💐🍃🌿🌸🍃🌼
🍃🌺🍂
🌿🍂
🌸
📙 #داستـــــان
#مبارزه_با_دشمنان_خـدا
#قسمت_پــــانــزدهــم
✍کشور من پر بود از مبلغ های وهابی و جوان هایی که با جون و دل، عقل و ایمان شون رو دست اونها می دادن حق با حاجی بود باید مانع از پیوستن جوانان کشورم به داعش می شدم باید کاری می کردم که توی سپاه اسلام بجنگن، نه سپاه کفر
از اون روز، کلاس، جبهه نبرد من شد و قلم و کتاب ها، سلاحم باید پا به پای مجاهدان می جنگیدم زمان زیادی نبود یک لحظه غفلت و کوتاهی من و عقب موندنم، ممکن بود به قیمت گمراهی یک هموطنم و جان یک مسلمان دیگه تموم بشه خستگی ناپذیر و بی وقفه کارم رو شروع کردم غذا و خوابم رو کمتر کردم و تلاشم رو چند برابر به خودم می گفتم: یه مجاهد ممکنه مجبور بشه چهل و هشت ساعت یا بیشتر، بدون خواب و استراحت یا با وجود مجروحیت، بی وقفه مبارزه کنه تو هم باید پا به پای اونها بجنگی در مورد دفاع مقدس و شهدای ایران خیلی مطالعه کرده بودم خیلی ها رو می شناختم و توی خاطرات خونده بودم که چطور و در چه شرایط وحشتناکی ایستادگی کرده بودند اونها رو الگو قرار دادم و شروع کردم
اما فکرش رو هم نمی کردم که با آغاز این حرکت، نبرد سخت دیگه ای هم در انتظار من باشه هر لحظه، هجوم شیاطین رو حس می کردم هجمه و فشاری که روز به روز بیشتر می شد شبهه، تردید، خستگی، یأس، رخوت، تنبلی و از طرف دیگه ...
کم مشکلات مختلف شروع به خودنمایی کرد سنگ پشت سنگ اتفاق پشت اتفاق و اوج ماجرا زمانی بود که به خاطر یک مشکل اداری، بیمه و شهریه ای که می گرفتم قطع شدحدود 5 ماه بدون منبع درآمد، بدون حمایت خانواده چند ماه با فقر زندگی کردم
تنها یک قدم با فقر مطلق فاصله داشتم غذا بر اساس تعداد و اسامی ثبت شده می رسید که اسمم از توی لیست هم خط خورد بچه هایی که از وضعم خبر داشتن، دور هم جمع شدن هر روز بخشی از غذاشون رو جدا می کردن و یواشکی کنار تختم میزاشتن با این وجود، بیشتر روزها رو روزه می گرفتم شخصیتم اجازه نمی داد احساس عجز و ناتوانی کنم
هر وقت فشار روم خیلی شدید می شد یاد سخن شهید آوینی می افتادم دیندار آن است که در کشاکش بلا دیندار بماند و گرنه در صلح و آسایش و فراغت اهل دین بسیارند
به خودم می گفتم برای اینکه از فولاد سخت، چیز با ارزشی بسازن اول خوب ذوبش می کنن نرمش می کنن بعد میشه ستون یک ساختمان و خدا رو به خاطر تک تک اون فشارها و سختی ها شکر می کردم
کم کم دل دردهام شروع شد اوایل خفیف بود نه بیمه داشتم نه پولی برای ویزیت و آزمایش نه وقتی برای تلف کردن به هر چیز مثل خستگی، گرسنگی و فکر می کردم جز سرطان
👈نویسنده:شهیدسید طاها ایمانی
#کانال_داستان_و_رمان_مذهبی 👇
⏪ http://eitaa.com/joinchat/3453091851Cb049da4662
🌸
🌿🍂
🍃🌺🍂
💐🍃🌿🌸🍃🌼
❤❤❤❤❤❤❤
بسم الله الرحمن الرحیم
#قسمت_نود_یکم
#شهدا_راه_نجات
یک هفته ای از عقدمون میگذره
زهرا قراره ده روز دیگه بره کربلا
ماهم فردا ان شالله میریم جنوب
باماشین شخصی خودمون رفتیم
کی فکرشو میکرد
عاشق شهدام
💐💐💐💐💐💐💐💐💐💐💐💐
راوی زهرا
دو هفته مونده به کربلام دو هفته پر از استرس
حس کربلا رفتن
تا تو این موقعیت نباشین درک نمیکنی
تواین دوهفته باید بحث مهدویت کامل کنم
بچه ها شدیدا عقبن
فکر کنم ترم بعد حوزه بهم کلاس نده
تو گروه پیام نوشتم
سلام خدمت مهدی جویان عزیزم
با عرض پوزش بابت تاخیر در پایان بحث مهدویت
ان شالله در عرض یک هفته بحث تموم میکنم
التماس دعای فراوان
حلال کنید
یاعلی
#ادامه_دارد..
نام نویسنده: بانو.....ش
آیدی نویسنده
🚫کپی به شرط هماهنگی با نویسنده حلال است
📖📚📖📚📖📚📖📚📖
❤❤❤❤❤❤❤❤#کانال_داستان_و_رمان_مذهبی 👇👇
http://eitaa.com/joinchat/3453091851Cb049da4662
🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃
بسم الله الرحمن الرحیم
#قسمت_نود_دوم
#شهدا_راه_نجات
موضوع بحث :انتظار
سه مرحله اصلی شکل گیری انتظار
الف:قانع نبودن از وضع موجود: بدون شک دوران غیبت کم کاستی های نسبت به ظهور و حضور علنی امام در جامعه دارد
مردم عصر غیبت یا منتظر واقعی از امام مهدی مثل خورشید پشت ابر استفاده کنند
منتظر باید سعی کند عوامل غیبت را در حد توانش برطرف کند
ب: امید و توقع دستیابی به وضع مطلوب : یکی از نعمت های مهم که خدا به انسان عطا کرده است #کمال_طلبی است
ج:حرکت و تلاش برای رسیدن به جامعه مطلوب
💐💐💐💐💐💐💐💐💐💐💐💐💐💐
امیدواری در عصر غیبت وابسته به عوامل زیر است
۱.آگاهی به عدم حضور ظاهری امام مهدی ۲.احساس نیاز به وجود امام
۳.یقین به ظهور حتمی حضرت مهدی (عج)
۴.دوست داشتن نزدیک ظهور
۵.تلاش برای ظهور
#ادامه_در_بخش_بعدی
#ادامه_دارد..
نام نویسنده: بانو.....ش
آیدی نویسنده
🚫کپی به شرط هماهنگی با نویسنده حلال است
📖📚📖📚📖📚📖📚📖
🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃#کانال_داستان_و_رمان_مذهبی 👇👇
http://eitaa.com/joinchat/3453091851Cb049da4662
❤🌺❤🌺❤🌺❤🌺
بسم الله الرحمن الرحیم
#قسمت_نود_سوم
#شهدا_راه_نجات
آثار تربیتی،اجتماعی انتظار
۱.گسترش امیدهای واقعی
۲.پویایی رسیدن به هدف
۳.ایجاد وحدت و همگرایی
۴.احساس حضور مولا
انتظار به چی معناست؟
انتظار درمعنی لغوی: چشم به راه بودن
انتظار در اصطلاح : به معنای چشم به راه بودن برای ظهور واپسین ذخیره الهی
و آمادگی برای یاری در عصر ظهور
#انتظار_در_قرآن
#آیه_۲۰_یونس
#آیه_۹۳_هود
#آیه_۷۱_اعراف
#انتظار_در_احادیث
در احادیث شیعه انتظار فرج بهترین عبادت،بهترین کارها،بهترین جهاد شمرده شده است
انتظار به دو دسته تقسیم بندی میشود
#انتظار_مثبت
#انتظار_غلط
#ویژگی_یاران_منتظر
۱.معرفت عمیق به خدا و امام خویش
۲.اطاعت کامل از امام
۳.عبادت و صلابت کامل
#وظایف_فردی_منتظر
۱.معرفت به امام
۲.محبت به امام
#وظایف_اجتماعی
۱.دفاع وحمایت از حرکت های که در جهت اهداف امام است
۲.تکریم و بزرگداشت نام و یاد حضرت
۳.قراردادن موقوفات به نام حضرت
#ادامه_دارد..
نام نویسنده: بانو.....ش
آیدی نویسنده
🚫کپی به شرط هماهنگی با نویسنده حلال است
📖📚📖📚📖📚📖📚📖
🌺❤🌺❤🌺❤🌺❤#کانال_داستان_و_رمان_مذهبی 👇👇
http://eitaa.com/joinchat/3453091851Cb049da4662
💕🌺💕🌺💕🌺💕🌺
سم الله الرحمن الرحیم
#قسمت_نود_چهارم
#شهدا_راه_نجات
میخاستم بخش نشانه های ظهور بنویسم
که یکی زد به در، پشت بندشم صدای محدثه اومد: آجی بیا بابا کارت داره
-باشه اومدم
وارد پذیرایی شدم: بابا بامن کار دارید؟
بابا رو به محدثه گفت : محدثه جان برو تو اتاقت
محدثه : یعنی برم پی نخود سیاه
بابا: دقیقا
زهراجان بابا بشین
-بله بابا
بابا: زهرای بابا
امیر جواد یادته ؟
-نه
چطور
بابا:جواد زنگ زد تورو برای امیر خواستگاری کرد
-ها
بابا:زهرا بابا ببین این امیر ظاهرش مذهبی نیست
حالا خودت فکراتو بکن بهم بگو
پاشدم رفتم تو اتاقم چادر مشکیم سر کردم
مامان: زهرا کجا میری ؟
این وقت شب
-مزارشهدا 😔😔
مامان:زهرا الان ۸شبه
بابا: خانم بذار بره
برو زهراجان
فقط به مرتضی هم زنگ بزن بگو بیاد
اون به هرحال جوان تره
شماره مرتضی گرفتم
با بغض گفتم : پسرعمو میای مزار ؟
مرتضی: زهراخانم کجایی ؟
صداتون چرا گرفته ؟
خواهر؟
-داداش بیا
وارد مزار شدم مستقیم رفتم سر مزار شهید اسدی
اشکام جاری شد
دست میکشیدم رو مزارش گفتم از بچگی منو با محبت علی بن ابی طالب و خاندانش و شهدا بزرگ کردن
چرا ازدواجم اینطوری میشه 😢😢😢
من آرزوم یه مدافع بود
نه یه تاجر
چرا اینطوری میکنی خداجونم 😭😭
چه مصلحتی تو این امتحانت هست
یهو صدای مرتضی اومد: زهرا خانم چی شده
-پسرعمو 😭😭😭😭😭
مرتضی :خواهرمن بجای گریه حرف بزن
داری سکته ام میدی بخدا
-برام خواستگار اومده
مرتضی : خوب به سلامتی
این جزیه و مویه داره دختر
- نه پاسداره
نه ارتشی
نه مداح
تاجره 😭😭😭
مرتضی: مگه تاجر بودن جرمه
زهرا خانم ببین قضاوت نکن
باهاش حرف بزن بعد
آفرین خواهر عاقلم
پاشو برسونمت خونه
یه ربع رسیدم خونه
چادر درآوردم وارد پذیرایی شدم
-بابا من میخام فردا برم مزار شهدای تهران
مامان : اگه پدرت اجازه داد با زینب برو
بابا: اگه برای تصمیم میخای بری برو دخترم
شماره زینب گرفتم
-زینب میای فردا بامن بریم مزارشهدای تهران
زینب : بذار از علی اجازه بگیرم بهت خبر میدم
به ۵دقیقه نرسید که زینب گفت میاد
#ادامه_دارد..
نام نویسنده: بانو.....ش
آیدی نویسنده
🚫کپی به شرط هماهنگی با نویسنده حلال است
📖📚📖📚📖📚📖📚📖
💕🌺💕🌺💕🌺💕🌺#کانال_داستان_و_رمان_مذهبی 👇👇
http://eitaa.com/joinchat/3453091851Cb049da4662
❤💕❤💕❤💕❤💕
بسم الله الرحمن الرحیم
#قسمت_نود_پنجم
#شهدا_راه_نجات
ساعت ۱۰صبح با سفارشات مامان راهی شدیم
منو زینب هیچکدوم تا حالا مزارشهدا تهران نرفته بودیم
تا مرقد امام بلدبودیم
دوساعت ،دوساعت نیمی طول کشید برسیم
رسیدیم مرقد امام
رفتیم زیارت
بعد از همونجا پرسیدیم چطوری میتونیم بریم مزارشهدا
با ماشین به سمت مزار شهدا راه افتادیم
دقیقا از قطعه ۵۰ که مزار شهید میردوستی بود وارد مزار شهدا شدیم
زینب : زهرا آدرس مزار شهید میردوستی داری
-آره صبرکن از تو گوشیم ببینم
از دوستشون گرفتم
قطعه ۵۰ روبروی مترو حرم امام ردیف ۱۱۵ شماره ۱۴
زینب : خب پس بیا تک تک مزارها ببینیم خواهرجان
دل تو دلم نبود
زینب : زهرا بیا پیدا کردم
پاهام میلرزید
اشکام بی وقفه شروع کرد به ریختن
هرچقدر ب مزار نزدیکتر میشدم
استرسم بیشتر میشد
-زینب میشه منو تنها بذاری
زینب: منم اینجا میچرخم
توام حرفات بزن
سرم گذاشتم روی مزار
های های گریه کردم
بعداز نیم ساعت زینب اومد
گفت پاشو بریم پیش بقیه شهدا
پرسان پرسان مزار شهید پلارک پیدا کردیم
سر مزارشون غلغله بود
بوی گلاب تمام اون فضا پر کرده بود
از شکلاتهای سر مزارشون چندتا برداشتیم برای تبرک
بعدهم مزار شهید علی خلیلی و یادمان ک برای شهید همت بود
زینب : زهرا تو گشنت نیست
-نه زیاد
زینب :بریم شهرری زیارت کباب بخوریم
-شکمو
زینب :بریم بریم بدو
اونروز خیلی خوب بود
برگشتن زینب مداحی نریمانی گذاشت و گفت : زهرا بذار بیان بعد تصمیم بگیر
-باشه
رسیدیم نزدیکای قزوین زینب شماره علی گرفت گفت : میرم مزارشهدا شماهم بیا
منم رفتم خونه
مامان:زهراجان خوب بود اونجا؟
-عالی
فعلا برم اتاقم بحث مهدویت بذارم میام
حرف میزنم
#ادامه_دارد..
نام نویسنده: بانو.....ش
آیدی نویسنده
🚫کپی به شرط هماهنگی با نویسنده حلال است
📖📚📖📚📖📚📖📚📖
❤💕❤💕❤💕❤💕#کانال_داستان_و_رمان_مذهبی 👇👇
http://eitaa.com/joinchat/3453091851Cb049da4662
🌼 مهربانی حضرت زهرا (س) 🌼
در بحارالانوار داريم بلال مي گويد که به خانه حضرت زهرا رفتم و ديدم که حضرت گندم آرد مي کند و بچه هم در بغل دارد. سلام کردم و گفتم که اجازه بدهيد که من بچه را نگه دارم؟ حضرت فرمود : اگر مي خواهي کمک کني ،گندم را آرد کن و من بچه را نگه مي دارم. زيرا مادر به بچه مهربانتر است. اين داستان ،شفقت حضرت زهرا را نسبت به فررزندان شان مي رساند.
يکي از اسامي حضرت زهرا هانيه است يعني مهربان و شفيق . يکي از اسامي خدا هم شفيق است. در حالات امام زمان(عج) داريم که امام مثل پدر مهربان است. پس شما مي توانيد براي شفاي فرزندان تان نذر کنيد و اين نذر حتما نبايد مالي باشد ). حضرت نذر خودشان را ادا کردند و سه روز روزه گرفتند. سه شب پياپي سر افطار فقير ،يتيم و اسير آمد و آنها افطاري را به آنها دادند و خودشان گرسنه ماندند و با آب افطار کردند .
در اينجا سوره هل اتي (دهر يا انسان) نازل شد که مي فرمايد: آنها براي خدا اين کار را کردند. ما تشکري از يتيم نمي خواهيم و کار ما فقط براي خداست. خداوند هجده آيه در مورد حضرت زهرا و خانواده اش نازل کرد زيرا اين کار با اخلاص و براي رضايت خدا بود.
#کانال_داستان_و_رمان_مذهبی 👇
http://eitaa.com/joinchat/3453091851Cb049da4662
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
صبح اتفاق قشنگی است،
بیخودی نیست که گنجشکها شلوغش می کنند،
پس صدا بزن خدا را که امروز روز توست،
به شرط لبخندت،
بخند تو در آغوش خدایی،
روز و روزگارتون شاد🌹
#کانال_داستان_و_رمان_مذهبی 👇
http://eitaa.com/joinchat/3453091851Cb049da4662
✨﷽✨
✅ داستان واقعی کریم پینه دوز
👈 خانه خریدن امام زمان عج برای مستاجر تهرانی
💠 نامش کریم بود، سید کریم محمودی، شغلش کفاشی بود، در گوشه ای از بازار تهران حجره ی پینه دوزی داشت، جورَش با مولا جور بود، میگفتند علمای اهل معنای آنروزِ تهران مولا هر شب جمعه سَری به حجره اش میزنند و احوالش را میپرسند
مستاجر بود، درآمدِ بخور و نمیری داشت، صاحبخانه جوابش کرد، مهلت داد به او تا ده روز بعد تخلیه کند خانه را، کریم اما همان روز تصمیم گرفت خالی کند خانه را تا غصبی نباشد، پول چندانی هم نداشت برای اجاره ی خانه، ریخت اسباب و اثاثیه اش را کنار خیابان با عیال و بچه ها
ایستاده بود کنار لوازمش، مولا آمدند سراغش، سلام و احوالپرسی،فرمودند به کریم پینه دوز، کریم ناراحت نباش، اجدادِ ما هم همگی طعم غربت را چشیده اند، کریم که با دیدن رفیقِ صمیمی اش خوشحال شده بود بذله گوئی اش گُل کرد و گفت :درست است طعم غریبی را چشیده اند اجداد بزرگوارتان، اما طعم مستاجری را که نچشیده اند آقاجان، مولا تبسمی کردند به کریم...
یکی از بازاریان معتمد تهران شب خواب امام زمان ارواحنافداه را دید، فرمودند مولا در عالم رویا، حاجی فلانی فردا صبح می روی به این آدرس، فلان خانه را می خری و میزنی بنام سید کریم
پیرمرد بازاری صبح فردا رفت به آن نشانی، در زد، گفت به صاحب خانه، میخواهم خانه ات را بخرم، صاحبخانه این را که شنید بغضش ترکید، با گریه گفت به پیرمرد بازاری گره ای افتاده بود در زندگی ام که جز با فروش این خانه باز نمی شد، دیشب تا صبح امام زمانم را صدا میزدم...
اما آقاجان! ای کاش ما هم مثل سید کریم و آن مرد خانه دار می توانستیم چشمان زهرایی تان را زیارت کنیم،هرچند روزگار ما روزگار غیبت امام زمان مان است، اگرچه وجود مبارک تان برای ما حاضر و غائب ندارد و همه ی عالم در تسخیر نگاه مهربان شماست...
نشسته باز خیالت کنارِ من اما
دلم برای خودت تنگ می شود چه کنم!؟
📚برداشتی آزاد از تشرفات سید کریم محمودی ملقب به کریم پینه دوز
#کانال_داستان_و_رمان_مذهبی 👇
http://eitaa.com/joinchat/3453091851Cb049da4662
📚#حکایتی_از_بهلول_دانا
روزي بهلول از راهی می گذشت. مردي را دید که غریب وار و سر به گریبان ناله می کند. بهلول به نزد او رفت سلام نمود و سپس گفت : آیا به تو ظلمی شده که چنین دلگیر و نالان هستی. آن مرد گفت : من مردي غریب و سیاحت پیشه ام و چون به این شهر رسیدم، قصد حمام و چند روزي استراحت نمودم و چون مقداري پول و جواهرات داشتم از بیم سارقین آنها را به دکان عطاري به امانت سپردم و پس از چند روز که مطالبه آن امانت را از شخص عطار نمودم به من ناسزا گفت و مرا فردي دیوانه خطاب نمود.
بهلول گفت: غم مخور . من امانت تو را به آسانی از آن مرد عطار پس خواهم گرفت. آنگاه نشانی آن عطار را سوال نمود و چون او را شناخت به آن مرد غریب گفت من فردا فلان ساعت نزد آن عطار هستم تو در همان ساعت که معین می کنم به دکان آن مرد بیا و با من ابداً تکلم نکن. اما به عطار بگو امانت مرا بده. آن مرد قبول نمود و برفت.
بهلول فوري نزد آن عطار شتافت و به او گفت: من خیال مسافرت به شهر هاي خراسان را دارم و چون مقداري جواهرات که قیمت آنها معادل 30 هزار دینار طلا می شود دارم، می خواهم نزد تو به امانت بگذارم تا چنانچه به سلامت بازگردم آن جواهرات را بفروشم و از قیمت آنها مسجدي بسازم. عطار از سخن او خوشحال شد و گفت : به دیده منت . چه وقت امانت را می آوري ؟ بهلول گفت: فردا فلان ساعت و بعد به خرابه رفت و کیسه اي چرمی بساخت و مقداري خورده آهنی و شیشه در آن جاي داد و سر آن را محکم بدوخت و در همان ساعت معین به دکان عطار برد.
مرد عطـار از دیدن کیسه که تصور می نمود در آن جواهرات است بسیار خوشحال شد و در همان وقت آن مردغریب آمد و مطالبه امانت خود را نمود. آن مرد عطار فوراً شاگرد خود را صدا بزد و گفت : کیسه امانت این شخص در انبار است. فوري بیاور و به این مرد بده . شاگرد فوري امانت را آورد و به آن مرد داد و آن شخص امانت خود را گرفت و برفت و دعاي خیر براي بهلول نمود.
📚📒📚📒📚📒📚📒📚
#کانال_داستان_و_رمان_مذهبی 👇
http://eitaa.com/joinchat/3453091851Cb049da4662
داستان
نقل میکنند که در بغداد قصابی بود که با فروش گوشت زندگی میگذرانید... او پیش از طلوع خورشید به مغازه ی خود میرفت و گوسفند ذبح میکرد و سپس به خانه باز میگشت و پس از طلوع خورشید به مغازه میرفت و گوشت میفروخت...
💖💖💖💖💖
یکی از شبها پس از آنکه گوسفند ذبح کرده بود به خانه باز میگشت، در حالی که لباسش خون آلود بود... در همین حال از کوچه ای تاریک فریادی شنید... به سرعت به آن سو رفت و ناگهان بر جسد مردی افتاد که چند ضربه ی چاقو خورده بود و خون از او جاری بود و چاقویی در بدنش بود...چاقو را از بدن او درآورد و سعی کرد به او کمک کند در حالی که خون مرد بر لباس او جاری بود،
اما آن مرد در همین حال جان داد...مردم جمع شدند و دیدند که چاقو در دستان اوست و خون بر لباسش و خود نیز هراسان است...
او را به قتل آن مرد متهم کردند و سپس به مرگ محکوم شد...
هنگامی که او را به میدان قصاص آوردند و مطمئن شد مرگش حتمی است با صدای بلند گفت:
ای مردم، به خدا سوگند که من این مرد را نکشته ام، اما حدود بیست سال پیش کس دیگری را کشته ام و اکنون حکم بر من جاری میشود...سپس گفت: بیست سال پیش جوانی تنومند بودم و بر روی قایقی مردم را از این سوی رود به آن سومیبردم...یکی از روزها دختری ثروتمند با مادرش سوار قایق من شدند و آنان را به آن سو بردم...
روز دوم نیز آمدند و سوار قایق من شدند...با گذشت روزها دلبسته ی آن دختر شدم و او نیز دلبسته ی من شد...
او را از پدرش خواستگاری کردم اما چون فقیر بودم موافقت نکرد...سپس رابطه اش با من قطع شد و دیگر او و مادرش را ندیدم...قلب من اما همچنان اسیر آن دختر بود...
پس از گذشت دو یا سه سال...در قایق خود منتظر مسافر بودم که زنی با کودک خود سوار قایق شد و درخواست کرد او را به آن سوی نهر ببرم...هنگامی که سوار قایق شد و به وسط رود رسیدیم به او نگاه انداختم و ناگهان متوجه شدم همان دختری است که پدرش باعث جدایی ما شد...
از ملاقاتش بسیار خوشحال شدم و دوران گذشته و عشق و دلدادگیمان را به اویادآورشدم...اما او با ادب و وقار سخن گفت و گفت که ازدواج کرده و این پسر اوست...
اما شیطان تجاوز به او را در نظرم زیبا جلوه داد... به او نزدیک شدم، اما فریاد زد و خدا را به یاد من
آورد...به فریادهایش توجهی نکردم... آن بیچاره هر چه در توان داشت برای دور کردن من انجام داد در حالی که کودکش در بغل او گریه میکرد...
هنگامی که چنین دیدم کودک را گرفتم و به آب نزدیک کردم و گفتم: اگر خودت را در اختیار من قرار ندهی او را غرق میکنم... او اما میگریست و التماس میکرد... اما به التماس هایش توجه نکردم...
سپس سر کودک را در آب کردم تا هنگامی که به مرگ نزدیک میشد سرش را از آب بیرون می آوردم او این را میدید و میگریست و التماس میکرد اما خواسته ی من را نمی پذیرفت...
باز سر کودک را در آب فرو بردم و به شدت راه نفس او را بستم و مادرش این را میدید و چشمانش را می بست...
کودک به شدت دست و پا میزد تا جایی که نیرویش به پایان رسید و از حرکت ایستاد... او را از آب بیرون آوردم و دیدم مرده است؛ جسدش را به آب انداختم...
سراغ زن رفتم... با تمام قدرت مرا از خود راند و به شدت گریه کرد...او را با موی سرش کشیدم و نزدیک آب آوردم و سرش را در آب فرو بردم و دوباره بیرون آوردم، اما او از پذیرفتن فحشا سرباز میزد...وقتی دستانم خسته شدند سرش را در آب فرو بردم... آنقدر دست و پا زد تا آنکه از حرکت افتاد و
مرد... سپس جسدش را در آب انداختم و برگشتم...هیچکس از جنایت من باخبر نشد و پاک و منزه است کسی که مهلت میدهد اما رها نمیکند...
مردم با شنیدن داستان او گریستند... آنگاه حکم بر وی اجرا شد..
💖💖💖💖
👈{وَلَا تَحْسَبَنَّ اللَّهَ غَافِلًا عَمَّا يَعْمَلُ الظَّالِمُونَ ۚ}»
(ابراهیم/۴٢)
و خدا را از آنچه ستمگران انجام میدهند غافل مپندار
#کانال_داستان_و_رمان_مذهبی 👇
http://eitaa.com/joinchat/3453091851Cb049da4662
🌷🌷🌷
🔘 داستان کوتاه
در زمانهاى قديم، مردی ساز زن و خواننده ای بود؛ بنام "برديا"
که با مهارت تمام می نواخت و همیشه در مجالس شادی
و محافل عروسی، وقتی برای رزرو نداشت
بردیا چون به سن شصت سال رسید روزی در دربار شاه می نواخت که خودش احساس کرد دستانش دیگر می لرزند
و توان ادای نت ها را به طور کامل ندارد و صدایش بدتر از دستانش می لرزید و کم کم صدای ساز و صداى گلویش ناهنجار می شود.
عذر او را خواستند و گفتند دیگر در مجالس نیاید.
بردیا به خانه آمد، همسر و فرزندانش از این که دیگر نمی توانست کار کند و برایشان خرجی بیاورد بسیار آشفته شدند .
بردیا سازش را که همدم لحظه های تنهاییش بود برداشت و به کنار قبرستان شهر آمد.
در دل شب در پشت دیوار مخروبه قبرستان نشست و سازش را به دستان لرزانش گرفت و در حالی که در کل عمرش آهنگ غمی ننواخته بود، سازش را برای اولین بار بر نت غم کوک کرد و این بار برای خدایش در تاریکی شب، فقط نواخت.
بردیا می نواخت و خدا خدا می گفت و گریه می کرد و بر گذر عمرش و بر بی وفایی دنیا اشک می ریخت و از خدا طلب مرگ می کرد.
در دل شب به ناگاه دست گرمی را بر شانه های خود حس کرد،
سر برداشت تا ببیند کیست.
شیخ سعید ابو الخیر را دید در حالی که کیسه ای پر از زر در دستان شیخ بود.
شیخ گفت این کیسه زر را بگیر و ببر در بازار شهر دکانی بخر و کارى را شروع کن.
بردیا شوکه شد و گریه کرد و پرسید ای شیخ آیا صدای ناله من تا شهر می رسید که تو خود را به من رساندی؟
شیخ گفت هرگز. بلکه صدای ناله مخلوق را قبل از این که کسی بشنود خالقش می شنود
و خالقت مرا که در خواب بودم بیدار کرد
و امر فرمود کیسه زری برای تو در پشت قبرستان شهر بیاورم.
به من در رویا امر فرمود برو در پشت قبرستان شهر،
مخلوقی مرا می خواند برو و خواسته او را اجابت کن.
بردیا صورت در خاک مالید و گفت
خدایا عمری در جوانی و درشادابی ام با دستان توانا سازهایی زدم براى مردم این شهر
اما چون دستانم لرزید مرا از خود راندند.
اما یک بار فقط برای تو زدم و خواندم.
اما تو با دستان لرزان و صدای ناهنجار من، مرا خریدی و رهایم نکردی
و مشتری صدای ناهنجار ساز و گلویم شدی و بالاترین دستمزد را پرداختی.
تو تنها پشتیبان ما در این روزگار غریب و بی وفا هستی.
به رحمت و بزرگیت سوگندت میدهیم که ما را هیچ وقت تنها نگذار
و زیر بار منت ناکسان قرار نده.
🌿🌹🌿🌹🌿🌹🌿🌹
#کانال_داستان_و_رمان_مذهبی 👇
باذکرصلوات بزن روی لینک عضوشوید
👇🌹👇
http://eitaa.com/joinchat/3453091851Cb049da4662
💖🍃❤🍃🌼🍃💖🍃