#سرگذشت_اکبر
#وابستگی_مادر
#پارت_صد
من اکبر هستم متولد سال ۱۳۶۷شهر ارومیه اما از همون نوزادی ساکن تهرانم
میدونستم خانواده ی نهال از خداشونه که با من ازدواج کنه چون از یه طرف مطلقه بود و یه جورایی پشت سرش حرف و حدیث بود و از طرف دیگه وضع مالی من با ارثیه ایی که بهم رسیده بود توپ شده بود..نهال یک هفته جواب منو نداد تا اینکه یک شب براش نوشتم:عشقم !!خوابی یا بیدار؟؟اگه بیداری شب بخیر(کار هر روزم بود)…اون شب نهال نوشت:اکبر….خجالت بکش…تو زن داری…زود براش نوشتم:تو راست میگفتی،،من خام شده بودم و عاشق مهربان نیستم.از بچگی عاشق تو بودم و هستم.وقتی تو بهم جواب رد دادی افتادم توی اعتیاد و خام دخترا شدم..من اصلا دلم نمیخواهد مال و اموالم از این فامیل و طایفه برای غریبه بره..نهال یه کم بیشتر فکر کن…نهال نوشت:اکبر پیام نده..من به هیچ عنوان به مهربان خیانت نمیکنم و جای پای اون قدم بر نمیدارم.اون دختر با هزاران ارزو باهات عقد کرده..زود نوشتم:نه اینطور نیست..مهربان هم بخاطر ترحم و دلسوزی پیشم مونده،،…من نمیخواهم کسی بهم ترحم کنه و بعدش مال و اموالمو بکشه بالا…..
ادامه در پارت بعدی 👇
داستانهای_آموزنده
داستانهای_آموزنده
https://eitaa.com/danayi5
#سرگذشت_عباس
#فراز_و_نشیب_زندگی
#پارت_صد
سلام اسمم عباس بزرگ شده ی یکی ازروستاهای غرب کشور
ازاین همه گستاخی داشتم شاخ درمیاوردم مگه من چکارکرده بودم بازنی که دوستش داشتم ازدواج کردم..هزاربارالتماس مادروخواهرم کردم اماپاپیش نذاشتن من که نمیتونستم به دلخواه اونازن بگیرم...گفتم بروبه مامانت بگوزندگی من به خودم ربط داره ایندفعه ام بخاطردایی کاری بهش ندارم اگریکباردیگه ازاین غلطهابکنه کاری میکنم که مرغان هوابه حالش خون گریه کنن...سمانه که مثل مادرش حاضرجواب وپروبودگفت مادرم فقط یه روزدخترروازت دورکردتابفهمی پدرومادرچقدربرای بزرگ شدن بچشون خون دل میخورن توپسرنمکنشناسی برای عزیزبودی کسی که عمرجوانیش روپای بزرگ کردنت گذاشت..من وسودابه همراه دخترم شبانه ازروستامون برگشتیم وازاون شب به بعدقیدخانوادم روزدم...با اینکه سوداخیلی اذیت شده بوداماهیچی راجع به مادرم یاخواهرم نگفت..شاید هرکس دیگه ای جای سودا بود همسرش روبرعلیه خانوادش تحریک میکردامامن خداروشاهدمیگیرم سوداهیچ وقت حرفی برعلیه خانوادم نزد......
ادامه در پارت بعدی 👇
داستانهای_آموزنده
داستانهای_آموزنده
https://eitaa.com/danayi5
#سرگذشت_رعنا
#تاوان_سادگی
#پارت_صد
اسمم رعناست ازاستان همدان
سعیدگله میکردکه چراسه روزه ازش سراغی نگرفتم..گفتم شماانلاین میشدی ولی پیام نمیدادی..سعیدخندیدگفت پس امارم روداشتی میخواستم همین روبدونم وحالافهمیدم حواست بهم بوده..ازرو دستی که خورده بودم حرص میخوردم ولی حرفی نمیتونستم بزنم..سعید گفت دیگه چه خبرا..گفتم برام خواستگارامده،چندددقیقه ای سکوت کردگفت کیه؟؟گفتم من نمیشناسم ویکی ازاهالیه روستای پایینه به اسم مجید،،سعیدگفت..مجیدتوروازکجادیده..گفتم من مجیدروندیدم واصلاهم نمیشنایمش مادرش توختم عموت من روتومسجد دیده..سعیدبایه لحن عصبی گفت خب نظرجانبعالی چیه،از اینکه داشت حرص میخوردنمیدونم چراخوشحال بودم..گفتم من به عمه گفتم فعلاقصدازدواج ندارم..ولی مادراقامجیداصراردارن ماباهم حتماحرف بزنیم..سعیدچندبارآروم گفت اقامجیدآقامجید،خندم گرفته بودولی حرفی نمیزدم..سعیدگفت شایدتوهفته اینده امدم روستا..باعمه افاق حرف بزنم وبگونذاره بیان ولازمم نکرده..شماآقامجیدروببینی وباهاش حرف بزنی..به زورخودم روکنترل میکردم بلندنخندم..سعیدگفت بروکلاس دیرت شد..رفتی خونه اطلاع بده..نمیتونم بگم چقدرخوشحال بودم وقتی میدیدم انقدر بهم توجه میکنه وبراش مهم هستم...
ادامه در پارت بعدی 👇
داستانهای_آموزنده
داستانهای_آموزنده
https://eitaa.com/danayi5
#سرگذشت_مونس
#عاقبت_بخیر
#پارت_صد
اسمم مونسه دختری از ایران
گفت تودخترخودمی دوستدارم همیشه شیک باشی ازطناز پرسیدم زری گفت چندماه دیگه توی فرنگ قرارازدواج کنه ومن منصوری هم میریم..فکرمیکردم برای عروسی میخوان برن ودوباره برمیگردن..ولی زری گفت تمام املاک وداریمون روداریم میفروشیم وبرای همیشه میخوایم بریم پیش بچه ها،،باحرفش ته دلم خالی شدبغض کردم..این دو نفر فرشته نجات من بودم..و حالا ازدست دادنشون برام خیلی سخت بود..زری اشک چشمام روپاک کردگفت نبینم گریه کنی خداروشکرداری میری سرخونه زندگیت ومن ازاین بابت خیالم راحته وازهمه مهترمادرت ولیلا کنارت هستن..براشون ارزوی سلامتی کردم وگفتم هرجاهستیدخوب خوش باشید..خلاصه خانواده علی بعدازیک ساعت امدن غزل خانم یه لباس محلی سبزتنش بودوحاجی یه کت شلوار خاکستری باهمون اخمی که سری قبل هم توصورتش دیدم..مشخص بود کلا ادم بداخلاقیه..علی هفت تابرادرداشت سه تاشون که بزرگتربودن همراشون امده بودن..ولی دست خالی حتی یه شاخه گل هم دستشون نبود..باتعارف لیلا امدن تواتاق نشستن....
ادامه در پارت بعدی 👇
داستانهای_آموزنده
داستانهای_آموزنده
https://eitaa.com/danayi5
#سرگذشت_لیلا
#درس_عبرت
#پارت_صد
سلام اسمم لیلاست...
رفتم اتاق استاد صالحی، بهم خسته نباشیدی گفت و بعدش دوتا چایی آورد، تشکری کردم و گفتم کارم داشتید؟با خجالت گفت نمیدونم حرفمو چطور بزنم راستش خودتون بهتر میدونید من اهل مقدمه چینی نیستم، راستش من خیلی وقته که دنبال یه همدم و همراه برای زندگیم میگردم اما کسی باب میلم نبود ولی از اون روز که دیدمتون احساس کردم دختر خوب و معقولی هستین اما تمایلی نسبت به من ندارین، نمیدونم چطوری پا پیش بزارم اگه بخوایید یه قرار آشنایی بزاریم ...گفتم شما اگه واقعا قصدتون خیره بهتره با خانواده بیاید خونمون و اونجا جوابتونو بگیرید..گفت اگه اینطوره مشکلی نیست من فقط میخواستم نظرتونو بدونم بعد بیام خواستگاری، باشه پس آدرس و تلفن خونتون و بهم بدید تا با مادرم مزاحمتون شیم..منم بی درنگ آدرس و شماره تلفن خونه رو دادم بعدم با استاد خداحافظی کردم و ازموسسه اومدم بیرون..همینکه سوار ماشینم شدم گوشیم زنگ خورد، باز اون مرد ناشناس بود، مردد پاسخ دادم که سلام کش داری کرد و حالمو پرسید و خیلی بی پروا گفت چطوری لیلا؟از لحنش تعجب کردم و گفتم شما منو از کجا میشناسید؟
ادامه در پارت بعدی 👇
داستانهای_آموزنده
داستانهای_آموزنده
https://eitaa.com/danayi5
#سرگذشت_پروین
#چشم_هم_چشمی
#پارت_صد
سلام اسم من پروین هست متولد سال چهل هستم...
آقاجونم برگشت باز دست خالی بود شروع کردم به گریه کردن و گفتم آقا جون چرا به من قولی دادی ولی نمیتونی عملیش بکنی؟؟گفت دخترم با قومی طرف هستیم که باید کل زندگیمونو بهش بدیم تا بچه رو به ما بدن ولی میدونی که من این کارو نمی تونم بکنم چون بجز تو بچه های دیگه ای هم دارم..در ثانی چرا من باید به اونا اینهمه پول بدم اگه تو بخوای طلاق بگیری تا هفت سالگی بچه پیش تو میمونه..گفتم بابا هفت سالگی به بعد رو چیکار کنم من حتی یک لحظه نمیتونم بدون پسرم زندگی کنم گفت دخترم من با حشمت صحبت کردم حشمت میگه یا برگرده یا پول زیادی ازم میخواد که من واقعا نمیتونم اونو بدم..گفتم آقاجون پس من برمیگردم،گفت عجله نکن من یه فکرایی دارم..بعد من رفتم تواتاق ولی شنیدم که آقاجونم یواشکی به مادرم میگفت بچه تو یک هفته حسابی لاغرشده..تااینو شنیدم دیگه نتونستم طاقت بیارم..مادرم گفتم آقا چه فکری؟؟ حتماً که صلاح کار ما تو همون فکر های شماست..خلاصه یک هفته دیگه گذشت من دیگه واقعا داشتم میمردم اصلا تحمل نداشتم هیچی نمی خوردم بعد از دو هفته بود که یه روز که نشسته بودم دیدم درد عجیبی شکمم رو گرفت..من تا به این لحظه به مادرم نگفته بودم که من برای بار دوم حامله هستم ..به حساب خودم شاید سه ماهم بود.از روی درد شدید شروع کردم به جیغ زدن..
ادامه در پارت بعدی 👇
داستانهای_آموزنده
داستانهای_آموزنده
https://eitaa.com/danayi5
#سرگذشت_ترلان
#عاقبت_به_خیر
#پارت_صد
من ترلان هستم یه دختر آذری
سال ۱۳۳۸ تو یکی از روستاهای اطراف تبریز به دنیا اومدم
بعد از دو هفته دکتر اومد و سیامک رو معاینه کرد و بعدش رو به من کرد و گفت؛ خانوم مرخصید، برو تسویه کن.از اینکه میتونستیم برگردیم خونه خوشحال بودم.زنگ زدم به حسین بهش گفتم که بیاد تسویه کنه.اونروز چشمم به در خشک شد ولی حسین نیومد فرداش دوباره زنگ زدم و با خانوم حرف زدم اونم گفت؛ درگیره میاد.بعد از دو روز حسین اومدحال خوشی نداشت و داغون بود،وقتی ازش پرسیدم از کجا پول جور کردی..جواب سر بالا داد و منم زیاد پیگیر نشدم و برگشتیم خونه.یه اتاق بود و ۴ تا بچه ولی خونه نیمه تمام بودچون پول نداشتیم به ناچار بنا رو تعطیل کردیم تا چاره ای بکنیم..هر روز حسین غصهدارتر میشد و کاری از دستش بر نمی اومد.با اینکه مدرسه ها باز شده بود ولی هنوز بچهها کیف و دفتر و لباس نداشتندیه روز به حسین گفتم؛ بچه ها کیف و دفتر میخوان حسین پول ناچیزی بهم داد که با اون نمیتونستم واسه سه تاشون وسایل بخرم.با ناراحتی رفتم بازار و از دوست حسین که مانتو فروشی داشت، خواهش کردم که واسه خاطره و سالومه مانتو قسطی بده، اونم قبول کردخوشحال شدم و از یه مغازه دیگه هم خواستم لباسهای پسرهارو بگیرم وقتی ازش خواستم که بهم قسطی بده با کمال وقاحت چیزی ازم خواست و پیشنهادی داد که با عصبانیت شلوارها گذاشتم و از مغازه اومدم بیرون.
ادامه در پارت بعدی 👇
داستانهای_آموزنده
داستانهای_آموزنده
https://eitaa.com/danayi5
#سرگذشت_گلاب
#زندگی_پر_پیچ_خم
#پارت_صد
سلام اسمم گلابه سوگلی پدر و مادرم بودم..
مادر نیما دوباره زنگ زد گفت منو غذاتون چیه بابام گفت جوجه کوبیده سالاد نوشابه ژله،مادر نیما گفت دو مدل دیگه ام به منو اضافه کنید پولش ما میدیم!!بابام گفت این چه حرفیه خودم پولش میدم فقط چرا باید ۴ مدل غذا بدیم ما در نیما به پدرم میگه عرفه توجشن و مهمونی ما چند مدل غذا میدن من نمیخوام پسرم آبروش بره،پدرم در جوابش گفت اگر آبرو شما با دو مدل غذا دادن میره باشه من چند مدل غذا سفارش میدم که حفظ آبرو بشه..خلاصه مادر نیمایه خرج خیلی سنگین برای عقد کنان گذاشت رو دست پدرم که واقعا واجب نبود..عقد كنان من تو فامیل تک بود هر کس منور و میدید با حسرت نگاهم میکرد،اگر بگم اون شب حکم سیندرلا رو داشتم دروغ نگفتم.من فكر میکردم حالا که عقد کردیم دیگه همه چی به خوبی خوشی تموم میشه اما این خیال باطلی بیش نبود...یک هفته بعد از عقد ما در نیما ما رو دعوت کرد خونشون نمیدونم چرا استرس داشتم مدام به لیلا زنگ میزدم میگفتم چی بپوشم؟ چی ببریم؟ چکار کنم؟
ادامه در پارت بعدی 👇
داستانهای_آموزنده
داستانهای_آموزنده
https://eitaa.com/danayi5
#سرگذشت_مهین
#بیراهه
#پارت_صد
من مهین ۴۵ ساله و متولد تهران هستم
امیر حسین از کتک زدن،دلش رازی نشد و رفت سمت کمربندش تا دیدم ازم دور شده بفکر فرار افتادم اما با لباس نامناسبی که پوشیده بودم امکان نداشت..تنها کاری که کردم خودمو رسوندم توی اتاق و پشت در نشستم.،در حال نفس نفس بودم که با صدای امیرحسین به خودم اومدم و به سرعت در رو از داخل قفل کردم.،بدجوری به وحشت افتاده بودم چون هیچ وقت امیرحسین رو اینقدر عصبانی ندیده بودم..میترسیدم در رو بشکونه و بیاد داخل.،به اطراف نگاه کردم و تخت سارا رو دیدم و بزور کشیدم پشت در و نشستم روش امیر حسین نه ملاحظه ی همسایه روکرد و نه حال خودشو.، با تمام قدرت به در کوبید و فحشهای بد بهم داد و گفت: خانم فلان..!!! در رو باز کن،تا نکشمت اروم نمیشم.یک ساعتی به همین منوال گذشت و بالاخره چند دقیقه ایی ساکت شد.. بعد صداشو شنیدم که گفت:الوووو.،پاشو بیا اینجا. اررره بیا دختر فلان فلان شده اتو ببین..دوباره سکوت کرد..انگار تماس رو قطع کرده بود...دو دقیقه گذشت واین بار به مادرش زنگ زد و گفت: مامان. چیزی نپرس و زود بیا خونه ی ما ....
ادامه در پارت بعدی 👇
داستانهای_آموزنده
داستانهای_آموزنده
https://eitaa.com/danayi5
#سرگذشت_معین
#اشتباه_بزرگ
#پارت_صد
من معین ۳۰ساله و متولد تهرانم
آبجی نفسی کشید و ادامه داد:معین،سارا رو ولش کن،.از خودت بگو،میخواهی چیکار کنی؟با بغض گفتم:نمیدونم.حرفهای مامان و بابا منو آزار میده.کاش میتونستم یه خونه مجردی داشته باشم و تنهایی زندگی کنم..آبجی گفت:ببین معین..من فکر میکنم تو باید ازدواج کنی و سر وسامون بگیری.اگه متاهل بشی زندگیت هدفمند میشه و دیگه دور دوستات خط میکشی و قید امثال سارا رو میزنی،گفتم:من که هیچی ندارم،گفت:بابا همه کار برات میکنه…،گفتم:مگه بابا اروم شده؟بابا که میگفت برو بمیر،.آبجی گفت:نگران نباش یه مدت که بگذره همه چی فراموش میشه….خدا هیچ کسی رو تنها و بی خانواده و بدون خواهر و برادر نکنه….تنهایی مختص به خداست….فرزند کمتر زندگی بهتر نیست و همش افسردگیه….من تجربه کردم و میگم….اگه خواهرم نبودم من قطعا خودکشی میکردم اما خواهرم نجاتم داد….
آبجی تا عصرموند خونمون تا وقتی بابا میاد باهاش حرف بزنه،اون روز کلی با بچه های آبجی گفتیم وخندیدیم….مامان که باهام حرف نمیزد به خنده هام چپ چپ نگاه میکرد ولی میدیدم که آبجی مواخذه اش میکنه،....
ادامه در پارت بعدی 👇
داستانهای_آموزنده
داستانهای_آموزنده
https://eitaa.com/danayi5
#سرگذشت_شیرین
#رنگ_آرامش
#پارت_صد
اسمم شیرین تویه خانواده شلوغ به دنیاامدم.
باوجودامیرکمکهاش تونستم به ارامشی که سالهادنبالش بودم برسم،البته ازلحاظ کاری یه کم مشکل داشتم چون کسی نمیشناختم باید یه کم زمان میدادم تا مشتری پیدا کنم..برای اینکه بی درامد نباشم امیر با چند تاتولیدی صحبت کردبرام کارجورکرد،شده بودفرشته ی نجاتم و همه چی بین مااوکی بود،یه شب که باامیرصحبت میکردم گفت باید هرچه زودترتکلیف این رابطه رومعلوم کنیم گفتم من ازخدامه گفت میخوام بیام خواستگاریت ولی ایندفعه باخانوادموقتی ازامیرم مطمئن شدم تصمیم گرفتم برم شهرمون همه چی به خانوادم بگم چون خانواده امیرتقریبادرجریان بودن نمیخواستم یه وقت توخواستگاری چیزی بگن که خانوادم غافلگیربشن..یادمه ۲ماه مونده بودبه سال جدیدکه امیرگفت خانوادم اصراردارن قبل ازعیدبیان خواستگاری که زودترعقدکنیم
میخواستم خودم بلیط بگیرم برم شهرمون که امیرنذاشت گفت کارات انجام بده اخرشب میبرمت صبح اونجای منم برمیگردم..هرکاری کردم قبول نکردکه خودم تنها برم...
ادامه در پارت بعدی 👇
داستانهای_آموزنده
داستانهای_آموزنده
https://eitaa.com/danayi5
#سرگذشت_الهام
#عشق_بچه
#پارت_صد
من الهام هستم ،متولد دهه ی ۶۰
با خیال راحت سوار ماشین شدم و از محل دور شدیم،تنها ترس و نگرانیم این بود که متوجه بشند شوهرم وضع مالی متوسطی داره،از نظر مالی در مقایسه با بهنام یک به ده بودیم،یعنی بهنام ده تا و ما یکی…درسته که ۳۸ساله بودم اما هنوز ته دلم احساساتی نسبت به بهنام داشتم و حسرت زندگی سابق رو میخوردم…رسیدیم خونه ی مادرشوهرم،توی حال خودم نبودم و دوست داشتم زودتر از اونجا برگردیم خونه،.نه نه.خونه ی خودمون نه.دلم میخواست خونه ی مامان باشم در جریان زندگی پریسا و بهنام قرار بگیرم…هوایی شده بودم و گیرای کوچیکی به بچه ها میدادم،وقتی مادرشوهرم حالمو دید با مهربونی گفت:فکر کنم خستگی خونه تکونی و تحویل سال و بچه داری، روی دوشت مونده..میخواهی من بچه هارو نگهدارم و تو و داود بریدخونه ی خودتون و یه شب با خیال راحت استراحت کنید؟تعارف کردم و گفتم:نه…بچه ها اذیت میکنند.داود توی سکوت زل زد به صفحه ی تلویزیون تا من خودم تصمیم بگیرم….با من من گفتم:میترسم از پس بچه ها بر نیایید..مادرشوهرم گفت:هر سه تاشون اروم و مودب و مهربونند،مثل خودت دخترم…مثل باباشون،بعد از بازی هم خسته میشند و میخوابند….شما برید خونه و استراحت کنید……
ادامه در پارت بعدی 👇
https://eitaa.com/danayi5