eitaa logo
داستان و پند اخبار فوری طب سنتی اسلامی فوتبال برتر استقلال پرسپولیس ورزش سه
8.8هزار دنبال‌کننده
6.3هزار عکس
3.7هزار ویدیو
66 فایل
|♥️بسم الله الرحمن الرحیم♥️. ﷺ جهت مشاوره @mohamad143418
مشاهده در ایتا
دانلود
وقتی حرفهاي آیدا تمام شد، همه در فکر فرو رفتیم. ته دلم براي شروین ناراحت بودم. بالاخره او هم جوان بود و با تمام بدجنسی و شرارت هایش، هرگز آرزوي این بدبختی را برایش نداشتم. شب وقتی براي حسین جریان رو تعریف کردم،خیلی ناراحت شد و گفت: - بنده خدا، حتما الان خیلی ناراحته، اگه تونستی از دوستت آدرس بیمارستان رو بپرس، برم دیدنش. با تعجب پرسیدم: دیدن شروین؟ حسین آهسته گفت: آره، اون بیچاره الان احتیاج داره که یکی بهش دلداري بده. بعد آهی کشید و گفت: راستی تقریبا خونه رو فروختم! با هیجان گفتم: جدي؟... چند؟حسین خندید: یک قیمت خوب! یارو می خواد اینجا رو بکوبه و بسازه. از اون بساز و بفروش هاي پولداره. حتی چونه نزد.قول نامه هم نوشتیم. حالا باید دنبال خونه بگردم، چون دو ماه دیگه باید اینجا رو تخلیه کنم.وقتی دید من حرفی نمی زنم، گفت: خوشحال نیستی؟ - چرا، مبارکه.- مهتاب، حالا کجا دنبال خونه بگردم؟...کمی فکر کردم و گفتم: فکر کنم با این پول بتونی یک دو خوابۀ کوچولو توي فاز پنج و شش شهرك غرب بخري...حسین متعجب گفت: شهرك غرب؟... ولی اونجا خیلی گرونه.فوري گفتم: نه بابا، سهیل هم داره دنبال خونه می گرده. فازهاي یک و دو و سه و بعضی از جاهاي فاز چهارش گرونه،فاز پنج و شش آپارتمانهاي کوچک و ارزون زیاد داره.حسین آهسته پرسید: مهتاب تو هم همرام می آي؟ من خیلی سلیقه ام خوب نیست. با خنده گفتم: اتفاقا از انتخاب همسر آینده ات معلومه که سلیقه ات عالیه! صداي قهقۀ حسین خط را پر کرد. امتحانها شروع شده بود که سهیل سرانجام خانه خرید یک آپارتمان کوچک در فاز شش شهرك غرب، شب با شیرینى وارد شد و از خوشحالى روى پا بند نبود. در دل دعا کردم یک آپارتمان خوب هم، گیر حسین بیاید. البته وضع حسین بهتربود، چون پول بیشترى داشت و بدلیل اینکه نمى خواست از وام بانک استفاده کند مى توانست خانه هاى چند سال ساخت را هم انتخاب کند که نسبت به نوسازها ارزانتر بودند. آن ترم به سختى درس خواندم، چون لیلا حال و حوصله درس خواندن با ما را نداشت و شادى هم زیاد اهل درس خواندن نبود. درس ها هم به نسبت ترم هاى قبل، سخت تر شده بود. این بود که زیاد از امتحانات راضى نبودم. براى آخرین امتحان مشغول درس خواندن بودم که حسین زنگ زد. مى دانستم که دنبال خانه مى گردد و هر روز بعد از شرکت از این بنگاه به آن بنگاه مى رود. بعد از سلام و احوالپرسى گفت: - مهتاب، یک خونۀ خوب پیدا کردم. تقریبا اکازیونه! با هیجان گفتم: کجا؟... چند مترى است؟حسین شمرده شمرده گفت: فاز شش شهرکه، صاحبش احتیاج فورى به پول داره، مثل اینکه چکش برگشت خورده و حال ورشکستگى است، براى همین زیر قیمت داره مى ده.. خونه اش تقریبا هشتاد متر و دو خوابه است. داخلش احتیاج به یک کمى تعمیر داره، ولى نقشه اش خیلى خوبه، کل آپارتمان سه طبقه است، این طبقه دومه، پارکینگ و انبارى هم داره، تقریبا مترى بیست هزار تومن زیر قیمت منطقه مى ده...فورى گفتم: خوب معطلش نکن.- گفتم اول تو هم بیاى ببینى، اگه دوست داشتى قول نامه کنیم.- من فردا ساعت هشت تا ده امتحان دارم، بعدش مى تونم بیام ببینم.حسین آهى کشید: خدا کنه خوشت بیاد. خونه پیدا کردن کار سختى است.خندیدم: حق دارى، سهیل هم پدرش در آمد، ولی عاقبت یکی خرید. البته شصت متري است.حسین پرسید: پس عروسی نزدیکه؟ - آره، تقریبا سه هفته دیگه است. پدرم می خواد تو رو هم دعوت کنه، خیلى از تو خوشش آمده، راه می ره و می گه آقاي ایزدي اینطور، آقاي ایزدي آنطور! حسین خندید: خدا کنه نظرش بر نگرده!امیدوار گفتم: نه بابا، تو خونه بخر، دیگه بهانه اي نداره. راستی اگه این خونه رو بخري، چیزي از پولت باقی می مونه؟ حسین فکري کرد و گفت: تقریبا سه میلیون باقی می مونه.- خوب، پس عروسی هم مى تونى بگیرى، فقط مى مونه... ماشین! اون هم مهم نیست. هر دو با هم کار مى کنیم و مى خریم. حسین ناراحت گفت: اون ماشینى که زیر پاى توست، تقریبا هم قیمت خونه است، با دو، سه ماه کار جور نمى شه!... تازه با این حقوق من، زندگى شاهانه اى هم انتظارت رو نمی کشه، اصلا مثل خونۀ پدرت بهت خوش نمی گذره. دلجویانه گفتم: حسین، پدر من نزدیک به شصت سالشه! تو نباید زندگی خودتو با اون مقایسه کنی! تازه سهیل هم مثل تو می مونه. تازه بدتر، چون باید قسط وام بانک مسکن رو هم بده.حسین حرفی نزد. دوباره گفتم: زندگی که فقط پول و ماشین و خونه نیست، مهم اینه که آدم شریک زندگی اش رودوست داشته باشه، اون وقت پیاده روي لذت بخش هم می شه. در ضمن دلیلی نداره که تو بخواي ماشین آنچنانی بخري، یک ماشین ارزون که راه بره هم، ما رو به مقصد می رسونه. همه چیز کم کم درست می شه. داستان و رمان مذهبی http://eitaa.com/joinchat/3453091851Cb049da4662
〰❁🍃❁🌸❁🍃❁〰 ♥🍀♥🍀♥🌈♥🍀♥ ✍ *داستان های جذاب* 🌺◉❈﴾﷽﴿❈◉🌺 📝 💬 ❈◉🍁🌹 نه اقا محسن این حرف و نزنید شما خیلی به گردن من لطف دارین منم باید در مقابل بزرگواری که در حق ما کردین یه جوری جبرانش کنم منم در هر شرایطی قدم به قدم کنارتون هستم . اینو قول میدم ... محسن خیلی خوشحال شده بود همه اماده شدیم تا عاقد عقدو جاری کنه زینب عکس عباس و کنار قران روی صندلی گذاشت مامان و معصومه خانم عباس و بغل من و فاطمه رو بغل محسن دادن . همه سکوت کردیم خطبه عقد جاری شد داشتم زیر لب دعا میخوندم سری اول جوابی ندادم بار دوم خطبه جاری شد اما اینبار یه نگاه به محسن انداختم بعد خیره شدم به عکس عباس و گفتم با اجازه ی بزرگترای مجلس و همین طور با اجازه ی همسر شهیدم فرشته ی زندگیم که این زندگی جدیدمو مدیون ایشون هستم بلـــــــــه .... با جواب دادن من همه صلوات فرستادن و اومدن جلو بهمون تبریک گفتن ... محسن فاطمه رو بوسید منم عباس و .. بعد منو محسن به هم خیره شدیم و لبخند زدیم . دکترا و پرستارها هم برای تبریک وارد اتاق شدن اقای دکتر دستشو رو شونه ی محسن گذاشت و گفت بهت تبریک میگم اقا داماد خوشبخت بشین .... ممنون اقای دکتر منم بابت تمام مراقبت هایی که ازم کردین ازتون ممنونم خدا خیرتون بده.... دکتر ـ انجام وظیفه بود حالا تو این روز خوب که همه خوشحالین منم یه خبر خوب برای اقا محسن دارم ... محسن یه نگاه به دکتر انداخت و ازش پرسید چی اقای دکتر؟؟؟ اقا محسنه ما ، امروز مرخص هستن و میتونن برن خونه اینم برگه ترخیصشون... واای ممنون خیلی خوشحال شدم واقعا تو بیمارستان خسته شده بودم .... بعد اینکه چندتا عکس انداختیم مرتضی و عمو به محسن کمک کردن تا حاضر بشه همه اون شب خونه ی عمو برای شام دعوت بودیم به محسن جریان شناسنامه رو گفتم کلی ذوق کرد قرار شد فردا بیفتیم دنبالش... خونه ی مرتضی پسر عموم دو طبقه بود قرار شد ما طبقه پایین بشینیم من خودم خونه داشتم اما دلم نمی یومد تو خونه ای که منو یاد خاطرات عباس میندازه زندگی کنم .... چون اون خونه فقط مخصوص عاشقانه هایه من و عباس بود کارهای اسباب کشی رو با کمک همه تموم کردیم ... زندگی من و بچه ها کنار محسن شروع شد ... 💠 ... ❈◉🍁🌹 ✍🏻 : انارگل ❈◉🍁🌹 〰❁🍃❁🌸❁🍃❁〰 👇👇 http://eitaa.com/joinchat/3453091851Cb049da4662
💐🍃🌿🌸🍃🌼 🍃🌺🍂 🌿🍂 🌸 ✍این بوسه، اولین لمسِ احساسم بود، بدونِ هوس.. بدونِ حسی کثیف.. پر بود از عطر یاس و خلائی شیرین از حریرِ آدمیت.. و من مدیونش بودم، احیایِ حیایِ شرقیم را، به متانتِ حسامی که در مدتی کوتاه، ارثیه یِ دخترکان ایرانی را در وجودم زنده کرده بود.. گونه سیب کردم و پشتِ سرش به نماز ایستادم. با هر رکعتی که میخواند، سبکتر از قبل رویِ پرده ی مه قدم میزدم. و طعم بی نظیر نماز در جانِ روحم مینشست.. این زیباترین، ادایِ بندگیم در طولِ عمرِ کوتاهِ مسلمانیم بود. نماز که تمام شد به سمتم برگشت قبول باشه بانو.. یادت نره مارو دعا کنی هااا.. چقدر چسبید، این نمازِ عاشقانه.. نگاهش کردم ( چه دعایی؟؟) ابرویی بالا انداخت بعدا بهتون میگم.. اما شما علی الحساب بگو خدایا این شوهر مارو حاجت روا کن.. گاهی با ضمیر جمع خطابم میکرد و گاهی با ضمیر مفرد.. این جوان هنوز به “تو” بودنِ من برای خودش، عادت نکرده بود. کنارآمدن با نبودنش سخت بود، اما چاره ایی وجود نداشت. چند روز دیگر حسام به ماموریت میرفت، به همین دلیل هروز برایِ دیدنم به خانه مان میآمد و برایم خاطره میساخت.. با بیرون رفتن هایمان.. تفریحهایِ پر بستنی و خوراکی .. با شوخی ها و کَل کَل هایش کنار دانیال و پروین.. با نجوایِ مهربانش کنار گوشهایم که هییس.. خانوومی، انقدر بلند نخند.. صداتو نامحرم میشنوه وقتی در پارک قدم میزدمو او از جوکهایِ بی مزه ی برادرم میگفت.. و من دلخوش به هر غروب، که نمازم را به عشقِ این جوانِ مذهبی اقتدا کنم.. و او با سلامِ نمازش، عزم رفتن به خانه ی خودشان میکرد و نمیدانست چه بر سرِ دلم میآید وقتی مجبور بودم تا روز بعد ندیدنش را، صبر کنم تک تکِ ثانیه هایی که تو را کم دارم ساعتم درد؛دلم درد؛جهانم درد است گاهی در آینه به خود نگاه میکردم و سرکی به گذشته ام میکشیدم. این بچه سید چه به روزِسارایِ دیروزآورده بود که حالا خدا را در یک نفسی اش میدید؟ سارایِ کافر.. سارایِ بی قید.. سارایِ لجباز، حالا حجاب از سر برنمیداشت و حیا به خرج میداد در عبور از عابرانِ مذکر.. که حتی قدمهایِ ریحانه وارِ یک زن حرمت دارد و هر چشمی لایقِ تماشا نیست.. این معجزه ی حسام بود یا جادویِ وجودش؟وعشق.. قافیه اش، گرچه مشکل است اما؛ خدا اگر که بخواهد ردیف خواهد شد.. دیگر چیزی به رفتنش نمانده بود و من بی تاب ندیدنش، پناه میبردم به تسیبحِ فیروزه ایی رنگِ پروین.. کاش مادر کمی گذشته اش را رها میکرد و مهرش را آغوشم.. کاش روزه ی سکوتش را به یک لبخند و صدا زدنم افطار میکرد و من از امیرمهدی و دلتنگی هایم برایش انشا میخواندم. اما دریغ.. مُهرِ قهرش انقدر سنگین بود که خیالِ بی خیالی نداشت.. ⏪ ... 👇 ‌http://eitaa.com/joinchat/3453091851Cb049da4662 🌸 🌿🍂 🍃🌺🍂 💐🍃🌿🌸🍃🌼