eitaa logo
دشت جنون 🇵🇸
4.3هزار دنبال‌کننده
5.7هزار عکس
831 ویدیو
2 فایل
ما و مجنون همسفر بودیم در #دشت_جنون او به مطلبها رسید و ما هنوز آواره ایم #از_شهدا #با_شهدا #برای_دوست_داران_شهدا خصوصاً شهدای نجف آباد ـ اصفهان همه چیز درباره ی #شهدا (زندگینامه،وصیت نامه، خاطرات،مسابقه و ...) آی دی ادمین : @shohada8251 09133048251
مشاهده در ایتا
دانلود
🥀🌴🌹🕊🌹🌴🥀 به رفته بود . بعد از نقشه عملیات را پهن کرد را نشان داد و گفت : اگر من شدم اینجا از روی چند رد شدم . به صاحبش بگویید باشد . شادی روح و @dashtejonoon1
🌴🌹🍀🥀🍀🌹🌴 براے سرڪشے به قسمت انبار رفتہ بود ... رئیس انبار ڪہ او را نمےشناخت ، بہ او گفتہ بود با ایستادن و نگاه ڪردن ڪارے از پیش نمےرود، او هم دست به ڪار شده بود و حسابـے ڪمڪـ ڪرده بود . بعد از ظهر رئیس انبار از اطرافیان او پرسیده بود: ڪہ سرباز ڪدام دستہ است ؟ تا با فرمانده اش صحبت ڪند و او را به انبار منتقل ڪند. و او فرمانده لشڪر امام حسین (ع ) بود ... شادی روح و 🌹🌴 @dashtejonoon1🌹
🌹🌴🥀🕊🥀🌴🌹 برای مرخصی به شهرضا آمد. مادرش برای ناهار نان و کباب برایش فراهم کرد. چند لقمه ای بیشتر نخورد و کشید کنار. به او تعارف و اصرار کردم که غذایش را بخورد. ولی در حالی که اشک در چشمانش داشت، در پاسخم گفت: «پدر! من چگونه می توانم در این سفره ی پر محبت و گرم، نان تازه و کباب صرف کنم، در حالی که نمی دانم یارانم، همسنگرانم بسیجیان عزیز چه غذایی می خورند!» راوی : 🌹 @dashtejonoon1🌹
🥀🌴🕊🌹🕊🌴🥀 ما صبح ها کفش هایمان را واکس خورده می دیدیم و نمی دانستیم چه کسی واکس می زند ... ؟ بعدا فهمیدیم که وقتی نیروها خوابند واکس را بر می دارد و هر کفشی که نیاز به واکس داشته باشد ، را واکس می زند . مشخص شد این فرد همان فرمانده ما شهید عبد الحسین برونسی بوده است . 🥀 @dashtejonoon1🌹🕊
🌹🌴🥀🕊🥀🌴🌹 توی ماشین داشت اسلحه خالی می‌کرد، باچند تا بسیجی دیگه. از عرق روی لباس‌هایش می‌شد فهمید، چقدر کار کرده.... کارش که تموم شد از کنارمان داشت می‌رفت. به رفیقم گفت: چطوری مش علی؟ به علی گفتم: کی بود این؟ گفت: جانشین فرمانده. گفتم: پس چرا داره بار ماشین رو خالی می‌کنه؟! گفت: یواش یواش اخلاقش میاد دستت.... 🌹 🕊 شادی روح و 🌹@dashtejonoon1🕊🥀
🌷💐🌹🕊🌹💐🌷 اردوگاه دزفول بودیم. من نیروی مخابرات بودم که بیشتر به گردان سیدالشهداء مأمور می شدم. واحد مخابرات به ستاد لشکر نزدیک تر بود. یعنی مابین ستاد و مخابرات دستشویی ها و توالت ها بودند. پیـش از نـماز صبـح رفـتم سمت دستشویی ها. خلوت بود و هنوز از نیروهایی که برای وضو گرفتن باید به دستشویی ها می آمدند، خبری نبود. دیدم یکی آن دوروبرها هست و دارد آفـتابه هـا را پر مـی کـند و مـرتب مـی چیـند. خیـــلـی هـم بـا اشتیاق کارش را انجام می داد. اول بـی خیـال شدم،ولـی دقـت که کردم دیدم آقامهدی باکری است . 🌹 🕊 شادی روح و 🌴 @dashtejonoon1🕊🌹
🌹🌴🥀🕊🥀🌴🌹 با آقا مهدی سوار بر تویوتا داشتیم می‌رفتیم جایی. هوا به شدت گرم بود، اما جرآت نمی‌کردم ‌کولر رو روشن‌کنم. بالاخره به‌خاطر گرما طاقتم تموم شد و کولرِ ماشین رو روشن کردم. وقتی کولر رو زدم ، آقا مهدی گفت: الله بنده‌سی «بنده‌ی خدا» میدونی وقتی کولر روشن می‌کنی، مصرف بنزینِ بیت المال میره بالا؟ خاموش کن! فردای قیامت چه جوابی داریم به شهدا بدیم؟ خاموش کن! مگه رزمنده ها توی سنگر زیر کولر نشستند که تو کولر روشن می‌کنی؟ 🌹@dashtejonoon1🕊🥀
🥀💐🌷🕊🌷💐🥀 تلفن خانه زنگ خورد. بابا بود با صدای خسته. پرسیدم افطار كردید؟ گفتند بچه‌ها برايم در قرارگاه افطار آماده كردند اما نرفتم و در خط ماندم و با رزمنده‌ها سفره انداختيم و نان پنير مختصری خورديم. گفتم چرا قرارگاه نرفتید؟ گفتند مي ترسم در غيبتم مظلومی با زبان روزه، و يا شود . راوی : 🌹 @dashtejonoon1🌴🥀
🌹🌴🥀🕊🥀🌴🌹 وقتی مهدی باکری به پشت تریبون رسید، قبل از هیچ اقدامی خم شد و پتوی کهنه سربازی را که به احترام فرمانده زیر پایش انداخته بودند برداشت و با وقار و مهارت خاصی آن را تکان داد و خیلی آرام تا زد و به *جای زیر پایش، بر روی تریبون نهاد* و آنگاه با لحنی آرام گفت: خاک بر سرت ، آدم شده‌ای که را به زیر پایت انداخته‌اند ؟ 🌹@dashtejonoon1🕊🥀
🥀🕊🌹🌴🌹🕊🥀 علی اکبر قربان شیرودی ، که با شروع جنگ تحمیلی در 31 شهریور1359 به منطقه کرمانشاه رهسپار شده بود در جریان یکی از مأموریت های خود با سرپیچی از فرمان بنی صدر مبنی بر تخلیه پادگان و انهدام انبار مهمات منطقه ، به همراه دو خلبان همفکر خود و با دو هلیکوپتری که در اختیار داشتند ، در طول 12 ساعت پرواز بی نهایت حساس و خطرناک که وی به عنوان تنها موشک انداز پیشاپیش دو خلبان دیگر به قلب دشمن یورش برد ، توانست مهمات دشمن را درهم کوبیده و خسارات سنگینی بر دشمن وارد آورد . شجاعت و ابتکار عمل این نه تنها در سراسر کشور، بلکه در تمام خبرگزاری های مهم جهان منعکس شد. بنی صدر برای حفظ ظاهر دو هفته بعد به او ارتقاء درجه داد، اما وی درجه تشویقی را نپذیرفت و تنها خواسته اش را دیدار با حضرت امام و بیان کارشکنی های بنی صدر و بی تفاوتی برخی از فرماندهان اعلام کرد . در همان ایام به دستور فرماندهی هوانیروز چند درجه تشویقی گرفت و از ستوانیارسوم خلبان به درجه سروانی ارتقاء یافت ، اما طی نامه ای به فرمانده هوانیروز کرمانشاه در 9 مهر 1359 چنین نوشت : اینجانب خلبان پایگاه هوانیروز کرمانشاه می باشم و تا کنون برای احیاء اسلام و حفظ مملکت اسلامی در کلیه جنگ ها شرکت نموده ام ، منظوری جز پیروزی اسلام نداشته ام و به دستور رهبر عزیزم به جنگ رفته ام . لذا تقاضا دارم درجه تشویقی که به اینجانب داده اند ، پس گرفته و مرا به درجه ستوانیار سومی که بوده ام برگردانید . 💐 💐 🕊 @dashtejonoon1🌹🕊
🌴🥀🕊🌹🕊🥀🌴 از زبان از زبان برادرمان مهندس ، دانشجوی سال چهارم دانشگاه علم و صنعت بود و رشته صنایع می‌خواند، در آن ایام ایشان مسئول سپاه همدان بود و فرماندهی جبهه قراویز در منطقه عملیاتی سر پل ذهاب را بر عهده داشت، می‌توانم به جرأت بگویم که ایشان از اول جنگ در تمام نبردهایی که علیه ارتش عراق در جبهه غرب انجام می‌گرفت؛ شرکت داشت، به جای اینکه توی سپاه استان بنشیند و پشت میزهای آنچنانی خودش را گم کند چنان که متاسفانه بعضی‌ها خودشان را گم کردند، همیشه در جبهه بود و در حال جنگ بود. 🌹 🕊 🥀 @dashtejonoon1🕊🌹
🌹🕊🥀💐🥀🕊🌹 اولین برخورد من با آن بزرگوار در فاو بود . بنده در گردان مهندسی رزمی بودم که ایشان سرزده وارد سنگر ما شد، ما در سنگر حدود چهارده نفر بودیم، نماز ظهر و عصر را پشت سر ایشان اقامه کردیم و سفره ناهار را بنده انداختم، قبل از غذا خوردن یکی یکی خود را معرفی کردیم که بنده سید یونس کاظمی بودم، نمی دانم کاظمی بودن یا سید بودن نظر ایشان را جلب کرد، گفتن شما سید هستین غذا را خوردیم و بعد از غذا دعای سفره خواندیم چون من آنروز شهردار سنگر بودم طبق معمول ظرف ها را جمع کرده و رفتم که بشورم، مشغول شستن بودم، حاجی خدا بیامرز سر رسیدن و بنده را از شستن ظرف ها منع کردن و فرمودن من راضی نیستم سید اولاد پیغمبر ظرف غذای بنده را بشوره و با اجبار بنده را کنار کشیدن و خودشان مشغول شستن ظروف شدن ولی بچه های سنگر جمع شدن و نگذاشتن حاجی ظروف را بشوره، ایشان گفتن ما در سنگرهای دیگر سادات رو از شهردار شدن منع کردیم. راوی : سید یونس کاظمی 🥀 @dashtejonoon1🕊🌹
🕊🥀🌴🌹🌴🥀🕊 هم خودشان خاکی بودند هم لباسهایشان ... کافی بود بـاران ببارد تا عطرشان در همه جا بپیچد.. شادی روح و 🥀 @dashtejonoon1 🕊🌹
🌹🕊🌸🌷🌸🕊🌹 بچه ها تا فهمیدند به مدینه الزهرا (س) می آید، برای خیر مقدم و محافظت از او رفتند و اتوبان را بستند! تا از دور متوجه این موضوع شد، پیاده شد و از بچه ها پرسید برای چی راه را بسته اید؟ گفتند: به احترام شما! دو دستی بر سرش کوبید و گفت : وای بر من ! به بچه ها بگویید : وای بر ما اگر حلالمان نکنند! با خودش می گفت : وای بر تو ! باید بروی از تک تکشان حلالیت بطلبی! سرش را توی ماشین ها می کرد و می گفت: آقا مرا حلال کنید! بچه‌های مرا حلال کنید! نفهمیدند! اشتباه کردند! بچگی کردند! برای همین رفتار هاست که ره در باره اش فرمودند : در این دنیا شرف را بیمه کرد و در آن دنیا هم رحمت خدا را بیمه کرد. 🌹 🕊 شادی روح و 🌹 @dashtejonoon1🕊🌹
🕊🥀🌴🌹🌴🥀🕊 📚 داستان واقعی سگ باز یه بود تو مشهد . هم سگ خرید و فروش می کرد، هم دعواهاش حسابی سگی بود!! یه روز داشت می رفت سمت کوهسنگی برای دعوا و غذا خوردن که دید یه ماشین با آرم ستاد جنگهای نامنظم داره تعقیبش می کنه. از ماشین پیاده شد و دست اونو گرفت و گفت: فکر کردی خیلی مردی؟ رضا گفت: بروبچه ها که اینجور میگن.....!!! بهش گفت : اگه مردی بیا بریم جبهه!! به غیرتش بر خورد، راضی شد و راه افتاد سمت جبهه......! مدتی بعد.... تو اتاق نشسته بود که یه دفعه دید داره صدای دعوا میاد....! چند لحظه بعد با دستبند، رضارو آوردن تو اتاق و انداختنش رو زمین و گفتن: این کیه آوردی جبهه؟! رضا شروع کرد به فحش دادن ، (فحشای رکیک!) اما مشغول نوشتن بود! وقتی دید توجه نمی کنه، یه دفعه سرش داد زد : ”آهای کچل با تو ام.....! “ یکدفعه با مهربانی سرش رو بالا آورد و گفت: بله عزیزم! چی شده عزیزم؟ چیه آقا رضا؟ چه اتفاقی افتاده؟ رضا گفت : داشتم می رفتم بیرون که سیگار بخرم ولی با دژبان دعوام شد!!!! : آقا رضا چی میکشی؟ برید براش بخرید و بیارید.... و آقا رضا تنها تو سنگر..... رضا به گفت : میشه یه دو تا فحش بهم بدی؟! کِشیده ای، چیزی؟!! گفت : چرا؟! رضا گفت : من یه عمر به هرکی بدی کردم، بهم بدی کرده....! تا حالا نشده بود به کسی فحش بدم و اینطور برخورد کنه..... گفت : اشتباه فکر می کنی.....! یکی اون بالاست که هر چی بهش بدی می کنم، نه تنها بدی نمی کنه، بلکه با خوبی بهم جواب میده! هِی آبرو بهم میده..... تو هم یکیو داشتی که هِی بهش بدی می کردی ولی اون بهت خوبی می کرده.....! منم با خودم گفتم بذار یه بار یکی بهم فحش بده و منم بهش بگم بله عزیزم... تا یکمی منم مثل اون (خدا) بشم …! رضا جا خورد!.... رفت و تو سنگر نشست. آدمی که مغرور بود و زیر بار کسی نمی رفت، زار زار گریه می کرد! تو گریه هاش می گفت : یعنی یکی بوده که هر چی بدی کردم بهم خوبی کرده؟؟؟؟ اذان شد. رضا اولین نماز عمرش بود . رفت وضو گرفت . سر نماز، موقع قنوت صدای گریش بلند شد!!!! وسط نماز، صدای سوت خمپاره اومد. پشت سر صدای خمپاره هم صدای زمین افتادن اومد..... رضا رو خدا واسه خودش جدا کرد......! فقط چند لحظه بعد از کردنش یه و یه واقعی...... 🥀 @dashtejonoon1🍀🌹
🌹🕊💐🥀💐🕊🌹 در فضایی که بنی صدر برای اختلاف بین نیروهای سپاه و ارتش در غرب تلاش می کرد سختی ها و تلخ کامی ها به وجود می آمد که تنها سنگ صبور و دیگر سرداران سپاه غرب، فرمانده سپاه منطقة 7 کرمانشاه،حاج محمد بروجردی بود. مکاتبات ، به عنوان زبده‌ترین فرمانده جبهه ‌های کردستان با فرمانده مافوق خود، سردار کبیر «محمد بروجردی» در این مقطع، سرشار از جملاتی آتشین در اعتراض به خیانت‌ها و کارشکنی‌های متعمدانه بنی‌صدر بود که این نامه ها نیز که بنا بر مصلحت اندیشی دلسوزانه سردار بروجردی، تندی‌های آنها گرفته شده بود، باز چنان آتشناک بود که ماشین جعل و تهمت و شایعه‌سازی جبهه متحد ضدانقلاب به کار افتاد. طرفداران بنی‌صدر برای مشوش ساختن سیمای دست به کار شدند. از جمله شایعاتی که لیبرال‌ها علیه او سر زبان‌ها انداختند، این بود که فرمانده سپاه مریوان، منافق است! البته وقتی این شایعه به گوش احمد رسید، با حلم و صبر عجیبی با این قضیه برخورد کرد. با آن‌که از درون می سوخت، هیچ به روی خودش نیاورد و فقط می خندید! کار به حدی بالا گرفت که یک روز خبر رسید از دفتر حضرت امام (ره) او را خواسته‌اند. سخت نگران وضعیت حساس جبهه مریوان در آن روزهای دشوار جنگ‌های کردستان بود. در هر صورت بلند شد آمد تهران، رفت و خودش را به دفتر حضرت امام (ره) معرفی کرد... می ‌گفت: رفتم ببینم چه کارم دارند. دیدم قرار شده برویم دست‌بوسی حضرت امام. توی دفتر به من گفتند: شما هستید؟ گفتم: بله. گفتند: الان که خدمت حضرت امام می روی، مثل حالا که توی چشم‌های ما نگاه می کنی، آنجا به چشم‌های امام نگاه نکن! فقط جواب سؤالات آقا را بده، هیچ مسأله‌ای هم نیست. نگران نباش. بعد ما را بردند خدمت امام. دیگر نفهمیدم م چه شد... بغض گلویم را گرفته بود. خدایا! مگر می شد باور کرد؟! مرا به خدمت امام آورده‌اند!... بعد دیدم امام فرمود: ! شما را می گویند منافق هستی؟! گفتم: بله، همین حرف‌ها رامی زنند !... دیگر نتوانستم چیزی بگویم. بعد، امام فرمود: برگرد، همان جا که بودی، محکم بایست!... وقتی به اینجای حکایت رسید، با ذوق و شوق گفت: حالا دیگر غمی ندارم، تأیید از حضرت امام گرفتم!» 🕊 🌹 🕊 🥀 @dashtejonoon1🕊🌹
🌹🕊💐🥀💐🕊🌹 اوایل انقلاب بود شهردار ارومیه بود. در گرگ و میش سحر، برای خرید نان از خانه خارج شد. چشمش به رفتگر محله افتاد که مثل همیشه در حال کار بود؛ دید امروز صورت خود را با پارچه ای پوشانده است. نزدیکتر رفت، او رفتگر همیشگی محله نبود. کنجکاو شد، سلام داد و دید رفتگر امروز، است. او از دوستان شهید باکری بود. ، شما اینجا چیکار میکنی؟ علاقه ای به جواب دادن نداشت. او ادامه داد، شما شهرداری، اینجا چیکار میکنی؟ رفتگر همیشگی چرا نیست؟ شما رو چه به این کارا؟ جارو رو بدین به من، شما آخه چرا؟ خیلی تلاش کرد تا بالاخره زیر زبون رو کشید. زن رفتگر محله، مریض شده بود؛ بهش مرخصی نمی دادن، می گفتن اگه شما بری، نفر جایگزین نداریم؛ رفته بود پیش شهردار، بهش مرخصی داده بود و خودش اومده بود جاش. اشک تو چشماش حلقه زد. هر چی اصرار کرد، جارو رو بهش نداد؛ ازش خواهش کرد که هرچه سریعتر بره تا دیگران متوجه نشن، رفتگر امروز محله، شهردار ارومیه است. 🕊 🌹 🕊 🥀 @dashtejonoon1🕊🌹
🌹🌴🥀🕊🥀🌴🌹 من اسماعیل را نمی‌شناختم، ولی هر روز می‌دیدم که کسی می‌آید و چادرها و آبگیرها را تر و تمیز می‌کند، با خودم فکر می‌کردم که این شخص فقط چنین وظیفه‌ای دارد . یک روز هر چه چشم به راهش بودم تا بیاید و باز به نظافت و انجام وظایفش بپردازد، پیدایش نشد و احساس کردم که او از زیر کار شانه خالی می‌کند از این رو، خود به سراغش رفتم و گفتم : چرا امروز نیامدی؟» او در پاسخ گفت : چشم الان میام کسانی که نظاره‌گر چنین صحنه‌ای بودند سخت ناراحت شدند و گفتند : تو چه می‌گویی؟ او فرمانده لشکر است . من که احساس شرمندگی می‌کردم در صدد عذر خواهی برآمدم اما او بود که کریمانه و با متانت گفت : اشکال ندارد و با خنده از کنار ماجرا گذشت... 🌹 @dashtejonoon1🥀🕊
🌹🕊🥀🌴🥀🕊🌹 سرماي شديدي خورده بود. احساس مي‌كردم به زور روي پاهايش ايستاده است. من مسئول تداركات لشكر بودم. با خودم گفتم: خوبه يك سوپ براي حاجي درست كنم تا بخوره حالش بهتر بشه. همين كار را هم كردم. با چيزهايي كه توي آشپزخانه داشتيم، يك سوپ ساده و مختصر درست كردم. از حالت نگاهش معلوم بود خيلي ناراحت شده است. گفت: چرا براي من سوپ درست كردي؟ گفتم: حاجي آخه شما مريضي، ناسلامتي فرمانده‌ي لشكرم هستي؛ شما كه سرحال باشي، يعني لشكر سرحاله! گفت: اين حرفا چيه مي‌زني فاضل؟ من سؤالم اينه كه چرا بين من و بقيه‌ي نيروهام فرق گذاشتي؟ توي اين لشكر، هر كسي كه مريض بشه، تو براش سوپ درست مي‌كني؟ گفتم: خوب نه حاجي! گفت: پس اين سوپ رو بردار ببر؛ من همون غذايي رو مي‌خورم كه بقيه‌ي نيروها خوردن. 🥀 @dashtejonoon1🌴🌹
🥀🌴🕊🌹🕊🌴🥀 سیلی سرباز بر صورت فرمانده! در دفتر فرماندهی سر و صدا به حدی رسید که فرمانده سپاه منطقه هفت از اتاقش بیرون آمد و جویای قضیه شد. مسئول دفتر گفت : این سرباز تازه از مرخصی برگشته ولی دوباره تقاضای مرخصی داره. فرمانده گفت : خب! پسر جان تو تازه از مرخصی آمدی نمیشه دوباره بری . یک دفعه سرباز جلو آمد و سیلی محکمی نثار کرد. در کمال تعجب دیدم خندید و آن طرف صورتش را برد جلو و گفت : دست سنگینی داری پسر! یکی هم این طرف بزن تا میزان بشه، بعد هم او را برد داخل اتاق، صورتش را بوسید و گفت : ببخشید، نمی دانستم این قدر ضروری است، می گم سه روز برات مرخصی بنویسند . سرباز خشکش زده بود و وقتی مسئول دفتر خواست مرخصیش را با کارگزینی هماهنگ کند؛ گوشی را از دستش گرفت و گفت : برای کی می خوای مرخصی بنویسی؟ برای من؟ نمی خواد. من لیاقتش را ندارم، بعد هم با گریه بیرون رفت. بعدها شنیدم آن سرباز، راننده و محافظ شده. یازده ماه بعد هم به رسید. آخرش هم به مرخصی نرفت.... 🥀 @dashtejonoon1🌹🕊
🌹🕊🥀🌴🥀🕊🌹 برادران بسیجى نقل می کردند: گاهى وقت‌ها می دیدیم که کفش‌هایمان واکس خورده است، چون کسى را در بین نیروها براى این کار مورد نظر نداشتیم متعجب بودیم و به پیگیرى قضیه پرداختیم و بعد از مدت‌ها فهمیدیم که وقتى نیروها می ‏خوابند، واکس برمی ‏دارد و کفش هاى بچه ‏ها را نگاه می ‏کند و هر کدام نیاز به واکس دارد را واکس می ‏زند. 🥀 @dashtejonoon1🕊🌹
🌹🕊🥀🎋🥀🕊🌹 آنها را دوست نداشتنـد ... برایشان بود و جهـــــــاد راهِ رسیدن به خدا را برایشان هموار مےڪرد ... و یاد و خاطره و گرامی ‌باد . 🥀 @dashtejonoon1🕊🌹
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🥀🕊🌹🌴🌹🕊🥀 وقتی سرتیپ هستی، ولی روی درجه‌ات را می‌پوشانی تا وقتی با سرباز صحبت می‌کنی، او احساس راحتی کند. کجایند مردان بی ادعا؟ امنیت و اقتدار امروزمان چنین مردان مخلصی است. 🌴 @dashtejonoon1🕊🌹