eitaa logo
کلینیک تخصصی ادبیات
99 دنبال‌کننده
1هزار عکس
59 ویدیو
680 فایل
کتابخانه تخصصی ادبیات به کوشش دکتر مسعود فلسفی نژاد ⬅️ گامی کوچک در جهت اشاعه فرهنگ کتابخوانی☘ نظرات و پیشنهادات خود را با ما در میان بگذارید . @falsafinejad @saye1980
مشاهده در ایتا
دانلود
📚 "جنگل واژگون" داستان دختری است به نام "کورین فون نورد هوفن". داستان با خاطراتی از 11 سالگی کورین و شرح ماجرای جشن تولد او آغاز می شود. سلینجر به طرز ماهرانه ای، 19 سال از زندگی کورین را در چند صفحه تعریف می کند.
گوشه‌گیری اگر موقت باشد برای اندیشه ارزشمند است. چرا که مجبورش می‌کند که در خود فرو رود؛ اما به شرطی که از آن بیرون بیاید. تنهایی رنگ بزرگ منشانه‌ای دارد اما برای کسی که در وی نیروی آن نیست که بتواند خود را از آن بیرون بکشد، کشنده است. باید با زندگی زمان خود را اگر چه پرهیاهو و ناپاک باشد، زندگی کرد. 📙 ✍🏻 ‌ ‌‌ 🆔️ eitaa.com/clinicAdabiat
هفت نابودگر رابطه که باید جداً از آن‌ها دوری گزید: سوءاستفاده، خیانت، دورنگی، حسادت، تعصب،خودخواهی و بی‌ اعتنایی ‌اند. چنانچه هرکدام از این نابودگرها در رابطه‌ی شما رخ‌داده است باید عزم خود را جزم کنید تا با آن مواجه شوید و به‌سرعت آن را برطرف کنید. 📙 بهبود روابط زناشویی به زبان آدمیزاد ✍🏻 ‌ ‌‌‌ ‌‌ 🆔️ eitaa.com/clinicAdabiat
⬅️ قسمت هفتاد – آقای علمیرادی. – نترس نیست، اینجا افراد فقط گزینش شده میرن، این به حساب گزینشه. حاجی مرتضوی از اون بچه های خالص جنگه که هنوزم اون طوری مونده. خیلی هم از این طرف و اون طرف، اذیتش می کنن، الکی کاری نمی کنه. انتخاب بازم با خودته، فقط حواست باشه با گزینش مرتضوی و تایید اون بری، هم اونهایی که از مرتضوی خوش شون نمیاد سر به جونت می کنن و سنگ می اندازن، هم باید خیلی مراقب باشی مرتضوی نشی. هنوز توصیه نامه توی دستم بود. بین زمین و آسمون و غوغایی توی قلبم به پا شد. – پس چرا واسم توصیه نوشت؟ اینطوری بیشتر روش حساس نمیشن، سر به سرش بزارن؟ تکیه داد به پشتی – گفتم که از بچه های قدیم جنگه. اون موقع، بچه ها صاف و صادق و پاک بودن و نترس. کار که باید انجام می شد؛ مرده و زنده شون انجام می داد. هر کی توانایی داشت، کسی نمی گفت کی هستی؟ قد و قواره ات چقدره؟ میومد وسط، محکم پای کار، براساس تواناییش، کم نمی گذاشت. به هر قیمتی شده، نمی گذاشتن کار روی زمین بمونه و الا ملت تازه انقلاب کرده و حکومت نوپا. مرتضوی هنوز همون آدمه، تنهایی یا با همراه، محکم می ایسته میگه این کار درسته باید انجام بشه. انتخاب تو هم تو همون راستاست. ولی دست خودت بازه. از تو هم خوشش اومد گفت: این بچه اخلاق بچه های اون موقع رو داره، اهل ناله و الکی کاری نیست. می فهمه حق الناس و بیت المال چیه. مثل بچه های اون موقع که مشکل رو می دیدن، می رفتن پای کار، نمیشینه یه گوشه بقیه شرایط رو مهیا کنن. این از دور کف بزنه. تمام مدت سرم پایین بود و به اون نامه فکر می کردم. انتخاب سختی بود. ورود به محیطی که روی حساب گزینش کننده ات، هنوز نیومده، یه عده شمشیر به دست، آماده له کردن و خورد کردنت باشن. از طرفی، اگر اشتباهی می کردم، به قیمت زمین خوردن مرتضوی تموم می شد. ریسک بزرگی بود، بیشتر از من، برای مرتضوی. غرق فکر بودم. – نظر شما چیه؟ برم یا نه؟ و در نهایت تمام اون حرف ها و فکرها،تصمیم قاطع من، به رفتن بود.  از وقتی یادم میاد، کربلا رفتن آرزوم بود. حج دانش آموزی رو پای پرواز، پدرم گرفت: – حق نداری بری. رو هم هر بار که نیت رفتن کردم، یه اتفاقی افتاد و این چندمین سالی بود که چند روز به حرکت، همه چیز بهم ریخت. حالم خراب بود، به حدی که کلمه خراب، براش کم بود. حس آدمی رو داشتم که دست و پا بسته، لب تشنه، چند قدمی آب، سرش رو می بریدن. این بار که به هم خورد، دیگه روی پا بند نبودم. اشک چشمم بند نمی اومد. توی هیئت، اشک می ریختم و ظرف می شستم. اشک می ریختم و جارو می کردم. اشک می ریختم و … حالم خیلی خراب بود. – آقا جون، ما رو نمی خوای؟ اینقدر بدم که بین این همه جمعیت، نه عاشورات نصیبم میشه، نه … هر چی به عاشورا نزدیک تر می شدیم، حالم خراب تر می شد. مهدی زنگ زد. – فردا ، کربلاییم، زنگ زدم که … دیگه طاقت نیاوردم، تلفن رو قطع کردم. – چرا روی جیگر خونم نمک می پاشی؟ اگه حاجت دارم؟ من،خودم باید فردا کربلا می بودم. در و دیوار داشت خفه ام می کرد. بغض و غم دنیا توی دلم بود. از هیئت زدم بیرون، رفتم حرم. تمام مسیر، چشم هام خیس از اشک… – آقا جون، این چه قسمتی بود نصیب من شد. به عمرم وسط همه مشکلات یه بار نگفتم چرا؟ یه بار اعتراض نکردم. اما اینقدر بدبخت و رو سیام، که دیدن کربلا و زیارت رو ازم دریغ می کنید؟ اینقدر به درد بخور نیستم؟ به کی باید شکایت کنم؟ دادم رو پیش کی ببرم؟ هر بار تا لب چشمه و تشنه؟ هر دفعه یه هفته به حرکت، ۱۰ روز به حرکت، این بار ۲ روز به حرکت. آقا به خدا اگه شما اینجا نبودی من، الان دق کرده بودم. دلم به شما خوشه، تو رو خدا نگید که شما هم به زور تحملم می کنید. خیلی سوخته بودم، دیگه اختیار دل و فکرم دست خودم نبود. می سوختم و گریه می کردم. یکی کلا نمی تونه بره، یکی دم رفتن… اونم نه یه بار، نه دو بار، این بار، پنجمین بار بود. بعد از اذان صبح، دو ساعتی از روشن شدن هوا می گذشت. حرم داشت شلوغ تر از شب گذشته می شد. جمعیت داشتن وارد می شدن که من … ساعت ۱۰ دقیقه به … رسیدم خونه. حالم خراب بود و روانم خسته تر از تمام زندگیم. مادر و بچه ها لباس پوشیده، آماده رفتن. مادر با نگرانی بهم نگاه کرد، سر و روی آشفته ای که هرگز احدی به من ندیده بود. – اتفاقی افتاده؟ حالت خوب نیست؟ چشم های پف کرده ام رمق نداشت، از بس گریه کرده بودم سرخ شده بود و می سوخت. خشک شده بود، انگار روی سمباده پلک می زدم و سرم… نفسم بالا نمی اومد. – چیزیم نیست، شما برید، التماس دعا … سعید با تعجب بهم خیره شد. – روز عاشورا، خونه می مونی؟ نگاهم برگشت روش، قدرتی برای حرف زدن نداشتم. دوباره اشک توی چشم هام دوید. آقا، من رو می خواد چه کار؟ بغضم رو به زحمت کنترل کردم. دلم حرف ها برای گفتن داشت، اما زبانم حرکت نمی کرد. ادامه دارد.... 🆔️ eitaa.com/clinicAdabiat
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
https://digipostal.ir/hasanaskari 👆👆👆👆👆 میلاد امام حسن عسگری ع مبارک باد🌹 🆔️ eitaa.com/clinicAdabiat
من برنامه کودک تلویزیون را داشتم و راستگو را نمی شناختم. یک روز دیدم آخوند جوان کوتاه قدی یک راست آمد کنارم نشست و سلام علیکم و بعد گفت من آمده ام برای بچه ها برنامه اجرا کنم. آن روز ها کاملا اوضاع انقلابی بود. منشی داشتم ولی قاعده بر این بود که منشی مانع ورود کسی نشود. من که دل خوشی از آخوند های جوان و بی تجربه نداشتم که به نام انقلاب مدعی هر کار و تخصصی شده بودند؛ گفتم آقاجان سن و سالی هم نداری که بگویم حاج آقا این کار ها به شما نیامده. تلویزیون و تولید در آن دستگاه ، حرفه ای تخصصی است . همین که دوربین را از استودیو خارج کرده اید و جلو منبر گذاشته اید کافی است. لطفا بروید به جنگ زید و عمر ادامه دهید و درستان را بخوانید. اما راستگو میدان را خالی نکرد و گفت من حاضرم با بهترین هنر پیشه ها و مجریان برنامه کودک مسابقه بدهم و فی البداهه برنامه اجرا کنم. پیشنهاد تفریحی خوبی بود . تا چشم باز کنم دیدم همکاران قرتی تور تکس گروه کودک توی اتاق جمع شده اند تا به آخوند جوانی که ادعای فلان و بهمان دارد بخندند. یک ربع نگذشته بود که راستگو کار خودش را گرد . آنهایی که برای مسخره کردنش آمده بودند هر کدام برای " بهتر" شدن برنامه اش پیشنهادی می دادند... راستگو هم کم نمی آورد و در باره پیشنهاد ها اظهار نظر می کرد. راستگو دلش می خواست با عبا و عمامه برنامه اش را اجرا کند ، آنهم هفتگی و مرتب و با حضور بچه ها و پخش مستقیم. من می گفتم که فقط یک بار اجرا کن آنهم تولیدی نه پخش مستقیم که فیلمش امکان ویراش داشته باشد و حتما با لباس عادی. اختلاف نظر ما باعث شد که برنامه ای تولید نشود. دو سه هفته بعد آمد و به اجرای بدون عبا و قبا و عمامه و همچنین به تولیدی بودن برنامه نه پخش مستقیم آن تن در داد. من و همراهانم هم قول دادیم که اگر برنامه اش را پخش کردیم و گرفت "چند برنامه دیگر !" هم ادامه بدهیم... چند جلسه با پیراهن شلوار اجرا کرد.. یواش یواش وسط برنامه نصف لباسش را پوشید و خلاصه در برنامه اعلام کرد که روحانی است و ... باهم دوست شدیم . خیلی هم دعوا می کردیم چون اختلاف سلیقه داشتیم . همدیگر را دوست داشتیم. مرا دعوت می کرد برای طلبه ها ی نو آموز کلاس هایش ادبیات کودکا ن یا قصه گویی درس بدهم. به خانه هم می رفتیم. در روزگاری که بازی های کامپیوتری جرم بود ، با هم تا صبح آتاری و... بازی می کردیم. جز این روزگار اخیر که پس از درگذشت ناگهانی همسرش دل و دماغی نداشت ، با هم زیاد درد دل می کردیم و به خاطر اختلاف سلیقه های سیاسی و مذهبی به پر وپای هم می پیچیدیم. حیف شد که رفت . حالا حالاها جای کار داشت . این سالهای اخیر خیلی اذیتش کردند . خدا نگذرد آسیب زیادی از دست هم لباس هایش خورد. کارش به آن جا رسید که محتاج کار شده بود. بی معرفت ها حتی بعضی از شاگردانش چوب لا چرخش می گذاشتند. او که گار خدا پسندانه اش را کرد و رفت ؛ اما این ها را برای آنهایی می گویم که از امروز در اندوه از دست رفتنش اشک تمساح می ریزند و دیروز در پی این بودند نام و نانش را آجر کنند. خوب است کرونا هست و مراسمی برای جولان این گونه ها اتفاق نمی افتد. بگذریم و با یک خاطره تمامش کنم. بیست و چند سال پیش خانه ما نزدیک فرودگاه مهرآباد بود. شب بود و آماده خواب بودم که تلفن خانه زنگ زد. راستگو بود. گفت میایی مرا از فرود گاه به خانه ات ببری؟ سر به سرش گذاشتم که ای بابا تاکسی بگیر و بیا ... بگذار آقایان علما و شخصیت ها یک بار هم شده سوار تاکسی شوند و از این حرفها . شوخی هایم که تمام شد گفت بابا جیب علما خالی است . پول ندارم . زود بیا و منتظر جواب من نشد و تلفن را قطع کرد. سوار پیکان جوانانم شدم و رفتم فرودگاه . آوردمش خانه.شام هم نخورده بود . نیمرویی روبه راه کردیم و تا اذان صبح تعریف کردیم. صبح پرواز داشت به مشهد . در آنجا هم برنامه داشت . ماجرا از این قرار بود که از قم آمده بود مهرآباد تهران از آنجا پرواز به شهری و سه روز اجرای برنامه و حاج آقا لطف کردید و خوش آمدید و پرواز به شهر دیگر و شهر بعدی. در هیچ یک از شهر ها به او پول نداده بودند. یک جا یک کیلو چای داده بودند . یک جا یک تخته پتو و... آن روز ها پول دادن به معلم مدرس و سخنران جماعت زشت بود و این جور نبود که پیش از منبر پاکت داده شده باشد ! خلاصه چای و پتو را که هر دو بسیار به درد بخور بودند و در زمان جنگ نایاب ، به ما داد و رفت. بردمش فرودگاه تا به مشهد برود و کلاس هایش را اداره کند و حاج آقا خدافظی بشنود و برگردد. بله. حاج آقا خداحافظ. آنچه را هم که گرفته بودی نبردی. حاج آقا خدا حافظ. خوش به حالت که اندوخته های نگرفته بسیاری را بردی. حاج آقا خدا حافظ. 🆔️ eitaa.com/clinicAdabiat
📚 در این کتاب به تعریفی از مرگ و زندگی و تجربه‌های شخصی درباره واقعیت مرگ، در کنار اندیشه‌های عالمان ادیان مختلف قرار داده و به نظریات افراد مختلف در این باب اشاره میکند.
ویژه دانش آموزان اول تا نهم اولیایی که دانش آموز کلاس اول تا نهم داشته و وقت آموزش قرآن ندارند ، لینک های زیر را بزنید تا برنامه آموزش قرآن روی گوشی شما نصب بشود تا دانش اموز خودش روانخوانی قران رایاد بگیرد،قبلش باید برنامه بازار نصب کرده باشید . ‏«کتاب گویای آموزش قرآن اول دبستان» http://cafebazaar.ir/app/?id=quran.audio.book1&ref=share ‏«کتاب قرآن گویای دوم دبستان» http://cafebazaar.ir/app/?id=quran.audio.book2&ref=share ‏«کتاب گویای قرآن سوم دبستان» http://cafebazaar.ir/app/?id=quran.audio.book3&ref=share ‏«قرآن صوتی گویای چهارم دبستان» http://cafebazaar.ir/app/?id=quran.audio.book4&ref=share ‏«قرآن صوتی گویای پنجم دبستان» http://cafebazaar.ir/app/?id=quran.audio.book5&ref=share ‏«قرآن صوتی گویای ششم دبستان» http://cafebazaar.ir/app/?id=quran.audio.book6&ref=share ‏«کتاب گویای قرآن پایه هفتم» http://cafebazaar.ir/app/?id=quran.audio.book7&ref=share ‏«قرآن صوتی گویا پایه هشتم» http://cafebazaar.ir/app/?id=quran.audio.book88&ref=share ‏«کتاب گویای قرآن پایه نهم» http://cafebazaar.ir/app/?id=quran.audio.book9&ref=share 🆔️ eitaa.com/clinicAdabiat
ویکتور هوگو می گوید: جنایتکار تنها آن کسی نیست که کارد بر می دارد و یکنفر دیگر را به قتل می رساند، چه بسیارند افرادی که در میان ما زندگی می کنند، ما همه به آنها احترام می گذاریم و آنها را آدم های خوب و قابل ستایشی می دانیم و آنها با کمال آسودگی و خونسردی با یک عمل کوچک باعث نابودی چندین خانواده می شوند در حالیکه با کمال تاسف هنوز قوانین بشری به آن پایه از تکامل نرسیده است که بتواند این گروه کثیر جنایتکار را بشناسد و آنها را به مجازات اعمالشان برساند. 📙 ✍🏻 🆔️ eitaa.com/clinicAdabiat
ما می‌توانیم خودمان و زندگی را بیش از حد جدی بگیریم. وقتی به اتفاقات جدید سرگرم‌کننده فکر می‌کنید، عمدا لبخند بزنید. بجای ناسزا گفتن به گربه، به این‌که پای‌تان روی گربه رفته بخندید؛ بجای ناراحت شدن از کسی که چیزی را دیر آورده، به او بخندید و با او شوخی کنید؛ خنده‌دار بودن توقف دستگاه ضبط فیلم، پیش از فاش شدن راز قتل را ببینید! خلاصه، جنبه خنده‌دار مسائل را ببینید. آن‌وقت حال‌تان بهتر می‌شود! 📙 ✍🏻 🆔️ eitaa.com/clinicAdabiat
اگر احساس ضعف یا بی‌ارزشی و ناراحتی می‌کنید سعی کنید به دیگران کمک کنید. به مشکلاتشان گوش کنید. آن‌ها بابت این کار از شما ممنون خواهند بود. همه آن‌هایی که باعث ایجاد اعتماد به نفس در ما می‌شوند هر روز در اطرافمان هستند. این شما هستید که باید دست به کار شوید و به دنبالشان بروید. از عضله اعتماد به نفس خود کار بکشید تا ببینید چطور بزرگ می‌شود؟ 📙 ✍🏻 🆔️ eitaa.com/clinicAdabiat
⬅️ قسمت هفتاد و یک بدون اینکه چیزی بگم رفتم سمت اتاق و مادر دنبالم که چه اتفاقی افتاده. اون جوان شوخ و خندان همیشه، که در بدترین شرایط هم می خندید. بالاخره رفتن. حس و حال جا انداختن نداشتم، خسته تر از این بودم که حتی لباسم رو عوض کنم. ساعت، هنوز ۹ نشده نبود. فضای اتاق هم داشت خفه ام می کرد. یه بالشت برداشتم و ولو شدم کنار حال. دوباره اختیار چشم هام رو از دست دادم، بین اشک و درد خوابم برد. ساعت ۱۰ دقیقه به ۱۱ گوشیم زنگ زد، بی حس و رمق، از خواب بیدار شدم. از جا بلند شدم رفتم سمتش شماره ناشناس بود. چند لحظه همین طوری به صفحه گوشی خیره شدم، قدرت حرف زدن نداشتم. نمی دونم چی شد؟ که جواب دادم. – بفرمایید. – کجایی مهران؟ چیزی به ظهر عاشورا نمونده. چند لحظه مکث کردم. – شرمنده به جا نمیارم. شما؟ و سکوت همه جا رو پر کرد. – من، ام… تمام بدنم به لرزه افتاد، با صورتی خیس از اشک، از خواب پریدم. ساعت ۱۰ دقیقه به ۱۱، صدای گوشی موبایلم بلند شد. شماره ناشناس بود. ضربان قلبم به شدت تند شد. تمام بدنم می لرزید، به حدی که حتی نمی تونستم، علامت سبز رنگ پاسخ رو بکشم. – بفرمایید – کجایی مهران؟ بغضم ترکید، صدای بود. از بین همهمه عزاداران – چیزی به ظهر عاشورا نمونده سرم گیج رفت، قلبم یکی در میون می زد. گوشی از دستم افتاد. دویدم سمت در، در رو باز کردم. پله ها رو یکی دو تا می پریدم. آخری ها را سر خوردم و با سر رفتم پایین. از در زدم بیرون، بدون کفش، روی اون زمین سرد و بارون زده. مثل دیوانه ها دویدم سمت خیابون اصلی. حس کربلایی رو داشتم که داشتم ازش جا می موندم و این صدا توی سرم می پیچید. – کجایی مهران؟ چیزی به ظهر عاشورا نمونده. خیابون سوت و کور بود، نه ماشینی، نه اتوبوسی. انگار آخر دنیا شده بود. دیگه نمی تونستم بایستم. دویدم، تمام مسیر رو تا حرم… رسیدم به شلوغی ها، و هنوز مردمی که بین راه و برای پیوستن به جمعیت، می رفتن بین جمعیت بودم که صدای اذان بلند شد و من هنوز، حتی به میدان توحید نرسیده بودم، چه برسه به شهدا دیگه پاهام نگهم نداشت، محکم، دو زانو رفتم روی آسفالت. اشک هام، دیگه اشک نبود، ضجه و ناله بود … بدتر از عزیز از دست داده ها موقع تدفین، گریه می کردم. چند نفر سریع زیر بغلم رو گرفتن و از بین جمعیت کشیدن بیرون. سوز سردی می اومد، ساق هر دو شلوارم خیس شده بود. من با یه پیراهن و اصلا سرمایی رو حس نمی کردم. کز کردم یه گوشه خلوت، تا توی وجود من، قیامت به پا بود. – یه عمر می خواستی به کربلا برسی. کی رسیدی؟ وقتی سر امامت رو بریدن؟ این بود داد کربلایی بودنت؟ این بود اون همه ادعا؟ تو به توحید هم نرسیدی… اون لحظات، دیگه اینها واسم اسامی خیابان نبود. میدان توحید، شهدا، حرم … برای رسیدن باید به توحید رسید و در خیل شهدا به امام ملحق شد. تمام دنیای من، روی سرم خراب شده بود. حتی حر نبودم که بعد از توبه، از راه شهدا به امامم برسم. عصر عاشورا تمام شد و روانم بدتر از کوه ها، که در قیامت، چون پنبه زده شده از هم متلاشی می شن. پام سمت حرم نمی رفت، رویی برای رفتن نداشتم. حس اونهایی رو داشتم که ظهر عاشورا، امام رو تنها گذاشتن، من تا صبح توی خیمه امام بودم. اما بعد … رفتم سمت حسینیه، چند تا از بچه ها اونجا بودن، داشتن برای حاضر می شدن. قدرتی برای حرف زدن و پاسخ به هیچ سوالی رو نداشتم. آشفته تر از کسی که عزیزی رو دفن کرده باشه، یه گوشه خودم را قایم کردم. تا آروم می شدم. دوباره وجودم آتش می گرفت. من، امامم رو تنها گذاشته بودم. همیشه تا ۱۰ روز بعد از عاشورا، توی حسینیه کوچک مون مراسم داشتیم. روز سوم بود. توی این سه روز، قوت من اشک بود. حتی زمانی که سر نماز می ایستادم. نه یک لقمه غذا، نه یک لیوان آب، هیچ کدوم از گلوم پایین نمی رفت. تا چیزی رو نزدیک دهنم می آوردم دوباره بغضم می شکست. – تو از کدوم گروهی؟ از اونهایی که نامه فدایت شوم می نویسن و نمیرن؟ از اونهایی که نامه فدایت شوم می نویسن ولی … یا از اونهایی که … روز سوم بود و هنوز این درد و آتش بین قلبم، وجودم رو می سوزوند. ظهر نشده بود، سر در گریبان، زانوهام رو توی بغلم گرفته بودم. تکیه داده به دیوار، برای خودم روضه می خوندم. روضه حسرت… که بچه ها ریختن توی حسینیه، دسته جمعی دوره ام کردن که به زور من رو ببرن بیرون. زیر دست و بغلم رو گرفته بودن. نه انرژی و قدرتی داشتم، نه شکسته می شد. توان صحبت کردن یا فریاد زدن یا حتی گفتن اینکه “ولم کنید” رو نداشتم. آخرین تلاش هام برای موندن و چشم هام سیاهی رفت. دیگه هیچ چیز نفهمیدم. ادامه دارد.... 🆔️ eitaa.com/clinicAdabiat
تسویه حساب کردن با گذشته، به این معناست که ما باید هرگونه کار ناتمام در رابطه با هر شخص، پروژه یا فعالیتی را که با آن درگیر بوده‌ایم به سرانجام برسانیم. ما نمی‌توانیم زندگی جدید خود را روی ستون‌های سست گذشته؛ کارهای ناتمام؛ قراردادهای لغو شده و کلا مسائل حل نشده بنا کنیم. اگر بدون حل مسائل مربوط به گذشته، یا اتمام کارهای ناتمام بخواهیم به سمت آینده حرکت کنیم، به احتمال زیاد دوباره خود را در همان گذشته و با همان شرایط پیدا خواهیم کرد. 📙 بهترین سال زندگی شما ✍🏻 🆔️ eitaa.com/clinicAdabiat
کتاب صوتی " حکایاتی از گلستان سعدی" تهیه شده در ایران صدا 🆔️ eitaa.com/clinicAdabiat
Part1.mp3
3.69M
سرهنگ زاده و حسود
Part5.mp3
3.39M
پادشاه عرب و پیر
Part11.mp3
3.49M
نوشین روان عادل
Part3.mp3
2.74M
پادشاه و غلام عجمی
Part7.mp3
2.87M
درویش مستجاب الدعوه
Part6.mp3
3.49M
بر بالین یحیی علیه السلام
بسیاری از مردم به هنگام گفتگو کلماتی مخرب را ادا میکنند مثل: مریضم، ورشکست شدم، جانم به لبم رسید، بد شانسم و ... به یاد داشته باشید، از سخنان تو، بر تو حکم خواهد شد. کلامتان بی اثر باز نخواهد گشت و آنچه را برزبان رانده اید به جا خواهید آورد. 📙 ✍🏻 🆔️ eitaa.com/clinicAdabiat