هر روز با معرفی یک قسمت از کتاب:
🔴اگر فرصت خواندن تمام داستان هارا نداشتید؛میتوانید داستانی را انتخاب کنید و بخوانید.
اگر فرصت خواندن تمام داستان هارا داشتید؛شاید با چیدن داستان ها کنار هم به لذت دومی هم
دست پیدا کنید!
#روبه_میهن🌱
#کارت_شناسایی🍃
#امان_از_خمسه_خمسه🌾
#داری_میخندی؟🌸
#نرگس_خواهرم✨
#برف_شادی❄️
#پشت_گردنش_سوخت🍂
#ساکاز_دستش_افتاد🥀
#تنهایی_اومدی_عروسی🎋
#پنج_سرباز🌷
و....
بدو بیا قسمت هارا ببین👇
https://eitaa.com/joinchat/1085079789Cb15fdac39e
#قسمت_سوم🌱
#امان_از_خمسه_خمسه
پسرک ده،دوازده ساله پشت ماشین،روی اسباب و اثاثیه خانه نشسته بود و به جاده آسفالت خیره بود که از شهر خارج میشد. روی جاده بیش تر زن، کودک و سالخوردگان خسته و مظطربی دیده میشد که مردها،آن ها پیاده و سواره به جاده سپرده بودند تا با خیال آسودهتر از باقی مانده شهر دفاع کنند.
صدای گلوله باران شهر از دور به گوش میخورد. آنی نگاه پسرک رفت به زمین فوتبال خاکی که توپ دشمن آن را شخم زده بود. میله های دو دروازه موج خورده بودند،اما هنوز کج و کوله ،سرپا بودند.
ماشین هنوز مسافت زیادی از شهر دور نشده بود که ترمز زد! مادر و خواهرش پیاده شدند و آمدند مقابل پسرک ایستادند. مادر گفت:
_سلیم ننه، بابات میگه برو جلو بشین!
پسرک هنوز پاهایش درست به زمین نچسبیده بود که سیاهی دود هواپیمای جنگی از بالای سرش عبور کردند و بعد صدای گوش خراشی به گوشش خورد. هواپیماها روی شهر که رسیدند، صدای چند انفجار مهیب آمد. پدرش صدایش کرد:
_سلیم داری چی رو نیگاه میکنی؟کمک بنده خدا کن!
جلو که رفت،پسر مردی دشداشه پوش کنار ماشین ایستاده بود. کمک کرد تا پیرمرد جلو ماشین بنشیند . پدر ماشین را توی دنده گذاشت.
حرکت که کرد، سر حرف را باز کرد:
_کجا میری عمو؟
پیر مرد فارسی را با لهجه عربی حرف زد:
_کوت عبدلله!
_تنهایی؟
سکوتش را که دید،به صورت تحیف و لاغرش خیره شد.داخل پیرمرد آب جمع شده بود. با تأنی و شمرده پاسخ داد:
_موند همون جا!
_کی؟
_بچهام،پاسدار خرمشهره!
پیرمرد با انگشت تری چشمش را گرفت.
راننده گفت:
_بچه منم الان داره تو شهر میجنگه.
پسرک تند گفت:
_بابا چی سرشون میآمد؟
راننده به چشمان پسرش زل زد و بعد خیره شد به جاده. پیرمرد جوری که انگار با خودش باشد گفت:
_خمسه خمسه زدن تو خونهام،زنم مُرد!
راننده پرسید:
_کوت عبدلله میری برای چی پدرجان؟
_دخترم اونجا شوهر کرده.
پسر مرد برگشت نگاه کرد به راننده،آه کشید و گفت:
_آخر یی جنگ چی میشه؟
_فعلن باید جونمون رو نجات بدیم.
_گاومیشا!
_گاومیشا چی بابا؟
_میمیرن؟ کی به اونا آب و علف میده؟امان از خمسه خمسه!
خونه،زندگی ... .
راننده دنده عوض کرد و گفت:
_پسرت هس. خداروشکر کن!
_بچهام داره میجنگه، یعنی بلایی سرش نمیآد؟
_گفتمت که بچه منم داره میجنگه. دارعلی،شاید بچهات بشناستش!
پیرمرد دوباره آه کشید.
_آخه یه پیرزن ، آزارش به کی میرسید؟خونه ... باغچه ... گاومیشا... .
_غصه نخور! همهچی درست میشه!
پیرمرد آرام آرام با خودش حرف زد تا پلکش روی هم جفت شد.
راننده تابلو سبز کوت عبدلله را که دید. ماشین را کنار جاده نگه داشت و گفت:
_اینم کوت عبدلله! سلیم درو باز کن بابا؟
پسرک در را که باز کرد و پیاده شد؛ پیرمرد بی حرکت توی رکاب ماشین افتاد.
#لبیک_یا_خامنه_ای
#کتاب_خوب_بخوانیم
#معرفی_کتاب
https://eitaa.com/joinchat/1085079789Cb15fdac39e
@dadashebrahim2