هدایت شده از کلینیک تخصصی ادبیات
#حرف_حساب
خوشبخت کسی است که
به یکی از این دو چیز دسترسی دارد:
یا کتابهای خوب،
یا دوستانی که کتابخوان باشند.
#ویکتور_هوگو
⬅️ درود به اعضای خوشبخت کانال 😊😉
🆔️ eitaa.com/clinicAdabiat
#داستان_شب
⬅️ قسمت شصتم
جا خورد
ـ نه قربانت، خودت بخور
این دفعه گرم تر جلو رفتم
ـ داداش اون طوری که تو افتادی توی آب و خیس خوردی، عمرا چیزی توی کوله ات سالم مونده باشه. به کوله ات هم که نمیاد ضد آب باشه، نمک گیر نمیشی.
دادم دستش و دوباره برگشتم پایین
کنار آب، با فاصله از گل و لای اطرافش، زیر سایه دراز کشیدم. هر چند آفتاب هم ملایم بود.
خوابم نمی برد، به شدت خسته بودم. بی خوابی دیشب و تمام روز، جمعه فوق سختی بود.
جمعه ای که بالاخره داشت تموم می شد.
صدای فرهاد از روی بلندی اومد و دستور برگشت صادر شد. از خدا خواسته راه افتادم. دلم می خواست هر چه زودتر برسیم خونه و تقریبا به این نتیجه رسیده بودم که نباید استخاره می کردم. چه نکته مثبتی در اومدن من بود؟ آزمون و امتحان؟ یا … کل مسیر تقریبا به سکوت گذشت. همون گروه پیشتاز رفت، زودتر از بقیه به اتوبوس رسیدن.
سعید نشست کنار رفقای تازه اش. دکتر اومد کنار من، همه اکیپ شده بودن و من، تنها…
برگشت هم همون مراسم رفت و من کل مسیر رو با چشم های بسته، به پشتی تکیه داده بودم. و با انگشت هام خیلی آروم، #یونسیه می گفتم که حس کردم دکتر از کنارم بلند شد و با فاصله کمی صدای فرهاد بلند شد.
– بچه ها ده دقیقه جلوتر می ایستیم، یه راهی برید، قدمی بزنید، اگر می خواید برید سرویس…
چشم هام رو که باز کردم هوا، هوای نماز مغرب بود.
ساعت از ۹ گذشته بود که بالاخره رسیدیم مشهد. همه بی هوا و قاطی، بلند شدن و توی اون فاصله کم، پشت سرهم راه افتادن پایین.
خانم ها که پیاده شدن، منم از جا بلند شدم. دلم می خواست هرچه سریع تر از اونجا دور بشم. نمی فهمیدم چرا باید اونجا می بودم و همین داشت دیوونه ام می کرد و اینکه تمام مدت توی مغزم می گذشت:
– این بار بد رقم از شیطان خوردی، بد جور،این بار خدا نبود، الهام نبود و تو نفهمیدی .
با سرعت از پله های اتوبوس رفتم پایین. چشم چرخوندم توی جمع تا سعید رو پیدا کنم. تا اومدم صداش کنم دکتر اومدم سمتم و از پشت، زد روی شونه ام.
ـ آقا مهران حسابی از آشنایی با شما خوشحال شدم، جدی و بی تعارف. در ضمن، ممنون که ما و بچه ها رو تحمل کردی. بازم با گروه ما بیا، من تقریبا همیشه میام و…
خسته تر از اون بودم که بتونم پا به پای دکتر حرف بزنم و اون با انرژی زیادی، من رو خطاب قرار داده بود.
توی فکر و راهی برای #خداحافظی بودم که سینا هم اضافه شد.
ـ با اجازه تون من دیگه میرم، خیلی خسته ام.
سینا هم با خنده ادامه حرفم رو گرفت
ـ حقم داری، برای برنامه اول، این یکم سنگین بود. هر چند خوب از همه جلو زدی، به گرد پات هم نمی رسیدیم.
تا اومدم از فرصت استفاده کنم، یکی دیگه از پسرها که با فاصله کمی از ما ایستاده بود یهو به جمع مون اضافه شد.
– بیخود کجا؟ تازه سر شبه. بریم همه #پیتزا مهمون من.
ـ آره دیگه بچه پولداری و … ـ راستی، ماشینت کو؟صبح بی ماشین اومدی؟
ـ #شاسی_بلند واسه مخ زدنه، اینها که دیگه مخی واسشون نمونده من بزنم.
یهو به خودم اومدم دیدم چند نفر دور ما حلقه زدن. منم وسط جمع، با شوخی هایی که از جنس من نبود. به زحمت و با هزار ترفند، خودم رو کشیدم بیرون و سعید رو صدا کردم. فکر نمی کردم بیاد، اما تا گفتم
ـ سعید آقا میای؟
چند دقیقه بعد، سوار ماشین داشتیم برمی گشتیم. سعید سرشار از انرژی و من، مرده متحرک
جمعه بعد رو رفتم سرکار، سعید توی حالی بود که نمی شد جلوش رو گرفت. یه چند بار هم برای کنکور بهش اشاره کردم، ولی توجهی نکرد. اون رفت کوه من، نه
ساعت ۱۲:۳۰ شب، رسید خونه، از در اتاق تو نیومده، چراغ رو روشن کرد و کوله رو پرت کرد گوشه اتاق. گیج و منگ خواب، چشم هام رو باز کردم. نور بدجور زد توی چشمم
صدام خسته و خواب آلود، از توی گلوم در نمی اومد.
– به داداش، رسیدن بخیر
رفت سر کمد، لباس عوض کردن.
– امروز هر کی رسید سراغ تو رو گرفت. دیگه آخر اعصابم خورد شد می خواستم بگم دیوونه ام کردید. اصلا مرده، به من چه که نیومده.
غلت زدم رو به دیوار، که نور کمتر بیوفته تو چشمم.
– مخصوصا این پسره کیه؟ سپهر، تا فهمید من داداش توئم، اومد پیله شد که مهران کو، چرا نیومده.
راستی دکتر هم اینقدر گیر داد تا بالاخره شماره ات رو دادم بهش.
ته دلم گفتم.
ـ من دیگه بیا نیستم، اون یه بار رو هم فکر کردم رضای خدا به رفتن منه.
و چشم هام رو بستم.
نیم ساعت بعد، سعید هم خوابید، اما خواب از سر من پریده بود. هنوز از پس هضم وقایع هفته قبل برنیومده بودم. نه اینکه از چنین شرایطی توی اجتماع خبر نداشته باشم، نه.
پیش خودم گیر بودم، معلق بین اون درگیرهای فکری و همه اش دوباره زنده شد.
فردا، حدود ظهر، دکتر زنگ زد احوال پرسی و گله که چرا نیومدی. هر چی می گفتم فایده نداشت. مکث عمیقی کردم
– دکتر، من نباشم بقیه هم راحت ترن
سکوت کرد، خوشحال شدم، فکر کردم الان که بیخیال من بشه.
ادامه دارد....
🆔️ eitaa.com/clinicAdabiat
۲۴ آبان ماه روز بزرگداشت کتاب ، کتابخوانی و کتابدار گرامی باد🌹
🆔️ eitaa.com/clinicAdabiat
به گزارش پایگاه اطلاعرسانی نهاد کتابخانههای عمومی کشور، طرح سراسری عضویت رایگان در کتابخانههای عمومی به مناسبت فرارسیدن بیست و هشتمین دوره هفته کتاب جمهوری اسلامی ایران و بزرگداشت روز کتاب، کتابخوانی و کتابدار، ۲۴ آبانماه، باتوجه به شیوع ویروس کووید ۱۹، به صورت غیرحضوری خواهد بود.
بر این اساس افرادی که قصد استفاده از عضویت رایگان را دارند، میتوانند با مراجعه به سامانه یکپارچه مدیریت کتابخانههای عمومی به آدرس http://www.samanpl.ir ، در روز شنبه مورخ ۲۴ آبان ۱۳۹۹، فرم درخواست ثبتنام را تکمیل کنند.
همچنین به منظور تکریم اعضای نهاد کتابخانههای عمومی و به دلیل تعطیلیهای پیش آمده، عضویت همه اعضای کتابخانههای عمومی کشور به مدت یکسال از تاریخ ۲۴ آبان ۱۳۹۹ به صورت رایگان، تمدید می شود.
گفتنی است عضویت رایگان بیست و هشتمین دوره هفته کتاب و بزرگداشت روز کتاب، کتابخوانی و کتابدار به مدت یک روز و از طریق سامانه یکپارچه مدیریت کتابخانه های عمومی کشور (سامان) انجام شده و قابل تمدید نخواهد بود.
🆔️ eitaa.com/clinicAdabiat
#حرف_حساب
کاش افتخار آدمها به این نباشه که
هیچکس حریف زبون من نمیشه
کاش به این افتخار می کردن که هیچکس حریف شخصیت من نمیشه.. بعضیها بلدن فقط قشنگ صحبت کنن
شخصیت انسان ها را از روی کردارشان توصیف کنید تا هرگز فریب گفتارشان را نخورید...
خوشبختی دیگران،
از خوشبختی تو کم نمیکند
وثروت آنان رزق تو را کم نمیکند
وصحت آنان هرگز
نمی گیرد سلامتی تو را
پس مهربان باش..
وآرزو کن برای دیگران
آنچه را که آرزو میکنی برای"خودت"
💌 به ما بپیوندید 👇
🆔️ eitaa.com/clinicAdabiat
#داستان_شب
⬅️ قسمت شصت و یکم
نویسنده: شهید مدافع حرم شهید سید طاها ایمانی
ـ نه اتفاقا، یه مدلی هستی آدم دلش واست تنگ میشه. اون روز، حسابی من رو بردی توی حال و هوای اون موقع، شاید دیگه بهم نیاد ولی منم یه زمانی رفته بودم #جبهه.
و زد زیر خنده?
من، مات پای تلفن، نمی فهمیدم کجای حرفش خنده داره.
آدم جبهه رفته ای که خون شهدا رو دیده، اما بعد از جنگ، اینقدر عوض شده، بیشتر اعصابم رو بهم می ریخت.
ـ دیروز به بچه ها گفتم، فکر نمی کردم دیگه امثال تو وجود داشته باشن. نه فقط من، بقیه هم می خوان بیایی. مهرت به دل همه افتاده.
تلفن رو که قطع کرد، بیشتر از قبل، بین زمین و آسمون گیر افتاده بودم. بیخیال کارم شدم و یه راست رفتم حرم.
نشستم توی صحن، گیج و مبهوت – آقا جون! چه کار کنم؟ من اهل چنین محافلی نیستم، تمام راه رو دختر و پسر قاطی هم زدن رقصیدن. اونم که از … گریه ام گرفت?
ـ به خدا، نه اینکه خودم رو خوب ببینم و بقیه رو …
دلم گرفته بود، فشار زندگی و وضعیت سعید از یه طرف، نگرانی مادرم و الهام از طرف دیگه و معلق موندن بین زمین و آسمون
می ترسیدم رضای خدا و امر خدا به رفتنم باشه، اما من از روی جهل، چشمم رو روش ببندم. یا اینکه تمام اینها حرف هاش شیطان برای سست کردنم باشه.
سر در گریبان فرو برده، با خدا و امام رضا درد دل می کردم. سرم رو که آوردم بالا روحانی سیدی با ریش و موی سفید، با فاصله از من روی یه صندلی تاشو نشسته بود، دعا می خوند. آرامش عجیبی توی صورتش بود، حتی نگاه کردن به چهره اش هم بهم آرامش می داد. بلند شدم رفتم سمتش
ـ حاج آقا! برام استخاره می گیری؟
سرش رو آورد بالا و نگاهی به چهره آشفته من کرد.
ـ چرا که نه پسرم، برو برام قرآن بیار
قرآن رو بوسید، با اون دست های لرزان، آروم آورد بالا و چند لحظه گذاشت روی صورتش. آیات #سوره_لقمان بود
ـ بسم الله الرحمن الرحیم _ الم …
این آیات کتاب حکیم است. مایه هدایت و رحمت نیکوکاران. همانان که نماز را بر پا می دارند و زکات می پردازند و به آخرت یقین دارند. آنان بر طریق هدایت پروردگارشان هستند و آنان رستگاران هستند.
از حرم که خارج شدم، قلبم آرام آرام بود. می ترسیدم انتخاب و این کار بر مسیر و طریقی غیر از خواست خدا باشه. می ترسیدم سقوط کنم. از آخرتم می ترسیدم، اما بیش از اون برای از دست دادن خدا می ترسیدم. و این آیات پاسخ آرامش بخش تمام اون ترس ها بود.
ـ #حسبنا_الله_نعم_الوکیل نعم المولی و نعم النصیر و لا حول و لا قوه الا بالله العلی العظیم .
بالای کوه، از اون منظره زیبا و سرسبز به اطراف نگاه می کردم. دونه های تسبیح،بالا و پایین می شد و #سبحان_الله می گفتم، که یهو کامران با هیجان اومد سمتم
– آقا مهران، پاشو بیا، یار کم داریم.
نگاهی به اطراف انداختم.
– این همه آدم، من اهل پاسور نیستم. به یکی دیگه بگو داداش
– نه پاسور نیست؟ #مافیاست، خدا می خوایم. بچه ها میگن: تو خدا باش.
دونه #تسبیح توی دستم موند، از حالت نگاهم، عمق تعجبم فریاد می زد.
– من بلد نیستم، یکی رو انتخاب کنید که بلد باشه.
اومد سمتم و مچم رو محکم گرفت.
– فقط که حرف من نیست، تو بهترین گزینه واسه خدا شدنی.
هر بار که این جمله رو می گفت، تمام بدنم می لرزید. شاید فقط یه نقش، توی بازی بود اما خدا، برای من، فقط یک کلمه ساده نبود.
عشق بود، هدف بود، انگیزه بود،
بنده خدا بودن، برای خدا بودن
صداش رو بلند کرد سمت گروه که دور آتیش #حلقه زده بودن.
– سینا، بچه ها، این نمیاد.
ریختن سرم و چند دقیقه بعد، منم دور آتش نشسته بودم. کامران با همون هیجان داشت شیوه بازی رو برام توضیح می داد.
برای چند لحظه به چهره جمع نگاه کردم و کامرانی که چند وقت پیش، اونطور از من ترسیده بود، حالا کنار من نشسته بود و توی این چند برنامه آخر هم، به جای همراهی با سعید، بارها با من، همراه و هم پا شده بود.
– هستی یا نه؟ بری خیلی نامردیه
دوباره نگاهم چرخید روی کامران، تسبیحم رو دور مچم بستم.
– بسم الله
تمام بعد از ظهر تا نزدیک #اذان مغرب رو مشغول بازی بودیم. بازی ای که گاهی عجیب، من رو یاد دنیا و آدم هاش می انداخت.
به آسمون که نگاه کردم، حال و هوای پیش از اذان مغرب بود. وقت #نماز بود و تجدید وضو
بچه ها هنوز وسط#بازی
به ساعتم نگاه کردم و بلند شدم
– کجا؟ تازه وسط بازیه
– خسته شدی؟
ادامه دارد....
🆔️ eitaa.com/clinicAdabiat
انتخاب هوشنگ مرادی کرمانی (نویسنده معاصر ایرانی) بهعنوان نامزد جایزه لیندگرن
موسسه پژوهشی تاریخ ادبیات کودکان، هوشنگ مرادی کرمانی را به عنوان نامزد این موسسه برای جایزه «آسترید لیندگرن» سال ۲۰۲۱ انتخاب کرده است.
🆔️ eitaa.com/clinicAdabiat
#یک_جرعه_کتاب
عده زیادی از هموطنان ما خیال میکنند همینقدر که اولاد داریوش و سیروس شدند دیگر نانشان توی روغن است غافل از اینکه کسی را از فضل پدر حاصلی نیست و انسان باید مرد کار و همّت خود باشد.
ابن قتیبهی دینوری از علمای مشهور قرن سوم هجری دربارهی اینگونه ایرانیان که به نیاکان خود میبالند چنین نوشته: «مَثل افتخار اینگونه مردم به تاج و تخت پادشاهان درست مثل آن کسی است که دیدند در مسابقهٔ اسبدوانی بسیار میخندد و شادی میکند و به خود میبالد. از وی پرسیدند مگر اسبی که در مسابقه پیش افتاد از آن تست؟ گفت نه امّا لگامش از آن من است.»
📙 خلقیات ما ایرانیان
✍🏻 #محمدعلی_جمالزاده
🆔️ eitaa.com/clinicAdabiat
انسانها آفريده شده اند
كه دوست داشته شوند؛
وسايل و اشيا ساخته شدند
كه استفاده شوند؛
دليل اينهمه آشفتگی در دنيا اين است
كه وسايل دوست داشته ميشوند و
از انسانها استفاده ميشود!
🆔️ eitaa.com/clinicAdabiat
#داستان_شب
⬅️ قسمت شصت و دوم
نویسنده: شهید مدافع حرم شهید سید طاها ایمانی
همه زل زده بودن به من
– تا شما یه استراحت کوتاه کنید، این خدای دو زاری، نمازش رو می خونه و برمی گرده.
چهره هاشون وا رفت، اما من آدمی نبودم که بودن با خدای حقیقی رو با هیچ چیز عوض کنم.
فرهاد اومد سمت مون
– من، خدا بشم؟
جمله از دهنش در نیومده، سینا بطری آب دستش رو پرت کرد طرف فرهاد
– برو تو هم با اون خدا شدنت، هنوز یادمون نرفته چطور نامردی کردی. دوست دخترش مافیا بود، نامرد طرفش رو می گرفت.
بچه ها شروع کردن به شوخی و توی سر هم زدن. منم از فرصت استفاده کردم و رفتم نماز.
وقتی برگشتم هنوز داشتن سر به سر هم میزاشتن.
بقیه هنوز بیدار بودن، که من از جمع جدا شدم. کیسه خوابم رو که برداشتم، سینا اومد سمتم.
– به این زودی میری بخوابی؟ کیانوش می خواد واسه بچه ها قصه ترسناک بگه. از خودش در میاره ولی آخرشه.
خندیدم و زدم روی شونه اش
– قربانت، ولی اگه نخوابم نمی تونم از اون طرف بیدار بشم.
تا چشمم گرم می شد، هر چند وقت یک بار جیغ دخترها بلند می شد و دوباره سکوت همه جا رو پر می کرد. استاد قصه گویی بود.
من که بیدار شدم، هنوز چند نفری بیدار بودن. سکوت محض، توی اون فضای فوق العاده و هوای تازه، وزش باد بین شاخ و برگ درخت ها، نور ماه که هر چند هلالی بیش نبود، اما می شد چند قدمیت رو ببینی.
وضو گرفتم و از نقطه اسکان دور شدم. یه فرورفتگی کوچیک بین اون سنگ های بزرگ پیدا کردم. توی این هوا و فضای فوق العاده، هیچ چیز، لذت بخش تر نبود…
نماز دوم تموم شده بود، سرم رو که از سجده شکر برداشتم، سایه یک نفر به سایه های #جنگل و نور ماه اضافه شد. یک قدمی من ایستاده بود.
جا خوردم، نیم خیز چرخیدم پشت سرم. سینا بود با نگاهی که توی اون مهتاب کم هم، تعجبش دیده می شد.
– تو چقدر نماز می خونی، خسته نمیشی؟
از حالت نیم خیز، دوباره نشستم زمین و تکیه دادم به سنگ های صخره ای کنارم
– یادته گفتی تا آخر شب با رفیقت می گشتید، از اون طرف هم گرگ و میش با بقیه رفقات، قرار بیرون شهر داشتی؟
چند لحظه سکوت کردم.
– خیلی دوست داشتم داستان کیانوش رو گوش کنم، مخصوصا که صدای هیجان بچه ها بلند شده بود. ولی یه چیزی رو می دونی؟ من از تو رفیق بازترم !
با حالت خاصی بهم نگاه کرد و چشمش چرخید روی مهر و جانماز جیبیم. هنوز ساکت بود اما معلوم بود داره به چی فکر می کنه.
– #آفریقا پر از معادن بزرگ طلا و الماسه، چیزی که بومی های صحرا نشین آفریقا از وجودش بی خبر بودن. اولین گروه های سفید که پاشون به اونجا رسید، می دونی طلا و الماس رو با چی معامله کردن؟
شیشه های کوچیک رنگی!
رفتن پیش رئیس قبایل و به اونها شیشه های رنگی دادن، یه چیزی توی مایه های تیله های شیشه ای. اونها سرشون به اون شیشه رنگی ها گرم شد و حتی در عوض گرفتن اونها حاضر شدن به قبایل دیگه حمله کنن و اونها رو به بند بکشن. #انسانیت و #آزادی هموطن هاشون رو با تیله ها و شیشه های رنگی عوض کردن.
نگاهش خیلی جدی بود.
– کلا اینها با هم خیلی فرق داره، قابل مقایسه نیست.
این بار بی مکث جوابش رو دادم.
– دقیقا، این رفاقت توش خیانت و نارو زدن نیست، از نامردی و پیچوندن و دو رویی خبری نیست.
فقط باید ارزش طلا و الماس رو بدونی، تا سرت به شیشه رنگی پرت نشه و یه چیز با ارزش تر رو فدای یه مشت تیله کنی.
این رفاقت چیزیه که کافیه پات رو بزاری توی عالمش و بیای جلو. از یه جا به بعد، هیچ لذتی باهاش برابری نمی کنه. خستگی توش نیست، اشتیاقی وجودت رو پر می کنه که خواب رو از چشم هات می بره.
سکوت عمیقی فضا رو پر کرد. غرق در فکر بود. نور مهتاب، کمتر شده بود، چهره اش رو درست تشخیص نمی دادم. فکر می کردم هر لحظه است که اونجا رو ترک کنه، اما نشست.
در اون سیاهی شب، جمع کوچک و دو نفره ما با صحبت و نام خدا، روشن تر از روز بود.
بحث حسابی گل انداخته بود که حواسم جمع شد داره وقت نماز شب تموم میشه. کمتر از ۱۰ دقیقه به اذان صبح باقی مونده بود.
یهو بحث رو عوض کردم. – سینا بلدی نماز شب بخونی؟
مثل برق گرفته ها بهم نگاه کرد.? این سوال اونم از کسی که می گفت نماز خوندن خسته کننده است.
بلند شدم ایستادم رو به قبله
– نماز مستحبی رو لازم نیست حتما رو به قبله باشی، یا حتما سجده و رکوعش رو عین نماز واجب بری.
انتخاب واحد ترم جدید و سعید، بالاخره نشست پای درس. در گیر و دار مسائل هر روز، تلفن زنگ زد با یه خبر خوش از طرف مامان.
– مهران، دنبال یه مدرسه برای الهام باش.
این بار که برگردم با الهام میام.
از خوشحالی بال در آوردم، خیلی دلم براش تنگ شده بود.
مادر، اسکن آخرین کارنامه اش رو به ایمیل دایی محسن فرستاد. نمراتش افتضاح شده بود، #شهریور_ماه و ثبت نام با چنین نمرات و معدلی؟!
کدوم مدرسه خوبی حاضر به ثبت نام می شد؟
به هر کسی که می شناختم رو زدم، بعد از هزار جا رو انداختن، بالاخره یه مدرسه حاضر به ثبت نام شد.
🆔️ eitaa.comclinic
کمک کردن به یک انسان ممکن است تمام دنیا را تغییر ندهد، اما میتواند دنیا را برای یک انسان تغییر بدهد.
مهربانی را محدود نكنيم ❤
🆔️ eitaa.com/clinicAdabiat
#داستان_کوتاه
#نوجوان
📙 درخت زرد آلو
نویسنده : خانم ماها دی ون
مترجم: مهدیه سادات خوش لهجه
#داستانک
دختر دانش آموزی صورتی زشت داشت . دندان هایی نامتناسب با گونه هایش ،موهای کم پشت و رنگ چهره ای تیره روز اولی که به مدرسه جدیدی آمد ، هیچ دختری حاضر نبود کنار او بنشیند .
نقطه مقابل او دختر زیبارو و پولداری بود که مورد توجه همه قرار داشت .او در همان روز اول مقابل تازه وارد ایستاد و از او پرسید :
میدونی زشت ترین دختر این کلاسی ؟
یک دفعه کلاس از خنده ترکید ...
بعضی ها هم اغراق آمیزتر می خندیدند .
اما تازه وارد با نگاهی مملو از مهربانی و عشق در جوابش جمله ای گفت که موجب شد در همان روز اول، احترام ویژه ای درمیان همه و از جمله من پیدا کند اما بر عکس من ، تو بسیار زیبا و جذاب هستی .
او با همین یک جمله نشان داد که قابل اطمینان ترین فردی است که می توان به او اعتماد کرد و لذا کار به جایی رسید که برای اردوی آخر هفته همه می خواستند با او هم گروه باشند .
او برای هر کسی نام مناسبی انتخاب کرده بود . به یکی می گفت چشم عسلی و به یکی ابرو کمانی و ... .
به یکی از دبیران ، لقب خوش اخلاق ترین معلم دنیا و به مستخدم مدرسه هم محبوب ترین یاور دانش آموزان را داده بود .
آری ویژگی برجسته او در تعریف و تمجید هایش از دیگران بود که واقعاً به حرف هایش ایمان داشت و دقیقاً به جنبه های مثبت فرد اشاره می کرد
مثلاً به من می گفت بزرگترین نویسنده دنیا و به خواهرم می گفت بهترین آشپز دنیا ! و حق هم داشت .
آشپزی خواهرم حرف نداشت و من از این تعجب کرده بودم که او توی هفته اول چگونه این را فهمیده بود
سالها بعد وقتی او به عنوان شهردار شهر کوچک ما انتخاب شده بود به دیدنش رفتم و بدون توجه به صورت ظاهری اش احساس کردم شدیداً به او علاقه مندم .
پنج سال پیش وقتی برای خواستگاری اش رفتم ، دلیل علاقه ام را جذابیت سحر آمیزش میدانستم و او با همان سادگی و وقار همیشگی اش گفت:
برای دیدن جذابیت یک چیز ، باید قبل از آن جذاب بود !
در حال حاضر من از او یک دختر سه ساله دارم . دخترم بسیار زیبا ست و همه از زیبایی صورتش در حیرتند
روزی مادرم از همسرم سؤال کرد که راز زیبایی دخترمان در چیست ؟
همسرم جواب داد :من زیبایی چهره دخترم را مدیون خانواده پدری او هستم .
و مادرم روز بعد نیمی از دارایی خانواده را به ما بخشید.
✍🏻 #تئودور_داستایوفسکی
⬅️ عظمت در دیدن نیست
عظمت در چگونگی دیدن است...
🆔️ eitaa.com/clinicAdabiat
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
بعضی از کتابهای قدیمی دارای تصاویر مخفی هستند☝️
🆔️ eitaa.com/clinicAdabiat
#داستان_شب
⬅️ قسمت شصت و سوم
نویسنده: شهید مدافع حرم شهید سید طاها ایمانی
.زنگ زدم که این خبر خوش رو به مامان بدم. اما
خبر دایی بهتر بود
– الان الهام هم اینجاست.
هر بار که تلفنی باهاش حرف می زدم، خیلی پای تلفن گریه می کرد. مدام التماس می کرد:
– بیاید، من رو با خودتون ببرید، من می خوام پیش شما باشم.
مادرم پای تلفن می سوخت و من هر بار می پریدم وسط و تلفن رو می گرفتم. اونقدر مسخره بازی در می آوردم تا می خندید. هر چند، دردی رو دوا نمی کرد، نه از الهام، نه از مادرم، نه از من.
حالا بیش از یک سال بود که هیچ تماسی از الهام نداشتیم و من حتی صداش رو نشنیده بودم.
دل توی دلم نبود، علی الخصوص وقتی دایی اون جمله رو گفت، صدام، انرژی گرفت.
– جدی؟ می تونم باهاش صحبت کنم؟
دایی رفت صداش کنه، اما دوباره کسی که گوشی رو برداشت، خودش بود.
– مادرت و الهام، فردا دارن با پرواز میان مشهد. ساعت ۴ بعد از ظهر #فرودگاه باش.
جا خوردم ولی چیزی نگفتم.
تلفن رو که قطع کردم، تمام مدت ذهنم پیش الهام بود. چرا الهام نیومد پای تلفن؟!
از نیم ساعت قبل فرودگاه بودم. پرواز هم با تاخیر به زمین نشست. روی صندلی بند نبودم، دلم برای اون صدای شاد و چهره خندانش تنگ شده بود، انرژی و شیطنت های کودکانه اش. هر چند، خیلی گذشته بود و حتما کلی بزرگ تر شده بود.
توی سالن بالا و پایین می رفتم، با یه دسته گل و تسبیح به دست، برای اولین بار، تازه اونجا بود که فهمیدم چقدر سخته منتظر کسی باشی، که این همه وقت حتی برای شنیدن صداش هم دلتنگ بودی.
پرواز نشست و مسافرها با ساک می اومدن. از دور، چشمم بین شون می دوید تا به الهام افتاد. همراه مادر، داشت می اومد. قد کشیده بود، نه چندان اما به نظرم بزرگ تر از اون دختر بچه ریزه میزه ی سیزده، چهارده ساله قبل می اومد. شاید تا نزدیک قفسه سینه من می رسید.
مادر، من رو دید و پهنای صورتم لبخند بود. لبخندی که در مواجهه با چشم های سرد الهام، یخ کرد.
آروم به من و #گل های توی دستم نگاه کرد، الهامی که عاشق گل بود.
برای استقبال، کلی نقشه کشیده بودم، کلی طرح و برنامه برای ورود دوباره #خواهر کوچیکم، اما اون لحظه نمی دونستم دست بدم؟ روبوسی کنم؟ بغلش کنم؟ یا فقط در همون حد سلام اول و پاسخ سردش کفایت می کرد؟
کمی خم شدم و گل رو گرفتم سمتش:
– الهام خانم داداش، خوش اومدی.
چند لحظه بهم نگاه کرد، خیلی عادی دستش رو جلو آورد و دسته گل رو از دستم گرفت.
سرم رو بالا آوردم و نگاه غرق تعجب و سوالم به مادر دوخته شد.
حالا که اون اشتیاق و هیجان دیدار الهام، سرد شده بود، تازه متوجه چهره آشفته و به ظاهر آرام مادرم شدم. نگاه عمیقی بهم کرد و با حرکت سر بهم فهموند:
– دیگه جلوتر از این نرو، تا همین حد کافیه. ?
اون دختر پر از شور و نشاط، بی صدا و گوشه گیر شده بود، با کسی حرف نمی زد. این حالتش به حدی شدید بود که حتی مدیر مدرسه جدید ازمون خواست بریم مدرسه.
الهام، تمام ذهنم رو به خودش مشغول کرده بود. اینطوری نمی شد، هر طور شده باید این وضع رو تغییر می دادم. مغزم دیگه کار نمی کرد، نه الهام حاضر به رفتن پیش مشاور بود، نه خودم، مشاور مطمئن و خوبی رو می شناختم. دیگه مغزم کار نمی کرد.
– خدایا به دادم برس، انگار مغزم از کار افتاده هیچ ایده و راهکاری ندارم.
بعد از نماز صبح، خوابیدم، دانشگاه نداشتم اما طبق عادت، راس شیش و نیم از جا بلند شدم.
از پنجره، نگاهم به بیرون افتاد، حیاط و شاخ و برگ های درخت گردو از #برف، سفید شده بود. اولین برف اون سال، یهو ایده ای توی سرم جرقه زد.
سریع از اتاق اومدم بیرون، مادر داشت برای الهام، صبحانه حاضر می کرد.
– هنوز خوابه؟
– هر چی صداش می کنم بیدار نمیشه.
رفتم سمت اتاق، دو تا ضربه به در زدم. جوابی نداد.
رفتم تو، پتو رو کشیده بود روی سرش، با عصبانیت صداش رو بلند کرد.
– من نمی خوام برم مدرسه.
با هیجان رفتم سمتش، و پتو رو از روی سرش کنار زدم.
– کی گفت بری مدرسه؟ پاشو بریم توی حیاط آدم برفی درست کنیم.
زل زد توی چشم هام و دوباره پتو رو کشید روی سرش.
– برو بیرون حوصله ات رو ندارم.
اما من، اهل #بیخیال شدن نبودم، محکم گرفتمش و با خنده گفتم:
– پا میشی یا با همین پتو، گوله پیچ، ببرمت بندازمت وسط برف ها.
پتو رو محکم کشید توی سرش و دور خودش سفت کرد.
– گفتم برو بیرون، نری بیرون جیغ می کشم.
این جمله مثل جملات قبلیش محکم نبود. شاید فکر کرد شوخی می کنم و جدی نیست. لبخند #شیطنت آمیزی صورتم رو پر کرد.
– الهی به امید تو
همون طور که الهام خودش رو لای پتو پیچونده بود، منم، گوله شده با #پتو بلندش کردم.
ادامه دارد....
🆔️ eitaa.com/clinicAdabiat
بیا زندگی کنیم
خورشید روزی دو بار طلوع نمیکند
ما هم دوبار به دنیا نمی آییم
هر چه زودتر
به آنچه از زندگی ات باقی مانده بچسب ...
👤 #آنتون_چخوف
🆔️ eitaa.com/clinicAdabiat
#یک_جرعه_کتاب
#روانشناسی
خبر بد: نمیتوانید بقیه را تغییر بدهید، حتی شریک زندگی یا فرزندانتان را.
انگیزهی تغییراتِ شخصی باید از درونِ انسان نشئت بگیرد. فشارهای خارجی یا استدلالهای منطقی بینتیجه خواهند بود. بههمین خاطر یکی از قانونهای طلایی من برای رسیدن به زندگیِ خوب به این شرح است: «از قرار گرفتن در موقعیتهایی که در آن مجبور به ایجاد تغییر در سایرین هستید بپرهیزید.» این راهبرد ساده من را تا حد قابل قبولی از شر بدبختیها، هزینهها و سرخوردگیها در امان داشته.
📙 #هنر_خوب_زندگی_کردن
✍🏻 #رولف_دوبلی
🆔️ eitaa.com/clinicAdabiat
آدمها مثل کتابند؛
از روی بعضی ها باید مشق نوشت
بعضی را باید چند بار خواند،
تا مطالبشان را درک کرد؛
ولی بعضی ها را باید
نخوانده کنار گذاشت ...
#قیصر_امین_پور
🆔️ eitaa.com/clinicAdabiat
سلام
کانال تخصصی ادبیات به همراه انواع متنوعی از کتب دیگر که با هشتگ در بالای هر معرفی به راحتی قابل جستجو است.
برای تسریع در جستجوی موضوعات مورد علاقه روی هشتک های زیر کلیک کنید :
#ادبیات_تخصصی
#رمان
#ادبیات
#دیوان
#فرهنگ
#مجموعه_شعر
#مجموعه_داستان
#نمایشنامه
#روانشناسی
#فلسفه
#تاریخی
#مذهبی
#زبان
#آموزشی
#دفاع_مقدس
#سلامت
#مدیریت
#نوجوان
#کودک
#کتاب_صوتی
#قرآن_کریم
#ترجمه
#تند_خوانی
#یک_جرعه_کتاب
#حرف_حساب
#سرگرمی
#نرم_افزار
#قند_پارسی
#داستانک
#جمعه_های_دلتنگی
#موسیقی
#شعر
#داستان_شب
#محرم
#کلیپ
#معرفی_کتاب
به اضافه صوت ۳۰ جزء قرآن کریم با صدای استاد پرهیزکار و ترجمه استاد فولادوند ، ارائه کامل کتاب صوتی
⬅️ #سه_دقیقه_در_قیامت با تفسیر استاد امینی خواه
⬅️#پایی_که_جا_ماند
⬅️ #خوشه_های_خشم
⬅️#من_زنده_ام
هر شب یک قسمت رمان
⬅️ #عاشقانه_ای_برای_تو
⬅️ #سرزمین_زیبای_من
⬅️ #جنگ_با_دشمنان_خدا
⬅️ #نسل_سوخته
همچنین برای بعضی کتب تخصصی با حجم بالا لینک مستقیم دانلود خدمت شما قرار داده شده است.
⬅️ همراهان گرامی بعلت مشکلی که چند ماه گذشته برای سرور ایتا به وجود آمد بسیاری از ذخایر کانال ها از دست رفت. بنابراین اگر به فایلی برخورد کردید که باز نمیشد و احتیاج داشتید اطلاع بدید که مجددا برای شما بار گذاری شود.
سپاس
🆔️ eitaa.com/clinicAdabiat
#داستان_شب
⬅️ قسمت شصت و چهارم
نویسنده : شهید سیدطاها ایمانی
صدای جیغش بلند شده بود که من رو بزار زمین.
اما فایده نداشت. از در اتاق که رفتم بیرون مامان با تعجب به ما زل زد. منم بلند و با خنده گفتم:
– امروز به علت #بارش_برف، مدارس در همه سطوح تعطیل می باشد، از مادرهای گرامی تقاضا می شود درب منزل به حیاط را باز نمایند اونم سریع، تا بچه از دستم نیوفتاده?
یه چند لحظه بهم نگاه کرد و در رو باز کرد.
سوز برف که به الهام خورد، تازه جدی باور کرد می خوام چه بلایی سرش بیارم. سرش رو از زیر پتو آورد بیرون و دستش رو دور گردنم حلقه کرد.
– من رو نزاری زمین، نندازی تو برف ها
حالتش عوض شده بود. یه حسی بهم می گفت عقب نشینی نکن.
آوردمش پایین شروع کرد به دست و پا زدن، منم همون طوری با پتو، پرتش کردم وسط برف ها، جیغ می زد و بالا و پایین می پرید.
خنده شیطنت آمیزی زدم و سریع یه مشت برف از روی زمین برداشتم و قبل از اینکه به خودش بیاد پرت کردم سمتش. خورد توی سرش، با عصبانیت داد زد:
– مهران!
و تا به خودش بیاد و بخواد چیز دیگه ای بگه، گوله بعدی رفت سمتش… سومی رو در حالی که همچنان جیغ می کشید، جاخالی داد.
سعید با عصبانیت پنجره رو باز کرد:
– دیوونه ها، نمی گید مردم سر صبحی خوابن.
گوله بعدی رو پرت کردم سمت سعید، هر چند، حیف! خورد توی پنجره.
– مردم! پاشو بیا بیرون برف بازی، مغزت پوسید پای کتاب.
الهام تا دید هواسم به سعید پرته، دوید سمت در. منم بین زمین و آسمون گرفتمش و دوباره انداختمش لای برف ها. پتو از دستش در رفت و قل خورد اون وسط
بلند شد و با عصبانیت یه گوله برف برداشت و پرت کرد سمتم.
تیرم درست خورده بود وسط هدف، الهام وارد بازی و برنامه من شده بود.
جنگ در دو جبهه شروع شد. تو اون حیاط کوچیک، گوله های برفی مدام بین دو طرف، رد و بدل می شد، تا اینکه بالاخره عضو سوم هم وارد حیاط شد. برعکس ما دو تا، که بدون کاپشن و دست و کلاه و حتی کفش، وسط برف ها بالا و پایین می پریدیم، سومین طرف جنگی، تا دندان، خودش رو پوشونده بود.
از طرف عضو بزرگ تر #اعلان_جنگ شد. من و الهام، یه طرف، سعید طرف دیگه
ماموریت: تسخیر کاپشن و دستکش سعید و در آوردن چکمه هاش
دیگه برفی برای آدم برفی نمونده بود. اما نیم ساعت، بعد از ورود سعید، صدای خنده های الهام بعد از گذشت چند ماه، بلند شده بود. حتی برف های روی درخت رو هم با ضربه ریختیم و سمت هم پرتاب کردیم.
طی یک حمله همه جانبه، موفق به دستیابی به اهداف عملیات شدیم و حتی چندین گوله برف، به صورت خودجوش و انتحاری وارد یقه سعید شد.?
وقتی رفتیم تو، دست و پای همه مون سرخ سرخ بود و مثل موش آب کشیده، خیس شده بودیم.
مامان سریع حوله آورد، پاهامون رو خشک کردیم.
بعد از ظهر، الهام رو بردم پالتو، دستکش و چکمه خریدم، مخصوص کوه. و برای جمعه، ماشین پسرخاله ام رو قرض گرفتم، چرخ ها رو زنجیر بستم و زدیم بیرون. من، الهام، سعید مادر باهامون نیومد.
اطراف مشهد، توی فضای باز، آتیش روشن کردیم و چای گذاشتیم. برف مشهد آب شده بود، اما هنوز، اطرافش تقریبا پوشیده از برف بود و این تقریبا برنامه هر #جمعه ما شد. چه سعید می تونست بیاد، چه به خاطر درس و کنکور توی خونه می موند.
اوایل زیاد راه نمی رفتیم، مخصوصا اگر برف زیادی نشسته بود. الهام تازه کار بود و راه رفتن توی برف، سخت تر از زمین خاکی مخصوصا که بی حالی و شرایط روحیش، خیلی زود انرژیش رو از بین می برد.
اما به مرور، حس تازگی و هوای محشر برفی، حال و هوای الهام رو هم عوض می کرد.
هر جا حس می کردم داره کم میاره، دستش رو محکم می گرفتم:
– نگران نباش، خودم حواسم بهت هست.
کوه بردن های الهام و راه و چاه بلد شدن خودم، از حکمت های دیگه اون استخاره ها بود.
حکمتی که توی چهره الهام، به وضوح دیده می شد. چهره گرفته، سرد و بی روحی که کم کم و به مرور زمان می شد گرمای زندگی رو توش دید.
و اوج این روح و زندگی رو زمانی توی صورت الهام دیدم که بین زمین و آسمان، معلق، داشتم پنجره ها رو برای عید می شستم.
با یه لیوان چای اومد سمتم
– خسته نباشی، بیا پایین، برات چایی آوردم.
نه عین روزهای اول و قبل از جدا شدن از ما، اما صداش، #رنگ_زندگی گرفته بود.
عید، وقتی دایی محمد چشمش به الهام افتاد، خیلی تعجب کرد. خوب نشده بود، اما دیگه گوشه گیر، سرد و افسرده نبود. هنوز کمی حالت آشفته و عصبی داشت که توکل بر خدا اون رو هم با صبر و برنامه ریزی حل می کردیم.
اما تنها تعجب دایی، به خاطر الهام نبود.
– اونقدر چهره ات جا افتاده شده که حسابی جا خوردم، با خودت چی کار کردی پسر؟
و من فقط خندیدم. روزگار ، استاد سخت گیری بود. هر چند، قلبم با رفاقت و حمایت خدا آرامش داشت.
حرف از جا افتادن چهره شد.
یهو دلم کشیده شد به عکس صورت شهیدای #مدافع_حرم
ادامه دارد...
🆔️ eitaa.com/clinicAdabiat
#معرفی_کتاب 📚
جامعه ی نمونه، جامعه ای است که در آن، مربیانی وارد امر تربیت شده و در حال حاضر مشغول تربیت مدیران و مسئولان آینده آن جامعه باشند. بدین سان معلوم مان میشود که مربی نیاز جامعه است؛ برای این که بتواند مدیرانی با وجدان و کارآمد برای جامعه فردا تربیت کند.
📙 #مهندسی_انسان
✍🏻 #هنری_پتروسکی
#حرف_حساب
زندگی واقعا بسیار ساده است؛
از هر دست بدهیم ،
از همان دست میگیریم !
هرطوری که دربارهی خود بیندیشیم ،
برایمان به واقعیت مبدل میشود .
من معتقدم که هرکسی از جمله من ،
مسئول همه اتفاقات خوب
و یا بد در زندگیش است ...
📙 #شفای_زندگی
✍🏻 #لوییز_هی
🆔️ eitaa.com/clinicAdabiat
#یک_جرعه_کتاب
در دنیا 2 نوع دزد وجود دارد:
دزدان کوچک که پلیس آنها را
دستگیر میکند؛
و دزدان بزرگ که پلیس از آنها
محافظت میکند!
#برتولت_برشت
🆔️ eitaa.com/clinicAdabiat
بابا لنگ درازِ عزیزم
کسی که در زندگی اش کسی را از ته قلبش دوست دارد همیشه نگران است !
نگران غذا خوردنش
نگران ماشینهایی که به او نزدیک میشوند و بوق شان خراب است؛
نگران ویروسهایی که دور او میچرخند !
اما بابای عزیزم ...
اینها از شیرینترین نگرانیهای دنیا هستند !
از شیرینترین های آنها ...
📙 #بابا_لنگ_دراز
✍🏻 #جین_وبستر
🆔️ eitaa.com/clinicAdabiat
#داستان_شب
⬅️ قسمت شصت و پنجم
از دانشگاه برمی گشتم که تلفنم زنگ زد. صدای کامل مردی بود، ناآشنا. خودش رو معرفی کرد.
– شما رو آقای ابراهیمی معرفی کردن. گفتن شما تبحر خاصی در شناخت افراد دارید و شخصیت شناسی تون خیلی خوبه. ما بر حسب #توانایی_علمی و موقعیتی می خوایم نیرو گزینش کنیم. می خواستیم اگر برای شما مقدوره از مصاحبت تون تو این برنامه استفاده کنیم.
از حالت حرف زدنش حسابی جا خوردم.محکم و در استفاده از کلمات و لغات فوق العاده دقیق.
– آقای ابراهیمی نسبت به من لطف دارن، ولی من توانایی خاصی ندارم که به درد کسی بخوره.
شخصیت و نوع حرف زدنش، من رو مجاب کرد که حداقل، به خاطر حس عمیق کنجکاوی هم که شده یه سر برم اونجا.
تلفن رو که قطع کرد سری شماره ابالفضل رو گرفتم. مونده بودم چی بهشون گفته که چنین تصویری از من، برای اونها درست کرده.
– هیچی، چیز خاصی نگفتم. فقط اون دفعه که باهام اومدی سر کارم، فقط همون ماجرا رو براشون گفتم.
جا خوردم، تو اون لحظه هیچ چیز خاصی یادم نمی اومد.
– ای بابا، همون دفعه که بچه های گروه رو دیدی. بعدش گفتی از اینجا بیا بیرون، اینها قابل اعتماد نیستن تا چند وقت بعد هم، همه شون می افتن به جون هم. ولی چون تیم شدن تو این وسط ضربه می خوری.
دقیقا پیش بینی هایی که در مورد تک تک شون و اون اتفاقات کردی درست در اومد. من فقط همین ماجرا و نظرم رو به علیمرادی گفتم.
دو دل شدم، موندم برم یا زنگ بزنم و عذرخواهی کنم. به نظرم توی ماجرایی که اتفاق افتاده بود، چیز چندان خاصی نبود و تصور و انتظار اون آقا از من فراتر از این کلمات بود.
– این چیزها چیه گفتی پسر؟ نگفتی میرم، خودم و خودت ضایع میشیم؟ پس فردا هر حرفی بزنی می پرسن اینم مثل اون تشخیص قبلیته؟
تمام بعد از ظهر و شب، ذهنم بین رفتن و نرفتن مردد بود. در نهایت دلم رو زدم به دریا، هر چه باداباد. حس کنجکاوی و جوانی آرامم نمی گذاشت و اینکه اولین بار بود توی چنین شرایطی به عنوان مصاحبه کننده قرار می گرفتم. هر چند برای اونها عضو مفیدی نبودم، اما دیدن شیوه کار و فرصت یادگرفتن از افراد با تجربه، می تونست تجربه فوق العاده ای باشه.
خبری از ابالفضل نبود. وارد ساختمان که شدم، چند نفر زودتر از موعد توی سالن، به انتظار نشسته بودن. رفتم سمت منشی و سلام کردم. پسر جوانی بود بزرگ تر از خودم
– زود اومدید، مصاحبه از ۹ شروع میشه. اسم تون و اینکه چه ساعتی رو پای تلفن بهتون اعلام کرده بودن؟
– مهران فضلی، گفتن قبل از ۸:۳۰ اینجا باشم.
شروع کرد توی لیست دنبال اسمم گشتن
– اسمتون توی لیست شماره ۱ نیست. در مورد زمان مصاحبه مطمئنید؟
تازه حواسم جمع شد، من رو اشتباه گرفته. ناخودآگاه خندیدم?
– من برای مصاحبه شدن اینجا نیستم، قرار جزء مصاحبه کننده ها باشم.
تا این جمله رو گفتم، سرش رو از روی برگه ها آورد بالا و با تعجب بهم خیره شد. گوشی رو برداشت و داخلی رو گرفت.
-آقای فضلی اینجان
گوشی رو گذاشت و با همون نگاه متحیر، چرخید سمت من
– پله ها رو تشریف ببرید بالا، سمت چپ، اتاق #کنفرانس
تشکر کردم و ازش دور شدم. حس می کردم هنوز داره با تعجب بهم نگاه می کنه.
حس تعجبی که طبقه بالا، توی چهره اون چهار نفر دیگه عمیق تر بود. هر چند خیلی سریع کنترلش کردن.
من در برابر اونها بچه محسوب می شدم و انصافا از نشستن کنارشون خجالت کشیدم. برای اولین بار توی عمرم، حس بچه ای رو داشتم که پاش رو توی کفش بزرگ ترش کرده.
آقای علیمرادی، من و اون سه نفر دیگه رو بهم معرفی کرد و یه دورنمای کلی از برنامه شون و اشخاصی که بهشون نیاز داشتن رو بهم گفت.
به شدت معذب شده بودم. نمی دونستم این حالتم به خاطر این همه سال تحقیر پدرم و اطرافیانه که:
– ادای بزرگ ترها رو در نیار، باز آدم شده واسه ما و …
و حالا که در کنار چنین افرادی نشستم، خودم هم، چنین حالتی پیدا کردم. یا اینکه …
این چهل و پنج دقیقه، به نظرم یه عمر گذشت. و این حالت زمانی شدت گرفت که یکی شون چرخید سمت من:
– آقای فضلی، عذرمی خوام می پرسم. قصد اهانت ندارم، شما چند سالتونه؟
نفسم بند اومد. همون حسی رو که تا اون لحظه داشتم و تمام معذب بودنم شدت گرفت.
– ۲۱ سال
نگاهش با حالت خاصی چرخید سمت علیمرادی و من نگاهم رو از روی هر دوشون چرخوندم. می ترسیدم نگاه و چهره پدرم رو توی چهره شون ببینم.
اولین نفر وارد اتاق شد. محکم تر از اون، من توی قلبم بسم الله گفتم و #توکل کردم. حس می کردم اگر الان اون طرف میز نشسته بودم، کمتر خورد می شدم و روم فشار می اومد.
یکی پس از دیگری وارد می شدن، هر نفر بین ۲۰ تا ۳۰ دقیقه و من، تمام مدت ساکت بودم. دقیق گوش می دادم و نگاه می کردم، بدون اینکه از روشون چشم بردارم. می دونستم برای چی ازم خواستن برم. هر چند، بعید می دونستم بودنم به درد بخوره اما با همه وجود روی کار متمرکز شدم. در ازای وقتی که اونجا گذاشته بودم، مسئول بودم.
ادامه دارد...
🆔️ eitaa.com/clinicAdabiat