eitaa logo
🌷💔داداش‌ابــراهـــیـــم 🇵🇸
1.6هزار دنبال‌کننده
13.1هزار عکس
6.4هزار ویدیو
65 فایل
-‌دعوٺ شده‌ ے "داداش ابراهــــــیم"خوش اومدۍ- شُهَـــــدا بہ آسمـــٰاݩ ڪہ رسیدند گفتند: زمیــن چقــدر حقیـــر است!🌱" ‹چنل زیــــر سایہ‌ۍ خــٰانواده‌ۍ شهید سجاد فراهــٰانی› -عرض ارادٺ ما از ¹⁰ آبـٰاݩ ماھِ ساݪ ¹⁴⁰¹ شرو؏ شد- {راه ارتبـٰاطی. @A_bahrami67 }
مشاهده در ایتا
دانلود
هر روز با معرفی یک قسمت از کتاب: 🔴اگر فرصت خواندن تمام داستان هارا نداشتید؛میتوانید داستانی را انتخاب کنید و بخوانید. اگر فرصت خواندن تمام داستان هارا داشتید؛شاید با چیدن داستان ها کنار هم به لذت دومی هم دست پیدا کنید! 🌱 🍃 🌾 ؟🌸 ❄️ 🍂 🥀 🎋 🌷 و.... بدو بیا قسمت هارا ببین👇 https://eitaa.com/joinchat/1085079789Cb15fdac39e
🌷💔داداش‌ابــراهـــیـــم 🇵🇸
#قسمت_پنجم🌱 #نرگس_خواهرم _کمکم کن ! ظهر داخل جزیره مجنون، وسط میدان جنگ، شاید اگر دارعلی صدای ناله
🌱 عصر جمعه آخرین روز پاییز، باد دانه‌های ریز برف را از سینه کوه می‌آورد روی خانه. دانه های ریز سفید، بیش‌تر سوز بود تا برف! داخل هیاهو و نشاط با صدای نوار موزیک کودکانه، یکی شده بود. کودکان ذوق‌زده از پشت پنجره به حیاط و درخت بزرگ نارنج خیره بودند و دانه‌های برف را با شوق تماشا می‌کردند. شاید در ذهن بارش برف سنگینی را تصور می کردند که بتواند بعد از سال‌ها، مدرسه آن‌ها را تعطیل کند. هیچ کس به اندازه زن خانه خوشحال نبود. نوزادی تُپل و سفید را که بعد از سیزده سال به دنيا آورده بود، از بغل جدا نمی‌کرد. صدای ترکیدن بادکنکی نوزاد و مادر را لرزاند. روی میز بزرگ وسط هال هدیه‌های خاله، دایی، عمو و عمه ... داخل برگ های کادو پیچیده شده بودند. کودکی خودرا رساند کنار میز هدیه‌ها و با اسپری، برف شادی به هوا پاشید. کودک دیگری فشفشه روشنی را که داخل دستش می‌سوخت و جرقه می‌پراند، دور خود می‌چرخاند. منتظر بودند تا کادوها زودتر باز شوند. زن لحظه ای فرصت پیدا کرد تا به شوهر نگاه کند. مرد روی کاناپه آرام و بی حرکت نشسته بود. زن خود را به شوهر رساند و پرسید: _حسن همه‌چیز مرتبه؟ مرد سرد پاسخ داد: +بله! _شام ... دسر ... کیک ... یه وقت ... . +گفتم همه چیز مرتبه! _چیزی شده؟ این جوری یه وقت مهمونا فکر می‌کنن ... پاشو بیا گرم بگیر! مرد لبخند سردی زد. +چیزی نیس. برو می‌آم! زن نوزاد را نشان داد. _همه زندگی‌مون رو هم خرج کنیم. ارزش داره! اونم بعد این همه سال. مرد فقط سرتکان داد. بلند شد. به نوزاد خیره شد و صورتش را بوسید. به زن گفت: + تو برو پیش مهمونا،یه سیگار می‌کشم و بر می‌گردم! _سیگار سمه برات،با اون ریه درب و داغون شیمیایت! زن که دور شد. مرد از هال بیرون رفت. داخل حیاط که شد، سوز سرما را حس کرد . دانه‌های برف کمی درشت‌تر شده بودند. رفت و زیر درخت نارنج نشست. بعد مدت‌ها سیگاری آتش زد. دود کرد و به پنجره هال خیره شد. هنوز چند کودک صورت خود را به شیشه چسبانده بودند. سرفه لحطه ای رهایش نمی‌کرد. سیگار را که زیر پا له کرد، صدا را شنید: _آقای قنبری، بدجوری سرفه می‌کنی. +شیمیایی لعنتی! _ناراحتی؟ زنت نگرانه! مرد مردد کاغذ آزمایشی از جیب بیرون آورد. طرف رفیقش دراز کرد. +بچه سرطان خون داره! عارضه شیمیایی شدنم تو جنگه! @dadashebrahim2