eitaa logo
داستانهای کوتاه و آموزنده
2.8هزار دنبال‌کننده
3هزار عکس
3.4هزار ویدیو
36 فایل
بسم الله الرحمن الرحیم بیایید از گذشتگان درس عبرت بگیریم تاخود عبرت آیندگان نشدیم ⭕️ @dastan9 🇮🇷 ⭕️ http://Splus.ir/dastan9 🇮🇷 ⭕️ https://eitaa.com/dastan9 🇮🇷 ادمین کانال https://eitaa.com/yazahra_9 تبادلات 🌹 https://eitaa.com/yazahra_9
مشاهده در ایتا
دانلود
داستان کوتاه در شکست در پیروزی در روزگاران قدیم، سرداری بود مهربان و با انصاف. او به دانشمندان و بزرگان، احترام خاصی میگذاشت و همیشه از حرفهایشان استفاده میکرد. روزی به عارفی گفت: « یه جمله ایی به من بگو که در غم و شادی، مرا تسکین دهد. نه از غمها ناراحت شوم و نه از شادیها، مغرور. » عارف، دو تکه کاغذ برداشت و چیزی نوشت و گفت: « این را در جیب چپت بگذار و این یکی را در جیب راستت. هنگام ناراحتی و شکست، چپت را ببین و موقع شادی و پیروزی، راستت را.» چندی بعد ، سردار ، در یکی از جنگها، شکست خورد. به لشکرش نگاهی انداخت و آهی کشید. به یاد حرف عارف افتاد. آن برگه را باز کرد و خواند : « این نیز ، بگذرد. » با خواندن نوشته روحیه گرفت و آرام شد و سپاه را جمع کرد و سر و سامانی داد و از پشت به دشمن حمله کرد و اینبار ، پیروز شد. در حالیکه خوشحال بود ، باز به یاد عارف افتاد. برگه دوم را باز کرد و خواند : در آن نوشته شده بود « این نیز ، بگذرد. » 😊🌹 ┄┄┅┅┅❅🇮🇷❅┅┅┅┄┄ https://splus.ir/joingroup/ACMqFOFVG7FbqizKhNmoBw ....................................................... https://eitaa.com/joinchat/1069613067Ce5c712d8ed ┄┄┅┅┅❅🇮🇷❅┅┅┅┄┄
داستانهای کوتاه و آموزنده
🌸🌸🌸🌸🌸 💖 خط قرمز💖 قسمت 237 ‼️ هشتم: بی‌شهادت مرگ با خسران چه فرقی می‌کند؟ جنگیدن سخت است؛ فرقی نم
🌸🌸🌸🌸🌸 💖 خط قرمز💖 قسمت 238 صدای حامد است که حلقه‌ای از رزمنده‌های فاطمیون را نشانده دور خودش و دارد برایشان روضه می‌خواند. رزمنده‌ها بی‌خیالِ معرکه جنگ و صفیر گلوله و موج انفجار، نشسته‌اند روی خاک و صورتشان را با دست پوشانده‌اند. صدای هق‌هق‌شان انقدر بلند است که در این سر و صدا هم شنیده می‌شود. - کی یار دل ما تو این غربتا هست؟/ کی جز تو می‌گیره از این نوکرا دست؟ می‌خواند و اشک از چشمانش می‌ریزد. فرقی نمی‌کند کجای دنیا باشی. هرجا که باشی، نزدیک محرم که می‌شود، بوی محرم خودش را می‌رساند به سلول‌های عصبی‌ات و دلت روضه می‌خواهد. چند قدم مانده به حلقه بچه‌ها، روی زمین می‌نشینم. صورتم را با دست می‌پوشانم و بغضِ رسوب کرده در گلویم را می‌شکنم. این‌جا، این بیابان گرم و بی‌آب و علف، خیلی قابل‌تحمل‌تر از شهر است برای من. قبلا اینطور نبود؛ اما از بعد از مجروحیتم، تحمل محدودیت‌های دنیا برایم سخت شده؛ رنج‌هایش هم. این‌جا که هستم آرام‌ترم؛ اما نمی‌دانم چرا. - بگیر دستمونو ببر تا نهایت/ بذار اسم ما رو تو لوح شهادت... حامد می‌خواند و میان هر بیت و هر مصراع می‌شکند؛ انقدر بلند هق‌هق می‌کند که شانه‌هایش می‌لرزند. دوباره این بیت را تکرار می‌کند. کمیل خیره به حامد می‌گوید: - این ندیده مست شده، ببینه چکار می‌کنه؟ فکر کنم اگه ببینه، یه دور دیگه بمیره! خجالت می‌کشم از این که نمرده‌ام. کمیل همچنان خیره است به حامد: - می‌دونی چرا این‌جا آروم‌تری؟ چون این‌جا، اون چیزایی که بین تو و آخرت فاصله انداختن کمرنگ شدن. توجهت بهشون کم شده. برای همین بیشتر احساس سبکی می‌کنی. - آقا نوکر تو براتون بمیره/ نبینه که زینب دوباره اسیره... نویسنده: فاطمه شکیبا 🌸🌸🌸🌸🌸 ┄┄┅┅┅❅🇮🇷❅┅┅┅┄┄ https://splus.ir/joingroup/ACMqFOFVG7FbqizKhNmoBw ....................................................... https://eitaa.com/joinchat/1069613067Ce5c712d8ed ┄┄┅┅┅❅🇮🇷❅┅┅┅┄┄
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
✘ اهل بیت علیهم‌السلام رو با اسم کوچیک صدا کن! | منبع : جلسه ۱۵ از مبحث قرب به اهل بیت علیهم السلام ┄┄┅┅┅❅🇮🇷❅┅┅┅┄┄ https://splus.ir/joingroup/ACMqFOFVG7FbqizKhNmoBw ....................................................... https://eitaa.com/joinchat/1069613067Ce5c712d8ed ┄┄┅┅┅❅🇮🇷❅┅┅┅┄┄
از لحظه ای که در یکی از اتاق های بیمارستان بستری شده بودم، زن و شوهری در تخت روبروی من مناقشه بی پایانی را ادامه می دادند. زن می خواست از بیمارستان مرخص شود و شوهرش می‌خواست او همان جا بماند. از حرف‌های پرستارها متوجه شدم که زن یک تومور دارد و حالش بسیار وخیم است. در بین مناقشه این دو نفر کم کم با وضیعت زندگی آنها آشنا شدم. یک خانواده روستائی ساده بودند با دو بچه. دختری که سال گذشته وارد دانشگاه شده و یک پسر که در دبیرستان درس می‌خواند و تمام ثروتشان یک مزرعه کوچک، شش گوسفند و یک گاو است. در راهروی بیمارستان یک تلفن همگانی بود و هر شب مرد از این تلفن به خانه‌شان زنگ می زد. صدای مرد خیلی بلند بود و با آن که در اتاق بیماران بسته بود، اما صدایش به وضوح شنیده می‌شد. موضوع همیشگی مکالمه تلفنی مرد با پسرش هیچ فرقی نمی‌کرد: «گاو و گوسفند ها را برای چرا بردید؟ وقتی بیرون می‌روید، یادتان نرود در خانه را ببندید. درس‌ها چطور است؟ نگران ما نباشید. حال مادر دارد بهتر می‌شود. بزودی برمی‌گردیم...» چند روز بعد، پزشک‌ها اتاق عمل را برای انجام عمل جراحی زن آماده کردند. زن پیش از آنکه وارد اتاق عمل شود ناگهان دست مرد را گرفت و درحالی که گریه می‌کرد گفت: «اگر برنگشتم، مواظب خودت و بچه‌ها باش.» مرد با لحنی مطمئن و دلداری‌دهنده حرفش را قطع کرد و گفت: «این قدر پرچانگی نکن.» اما من احساس کردم که چهره اش کمی درهم رفت. بعد از گذشت ده ساعت، پرستاران زن بی حس و حرکت را به اتاق رساندند. عمل جراحی با موفقیت انجام شده بود. مرد از خوشحالی سر از پا نمی‌شناخت و وقتی همه چیز روبراه شد، بیرون رفت و شب دیروقت به بیمارستان برگشت. مرد آن شب مثل شب‌های گذشته به خانه زنگ نزد. فقط در کنار تخت همسرش نشست و غرق تماشای او شد که هنوز بی‌هوش بود. صبح روز بعد زن به هوش آمد. با آن که هنوز نمی‌توانست حرف بزند، اما وضعیتش خوب بود. از اولین روزی که ماسک اکسیژنش را برداشتند، دوباره جر و بحث زن و شوهر شروع شد. زن می‌خواست از بیمارستان مرخص بشود و مرد می‌خواست او همان جا بماند. همه چیز مثل گذشته ادامه پیدا کرد. هر شب، مرد به خانه زنگ می‌زد. همان صدای بلند و همان حرف‌هایی که تکرار می‌شد. روزی در راهرو قدم می‌زدم. وقتی از کنار مرد می‌گذشتم، داشت می‌گفت: «گاو و گوسفندها چطورند؟ یادتان نرود به آنها برسید. حال مادر به زودی خوب می‌شود و ما برمی‌گردیم.» نگاهم به او افتاد و ناگهان با تعجب دیدم که اصلا کارتی در داخل تلفن همگانی نیست. مرد درحالی که اشاره می‌کرد ساکت بمانم، حرفش را ادامه داد تا این که مکالمه تمام شد. بعد آهسته به من گفت: «خواهش می‌کنم به همسرم چیزی نگو. گاو و گوسفندها را قبلاً برای هزینه عمل جراحیش فروخته‌ام. برای این که نگران آینده‌مان نشود، وانمود می‌کنم که دارم با تلفن حرف می‌زنم.» در آن لحظه متوجه شدم که این تلفن برای خانه نبود، بلکه برای همسرش بود که بیمار روی تخت خوابیده بود. از رفتار این زن و شوهر و عشق مخصوصی که بین‌شان بود، تکان خوردم. عشقی حقیقی که نیازی به بازی‌های رمانتیک و گل سرخ و سوگند خوردن و ابراز تعهد نداشت، اما قلب دو نفر را گرم می‌کرد. ┄┄┅┅┅❅🇮🇷❅┅┅┅┄┄ https://splus.ir/joingroup/ACMqFOFVG7FbqizKhNmoBw ....................................................... https://eitaa.com/joinchat/1069613067Ce5c712d8ed ┄┄┅┅┅❅🇮🇷❅┅┅┅┄┄
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
مناسبت: روز آخر ذی‌الحجه و شب اول محرم الحرام ✅ اعمال روز آخر ماه ذی الحجه: سيّد بن طاووس (ره) نقل كرده است كه در روز آخر ماه ذی‌الحجة که روز آخر سال قمری است، دو ركعت نماز بخوان و در هر ركعت، يك مرتبه سوره «حمد» و ده مرتبه سوره «قل هو الله» و ده مرتبه «آية الكرسى» را بخوان و پس از نماز بگو: «أللهُمَّ ما عَمِلتُ فى هذِهِ السـّـنةِ مِنْ عَمَل... »؛ وقتی چنين كردى شيطان مى‌گويد: واى بر من! هرچه در مدّت اين سال زحمت كشيدم (و او را وسوسه كردم) با اين عمل، همه را از بين برد و سالش را به خير پايان داد. ✅ اعمال شب و روز اول محرم: 1️⃣ «روزه»: که از امام محمدباقر (ع) روايت شده: «کسی که روز اول ماه محرم را روزه بدارد، خداوند دعايش را اجابت مى‌كند، همان‌گونه كه دعای زكريا (ع) را اجابت كرد.» (كامل الزيارات، ص١٧۴، ح۵) 2️⃣ «نماز»: برای شب اول ماه محرم چند نماز نقل شده كه يكی از پرفضیلت‌ترين آنها بدین شرح است: دو ركعت، كه در هر ركعت بعد از حمد يازده مرتبه سوره‌ توحيد خوانده شود؛ و در روایت آمده: «خواندن اين نماز و روزه داشتن روز اول محرم، موجب امنيّت است و كسی كه اين عمل را انجام دهد، گويا تمام سال بر كار نيك مداومت داشته است» (بحارالانوار، ج ٩٨، ص ٣۴٠) 3️⃣ احيای شب اول ماه محرم با خواندن قرآن و نيايش و دعا و... ┄┄┅┅┅❅🇮🇷❅┅┅┅┄┄ https://splus.ir/joingroup/ACMqFOFVG7FbqizKhNmoBw ....................................................... https://eitaa.com/joinchat/1069613067Ce5c712d8ed ┄┄┅┅┅❅🇮🇷❅┅┅┅┄┄
داستانهای کوتاه و آموزنده
🌸🌸🌸🌸🌸 💖 خط قرمز💖 قسمت 238 صدای حامد است که حلقه‌ای از رزمنده‌های فاطمیون را نشانده دور خودش و دار
🌸🌸🌸🌸🌸 💖 خط قرمز💖 قسمت 239 - آقا نوکر تو براتون بمیره/ نبینه که زینب دوباره اسیره... صدای گریه بچه‌ها اوج می‌گیرد. حامد هم دیگر نمی‌تواند بخواند. نفس کم می‌آورد. دو دستش را می‌گذارد روی صورتش و های‌های گریه می‌کند؛ مثل بچه‌ها. دیگر هیچ‌کس چیزی نمی‌خواند، انگار آهنگ هق‌هق کردنشان موزون‌ترین و سوزناک‌ترین نوحه است. راستش را بخواهید، هیچ چیز نمی‌تواند در یک بیابان بدون جان‌پناه و در مقابل یک لشگر وحشی و زخم‌خورده به داد آدم برسد؛ بجز همین اشک‌ها و توسل‌ها. این اشک‌ها قدرتشان از صدها موشک کورنت و تاو قدرتمندتر است. نمی‌دانم چند دقیقه می‌گذرد که یک نفر دستش را می‌گذارد روی شانه‌ام و زمزمه می‌کند: - آقا سید! با پشت دست، اشک‌هایم را پاک می‌کنم: - بله؟ و سرم را کمی برمی‌گردانم. بشیر است و کنارش، کمیل هم ایستاده. نگرانی را در چشمان کمیل جوان می‌خوانم. بشیر می‌گوید: - پهپادها دوتا انتحاری شناسایی کردند. دارن میان سمت‌مون. با شنیدن کلمه انتحاری از جا بلند می‌شوم. می‌گویم: - چقدر فاصله دارن؟ - نیم‌کیلومتر. داعشی‌ها همینند. به بن‌بست که می‌خورند، بجای این که مردانه شکست را بپذیرند، از آخرین اهرم فشارشان یعنی انتحاری استفاده می‌کنند. انتحاری یعنی: اگر من نباشم می‌خواهم سر به تن هیچ‌کس نباشد! رنگ کمیل پریده است و لب‌هایش خشکیده. بشیر می‌گوید: - فکر نکنم جای نگرانی باشه. بچه‌های مهندسی جلوی خاکریزها خندق زدن. - خوبه. با این وجود آماده بشید که اگه لازم شد بزنیدش. کمیل که سعی دارد لرزش صدایش را پنهان کند، می‌گوید: - آقا... اگه انتحاری بیاد... همه‌مون... نویسنده: فاطمه شکیبا 🌸🌸🌸🌸🌸 ┄┄┅┅┅❅🇮🇷❅┅┅┅┄┄ https://splus.ir/joingroup/ACMqFOFVG7FbqizKhNmoBw ....................................................... https://eitaa.com/joinchat/1069613067Ce5c712d8ed ┄┄┅┅┅❅🇮🇷❅┅┅┅┄┄
داستانهای کوتاه و آموزنده
🌸🌸🌸🌸🌸 💖 خط قرمز💖 قسمت 239 - آقا نوکر تو براتون بمیره/ نبینه که زینب دوباره اسیره... صدای گریه بچ
🌸🌸🌸🌸🌸 💖 خط قرمز💖 قسمت 240 اجازه نمی‌دهم جمله‌اش را کامل کند: - نترس. ان‌شاءالله می‌زنیمش. و دوربین دوچشمی را از بشیر می‌گیرم و خودم را می‌کشانم بالای خاکریز. دو ماشین انتحاری را می‌بینم که دارد با سرعت وحشتناکی به سمت‌مان می‌تازند و از پشت سرشان خاک به آسمان می‌رود. هدفش دقیقاً خاکریز ماست. با دیدن انتحاری، تصویر پایگاه چهارم و سیاوش می‌آید جلوی چشمم. سیاوش اگر بود، الان یکی از موشک‌های آرپی‌جی را برمی‌داشت و می‌دوید بالای خاکریز؛ بدون ترس. حتماً اگر بود، انتحاری را در همین فاصله می‌زد؛ طوری که حتی پای انتحاری به خندق نرسد. - چی شده؟ برمی‌گردم. حامد دارد اشک‌هایش را پاک می‌کند. می‌گویم: - هیچی. انتحاریه. خودم هم تعجب می‌کنم از این که انقدر عادی درباره یک انتحاری حرف می‌زنم. شاید چون یک بار با ترکش انتحاری زخمی شده‌ام، ترسم ریخته است. بعضی چیزها همین‌طورند؛ از دور ترسناک‌تر هستند تا از نزدیک. دوباره نگاهم روی کمیل جوان می‌ماند. رنگش مثل گچ سفید شده. حاج رسول به زور فرستادش که همراه من بیاید و هم وظیفه محافظت را انجام دهد، هم تجربه کسب کند. با این وجود من بیشتر مراقب او هستم تا او مراقب من! می‌گوید: - نمی‌ترسید آقا؟ - از دور ترسناکه. یه بار که بیاد می‌فهمی چیزی نیست. حامد همان کاری را می‌کند که سیاوش اگر بود انجام می‌داد؛ یک موشک آرپی‌جی را روی لانچر می‌بندد و از خاکریز بالا می‌رود. می‌خواهم جلویش را بگیرم؛ اما نمی‌توانم. نمی‌دانم چرا بیشتر برای حامد می‌ترسم تا خودم. انگار می‌ترسم او را هم مانند کمیل از دست بدهم. تا بخواهم به خودم بجنبم، صدای فریاد یا زهرای حامد در بیابان می‌پیچد و بعد از چند ثانیه، صدای انفجار. یکی از انتحاری‌ها را زده است. دارد موشک بعدی را روی لانچر می‌بندد؛ اما دستم را روی دستش می‌گذارم و به انتحاری که حالا خیلی نزدیک است اشاره می‌کنم: - ببینش! نویسنده: فاطمه شکیبا 🌸🌸🌸🌸🌸 ┄┄┅┅┅❅🇮🇷❅┅┅┅┄┄ https://splus.ir/joingroup/ACMqFOFVG7FbqizKhNmoBw ....................................................... https://eitaa.com/joinchat/1069613067Ce5c712d8ed ┄┄┅┅┅❅🇮🇷❅┅┅┅┄┄
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
دوباره شروع شد..💔 ┄┄┅┅┅❅🇮🇷❅┅┅┅┄┄ https://splus.ir/joingroup/ACMqFOFVG7FbqizKhNmoBw ....................................................... https://eitaa.com/joinchat/1069613067Ce5c712d8ed ┄┄┅┅┅❅🇮🇷❅┅┅┅┄┄
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
کدام یک از انسان‌ها با دین‌داری سطحی که دارند هلاک خواهند شد . تحلیل جالب سخنان امام حسین علیه‌السلام از زبان استاد ازغدی ┄┄┅┅┅❅🇮🇷❅┅┅┅┄┄ https://splus.ir/joingroup/ACMqFOFVG7FbqizKhNmoBw ....................................................... https://eitaa.com/joinchat/1069613067Ce5c712d8ed ┄┄┅┅┅❅🇮🇷❅┅┅┅┄┄
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
🏴🏴🏴🏴🏴🏴🏴🏴🏴🏴🏴🏴🏴🏴 📖 تقویم شیعه ☀️ امروز: شمسی: یکشنبه - ۱۷ تیر ۱۴۰۳ میلادی: Sunday - 07 July 2024 قمری: الأحد، 1 محرم 1445 🌹 امروز متعلق است به: 🔸مولی الموحدین امیر المومنین حضرت علی بن ابیطالب علیه السّلام 🔸(عصمة الله الكبري حضرت فاطمة زهرا سلام الله عليها) ❇️ وقایع مهم شیعه: 🔹آغاز ماه محرم الحرام 🔹محاصره شعب ابیطالب 🔹غزوه ذات الرقاع، 4ه-ق 🔹حدیث معروف امام رضا علیه السلام به ریان بن شبیب 🔹جمع آوری اولین زکات در اسلام به دستور حضرت رسول 📆 روزشمار: ▪️9 روز تا عاشورای حسینی ▪️24 روز تا شهادت امام سجاد علیه السلام ▪️34 روز تا شهادت حضرت رقیه خاتون سلام الله علیها ▪️49 روز تا اربعین حسینی ▪️57 روز تا شهادت حضرت رسول و امام حسن علیهما السلام 💠 @dastan9 💠
قالَ رَسُولُ اللّهِ صلّى اللّه علیه و آله : اِنَّ لِقَتْلِ الْحُسَیْنِ علیه السّلام حَرارَةً فى قُلُوبِ الْمُؤ منینَ لا تَبْرَدُ اَبَداً. پیامبر اکرم صلّى اللّه علیه و آله فرمود : براى شهادت حسین علیه السلام ، حرارت و گرمایى در دلهاى مؤمنان است که هرگز سرد و خاموش نمى شود. ┄┄┅┅┅❅🇮🇷❅┅┅┅┄┄ https://splus.ir/joingroup/ACMqFOFVG7FbqizKhNmoBw ....................................................... https://eitaa.com/joinchat/1069613067Ce5c712d8ed ┄┄┅┅┅❅🇮🇷❅┅┅┅┄┄
✍ انسانیت یعنی... 🔻روزی که بتونی ▫️با پولدارتر از خودت همنشینی کنی و معذب نشی؛ ▫️با فقیرتر از خودت بشینی و خردش نکنی؛ ▫️با باهوش‌تر از خودت باشی و هم‌صحبت بشی؛ ▫️با کم‌هوش‌تر از خودت باشی و مسخره‌اش نکنی؛ ▫️با عقاید و سلایق دیگران کاری نداشته باشی؛ ▫️با زندگی شخصی بقیه کاری نداشته باشی؛ 💢اون‌وقت می‌تونی بگی «انسانیت» داری. ┄┄┅┅┅❅🇮🇷❅┅┅┅┄┄ https://splus.ir/joingroup/ACMqFOFVG7FbqizKhNmoBw ....................................................... https://eitaa.com/joinchat/1069613067Ce5c712d8ed ┄┄┅┅┅❅🇮🇷❅┅┅┅┄┄
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
عالم محرم است و سلام علی‌الحسین این ذکر عالم است سلام علی‌الحسین ┄┄┅┅┅❅🇮🇷❅┅┅┅┄┄ https://splus.ir/joingroup/ACMqFOFVG7FbqizKhNmoBw ....................................................... https://eitaa.com/joinchat/1069613067Ce5c712d8ed ┄┄┅┅┅❅🇮🇷❅┅┅┅┄┄
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🎬 «چهار ویژگی یاران امام زمان» 👤 استاد 🔸 ویژگی که باید منتظران براش تلاش کنن اینه که باید باهم متحد باشند و همکاری‌هاشون باهم زیاد باشه... ➖➖➖➖➖➖➖ ┄┄┅┅┅❅🇮🇷❅┅┅┅┄┄ https://splus.ir/joingroup/ACMqFOFVG7FbqizKhNmoBw ....................................................... https://eitaa.com/joinchat/1069613067Ce5c712d8ed ┄┄┅┅┅❅🇮🇷❅┅┅┅┄┄
🚩 🏴 🚩 🏴 🚩 🏴 🚩 🏴 🚩 🏴 🏴 🚩 پرســـ❓ــش چرا امام حسین علیه‌السلام هنگامی که در مسیر کوفه مطلع شدند عبیدالله بن زیاد لعنةالله‌علیه برشهر کوفه مسلط شده و مُسلم و هانی به شهادت رسیده‌اند، باز به مسیر خود به سمت کوفه ادامه دادند؟ ✍پاسخ: استاد حیدری "زیدعزه" ⚛ تکلیف اول و اصلی امام حسین علیه‌السلام مقابله با بزرگترین منکر یعنی حاکمیت طاغوتیِ یزید بود، هر چند اگر حضرت تنها و بی یاور بودند می بایست مبارزه می کردند اما وقتی مردم کوفه آن حضرت را دعوت کردند و با حضرت مسلم بن عقیل نیز بیعت کردند همین امور باعث شد تکلیف جدیدی برای آن حضرت پدید آید و باید به خواسته مردم پاسخ مثبت می دادند تا حضرت به شهر آنها برود و رهبری آنان را به دست بگیرد. ⚛ اگرچه در بین راه می شنوند که عبیدالله بر شهر حاکم شده است و نماینده امام به شهادت رسیده‌اند و مردم مرعوب عبیدالله گردیده‌اند، دلیل نمی‌شود که آن حضرت بخواهد از مسیری که پیش گرفته‌اند بازگردند، چرا که برای حضرت شایسته و پسندیده نبود که وقتی عهد و پیمان با مردم دارد و هنوز مردم به حضرت اعلام نکرده اند که ما از بیعت با شما منصرف شده‌ایم و دیگر به عهد خود پایبند نیستیم، یک جانبه عهد خود را بشکند. ⚛لذا حضرت به راه خود ادامه داده چرا که حساب آن حضرت از حساب مسلم جدا بوده. زیرا اگر امام علیه السلام بر می‌گشتند، زیر سوال قرار می‌گرفتند که اگر شما به سوی کوفه آمده بودید ما هرگز شما را رها نمی‌کردیم و شما را یاری می‌کردیم و نیامدن شما باعث شد چنین وضعیتی بر سر اسلام و مردم کوفه استمرار یابد. ⚛بنابراین کار امام علیه‌السلام بسیار صحیح است و آن وجود مقدس باید به مسیر خود ادامه دهند، مگر آنکه یقین پیدا کنند که مردم کوفه از نظر خود بازگشته‌اند. لذا حتی تا وقتی که امام علیه‌السلام در کربلا فرود می آید و مستقر می‌شود هنوز امام علیه‌السلام امید دارند که کوفیانی که با آن حضرت بیعت پیدا کرده‌اند خود را به امام حسین علیه‌السلام برسانند و حق را یاری کند. ⚛ لذا امام‌حسین علیه‌السلام در پاسخ فرستاده‌ی عمر سعد همین نکته را گوش زد می‌کنند و می‌فرمایند من به دعوت این مردم به سوی کوفه آمده‌ام. اگر بدانم آنها از نظر خود باز گشته‌اند و بیعتی که با من کرده‌اند را شکسته‌اند و نمی‌خواهند من به شهر آن‌ها وارد شوم از همینجا باز می‌گردم. ♻️ نتیجه اینکه: اشکال به مردم کوفه وارد است نه به امام حسین علیه السلام به طوری که برخی از آنها هم چنان به وحشت افتادند که به رغم نوشتن نامه ها به امام حسین علیه‌السلام، به خواست عبیدالله‌بن زیاد لعنه الله به جنگ آن وجود مقدس رفتند. ┄┄┅┅┅❅🇮🇷❅┅┅┅┄┄ https://splus.ir/joingroup/ACMqFOFVG7FbqizKhNmoBw ....................................................... https://eitaa.com/joinchat/1069613067Ce5c712d8ed ┄┄┅┅┅❅🇮🇷❅┅┅┅┄┄
داستانهای کوتاه و آموزنده
🌸🌸🌸🌸🌸 💖 خط قرمز💖 قسمت 240 اجازه نمی‌دهم جمله‌اش را کامل کند: - نترس. ان‌شاءالله می‌زنیمش. و دورب
🖤🖤🖤🖤🖤🖤🖤🖤 💖 خط قرمز💖 قسمت 241 حامد دست از بستن موشک می‌کشد و هردو به انتحاری نگاه می‌کنیم که با سر افتاده است توی شکاف خندق و چرخ‌های عقبش هنوز می‌چرخند. تایرهای جلوی انتحاری هم دارند تقلا می‌کنند برای خروج از مخمصه؛ اما کاری از پیش نمی‌برند و فقط خاک به هوا می‌پاشند. حامد دهانش را باز و بست می‌کند تا گوش‌هایش که بعد از صدای شلیک موشک کیپ شده‌اند، به حالت اول برگردد و همزمان می‌خندد: - نگاهش کن! عین خر توی گل مونده! - با این وزنی که داره ابدا نمی‌تونه خودش رو بکشه بیرون. کمیل خودش را از خاکریز بالا می‌کشد. می‌گویم: - ببین، انتحاری که می‌گن اینه. ترس داره به نظرت؟ کمیل که هنوز رنگ‌پریده است، با دیدن تقلای انتحاری می‌پرسد: - نمی‌‌تونه بیاد بیرون؟ - نه. لبخند لرزانی روی لبش می‌نشیند: - ای‌ول! کمیلِ شهید می‌گوید: - می‌تونست بیاد هم ترس نداشت. تهش اینه که شهید می‌شین دیگه! ترس نداره! رو می‌کنم به کمیلِ جوان: - یه رفیق داشتم، همیشه وقتی توی موقعیت‌های خطرناک بودیم می‌گفت تهش اینه که شهید می‌شیم، ترس نداره! و بعد از چند لحظه مکث، جمله‌ام را تکمیل می‌کنم: - اسمش کمیل بود. شهید شد. چهره کمیل جوان سرخ می‌شود و سرش را پایین می‌اندازد. حامد می‌گوید: - نمی‌شه بریم طرفش، چون ممکنه خودشو منفجر کنه. - همین الان هم احتمالاً همین کار رو می‌کنه. بخوابید روی زمین. و دوباره دستانم را دور دهانم حلقه می‌کنم و داد می‌زنم: - بخوابید روی زمین! همه با شنیدن صدای فریادم هرجا که هستند دراز می‌کشند روی زمین. یقه کمیل را می‌گیرم و همراه خودم روی زمین می‌خوابانمش. نویسنده: فاطمه شکیبا ┄┄┅┅┅❅🇮🇷❅┅┅┅┄┄ https://splus.ir/joingroup/ACMqFOFVG7FbqizKhNmoBw ....................................................... https://eitaa.com/joinchat/1069613067Ce5c712d8ed ┄┄┅┅┅❅🇮🇷❅┅┅┅┄┄
داستانهای کوتاه و آموزنده
🖤🖤🖤🖤🖤🖤🖤🖤 💖 خط قرمز💖 قسمت 241 حامد دست از بستن موشک می‌کشد و هردو به انتحاری نگاه می‌کنیم که با سر
🖤🖤🖤🖤🖤🖤🖤🖤🖤 💖 خط قرمز💖 قسمت 242 حامد که سرش را میان بازوهایش گرفته، همچنان نگاهش به انتحاری ست و با هم کرکر به تلاش مذبوحانه راننده انتحاری می‌خندیم. صدای داد و فریاد راننده‌اش را می‌توان به سختی شنید که دارد به عربی بد و بیراه نثارمان می‌کند و گاز می‌دهد تا خودش را از خندق بیرون بکشد. وضعیت انتحاری به کنار، حامد انقدر بامزه می‌خندد که من بیشتر خنده‌ام می‌گیرد. فکر کن بعد از یک درگیری مفصل با داعش، درحالی که یک انتحاری در چندمتری‌ات ایستاده، روی خاک بیان‌های شرقی سوریه به خنده بیوفتی و نتوانی کنترلش کنی! ظاهرش این است که خندیدن در شرایط سخت باید سخت باشد؛ اما دقیقاً برعکس است. در چنین شرایطی هر چیز کوچکی می‌تواند بهانه خندیدن بشود تا یادت برود کجایی و در چه وضعیتی هستی. حامد که هنوز نگاهش روی انتحاری ست، صدای آهنگ پت و مت را با دهانش تقلید می‌کند: - دیریم دیم... دیریم دیم... دیری دیری دیری دیری دیریم ریم... صدای خنده‌ی خفه و خُرخُر مانند بچه‌هایی که دور و برمان دراز کشیده‌اند را می‌شنوم؛ خودم هم دستم را روی دهانم می‌گیرم که صدای خنده‌ام بلند نشود. حامد از خنده سرخ شده. بی‌صدا می‌خندیم و داریم کم‌کم به شکم‌درد می‌افتیم. به حامد می‌گویم: - برادر شما دو دقیقه پیش داشتی مداحی می‌کردی! صدای خُرخُر خنده‌ها شدیدتر و بلندتر می‌شود. حامد میان خنده‌هایش بریده‌بریده می‌گوید: - این... نشاط... بعد از... روضه‌س... برادر! در همان حالِ خوابیده بر زمین، دستانش را بالا می‌گیرد و بلند می‌گوید: - خدایا این خوشی‌ها رو از ما نگیر! و من پشت سرش می‌گویم: - آمینش رو بلند بگو! کسانی که صدایمان را شنیده‌اند، با صدای بلند می‌گویند: - آااااامیــــــن! خنده‌ام را به زحمت جمع می‌کنم و با آرنج به پهلوی حامد می‌زنم: - این چرا هیچ کاری نمی‌کنه؟ تا کی باید بخوابیم این‌جا؟ نویسنده: فاطمه شکیبا ┄┄┅┅┅❅🇮🇷❅┅┅┅┄┄ https://splus.ir/joingroup/ACMqFOFVG7FbqizKhNmoBw ....................................................... https://eitaa.com/joinchat/1069613067Ce5c712d8ed ┄┄┅┅┅❅🇮🇷❅┅┅┅┄┄
👈گریه حضرت زهرا علیها سلام در مجالس عزاداری حضرت علیه السلام نقل شده از حاج شيخ محمّد طاهر روضه خوان شوشترى كه از متديّنين و موثّقين در نجف اشرف است كه من در طفوليت كه به سنّ دوازده سالگى بودم در شب دوشنبه اى ساعت شش از شب گذشته بود به اتّفاق پدرم به مجلسى از مجالس عزادارى امام حسين علیه السلام رفتيم كه پدرم روضه بخواند . چون وارد آن مجلس شديم، صاحب مجلس (كه مشهدى رحيم نام داشت) اعتراض كرد به پدرم كه چرا دير آمدى مردم در اين وقت نمى آيند و بايد ابتداء مجلس را زودتر قرار دهيم. از اعتراض او پدرم دلش شكست و گفت اى مشهدى رحيم بدانكه پيغمبر (ص) على و حسن و حسين عليهم السلام حاضرند و سوگند ياد مى كنم كه بى بى فاطمه زهرا سلام اللّه عليها و فرزندان معصومش (عليهم السلام) حاضرند شما غم نخوريد. انشاءاللّه تا هفته آينده مجلس شما بهتر و مرتب تر از اين خواهد شد. پس پدرم با دل شكسته (از سخنان صاحب مجلس) منبر رفت و مشغول به خواندن مصيبت شد تا شروع به خواندن مصيبت كرد و رسيد به خواندن اشعار دعبل ابن على خزاعى در آن وقت من در طرف راست منبر نشسته بودم كه ناگاه پدرم رسيد به اين بيت: افاطم لو خلت الحسين مجدلا و قد مات عطشانا بشط فرات يك وقت ناله ضعيفى از طرف راست منبر بلند شد و به گوشم رسيد كه گويا زنى زمزمه مى كند چون گوش دادم شنيدم كه گريه مى كرد و سخنانى مى فرمود كه: از جمله سخنانش اين بود كه مى فرمود: (يا ولدى يا حسين ) يعنى اى فرزندم اى حسين (ع ) چون من متوجه سمت چپ و راست شدم كسى را نديدم از اين مسئله تعجب نمودم !! آنگاه يقين نمودم اين صداى بى بى عالم زهراى اطهر سلام اللّه عليها مى باشد پس بى اختيار شدم و بر سر و سينه خود چنان زدم كه پدرم از بالاى منبر متوجه من شد و گفت چه رسيده است تو را؟ من ساكت شدم. ولى صداى ناله پى در پى مى آمد تا اينكه پدرم از منبر فرود آمد و آن ناله قطع شد. چون از آن مجلس خارج شديم پدرم به من فرمود به تو چه رسيده بود كه در وقت مصيبت خواندن من تو بى طاقت شدى و حال اينكه اين نحو اشعار را تو مى دانى. قصه را براى مرحوم پدرم نقل كردم آن مرحوم بى طاقت شده و مشغول بگريه كردن شد و مرا دعا نمود كه با محمّد و آل او صلوات اللّه عليهم اجمعين محشور شوم آنگاه فرمود: منهم با تو باشم . چون هفته ديگر شد در همان وقت هفته گذشته به آن مجلس رفتيم ناگاه ديدم مملو از جمعيت است كه من ايشان را نمى شناختم و نور از صورت هاى ايشان متصاعد بود. پس تعجب نمودم !!! با خود گفتم: اينها مردمان نجف نيستند. و يقين نمودم كه اينها انوار اللّه اند كه براى خوشنودى صاحب آن مجلس حاضر شده اند. و بعد از آن قضيه تمام هفته هائي كه آن مشهدى رحيم روضه داشت، ازدحام كثيرى مى شد تا اينكه بانى مجلس فوت شد مجلس تعطيل گرديد. و من اين سرگذشت را مى گويم در حالي كه شاهد مى گيرم بر خود خدا را كه در گفتار خود صادقم. مقتل از مدينه تا مدينه، ، ص 764. ┄┄┅┅┅❅🇮🇷❅┅┅┅┄┄ https://splus.ir/joingroup/ACMqFOFVG7FbqizKhNmoBw ....................................................... https://eitaa.com/joinchat/1069613067Ce5c712d8ed ┄┄┅┅┅❅🇮🇷❅┅┅┅┄┄
داستانهای کوتاه و آموزنده
🖤🖤🖤🖤🖤🖤🖤🖤🖤 💖 خط قرمز💖 قسمت 242 حامد که سرش را میان بازوهایش گرفته، همچنان نگاهش به انتحاری ست و با
🖤🖤🖤🖤🖤🖤🖤🖤 💖 خط قرمز💖 قسمت 243 حامد دستی به صورتش می‌کشد و لب‌های کش‌آمده‌اش را غنچه می‌کند تا خنده‌اش بند بیاید. بعد به انتحاری دقت می‌کند و می‌گوید: - راست می‌گی. چرا هیچ کاری نمی‌کنه؟ همان لحظه، در خودرو با صدای بلند و نخراشیده‌ای باز می‌شود. از پشت خاکریز به سختی جثه سیاهی را می‌بینم که تکان می‌خورد. گلنگدن سلاحم را می‌کشم و سلاح را روی حالت رگبار می‌گذارم. آماده می‌شوم که در صورت حرکت اضافه‌ای، راننده انتحاری را به رگبار ببندم. راننده دارد تقلا می‌کند خود را از خودرویی که با سر در خندق افتاده بیرون بکشد؛ این را می‌شود از صدای تکان خوردنش در ماشین زرهی دید. چند لحظه بعد، موفق می‌شود و می‌افتد روی خاک‌های خندق. حالا همه اسلحه‌هایشان را به سمت او نشانه گرفته‌اند. می‌گویم: - ممکنه خودش جلیقه انتحاری داشته باشه. باز هم سکوت میان‌مان حاکم می‌شود. راننده انتحاری به سختی از خندق بیرون می‌آید؛ اما قبل از این که تکانی بخورد و حتی سرش را بالا بیاورد، کنار پایش را به رگبار می‌بندم. با صدای بلند و پشت سر هم شلیک گلوله، از جا می‌پرد و فریاد می‌زند. رگبار را تمام می‌کنم و بلند می‌گویم: - أنت تحت حصارنا. ضع يديك على رأسك.(توی محاصره ما هستی. دستتو بذار روی سرت!) حامد هم برای تکمیل این عملیات روانی به کمکم می‌آید و کنار پای دیگر راننده رگبار می‌گیرد. راننده پایش را بلند می‌کند و درحالی که در خودش جمع شده، به اطراف نگاه می‌کند. بعد با ترس و تردید دستش را روی سرش می‌گذارد. حامد داد می‌زند: - اخلع ملابسك! مرد چند ثانیه با بهت و تردید خیره می‌شود به خاکریز؛ جایی که گمان می‌کند صدای ما را از آن‌جا می‌شنود. می‌خواهد به سمت خاکریز بیاید که حامد با یک خط آتش متوقفش می‌کند. بلندتر و خشمگین‌تر داد می‌کشم: - یالا! اخلع ملابسک! و یک رگبار دیگر مهمانش می‌کنم. چند قدم عقب می‌رود و از ترس عربده می‌کشد. عجب انتحاری جان بر کفی! با همین شجاعتش می‌خواست ما را بکشد و خودش را بیندازد در آغوش حوری‌های بهشتی؟! نویسنده: فاطمه شکیبا ┄┄┅┅┅❅🇮🇷❅┅┅┅┄┄ https://splus.ir/joingroup/ACMqFOFVG7FbqizKhNmoBw ....................................................... https://eitaa.com/joinchat/1069613067Ce5c712d8ed ┄┄┅┅┅❅🇮🇷❅┅┅┅┄┄
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
این کلیپ را باید الان دید... بارها دید 🙏🌹 ┄┄┅┅┅❅🇮🇷❅┅┅┅┄┄ https://splus.ir/joingroup/ACMqFOFVG7FbqizKhNmoBw ....................................................... https://eitaa.com/joinchat/1069613067Ce5c712d8ed ┄┄┅┅┅❅🇮🇷❅┅┅┅┄┄
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
داستان کربلا،ثابت کرد، که بشر به بلوغ امام‌داری نرسیده است! | @ostad_shojae I montazer.ir ┄┄┅┅┅❅🇮🇷❅┅┅┅┄┄ https://splus.ir/joingroup/ACMqFOFVG7FbqizKhNmoBw ....................................................... https://eitaa.com/joinchat/1069613067Ce5c712d8ed ┄┄┅┅┅❅🇮🇷❅┅┅┅┄┄