eitaa logo
جالب است بدانید..
12.9هزار دنبال‌کننده
27.3هزار عکس
2.4هزار ویدیو
3 فایل
به نام خدا تبلیغات نه ازنظرمارد میشود ونه تاییدمیشود😍 تعرف تبلیغات قیمت مناسب 👎 https://eitaa.com/joinchat/866648400C9a1ea12469 ایدی👎 @massomeostadi
مشاهده در ایتا
دانلود
من اکبر هستم متولد سال ۱۳۶۷شهر ارومیه اما از همون نوزادی ساکن تهرانم چند ثانیه ایی طول کشید تا نهال گفت:الو،صدای نهال توی فضا پیجید انگار که توی یه اتاق خالی یا سرویس بهداشتی و یا حموم باشه..صدامو کلفت و مردونه و دورگه کردم و گفتم:الو..نهال جان سلام،نهال گفت:سلام..کاری داشتی؟گفتم:چرا جواب پیامهامو ندادی..نهال گفت:اکبر من الان موقعیتی نیستم که صحبت کنم ،…قطع کن بعدا خودم تماس میگیرم…گفتم:باشه.ولی حتما زنگ بزن که منتظرم…تا بعداز ظهر چشمم به گوشی بود و زنگ نزد..چند بار هم مهربان زنگ زد که خیلی سرد باهاش حرف زدم..مهربان گفت:اگه کار داری مزاحم نمیشم فقط میخواستم بگم برای رزرو‌ تالار نمیریم…گفتم:مهربان!!واقعا خجالت نمیکشی؟؟کفن بابای من خشک نشده تو به فکر عروسی هستی!!واقعا ک…اینو گفتم و بدون خداحافظی قطع کردم….میخواستم طوری باهاش حرف بزنم و برخورد کنم که خودش تقاضای طلاق بده…. هر چقدر که به مهربان بی محلی میکردم و جواب تماسهاشو نمیداد به همون نسبت و شاید ده برابرشو به نهال پیام میدادم و زنگ میزدم.... ادامه در پارت بعدی 👇 داستانهای_آموزنده ‎‌‌‌‌‌‌‌‌‌ داستانهای_آموزنده ‎‌‌‌‌‌‌‌‌‌https://eitaa.com/danayi5
سلام اسمم عباس بزرگ شده ی یکی ازروستاهای غرب کشور هرچی بیشترمیگشتیم کمترازخواهرم نشونی پیدامیکردم حتی شوهرشم ازش بی اطلاع بودبامادنبالش میگشت..سودا انقدر گریه کرده بود بیقراری میکردکه نزدیک غروب بردمش درمانگاه روستابراش سرم زدن..حال اون لحظاتمون قابل توصیف نیست سارینا یه نوزاد چهل روزه بود که از شیرمادر تغذیه میکرد ومعلوم نبوداز صبح چی خورده،،اخرشب تصمیم گرفتم برم پاسگاه اطلاع بدم اماداییم میگفت صبرکن غریبه که نبرده ولی من انقدرعصبانی بودم که دیگه تحمل صبرکردن نداشتم وبادیدن حال روز سودا بدتر بهم میرختم...ساعت ازیک شب گذشته بودکه زنگ خونه ی داییم رو زدن وقتی در رو بازکردن،دختر خواهربزرگم بچه بغل وارد حیاط شد. بادیدن سارینا من وسودا گریه میکردیم بچه روبهمون دادگفت دایی عباس اینم دخترت اما مادرم گفت بهت بگم تودیگه برای مامردی کسی که نمک نشناس باشه جای توخانواده ی مانداره دست زن بچه ات روبگیربرای همیشه ازاین روستابرو،،از این همه گستاخی داشتم شاخ درمیاوردم مگه من چکارکرده بودم بازنی که دوستش داشتم ازدواج کردم.... ادامه در پارت بعدی 👇 داستانهای_آموزنده ‎‌‌‌‌‌‌‌‌‌ داستانهای_آموزنده ‎‌‌‌‌‌‌‌‌‌https://eitaa.com/danayi5
اسمم رعناست ازاستان همدان رویا گفت اگرسعید بفهمه خواستگارداری خودش رومیکشه به اون بدبخت رحم کن،تو دلم گفتم خبرنداری ازوقتی واقعیت روبهش گفتم سه روزازش خبری نیست..خلاصه من به عمه گفتم قصدازدواج ندارم واونم به خانواده مجیدخبرداد..ولی بی بی کوتاه نمیومدواصرارداشت من حتما با مجید حرف بزنم شایدنظرم عوض بشه..داشتم اماده میشدم برم کلاس که متوجه شدم برام اس امد..سریع اس بازکردم ازطرف سعید بود..نوشته بودهروقت تونستی باهام تماس بگیر..چقدر دلم براش تنگ شده بود..موقع رفتن عمه گفت رعنابی بی ول کن نیست ازکلاس،،زود بیا شاید باز امدن..گفتم عمه من یه بارجوابم رودادم مطمئن باشیدنظرم عوض نمیشه،توماشین نمیتونستم به سعیدزنگ بزنم میترسیدم راننده به عمه بگه،،وقتی رسیدم شماره سعیدروگرفتم ولی جواب نداد..میخواستم بهش اس بدم که خودش زنگ زد..بااینکه خیلی خوشحال بودم ازشنیدن صداش ولی خیلی سردگفتم کارم داشتید گفتید زنگ بزنم..گفت سه روزنمیگی من مردم یازنده نبایدیه حال بپرسی.. ادامه در پارت بعدی 👇 ‎‎‌‌‎‎داستانهای_آموزنده ‎‌‌‌‌‌‌‌‌‌ داستانهای_آموزنده ‎‌‌‌‌‌‌‌‌‌https://eitaa.com/danayi5
اسمم مونسه دختری از ایران مادرم واقاجان باتعجب نگاه من کردن گفتن مونس چرااینقدربی اعتمادیماامدیم کارت رودرست کنیم..لیلاخندیدگفت اخه پروانه ام همین وعده روبهش داده بود.اقاجان گفت روزی که من دنبال مونس رفتم عمارت منصوری قول شرف دادم درحق مونس دیگه کوتاهی نکنم وسرقولم هستم..لیلا گفت خداروشکر مونس کلی غمخوار پیدا کرده وهمه خندیدیم..اون روز از کنار مادرم تکون نمیخوردم وساعتها باهم حرف زدیم..ولی ازبرادرهام هیچی نمیپرسیدم اصلا برام مهم نبودن ودوست نداشتم چیزی ازشون بدونم..خلاصه شب خواستگاری رسید..مادرم کمک لیلاکارهاروکرداقاجان هم کلی میوه وشیرینی خریده بود..اقای منصوری وزری هم نزدیک غروب بودامدن وجمع ماشادترشد..اقای منصوری واقاجان باهم خوش بش میکردن انگارسالهاست هم رومیشناختن..زری من رو صدا کرد تو اتاقم گفت مونس بیابرات لباس اوردم..ویه کت دامن قهوه ای خیلی شیک بایه روسری ساتن کرم رنگ که گلهای ریزقهوه ای داشت بهم دادگفت‌بپوش باذوق ازش گرفتمش غرق بوسه اش کردم گفتم همیشه بهترین لباسهاروبرام میاریدومن روشرمنده میکنید.... ادامه در پارت بعدی 👇 داستانهای_آموزنده ‎‌‌‌‌‌‌‌‌‌ داستانهای_آموزنده ‎‌‌‌‌‌‌‌‌‌https://eitaa.com/danayi5
سلام اسمم لیلاست... صبح با نگار راهی دانشگاه شدیم..نگار میفهمید کلافم و مدام میپرسید چی شده؟ نمیخواستم فعلا تا نفهمیدم طرف کیه نگار چیزی بدونه .کلاس اولی که تموم شد گوشیمو روشن کردم که چند تا پیام از اون فرد ناشناس اومد و تو همش نوشته بود کجایی عزیزم؟‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌شمارشو گرفتم که ببینم طرف کیه؟!بعد دو بوق سریع جواب داد گفت جانم؟منم هول شدم زود قطع کردم، با خودم گفتم صداش اصلا آشنا نبود یعنی کی میتونه باشه؟!اون روز سر کلاس ها اصلا حواسم به درس نبود.عصر با بی حوصلگی رفتم موسسه، امروز اصلا حال و حوصله درس دادنم نداشتم واسه همین بی خبر ازشون یه تست آزمایشی گرفتم و خودم بیکار پشت میز نشستم..اون مرد ناشناس هی پیام میداد که چرا قطع کردی؟ خب بیا با دلم راه بیا و دوست شیم..از صراحت کلامش خیلی تعجب کرده بودم، اون حتما منو میشناخت..!تو همین فکر ها بودم که در کلاس رو زدن، استاد صالحی بود گفت بعد کلاس کارم داره برم تو اتاقش..امتحان که تموم شد یذره تمرین حل کردمو کلاس رو تموم کردم..رفتم اتاق استاد صالحی، بهم خسته نباشیدی گفت و بعدش دوتا چایی آورد، تشکری کردم و گفتم کارم داشتید؟ ادامه در پارت بعدی 👇 ‎‎‌‌‎‎ داستانهای_آموزنده ‎‌‌‌‌‌‌‌‌‌ داستانهای_آموزنده ‎‌‌‌‌‌‌‌‌‌https://eitaa.com/danayi5
سلام اسم من پروین هست متولد سال چهل هستم... مادرم می‌گفت پروین توروخدا کمتر منو اذیت کن بیا بشین غم تو آخر منو میکشه...ولی من فقط به فکر پسرم بودم حتی حاضر بودم دوباره به این زندگی نکبتی برگردم ولی فقط پیش پسرم باشم آقاجون شب خیلی دیر اومد..رفتم دم در ولی وقتی با دست خالی دیدمش دودستی زدم به سرم گفتم آقا جون بچرو ندادند؟؟ گفت دخترم حشمت خونشون نرفته مادرش و حتی اهالی اون خونه خبر ندارند که حشمت بچه رو کجا برده صدای گریه ام بلند تر شد گفتم..الان طفلک کجاست، گرسنه است.. کجا خوابیده اصلا بدون من چیکار میکنه... اون شب اونقدر گریه کردم که آقا جون و مادرمم همراه با من گریه کردن و هیچی نخوردیم..من دوتا خواهر کوچکتر از خودم داشتم که اون روزها برای یکیشون خواستگار میومد..آقاجونم به مامانم گفت فعلا خواستگار راه نده تا تکلیف پروین مشخص بشه ..یک هفته بعد دوباره آقاجون رفت به سمت روستا شون نگم براتون که توی یک هفته چه اتفاق هایی برای من افتاد از غم دوری پسرم هزیان می‌گفتم شعر می خوندم به سرم می زدم بلند بلند گریه میکردم ولی هیچ چیزی دلمو آروم نمیکرد.. بعد از یک هفته آقاجونم رفت به سمت روستا شون دوباره من دلواپسی گرفتم و کل اتاق راه رفتم وقتی آقاجونم برگشت باز دست خالی بود... ادامه در پارت بعدی 👇 داستانهای_آموزنده ‎‌‌‌‌‌‌‌‌‌ داستانهای_آموزنده ‎‌‌‌‌‌‌‌‌‌https://eitaa.com/danayi5
من ترلان هستم یه دختر آذری سال ۱۳۳۸ تو یکی از روستاهای اطراف تبریز به دنیا اومدم با شنیدن این حرف غصه‌ام چندین برابر شد و پژمرده یه گوشه کز کردم و چشم دوختم به سیامک که توی اتاق خوابش برده بود.حسین گفت؛ خودت میدونی که فقط یه کم از پول پیش خونه برامون مونده، نصفش رو من برمیدارم تا کارهای ماشین رو ردیف کنم و نصف بقیه اش رو میدم بهت که با محمد داداشت بچه رو ببری بیمارستان واسه عمل..اواخر تابستون بود و زمان ثبت نام مدرسه‌ی بچه‌ها رسیده بود بود،بچه‌هارو ثبت نام کردم و بعدش گذاشتمشون پیش خانوم و با سیامک و محمد و با دل نگرانی راهیه تبریز شدیم..با تمام استرس‌هایی که داشتم و حسین هم‌ پیشم نبود، عمل با موفقیت انجام شد و عمل بعدی موند برای دو سال دیگه.محمد بعد از عمل برگشت و من تنها موندم تا زمانیکه دکتر، سیامک رو مرخص کنه فکرم همش پیش بچه‌ها بود و هر روز از بیمارستان زنگ میزدم خونه عمه‌خانوم از خانوم حال حسین و بچه هارو جویا میشدم.ولی حال حسین اصلا خوب نبود..تو بیمارستان تنها بودم و روزها به سختی میگذشت تموم درد و غم دنیا رو دلم هوار شده بودمدام فکر میکردم و غصه میخوردم پول کافی نداشتیم و خونه نصفه کاره مونده بود هم ماشین و هم عمل سیامک هزینه زیادی برداشته بود... ادامه در پارت بعدی 👇 داستانهای_آموزنده ‎‌‌‌‌‌‌‌‌‌ داستانهای_آموزنده ‎‌‌‌‌‌‌‌‌‌https://eitaa.com/danayi5
سلام اسمم گلابه سوگلی پدر و مادرم بودم.. نیما بهم پیام داد گلاب اگر منو دوستداری بیخیال حرفهای مادرم شو با اینکه خیلی برام سخت بود ولی بازم سکوت کردم..فرداش منتظر نیما بودم که باهم بریم خرید وقتی رسید دیدم مادرش جلونشسته، سوار شدم سلام کردم سهیلا به زور جواب سلامم داد گفت به اصرار نیما آمدم..گفتم خوبکاری کردید.تو طلافروشی تا دلتون بخواد اذیت کرد جوری که نیما هم کلافه شده بود..برای اینکه شربه پانشه حلقه هامون به انتخاب مادرش خریدیم میخواستم به نیما بگم امروز آرایشگاه رو کنسل کن که مادرش گفت آرایشگاهم بروپیش دختر خاله نیما کارش خیلی خوبه من که نمیدونستم کارش درچه حدیه گفتم میشه بریم چند تا نمونه کارهاش ببینم..ما در نیمایه نگاه بدی بهم انداخت گفت نترس لولو روبلده هلوکنه سرتون در نیارم خرید عقدم ارایشگاهم اون چیزی نبود که خودم میخواستم ولی بخاطر عشقم هیچی نگفتم..یک هفته مونده به مراسم مادر نیمایه پدرم زنگزد گفت،ما ۱۲۰ نفر مهمون داریم بابام گفت قدمشون روچشم ما و قطع کرد... ادامه در پارت بعدی 👇 داستانهای_آموزنده ‎‌‌‌‌‌‌‌‌‌ داستانهای_آموزنده ‎‌‌‌‌‌‌‌‌‌https://eitaa.com/danayi5
من مهین ۴۵ ساله و متولد تهران هستم خدا ستار العیوب هست اما خدا هم برای پنهون کردن گناهها زمان داره،زمانی که حکم فرصت برای ماست تا از اون گناه برگردیم و توبه کنیم.بعد از یه مدت خدا دستمونو رو میکنه تا بیشتر از اون درگیر گناه نشیم..هم ستارالعیوبه و هم بنده هاشو دوست داره و به خودشون واگذار نمیکنه..گذشت و یه روز با دانیال توی خونه قرار گذاشتیم..برای اون روز یه لباس قشنگی خریده بودم.دانیال با دیدنم واقعا شوکه شد و گفت: عشقم،هر روز بهتر از دیروز میشی.،چقدر این لباس به رنگ پوستت میاد. خواستم جوابشو بدم که در باز شد و امیرحسین وارد خونه شد..هر دو شوکه شدیم.دانیال از ترس توی جاش میخکوب موند و تا ببینه چه اتفاقی میفته.، اما من به تنه پته افتادم و خواستم دروغی سرهم کنم ولی لال شدم. امیرحسین بقدری ناراحت و عصبی شد که رنگ صورتش به سیاهی رفت و دستاش شروع به لرزشهای شدید عصبی کرد..دانیال وقتی حال امیرحسین رو دید از فرصت استفاده و سریع فرار کرد.حالا من موندم و یه دیوونه،دیوونه ایی که باعث و بانیش خودم بودم..امیرحسین یهو دیوانه وار هوار کشید و بهم حمله کرد.،کتک بود که میزد.واقعا به قصد کشت ، کتکم زد اما نمردم،ای کاش میمردم و این بی ابرویی رو به دوش نمیکشیدم..... ادامه در پارت بعدی 👇 داستانهای_آموزنده ‎‌‌‌‌‌‌‌‌‌ داستانهای_آموزنده ‎‌‌‌‌‌‌‌‌‌https://eitaa.com/danayi5
من معین ۳۰ساله و متولد تهرانم چند دقیقه بعد آبجی جواب داد:خداروشکر.الان بخواب وقتی صبح شد میام دیدنت،جایی نری باشه،داداشی..؟نوشتم:باشه…با خیال راحت خوابیدم و صبح با صدای زنگ بیدار شدم.آبجی بود که مستقیم اومد توی اتاقم و بغلم کرد و گفت:خداروشکر که سالمی،.من باور میکنم که اون سارای خراب تورو گول زده بود.دیروز رفتم خونشون و حقشو گذاشتم کف دستش…متعجب گفتم:سارا چی گفت،؟زیر بار رفت یا نه؟شوهرش پژمان چی؟اونم فهمیده بود؟آبجی گفت:پژمان شوهرش نیست،،اونم یه فریب خورده مثل توعه،شوهرش یه اقای دیگه ایی هست.از اونجایی که پای کلانتری به اون خونه باز شد و اظهارات تو ،شوهرش فهمید که سارا بهش خیانت میکنهاما انگار براش مهم نبود، چون به من گفت به شما ربطی نداره زن من چیکار میکنه،،شما جلوی برادر خودتونو بگیرید،شاخ در اوردم و گفتم:یعنی چی،؟شاید شوهرش نیست،آبجی گفت:همسر شرعی و قانونیشه،همسایه ها تایید کردند،همسایه ها میگفتند شوهرش غلام حلقه به گوشش هست و هر کاری دوست داره میکنه.... ادامه در پارت بعدی 👇 داستانهای_آموزنده ‎‌‌‌‌‌‌‌‌‌ داستانهای_آموزنده ‎‌‌‌‌‌‌‌‌‌https://eitaa.com/danayi5
اسمم شیرین تویه خانواده شلوغ به دنیاامدم. مامانم گفت توشهرغریب چه جوری میخوای ازخودت مراقبت کنی..گفتم من بچه نیستم ازپس خودم برمیام بعدش چندتادوست خوب دارم اونجا تنهانیستم اینجابمونم هیچ پیشرفتی توزندگیم ندارم نهایتش بایدبایکی لنگه ابوالفضل ازدواج کنم،با باباصحبت کن تومیتونی راضیش کنی..مامانم بدش نمیومدمن ازاون محل برم چون همسایه هاخیلی فضول بودن یه جورای حرفاشون رومخش بود،سرتون درنیارم باکمک مامانم تونستم بابام راضی کنم البته راضی کردنش۲ماه طول کشید ظرف دوهفته مغازه روخالی کردم وسایلم فرستادم تهران..صفرتاصدکارهام بابام انجام داد،وتاجابیفتم یک ماهی بامامانم پیشم موندن مامانم گفت درس خواهرت تموم بشه میفرستمش پیشت که تنهانباشی..تواین مدتی که اسباب کشی کردم امدم تهران باامیرمثل قبل درتماس نبودم نمیخواستم خانوادم بفهمن با هاش درتماسم،باوجودامیرکمکهاش تونستم به ارامشی که سالهادنبالش بودم برسم... ادامه در پارت بعدی 👇 داستانهای_آموزنده ‎‌‌‌‌‌‌‌‌‌ داستانهای_آموزنده ‎‌‌‌‌‌‌‌‌‌https://eitaa.com/danayi5
من الهام هستم ،متولد دهه ی ۶۰ وقتی مامان اومد دیدم کلی گریه کرده،.پرسیدم:چی شد مامان.خاله رو بردند بیمارستان؟مامان با بغض گفت:بیچاره تموم کرده،.فکر کنم ببرند سردخونه…خیلی ناراحت شدم و گفتم:پریسا از کجا متوجه شد و اومد،مامان گفت:شماره ی بهنام رو دادم به پرستارش و زنگ زد.خدایی خیلی زود هم رسیدند..بهنام یه پسر لوس و ننر داره.والله توی این ده دقیقه به اندازه ی یک سال غر زد.فکر کنم اون پریسای چشم سفید لوس بارش اورد..قربون نوه های خودم برررررم…خلاصه اون روز مادر پریسا رو بردند تا فردا مراسم کفن و دفنش انجام بشه..عید دیدنی خونه ی مامان تموم شد و خواهرام رفتند.وقتی خونه خلوت شد داود گفت:الی..ما هم بریم خونه ی مامانم….فکر کنم امشب تنهاست چون رحمان(برادر کوچیک و مجردش) رفته مسافرت…در حالیکه توی دلم غر میزدم اما با لبخند زورکی گفتم:بریم خب…من شب نمیمونم اونجا.وقتی جای خوابم عوض میشه نمیتونم بخوابم،داود پیش مامان و بابا حرفی نزد و خداحافظی کردیم و اومدیم بیرون..در خونه ی پریسا اینا بسته بود و ماشین بهنام هم نبود..با خیال راحت سوار ماشین شدم و از محل دور شدیم… ادامه در پارت بعدی 👇 داستانهای_آموزنده ‎‌‌‌‌‌‌‌‌‌ داستانهای_آموزنده ‎‌‌‌‌‌‌‌‌‌https://eitaa.com/danayi5