eitaa logo
کلینیک تخصصی ادبیات
99 دنبال‌کننده
1هزار عکس
59 ویدیو
680 فایل
کتابخانه تخصصی ادبیات به کوشش دکتر مسعود فلسفی نژاد ⬅️ گامی کوچک در جهت اشاعه فرهنگ کتابخوانی☘ نظرات و پیشنهادات خود را با ما در میان بگذارید . @falsafinejad @saye1980
مشاهده در ایتا
دانلود
📚 در درون خود چه دارید؟ سالها پیش کشور آلمان به دو بخش تقسیم شده بود، آلمان شرقی و آلمان غربی و دیواری شهر برلین را به دو قسمت برلین شرقی و برلین غربی تقسیم کرده بود. یک روز، افرادی از برلین شرقی کامیونی پر از زباله و خوراکی‌های گندیده متعفن را به سمت غربی دیوار یعنی برلین غربی ریختند. مردم برلین غربی به سادگی می توانستند تلافی و انتقام جویی کنند، ولی این کار را انجام ندادند! ولی به جای آن کامیونی پر از کنسروهای خوراکی،بسته های نان و شیر و دیگر مایحتاج خوراکی تازه را در سمت شرقی دیوار یعنی برلین شرقی با نظم آنجا گذاشتند. و بر روی بسته ها تابلویی نهادند که بر آن نوشته شده بود: هرکس از آنچه دارد به دیگران می دهد چه حقیقت زیبایی، ما تنها از آن‌چه پر هستیم به دیگران می دهیم! چه چیزی در درون شماست؟ محبت یا نفرت؟ صلح یا جنگ؟ حیات یا مرگ؟ برکت یا لعنت؟ ظرفیت ساختن یا ظرفیت تخریب؟ شما چه چیز به دیگران هدیه می دهید ...؟ 🆔️ eitaa.com/clinicAdabiat
⬅️ قسمت ۵۶ نویسنده: شهید مدافع حرم شهید سید طاها ایمانی برگه استعفا رو از روي ميز برداشتم و دنبالش رفتم هنوز پام به دفترش نرسيده بود كه ... - چرا با خودت اين كارها رو مي كني؟ تو بهترين كارآگاه مني بين همه اينها روشن ترين آينده رو داشتي . چرا داري با دست خودت همه چيز رو خراب مي كني؟ ... بي توجه به اون كلمات رفتم جلو و استعفام رو گذاشتم روي ميز ... - حداقل يه چيزي بگو مرد ... بايد خيلي وقت پيش اين كار رو مي كردم .مي دوني چرا اون روز چاقو خوردم؟ چون اسلحه واسه دستم سنگين شده نمي تونم بيارمش بالا و بگيرمش سمت هدف . مغزم ديگه نمي تونه درست و غلط رو تشخيص بده فكر مي كردم درست بود اما اون شب نزديك بود ... نشستم روي صندلي ... ـ بعد از چاقو خوردن هم كه ... فقط كافيه حس كنم يه نفر مي خواد از پشت سر بهم نزديك بشه ... چند روز پيش لويد اومد از پشت صدام كنه ، ناخودآگاه با مشت زدم وسط قفسه سينه اش ... اينجا ديگه جاي من نيست رئيس ... نمي تونم برم توي خيابون و با هر كسي كه بهم نزديك ميشه درگير بشم .نشست پشت ميزش ... ساكت ... چيزي نمي گفت . براي چند لحظه اميدوار شدم همه چيز در حال تموم شدن باشه ... كشوي میزش رو جلو كشید و یه برگه در آورد ... - برات از روان شناس پليس وقت گرفتم .اگه اون گفت ديگه نمي توني بموني . از اينجا برو ... خودم با استعفا يا انتقاليت يا هر چيزي كه تو بخواي موافقت مي كنم ... كلافه و عصبي شده بودم . نمي تونستم بزنمش اما دلم مي خواست با تمام قدرت صندلي رو بردارم از پنجره پرت كنم بيرون ... چرا هيچ كس نمي فهميد چي دارم ميگم؟ چرا هيچ كس نمي فهميد ديگه نمي تونم به جنازه هاي غرق خون و تكه پاره نگاه كنم؟ ديگه نمي تونم برم بالاي سر يه جنازه سوخته و بعدش نهار همبرگر بخورم ... چرا هيچ كس اين چيزها رو نمي فهميد؟ رفتم عقب و نشستم روي صندلي ... - چرا دست از سرم برنمي داريد؟ اومد نشست كنارم ... - جوان تر كه بودم ، يه مدت به عنوان مامور مخفي وارد يه باند شدم .وقتي كه پرونده بسته شد، شبيه تو شده بودم ... يه شب بدون اينكه خودم بفهمم ... توي خواب، ناخودآگاه به زنم حمله كردم ... وقتي پسرم از پشت بهم حمله كرد و زد توي سرم ، تازه از خواب پريدم و ديدم هر دو دستم رو دور گردن زنم حلقه كرده ام ... داشتم توي خواب خفه اش مي كردم ... چند روز طول كشيد تا جاي انگشت هام رفت ... نگاه ملتمسانه ام از روي زمين كنده شد و چرخيد روش ... - بعضي از چيزها هيچ وقت درست نميشه اما ميشه كنترلش كرد . سال هاست از پشت ميزنشين شدنم مي گذره اما هنوز اون مشكلات با منه ... مشكلاتي كه همه فكر مي كن رفع شده ... علي الخصوص زنم ... اما هنوز با منه . تك تك اون ترس ها، فشارها و اضطراب ها ... اين زندگي ماست توماس ... زندگي اي كه بايد به خاطرش بجنگيم ... ما آدم هاي فوق العاده اي نيستيم اما تصميم گرفتيم اينجا باشيم و جلوي افرادي بايستيم كه امنيت مردم رو تهديد مي كنن ... امنيت ... تعهد ... فداكاري ... كلمات زيبايي بود ... براي جامعه اي كه اداره تحقيقات داخلي داشت ... اداره اي كه نمي تونست جلوي پليس هاي فاسد رو بگيره ... و امثال من ... افرادي كه به راحتي مي تونستن در حين ماموريت ... حتي با توهم توطئه و خطر ... سمت هر كسي شليك كنن ... اين چيزي نبود كه من مي خواستم ... نمي خواستم جزو هيچ كدوم از اونها باشم ... هيچ وقت ... سال ها بود كه روحم درد مي كرد و بريده بود .سال ها بود كه داشتم با اون كابووس ها توي خواب و بيداري دست و پنجه نرم مي كردم . مدت ها بود كه از خودم بريده بودم ... اما هيچ وقت متنفر نشده بودم .و اين تنفر چيزي نبود كه هيچ كدوم از اون مشاورها قدرت حل كردنش رو داشته باشن ... اونها نشسته بودن تا دروغ هاي خوش رنگ ما رو بعد از شليك چند گلوله گوش كنن و پاي برگه هاي ادامه ماموريت افرادي رو مهر كنن كه اسلحه اولين چيزي بود كه بايد ازشون گرفته مي شد . ادامه دارد... 🆔️ eitaa.com/clinicAdabiat
با مطالعه و بررسی هرچه بیشتر در مورد مردان و زنانی که درآمد بهتری داشته و سریع‌تر پیشرفت کرده‌اند ویژگی عمل‌گرایی به عنوان بارزترین و پایدارترین رفتاری که آنها در هر کاری از خود نشان می دهند خودنمایی می کند. افراد موفق و مؤثر کسانی هستند که مستقیماً به سراغ کارهای اصلی خود می‌روند و خود را موظف می کنند تا به طور مداوم و بدون آنکه ذهنشان منحرف شود به انجام آن کارها ادامه دهند تا آنها را به اتمام برسانند. 📘 قورباغه را قورت بده ✍🏻 🆔️ eitaa.com/clinicAdabiat
چه فایده ای دارد که آدم بخواهد دائم رنج و اندوهش را بازنگری کند؟ مثل این می‌شود که یکسره با یک زخم ور بروی و نگذاری التیام پیدا کند. 📘 ✍🏻 🆔️ eitaa.com/clinicAdabiat
بعضی وقت‌ها گوش دادن، تنها راه کمک کردن به یک انسان است. 📘 ✍🏻
به خاطر داشته باشید که هر چیز گفتنی است، به شرط اینکه واژه های ساده، بی کنایه و ظریف را انتخاب کنیم و لحنی آرام و مثبت برگزینیم. هیچ کس در دنیا نباید در شما این حس را بر انگیزد که از صحبت کردن با او می هراسید. با در نظر گرفتن تمامی باریک بینی های لازم، قاطعانه و جسورانه صحبت کنید؛ چندی نخواهد گذشت که با حساسیت و شکنندگی زندگی امروزتان، رویین تن خواهید شد. 📘 آموزش گفتار ✍🏻 🆔️ eitaa.com/clinicAdabiat
⬅️ قسمت ۵۷ نویسنده: شهید مدافع حرم شهید سید طاها ایمانی برگشتم خونه با چند روز مرخصي استحقاقي .. . هر چند لفظ اجباري بيشتر شايسته بود ... وسائلم رو پرت كردم يه گوشه و به در و ديوار ساكت و خالي خيره شدم .تلوزيون هم چيز جذابي براي ديدن نداشت . ديگه حتي فيلم ها و برنامه هاش برام جذاب نبود از جا بلند شدم ،كتم رو برداشتم و از خونه زدم بيرون ... رفتم در خونه استفاني ، يكي از دوست هاي نزديك آنجا ... تا چشمش بهم افتاد، اومد در رو ببنده با يه حركت سريع، پنجه پام رو گذاشتم لاي در ... بيخيال بستن در شد و رفت كنار و من فاتحانه وارد خونه اش شدم ... - مي دوني اين كاري رو كه انجام دادي اسمش ورود اجباري و غيرقانونيه؟ پوزخند خاصي صورتم رو پر كرد ... - اگه نرم بيرون مي خواي زنگ بزني پليس؟ اوه يه دقيقه زنگ نزن بزار ببينم نشانم رو با خودم آوردم يا نه ! با عصبانيت چند قدم رفت عقب - مي توني ثابت كني من توي جرمي دست داشتم؟ نه ... پس از خونه من برو بيرون ... چند لحظه سكوت كردم تا آروم تر بشه ، حق داشت ،من به زور و بي اجازه وارد خونه اش شده بودم. آرام تر كه شد خودش سكوت رو شكست ... - چي مي خواي؟ - دنبال آنجلا مي گردم چند هفته است گوشيش خاموشه ، مي دونم ديگه نمي خواد با من زندگي كنه اما حداقل اين حق رو دارم كه براي آخرين بار باهاش حرف بزنم؟ ... حتي حاضر نبود توي صورتم نگاه كنه فكر نمي كنم اينقدرها هم شوهر بدي بوده باشم؟ حداقل نه اونقدر كه اينطوري ولم كنه ... بدون اينكه بگه چرا ... _برای آنكه بفهمي چرا ديگه حاضر نيست باهات زندگي كنه لازم نيست كسي چيزي بهت بگه ، فقط كافيه يه نگاه توي آينه به خودت بندازي تو همون نگاه اول همه چيز دادميزنه ... براي چند ثانيه تعادل روحيم رو از دست دادم .گلدون رو برداشتم و بي اختيار پرت كردم توي ديوار ... - با من درست حرف بزن عوضي ، زن من كدوم گوريه؟ چشم هاي وحشت زده استفاني تنها چيزي بود كه جلوي من رو گرفت ... چند قدم رفتم عقب و نگاهم رو ازش گرفتم . حتي نمي دونستم چي بايد بگم . باورم نمي شد چنين كاري كرده بودم ... - معذرت مي خوام اصلا نفهميدم چي شد .فقط ... يهو ... و ديگه نتونستم ادامه بدم ... چشم هاي پر اشكش هنوز وحشت زده بود وحشتي كه سعي در مخفي كردن و كنترلش داشت . نمي خواست نشون بده جلوي من قافيه رو باخته ... - آنجا هميشه به خاطر تو به همه فخر مي فروخت . نه اينكه بخواد دل كسي رو بسوزونه، نه هميشه بهت افتخار مي كرد .حتي واسه كوچك ترين كارهايي كه واسش انجام مي دادي ... اما به خودت نگاه كن توماس تو شبيه اون مردي هستي كه وسط اون مهموني جلوي آنجلا زانو زد و ازش تقاضاي ازدواج كرد؟ اون آدم خوش خنده كه همه رو مي خندوند؟ مهم نبود چقدر ناراحت بوديم فقط كافي بود چند دقيقه كنارت بشينيم هي... زماني همه آرزو داشتن با تو باشن و تو روي اونها دست بزاري ... با خودت چي كار كردي؟ ... چه بلايي سرت اومده؟ ... برای یه لحظه بي اختیار اشك توي چشم هام حلقه زد ... _هیچی، فقط از دنیای جواني وارد دنیای واقعي شدم ... بدون اينكه در رو پشت سرم ببندم، سريع از خونه استفاني زدم بيرون ... نمي تونستم جلوي اشك هام رو بگيرم اما حداقل مي تونستم بيشتر از اين خودم رو جلوش خورد نكنم راست مي گفت ديگه تعادل نداشتم ... نه به اون خشم و فريادي كه سر اون گلدون بيچاره خراب شد نه به اين اشك هايي كه متوقف نمي شد و اون جمله آخر كه براي خارج از شدن از دهانم حتي صبر نكرد تا روش فكر كنم .برگشتم توي ماشين ... نشسته بودم روي صندلي .اما دستم سمت سوئيچ نمي رفت كه استارت بزنم ... بي اختيار سرم رو گذاشتم روي فرمون آرام تر كه شدم حركت كردم ... چه آرامشي؟ ... وقتي همه آرامش ها موقتي بود ... ادامه دارد... 🆔️ eitaa.com/clinicAdabiat
⬅️ قسمت ۵۸ نویسنده: شهید مدافع حرم شهید سید طاها ایمانی نيم ساعت بيشتر بود كه نشسته بودم و پشت سر هم توپ بيسبال رو پرت مي كردم سمت ديوار .مي خورد بهش و برمي گشت .حوصله انجام دادن هيچ كاري رو نداشتم .قبل از اينكه آنجلا تركم كنه ،وقتي سر كار نبودم يا اوقاتم با اون مي گذشت يا برنامه مي ريخت همه دور هم جمع مي شديم ... اون روزها هميشه پيش خودم غر مي زدم كه چقدر اين دورهمي ها اعصاب خورد كنه . اما حالا اين سكوت محض داشت از درون من رو مي خورد ... توپ رو پرت مي كردم سمت ديوار و دوباره با همون ضرب برمي گشت سمتم و من غرق فكر بودم. به زني فكر مي كردم كه بعد از سال ها زندگي و حتي زماني كه رهام كرده بود هنوز دوستش داشتم ... اونقدر كه بعد از گذشت يه سال هنوز نتونسته بودم حلقه ازواج مون رو از دستم در بيارم .واسه همین هم، همه مسخره ام مي كردن ... غرق فكر بودم و توي ذهنم خودم رو توي هيچ شغل ديگه اي جز اداره پليس نمي تونستم تصور كنم ... بيشتر از ده سال از زماني كه از آكادمي فارغ التحصيل شده بودم مي گذشت ... شور و شوق اوايل به نظرم مي اومد ... با چه اشتياقي روز فارغ التحصيلي يونيفرم پوشيده بودم و نشانم رو از دست رئيس پليس گرفتم ... غرق تمام اين افكار و ورق زدن صفحات پر فراز و نشيب زندگيم ،صداي زنگ تلفن بلند شد ... از اداره بود ... - خانواده كريس تادئو براي دريافت وسائل پسرشون اومدن .براي ترخيص از بايگاني به امضا و اجازه شما احتياج داريم كارآگاه ... - بديد اوبران امضا كنه . ما با هم روي پرونده كار كرديم ... - كارآگاه اوبران براي كاري از اداره خارج شدن . اسم شما هم به عنوان مسئول پرونده درج شده .اگه نمي تونيد تشريف بياريد بگيم زمان ديگه اي برگردن؟ چشم هام برق زد ... انگار از درون انرژي تازي اي وجودم رو پر كرد . از اون همه بيكاري و علافي خسته شده بودم ... سريع از جا پريدم و آماده شدم ... هر چقدر هم كار توي اون اداره برام سخت و طاقت فرسا شده بود از اينكه بيكار بشينم و مجبور باشم به اون جلسات روان درماني برم بهتر بود ... حالا براي يه كاري داشتم برمي گشتم اونجا ... هر چقدرم كوتاه مي تونستم يه چرخي توي محيط بزنم و شايد خودم رو توي يه كاري جا كنم ... اينطوري ديگه رئيس هم نمي تونست بهم گير بده .به خواست خودم كه برنگشته بودم ... وارد ساختمون كه شدم تو حتي ديدن چهره مجرم ها هم برام جذاب شده بود ... جذابيت و انرژي اي كه چندان طول نكشيد ... از پله ها رفتم پايين و راهروي اصلي رو چرخيدم سمت..... خنده روي لبم خشك شد .دنيل ساندرز همراه خانواده تادئو اومده بود . باورم نمي شد ... اون ديگه واسه چي اومده بود؟ تمام انرژي اي رو كه براي برگشت داشتم به يكباره از دست دادم .حتي ديدن چهره اش آزارم مي داد ... خيلي جدي ادامه راهرو رو طي كردم و رفتم سمت شون ... اون دورتر از بخش اسناد و بايگاني ايستاده بود و زودتر از بقيه من رو ديد .با لبخند وسيعي اومد سمتم .سام كرد و دستش رو بلند كرد ... چند لحظه بهش نگاه كردم ... در جواب سلامش سري تكان دادم و بدون توجه خاصي از كنارش رد شدم ... اين بار دوم بود كه دستش رو هوا مي موند ... ادامه دارد... 🆔️ eitaa.com/clinicAdabiat
برای آنکه لحظه هایی سرشار از خلوص و احساسی و عاطفه داشته باشی ، باید که چیزهایی را از کودکی با خودت آورده باشی و گهگاه، کاملاً سبکسرانه و بازیگوشانه رفتار کرده باشی. انسانی که یادهای تلخ و شیرینی را از کودکی در قلب و روح خود نگه ندارد و نداند که در برخی لحظه ها واقعاً باید کودکانه به زندگی نگاه کند، بی ترحم خواهد شد. 📘 ✍🏻 🆔️ eitaa.com/clinicAdabiat
📚 روایت زندگی کارگرِ کشاورزی است که برای تحقق رؤیاهای خود، پدر و برادرانش را ترک می‌کند و به غرب آمریکا می‌رود، توفیق او در تحقق رؤیاهایش با یک ارتباط جسمی و روحی با طبیعت همراه است. مردی که گویی با زمین حرف می‌زند و آن را می‌فهمد و به درکی ویژه درباره آن رسیده‌است. 📘 ✍🏻
من فکر میکنم موقعیت‌هایی در زندگی پیش می‌آید که انسان باید سکان کشتی خود را به دست جریان سرنوشت بسپارد، درست مثل اینکه قدرت مقابله در برابر امواج آن را ندارد. در این صورت ممکن است خیلی زود متوجه شود که جریان آب رودخانه، به نفع او بوده است ... این موقعیت را تنها خود او درک میکند ممکن است شخص دیگری صحنه را ببیند و فکر کند که کشتی در حال غرق شدن است، غافل از اینکه هرگز آن کشتی چنین ناخدای استوار و محکمی نداشته است...! 📘 دخمه ✍🏻 🆔️ eitaa.com/clinicAdabiat
از نظر روانی، خوشبختی به انتظارات وابسته است نه به شرایط عینی ... زمانی که زندگی آرام و پررونقی را می گذرانیم احساس خرسندی نمی کنیم. بلکه، این احساس وقتی به ما دست میدهد که واقعیت مطابق با انتظاراتمان میشود. خبر ناگوار این است که با بهبود شرایط زندگی انتظارات افزایش می یابد. پیشرفت های چشمگیری که آدمی در دهه های اخیر تجربه کرده است به انتظارات بیشتر تبدیل میشود نه رضایت بیشتر. اگر در این مورد کاری نکنیم، ممکن است دستاوردهای آینده هم مثل همیشه ما را ناخرسند بگذارد. 📘 ✍🏻 🆔️ eitaa.com/clinicAdabiat
⬅️ قسمت ۵۹ نویسنده: شهید مدافع حرم شهید سید طاها ایمانی جا خورده بود اما نه اونقدر كه انتظارش رو داشتم . دستش رو جمع كرد و با حالتي گرفته و جدي پشت سرم راه افتاد ... آقاي تادئو و همسرش با ديدن من به سرعت اومدن سمتم ... حالت شون به حدي گرم و با محبت بود كه از اين حس، وجود خالي من پر مي شد ... - كارآگاه ما واقعا متاسفيم ... نمي خواستيم مزاحم شما بشيم اما گفتن براي اينكه بتونيم وسائل كريس رو بگيريم به امضاي شما نياز داريم ... لبخند زدم و رفتم سمت افسر بخش اسناد و فرم ترخيص رو ازش گرفتم ... - زحمتي نيست ... بيكار بودم ... به هر حال كمك به شما بهتر از بيكار گشتنه ... همين طور كه قلم رو از روي ميز برمي داشتم نيم نگاهي هم به ساندرز انداختم . ساكت گوشه راهرو ايستاده بود . آقاي تادئو متوجه نگاهم شد ... - يه امانتي پيش كريس داشتن . نمي دونستيم لازمه ايشون هم درخواست ترخيص اموال رو پر كنن يا همين كه ما پر كنيم همه وسائل رو مي تونيم بگيريم ... نگاهم برگشت روي برگه ها . پس دليلش براي اومدن و خراب كردن بقیه روزم این بود ... - نيازي به حضورش نبود . درخواست شما كفايت مي كرد .با همون يه درخواست مي تونيم تمام وسائل رو آزاد كنيم . البته چيزهايي كه به عنوان مدرك پرونده ضبط شده غيرقابل بازگشته و بايد بمونه فرم رو امضا كردم و دادم دست افسر بايگاني ... فضاي سنگيني بين ما حاكم شده بود ... جوي كه حس حال من از ديدن ساندرز درست كرده بود . .. خودشم ديگه كامل فهميده بود من اصا ازش خوشم نمياد ... و فكر كنم آقاي تادئو هم اين رو متوجه شده بود ... يه گوشه ايستاده بود و به ما نزديك نمي شد . و هر چند لحظه يك بار نگاهش رو از روي يكي از ما مي گرفت و به ديگري نگاه مي كرد ... بالاخره تموم شد و افسر با پاكت وسائل كريس اومد ... همه چيزش رو جزء به جزء ليست كرديم و آخرين امضاها انجام شد ... اونها با خوشحالي دردناكي وسائل رو تحويل گرفتن ... ساندرز هنوز با فاصله ايستاده بود و به ما نزديك نمي شد ... آقاي تادئو از بين اونها يه دفتر چرمي رو در آورد . .. ساندرز با ديدن اون چند قدمي به ما نزديك شد ... زير چشمي نگاهي به من كرد و جلو اومد ... دفتر رو كه گرفت ديگه وقت رو تلف نكرد ... بدون اينكه بيشتر از اين صبر كنه از همه خداحافظي كرد و اونجا رو ترك كرد ... چند دقيقه بعد خانواده تادئو هم رفتن ... منم حركت كردم اما نه سمت آسانسور تا برم بالاپيش بقيه رفتم سمت سالن ورودي تا از اداره خارج بشم در حالي كه به قوي ترين شكل ممكن حالم گرفته بود و هيچ چيز نمي تونست اون حال رو بدتر كنه ... جز ديدن دوباره خودش توي سالن منتظر من يه گوشه ايستاده بود ... سرش پايين بود و داشت نوشته هاي دفترش رو مي خوند .اومدم بي سر و صدا ازش فاصله بگيرم از در ديگه سالن خارج بشم كه ناگهان چشمش به من افتاد ... ـ كارآگاه مندیپ .... ادامه دارد... 🆔️ eitaa.com/clinicAdabiat
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
زندگی عمل کردن است ؛ این شِکَر نیست که چای را شیرین می‌کند ؛ بلکه حرکت قاشق چای‌خوری باعث شیرینی می‌شود … 🆔️ eitaa.com/clinicAdabiat
در ٤٠ سالگی افراد با تحصیلات کم و زیاد مثل همند (حتی افراد با تحصیلات کمتر پول بیشتری در می آورند)؛ در ٥٠ سالگی زشت و زیبا مثل همند (مهم نیست چقدر زیبا باشین. توی این سن چروک ها و لک هاي تیره رو نمیشه مخفی کرد)؛ در ٦٠ سالگی مقام بالا و پایین مثل همند (بعد از بازنشستگی حتی یه پادو هم از نگاه کردن به رییسش اجتناب می کنه)؛ در ٧٠ سالگی خونه‌ی بزرگ و کوچک مثل همند (تحلیل مفاصل، سختی حرکت، فقط یه محیط کوچیک برای نشستن لازمه)؛ در ٨٠ سالگی پول داشتن و نداشتن مثل همند (حتی موقعی که بخواین پول خرج کنین نمی دونین کجا خرجش کنین)؛ در ٩٠ سالگی خواب و بیداری مثل همند (بعد از بیداری نمیدونين چکار كنين)؛ 👈 زندگی را آسان بگیرید. هیچ معمایی نیست که بخواهید حلش کنید. در طولانی مدت همه ی ما مثل همیم. پس تمام فشارهای زندگی رو فراموش کن و ازش لذت ببر ...! 🆔️ eitaa.com/clinicAdabiat
اگر می‌خواهی بدانی این کار یا این چیز براي تو خوب است، نگاه کـن و ببـین چـه احساسـی نسبت به آن داری؟ گاهی مشکل است ما احساسات خود را کشف کنیم، و مشکل تر از آن، بیان احساسات است. 📘 ✍🏻
خودخواهی و غرور، دو چیز متفاوتند، هر چند که معمولا مترادف گرفته می شوند. ممکن است کسی مغرور باشد اما خودخواه نباشد. غرور بیشتر به تصور ما از خودمان بر می گردد، خودخواهی به چیزی که دیگران درباره ما می گویند...! ممکن است بدون قصد بدخواهی برای دیگران بدی کرد و میتوان از روی سهو و خطا سبب بدبختی دیگران شد. بی فکری، عدم توجه به احساس دیگران و عدم تصمیم باعث چنین کارهایی میشود...! 📘 غرور و تعصب ✍🏻 🆔️ eitaa.com/clinicAdabiat
امشب زمين و آسمان بايد چراغانى شود سرتاسر روى زمين از گُل، گل افشانى شود چون حجت بر حقّ حق محبوب معبود آمده يعنى جواد ابن الرضا سرچشمه جود آمده 🆔️ eitaa.com/clinicAdabiat
قسمت ۶۰ نویسنده: شهید مدافع حرم شهید سید طاها ایمانی چند بار صدام كرد اما گذاشتم پاي فاصله زياد و سرعتم رو بيشتر كردم .از در خارج شدم، از پله ها رفتم پايين و بي توقف رفتم سمت پاركينگ ... پشت سرم دويد تا خودش رو بهم رسوند بي توجه ، برنگشتم سمتش و كليد رو كردم توي قفل ... - مي خواستم چند لحظه باهاتون صحبت كنم ... سرم رو آوردم بالا و محكم توي چشم هاش زل زدم ... - آقاي ساندرز ... اگه شما وقت واسه تلف كردن داريد من سرم شلوغ تر از اين حرف هاست ... كليد رو چرخوندم اومدم در رو بكشم سمت بيرون تا بشينم كه دستش رو با فشار گذاشت روي در. دستش سنگين تر از اين بود كه بتونم بدون هل دادنش در ماشين رو باز كنم ... پوزخند معناداري صورتم رو پر كرد ... انگار شيطان درونم منتظر چنين فرصتي بود ... - جلوي افسر پليس رو مي گيري؟ مي تونم به جرم اخال در امور، همين الان بازداشتت كنم ... - شنيدم كه به خانواده ساندرز گفتيد الان در حین انجام وظيفه نیستید فكر نمي كنم در حال ايجاد اخلال توي كار خاصي باشم ... در نيمه باز ماشين رو محكم كوبيدم بهم و رفتم سمتش ... - براي من توي اداره پليس قلدر بازي در مياري؟ فكر كردي چون توي قسمت بچه پولدارهاي شهر خونه داري و وكيل چند هزاردلاريت با یه اشاره ظرف چند ثانيه اينجا ظاهر ميشه، ازت حساب مي برم؟ اشتباه مي كني هر چقدرم كه بتوني ژست جسارت و شجاعت به خودت بگيري مي تونم تو یه چشم بهم زدن لهشون كنم ... اومد جلو تقريبا سينه به سينه هم قرار گرفته بوديم .نفس عميقي كشيد و خيلي جدي توي چشم هام زل زد ... محكم تر از چيزي كه شايد در اون لحظات مي تونست بهم نگاه كنه ... - من توي يه تريلر يه وجبي كنار بزرگراه زير پل بزرگ شدم ... توي جاهايي كه اگه اونجا صداي گلوله بلند بشه هیچ کس جرات نمي كنه پاش رو اونطرف ها بزاره و نهایتا پليس فقط براي جمع كردن جنازه ها مياد ... جسارت توي خون منه .اينكه الان آروم دارم حرف ميزنم به خاطر حرمتيه كه براي خودم و براي شما قائلم و فقط ازتون مي خوام چند لحظه با هم صحبت كنيم نه بيشتر ... فكر نمي كنم درخواست سختي باشه ... خوب مي دونستم از كدوم بخش هاي شهر حرف مي زد و عمق جسارت و استحكام رو مي تونستم توي وجودش ببينم .ولي يه چيزي رو نمي تونستم بفهمم ... چشم هاش ناراحت بود اما هنوز آرامش داشت . در حالي كه اون بايد تا الان باهام درگير مي شد .چطور چنين چيزي ممكنه بود؟ افرادي كه توي اون مناطق زندگي مي كنن ياد مي گيرن وسط قانون جنگل از خودشون دفاع كنن ... اونجا تحت سلطه گنگ ها و باندهاي مافیایی و خيابونیه ... بعد از تاريكي هوا كسي جرات نداره پاش رو از خونه اش بزاره بيرون ... توي خونه هاي چند وجبي قايم ميشن و در رو چند قفله مي كنن ... بچه ها اكثرشون به زور مدرسه رو تموم مي كنن جسور و اهل درگيري و گاهي وحشي بار ميان .با كوچك ترين تحريكي بهت حمله مي كنن و تا لهت نكنن بيخيال نميشن ... هر چند بين خودشون قوانيني دارن اما زندگي با قانون جنگل كار راحتي نيست ... جايي كه اگه اتفاقي بيوفته فقط و فقط خودتي كه مي توني حقت رو پس بگيري ... اونم نه با شيوه هاي عصر تمدن ... يا كمك پليس ... اون آرام بود ... ناراحت بود ... اما آرام بود ... چند لحظه بي هيچ واكنشي فقط بهش نگاه كردم . چه تضاد عجيبي ... - اگه هنوز نهار نخوردي اين اطراف چند تا غذاخوري خوب مي شناسم ... هميشه حل كردن معادات سخت برام جذاب بود .رسيدن به پاسخ سوال هايي كه مجهول و مبهم به نظر مي رسيد ... و اون آدم يه معادله چند مجهولي زنده بود ... ادامه دارد... 🆔️ eitaa.com/clinicAdabiat
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا