#سرگذشت_لیلا
#درس_عبرت
#پارت_نوزده
سلام اسمم لیلاست...
شب همگی آماده و آراسته رفتیم خونه طلعت خانوم. آرمین هم حسابی به خودش رسیده بود و اومده بود که تو مراسم شرکت کنه، به قول خودش تک داماد خانواده بود و حضورش واجب.. خونه طلعت خانم مثل خونه بابام ساده بود، همگی تو هال نشسته بودیم. شوهر طلعت خانم چند سال پیش به رحمت خدا رفته بود و خودش و تک دخترش تنها زندگی میکردن، الانم عمه بزرگشون به عنوان بزرگتر اومده بود تو مجلس و حسابی عصا قورت داده..نشسته بود..انگار ارث باباشو بالا کشیده بودیم،بس که با چهره عبوس نگاهش به دیوار بود. وقتی الهه با سینی چایی اومد، هممون بهش خیره شدیم.. الحق که دختر خوشگل و نجیبی بود، صورتش دست نخورده بود و معلوم بود تا حالا آرایشگاه هم نرفته... سعیدم ریز ریز نگاهش میکرد و یه لبخند ژکوند رو لباش بود.. میدونستم الان قند تو دلش آب میکنن و حسابی از انتخاب ما راضیه. قرار شد الهه و سعید برن حرف بزنن، ما هم مشغول گوش کردن به پند و اندرز عمه بزرگه بودیم .مرتب میگفت این دختر یتیمه، حقشه خوشبخت شه، اگه قسمت هم شدن از گل نازکتر بهش نگید.. مامانم قول داد الهه رو مثل من دوست داشته باشه و نگه بالا چشمش ابروعه. الهه و سعید با لبای خندون برگشتن، سعید لوتی وار گفت بزنید دست قشنگه رو....
ادامه در پارت بعدی 👇
داستانهای_آموزنده
داستانهای_آموزنده
https://eitaa.com/danayi5
#سرگذشت_لیلا
#درس_عبرت
#پارت_بیست
سلام اسمم لیلاست...
سعید لوتی وار گفت بزنید دست قشنگه رو...من و مامان کل کشیدیم و بقیه دست زدن مامان سریع انگشتر نشون رو از کیفش دراورد و دست الهه کرد طلعت خانم باز شیرینی بهمون تعارف کرد..معلوم بود اونا هم از این وصلت راضی به نظر میان اخر شب بود که همه خداحافظی کردیم و برگشتیم خونه بابام.آرمین گفت خیلی خستم جمع کن بریم.منم زود وسایلمو برداشتم و با آرمین راهی خونه شدیم. آرمین از شدت خستگی چشماش قرمز بود، همینکه به خونه رسیدیم سرش رو بالش نرسیده خوابش برد.. من اما از خوشحالی خوابم نمیبرد، رفتم تلوزیون و روشن کردم و نشستم جلوش که یهو دیدم موبایل آرمین زنگ خورد تا وقتی من رسیدم قطع شد..با خودم گفتم این وقت شب کی میتونه باشه؟!خواستم برگردم که باز موبایلش زنگ خورد، ایندفعه زود گوشی رو برداشتم، با صدای زنونه ای که اومد انگار آب یخ روم خالی کردن .همونطور که صدام میلرزید گفتم شما؟ اونم انگار هول شد و گفت ببخشید با آقای دکتر کار داشتم، میخواستم بگم من فردا باید برگردم روستا، مادرم حالش خوب نیست، میخواستم مرخصی یک روزه برام رد کنن بهش گفتم باشه به دکتر میگم خداحافظ..بعد از اینکه قطع کردم با خودم گفتم اخه این ساعت مال زنگ زدنه؟ زنیکه نفهم با خودش نمیگه شاید اینا خواب باشن من مزاحم نشم!!احساس میکردم دروغ گفت مرخصی نمیخواست کاره دیگه ای داشت...چون اگه واقعا مرخصی میخواست میتونست پیام بده، آرمین صبح میخوند...
ادامه در پارت بعدی 👇
داستانهای_آموزنده
داستانهای_آموزنده
https://eitaa.com/danayi5
#سرگذشت_لیلا
#درس_عبرت
#پارت_بیست_یک
سلام اسمم لیلاست...
با خودم کلنجار میرفتم..هزار و یک دلیل برا خودم میاوردم که شاید خودمو توجیح کنم ولی بهش شک داشتم..حتی به آرمین هم بدگمان شده بودم، معلوم نبود چطور باهاش رفتار کرده که به خودش اجازه داده این وقت شب بهش زنگ بزنه..با اعصابی داغون خوابیدم،فردا صبح زودتر از خواب بیدار شدم که هم صبحونه آرمین بدم هم قضیه تماس دیشبو بدونم وقتی آرمین اومد تو آشپزخونه گفت بازم که شاهکار کردی، ایندفعه چی میخوای..کلافه گفتم هیچی نمیخوام بشین صبحونتو بخور.. با اوقاتی تلخ دو لقمه خوردم و دووم نیاوردم و گفتم آرمین دیشب ساعت یک شب منشیت زنگ زد و گفت براش مرخصی رد کنی..آرمین خیلی ریلکس صبحونشو میخورد و گفت باشه ممنون که گفتی..با تعجب نگاهش کردم و گفتم یعنی عجیب نیست؟ گفت چی..گفتم اینکه نصف شب زنگ زده واسه گرفتن مرخصی..! گفت چه بدونم لابد ازم حساب میبره خواسته صبح نگه،زودتر بگه.. احساس کردم آرمین پکر شد، منم دیگه بحث رو ادامه ندادم..نمیخواستم بحث به جاهای باریک بکشه...روزها میگذشت و آرمین داشت مدرک تخصصشو میگرفت تازگیا زیاد بهم گیر میداد میگفت برو واسه گواهینامه ثبت نام کن خیلی زشته ماشین داری ولی گواهینامه نداری و ماشین روندن بلد نیستی.. منم یکم ترس داشتم از پشت فرمون نشستن ولی دلمو زدم به دریا و رفتم ثبت نام کردم تا آرمین انقدر بهم گوشزد نکنه بعد سه بار رد شدن بالاخره قبول شدم و گواهیناممو گرفتم بعضی شبا آرمین منو میبرد جاهای خلوت و ماشین و دستم میداد تقریبا راه افتاده بودم و بعضی روزا که آرمین تا دیر وقت مطب بود میرفتم خونه بابام..سعید و الهه به تازگی عقد کرده بودن و قرار بود پنج ماه دیگه عروسی کنن. مامان میگفت زودتر حامله شو تا جای پات محکم شه خونه شوهرت..اما من هنوز آمادگی مادر شدن نداشتم..احساس میکردم آرمین باهام غریبی میکنه.. شبا ازم دوری میکرد یا اونقد خودشو تو کار غرق میکرد که وقتی برای با من بودن نداشته باشه تمام سردی هاشو من نفهم گذاشته بودم پای درس و کارش و میگفتم خسته اس نمیتونه...غافل از اینکه من سرمو کرده بودم زیر برف...
ادامه در پارت بعدی 👇
داستانهای_آموزنده
داستانهای_آموزنده
https://eitaa.com/danayi5
#سرگذشت_لیلا
#درس_عبرت
#پارت_بیست_دو
سلام اسمم لیلاست...
غافل از اینکه من سرمو کرده بودم زیر برف... اون شب مامان واسه شام دعوتمون کرده بود اما آرمین گفت کار داره و نمیتونه بیاد منم با ماشین خودم رفتم، وقتی رسیدم خونه بابام هر کس مشغول کاری بود..الهه داشت سالادها رو تو ظرف میچید، بهش گفتم کمک نمیخوای؟گفت بیا توام کمک کن تنها نمونی تو هال..تو همون حین که ظرفا رو از کابینت بیرون میاوردم الهه گفت چطوری؟ چند وقته نمیای..؟ گفتم آرمین سرش شلوغه منم تنهایی جایی نمیرم..گفت حالا که شوهرت داره تخصصشو میگیره توام برو ادامه تحصیل بده... خوب نیست از نظر علمی کلی باهم تفاوت داشته باشید..گفتم الهه جون من زمان مجردیمم به زور دیپلممو گرفتم، از درس و مدرسه بیزارم، اصلا کتاب خوندن رو دوست ندارم گفت از من گفتن بود، اینکه شوهرت بیشتر از خودت سواد داشته باشه خودش باعث اختلاف میشه..جواب الهه رو ندادم، تو دلم گفتم دختره حسود چشم دیدن خوشبختیمو نداره..من و آرمین اصلا باهم تو هیچ زمینه ای اختلاف نداشتیم...تا حالا یه دفعه ام سطح علمیشو تو سرم نکوبیده بود.بعد از اینکه شامو خوردیم تو شستن ظرف ها به الهه کمک ندادم..دلم نمیخواست باز اون نصیحت های مزخرفشو بشنوم..شب وقتی برگشتم خونه، آرمین هنوز نیومده بود خونه..هر چی به گوشیش زنگ میزدم خاموش بود..
ادامه در پارت بعدی 👇
داستانهای_آموزنده
داستانهای_آموزنده
https://eitaa.com/danayi5
#سرگذشت_لیلا
#درس_عبرت
#پارت_بیست_سه
سلام اسمم لیلاست...
هر چی به گوشی آرمین زنگ میزدم خاموش بود..با خودم میگفتم ساعت دوازده شب چه..مریضی تو مطب میمونه که این تا الان نیومده...؟! خودمو سرزنش میکردم که چرا شماره مطبو ندارم وگرنه الان راحت میتونستم بفهمم مطبه یا نه؟ تا ساعت یک همینجور خودخوری میکردم، که بالاخره اومد..وقتی اومد حالت عادی نداشت منو که دید گفت بیداری خانم؟! گفتم تا الان کجا بودی واست مهم نیست من تا این وقت شب تنها بمونم؟گفت باز گیر نده خانم خوشگله بخاطر تو داشتم تا الان کار میکردم بعدم قهقهه بلندی زد و رفت تو حموم..فهمیدم حالش نرمال نیس و رفت حموم ولی واسم سوال بود که چرا دیر میاد بهش مشکوک شده بودم وقتی از حموم اومد بیرون گفتم راستشو بگو کجا بودی؟گفت معلومه دیگه مهمونی بودم گقتم چشمم روشن بی خبر و تنها رفتی چرا منو نبردی .گفت مهمونی دکتر و پرستارا بودم روم نشد توعه بی سواد و با خودم ببرم...اشک تو چشام جمع شد و گفتم ولی تو منو اینجوری پسند کردی یادت نیست روز اول بهت گفتم میزان تحصیلاتمو گفتی مشکلی نیست..؟گفت اون موقع گول ظاهر زیباتو خوردم..با شدت رو صورتش تف کردم و رفتم داخل اتاق درو قفل کردم..خودمو انداختم رو تخت و با صدای بلند گریه میکردم..حرفاش خیلی برام گرون تموم شد..اصلا از آرمین انتظار چنین برخوردی نداشتم....
ادامه در پارت بعدی 👇
داستانهای_آموزنده
داستانهای_آموزنده
https://eitaa.com/danayi5
#سرگذشت_لیلا
#درس_عبرت
#پارت_بیست_چهار
سلام اسمم لیلاست...
الهه راست میگفت ما از نظر علمی خیلی باهم اختلاف و تفاوت داشتیم و این باعث اولین ناسازگاریمون شده بود..ولی هر چی که بود من حاضر نبودم خودمو و علایقمو تغییر بدم..من از اول بهش گفتم از درس خوندن بیزارم میخواست همون موقع بگه که نمیتونه با این مورد کنار بیاد..اونقدر عصبی بودم که حد نداشت!دلم میخواست آرمینو از وسط نصف کنم!
خیر سرم گفتم با یه پولدار ازدواج میکنم زندگیم آروم میشه اما برعکس شد..!انقدر حرص خوردم و خودخوری کردم کم مونده بود سکته رو بزنم!با هر بدبختی که بود نزدیکای صبح خوابم برد..ظهر با تابش نور خورشید از خواب بیدار شدم..خونه سوت و کور بود و آرمین خبر مرگش رفته بود سرکار!لعنت به این زندگی!..تو خونه بابام چقدر آروم و بی دغدغه بودم! اما حالا...هیییی خدااا خودت رحم کن!بدون اینکه خونه رو مرتب کنم، کلی به خودم رسیدم و سوییچمو برداشتم و رفتم بیرون..میخواستم از لجش برم چند تا کلاس ثبت نام کنم تا دهنش بسته شه!
حدود نیم ساعتی تو راه بودم تا به باشگاه رقص رسیدم! عاشق رقص بودم..مخصوصا رقص شافل.. لامصب انرژی آدمو تخلیه میکرد.از مربی خواستم که کلاس خصوصی و فشرده برام برگزار کنه تا سریع تر یاد بگیرم..اونم از خدا خواسته فوری قبول کرد!بعد کلاس رقص، رفتم کلاس زبان انگلیسی و ترکی استانبولی ثبت نام کردم و بعدشم خودمو به یه رستوران توپ دعوت کردم و یه ناهار مفصل برای خودم سفارش دادم...عزممو جزم کرده بودم که کاری کنم تا دهن آرمینو ببندم و از طرفیم دیگه تو کاراش دخالت نکنم...
ادامه در پارت بعدی 👇
داستانهای_آموزنده
داستانهای_آموزنده
https://eitaa.com/danayi5
#سرگذشت_لیلا
#درس_عبرت
#پارت_بیست_پنج
سلام اسمم لیلاست...
عزممو جزم کرده بودم که کاری کنم تا دهن آرمینو ببندم و از طرفیم دیگه تو کاراش دخالت نکنم..اصلا هرچقدر بدتر باشی آدمای دورت باهات بهتر میشن!!تا شب برای خودم بیرون بودم و خرید میکردم...حیف دوست صمیمی چیزی نداشتم تا باهاش خوش بگذرونم!مجبور بودم تنهایی برای خودم خوش باشم...
حواسم به ساعت نبود و وقتی به خودم اومدم دیدم ساعت ده شبه!!!هول شده سوار ماشینم شدم و راه افتادم سمت خونه..عجیب بود که آرمین تا حالا بهم زنگ نزده بود...!دست بردم داخل کیفم تا گوشیمو بردارم اما هر چقدر گشتم نبود!!با تعجب یه گوشه نگه داشتمو کل ماشینو گشتم، اما نبود که نبود!انگار آب شده بود رفته بود زمین..یکم که فکر کردم تازه یادم اومد من اصلا با خودم گوشی نیاورده بودم!!گوشیمو خونه جا گذاشته بودم..فوری گازشو گرفتم و رفتم خونه...بخاطر ترافیک سنگینی که تو خیابون بود ساعت یازده به خونه رسیدم!!از استرس داشتم میمردم..دعا دعا میکردم که آرمین سرش به جایی گرم شده باشه و برنگشته باشه خونه اما زهی خیال باطل..خریدامو تو دستم گرفتم و ترسون ترسون سوار آسانسور شدم و رفتم بالا..قبل از اینکه وارد خونه بشم، صلواتی فرستادمو خودمو زدم به بیخیالی و درو باز کردم و رفتم تو...
ادامه در پارت بعدی 👇
داستانهای_آموزنده
داستانهای_آموزنده
https://eitaa.com/danayi5
#سرگذشت_لیلا
#درس_عبرت
#پارت_بیست_شش
سلام اسمم لیلاست...
آرمین بهم توپید: کجا بودی به سلامتی؟!
با اینکه زهرم داشت میترکید، اما خودمو زدم به کوچه علی چپ و بدون اینکه جوابشو بدم، پشت چشمی براش نازک کردمو از کنارش رد شدم..عصبی بازومو گرفت و کشید و گفت: با تو بودم..!اه خدا چقدر از این متنفر بودم که یکی بازومو بکشه..خریدامو انداختم زمینو محکم بازومو از دستش بیرون کشیدمو گفتم دستتو بکش... هر جا بودم که بودم..! چرا باید بهت جواب پس بدم؟ مگه من تو رو تا حالا سوال پیچ کردم؟پوزخندی زد و گفت خوبه... خوووبه! زبون دراوردی!متقابلا پوزخندی زدم و زبونمو دراوردم و گفتم زبون داشتم و دارم... نگاه کن... از زبون تو دراز تره! اما من حرمت سرم میشد و با احترام باهات حرف میزدم..ولی انگاری اشتباه میکردم!با این حرفم جری شد و سیلی محکمی تو گوشم خوابوند..با این کارش عصبی شدم و دستامو روی گوشام گذاشتم و چشامو بستم و دهنمو باز کردم و تا جون داشتم جیغ بنفش کشیدم..آرمین اولش بهت زده نگاهم میکرد و هیچ عکس العملی نشون نمیداد!..اما به خودش اومد و محکم دستشو گذاشت رو دهنمو گفت چتهههه؟؟؟ دیوونه شدی مگههه؟حرصی گاز محکمی به دستش زدم که دادش به هوا رفت و دستشو از روی دهنم برداشت و دوباره به جیغ زدنم ادامه دادم..آرمین ترسیده دوباره دستشو گذاشت روی دهنمو گفت لیلا.. غلط کردم...توروخدا جیغ نزن آبرومون رفت..ببخش... تو راست میگی..غلط کردم زدمت فقط کوتاه بیا....
ادامه در پارت بعدی 👇
داستانهای_آموزنده
داستانهای_آموزنده
https://eitaa.com/danayi5
#سرگذشت_لیلا
#درس_عبرت
#پارت_بیست_هفت
سلام اسمم لیلاست...
ترسیده نگاهم کرد و گفت دستمو برمیدارم اما توروخدا دیگه جیغ نزن باشه؟؟سری به نشونه تایید تکون دادمو با تردید دستشو از روی دهنم برداشت.همین که دستشو از روی دهنم برداشت، محکم هولش دادم و گفتم وحشی روانی..!!بدون اینکه خریدامو بردارم، رفتم تو اتاق و محکم درو بهم کوبیدم..اون شب بعد یه ساعت آرمین اومد تو اتاقمو بابت سیلی که بهم زد ازم معذرت خواهی کرد و یه جورایی باهم دیگه آشتی کردیم!زندگیمون افتاده بود رو غلتک..من پنهونی به دور از چشم آرمین کلاسامو میرفتم و الکی بهش گفته بودم که باشگاه بدنسازی ثبت نام کردم..!یک سالی از زندگیمون گذشت و ما با همدیگه خوشبخت بودیم و هیچ مشکلی با هم دیگه نداشتیم..و آرمینم دیگه از اون شب دعوامون به بعد، جرئت نکرد که تحصیلاتمو بکوبه تو سرم، چون بدجور حالشو میگرفتم..تو این یکسال زبان ترکی و انگلیسیم عالی شده بود و به لطف کلاسهای فشردم میتونستم مثل بلبل به هر دو زبان تا حدود زیادی حرف بزنم..کلاس رقصمم که نگم براتون عالی بود.. به حدی رقص شافل و عربی و ایرانیم خوب بود که مربیم بهم پیشنهاد کار داده بود اما من بخاطر شرایطم نمیتونستم قبول کنم چون آرمین حتی خبر نداشت که من همچین کلاسایی میرم!!خسته و کوفته از کلاس برگشته بودم و حسابی خوابم میومد،رفتم که بخوابم اما گوشیم زنگ خورد.....
ادامه در پارت بعدی 👇
داستانهای_آموزنده
داستانهای_آموزنده
https://eitaa.com/danayi5
#سرگذشت_لیلا
#درس_عبرت
#پارت_بیست_هشت
سلام اسمم لیلاست...
رفتم که بخوابم اما گوشیم زنگ خورد... مامانم بود! با ذوق جواب دادمو بعد از اینکه با هم احوال پرسی کردیم، برای شام دعوتمون کرد، با کمال میل قبول کردم.بعد از اینکه حرفمون تموم شد، ساعت رو کوک کردم و خوابیدم.با صدای زنگ ساعت گوشیم، خواب آلود، به زور از خواب بیدار شدم و خودم حاضر شدم ..بعد زنگ زدم به آرمین تا بیاد دنبالم.. بعد چند تا بوق شنگول گوشیو جواب داد و گفت جانم؟+سلام عزیزم چطوری؟ شب خونه ی...با شنیدن صدای خنده ی یه زن که از اونور خط میومد حرفمو قورت دادم و با تردید پرسیدم صدای چی بود؟؟
آرمین دستپاچه گفت کدوم صدا؟
گفتم همین الان صدای خنده ی یه زنو شنیدم!!با بد قلقی گفت وااا عشقم توهم زدی؟ چه صدایی؟ من الان بیمار دارم کاری داری سریع بگو..عصبی گفتم شب خونه مامانم دعوتیم.. سریع بیا دنبالم بریم. یکم دست دست کرد و گفت تو آژانس بگیر برو...من مطبم شلوغه یکم دیر میام.مطمئن بودم توهم نزدم و صدای خنده یه زن رو شنیدم!آرمین سر کارش خیلی جدی بود و اصلا با بیماراش اهل شوخی و خنده نبود..پس اون زن کی میتونه باشه؟ نکنه منشیش بود؟!
ادامه در پارت بعدی 👇
داستانهای_آموزنده
داستانهای_آموزنده
https://eitaa.com/danayi5
#سرگذشت_لیلا
#درس_عبرت
#پارت_بیست_نه
سلام اسمم لیلاست...
این فکر مثل خوره افتاده بود به جونم و هی دستم میرفت سمت موبایل که به آرمین زنگ بزنم و ببینم هنوز با زنه در حال بگو بخندن یا نه ولی هربار پشیمون میشدم..دلم نمیخواست خودمو کوچیک کنم و آرمینم جواب درست و حسابی بهم نمیداد...برای فرار از فکر زودتر آماده شدم و از لج آرمین که گفت با آژانس برو، با ماشین خودم رفتم و تو خیابونا با اخرین سرعت میروندم.. میخواستم عصبانیتمو سر پدال ماشین خالی کنم..سالم رسیدن خونه بابام با اون سرعت بالا شبیه معجزه بود!مامان که فهمید کلافه به نظر میام مدام میپرسید چرا پکری؟ با آرمین حرفت شده؟ منم میدونستم مامان زود نگران میشه چیزی بهش نگفتم که صدای خنده زن شنیدم.. فقط گفتم سرم درد میکنه و تا شام حاضر میشه میرم یکم استراحت کنم.. رفتم تو اتاق زمان مجردیم دراز کشیدم، ساعدمو گذاشتم رو چشام و به زمان هایی که بی غصه اینجا سرمو میذاشتم به بالشت فکر کردم،اون موقع دغدغه ای نداشتم ولی الان پر بودم از تنش،هر روز که میگذشت احساس میکردم زندگیم سردتر شده..آرمین از نظر مالی برام کم نمیذاشت اما محبتاش کم شده بود و مدام خستگی رو بهانه میکرد و ازم دوری میکرد...
ادامه در پارت بعدی 👇
داستانهای_آموزنده
داستانهای_آموزنده
https://eitaa.com/danayi5
#سرگذشت_لیلا
#درس_عبرت
#پارت_سی
سلام اسمم لیلاست...
بعضی شبا که زود میومد هم میگفت باید برم دورهمی دوستانه دکتر و پرستارها
هر بار میگفتم منم ببر، با بهانه های مختلف سرمو شیره میمالید و میگفت دفعه بعد حتما میبرمت..ولی میدونستم از بودن من کنارش خجالت میکشه تو جمع همکاراش.من دیگه حتی مطبشم نمیرفتم که غافلگیرش کنم...دلم یه دلخوشی میخواست، یه دلخوشی مثل یه بچه...به درخواست آرمین این یکسال و نیم که از ازدواجمون میگذشت از بچه دار شدن جلوگیری میکردیم..آرمین میگفت فعلا واسه بچه زوده..!اما من واقعا دلم بچه میخواست..تو افکار خودم غرق بودم که مامان تکونم داد و گفت آرمین نمیاد؟ میخوایم شامو بکشیم..گفتم فکر نکنم، اگرم بیاد اخرشب میاد، چون کار داره...بعد شام من و الهه ظرف ها رو شستیم، الهه و سعید چهارماهه قبل ازدواج کرده بودن و خونه بابام نشسته بودن تا یکم وضعشون بهتر شه بتونن خونه بخرن...زندگیشون خوب بود، سعید احترام زیادی برای الهه قائل بود و دوتاشون بهم دیگه عشق میورزیدن، و گاهی اوقات که میومدم خونه بابام میدیدم سعید چقدر تو کارهای خونه به الهه کمک میکرد، الهه هم دختر خوبی بود، از وقتی عروس شده بود و اومده بود خونه بابا، نمیذاشت مامان دست به سیاه و سفید بزنه و تمام کارها رو تنهایی انجام میداد...
ادامه در پارت بعدی 👇
داستانهای_آموزنده
داستانهای_آموزنده
https://eitaa.com/danayi5