هدایت شده از کانون فرهنگی شهدای فاطمیون
8.64M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
📗کتاب زیبای "خاتون و قوماندان"
روایتی عاشـ👩❤️👨ـقانه، از عشقی خاص بین خاتون(اُمالبنین حسینی)، و قوماندان(شهید علیرضا توسلی فرمانده عزیز لشکر فاطمیون)
🔖برشی از کتاب:
برای من، او نه کارگر بنایی بود، نه شاگرد نقاش، نه کُلنگزن چاه و نه بیلزن زمینهای مردم.⚒️
برای من، او قوماندان بود...😘
نامـ💌ـههای زیبا رد و بدل شده بین خاتون و قوماندان جذابیت این کتاب را دو چندان کرده است.💕🌱
پیشنهاد میشود مطالعه این کتاب ارزشمند را از دست ندهید
🔰 با ما این کتاب را بخوانید👇
┄┅┄┅ •✾• ┅┄┅┄
🌐کانون فرهنگی شهدای فاطمیون
🆔@kanon_fatemiyoun
🔺فاطمیون،سرآمدشهادتوسرافرازی
🔻#فاطمیون_لشکر_خطشکن
هدایت شده از کانون فرهنگی شهدای فاطمیون
' ⃟'🔖 #معرفی_کتاب_خوب🌻
کتـــاب «#خاتون_و_قوماندان»📕
به نویســـ✍🏻ــــندگی «خانم مریم قربانزاده»
📝 مزین به #تقریظ_رهبر_انقلاب
🌺 این کتاب، روایت زندگی پر فراز و نشیب از زندگی خانم اُمالبنین حسینی همسر فداکار #شهید_علیرضا_توسلی است.🌹
✍️ مریم قربانزاده با حفظ امانت راوی،
خاطرات تلــخ و شیرین این زوج مهاجر شده را
با قلمـی دلنشین و صمیمی
و با روایتیجذاب تقدیم مخاطب کردهاست.🌱
▫️ناشر: ستارهها
▫️قالب کتاب: خاطرات
📖تعداد صفحات: ۳۳۵ صفحه، در دو فصل «ایران» و «سوریه»
بخـــشی از کتـاب خدمت شما علاقمندان به زندگی شهدا🥰:👇🏻
[بارها این سخن علیرضا را برای خودم و آنها تکرار میکردم که
ما در سـ³ـه جبهه میجنگیم:
1️⃣ جنگ اول با خودمان است
ڪه هوای نفس را بکشیم و از تعلقـ🧩ـات دنیا دل بکنیم؛📿
2️⃣ جبهه دوم
جنگ با مزدوران اسرائیل و آمریکا است👊
3️⃣ و جبهه سوم اینجاست؛🧠
در شهر و کوچه و خانههای خودمان
که به مردم ثابت کنیم ما برحقّیم و برای
خـــ❤️ـدا میرویم.🗣️
تأکید علیرضا این بود:
قِسم سوم جنگ، سختتر است.🎯
من داشتم در جبهه سوم میجنگیدم، بدون آنکه فَیر کنم یا جراحت بردارم.🎙️]
🔰 این کتاب ارزشمند را با ما بخوانید و دوستانخوب خود را هم به کانال دعوت کنید
┄┅┄┅ •✾• ┅┄┅┄
🌐کانون فرهنگی شهدای فاطمیون
🆔@kanon_fatemiyoun
🔺فاطمیون،سرآمدشهادتوسرافرازی
🔻#فاطمیون_لشکر_خطشکن
هدایت شده از کانون فرهنگی شهدای فاطمیون
کتاب «خاتون و قوماندان» تقدیم نگاه مهربانتان🥰
إنشاءالله شهدا راضی باشند🌹
هدایت شده از کانون فرهنگی شهدای فاطمیون
✍️ دست نوشته خانم اُمالبنین حسینی، در ابتدای کتاب:
بسم رب الشهدا🌹
بعد از تو
خیلیها آمدند و رفتند تا کتاب زندگی تو را بنویسنـ✍️ـد...
نشد... نتوانستند...
آرزویم این بود♥️
قبل از آنکه قصه زندگیمان از زبان من روایت شود،
داستان قهرمانی تو روایت میشد.🗣️
شرمندهام علیرضا... نشد.😔
این کتاب،📕
حاصل ساعتها گفتوگو و نشستوبرخاست من با دوست خوبم نویسنده توانمند خانم مریم قربانزاده است
و امیدوارم
افتخاری برای آیندگان🌱
و برگ زرّینی🎖️
از غیرت و شجاعت فاطمیـ🚩ـون
در تاریخ پر فراز و نشیب شیعیان باشد.📊
خیلی چیزها را
نگفتم...😐
نه در حوصله خواننده بود
نه در توان من.
از ما بپذیر...🤲
سالهای بعد از تو
سخت میگذرد😭
و همه دلخوشی من
سه یادگاری است
که برایم به امانت گذاشتی.🥰
همراهمان باش.🤲
صبح پیروزی نزدیک است🌻
و آخرین جنگ دنیا را⚔️
مهدی موعود(عج) تمام خواهد کرد.🌱
ما به امید دیدار دوباره تو
علم انتظار را بالا گرفتهایم.🚩
دعایمان کن... ابو حامدم.😘
پنج سال بعد از تو
۹۸/۱۲/۹
✍️ اُمالبنین حسینی
هدایت شده از کانون فرهنگی شهدای فاطمیون
هدایت شده از کانون فرهنگی شهدای فاطمیون
سالشمار روایت زندگی اُمالبنین حسینی و شهید علیرضا توسلی📝
💠 ۱۱ دی ۱۳۷۸: عقـ💍ـدكنان اُمالبنین حسینی و علیرضا توسلی
💠 ۲۶ اسفند ۱۳۷۹: مراسم ازدواـ👩❤️👨ـج اُمالبنین حسینی و علیرضا توسلی
💠 ۱۴ خرداد ۱۳۸۰: سفر ماه عسل به قم، تهران و شمال🌊
💠 اردیبهشت ۱۳۸۲: اولین عوضکردن خانه🏘️
💠 ۱ مرداد ۱۳۸۲: تولد فاطمه (فرزند اول)
💠 آبان ۱۳۸۲: سفر کربلای علیرضا توسلی
💠 ۲۰ شهریور ۱۳۸۴: اولین سفر خانوادگی به افغانسـ🇦🇫ـتان
💠۲۰خرداد۱۳۸۵:تولد حمیدرضا(فرزنددوم)
💠 شهریور ۱۳۸۵: رفتن به منزل خیابان کاشانی🏘️
💠 ۱۰ دی ۱۳۸۶: فوت حاجی توسلی بزرگ
💠 تابستان ۱۳۸۷: دومین سفر خانوادگی به افغانسـ🇦🇫ـتان
💠۱۱ فروردین ۱۳۹۰:تولد طوبی (فرزندسوم)
💠 تابستان ۱۳۹۱: سومین سفر خانوادگی به افغانسـ🇦🇫ـتان
💠 ۲۲ اردیبهشت ۱۳۹۲: اولین سفر علیرضا توسلی برای جنگ سوریه🛡️
💠 ۱۳ مهر ۱۳۹۲: اولین مرخصی علیرضا توسلی(ابوحامد)
💠 ۴ آبان ۱۳۹۲: دومین مأموریت ابوحامد در سوریه🛡️
💠 ۱۰ آذر ۱۳۹۲: اولین سفر اُمالبنین حسینی به سوریه
💠 آذر ۱۳۹۲: عوضکردن خانه
💠 ۲۹ اسفند ۱۳۹۲: دومین مرخصی علیرضا توسلی(ابوحامد)
💠 ۱۴ فروردین ۱۳۹۳: سومین مأموریت ابوحامد در سوریه
💠 ۱۳ تیر ۱۳۹۳: سومین مرخصی ابوحامد
💠 ۱۲ مرداد ۱۳۹۳: چهارمین مأموریت ابوحامد در سوریه
💠 شهریور ۱۳۹۳: عوضکردن خانه
💠۲۷ مهر ۱۳۹۳:چهارمینمرخصی ابوحامد
💠 ۲۵ آبان ۱۳۹۳: پنجمین و آخرین مأموریت ابوحامد در سوریه🛡️
💠 ۹ اسفند ۱۳۹۳: شهادت علیرضا توسلی در تلقرین🌹
💠 ۶ فروردین ۱۳۹۴: دومین سفر اُمالبنین حسینی به سوریه این بار در فراق ابوحامد
💠 آبان ۱۳۹۴: اولین سفر کربلای اُمالبنین و بچهها📿
💠 نوروز ۱۳۹۵: دیدار نوروزی خانواده شهدای فاطمیون با رهبر معظم انقلاب اسلامی آیتالله خامنهای🥰
💠 تابستان ۱۳۹۵: دیدار اُمالبنین حسینی و بچه هایش با سردار بزرگ اسلام حاج قاسم سلیمانی
هدایت شده از کانون فرهنگی شهدای فاطمیون
#خاتون_و_قوماندان1️⃣
#فصل_اول_ایران
من، اُمالبنین، دختر فیروزه، در ماه سنبله(شهریور) تابستانی داغ و پرآشوب به دنیا آمدم؛🌱🧕
جایی در حوالی ولایت(استان) #بامیان از سرزمین افغانسـ🇦🇫ـتان.
روستای پدریام، «بند امیر» را به چشم ندیدم.
نه آب فراوانش را،🌊
نه مجسمه بودایش را🎎
و نه مراتع سرسبز و انبوهش را؛⛰️
فقط توصیفهای غبطهانگیز مادرم را میشنیدم وقتی از «بند امیر» صحبت میکرد.
مادرم فیروزه، تنها فرزند شیخ عوض،
با تولد من،
در ناامنیهای بیرحمانه منطقه💣
که به دلیل اشغال روسها ایجاد شده بود،⚠️
مجبور میشود
به همراه کاروانی از همولایتی هایش بار سفر ببندد و جلای وطن کند🗺️
و به سوی مرزهای ایران بیاید؛🚎
ایرانی که حالا
با نام امام خمینی(ره) شناخته میشد.🇮🇷🥰
من کوچکترین👶 عضو قافلهای بودم که سرگردان و حیران، به امید امنیت و آسایش،
از زیر تیغ ناامنیها
جان سالم به در برده بودند و از همه زندگی و سرمایهشان
فقط یک بُقچه لباس و یک سفره نان با خود برداشته بودند.🧳
استان(ولایت) بامیان پُر است از معادن و ذخایر زیرزمینی.🎖️
همینها هم به جای آنکه مایه آسایش مردمش شود،
قاتل جانشان شد و روسها برای به دستآوردن این ثروت عظیم به آن هجوم آوردند.🚨
پدر بزرگم شیخ عوض،
نمیتوانست در آن آشوبها
تنها فرزندش، فیروزه را
با نوزاد چند ماههاش - یعنی من- رها کند.
برای همین پدرم را قانع میکند
تا با قافله سی نفره شان همراه شود و جانشان را از مهلکه نجات دهند.🧭
جنگ و ناامنی، بسیاری از خویشاوندانشان را
به کام مرگ کشانده و هستی شان را سوزانده بود؛🧨
و چه جایی بهتر از ایران✅
که رهبرش برضدّ مستکبرین عالم حرف میزد
و همه مستضعفین را به قیام و وحدت فرا میخواند.💪✊
قافله ما
منزل به منزل به ایران نزدیک میشود.
پدربزرگم در حوالی مرز سیستان و بلوچستان،
وقتی عکس امام خمینی(ره) را به چشم میبیند،🥰
از شوق و عشق و هیجان
اشک میریزد🥹
و زیر همان عکس
روضه میخواند و زیارتش میکند.🤲
شیخ عوض به همراهان میگوید:
«این از پاقدم نوهٔ من است که ما به ایران رسیدیم.
این نوهٔ من از همه قافله سر است».👏
فیروزه خانم، مرا به دندان میگیرد
و با همین قافله خسته و گرسنه
تا «بادرود» میرود. جایی در استان اصفهان.
نه مدرکی داشتهاند، نه پول و سرمایهای.
جنگ هم شروع شده،🚨
اما آنها خودشان را غریبه نمیدانند.
بعضیهایشان به جنگ هم میروند✊
و برای دفاع از انقلاب اسلامی تفنگ به دست میگیرند.🥷
در بادرود چند سالی میمانند و کار میکنند⚒️
تا اینکه
عشق به امام رضا آنها را میکشاند به مشهد.🤲💞
پدرم معروف بود به اوستا باقر.
بعدها به او حاجی اخلاقی هم میگفتند.
مردی سختکوش و کمصحبت
که با کار بنائی و گچکاری👷
معاش خانواده را تأمین میکرد.🌱💰
از روزی که به یاد دارم، مادرم هم کار میکرد.
من با جنگ دنیا آمدم
و با جنگ بزرگ شدم.
اعزام نیرو از طرف مساجد و پایگاهها را که میدیدم
و سرودهای آهنگران را که از بلندگوها میشنیدم،
سرشوق میآمدم.😍
قیافه رزمندهها را که میدیدم
انگار بهترین آدمهای دنیا را میبینم.🥰
سال ۱۳۶۸ به کلاس اول رفتم؛
در مدرسهای که سه شیفت بود؛ در محله گلشهر مشهد.
همه خانه ما🏠
یک اتاق سهدرچهار بود.
یک گوشهاش چراغ والور روشن بود،🏮
یک گوشهاش چند تکه رختخواب بود
و یک طاقچه چوبی داشت که پدرم خودش آن را درست کرده بود.
روی آن
#عکس_امام(ره) و #سجاده و #قرآن بود.😘
مادرم یک دستمال بافته بود
که روی طاقچه میانداختیم. این طاقچه سهگوش را به خانههای دیگری هم که رفتیم، بردیم.
اجازه نداشتیم غیر از این سـ³ـه قلم، چیزی روی طاقچه بگذاریم.
اسم محلهمان «درختتوت» بود؛ سر یک سهراهی که یک درخت توت قدیمی داشت.🌳
من تولد راضیه و رضا را به خاطر ندارم، اما وقتی مرجان و معصومه و زهرا به دنیا آمدند،
مثل یک پرستار کنار مادرم بودم
و در بچهداری کمکش میکردم.🍀
چند سال بعد در محله«بازار شلوغِ» گلشهر،
خانهای کوچک خریدیم.🏡
دارای دو اتاق کوچک و یک حیاط.
پدرم اوستا باقر،
بعداً یک آشپزخانه درست کرد⚒️
و خیلی بعد
یک تشناب(دستشویی و گرمابه🛀).
سالهای زیادی میرفتیم گرمابه بیرون.
نُه سال در آن خانه کوچک زندگی کردیم.
حالا شده بودیم پنج دختر و یک پسر،
به اضافه بابو پدربزرگم و دوتا خانمش
و پدر و مادرم.¹¹
زندگی به سختی میگذشت،😔
اما حرفه پدرم باز هم برای ما نانآوری داشت؛
فقط نانآوری.🍂