هر روز با معرفی یک قسمت از کتاب:
🔴اگر فرصت خواندن تمام داستان هارا نداشتید؛میتوانید داستانی را انتخاب کنید و بخوانید.
اگر فرصت خواندن تمام داستان هارا داشتید؛شاید با چیدن داستان ها کنار هم به لذت دومی هم
دست پیدا کنید!
#روبه_میهن🌱
#کارت_شناسایی🍃
#امان_از_خمسه_خمسه🌾
#داری_میخندی؟🌸
#نرگس_خواهرم✨
#برف_شادی❄️
#پشت_گردنش_سوخت🍂
#ساکاز_دستش_افتاد🥀
#تنهایی_اومدی_عروسی🎋
#پنج_سرباز🌷
و....
بدو بیا قسمت هارا ببین👇
https://eitaa.com/joinchat/1085079789Cb15fdac39e
🌷💔داداشابــراهـــیـــم 🇵🇸
هر روز با معرفی یک قسمت از کتاب: 🔴اگر فرصت خواندن تمام داستان هارا نداشتید؛میتوانید داستانی را انتخ
#قسمت_اول
#روبه_میهن 🌱
فرمانده گفت:
_دارعلی!تعدادی رو با خودش بِبَر میدان فرمانداری!دشمن نفوذ کرده!
دارعلی دوازده نفر داوطلب تازه از راه رسیده را برداشت و پشت سر راهنمای بومی حرکت کرد.قسمت پل نو که هنوز به تصرف دشمن در نیامده بود،شدید زیر آتش توپخانه بود.ساختمان در هم کوبیده و شهر از سکنه خالی شده بود.دود غلیظی از گمرک آبادان به هوا می رفت.افراد گروه شوق داشتند تا زودتر توی خط اول جبهه جنگ مستقر بشوند و با دشمن بجنگند.جوان و بی تجربه بودند.یکی،دو خیابان را پشت سر گذاشتند. راهنما ایستاد و گفت:
_کا اینم فرمانداری ک......
تا آمد بقیه حرفش را بزند،توپ و خمپاره مجال نداد. دود و خاک فضا را پر کرد. آتش که سبکتر شد،مرد راهنما ترکش خورد و روی زمین افتاد و دست روی پهلو گذاشت؛خون از درز انگشتانش بیرون میزد.دارعلی کسی را مامور کرد تا راهنما را به عقب منتقل کند.راهنما که به عقب منتقل شد،از همه طرف زیر آتش قرار گرفتند و زمین گیر شدند. چشم گروه به دارعلی بود تا چارهای کند. اطراف را کاوید.چشمش که به دیواره سیمانی افتاد،داد زد:
_موضع بگیرید... آتیش کنید طرف دشمن!
موضعگرفتند و از پشت دیواره سیمانی آتش ریختند. مراقب جلو بودند و با کوچکترین آتشی،پاسخ میدادند. تا دو،سه زخمی روی دست آنها ماند. جبهه جنگ که آرام شد،جای وضو،تیمم گرفتند و نماز خواندند. با سر نیزه کنسرو لوبیا باز کردند و همراه نان کارتونی خوردند. تا صبح چهار چشمی مراقب جلو بودند و خواب به چشمشان نرفت.
صبح دوباره به طرف آن ها تیراندازی شد. باز به شدت پاسخ دادند. توی بد مخمصهای افتاده بودند. فکرشان از زور آتش مقابل کار نمیکرد. به زمین چسبیده بودند و جرات سر بالا آوردن را نداشتند.مهمات آنها هم داشت ته میکشید.
حوالی ساعت ده راهنمای زخمی، زیر آتش دو طرف خودش را رساند به گروه. از خوشحالی حال کسانی را داشتند که از جنگل انبوه و بیانتهایی نجات پیدا کرده باشند. راهنما که جلو آمد. نگاهی به دیوار سیمانی انداخت و نگاهی به گروه،پرسید:
_کا اینجا موضع گرفتید؟
دارعلی سینهاش را جلو انداخت و گفت:
_بله!
_تیر هم میانداختند؟
_تا دلت بخواد،مهماتمون ته کشیده.
_دشمن رو هم دیدید؟
_مرد حسابی ما خودمون رو هم زورکی میبینیم،چه برسه به دشمن!
_کا دست مریزا! کا بارک الله! کا آفرین... .
دار علی باد انداخت توی غبغب و دوباره سینه جلو انداخت. درست مقابل راهنما قرار گرفت.
_مگه چیشده؟
_مرد حسابی دیروز تا حالا، روبه میهن ،پشت به دشمن،بچه های خودمون رو زیر آتیش گرفتید !
دار علی هوار کشید:
_دشمن پشت سر ما!؟
راهنما دور که شد، گفت:
_بچه ها دیروز گفتن ، دشمن داره بدجوری دفاع میکنه، نگو این عوضی ها بودن!
#زندگی_به_سبک_شهدا
#کتاب_خوب_بخوانیم
#معرفی_کتاب
@dadashebrahim2