eitaa logo
کلینیک تخصصی ادبیات
98 دنبال‌کننده
1هزار عکس
59 ویدیو
680 فایل
کتابخانه تخصصی ادبیات به کوشش دکتر مسعود فلسفی نژاد ⬅️ گامی کوچک در جهت اشاعه فرهنگ کتابخوانی☘ نظرات و پیشنهادات خود را با ما در میان بگذارید . @falsafinejad @saye1980
مشاهده در ایتا
دانلود
⬅️ قسمت پنجم چند لحظه ایستاد و بهم نگاه کرد ... دستش رو کشید روی سرم ... - قبل از اینکه بشینی سر جات ... حتما روی بخاری موهات رو خشک کن ... سر کلاس نشسته بودیم که یهو ... بغل دستی احسان با صدای بلند داد زد ... - دست های کثیف آشغالیت رو به وسیله های من نزن ... و هلش داد ... حواس بچه ها رفت سمت اونها ... احسان زیرچشمی بهشون نگاه کرد ... معلوم بود بغض گلوش رو گرفته ... یهو حالتش جدی شد ... - کی گفته دست های من کثیف و آشغالیه؟ ... و پیمان بی پروا ... - تو پدرت آشغالیه ... صبح تا شب به آشغال ها دست میزنه... بعد هم میاد توی خونه تون ... مادرم گفته ... هر چی هم دست و لباسش رو بشوره بازم آشغالیه ... احسان گریه اش گرفت ... حمله کرد سمت پیمان و یقه اش رو گرفت ... - پدر من آشغالی نیست ... خیلیم تمییزه ... هنوز بچه ها توی شوک بودن ... که اونها با هم گلاویز شدن... رفتم سمت شون و از پشت یقه پیمان رو گرفتم و کشیدمش عقب ... احسان دوباره حمله کرد سمتش ... رفتم وسط شون ... پشتم رو کردم به احسان ... و پیمان رو هل دادم عقب تر ... خیلی محکم توی چشم هاش زل زدم ... - کثیف و آشغالی ... کلماتی بود که از دهن تو در اومد ... مشکل داری برو بشین جای من ... من، جام رو باهات عوض می کنم ... بی معطلی رفتم سمت میز خودم ... همه می دونستن من اهل دعوا نیستم و با کسی درگیر نمیشم ... شوک برخورد من هم ... به شوک حرف های پیمان اضافه شد ... بی توجه به همه شون ... خیلی سریع وسایلم رو ریختم توی کیفم و برگشتم سمت میز احسان ... احسان قدش از من کوتاه تر بود ... پشتم رو کردم به پیمان... - تو بشین سر میز ... من بشینم پشت سری ها تخته رو نمی بینن ... پیمان که تازه به خودش اومده بود ... یهو از پشت سر، یقه ام رو کشید ... - لازم نکرده تو بشینی اینجا ... توی همون حالت ... کیفم رو گذاشتم روی میز و نیم چرخ ... چرخیدم سمتش ... خیلی جدی توی چشم هاش زل زدم... محکم مچش رو گرفتم و با یه ضرب ... یقه ام رو از دستش کشیدم بیرون ... - بهت گفتم برو بشین جای من ... برای اولین بار، پی یه دعوای حسابی رو به تنم مالیده بودم... اما پیمان کپ کرد ... کلاس سکوت مطلق شده بود ... عین جنگ های گلادیاتوری و فیلم های اکشن ... همه ایستاده بودن و بدون پلک زدن ... منتظر سکانس بعدی بودن... ضربان قلب خودمم حسابی بالا رفته بود ... که یهو یکی از بچه ها داد زد ... - برپا ... و همه به خودشون اومدن ... بچه ها دویدن سمت میزهاشون ... و سریع نشستن ... به جز من، پیمان و احسان ... ضربان قلبم بیشتر شد ... از یه طرف احساس غرور می کردم ... که اولین دعوای زندگیم برای دفاع از مظلوم بود ... از یه طرف، می ترسیدم آقای غیور ... ما رو بفرسته دفتر ... و... اونم من که تا حالا پام به دفتر باز نشده بود ... معلم مون خیلی آروم وارد کلاس شد ... بدون توجه به ما وسایلش رو گذاشت روی میز ... رفت سمت تخته ... رسم بود زنگ ریاضی ... صورت تمرین ها رو مبصر کلاش روی تخته می نوشت ... تا وقت کلاس گرفته نشه ... بی توجه به مساله ها ... تخته پاک کن رو برداشت ... و مشغول پاک کردن تخته شد ... یهو مبصر بلند شد ... - آقا ... اونها تمرین های امروزه ... بدون اینکه برگرده سمت ما ... خیلی آروم ... فقط گفت ... - می دونم ... سکوت عمیق و بی سابقه ای کلاس رو پر کرد ... و ما سه نفر هنوز ایستاده بودیم ... - میرزایی ... - بله آقا ... - پاشو برو جای قبلی فضلی بشین ... قد پیمان از تو کوتاه تره ... بشینه پشتت تخته رو درست نمی بینه ... بدون اینکه حتی لحظه ای صورتش رو بچرخونه سمت کلاس... گچ رو برداشت ... - تن آدمی شریف است، به جان آدمیت ... نه همین لباس زیباست، نشان آدمیت .. امتحانات ثلث دوم از راه رسید ... توی دفتر شهدام ... از قول مادر یکی از شهدا نوشته بودم ... - پسرم اعتقاد داشت ... بچه مسلمون همیشه باید در کار درست، اول و پیش قدم باشه ... باید شتاب کنه و برای انجام بهترین ها پیشتاز باشه ... خودش همیشه همین طور بود... توی درس و دانشگاه ... توی اخلاق ... توی کار و نماز ... این یکی از شعارهای سرلوحه زندگی من شده بود ... علی الخصوص که 2 تا شاگرد اول دیگه هم سر کلاس مون بودن... رسما بین ما 3 نفر ... یه رقابت غیررسمی شکل گرفته بود ... رقابتی که همه حسش می کردن ... حتی بچه های بیخیال و همیشه خوش کلاس ... رقابتی که کم کم باعث شد ... فراموش کنم، اصلا چرا شروع شده بود ... یک و نیم نمره داشت ... همه سوال ها رو نوشته بودم ... ولی جواب اون اصلا یادم نمی اومد ... تقریبا همه برگه هاشون رو داده بودن ... در حالی که واقعا اعصابم خورد شده بود ... با ناامیدی از جا بلند شدم .. ادامه دارد .... 🆔️ eitaa.com/clinicAdabiat
در نهمین پاسداشت ادبیات جهاد و مقاومت که در آستانه ی چهلمین سالگرد آغاز دفاع مقدس در گلزار بهشت زهرای تهران برگزار شد،تقریظ رهبر انقلاب بر کتاب مربع های قرمز منتشر شد. 📙 مربع های قرمز راوی : حاج حسین یکتا نویسنده: زینب عرفانیان 🆔️ eitaa.com/clinicAdabiat
📙خورشید همچنان می دمد نویسنده: ارنست همینگوی در سال ۱۹۸۳، روزنامه ''نیویورک تایمز'' گزارش کرد که این کتاب از سال ۱۹۲۶ تا آن سال همه ساله تجدید چاپ شده‌است.
به چشم هایت قسم من از پس اینهمه دوری بر نمی آیم از پس خطور اینهمه خاطره از شیوع عطر تو در ویرانه های دل به لبخندت قسم من از ایوان پروازهای بلند به سوگ بی بالی نشسته ام از مخاطره ی سقوط به قفس رسیده ام و دریچه ی شگفت روشنی به سمت تو گشوده ام به نامت قسم که آشنای جسور روزهای تنهایی است و طعم ماندگار عشق زیر زبان سکوت که هربار لب به نامیدن باز میکنم هوا معطر میشود به عاشقانه های بهاری ام به بودنت قسم که درمن هزار آشیانه به شوق آمدنت شادمان ست وهزار پرنده به بوسیدنت همسوی باد آسمان تکرار نقشی در دوردست نیست پنجره ایست رو به پرواز 🆔️ eitaa.com/clinicAdabiat
تا زمانی که برای خوب زندگی نکردنتان به دلیلی خارج از خود می‌گردید،هیچ تغییر مثبتی در زندگیتان رخ نخواهد داد. اگر روی صندلی قربانی نشسته اید و علل بدبختی تان را شوهر نادان ،رئیس بداخلاق ، عوامل بد ژنتیکی و وسواسی شدید میدانید و مسئولیتهای خود را به گردن دیگران می اندازید ، شما در وضعیتی هستید که از آن رهایی نخواهید داشت و به بن بست رسیده اید. مگر اینکه صندلی خود را عوض کرده روی صندلی مسئول بنشینید. شما وفقط شما مسئول اوضاع تعیین کننده ی زندگیتان هستید و تنها شما توان تغییر آن را دارید. حتی اگر تحت فشار دیگران و موانع خارج از خود هستید باز هم حق استفاده از انتخاب های مختلف را دارید و می‌توانید فرصت پیدا کردن راههای متفاوت برای مواجهه با آن موانع را به خود بدهید. ✍اروین دی یالوم 🆔️ eitaa.com/clinicAdabiat
برای رفع مشکلات؛ آرام باش، توکل کن، تفکر کن. سپس آستین ها را بالا بزن! آنگاه دستان خداوند را میبینی که زودتر از تو دست به کار شده است.. 🆔️ eitaa.com/clinicAdabiat
⬅️ قسمت ششم نویسنده: شهید مدافع حرم شهید سید طاها ایمانی - خدا بهت رحم کنه مهران که غلط دیگه نداشته باشی ... و الا اول و دوم که هیچ ... شاگرد سوم کلاس و پایه هم نمیشی ... غرق در سرزنش خودم بلند می شدم که ... چشمم افتاد روی برگه جلویی ... و جواب رو دیدم ... مراقب اصلا حواسش نبود ... هرگز تقلب نکرده بودم ... اما حس رقابت و اول بودن ... حس اول بودن بین 120 دانش آموز پایه چهارم ... حس برتری ... حس ... نشستم ... و بدون هیچ فکری ... سریع جواب رو نوشتم ... با غرور از جا بلند شدم ... برگه ام رو تحویل دادم و رفتم توی حیاط ... یهو به خودم اومدم ... ولی دیگه کار از کار گذشته بود ... یاد جمله امام افتادم ... اگر تقلب باعث ... روی پله ها نشستم و با ناراحتی سرم رو گرفتم توی دستم... - خاک بر سرت مهران ... چی کار کردی؟ ... کار حرام انجام دادی ... هنوز آروم نشده بودم که ... صبحت امام جماعت محل مون... نفت رو ریخت رو آتیش ... - فردا روز ... اگر با همین شرایط ... یه قدم بیای جلو ... بری مقاطع بالاتر ... و به جایی برسی ... بری سر کار ... اون لقمه ای هم که در میاری حرامه ... خانواده ها به بچه هاتون تذکر بدید ... فردا این بچه میره سر کار حلال ... و با تلاش و زحمت پول در میاره ... اما پولش حلال نیست ... لقمه حرام می بره سر سفره زن و بچه اش ... تک تک اون لقمه ها حرامه ... گاهی یه غلط کوچیک می کنی ... حتی اگر بقیه راه رو هم درست بری ... اما سر از ناکجا آباد در میاری ... می دونی چرا؟ ... چون توی اون پیچ ... از مسیر زدی بیرون ... حالا بقیه مسیر رو هم مستقیم بری ... نتیجه؟ ... باید پیچ رو برگردی ... حالا برید ببینید اثرات لقمه حرام رو ... چه بلایی سر نسل و آدم ها و آینده میاره ... کلمات و جملاتش ... پشت سر هم به یادم می اومد ... و هر لحظه حالم خراب تر می شد ... بچه ها همه رفته بودن ... اما من پای رفتن نداشتم ... توی حیاط مدرسه بالا و پایین می رفتم ... نه می تونستم برم ... نه می تونستم ... از یه طرف راه می رفتم و گریه می کردم ... که خدایا من رو ببخش ... از یه طرف دیگه شیطان وسوسه ام می کرد ... - حالا مگه چی شده؟ ... همه اش 1/5 نمره بود ... تو که بالاخره قبول می شدی ... این نمره که توی نتیجه قبولی تاثیری نداشت ... بالاخره تصمیمم رو گرفتم ... - خدایا ... من می خواستم برای تو شهید بشم ... قصدم مسیر تو بود ... اما حالا ... من رو ببخش ... عزمم رو جزم کردم و رفتم سمت دفتر ... پشت در ایستادم... - خدایا ... خودت توی قرآن گفتی خدا به هر که بخواد عزت میده ... به هر کی نخواد، نه ... عزت من از تو بود ... من رو ببخش که به عزت تو خیانت کردم و با چشم هام دزدی کردم... تو، من رو همه جا عزیز کردی ... و این تاوان خیانت من به عزت توئه ... و در زدم ... رفتم داخل دفتر ... معلم ها دور هم نشسته بودن ... چایی می خوردن و برگه تصحیح می کردن ... با صدای در، سرشون رو آوردن بالا ... - تو هنوز اینجایی فضلی؟ ... چرا نرفتی خونه؟ ... - آقای غیور ببخشید ... میشه یه لحظه بیاید دم در؟ ... سرش رو انداخت پایین ... - کار دارم فضلی ... اگه کارت واجب نیست برو فردا بیا ... اگرم واجبه از همون جا بگو ... داریم برگه صحیح می کنیم نمیشه بیای تو ... بغض گلوم رو گرفت ...جلوی همه ...؟... به خودم گفتم ... - برو فردا بیا ... امروز با فردا چه فرقی می کنه ... جلوی همه بگی ... اون وقت ... اما بعدش ترسیدم ... - اگر شیطان نزاره فردا بیای چی؟ ... - آقا نمیشه یه لحظه بیاید دم در؟ ... کارمون واجبه ... معلوم بود خسته و بی حوصله است ... - یا بگو ... یا در رو ببند و برو ... سرده سوز میاد ... چند لحظه مکث کردم ... - مهران ... خودت گند زدی و باید درستش کنی ... تا اینجا اومدن تاوان گناهت بود ... نیومدن آقای غیور امتحان خداست... امتحان خدا؟ ... یا امتحان علوم؟ ... - آقا ما تقلب کردیم ... یهو سر همه معلم ها با هم اومد بالا ... چشم هاشون گرد شده بود ... علی الخصوص مدیر و ناظم ... که توی زاویه در... تا اون لحظه ندیده بودم شون ... - برو فضلی ... مسخره بازی در نیار ... تو شاگرد اول مدرسه ای ... چرخیدم سمت مدیر ... - سلام آقا ... به خدا جدی میگیم ... من سوال سوم رو یادم نمی اومد ... بلند شدن برگه ام رو بدم چشمم افتاد به برگه جلویی ... بعدشم دیگه ... آقای رحمانی ... یکی از معلم های پایه پنجم ... بدجور خنده اش گرفت ... - همین یه سوال؟ ... همچین گفتی: آقا ما تقلب کردیم ... که الان گفتم کل برگه ات رو با تقلب نوشتی ... برو بچه جون... همه فکر کردن شوخی می کنم اما کم کم با دیدن حالت من... معلوم شد اصلا شوخی نیست ... خیلی جدی دوباره به معلم مون نگاه کردم ... ادامه دارد .... 🆔️ eitaa.com/clinicAdabiat
🍁🍁🍁🍁🍁 تو گیر و دار ساعت 11 و 12 یادمون باشه که سال به نصف رسید و ۶ ماه دیگه از عمرمون گذشت... امشب ساعتها از ٢٤ به ٢٣ بازمیگردد " یک ساعت " را " دوبار " زندگي میکنیم... اين هديه مهر است.... ‌پاييزتون مبارك... 🆔️ eitaa.com/clinicAdabiat
هدایت شده از کلینیک تخصصی ادبیات
📙انتقام شوهر نویسنده: تولستوی مترجم: محمد علی شیرازی
هر کس به طریقی بالا می آید ! یکی پایش را بر سر دیگری می گذارد یکی دستش را در جیب دیگری . دیگری دستش را بر زانوی خود میگذارد یکی هم پایش را بر روی تمام احساسات یا وجدانش در آخر کسی در جای خود نمی ماند همه بالا می روند مهم این است وقتی به آن بالا رسیدیم دریابیم چه‌چیزی به دست آوردیم روی چه چیزی پا گذاشته ایم و چه چیز را به چه قیمت از دست دادیم. 🆔️ eitaa.com/clinicAdabiat
صدای قدم های پاییز ‍ جرات کن و همانی باش که با آمدن پاییز، دست در دستِ باران می بارد و هوایش را به هوای آسمانی گره میزند که چیزی جز پاکی و رهایی در آن پیدا نیست! آخ که پاییز جان میدهد برای دوباره ایستادن، دوباره آرام شدن ! جرات کن و همانی باش که بی پرواتر از همیشه کنار خستگی هایش می ایستد و پا به پای آنهمه بغض، دوباره حال دلش را خوب میکند! جرات کن و با تمام سردی، لباس شوم عادت آدم های غلط زندگی را از تن برون کن و آسوده تر از همیشه در پاییزی قدم بگذار که از آن توست. پاییز آواز خوش پر از مِهری ست که نت به نت خبر از یک احساس شیرین میدهد .تنها باید یاد گرفت قدم زدن در زیر باران ، بازی با برگ های سرگردان و عاشقانه با هر باد و طوفانی زندگی کردن. وقتی تمام شهر خبر از پاییز میدهند و دلگیر از هر افتادنی به پای زخم ها اسیر میشوند جرات کن و همانی باش که با هر سلامِ پاییزی، دنیای تازه ای به روی زندگی باز میکند. . .🍁 🆔️ eitaa.com/clinicAdabiat
عکسی از دوران کودکی خود بردارید و آن را جایی قرار دهید که روزی یکی دوبار به چشمتان بخورد. اگر هر روز به اداره می روید، عکسی هم در اتاق کارتان بگذارید. این کودک جنبه ای از وجود شماست که چنانچه مورد مهر و توجه قرار گیرد، تمامی شادی و نشاطی را که همواره خواسته اید برایتان به ارمغان می آورد. ما آن قدر مشغول مشغله هایمان هستیم که فراموش کرده ایم چگونه مراقب خود باشیم. 📙نیمه تاریک وجود‌ ✍🏻 دبی فورد ‌ 🆔️ eitaa.com/clinicAdabiat
‍ "حجاب تویی" امام كاظم عليه السلام: میان خدای سبحان و خلقش حجابی جز همان خلق نیست و خداوند بدون هیچ حجابی و بدون هیچ ستری از ایشان محجوب و مستور است... این حدیث عمیق وعریق یاد آور غزل وثیق وانیق لسان الغیب شیرازی است که می گوید : میان عاشق و معشوق هیچ حائل نیست توخودحجاب خودی حافظ ازمیان برخیز و برهمین پایه حافظ در جای دیگر می گوید: تا فضل و عقل بینی بی معرفت نشینی یک نکته ات بگویم خودرامبین که رستی اگرکسی خود را ندید قطعا خدای خود را خواهد دید و به بیان دیگر اگر پوسته خود را ندید قطعا حقیقت و سرّ و باطن خود را می بیند آیینه شأنی جز "نشانگری" ندارد اما اگر خودش را نبیند بی درنگ "فروغ خورشیدی" که بر آن می تابد را می نمایاند.... چنانچه ابو سعید ابوالخیر می گوید: دل گر ره عشق او نپوید چه کند جان دولت وصل او نجوید چه کند آن لحظه که بر آینه تابد خورشید آیینه "أنا الشمس" نگوید چه کند..... ✍علامه طباطبایی 📙رساله الولایه 🆔️ eitaa.com/clinicAdabiat
⬅️ قسمت هفتم نویسنده: شهید مدافع حرم شهید سید طاها ایمانی - آقا اجازه ... لطفا سوال سوم رو به ما صفر بدید ... از ما گفتن بود آقا ... از اینجا ولی اگر شما باور نکنید و خطش نزنید ... حق الناس گردن هر دوی ماست ... - عجب پر رویی هم هست ها ... قد دهنت حرف بزن بچه... سرم رو انداختم پایین ... حتی دلم نمی خواست ببینم کدوم یکی از معلم ها بود ... - اگر فکر کنم همه اش رو تقلب کردی و کلا بهت صفر بدم چی؟ ... - با خودت فکر نکردی ... اگر فکر کنم همه اش رو تقلب کردی و کلا بهت صفر بدم چی؟ ... ترسیدم جواب بدم ... دوباره یکی، یه چیز دیگه بگه ... اما سکوت عمیقی فضا رو پر کرد ... یهو یاد حرف حضرت علی افتادم که روی دیوار مدرسه نوشته بودن ... - آقا ما اونقدر از شما ... چیزهای باارزش یاد گرفتیم که بنده شما بشیم ... حقی از ما وسط نیست ... نمره علوم رو ثلث آخر هم میشه جبران کرد ... اما ... دیگه نتونستم حرفم رو ادامه بدم ... و سرم رو انداختم پایین... دوباره دفتر ساکت شد ... - برو ... در رو هم پشت سرت ببند ... کارنامه ها رو که دادن ... علوم 20 شده بودم ... اولین بار بود که از دیدن نمره 20 اصلا خوشحال نشدم ... کارنامه ام رو برداشتم و رفتم مسجد ... نماز که تموم شد ... رفتم جلو ... نشستم کنار امام جماعت ... - حاج آقا یه سوال داشتم ... از حالت جدی من خنده اش گرفت ... - بگو پسرم ... - حاج آقا ... من سر امتحان علوم تقلب کردم ... بعد یاد حرف شما افتادم که از قول امام گفتید ... این کار حق الناس و حرامه و بعدا لقمه رو حرام می کنه ... منم رفتم گفتم ... اما معلم مون بازم بهم 20 داده ... الان من هنوز گناه کارم یا نه؟... پولم حروم میشه یا نه؟ ... خنده اش محو شد ... مات و متحیر مونده بود چه جوابی به یه بچه بده ... همیشه می گفت ... - به جای ترسوندن بچه ها از جهنم و عذاب ... از لطف و رحمت و محبت خدا در گوششون بگید ... برای بعضی چیزها باید بزرگ تر بشن و ... حالا یه بچه اومده و چنین سوالی می پرسه ... همین طور دونه های تسبیحش رو توی دستش بالا و پایین می کرد ... - سوال سختیه ... اینکه شما با این کار ... چشمت مال یکی دیگه رو دزدیده ... و حق الناس گردنت بوده ... توش شکی نیست ... اما علم من در این حد نیست که بدونم ... آینده شما چی میشه ... آیا توی آینده تو تاثیر می گذاره و لقمه ات رو حرام می کنه ... یا نه ... اما فکر کنم وظیفه از شما ساقط شده ... چون شما گفتی که این کار رو کردی ... و در صدد جبران براومدی ... ناخودآگاه ... در حالی که سرم رو تکان می دادم ... انداختمش پایین ... - ممنون حاج آقا ... ولی نامه عمل رو ... با فکر کنم و حدس میزنم و ... اما و اگر و شاید ... نمی نویسن ... و بلند شدم و رفتم ... تا شنبه دل توی دلم نبود ... سر نماز از خدا خجالت می کشیدم ... چنان حس عذابی بهم دست داده بود ... که حس می کردم اگر الان عذاب نازل بشه ... سبک تر از حال و روز منه ... شنبه زودتر از همیشه از خونه اومدم بیرون ... کارنامه به دست و امضا شده ... رفتم جلوی دفتر ... در زدم و رفتم تو .. تا چشمم به آقای غیور افتاد ... بی مقدمه گفتم ... - آقا اجازه ... چرا به ما 20 دادید؟ ... ما که گفتیم تقلب کردیم ... آقا به خدا حق الناسه ... ما غلط کردیم ... تو رو خدا درستش کنید ... خنده اش گرفت ... - علیک سلام ... صبح شنبه شما هم بخیر ... سرم رو انداختم پایین ... - ببخشید آقا ... سلام ... صبح تون بخیر ... از جاش بلند شد ... رفت سمت کمد دفاتر ... - روز اول گفتم ... هر کی فعالیت کلاسیش رو کامل انجام بده و مستمرش رو 20 بشه ... دو نمره به نمره اون ثلثش اضافه می کنم ... حس آرامش عمیقی وجودم رو پر کرد ... التهاب این 2 روز تموم شده بود ... با خوشحالی گفتم ... - آقا یعنی 20 ... نمره خودمون بود؟ ... دفتر نمرات رو باز کرد ... داد دستم ... - میری سر کلاس، این رو هم با خودت ببر ... توی راه هم می تونی نمره مستمرت رو ببینی ... دلم می خواست ببینمش اما دفتر رو بستم ... - نمره بقیه هم توشه چشممون می افته ... ممنون آقا که بهمون 20 دادید ... از خوشحالی ... پله ها رو 2 تا یکی ... تا کلاس دویدم ... پشت در کلاس که رسیدم ... یهو حواسم جمع شد ... - خوب اگه الان من با این برم تو ... بچه ها مثل مور و ملخ می ریزنن سرش ... ببینن توش چیه؟ ... اون وقت نمره همدیگه رو هم می بینن ... دفتر رو کردم زیر کاپشنم ... و همون جا پشت در ایستادم تا معلم مون اومد ... دفتر رو در آوردم و دادم دستش ... - آقا امانت تون ... صحیح و سالم ... خنده اش گرفت ... زنگ تفریح، از بلندگوی دفتر اسمم رو صدا زدن ... - مهران فضلی ... پایه چهارم الف ... سریع بیاد دفتر ... با عجله ... پله ها رو دو تا یکی ... دو طبقه رو دویدم پایین ... رفتم دفتر ... مدیر باهام کار داشت ... ادامه دارد.... 🆔️ eitaa.com/clinicAdabiat
هدایت شده از کلینیک تخصصی ادبیات
#ادبیات #رمان ارباب و نوکر نویسنده: لئو تولستوی مترجم: مهران محبوبی
ما آمده ایم در این دنیا زندگی کنیم من نمیتوانم ۲۰یا ۳۰ سال از عمرم را نابود کنم به این بهانه که میخواهم آینده بهتری داشته باشم. مگر در آینده من میتوانم در یک روز به جایِ یک نهار دو تا نهار بخورم؟ یا به جایِ یک لباس، سه تا لباس رویِ هم بپوشم؟ بنابراین هیچ کس قرار نیست حال را خراب کند برایِ آینده بهتر. فقط قرار است ما کارِ لازم و ضروری را انجام دهیم. زندگی مقصد نیست زندگی یک راه است زندگی یک جاده است که باید تا آخرِ عمر در این جاده پیش برویم تا زمانیکه حذف شویم. ما به این دنیا نیامده ایم که تمامِ عمرمان را برایِ آینده درس بخوانیم و یا کار کنیم. اصل زندگی لذت بردن است... ما به این دنیا آمده ایم که زندگی کنیم. ما نیامده ایم در این دنیا که ماشین یا حمال باشیم. این اندیشه را به فرزندانمان و دوستانمان انتقال دهیم. 🆔️ eitaa.com/clinicAdabiat
۱_هر کس خربزه می خورد پای لرزش هم می نشیند – هر کس باید عاقبت اعمال خود را تحمل کند . ۲- هر که بامش بیش برفش بیشتر – هر کس داراتر است گرفتار تر است. ۳- هر که نان از عمل خویش خورد    منت حاتم طایی نبرد – نباید به دیگران متکی بود . ۴- هر که طاوس خواهد جور هندوستان کشد – باید سختیها را برای رسیدن به هدف تحمل کرد . ۵- هفت خوان رستم را طی کردن – کار بسیار سخت را برای رسیدن به هدف تحمل کرد . ۶- همه را برق می گیرد ما را چراغ نفتی – شانس و اقبال دیگران ییشتر  از ماست . ۷- هنداونه زیر بغل کسی گذاشتن – تملق بی جا گفتن . ۸- هوا گرگ و میش است – نه تاریک است نه روشن . ۹- هیچ کاره ی همه کاره – آدم هیچ کاره هود را همه کاره می پندارد . ۱۰- یاسین به گوش خر خواندن – کار بی حاصل انجام دادن . ۱۱- یال و کوپال داشتن – سرو وضع خوب داشتن . ۱۲- یک دستی گرفتن – کسی را کمتر از آنچه هست پنداشتن . ۱۳- یک ستاره توی آسمان ندارد – ادم بی شانس و اقبال است . ۱۴- یک شب هزار شب نمی شود –به تعارف به مهمان می گویند . ۱۵- یک کلاغ چهل کلاغ کردن – اغراق و مبالغه نمودن + غیبت زیاد . ۱۶- یک بز گر گله را گرگین می کند- یک همنشین بد دیگران را هم به فساد می کشاند . ۱۷- یکی به نعل می زند یکی هم به میخ – هر دو طرف را مراعات می کند. ۱۸- یک گوش در است و گوش دیگر  دروازه – کسی که مطلبی را به خاطر نمی سپارد . ۱۹- یکی را پی نخود سیاه فرستادن – به بهانه ای او را ازمیدان خارج مکردن . ۲۰- یکی نان نداشت بخورد پیاز می خورد تا اشتهایش باز شود .- کار نابخردانه کردن . ۲۱- میانشان شکر آب است – روابط آنها خوب نیست ، اختلاف دارند . ۲۲- ناز شست گرفتن – پاداش و جایزه گرفتن . ۲۳- نازک نارنجی – زودرنج ، کم تحمل در مقابل مشکلات ۲۴- نان به نرخ روز خوردن – پای بند نبودن به اصول – رفتار خود را با وضع حاضر تطبیق دادن ۲۵- نان کسی را آجر کردن – موجب ضرر و زیان کسی شدن . ۲۶- نخود هر آش بودن – مداخله در هر کاری کردن . ۲۷- نشخوار آدمیزاد حرف است – لذت داشتن حرف زیاد . ۲۸- نمک پرورده بودن – مدیون کسی دیگر بودن . ۲۹- نو که آمد به بازار    کهنه شود دل آزار – با آمدن چیز جدید گذشته و قدیمی و دلگیر می شود . ۳۰ – نه زنگی زنگ نه رومی روم – میانه رو بودن – متوسط بودن . ۳۱- نه سر پیاز نه ته پیاز – کاره ای نبودن . ۳۲- نه چک زدم نه چانه عروس آمد به خانه – بدون زحمت به هدف رسیدم . ۳۳- وقت سر خاراندن نداشتن – سخت گرفتار کار زیاد بودن . ۳۴- هر چه بگندد نمکش می زنند   وای به روزی که بگندد نمک – از افراد درست دیگر انتظار انجام کار بد و زشت نیست . ۳۵- هر چه پول بدهی آش می خوری – به اندازه زحمتت نتیجه می گیری . ۳۶- هر سرازی سربالایی دارد – راحتی سختیهایی هم به دنبال دارد . ۳۷- هر چه دیدی از چشم خودت دیدی – مقصر خودت هستی . ۳۸– هر چه سنگ است مال پای لنگ است – آسیب و صدمه همیشه به آدمهای بیچاره می رسد . ۳۹- هر کی با آل علی درافتد برافتد – معمولاً سادات به مخالفان خود می گویند . ۴۰- هر کس به امید همسایه نشیند گرسنه می خوابد – به دیگران نباید امید داشت ، هر کاری را باید خود انجام داد . ۴۱- مثل اینکه مال باباش و خوردم : به مناسبت دشمنی با کسی گفته می شود . ۴۲- ماهی را هر وقت از آب بگیری تازه است : روی آوردن به کار خود هیچ موقع دیر نیست . ۴۳- مرغ همسایه غاز است : چیزی که دیگران دارند با ارزش تر است . ۴۴- موش به سوراخ نمی رفت جارو به دمبش بست : طرف خودش پذیرفته نبود معرف دیگری شد . ۴۵- مرغ یک پا دارد : از نظرم بر نمی گردم . ۴۶- مثل خر در گل ماندن : عاجز و ناتوان و درمانده شدن . ۴۷- مرد سر می دهد اما سر نمی دهد : رازی که به کسی سپرده شد فاش نمی شود . ۴۸- مشت نمونه خروار است : چیز کم به نشانه فراوان . ۴۹- مشت وسندان : جدال ودرگیری ناتوان با توانا – کار دشوار وخطر ناک. ۵۰- مگر آمدی آتش ببری : عجله زیاد داشتن. ۵۱- مگ ر شهر هرت است ؟ هر کار ی انجام بدهی آزاد نیستی . ۵۲- مگر کله گنجشک خورده ای ؟ بسیار پر حرف هستی . ۵۳- من می گویم نر است تو می گویی بدوش – بی جهت اصرار کردن ۵۴- من یک پیراهن بیشتر از تو پاره کردم- با تجربه تر و سالخورده تر از تو هستم . ۵۵- مو را از دست کشیدن – دقت بسیار کردن . ۵۶- موش مردگی درآوردن – خود را به ناخوشسی زدن – خود را بیمار جلوه دادن ۵۷- مومن مسجد ندیده – به شوخی به کسی می گویند که تظاهر به تقدس دارد . ۵۸- موهایش را در آسیاب سفید کرده – گرچه پیر است اما بی تجربه است . ۵۹- مویی از خرس کندن غنیمت است – از آدم خسیس حداقل استفاده هم غنیمت است . ۶۰- مهمان مهمان را نمی تواند ببیند صاحبخانه هر دو را – خسیس بودن صاحب خونه. 🆔️ eitaa.com/clinicAdabiat
پاییز شد.. صدای خش خش برگها.... بوی مهر، عطرتلخ یار،، نم نم باران به زیر چتر با لبخند بی بهانه بر لبانت، و بوی خوش مهربانی، حس خوب پاییز، نثارت ای دوست.. 🆔️ eitaa.com/clinicAdabiat
⬅️ قسمت هشتم نویسنده : شهید مدافع حرم شهید سید طاها ایمانی به من گفت: - ببین فضلی ... از هر پایه، 3 کلاس ... پونصد و خورده ای دانش آموز اینجاست ... یه ریز هم کار کپی و پرینت و غیره است ... و کادر هم سرشون خیلی شلوغه ... تمام کپی های مدرسه و پرینت ها اونجاست ... از هر کپی ساده ای تا سوالات امتحانی همه پایه ها ... از امروز تو مسئول اتاق کپی هستی ... کلید رو گذاشت روی میز ... - هر روز قبل رفتن بیا تحویل خودم یا یکی از ناظم ها بده ... مواظب باش برگه هم اسراف نشه ... بیت الماله ... از دفتر اومدم بیرون ... مات و مبهوت به کلید نگاه می کردم... باورم نمی شد تا این حد بهم اعتماد کرده باشن ... همین طور که به کلید نگاه می کردم یاد اون روز افتادم ... اون روز که به خاطر خدا ... برای تاوان و جبران اشتباهم برگشتم دفتر ... و خدا نگذاشت ... راحت اشتباهم رو جبران کنم ... در کنار تاوان گناهم ... یه امتحان خیلی سخت هم ازم گرفت ... و اون چند روز ... بار هر دوش رو به دوش کشیدم ... اشک توی چشم هام جمع شده بود ... ان الله ... تعز من تشاء ... و تذل من تشاء ... خدا به هر که بخواهد ... عزت عطا می کند ... من سعی می کردم با همه تیپ ... و اخلاقی دوست بشم... بعضی رفتارها خیلی برام آزاردهنده بود ... اما به همه چیز، به چشم تمرین نگاه می کردم ... تمرین برای برقراری ارتباط ... تمرین برای قرار گرفتن در موقعیت های مختلف و برخوردهای متفاوت ... تمرین برای صبر ... تمرین برای مدیریت دنیایی که کم کم وسعتش برام بیشتر می شد ... شناخت شخصیت ها ... منشا رفتارها ... برام جالب بود ... اگر چه اولش با این فکر شروع شد ... - چرا بعضی ها دست به گناه میزنن؟ ... چه چیزی باعث تفاوت فکر و انتخاب انسان ها ... حتی در شرایط مشابه میشه؟ ... و بیشترین سوال ها رو هم ... تفاوت رفتاری و شخصیتی من با پدرم ... برام درست کرده بود ... خیلی دلم می خواست بفهمم به چی فکر می کنه و ... من خیلی راحت با احسان دوست شده بودم ... برای یه عده سخت بود که اون به وسایل شون دست بزنه ... مادر احسان، گاهی براش ساندویچ های کوچیکی درست می کرد ... ما خوراکی هامون رو با هم تقسیم می کردیم ... و بعضی ها من رو سرزنش می کردن ... حرف هاشون از سر دوستی بود ... اما همین تفاوت های رفتاری ... بیشتر من رو به فکر می برد ... و من هر روز با احسان بیشتر گرم می گرفتم ... تنها بود ... و می خواستم ... این بت فکری رو بین بچه ها بشکنم ... اما دیدن همین رفتارها و تفکرها ... کم کم این فکر رو در من ایجاد کرد ... تا چه اندازه میشه روی دوستی و ثبات ارتباط بین آدم ها حساب کرد؟ ... بچه هایی که تا دیروز با احسان دوست بودن ... امروز ازش فاصله می گرفتن ... و پدری که تا چند وقت پیش ... علی رغم همه بدرفتاری هاش ... در حقم پدری می کرد ... کم کم داشت من رو طرد می کرد ... حس تنهایی و غمی که از فشار زندگی ... و رفتارهای پدرم در وجودم ایجاد شده بود ... با این افکار ... از حس دلسوزی برای خودم ... حالت منطقی تری پیدا می کرد ... اما به عمق تنهاییم بیشتر از قبل اضافه می شد ... رمضان از راه رسید ... و من با دنیایی از سوال ها ... که جوابی جز سکوت یا پاسخ های سطحی ... چیز دیگه ای از دیگران نصیب شون نمی شد ... به مهمانی خدا وارد شدم ... یه ساعت قبل از اذان از جا بلند می شدم ... و می رفتم توی آشپزخونه کمک مادرم ... حتی چند بار ... قبل از اینکه مادرم بلند بشه ... من چای رو دم کرده بودم ... پدرم ، 4 روز اول رمضان رو سفر بود ... اون روز سحر ... نیم ساعت به اذان با خواب آلودگی تمام از اتاق اومد بیرون ... تا چشمش بهم افتاد ... دوباره اخم هاش رفت توی هم ... حتی جواب سلامم رو هم نداد ... سریع براش چای ریختم ... دستم رو آوردم جلو که ... با همون حالت اخموی همیشگی نگام کرد ... - به والدین خود احسان می کنید؟ ... جا خوردم ... دستم بین زمین و آسمون خشک شد ... با همون لحن تمسخرآمیز ادامه داد ... - لازم نکرده ... من به لطف تو نیازی ندارم ... تو به ما شر نرسان ... خیرت پیشکش ... بدجور دلم شکست ... دلم می خواست با همه وجود گریه کنم ... - من چه شری به کسی رسونده بودم؟ ... غیر از این بود که حتی بدی رو ... با خوبی جواب می دادم؟ ... غیر از این بود که ... چشم هام پر از اشک شده بود ... یه نگاه بهم انداخت ... نگاهش پر از حس غرور و پیروزی بود... - اصلا لازم نکرده روزه بگیری ... هنوز 5 سال دیگه مونده ... پاشو برو بخواب ... - اما ... صدام بغض داشت و می لرزید ... - به تو واجب نشده ... من راضی نباشم نمی تونی توی خونه من روزه بگیری ... نفسم توی سینه ام حبس شده بود ... و اون مثل پیروز میدان بهم نگاه می کرد ... همون جا خشکم زده بود ... مادرم هنوز به سفره نرسیده ... از جا بلند شدم ... - شبتون بخیر و بدون مکث رفتم توی اتاق... ادامه دارد.... @clinicAdabiat
۵ صفر سالروز شهادت بنت الحسین رقیه خاتون سلام الله علیها تسلیت باد.🏴 🆔️ eitaa.com/clinicAdabiat
زيباي يك رزمنده برای نسلهای بعد...حتما بخوانید 👇👇👇 ما می خواستیم محکوم تاریخ نشویم و نسل بعد ما را وطن فروش نداند..... وجنگ آمد....... میدانی چه میگویم؟؟ آری جنگ آمد. ما به دنبال جنگ نرفته بودیم.. او آمد.. تعدادی از ماتحت امر امام وولی مان جنگیدیم.. رزمنده شدیم. .. عده ای رنگ رزمنده گرفتند.. عده ای نیز رنگ رزمندگی به خود پاشیدند.. وتعدادی نیز رنگ جبهه را ندیدند و راوی جنگ شدند... عده ای رفتند... عده ای ماندند. اما یا زخم برتن یا داغ بر دل... وعده ای نیز داغ بر پیشانی زدند. عده ای مفقود عده ای مظلوم عده ای مغموم... وعده ای نیز مذموم. تعدادی آمده بودند تا بروند. قرار را بر رفتن گذاشته بودند.. عده ای نیز آمده بودند تا بمانند. چاره ای نبود . شهیدی گفته بود.."از یک طرف باید بمیریم.تا آینده شهید نشود.واز طرفی باید شهید شویم تا آینده زنده بماند..... .راستی چه باید میکردیم؟؟؟ عده ای آمده بودند تا از خود حساب بکشند.. عده ای تا حساب های خود را تسویه کنند.. عده ای آمده بودند تا آدم حسابی شوند.. عده ای نیز حساب باز کردند.. عده ای نیز آمده بودند تا حسابی آدم شوند... عده ای آمدند تا بی پیکر شوند... عده ای نیز پیکر تراش.. عده ای نیز پیکره ی یک "بت". عده ای ویلچری .. تعدادی ویلایی.. عده ای حاضر... تعدادی ناظر... قومی نیز غافل. واما.. دیوانگی"جوانی" ما با جنگ مصادف شد. در ما میل به زیستن زنده بود . حس عاشقی ومعشوقی نیز جریان داشت... اما جنگ آمده بود.چه باید میکردیم؟؟؟؟ آیا جز جنگیدن چاره ای داشتیم؟؟ ما هم آینده را برای خود ترسیم کرده بودیم... اما جنگ نزدیکتر از دور بود. جنگ بود . باید این نزدیک را پاسخ میدادیم.. ونزدیکمان دور شد ودو ر ودور ودور به ساعات ۸سال.....باید میرفتیم به دنبال این قافله.. مگر چاره ای جز جنگیدن داشتیم؟؟ برای ما هم جان عزیز بود. از توپ وتفنگ وترکش میترسیدیم.. باید جرأت می یافتیم... وجنگ بود.. مگر چاره ای جز جنگیدن داشتیم؟؟؟ عشق و عاشقی ومعشوقه را به امید دفاع از تمامی عاشقان ومعشوقانی مانند شما رها کردیم.....ورفتیم....چه باید میکردیم؟؟؟ ما بدنبال حاکم شدن نرفتیم. خواستیم محکوم تاریخ آینده نشویم.. خواستیم فردا از نگاه تیز وشماتت بار شما فرار نکنیم..ـ... .پس چه باید میکردیم؟؟؟ ما خونخواری نیاموخته بودیم.. باور کن از رنگ خون میترسیدیم.. اما به خونخواهی رفتیم . خونخواهی سرهای به ناحق بریده شده......مگر چه باید میکردیم؟؟؟ از جنگ به بعد شکل عاشقی مانیز تغییر کرد.. عاشقی ما با دلتنگی ودلبستگی به محبوبه های شب.. محبوبه های شب عملیات.. محبوبه های جا مانده در ارتفاعات "ماووت"و جاماندگان در زیر خاک ریزهای "مجنون"... و رفیقان رفته تا دهانه ی خلیج.... باور کنیدقطار قطار رفتیم..واگن واگن برگشتیم... جوان جوان رفتیم..پیر پیر برگشتیم... راست راست رفتیم.شکسته شکسته بر گشتیم... گروه گروه رفتیم ..دسته دسته برگشتیم... دسته دسته رفتیم...وتنهای تنها برگشتیم....اما ایستادیم.... آری من وتو حق داریم همدیگر را نشناسیم... از دو نسل متفاوت... دوستان ما آنسوی دردها ورنج ها به ساحل و ما این سمت چشم دوخته به افق های نامعلوم... راستی اگر نمیرفتیم چه میکردیم؟؟؟ باور کنید ما هم دل داشتیم.. با دل رفتیم...بیدل برگشتیم. با"یار"رفتیم..با"بار"بر گشتیم... با"پا"رفتیم."بی "پا"بر گشتیم. با "عزم"رفتیم ،با"زخم"برگشتیم. پر "شور"رفتیم ،پر"سوز"برگشتیم.. ما"پریشانیم..اما"پشیمان نه. شکسته ایم. اما نشسته نه. دلخسته ایم..اما دست بسته نه.. اما..... و ما همان سر بازان پیاده ایم... سواری نیاموخته ایم..... سوای شما نیز نیستیم.. ما همان دیروزی هستیم.. تعداد ما میدانید در ۸سال چه تعداد بود؟؟ ۳ونیم درصد از جمعیت ایران... اما مردم تنهایمان نگذاشتند. آری همه ی ما ۸سال بودیم... با هم در کنار هم.. تو هم بودی.. آری همه بودند. نگاه محبت آمیز آن دوران به ما.... هدایای مادران وپدران شما به جبهه... گذشتن از شام شب و هدیه به جبهه. گذشتن از فرزند واعزام فرزند دیگر. تحمل بمباران.. تشییع رفیقان ما.. دیدار وعیادت ودلجویی از جانبازان ما.. آری مردم بودند..ایستادند..مقاومت کردند .تلخی چشیدند اما به رخ ما نکشیدند.... ما هنوز مدیون لقمه های سفره های شما هستیم که بیدریغ به سنگر های ماهدیه کردید... ما هنوز به آنسو و این سو بدهکاریم... طلبی نداریم..... اما بدانید... قرار "دیروز "آنچنان بود.... از امروز شرمنده ایم... ما غارت را آموزش ندیده بودیم. غیرت را تجربه کردیم.. بخدا،بخداوبازم بخدا!!: اینان از مانیستند. اینان از مانیستند.. اینان گرگانی هستند که صد پیراهن یوسفان رادریده اند..از مانیستند. بنده ناقابل: رزمنده دیروز ازامروز شما شرمنده ام....🌹با احترام "هفته دفاع مقدس گرامی باد" 🆔️ eitaa.com/clinicAdabiat
پاییز می‌رسد که مرا مبتلا کند با رنگ‌های تـازه مــرا آشنا کند او می‌رسد که باز هم عاشق کند مرا او قـول داده است بـه قــولش وفا کند خش خش ...، صدای پای خزان است، یک نفر در را بـــه روی حضــرت پاییـز وا کند 🆔️ eitaa.com/clinicAdabiat
بزرگی میگفت ؛ زنده بودن حرکتی است افقی ، از گهواره تا گور ...... اما زندگی کردن حرکتی است عمودی ، از فرش تا عرش ...... زندگی یک تداوم بی نهایت اکنون هاست ... ماموریت ما در زندگی " بی مشکل زیستن " نیست ، " با انگیزه زیستن " است ... " سلطان دلها " باش , اما دل نشکن ... پله بساز ، اما از کسی بالا نرو ... دورت را شلوغ کن ، اما در شلوغی ها خودت را گم نکن ..... " طلا " باش ، اما خاکی .... 🆔️ eitaa.com/clinicAdabiat
بعد از پایان کلاس شرح مثنوی، استاد علامه محمدتقی جعفری گفت: من خیلی فکر کردم و به این جمع‌بندی رسیده‌ام که رسالت هزار پیغمبر در عبارتی خلاصه می‌شود و آن کوک چهارم است. مریدان پرسان بودند که "کوک چهارم"چیست؟ علامه با آن لهجه شیرین در تمثیل شرح می‌دهد که: کسی کفشش را برای تعمیر نزد کفاش می‌برد، کفاش با نگاهی می‌گوید این کفش سه کوک می‌خواهد و هر کوک مثلا ده تومان و خرج کفش می‌شود سی تومان. مشتری هم قبول می‌کند. پول را می‌دهد و می‌رود تا ساعتی دیگر برگردد و سوار کفش تعمیر شده بشود. کفاش دست به کار می‌شود. کوک اول، کوک دوم و در نهایت، کوک سوم و تمام...!! اما با یک نگاه عمیق در می‌یابد اگر چه کار تمام است، ولی یک کوک دیگر اگر بزند عمر کفش بیشتر می‌شود و کفش، کفش‌تر خواهد شد. از یک سو، قرار مالی را گذاشته و نمی‌شود طلب اضافه کند و از سوی دیگر، دو دل است که کوک چهارم را بزند یا نزند. او میان نفع و اخلاق، میان دل و قاعده‌ی توافق، مانده است. یک دو راهی ساده که هیچ کدام خلاف عقل نیست. اگر کوک چهارم را نزند، هیچ خلافی نکرده، اما اگر بزند، به رسالت هزار پیامبر تعظیم کرده. اگر کوک چهارم را نزند، روی خط توافق و قانون راه رفته، اما اگر بزند، صدای لبیک او، آسمان اخلاق را پر خواهد کرد. دنیا پر از فرصت کوک چهارم است، و ما کفاش‌های دودل...!! 🆔️ eitaa.com/clinicAdabiat
و چه ارزان می‌فروشیم لذت با هم بودن را.. چه زود دیر می‌شود و نمی‌دانیم که، فردا می‌آید شاید ما نباشیم! 🆔️ eitaa.com/clinicAdabiat