هر روز با معرفی یک قسمت از کتاب:
🔴اگر فرصت خواندن تمام داستان هارا نداشتید؛میتوانید داستانی را انتخاب کنید و بخوانید.
اگر فرصت خواندن تمام داستان هارا داشتید؛شاید با چیدن داستان ها کنار هم به لذت دومی هم
دست پیدا کنید!
#روبه_میهن🌱
#کارت_شناسایی🍃
#امان_از_خمسه_خمسه🌾
#داری_میخندی؟🌸
#نرگس_خواهرم✨
#برف_شادی❄️
#پشت_گردنش_سوخت🍂
#ساکاز_دستش_افتاد🥀
#تنهایی_اومدی_عروسی🎋
#پنج_سرباز🌷
و....
بدو بیا قسمت هارا ببین👇
https://eitaa.com/joinchat/1085079789Cb15fdac39e
🌷💔داداشابــراهـــیـــم 🇵🇸
#قسمت_ششم🌱 #برف_شادی عصر جمعه آخرین روز پاییز، باد دانههای ریز برف را از سینه کوه میآورد روی خان
#قسمت_هفتم🌱
#پشت_گردنش_سوخت
توی گرمای ظهر، یک طرف صورت هاشم چسبیده بود به خاک داغ!
زبانش مثل چوب خشک شده بود. عطش و زخم شکم داشت از پا در میآوردش. 《آب ... بابا عمو برات .. فقط یه قطره ... کاش بودی کنار پسرت و لبم رو تر میکردی!》صدای وز وز مگس ها مغزش را سوراخ میکرد. دورتر دو، سه زخمی دیگر ناله میکردند. چند باز عبور سربازان عراقی را حس کرد. خاکریز چند مرتبه دست به دست شده بود.
صدای قدم شنید. چشم ریز کرد. سربازی از دشمن نزدیک شد به زخمی اول. سر اسلحه را پایین داد. آتش کرد. زخمی ناله کوتاهی کرد و تنها چند بار، ته پوتینش روی خاک مالیده شد و بعد بی حرکت ماند.
هاشم نفسش تند شد و خاک جلو بینیاش رانده شد به جلو.پلک زد. سرباز دشمن رسید بالای سر زخمی دوم.لوله اسلحه را روی پیشانی زخمی گذاشت. آتش کرد! عرق سردی به تن هاشم نشست. به ذهنش رسید باید کاری کند.صورتش را طرف آسمان گرفت. آفتاب چشمش را زد. چشمانش را بست. دهانش را باز باز کرد. تا حدی که میتوانست، سر را بالا داد. حلقومش کِش آمد. 《خداکنه تحریک بشه، تیر رو خالی کنه توی دهانم! شاید تیر از پشت گردنم بیرون بزنه. اگه نخاعم قطع شد چی؟》
سایه سرباز را روی سر حس کرد. بعد صدای هن و هن نفس های دشمن را. داغی لوله اسلحه دهانش را سوزاند. فکرش از کار افتاد. سرباز آتش کرد. پشت گردنش سوخت!
#لبیک_یا_خامنه_ای
#کتاب_خوب_بخوانیم
#معرفی_کتاب
@dadashebrahim2