#سرگذشت_زیبا
#تاوان_سنگین
#پارت_صد
سلام زیباهستم اصالتاشیرازی تویه خانواده ی۶نفره بزرگ شدم.
بعدازسالهاحلماآمدمثل یه دوست کنارنارفیفش موندرفیقی که درحقش خیلی بد کرده بوداما حلما اون روز بهم گفت گذشته من وتو به اتفاقات الان ربطی نداره دعا میکنم هرچه زودتر حال پسرت خوب بشه..اون روزحلما برای سلامتیه محمدامین قران خوندن کلی بهم دلداری دادگفت فکر نکن برای رضایت گرفتن دارم تقلامیکنم نه!!چون خودم مادرهستم وحالت رو درک میکنم میدونم یه بار داغ فرزند دیدی دارم دعامیکنم.نمیدونم واقعاشایددعاهای خالصانه حلمابااون قلب پاکش بودکه محمدامین همون روزچشمهای قشنگش روبازکردبه من جون دوباره بخشیدچندروزی که پسرم.بستری بودخانواده ی حلماکنارم بودن تمام مخارج بیمارستان روپرداخت کردن روزهای سختی روگذروندم امابابهترشدن حال محمدامین همه چی روفراموش کردم ازپدرشوهرم خواستم بره شکایتش روپس بگیره.تومدتی که بیمارستان بودم متوجه شدم هرچی راجع به شوهرحلمامیگن عین واقعیته یه مردبه تمام معنا بود....
ادامه در پارت بعدی 👇
داستانهای_آموزنده
داستانهای_آموزنده
https://eitaa.com/danayi5
#سرگذشت_افسون
#قضاوت_ممنوع
#پارت_صد
سلام افسون هستم ازیه خانواده ی۶نفره که دوتابرادردارم یه خواهر
نجمه جریان روبراش تعریف میکنه اونم بدون اینکه به مادرم چیزی بگه میادبیمارستان برگه های عمل روامضامیکنه میره..حتی نمیمونه من ازاتاق عمل بیام بیرون وفقط ازنجمه میخوادبخاطربیماری قلبی مادرم چیزی بهش نگه..تازه ازبیمارستان مرخص شده بودم که مامانم زنگزدگفت دارم بابات روراضی میکنم بذاره برای عروسی داداشت بیای گفتم مامان بخاطرمن باهاش بحث نکن من دوستندارم بعدازچندسال توجمع فامیلی که سه سال یکبارم نمیدیدمشون حاضربشم..چندوقتی ازعملم گذشته بودکه جلسات شیمی درمانیم روشروع کردم من هیچ کس رونداشتم که ازم مراقبت کنه وبعدازهرجلسه ی شیمی درمانی تاچندروزحالم خیلی بدبودتواین مدت مادرم دوسه بارامددیدنم ولی جوری رفتارکردم که به چیزی شکنکنه وده روزیکبارهم میرفتم دیدن بچه هام..مادرحامدهربارمن رومیدیدکلی تیکه بارم میکردومیگفت خداروشکرازقیافه ام داری میفتی!!برام اصلامهم نبودهمین که بچه هام رومیدیدم اروم میشدم برام کافی بود..
ادامه در پارت بعدی 👇
داستانهای_آموزنده
داستانهای_آموزنده
https://eitaa.com/danayi5
#سرگذشت_اکبر
#وابستگی_مادر
#پارت_صد
من اکبر هستم متولد سال ۱۳۶۷شهر ارومیه اما از همون نوزادی ساکن تهرانم
میدونستم خانواده ی نهال از خداشونه که با من ازدواج کنه چون از یه طرف مطلقه بود و یه جورایی پشت سرش حرف و حدیث بود و از طرف دیگه وضع مالی من با ارثیه ایی که بهم رسیده بود توپ شده بود..نهال یک هفته جواب منو نداد تا اینکه یک شب براش نوشتم:عشقم !!خوابی یا بیدار؟؟اگه بیداری شب بخیر(کار هر روزم بود)…اون شب نهال نوشت:اکبر….خجالت بکش…تو زن داری…زود براش نوشتم:تو راست میگفتی،،من خام شده بودم و عاشق مهربان نیستم.از بچگی عاشق تو بودم و هستم.وقتی تو بهم جواب رد دادی افتادم توی اعتیاد و خام دخترا شدم..من اصلا دلم نمیخواهد مال و اموالم از این فامیل و طایفه برای غریبه بره..نهال یه کم بیشتر فکر کن…نهال نوشت:اکبر پیام نده..من به هیچ عنوان به مهربان خیانت نمیکنم و جای پای اون قدم بر نمیدارم.اون دختر با هزاران ارزو باهات عقد کرده..زود نوشتم:نه اینطور نیست..مهربان هم بخاطر ترحم و دلسوزی پیشم مونده،،…من نمیخواهم کسی بهم ترحم کنه و بعدش مال و اموالمو بکشه بالا…..
ادامه در پارت بعدی 👇
داستانهای_آموزنده
داستانهای_آموزنده
https://eitaa.com/danayi5
#سرگذشت_عباس
#فراز_و_نشیب_زندگی
#پارت_صد
سلام اسمم عباس بزرگ شده ی یکی ازروستاهای غرب کشور
ازاین همه گستاخی داشتم شاخ درمیاوردم مگه من چکارکرده بودم بازنی که دوستش داشتم ازدواج کردم..هزاربارالتماس مادروخواهرم کردم اماپاپیش نذاشتن من که نمیتونستم به دلخواه اونازن بگیرم...گفتم بروبه مامانت بگوزندگی من به خودم ربط داره ایندفعه ام بخاطردایی کاری بهش ندارم اگریکباردیگه ازاین غلطهابکنه کاری میکنم که مرغان هوابه حالش خون گریه کنن...سمانه که مثل مادرش حاضرجواب وپروبودگفت مادرم فقط یه روزدخترروازت دورکردتابفهمی پدرومادرچقدربرای بزرگ شدن بچشون خون دل میخورن توپسرنمکنشناسی برای عزیزبودی کسی که عمرجوانیش روپای بزرگ کردنت گذاشت..من وسودابه همراه دخترم شبانه ازروستامون برگشتیم وازاون شب به بعدقیدخانوادم روزدم...با اینکه سوداخیلی اذیت شده بوداماهیچی راجع به مادرم یاخواهرم نگفت..شاید هرکس دیگه ای جای سودا بود همسرش روبرعلیه خانوادش تحریک میکردامامن خداروشاهدمیگیرم سوداهیچ وقت حرفی برعلیه خانوادم نزد......
ادامه در پارت بعدی 👇
داستانهای_آموزنده
داستانهای_آموزنده
https://eitaa.com/danayi5
#سرگذشت_رعنا
#تاوان_سادگی
#پارت_صد
اسمم رعناست ازاستان همدان
سعیدگله میکردکه چراسه روزه ازش سراغی نگرفتم..گفتم شماانلاین میشدی ولی پیام نمیدادی..سعیدخندیدگفت پس امارم روداشتی میخواستم همین روبدونم وحالافهمیدم حواست بهم بوده..ازرو دستی که خورده بودم حرص میخوردم ولی حرفی نمیتونستم بزنم..سعید گفت دیگه چه خبرا..گفتم برام خواستگارامده،چندددقیقه ای سکوت کردگفت کیه؟؟گفتم من نمیشناسم ویکی ازاهالیه روستای پایینه به اسم مجید،،سعیدگفت..مجیدتوروازکجادیده..گفتم من مجیدروندیدم واصلاهم نمیشنایمش مادرش توختم عموت من روتومسجد دیده..سعیدبایه لحن عصبی گفت خب نظرجانبعالی چیه،از اینکه داشت حرص میخوردنمیدونم چراخوشحال بودم..گفتم من به عمه گفتم فعلاقصدازدواج ندارم..ولی مادراقامجیداصراردارن ماباهم حتماحرف بزنیم..سعیدچندبارآروم گفت اقامجیدآقامجید،خندم گرفته بودولی حرفی نمیزدم..سعیدگفت شایدتوهفته اینده امدم روستا..باعمه افاق حرف بزنم وبگونذاره بیان ولازمم نکرده..شماآقامجیدروببینی وباهاش حرف بزنی..به زورخودم روکنترل میکردم بلندنخندم..سعیدگفت بروکلاس دیرت شد..رفتی خونه اطلاع بده..نمیتونم بگم چقدرخوشحال بودم وقتی میدیدم انقدر بهم توجه میکنه وبراش مهم هستم...
ادامه در پارت بعدی 👇
داستانهای_آموزنده
داستانهای_آموزنده
https://eitaa.com/danayi5
#سرگذشت_مونس
#عاقبت_بخیر
#پارت_صد
اسمم مونسه دختری از ایران
گفت تودخترخودمی دوستدارم همیشه شیک باشی ازطناز پرسیدم زری گفت چندماه دیگه توی فرنگ قرارازدواج کنه ومن منصوری هم میریم..فکرمیکردم برای عروسی میخوان برن ودوباره برمیگردن..ولی زری گفت تمام املاک وداریمون روداریم میفروشیم وبرای همیشه میخوایم بریم پیش بچه ها،،باحرفش ته دلم خالی شدبغض کردم..این دو نفر فرشته نجات من بودم..و حالا ازدست دادنشون برام خیلی سخت بود..زری اشک چشمام روپاک کردگفت نبینم گریه کنی خداروشکرداری میری سرخونه زندگیت ومن ازاین بابت خیالم راحته وازهمه مهترمادرت ولیلا کنارت هستن..براشون ارزوی سلامتی کردم وگفتم هرجاهستیدخوب خوش باشید..خلاصه خانواده علی بعدازیک ساعت امدن غزل خانم یه لباس محلی سبزتنش بودوحاجی یه کت شلوار خاکستری باهمون اخمی که سری قبل هم توصورتش دیدم..مشخص بود کلا ادم بداخلاقیه..علی هفت تابرادرداشت سه تاشون که بزرگتربودن همراشون امده بودن..ولی دست خالی حتی یه شاخه گل هم دستشون نبود..باتعارف لیلا امدن تواتاق نشستن....
ادامه در پارت بعدی 👇
داستانهای_آموزنده
داستانهای_آموزنده
https://eitaa.com/danayi5
#سرگذشت_لیلا
#درس_عبرت
#پارت_صد
سلام اسمم لیلاست...
رفتم اتاق استاد صالحی، بهم خسته نباشیدی گفت و بعدش دوتا چایی آورد، تشکری کردم و گفتم کارم داشتید؟با خجالت گفت نمیدونم حرفمو چطور بزنم راستش خودتون بهتر میدونید من اهل مقدمه چینی نیستم، راستش من خیلی وقته که دنبال یه همدم و همراه برای زندگیم میگردم اما کسی باب میلم نبود ولی از اون روز که دیدمتون احساس کردم دختر خوب و معقولی هستین اما تمایلی نسبت به من ندارین، نمیدونم چطوری پا پیش بزارم اگه بخوایید یه قرار آشنایی بزاریم ...گفتم شما اگه واقعا قصدتون خیره بهتره با خانواده بیاید خونمون و اونجا جوابتونو بگیرید..گفت اگه اینطوره مشکلی نیست من فقط میخواستم نظرتونو بدونم بعد بیام خواستگاری، باشه پس آدرس و تلفن خونتون و بهم بدید تا با مادرم مزاحمتون شیم..منم بی درنگ آدرس و شماره تلفن خونه رو دادم بعدم با استاد خداحافظی کردم و ازموسسه اومدم بیرون..همینکه سوار ماشینم شدم گوشیم زنگ خورد، باز اون مرد ناشناس بود، مردد پاسخ دادم که سلام کش داری کرد و حالمو پرسید و خیلی بی پروا گفت چطوری لیلا؟از لحنش تعجب کردم و گفتم شما منو از کجا میشناسید؟
ادامه در پارت بعدی 👇
داستانهای_آموزنده
داستانهای_آموزنده
https://eitaa.com/danayi5
#سرگذشت_پروین
#چشم_هم_چشمی
#پارت_صد
سلام اسم من پروین هست متولد سال چهل هستم...
آقاجونم برگشت باز دست خالی بود شروع کردم به گریه کردن و گفتم آقا جون چرا به من قولی دادی ولی نمیتونی عملیش بکنی؟؟گفت دخترم با قومی طرف هستیم که باید کل زندگیمونو بهش بدیم تا بچه رو به ما بدن ولی میدونی که من این کارو نمی تونم بکنم چون بجز تو بچه های دیگه ای هم دارم..در ثانی چرا من باید به اونا اینهمه پول بدم اگه تو بخوای طلاق بگیری تا هفت سالگی بچه پیش تو میمونه..گفتم بابا هفت سالگی به بعد رو چیکار کنم من حتی یک لحظه نمیتونم بدون پسرم زندگی کنم گفت دخترم من با حشمت صحبت کردم حشمت میگه یا برگرده یا پول زیادی ازم میخواد که من واقعا نمیتونم اونو بدم..گفتم آقاجون پس من برمیگردم،گفت عجله نکن من یه فکرایی دارم..بعد من رفتم تواتاق ولی شنیدم که آقاجونم یواشکی به مادرم میگفت بچه تو یک هفته حسابی لاغرشده..تااینو شنیدم دیگه نتونستم طاقت بیارم..مادرم گفتم آقا چه فکری؟؟ حتماً که صلاح کار ما تو همون فکر های شماست..خلاصه یک هفته دیگه گذشت من دیگه واقعا داشتم میمردم اصلا تحمل نداشتم هیچی نمی خوردم بعد از دو هفته بود که یه روز که نشسته بودم دیدم درد عجیبی شکمم رو گرفت..من تا به این لحظه به مادرم نگفته بودم که من برای بار دوم حامله هستم ..به حساب خودم شاید سه ماهم بود.از روی درد شدید شروع کردم به جیغ زدن..
ادامه در پارت بعدی 👇
داستانهای_آموزنده
داستانهای_آموزنده
https://eitaa.com/danayi5