا بیشتر از نیازتان به شما بخشیده، یک مسئولیت اخلاقی در برابر آن دارید ...
🆔️eitaa.com/clinicAdabiat
انسانهای ناپخته
دوست دارند همیشه
در مشاجرات پیروز شوند...
حتی اگر به قیمت
از دست دادن "رابطه" باشد...
اما انسانهای عاقل
درک میکنند که گاهی
بهتر است در مشاجره ای ببازند،
تا در رابطه ای که
برایشان با ارزش تر است
"پیروز" شوند.
🆔️eitaa.com/clinicAdabiat
فقط تا فردا فرصت باقی ست👇
⬅️ نمایشگاه کتاب تهران امسال به صورت مجازی از ۱ تا ۶ بهمن در سایت tehranbookfair.ir برگزار میشود.
🆔️eitaa.com/clinicAdabiat
#داستان_شب
⬅️ قسمت ۳۲
نویسنده: شهید مدافع حرم شهید سید طاها ایمانی
پدرش در رو باز كرد ... چقدر توي اين دو روز چهره اش خسته تر از قبل شده بود ،تا چشمش به من
افتاد تعللي به خودش راه نداد ...
- قاتل پسرم رو پيدا كرديد؟
حس بدي وجودم رو پر كرد برعكس ديدار اول كه اميد بيشتري براي پيدا كردن قاتل داشتم ... چطور
مي تونستم در برابر اون چشم هاي منتظر بگم هنوز هيچ سرنخي پيدا نكرديم !
اون غرق اندوه در پي پيدا كردن پسرش بود و من در جستجوي پيدا كردن جواب سوال ديگه اي اونجا بودم ...
براي لحظاتي واقعا از خودم خجالت كشيدم ...
- خير آقاي تادئو ... هنوز پيداش نكرديم اما مي خواستم اگه ممكنه شما و همسرتون به چيزي گوش كنيد شايد در پيدا كردن قاتل به ما كمك كنه .. .
انتظار و درد ...
از توي در كنار رفت ...
- بفرماييد داخل ...
و رفت سمت راه پله ها ...
- مارتا ... مارتا ... چند لحظه بيا پايين كارآگاه منديپ اينجاست ...
چند دقيقه بعد همه مون توي اتاق نشيمن بوديم و من همون فايل رو دوباره پخش كردم ...
چشم هاي پدرش پر از اشك شد و تمام صورت مادرش لرزيد .
آقاي تادئو محكم دست همسرش رو
گرفت . داشت بهش قوت قلب مي داد ...
- من كه چيزي نمي دونم ...
و نگاهش برگشت سمت مارتا
- خانم تادئو شما چطور؟
اينها روي گوشي پسرتون بود ...
هنوز چشم ها و صورتش مي لرزيد ...
- اين اواخر دائم هندزفري توي گوشش بود و به چيزي گوش مي كرد .يكي دو بار كه صداش بلندتر بود شبيه همين بود.اما هيچ وقت ازش نپرسيدم چيه ...
سرش رو پایین انداخت و چند قطره اشك، خيلي آروم از كنار چشمش جاري شد ...
- اي كاش پرسيده بودم ...
آقاي تادئو دستش رو گذاشت روي شانه هاي همسرش و اون رو در آغوش گرفت .با وجود غمي كه خودش تحمل مي كرد سعي در آرام كردن اون داشت و ديدن اين صحنه براي من بي نهايت
دردناك بود ...
چون تنها كسي بودم كه توي اون جمع مي دونست شايد اين سوال هرگز به جواب نرسه كه چه كسي و با چه انگيزه اي كريس تادئو رو به قتل رسونده ...
بدون خداحافظي رفتم سمت در خروجي
تحمل جو سنگين اون فضا برام سخت بود كه يهو خانم تادئو از پشت سر صدام كرد ...
- كارآگاه ... واقعا اون فايل مي تونه به شما در پيدا كردن حقيقت كمك كنه؟ ...
ادامه دارد...
🆔️ eitaa.com/clinicAdabiat
#معرفی_کتاب 📚
مرگ نافرجام پدر و مادر، 3 خواهر را از یکدیگر جدا میکند. جوان ترین دختر توسط خانوادهای از طبقۀ مردم عادی به فرزندی پذیرفته میشود. دختر وسط توسط خانوادهای اشرافی به فرزندی گرفته و دختر بزرگ خانواده روانۀ پرورشگاهی میشود؛ دست تقدیر روز های سختی را برای او رقم می زند امّا …
📘 #شهر_فرنگ
✍🏻 #دانیل_استیل
#یک_جرعه_کتاب
وقتی کسی به همدلی نیاز دارد اطمینان بخشیدن و یا نصیحت کردن معمولا آزاردهنده است. دخترم به من درسی داد که قبل از گفتن هر نصیحت یا اطمینان بخشیدن، از وجود چنین تقاضایی اطمینان یابم؛ یک روز وقتی در آینه نگاه میکرد گفت: من به زشتی یک خوکم گفتم: "تو زیباترین مخلوقی هستی که خدا تاکنون بر روی کره زمین قرار داده است.
و او با اوقات تلخی نگاهی به من انداخت و فریاد کشید: "اه، بابا!" از اطاق بیرون رفت و در را هم به هم کوبید بعداً فهمیدم که او به جای اطمینان بخشیدن بیموقع من، همدلی میخواست. میتوانستم بپرسم: "آیا تو امروز از قیافه ظاهریات احساس ناامیدی میکنی؟"
📘 زبان زندگی
✍🏻 #مارشال_روزنبرگ
🆔️eitaa.com/clinicAdabiat
#حرف_حساب
اگر چشم انتظار احترام و توجه و محبت دیگرانی، ابتدا اینها را به خودت بدهکاری. کسی که خودش را دوست نداشته باشد ممکن نیست دیگران دوستش داشته باشند. خودت را که دوست داشته باشی، اگر دنیا پر از خار هم بشود، نومید نشو، چون به زودی خارها گل میشود.
📘 #ملت_عشق
✍🏻 #الیف_شافاک
🆔️eitaa.com/clinicAdabiat
بعضی موقعها باید ایستاد، یه نگاه به دور و بر انداخت، شاید دیگر برنده شدن توی همهی مسابقهها ارزشاش را لااقل برای خودت از دست داده باشد. شاید سرعتات از حدش گذشته باشد. شاید بفهمی که برای هیچ و پوچ داری سرعت میگیری. شاید بفهمی که زندگی کوتاهتر از آنیست که تمامش را در مسابقه بگذرانی.
بعضی لحظههای زندگی را باید مزه مزه کرد، حتی تلخیهایش را؛ بعضیها را باید آهسته، آهسته تجربه کرد.
📘 #آهستگی
✍🏻 #ميلان_كوندرا
روزتون بخیر و شادی 🌷
🆔️eitaa.com/clinicAdabiat
#داستان_شب
⬅️ قسمت ۳۳
نویسنده: شهید مدافع حرم شهید سید طاها ایمانی
برگشتم سمت در ...
- هيچ چيز مشخص نيست خانم تادئو ...
نگاه ي ام دوارش ي ما وس شد ...
- فكر مي كنم اونها رو از آقاي ساندرز گرفته باشه دقيق چيزي يادم نمياد ولي شايد جواب سوال تون رو پيش اون پيدا كنيد ...
چشم هاش مصمم تر از آدمي بود كه از روي حدس و گمان اون حرف رو بزنه ... شايد نمي دونست اون فايل چيه ...
اما شك نداشتم كه مطمئن بود جواب سوالم پيش دنيل ساندرزه ...
در ماشين رو بستم اما قبل از اينكه فرصت استارت زدن پيدا كنم يه نفر چند ضربه به شيشه زد آقاي
تادئو بود شیشه رو كه كشيدن پايين، موبايلش رو از جيبش در آورد ...
- كارآگاه ... ميشه اون فايل ها رو براي منم بريزيد؟ مي خوام چيزهايي كه پسرم بهشون گوش مي كرده رو، منم داشته باشم ...
دستش رو گذاشت روي در ماشين ... حس كردم پاهاش به سختي نگهش داشته ...
- سوار شيد آقاي تادئو هوا يكم سرد شده ...
نشست توي ماشين كمي هم از پسرش حرف زد وقتي از تغييراتش مي گفت ... چشم هاش برق مي زد چقدر اميد و آرزو توي چهره خسته اون بود ...
هنوز ديروقت نبود هنوز براي اينكه برم سراغ ساندرز و زنگ خونه اش رو به صدا در بيارم دير نشده بود اما حالم خيلي بد بود وقتي به پدر و مادرش فكر مي كردم و چهره و حالت اونها جلوي چشمم مي اومد با همه وجود دلم مي خواست جوابي پيدا كنم جوابي كه توي اون مجبور نباشم به اونها، چيز
دردناك تر و وحشتاك تري رو بگم ... جوابي كه درد اونها رو چند برابر نكنه ...
به اوبران قول داده بودم فردا مجبور نباشه من رو از كنار خيابون جمع كنه به جاي بار جلوي يه سوپرماركت ايستادم ...
توي خونه خوردن شايد حس تنهايي رو چند برابر مي كرد اما حداقل مطمئن بودم صبح چشمم رو توي جوب يا كنار سطل هاي آشغال باز نمي كنم يه بطري برداشتم گذاشتم روي پيشخوان مغازه ...
دستم رو بردم سمت كيفم تا كارتم رو در بيارم سنگين شده بود انگشت هام قدرت بيرون كشيدن اون كارت سبك رو نداشت چند لحظه به كارت و
بطري اسكاچ خيره شدم ...
- حالتون خوبه آقا؟ ...
نگاهم ناخودآگاه برگشت بالا
- بله خوبم از خريد منصرف شدم
و از در مغازه زدم بيرون
كنار ماشين ايستادم و به انگشت هام خيره شدم
- چه بايي سر شماها اومده؟ ...
ادامه دارد...
🆔️ eitaa.com/clinicAdabiat
اگر انسان چیزی را واقعا بخواهد، به آن دست می یابد اما وقتی آن را به دست آورد، دیگر آن را دوست نخواهد داشت.
#داستان
📘 #خیابان_میگل
✍🏻 #نایپل
#یک_جرعه_کتاب
دهقان پیر با ناله میگفت:
ارباب …
آخر درد من یکی دوتا نیست، با وجود این همه بدبختی نمیدانم دیگر خدا چرا با من لج کرده و چشم تنها دخترم را چپ آفریده است. دخترم همه چیز را دوتا میبیند ...
ارباب پرخاش کرد که: بدبخت، چهل سال است نان مرا زهرمار میکنی، مگر کور هستی نمیبینی که چشم دختر من هم چپ است؟!
دهقان گفت: چرا ارباب میبینم اما چیزی که هست؛ دختر شما همهی این خوشبختیها را "دو تا" میبیند،
ولی دختر من، این همه بدبختی را ...
📘 شکست سکوت
✍🏻 #کارو
🆔️ eitaa.com/clinicAdabiat
چه بَد شده است که واژهها که رسایی کافی هم ندارند، اینطور برای ما تعیینِ تکلیف میکنند و سرنوشت میسازند یا خط میدهند، میکوبند و هموار میکنند.
واژهها، چون یک بیماری مُزمن، زندگی انسان را ظالمانه مورد تهاجم قرار دادهاند.
یادش به خیر آن روزگارانی که زبان، به راستی وسیلهی ارتباط بود. اینک، زبان، وسیلهی تظاهر به ارتباط است نه چیزی بیشتر.
ای کاش در سکوت حلِ مشکل میکردیم _ همانگونه که در سکوت اشک میریزیم.
📘 #تکثیر_تاسفانگیز_پدربزرگ
✍🏻 #نادر_ابراهیمی
🆔️ eitaa.com/clinicAdabiat
#روانشناسی
وقتی ما آدمها را همانطور که هستند ببینیم، بدون این که رفتار و گفتار آنها را به خود بگیریم، هرگز از آنها آزار نمیبینیم. حتی اگر دیگران به شما دروغ بگویند ایرادی ندارد. آنها به شما دروغ میگویند، چون میترسند. میترسند که متوجه شوید آنها کامل نیستند. چهره برداشتن از این نقاب اجتماعی دشوار است. شما وقتی قویاً عادت کردید که هیچ چیز را به خود نگیرید، از بسیاری از ناراحتیها در زندگی اجتناب خواهید کرد. خشم، حسادت و حسرت شما ناپدید خواهد شد و حتی غم شما ناپدید میشود.
📘 #چهار_میثاق
✍🏻 #دون_میگوئل_روئیز
🆔️ eitaa.com/clinicAdabiat
تخفیف ۹۹ درصدی موسسه گاج
با هر کد ملی فقط یه کتاب می توان گرفت
روی لینک کلیک کنید 👇👇👇👇👇
https://b2n.ir/874020
🆔️ eitaa.com/clinicAdabiat
#داستان_شب
⬅️ قسمت ۳۴
نویسنده: شهید مدافع حرم شهید سید طاها ایمانی
سوار ماشين شدم به خودم كه اومدم جلوي در آپارتمان دنيل ساندرز بودم با زنگ دوم در رو باز كرد ...
- خواب بوديد؟
جا خورده بود لبخندي زد ...
- نه كارآگاه ... بفرماييد تو ...
دختر ،5 4ساله اي واقعا زيبا و دوست داشتني با فاصله از ما ايستاده بود ... رفت سمتش و دستي روي سرش كشيد ...
- برو به مامان بگو مهمون داريم ...
- چندان وقتتون رو نمي گيرم بعد از پرسيدن چند سوال اينجا رو ترك مي كنم ...
چند قدم بعد راهروي ورودي تمام شد ... مادرش روي ويلچر نشسته بود بافتني مي بافت و تلوزيون نگاه مي كرد ...
از ديدن مادرش اونجا، خيلي جا خوردم تصويري بود كه به ندرت مي تونستي شاهدش باشي ...
زمينگيرتر از اين به نظر مي رسيد كه بتونه به پسرش اجاره بده ...
- منزل شيكي داريد مادرتون هم با شما و همسرتون زندگي مي كنه؟ ...
با لبخند با محبتي به مادرش نگاه كرد ... و دوباره سرش برگشت سمت من ...
- كار پرونده به كجا رسيد؟ موفق شديد ردي از قاتل پيدا كنيد؟...
دستم رو كردم توي جيبم و گوشي موبايلم رو در آوردم ...
- در واقع براي چيز ديگه اي اينجام ... مي خواستم ببينم مي تونيد اين فايل رو شناسايي كنيد و بهم بگيد چيه؟ ...
و فايل صوتي رو اجرا كردم لبخند عميقي صورتش رو پر كرد لبخندي كه ناگهان روي چهره اش خشك شد و در هم فرو رفت ...
- فكر مي كنيد اين به مرگ كريس مربوطه؟ ...
تغيير ناگهاني حالتش، تعجب عميقم رو برانگيخت . ..
- هنوز نمي تونم در اين مورد با قاطعيت حرف بزنم ...
با همون حالت گرفته روي دسته مبل نشست و چشمان كنجكاو من، همچنان در انتظار پاسخ اين سوال بود ...
لبخند دردناكي چهره اش رو پر كرد ... لبخندي كه سعي داشت اون تبسم زيباي اول رو زنده كنه ...
- چيزي كه شنيديد آيات اول قرآنه ... سوره حمد آيات ستايش خدا حمد و ستايش از آنِ خداوندي است كه پرورش دهنده مردم عالم است ...
چپترها به مفهوم بخش يا قسمت نيست هر كدوم از اون چپترها يكي از سوره هاي قرآنه ...
چهره من غرق در تحير بود تحيري كه اون به معناي ديگه اي برداشت كرد ...
- قرآن كتاب الهي آخرين فرستاده و پيامبر خدا حضرت محمده كتابي كه براي هدايت انسان ها به
سمت درستي و كمال نازل شده ...
ناخودآگاه هي قدم برگشتم عقب ...
- اسم قرآن رو شنيده بودم اما اين يعني؟ ... تو ... يك...
همزمان گفتیم ...
- مسلمان ...
- عربي ... ...
ادامه دارد...
🆔️ eitaa.com/clinicAdabiat
هرکس گره فتاده به کارش خبر کنید
روضه به نام مـادر سقایِ کربلاست
🆔️ eitaa.com/clinicAdabiat
#داستان_شب
⬅️ قسمت ۳۵
نویسنده: شهید مدافع حرم شهید سید طاها ایمانی
با شنيدن سوال من، ناخودآگاه و با صداي بلند خنديد ...
- كارآگاه تنها عرب ها كه مسلمان نيستن انسان هاي زيادي در گوشه و كنار اين دنيا با نژادها ،شكل ها و زبان هاي مختلف مسلمان هستند ...
از جا بلند شد و رفت سمت آشپزخانه ...
- چاي يا قهوه؟ ...
- هيچ كدوم ...
جرات نمي كردم توي اون خونه چيزي بخورم .اما مي ترسيدم برخورد اشتباهي ازم سر بزنه و اون
بهم مشكوك بشه كه همه چيز رو در موردش فهميدم ...
يه مواد فروش مسلمان شايد بهتر بود بگم يه تروريست حتما تروريست و خرابكار بودن به مفهوم
گذاشتن يك بمب يا حمات انتحاري نيست مي تونست اشكال مختلفي داشته باشه ...
وقتي بعد از شنيدن یک فایل صوتي ساده به اون حال و روز افتاده بودم ... اگر چيزي به خوردم مي داد ممكن بود چه بايي به سرم بياد؟ ...
كي بهتر از اون مي تونست پشت تمام اين ماجراها باشه و به يه قاتل حرفه اي دسترسي داشته باشه؟
شايد اصا مدير دبيرستان هم براي اون كار مي كرد ...
همين طور كه پشت پيشخوان آشپزخانه ايستاده بود خيلي آروم، اسلحه ام رو سر كمرم چك كردم ...
آماده بودم كه هر لحظه باهاش درگير بشم ...
در همين حين، دخترش از پشت سر به ما نزديك شد و خودش رو از صندلي كنار پيشخوان بالا كشيد
- من تشنه ام ...
با محبت بهش نگاه كرد و براش آب ريخت
- چند لحظه صبر كن يكم گرم تر بشه ... خيلي سرده ...
ليوان رو برداشت و دويد سمت مادربزرگش زير چشمي مراقب همه جا بودم علي الخصوص دختر ساندرز ... دلم نمي خواست جلوي يه بچه با
پدرش درگير بشم و روش اسلحه بكشم ...
- مي تونم بپرسم چه چيزي باعث شد ... اين فكر براتون ايجاد بشه كه قتل كريس با مسلمان بودنش در ارتباطه؟ ...
با شنيدن اين جمله شوك جديدي بهم وارد شد به حدي درگير شرايط بودم كه اصلا حواسم نبود ...
بودن اون فايل ها توي گوشي كريس مي تونست به مفهوم تغيير مذهب يك نوجوان 16ساله باشه ...
تا اون لحظه داشتم به اين فكر مي كردم شايد كريس متوجه هويت اونها شده بوده و همين دليل مرگش باشه ...
اما اين سوال، من رو به خودم آورد و دروازه جديدي رو مقابلم باز كرد
حملات تروريستي ...
شايد كريس حاضر به انجام چنين اقداماتي نشده و براي همين اون رو كشتن يا شايد ديگه براشون
يه مهره سوخته بوده ...
مسلمان مواد فروش ...افغانستان .. القاعده ...
يعني من وسط برنامه هاي يه گروه تروريستي قرار گرفته بودم؟ ...
ادامه دارد...
🆔️ eitaa.com/clinicAdabiat
من نه اولین کسی بودهام که آیندهی خود را در جایی دور از وطنش جستوجو کرده، و مطمئناً نه آخرین نفر. با وجود این گاهی وقتها بهیادآوردن قدم به قدم این سفر، تکتک غذاهایی که در این مدت خوردهام، یکایک دوست و آشناهایی که پیدا کردهام و تمام خانههایی که داشتهام به حیرت میافتم. اینها اموری پیشپاافتاده به نظر میرسند، ولی لحظههایی هست که تمامشان از فهم و درکم خارجاند.
📘 #مترجم_دردها
✍🏻 #جامپا_لیری
#روانشناسی
"زن ها نياز دارند احساس امنيت داشته باشند تا بتوانند در روابط صميمی خود آرامش و اعتماد به نفس داشته باشند."
اين حقيقتی ساده و در عين حال بسيار نيرومند است؛ هنگامی كه ما زن ها احساس امنيت می كنيم در بهترين اندازه های خود ظاهر می شويم. بدين معنا كه آرامش بيشتر و نگرانی كمتر، اعتماد به نفس بيشتر و ناامنی كمتر، و بالاخره استقلال بيشتر و توقع كمتري خواهيم داشت. ما زن ها به حكم مي دانيم هر گاه احساس امنيت داريم به آنچه مطلوب خود و نيز مطلوب مرد زندگی مان است نزديكتر می شويم ...
📘 رازهايی درباره زنان
✍🏻 #باربارا_دی_آنجليس
🆔️ eitaa.com/clinicAdabiat