eitaa logo
کلینیک تخصصی ادبیات
98 دنبال‌کننده
1هزار عکس
59 ویدیو
680 فایل
کتابخانه تخصصی ادبیات به کوشش دکتر مسعود فلسفی نژاد ⬅️ گامی کوچک در جهت اشاعه فرهنگ کتابخوانی☘ نظرات و پیشنهادات خود را با ما در میان بگذارید . @falsafinejad @saye1980
مشاهده در ایتا
دانلود
به کار بردن ۲۰ ضرب المثل با نام حیوانات در انشا ۱_حاجی مرد و شتر خلاص. ۲_چشم هایش سگ دارد. ۳_حرف صدتا یه غاز زدن . ۴_حکم جوجه خروسش فرموده. ۵_خاله سوسکه به بچش می گه قربان دست و پای بلوریت. ۶_خانه خرس و بادیه مس. ۷_خدا خر را شناخت شاخش نداد. ۸_خر است و یک کیله جو. ۹_ خربزه شیرین نصیب کفتار میشود ۱۰_خر بیار و باقالا بار کن. ۱۱_خرت به چند است. ۱۲_خر تب میکند سگ سرفه سیاه. ۱۳_خواب خرگوشی. ۱۴_خر ما از کرگی دم نداشت. ۱۵_خروس بی محل بودن. ۱۶_خود را به موش مردگی زدن. ۱۷_دستش به دم گاوی بند شده است. ۱۸_دنبه را به دست گربه سپردن. ۱۹_کینه شتری داشتن. ۲۰_دوستی خاله خرسه. پیرمردی با اسبش در هوایی که خر تب می کند و سگ سیاه سرفه با شوخی در راه برخورد می کند. شوخ با لحنی توهین‌آمیز به پیرمرد خسته می گوید: خرت به چند؟ پیرمرد پاسخ داد: خروس بی محل بودن حکایت از این بیانت دارد. شوخ در حالی که حرف های صدتا یه غاز را ادامه می می‌داد ، پیرمرد به او گفت: خدا خر را شناخت شاخش نداد. شوخ با شنیدن صحبت های پیرمردگفت: خاله سوسکه به بچه اش می گوید قربان دست و پای بلوریت، چقدر مغروری پیرمرد؟ پیرمرد گفت: ای شوخ ، خود را به موش مردگی نزن که من میدانم هدف تو از این صحبت‌هایت چیست؟ شوخ پاسخ داد: خر بیار و باقالی بار کن، آخر من چه گفتم که اینقدر بر آشفتی؟ من فقط خواستم مزاح کرده باشم . پیرمرد گفت: این دوستی خاله خرسه است شوخ گفت: کینه شتری داشتن به نفع تو نیست. پیرمرد گفت خر ما از کرگی دم نداشت رهایمان کن و برو و من هم گذشته را فراموش می کنم. شوخ گفت: آخر چرا انقدر به من بد گمانی پیرمرد؟ پیر مرد پاسخ داد به دلیل مشکلاتی که برایم سال‌های سال سر راهم ایجاد کردی و باعث می شوی تا زندگی ام نا آرام گردد. شوخ گفت: این بار می خواهم جبران کنم، پیرمرد پاسخ داد: دنبه به دست گربه سپردن خطاست. من می دانم کاری که انجام می دهی تنها با فکر خودت نیست. حکم جوجه خروسش فرموده، کسانی هستند همانند خودت که تو را به این کارها تشویق می‌کنند، احوالت نشان از آن دارد که در خواب خرگوشی به سر می بری و دستت به دم گاو بند شده است سعی کن تا اسیر دوستان ناباب نگردی که از نتایج رفتار آنها مزاحمت فراهم کردن برای دیگران و ...... است. با گفتن سخنان پیرمرد همچنان حرف های شوخ ادامه داشت و چشمهایش سگ داشت. پیرمرد گفت: حیف از آن پدر و مادری که خدا نصیب تو کرده، خربزه شیرین نصیب کفتار می شود. شوخ گفت: این سخنان یعنی چه؟ پیر مرد گفت: پدر و مادر به آن مهربانی فرزند این مردم آزاری. پیر مرد گفت: ای شوخ برو و به آن کسانی که همانند خودت هستند بگو که از این مردم آزاری دست بردارند. اذیت و آزار کردن مردم و بردن اموالشان همانند خانه خرس است و بادیه مس. این سخنان هیچ تاثیری بر جوان نداشت پیر مرد گفت خر است و یک کیله جو. جوان گفت: باز سخنی گفتی که نمی دانم مفهومش چیست! پیرمرد گفت: هیچ تغییری با این سخنان من نمی کنی، برو پیش کسانی که تو را آن چنان از راه به در کردند که نمی توان تو را به راه راست هدایت کرد. شوخ بعد از شنیدن سخنان پیرمرد در فکر فرو رفت و آنجا را ترک کرد. حاجی مرد شتر خلاص. 🆔️ eitaa.com/clinicAdabiat
اگر فقط به مطالعه کتاب‌های رایج که همه آدم‌ها می‌خوانند اکتفا کنی، تو هم مانند آن‌ها فکر خواهی کرد. 📘 ✍🏻 🆔️ eitaa.com/clinicAdabiat
⬅️ قسمت ۴۲ نویسنده: شهید مدافع حرم شهید سید طاها ایمانی جا خوردم ... تازه حواسم جمع شد مسلح نيستم و اونها هم تغيير حالت رو توي صورتم ديدن ... - چي شده كارآگاه نكنه بقيه اسباب بازي هات رو خونه جا گذاشتي؟ ... اين دستبند و نشان رو از كجا خريدي؟ اسباب بازي فروشي سر كوچه تون؟ و زدن زير خنده هلش دادم كنار ديوار و به دستش دستبند زدم به جرم ايجاد ممانعت در... پام سست شد و پهلوم آتيش گرفت با چاقوي دوم، ديگه نتونستم بايستم افتادم روي زمين دستم رو گذاشتم روي زخم مثل چشمه، خون از بين انگشت هام مي جوشيد ... - چه غلطي كردي مرد؟ يه افسر پليس رو با چاقو زدي ... و اون با وحشت داد مي زد - مي خواستي چي كار كنم؟ ولش كنم كيم رو بازداشت كنه؟ صداشون مثل سوت توي سرم مي پيچيد سعي مي كردم چهره هر سه شون رو به خاطر بسپارم دست كردم توي جيبم به محض اينكه موبايل رو توي دستم ديد با لگد بهش ضربه زد و هر سه شون فرار كردن. به زحمت خودم رو روي زمين مي كشيدم نبايد بي هوش مي شدم فقط چند قدم با موبايل فاصله داشتم فقط چند قدم ... تمام وجودم به لرزه افتاده بود عرق سردي بدنم رو فرا گرفت انگشت هام به حدي مي لرزيد كه نمي تونستم روي شماره ها كليك كنم - مركز فوريت هاي ... - كارآگاه منديپ واحد جنايي ... چاقو خوردم تقاطع ... به پشت روي زمين افتادم هر لحظه اي كه مي گذشت نفس كشيدن سخت تر مي شد و بدنم هر لحظه سردتر سرما تا مغز استخوانم پيش مي رفت با آخرين قدرتم هنوز روي زخم رو نگهداشته بودم هيچ كسي نبود هيچ كسي من رو نمي ديد ... شايد هم كسي مي ديد اما براش مهم نبود غرق خون خودم آرام تر شدن قلبم رو حس مي كردم ... پلك هام لحظه به لحظه سنگ ني تر مي شد و با هر بار بسته شدن شون، تنها تصو یری كه مقابل چشم هام قرار مي گرفت تصوير جنازه كريس بود... ادامه دارد... 🆔️ eitaa.com/clinicAdabiat
⬅️ قسمت ۴۳ نویسنده: شهید مدافع حرم شهید سید طاها ایمانی شعاع نور از بين پرده ها، درست افتاده بود روي چشمم به زحمت كمي بين شون رو باز كردم و تكاني خوردم درد تمام وجودم رو پر كرد ... - هي مرد ... تكان نخور ... سرم رو كمي چرخوندم هنوز تصاوير چندان واضح نبود اوبران، روي صندلي، كنار تختم نشسته بود از جا بلند شد و نيم خيز شد سمت من _ خیلی خوش شانسي دكتر گفت بعيده به اين زودي ها به هوش بياي خون زيادي از دست داده بودي ... گلوم خشك خشك بود انگار بزاق دهانم از روي كوير ترك خورده پايين مي رفت نگاهم توي اتاق چرخيد ... - چرا اينجام؟ ... تختم رو كمي آورد بالاتر و يه تكه يخ كوچيك گذاشت توي دهنم ... - چاقو خوردي گيجي دارو كه از سرت بره يادت مياد ... وسط حرف هاي لويد خوابم برد ... ضعيف تر و بي حال تر از اون بودم كه بتونم شادي زنده موندم رو با بقيه تقسيم كنم اما اين حالت، زمان زيادي نمي تونست ادامه پيدا كنه ... نبايد اجازه مي دادم اونها از دستم در برن شايد اين آخرين شانس من براي حل اون پرونده بود ... كمتر از 24ساعت بعد از چهره نگاري لويد بهم خبر داد كه هر سه نفرشون رو توي يه تعميرگاه قديمي دستگير كردن ... شنيدن اين خبر، جون تازه اي به بدنم داد ... به زحمت از جا بلند شدم هنوز وقتي مي ايستادم سرم گيج مي رفت و پاهام بي حس بود اما محال بود بازجويي اونها رو از دست بدم ... سرم رو از دستم كشيدم شلوارم رو پوشيدم و با همون لباس بيمارستان زدم بيرون . بدون اجازه پزشك ... بقيه با چشم هاي متحير بهم نگاه مي كردن رئيسم اولين كسي بود كه بعد از ديدنم جلو اومد و تنها كسي كه جرات فرياد زدن سر من رو داشت ... - تو ديوونه اي؟ عقل توي سرته؟ديگه نمي تونستم بايستم يه قدم جلو رفتم، بازوش رو گرفتم و تكيه دادم به ديوار و دكمه آسانسور رو زدم ... - كي به تو اجازه داده از بيمارستان بياي بيرون؟ مي شنوي چي ميگم؟ ... در آسانسور باز شد خودم رو به زحمت كشيدم تو و به ديوار تكيه دادم ... - كسي اجازه نداده فرار كردم ... با عصبانيت سوار شد اما سعي مي كرد خودش رو مسلط تر از قبل و آروم نشون بده ... - شنيدم اونها رو گرفتيد ...با حالت خاصي بهم نگاه كرد ... - ما بدون تو هم كارمون رو بلديم هر چند گاهي فكر مي كنم تو نباشي بهتر مي تونيم كار بكنيم ... نگاهم چرخيد سمتش لبخند معناداري صورتم رو پر كرد... - يعني با استعفام موافقت مي كني؟ ... - چي؟ ... - اين آخرين پرونده منه ، آخريش و درب آسانسور باز شد ... ادامه دارد... 🆔️ eitaa.com/clinicAdabiat
یکی از علل اختلاف و بداخلاقی در خانواده این است که برای هیچ یک از افراد آن حق تنها ماندن و با خود خلوت کردن را محترم نمی دانیم. اگر ما به هر یک از افراد خانواده حق بدهیم که در بیست و چهار ساعت لااقل یک ساعت با خود باشند و تنها هر چه می خواهند بکنند، اصولا این کار خود تمهیدی برای تسویه امور و حل مشکلاتی خواهد بود که غالبا باعث بداخلاقی و کدورت افراد خانواده است. 📘 آیین کامیابی ✍🏻 🆔️ eitaa.com/clinicAdabiat
در آغاز جرأت نمى کردم دست به کار بشوم و چیزى بنویسم، چون بى پول بودم. اما اکنون که پولدار شده ام، جرأت نمى کنم چیزى بنویسم، چون مى ترسم نتوانم. 📘 ✍🏻
⬅️ قسمت ۴۴ نویسنده: شهید مدافع حرم شهید سید طاها ایمانی دنبالم از آسانسور خارج شد ... - هر وقت از بيمارستان مرخص شدي در اين مورد صحبت مي كنيم ... ماه گذشته كه در مورد استعفا حرف زده بودم، فكر كرده بود شوخي مي كنم ... بايد قبل از اينكه اين فكر به سرم بيوفته با انتقاليم از واحد جنايي موافقت مي كرد ... به زحمت خودم رو تا اتاق صوتي كشيدم اوبران با يكي ديگه مشغول بازجويي بودن همون جا نشستم و از پشت شيشه به حرف ها گوش كردم نتونستن از اولي اطاعات خاصي بگيرن دومين نفر براي بازجويي وارد اتاق شد همون كسي كه من رو با چاقو زده بود بي كله ترين ، احمق ترين و ترسوترين شون كار خودم بود بايد خودم ازش بازجويي مي كردم اوبران تازه مي خواست شروع كنه كه در رو باز كردم و يه راست وارد اتاق بازجويي شدم محكم راه رفتن روي اون بخيه ها ... با همه وجود تلاش مي كردم پام نلرزه ... درد وحشتناكي وجودم رو پر كرده بود ... با دیدن من برق از سرش پرید و چشم هاش گرد شد ... - چيه؟ ... تعجب كردي؟ ... فكر نمي كردي زنده مونده باشم؟ ... بيشتر از اون اوبران با چشم هاي متعجب به من خيره شده بود ... - تو اينجا چه كار مي كني؟ ... سريع صندلي رو از گوشه اتاق برداشتم و نشستم ديگه پاهام نگهم نمي داشت ... - حالا فهميدي نشانم واقعيه يا اينكه اين بارم فكر مي كني اين ساختمون با همه آدم هاش الكين؟ ... اين دوربين ها هم واقعي نيست دوربين مخفيه ... پوزخند زد ، از جا پريدم و با تمام قدرت و مشت هاي گره كرده كوبيدم روي ميز ... - هنوزم مي خندي؟ فكر كردي اقدام به قتل يه كارآگاه پليس شوخيه؟ يه جرم فدراله ... بهتره خدا رو شكر كني كه به جاي اف بي آي الان ما جلوت نشستيم ... اون دو تاي ديگه فقط به جرم ايجاد ممانعت در كار پليس ميرن زندان اما تو ... تو بايد سال هاي زيادي رو پشت ميله هاي زندان بموني اونقدر كه موهات مثل برف سفيد بشه ... اونقدر كه ديگه حتي اسم خودت رو هم به ياد نياري ... اونقدر كه تمام آدم هاي اين بيرون فراموش كنن يه زماني وجود داشتي ... مثل يه فسيل اونقدر اونجا مي موني تا بپوسي اونقدر كه حتي اگه استخوون هات رو بندازن جلوي سگ ها سير نشن ... و مي دوني كي قراره اين كار رو بكنه؟ من ... من از اون دنيا برگشتم تا تو رو با دست هام خودم بندازم وسط جهنم ... جهنمي كه هر روزش آرزوي مرگ كني ... و هيچ كسي هم نباشه به دادت برسه ... هيچ كس ... همون طور كه من رو تنها ول كرديد و در رفتيد . .. تو ، تنها بدون دوست هات ، اونها بالاخره آزاد ميشن اما تو رو وسط اين جهنم رها مي كنن ... سرم رو به حدي جلو برده بودم كه نفس هاي عميقم رو توي صورتش احساس مي كرد و من پرش هاي ريز چهره اون رو سعي مي كرد خودش رو كنترل كنه ... اما مي شد ترس رو با همه ابعادش، توي چشم هاش ديد ادامه دارد.... 🆔️ eitaa.com/clinicAdabiat
📚 نگرش حالتی ذهنی و درونی است، بنابراین تشحیص نادرست بودن آن به سادگی ممکن نیست؛ نگرش واقعیت هرکس را برملا میکند و تظاهر آن کارها و حرکات اوست. حتی اگر نتوان عیب خاصی روی رفتار کسی گذاشت در بسیاری مواقع میتوان نگرشی منفی را در او تشخیص داد. 📘 ✍🏻