#حرف_حساب
📚 در درون خود چه دارید؟
سالها پیش کشور آلمان به دو بخش تقسیم شده بود، آلمان شرقی و آلمان غربی و دیواری شهر برلین را به دو قسمت برلین شرقی و برلین غربی تقسیم کرده بود.
یک روز، افرادی از برلین شرقی کامیونی پر از زباله و خوراکیهای گندیده متعفن را به سمت غربی دیوار یعنی برلین غربی ریختند.
مردم برلین غربی به سادگی می توانستند تلافی و انتقام جویی کنند، ولی این کار را انجام ندادند! ولی به جای آن کامیونی پر از کنسروهای خوراکی،بسته های نان و شیر و دیگر مایحتاج خوراکی تازه را در سمت شرقی دیوار یعنی برلین شرقی با نظم آنجا گذاشتند.
و بر روی بسته ها تابلویی نهادند که بر آن نوشته شده بود:
هرکس از آنچه دارد به دیگران می دهد
چه حقیقت زیبایی، ما تنها از آنچه پر هستیم به دیگران می دهیم!
چه چیزی در درون شماست؟
محبت یا نفرت؟
صلح یا جنگ؟
حیات یا مرگ؟
برکت یا لعنت؟
ظرفیت ساختن یا ظرفیت تخریب؟
شما چه چیز به دیگران هدیه می دهید ...؟
🆔️ eitaa.com/clinicAdabiat
#داستان_شب
⬅️ قسمت ۵۶
نویسنده: شهید مدافع حرم شهید سید طاها ایمانی
برگه استعفا رو از روي ميز برداشتم و دنبالش رفتم هنوز پام به دفترش نرسيده بود كه ...
- چرا با خودت اين كارها رو مي كني؟ تو بهترين كارآگاه مني بين همه اينها روشن ترين آينده رو داشتي . چرا داري با دست خودت همه چيز رو خراب مي كني؟ ...
بي توجه به اون كلمات رفتم جلو و استعفام رو گذاشتم روي ميز ...
- حداقل يه چيزي بگو مرد ...
بايد خيلي وقت پيش اين كار رو مي كردم .مي دوني چرا اون روز چاقو خوردم؟
چون اسلحه واسه دستم سنگين شده نمي تونم بيارمش بالا و بگيرمش سمت هدف . مغزم ديگه نمي تونه درست و
غلط رو تشخيص بده فكر مي كردم درست بود اما اون شب نزديك بود ...
نشستم روي صندلي ...
ـ بعد از چاقو خوردن هم كه ... فقط كافيه حس كنم يه نفر مي خواد از پشت سر بهم نزديك بشه ...
چند روز پيش لويد اومد از پشت صدام كنه ، ناخودآگاه با مشت زدم وسط قفسه سينه اش ...
اينجا ديگه جاي من نيست رئيس ... نمي تونم برم توي خيابون و با هر كسي كه بهم نزديك ميشه درگير بشم .نشست پشت ميزش ... ساكت ... چيزي نمي گفت .
براي چند لحظه اميدوار شدم همه چيز در حال تموم شدن باشه ...
كشوي میزش رو جلو كشید و یه برگه در آورد ...
- برات از روان شناس پليس وقت گرفتم .اگه اون گفت ديگه نمي توني بموني .
از اينجا برو ... خودم با استعفا يا انتقاليت يا هر چيزي كه تو بخواي موافقت مي كنم ...
كلافه و عصبي شده بودم . نمي تونستم بزنمش اما دلم مي خواست با تمام قدرت صندلي رو بردارم از پنجره پرت كنم بيرون ...
چرا هيچ كس نمي فهميد چي دارم ميگم؟ چرا هيچ كس نمي فهميد ديگه نمي تونم به جنازه هاي غرق
خون و تكه پاره نگاه كنم؟ ديگه نمي تونم برم بالاي سر يه جنازه سوخته و بعدش نهار همبرگر بخورم ...
چرا هيچ كس اين چيزها رو نمي فهميد؟
رفتم عقب و نشستم روي صندلي ...
- چرا دست از سرم برنمي داريد؟
اومد نشست كنارم ...
- جوان تر كه بودم ، يه مدت به عنوان مامور مخفي وارد يه باند شدم .وقتي كه پرونده بسته شد، شبيه تو شده بودم ... يه شب بدون اينكه خودم بفهمم ... توي خواب، ناخودآگاه به زنم حمله كردم ...
وقتي پسرم از پشت بهم حمله كرد و زد توي سرم ، تازه از خواب پريدم و ديدم هر دو دستم رو دور گردن زنم حلقه كرده ام ...
داشتم توي خواب خفه اش مي كردم ... چند روز طول كشيد تا جاي انگشت هام رفت ...
نگاه ملتمسانه ام از روي زمين كنده شد و چرخيد روش ...
- بعضي از چيزها هيچ وقت درست نميشه اما ميشه كنترلش كرد .
سال هاست از پشت ميزنشين شدنم
مي گذره اما هنوز اون مشكلات با منه ... مشكلاتي كه همه فكر مي كن رفع شده ... علي الخصوص زنم ...
اما هنوز با منه . تك تك اون ترس ها، فشارها و اضطراب ها ...
اين زندگي ماست توماس ... زندگي اي كه بايد به خاطرش بجنگيم ... ما آدم هاي فوق العاده اي نيستيم
اما تصميم گرفتيم اينجا باشيم و جلوي افرادي بايستيم كه امنيت مردم رو تهديد مي كنن ...
امنيت ... تعهد ... فداكاري ... كلمات زيبايي بود ... براي جامعه اي كه اداره تحقيقات داخلي داشت ... اداره
اي كه نمي تونست جلوي پليس هاي فاسد رو بگيره ...
و امثال من ... افرادي كه به راحتي مي تونستن در حين ماموريت ... حتي با توهم توطئه و خطر ... سمت هر كسي شليك كنن ...
اين چيزي نبود كه من مي خواستم ... نمي خواستم جزو هيچ كدوم از اونها باشم ... هيچ وقت ...
سال ها بود كه روحم درد مي كرد و بريده بود .سال ها بود كه داشتم با اون كابووس ها توي خواب و بيداري دست و پنجه نرم مي كردم .
مدت ها بود كه از خودم بريده بودم ... اما هيچ وقت متنفر نشده
بودم .و اين تنفر چيزي نبود كه هيچ كدوم از اون مشاورها قدرت حل كردنش رو داشته باشن ...
اونها نشسته بودن تا دروغ هاي خوش رنگ ما رو بعد از شليك چند گلوله گوش كنن و پاي برگه هاي ادامه ماموريت افرادي رو مهر كنن كه اسلحه اولين چيزي بود كه بايد ازشون گرفته مي شد .
ادامه دارد...
🆔️ eitaa.com/clinicAdabiat
#یک_جرعه_کتاب
با مطالعه و بررسی هرچه بیشتر در مورد مردان و زنانی که درآمد بهتری داشته و سریعتر پیشرفت کردهاند ویژگی عملگرایی به عنوان بارزترین و پایدارترین رفتاری که آنها در هر کاری از خود نشان می دهند خودنمایی می کند.
افراد موفق و مؤثر کسانی هستند که مستقیماً به سراغ کارهای اصلی خود میروند و خود را موظف می کنند تا به طور مداوم و بدون آنکه ذهنشان منحرف شود به انجام آن کارها ادامه دهند تا آنها را به اتمام برسانند.
📘 قورباغه را قورت بده
✍🏻 #برایان_تریسی
🆔️ eitaa.com/clinicAdabiat
چه فایده ای دارد که آدم بخواهد دائم رنج و اندوهش را بازنگری کند؟ مثل این میشود که یکسره با یک زخم ور بروی و نگذاری التیام پیدا کند.
📘 #پس_از_تو
✍🏻 #جوجو_مویز
🆔️ eitaa.com/clinicAdabiat
بعضی وقتها گوش دادن،
تنها راه کمک کردن به یک انسان است.
📘 #ستاره_بازان
✍🏻 #رومن_گاری
به خاطر داشته باشید که هر چیز گفتنی است، به شرط اینکه واژه های ساده، بی کنایه و ظریف را انتخاب کنیم و لحنی آرام و مثبت برگزینیم. هیچ کس در دنیا نباید در شما این حس را بر انگیزد که از صحبت کردن با او می هراسید. با در نظر گرفتن تمامی باریک بینی های لازم، قاطعانه و جسورانه صحبت کنید؛ چندی نخواهد گذشت که با حساسیت و شکنندگی زندگی امروزتان، رویین تن خواهید شد.
📘 آموزش گفتار
✍🏻 #پل_ژاگو
🆔️ eitaa.com/clinicAdabiat
#داستان_شب
⬅️ قسمت ۵۷
نویسنده: شهید مدافع حرم شهید سید طاها ایمانی
برگشتم خونه با چند روز مرخصي استحقاقي .. . هر چند لفظ اجباري بيشتر شايسته بود ...
وسائلم رو پرت كردم يه گوشه و به در و ديوار ساكت و خالي خيره شدم .تلوزيون هم چيز جذابي براي ديدن نداشت . ديگه حتي فيلم ها و برنامه هاش برام جذاب نبود از جا بلند شدم ،كتم رو برداشتم و از خونه زدم بيرون ...
رفتم در خونه استفاني ، يكي از دوست هاي نزديك آنجا ...
تا چشمش بهم افتاد، اومد در رو ببنده با يه حركت سريع، پنجه پام رو گذاشتم لاي در ...
بيخيال بستن در شد و رفت كنار و من فاتحانه وارد خونه اش شدم ...
- مي دوني اين كاري رو كه انجام دادي اسمش ورود اجباري و غيرقانونيه؟
پوزخند خاصي صورتم رو پر كرد ...
- اگه نرم بيرون مي خواي زنگ بزني پليس؟
اوه يه دقيقه زنگ نزن بزار ببينم نشانم رو با خودم آوردم يا نه !
با عصبانيت چند قدم رفت عقب
- مي توني ثابت كني من توي جرمي دست داشتم؟ نه ... پس از خونه من برو بيرون ...
چند لحظه سكوت كردم تا آروم تر بشه ، حق داشت ،من به زور و بي اجازه وارد خونه اش شده بودم.
آرام تر كه شد خودش سكوت رو شكست ...
- چي مي خواي؟
- دنبال آنجلا مي گردم چند هفته است گوشيش خاموشه ، مي دونم ديگه نمي خواد با من زندگي كنه اما حداقل اين حق رو دارم كه براي آخرين بار باهاش حرف بزنم؟ ...
حتي حاضر نبود توي صورتم نگاه كنه
فكر نمي كنم اينقدرها هم شوهر بدي بوده باشم؟
حداقل نه اونقدر كه اينطوري ولم كنه ... بدون اينكه بگه چرا ...
_برای آنكه بفهمي چرا ديگه حاضر نيست باهات زندگي كنه لازم نيست كسي چيزي بهت بگه ، فقط
كافيه يه نگاه توي آينه به خودت بندازي تو همون نگاه اول همه چيز دادميزنه ...
براي چند ثانيه تعادل روحيم رو از دست دادم .گلدون رو برداشتم و بي اختيار پرت كردم توي ديوار ...
- با من درست حرف بزن عوضي ، زن من كدوم گوريه؟
چشم هاي وحشت زده استفاني تنها چيزي بود كه جلوي من رو گرفت ...
چند قدم رفتم عقب و نگاهم رو ازش گرفتم . حتي نمي دونستم چي بايد بگم . باورم نمي شد چنين كاري كرده بودم ...
- معذرت مي خوام اصلا نفهميدم چي شد .فقط ... يهو ...
و ديگه نتونستم ادامه بدم ...
چشم هاي پر اشكش هنوز وحشت زده بود وحشتي كه سعي در مخفي كردن و كنترلش داشت . نمي خواست نشون بده جلوي من قافيه رو باخته ...
- آنجا هميشه به خاطر تو به همه فخر مي فروخت . نه اينكه بخواد دل كسي رو بسوزونه، نه هميشه بهت افتخار مي كرد .حتي واسه كوچك ترين كارهايي كه واسش انجام مي دادي ...
اما به خودت نگاه كن توماس تو شبيه اون مردي هستي كه وسط اون مهموني جلوي آنجلا زانو زد و ازش تقاضاي ازدواج كرد؟ اون آدم خوش خنده كه همه رو مي خندوند؟
مهم نبود چقدر ناراحت بوديم فقط كافي بود چند دقيقه كنارت بشينيم هي... زماني همه آرزو داشتن با تو باشن و تو روي اونها دست بزاري ...
با خودت چي كار كردي؟ ... چه بلايي سرت اومده؟ ...
برای یه لحظه بي اختیار اشك توي چشم هام حلقه زد ...
_هیچی، فقط از دنیای جواني وارد دنیای واقعي شدم ...
بدون اينكه در رو پشت سرم ببندم، سريع از خونه استفاني زدم بيرون ... نمي تونستم جلوي اشك هام
رو بگيرم اما حداقل مي تونستم بيشتر از اين خودم رو جلوش خورد نكنم
راست مي گفت ديگه تعادل نداشتم ... نه به اون خشم و فريادي كه سر اون گلدون بيچاره خراب شد
نه به اين اشك هايي كه متوقف نمي شد و اون جمله آخر كه براي خارج از شدن از دهانم حتي صبر نكرد تا روش فكر كنم .برگشتم توي ماشين ... نشسته بودم روي صندلي .اما دستم سمت سوئيچ نمي رفت كه استارت بزنم ...
بي اختيار سرم رو گذاشتم روي فرمون آرام تر كه شدم حركت كردم ...
چه آرامشي؟ ... وقتي همه آرامش ها موقتي بود ...
ادامه دارد...
🆔️ eitaa.com/clinicAdabiat
#داستان_شب
⬅️ قسمت ۵۸
نویسنده: شهید مدافع حرم شهید سید طاها ایمانی
نيم ساعت بيشتر بود كه نشسته بودم و پشت سر هم توپ بيسبال رو پرت مي كردم سمت ديوار .مي
خورد بهش و برمي گشت .حوصله انجام دادن هيچ كاري رو نداشتم .قبل از اينكه آنجلا تركم كنه ،وقتي سر كار نبودم يا اوقاتم با اون مي گذشت يا برنامه مي ريخت همه دور هم جمع مي شديم ...
اون روزها هميشه پيش خودم غر مي زدم كه چقدر اين دورهمي ها اعصاب خورد كنه . اما حالا اين سكوت محض داشت از درون من رو مي خورد ...
توپ رو پرت مي كردم سمت ديوار و دوباره با همون ضرب برمي گشت سمتم و من غرق فكر بودم.
به زني فكر مي كردم كه بعد از سال ها زندگي و حتي زماني كه رهام كرده بود هنوز دوستش داشتم ...
اونقدر كه بعد از گذشت يه سال هنوز نتونسته بودم حلقه ازواج مون رو از دستم در بيارم .واسه همین هم، همه مسخره ام مي كردن ...
غرق فكر بودم و توي ذهنم خودم رو توي هيچ شغل ديگه اي جز اداره پليس نمي تونستم تصور كنم ...
بيشتر از ده سال از زماني كه از آكادمي فارغ التحصيل شده بودم مي گذشت ... شور و شوق اوايل به نظرم مي اومد ...
با چه اشتياقي روز فارغ التحصيلي يونيفرم پوشيده بودم و نشانم رو از دست رئيس پليس گرفتم ...
غرق تمام اين افكار و ورق زدن صفحات پر فراز و نشيب زندگيم ،صداي زنگ تلفن بلند شد ... از اداره بود ...
- خانواده كريس تادئو براي دريافت وسائل پسرشون اومدن .براي ترخيص از بايگاني به امضا و اجازه شما احتياج داريم كارآگاه ...
- بديد اوبران امضا كنه . ما با هم روي پرونده كار كرديم ...
- كارآگاه اوبران براي كاري از اداره خارج شدن . اسم شما هم به عنوان مسئول پرونده درج شده .اگه نمي تونيد تشريف بياريد بگيم زمان ديگه اي برگردن؟
چشم هام برق زد ... انگار از درون انرژي تازي اي وجودم رو پر كرد . از اون همه بيكاري و علافي خسته شده بودم ... سريع از جا پريدم و آماده شدم ... هر چقدر هم كار توي اون اداره برام سخت و طاقت فرسا شده بود از اينكه بيكار بشينم و مجبور باشم به اون جلسات روان درماني برم بهتر بود ...
حالا براي يه كاري داشتم برمي گشتم اونجا ... هر چقدرم كوتاه مي تونستم يه چرخي توي محيط بزنم و شايد خودم رو توي يه كاري جا كنم ...
اينطوري ديگه رئيس هم نمي تونست بهم گير بده .به خواست خودم كه برنگشته بودم ...
وارد ساختمون كه شدم تو حتي ديدن چهره مجرم ها هم برام جذاب شده بود ... جذابيت و انرژي اي كه
چندان طول نكشيد ...
از پله ها رفتم پايين و راهروي اصلي رو چرخيدم سمت.....
خنده روي لبم خشك شد .دنيل ساندرز همراه خانواده تادئو اومده بود . باورم نمي شد ... اون ديگه واسه چي اومده بود؟
تمام انرژي اي رو كه براي برگشت داشتم به يكباره از دست دادم .حتي ديدن
چهره اش آزارم مي داد ...
خيلي جدي ادامه راهرو رو طي كردم و رفتم سمت شون ...
اون دورتر از بخش اسناد و بايگاني ايستاده بود و زودتر از بقيه من رو ديد .با لبخند وسيعي اومد سمتم .سام كرد و دستش رو بلند كرد ...
چند لحظه بهش نگاه كردم ... در جواب سلامش سري تكان دادم و بدون توجه خاصي از كنارش رد شدم ...
اين بار دوم بود كه دستش رو هوا مي موند ...
ادامه دارد...
🆔️ eitaa.com/clinicAdabiat
برای آنکه لحظه هایی سرشار از خلوص و احساسی و عاطفه داشته باشی ، باید که چیزهایی را از کودکی با خودت آورده باشی و گهگاه، کاملاً سبکسرانه و بازیگوشانه رفتار کرده باشی.
انسانی که یادهای تلخ و شیرینی را از کودکی در قلب و روح خود نگه ندارد و نداند که در برخی لحظه ها واقعاً باید کودکانه به زندگی نگاه کند،
بی ترحم خواهد شد.
📘 #ابوالمشاغل
✍🏻 #نادر_ابراهیمی
🆔️ eitaa.com/clinicAdabiat