eitaa logo
دشت جنون 🇵🇸
4.3هزار دنبال‌کننده
5.6هزار عکس
825 ویدیو
2 فایل
ما و مجنون همسفر بودیم در #دشت_جنون او به مطلبها رسید و ما هنوز آواره ایم #از_شهدا #با_شهدا #برای_دوست_داران_شهدا خصوصاً شهدای نجف آباد ـ اصفهان همه چیز درباره ی #شهدا (زندگینامه،وصیت نامه، خاطرات،مسابقه و ...) آی دی ادمین : @shohada8251 09133048251
مشاهده در ایتا
دانلود
🌹🕊🥀🌴🥀🕊🌹 🍀 🍀 امروز برابر است با : 🗓 20 آبان 1402ه.ش 🗓 26 ربیع الثانی 1445 ه.ق 🗓 11 نوامبر 2023 میلادی 🌸 ذڪر روز 🌸 ای پروردگار جهانیان 🔸صفحه 78 🔸جزء 4 جهت سلامتی و و هدیه به روح 🥀 @dashtejonoon1🌴🌹
رسول اكرم صلى‌الله ‌عليه ‌و آله‌ و سلم گروهى را كه كشت و كار نمى كردند ، ديدند و فرمودند : شما چه كاره ايد ؟ عرض كردند ما توكل كنندگانيم . فرمودند : نه ، شما سر باريد . @dashtejonoon1
🕊🥀🌹🌴🌹🥀🕊 💐 ای کسانی که در خواب غفلتید و ای شیطان صفتهایی که قصد ضربه زدن به اسلام و کشور را دارید ، این را بدانید اگر از این خواب بیدار نشوید و به خود نیایید مردم ما هوشیار تر از قبل شما را همچون دیگر فرزندان شیطان ، از میان خواهند برد . پس با مردم یکی شوید و ندای مردمی را سر دهید . 🌹 🕊 🌹 🌹 🕊 @dashtejonoon1🌹🌴
🌷🕊🌹🌴🌹🕊🌷 زیباست اگر بگذارند مخصوص اگر بگذارند من از اظهار نظر های فهمیدم هم صاحب اگر بگذارند … ... میدونم کارم میدونم از حتی نباید به زبونم بیارم ... یه نیم هم به بکنید ... 🕊 🕊🌹 🕊🌹🕊 🌹 @dashtejonoon1🌹🌴
🕊🌹🌴🥀🌴🌹🕊 مرد می خواهد ... اینکه بگذری از آرزوهایت ... زنجیرهای را از خود رها کنی گفتنش آسان است ... اگر کردن به آن هم بود ، به خیلی هامان واژه اضافه شده بود . شادی روح و 🥀 @dashtejonoon1🌹🕊
🌹🕊🥀🌴🥀🕊🌹 مَثَل مَثَل شمع است ... که خدمتش از نوع سوخته شدن و فانی شدن و پرتو افکندن است، تا دیگران در این پرتو که به بهای نیستی او تمام شده بنشینند و آسایش بیابند و کار خویش را انجام دهند. 🥀 @dashtejonoon1🕊🌹
🌷🕊🌹🌴🌹🕊🌷 در عملیات رمضان، بچه‌ها پشت خاکریز زمین‌گیر شده بودند . پنجاه ، شصت نفر در انتهای سمت راست خاکریز نمی‌توانستند سرشان را بالا بیاورند . با ماشین رفتم جلو تا آخر خاکریز ، یک نفر که بغل دستم بود گفت « دیگه تکون نخور، اگه ماشین رو تکون بدی ، سوراخ سوراخش می‌کنن .» روبه‌رو را نگاه کردم . چند تانک عراقی داشتند به خاکریزمان نزدیک می‌شدند . فاصله‌شان هر لحظه کمتر می‌شد ، اولین تانک به سی ، چهل متریمان رسیده بود ، نفسم بند آمده بود ، احساس می‌کردیم چند دقیقه‌ دیگر اسیرمان می‌کنند . بدنم سُست شده بود ، با رنگ پریده منتظر رسیدن عراقی‌ها بودم . با نا امیدی سرم را به طرف انتهای خاکریز چرخاندم . یک مرتبه دیدم یک نفر ، سوار بر یک موتور تریل قرمز رنگ با سرعت زیاد ، گرد و خاک‌ کنان به طرف‌مان می‌آيد بود . از موتور پایین پرید و آرپی‌جی را از دست آرپی‌جی‌زن گرفت و رفت آن‌طرف خاکریز ، روبه‌روی تانک‌ها نشانه رفت ، چند ثانیه بعد گلوله آرپی‌جی روی برجک ، اولین تانک در حال حرکت نشست . تانک در دم آتش گرفت و دودش پیچید توی آسمان منطقه . بعد با فریادهای بلند به نیروها گفت که شروع کنند . بچه‌ها شروع کردند . سوار موتور شد و رفت تا بقیه جاها را سامان بدهد . راوی : شادی روح و 🌷 @dashtejonoon1🌹🌴
🌹🕊🥀🌷🥀🕊🌹 اگر جنازه‌ام بہ دسٺ شما رسید پیڪر بے‌جان مرا غریبانہ تحویل گیرید و غریبانہ تشییع ڪنید و غریبانہ در بهشٺ معصومه قطعه ۳۱ به خاڪ بسپارید . روے سنگ قبـرم چیزے ننویسید و اگر خواستید چیزے بنویسید فقط بنویسید : تنهاپرڪاهی تقدیم به پیشگاه حق تعالے 🌹 @dashtejonoon1🥀🕊
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
31.5M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
🥀🌴🌹🕊🌹🌴🥀 یاد باد آن روزگاران یاد باد یاد جبهه ها یاد دفاع مقدس ارسالی از اعضاء شادی روح و و سلامتی رزمندگان 8 سال دفاع مقدس 🥀 @dashtejonoon1🌹🕊
💐🕊🌴🌺🌴🕊💐 امروز سالروز طلوع چند آسمون نشین شهرستانمونه تولدتان مبارک 🌺 بسیجی ابوالقاسم شبانی 🌼(براتعلی) 🌼 بسیجی اسداله صفرنوراله 🌺(فتحعلی) 🌺 بسیجی محسن عرشی 🌼(عباس) 🌼 سرباز سیدداود شریعتی 🌺(سیدباقر) 🌺 سرباز اصغر محمدی 🌼(علی) 💐 @dashtejonoon1🌼💐
🌹🕊🌴🥀🌴🕊🌹 💠 قرار شبانه اَكثِروا الدُّعاءَ بِتَعجِيل الفَرَجِ فَاِنَّ ذلِكَ فَرَجُكُم براي تعجيل در ظهور من زياد دعا کنيد که خود ، فَرَج و نجات شما است. کمال‌الدين، جلد ٢، صفحه ٤٨٥ پس زمزمه می کنیم دعای فرج را به نیابت از تمام 🌹🕊🌴🥀🌴🕊🌹 🌸بسم الله الرحمن الرحيم🌸 🌸الـهي عَظُمَ الْبَلاءُ 🌸 وبَرِحَ الْخَفاءُ 🌸وانْكَشَفَ الْغِطاءُ 🌸 وانْقَطَعَ الرَّجاءُ 🌸وضاقَتِ الاْرْضُ 🌸ومُنِعَتِ السَّماءُ 🌸واَنْتَ الْمُسْتَعانُ 🌸 واِلَيْكَ الْمُشْتَكى 🌸 وعَلَيْكَ الْمُعَوَّلُ فِي الشِّدَّةِ والرَّخاءِ 🌸اللّـهُمَّ صَلِّ عَلى مُحَمَّد وَآلِ مُحَمَّد 🌸اولِي الاْمْرِ الَّذينَ فَرَضْتَ عَلَيْنا طاعَتَهُمْ 🌸 وعَرَّفْتَنا بِذلِكَ مَنْزِلَتَهُم 🌸ففَرِّجْ عَنا بِحَقِّهِمْ فَرَجاً عاجِلاً قَريبا 🌸 كلَمْحِ الْبَصَرِ اَوْ هُوَ اَقْرَبُ 🌸يا مُحَمَّدُ يا عَلِيُّ يا عَلِيُّ يا مُحَمَّدُ 🌸اكْفِياني فَاِنَّكُما كافِيانِ 🌸وانْصُراني فَاِنَّكُما ناصِرانِ 🌸يا مَوْلانا يا صاحِبَ الزَّمانِ 🌸الْغَوْثَ الْغَوْثَ الْغَوْثَ 🌸ادْرِكْني اَدْرِكْني اَدْرِكْني 🌸السّاعَةَ السّاعَةَ السّاعَةَ 🌸 الْعَجَلَ الْعَجَلَ الْعَجَل 🌸يا اَرْحَمَ الرّاحِمينَ 🌸بحَقِّ مُحَمَّد وَآلِهِ الطّاهِرينَ 🌹 @dashtejonoon1🕊🥀
🕊🥀🌴🌹🌴🥀🕊 🌓 ❤️ نمی دانم با کدامین کلمات احساسم را بیان کنم. آیا کلمات قادر به توصیف آنچه برشما می گذرد هستند؟ چگونه شب سر بر بالین بگذارم و به خواب روم در حالی که شما وحشت زده در گوشه ای از خانه نشسته اید و هر لحظه انتظار انفجار موشک را می کشید. چگونه قلب کوچکتان تاب این همه ترس و اضطراب را دارد؟ ای تو مادر! چه بر تو می گذرد زمانی که جنازه فرزند آغشته به خونت را در آغوش همسرت می بینی؟ و تو ای پدر !چگونه دستانت توان جمع کردن تکه پاره های بدن فرزند کوچکت را از زیر آوار دارد؟ درود بر تو ای کودک درود بر تو ای مادر صبور درود بر تو ای پدر دلیر ای 🌹ش🌹ه🌹ی🌹د🌹 من می گویم 🌴 شب تو تو بگو عاقبت شما 🌹 به و 🌷 🌷 را به نام تو می کنم 🌹 🌗 🌷 🌴 @dashtejonoon1🕊🌹
🌹🕊🥀🌴🥀🕊🌹 🍀 🍀 امروز برابر است با : 🗓 21 آبان 1402ه.ش 🗓 27 ربیع الثانی 1445 ه.ق 🗓 12 نوامبر 2023 میلادی 🌸 ذڪر روز 🌸 ای صاحب جلال و بزرگواری 🔸صفحه 79 🔸جزء 4 جهت سلامتی و و هدیه به روح 🥀 @dashtejonoon1🌴🌹
همانا خداوند تبارک و تعالی با غيرت است و مردان غيور را دوست دارد و از همين رو، زشتى ها را چه آشكار و چه پنهان حرام كرده است. @dashtejonoon1
🕊🥀🌹🌴🌹🥀🕊 💐 ای عزیزان ، اگر همانند یاران خالص امام حسین (ع) در زمان آنحضرت عمل کنید که خوشا به احوال شما که شب اول قبر امام حسین (ع) به استقبال شما خواهد آمد وگرنه تا دیر نشده بیدار شوید و اگر می توانید کاری حسینی کنید ، و اگر نمی توانید کاری زینبی کنید که در غیر این صورت مُهر یزیدی بر پیشانی خواهید داشت و همان طور که خودت یاران بی وفای امام حسین (ع) را لعن می کردی ، لعن و نفرین چندین برابرِ آیندگان بر شما خواهد بود . 🌹 🌴 🌹 🌹 🕊 @dashtejonoon1🌹🌴
دشت جنون 🇵🇸
🇮🇷🕊🌹🌴🌹🕊🇮🇷 تو هم کم الکی نیستی ها.... قرار بود روز یک شنبه ۱۰ تیرماه، تدارکات گردان به مناسبت عید سعید فطر جشنی را ترتیب دهد. جشن در محوطه باز جلوی گروهان ۳ برگزار می شد. کل برنامه را ورزش باستانی تشکیل می داد. برزنتی را بر زمین پهن کردند که نقش گود را بازی می کرد. بچه های بسیجی و ارتشی تبریک گویان و خندان، دورتادور برزنت حلقه زده بودند در حسینیه، آنهایی که می خواستند ورزش کنند، درحال بستن لُنگ بودند. یکی از سربازها که با سابقه ی سعید آشنایی نداشت، وقتی دید او هم دارد لُنگ می بندد، با تمسخر رو به بغل دستیش گفت: این بچه کیه که می خواد بیاد توی گود؟ مگه کودکستانه؟ سعید که شنید او چه می گوید، بهش برخورد، اما چهره اش نشان می داد که ناراحت نشده. لُنگ را به دست گرفت، به طرف سرباز رفت و گفت: می بخشین برادر، می تونی این لُنگ رو برام ببندی؟ سرباز لبخند تمسخر آمیز دیگری زد و رو به دوستش گفت: بفرما! دیدی گفتم بلد نیست و لُنگ را دور کمر سعید بست. چقدر زیبا شد، با آن پیراهن گرم کن کرم رنگ و شلوار نظامی که به دور آن لُنگ بسته بود. یکی از سربازها ضرب را دست گرفت و شروع کرد به نواختن، عباس که به احترام او جلو نرفته بود ، شاکی شد و گفت «ای بابا این که داره باباکرم می زنه!» جلو رفت، ضرب را از او گرفت و شروع کرد به نواختن ، ورزش شروع شد. صلوات های پی در پی، به حال و هوای عید، روحی تازه می بخشید. هرچه بود، صدای ضرب بود و صلوات. پس از اینکه میل گرفتند و چند حرکت دیگر انجام دادند، نوبت به چرخ زدن سعید رسید. به خوبی می شد در چهره آنهایی که با سعید آشنا نبودند، تمسخر را دید. حق هم داشتند. بچه ای کم سن و سال را چه به ورزش باستانی؟ وسط دایره آمد و آرام شروع کرد به چرخیدن. پس از رخصت گرفتن از عباس و بقیه، شروع کرد به چرخ، چرخ که نه، مثل فرفره می چرخید؛ سریع و تند، آنقدر که سر من گیج رفت. در حین چرخ زدن، پیراهنش را از تنش درآورد و انداخت زمین، چند دوری اطراف آن چرخید و با همان سرعت و درحال چرخیدن، پیراهنش را از زمین برداشت و به تن کرد. چشمان همه از حدقه درآمده بود؛ بالاخص سربازی که لُنگ را برای او بسته بود. پس از چرخ همراه با سلام و صلوات، نوبت به شیرین کاری رسید. چهار میل کوچک با رنگ های قرمز و آبی راه راه، در دستان سعید به بازی درآمدند. چهار میل را به هوا می انداخت و دوباره می گرفت؛ بی آن که نگاهش به آنها باشد. از جلو پرت می کرد و از پشت می گرفت، از پشت پرت می کرد و دولا می شد و از بین پا می گرفت و … اولین باری بود که آنقدر شیفته ورزش باستانی می شدم. سراپایم چشم شده بود و سعید را می پاییدم. سرانجام ورزش با صلوات بلند حضار و شیرینی و شربت تدارکات به پایان رسید. سراغ سعید رفتم، دستی به پشتش زدم و گفتم: خودمونیم، تو هم کم الکی نیستی ها… راوی : 🥀 @dashtejonoon1🇮🇷🌹