#داستان
👈اهمیت #عزاداری برای حضرت #امام_حسین علیه السلام
محتشم پسری داشت که از دنیا رفت، چند بیت شعر در رثای وی گفت: شبی رسول اکرم صلی الله علیه و آله را در خواب دید که به او فرمودند:
«تو برای فرزند خود مرثیه میگویی ولی برای فرزند من مرثیه نمیگوئی!»
گوید: بیدار شدم ولی چون در این رشته کار نکرده بودم، ندانستم چگونه مرثیه ان حضرت را شروع نمایم.
شب دیگر در خواب آن حضرت فرمود: «چرا در مصیبت فرزندم مرثیه نگفتی؟» عرض کردم: چون تا کنون در این وادی قدم نزدهام.
فرمودند: بگو«باز این چه شورش است که در خلق عالم است».
بیدار شدم، همان مصرع را مطلع قرار دادم و آنچه میبایست سردوم، تا به این مصرع رسیدم: «هست از ملال گرچه بری ذات ذوالجلال» در اینجا ماندم که چگونه این مصراع را به آخر برسانم که به مقام خداوند جسارتی نکرده باشم
شب حضرت ولی عصر – ا رواحنا فداه – را در خواب دیدم فرمودند: چرا مرثیه خود را به اتمام نمیرسانی؟ عرض کردم: در این مصرع ماندهام.
فرمود: بگو«او در دل است و هیچ دلی نیست بی ملال».
بیدار شدم،این مصرع را ضمیمه آن نموده و بیت را به آخر رساندم.
الکلام یجر الکلام: ج 2، ص 110 – و لکن مرحوم ملا علی خیابانی در وقایع الایام:ص 58 به جای رسول اکرم صلی الله علیه و آله مینویسد: امیرالمؤمنین علیهالسلام را در خواب دید.
┄┄┅┅┅❅🇮🇷❅┅┅┅┄┄
https://splus.ir/joingroup/ACMqFOFVG7FbqizKhNmoBw
.......................................................
https://eitaa.com/joinchat/1069613067Ce5c712d8ed
┄┄┅┅┅❅🇮🇷❅┅┅┅┄┄
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
نظر توریست آلمانی درباره ایران پس از گشتن دور دنیا
ایران بهترین کشور از نظر زیبایی، طبیعت، امنیت، مهماننوازی، غذا، جای خواب راحت و ... است
🖤 کاش اینقدر خودتحقیر نباشیم 🖤
┄┄┅┅┅❅🇮🇷❅┅┅┅┄┄
https://splus.ir/joingroup/ACMqFOFVG7FbqizKhNmoBw
.......................................................
https://eitaa.com/joinchat/1069613067Ce5c712d8ed
┄┄┅┅┅❅🇮🇷❅┅┅┅┄┄
داستانهای کوتاه و آموزنده
🖤🖤🖤🖤🖤🖤🖤🖤🖤 🖤 خط قرمز🖤 قسمت 252 نمیدانم این غبطه است یا حسادت؛ اما من هم دلم انگشتر حاج قاسم را می
🖤🖤🖤🖤🖤🖤🖤
💖 خط قرمز💖
قسمت 253
خون دویده است توی صورتم و میدانم احتمالاً قرمز شدهام.
حامد و بشیر که داخل چادر هستند، با تعجب سر میچرخانند و نگاهم میکنند.
از نگاهشان میشود فهمید صدایم از حد معمول بلندتر بوده.
نگاهی به پشت سرم میاندازم و میبینم که خبرنگار از ترس فریاد من وارد چادر نشده. خوب شد؛ شاید اینطوری دست از سرم بردارد.
حامد از جا بلند میشود و با فشار دست روی شانهام، مجبورم میکند بنشینم:
- چی شده؟
یک نفس عمیق میکشم و دست میگذارم روی پانسمان زخم سینهام.
آرام و در گوشش میگویم:
- مگه قرار نبود جریان اسارت من رو کسی نفهمه؟ کی به این خبرنگاره گفته؟
چهره حامد در هم میرود و گردن میکشد تا بیرون چادر را ببیند.
بعد آرام میگوید:
- چرا قرار بود؛ ولی بالاخره بچهها خنگ هم که نیستن. وقتی دیدن غیبت زده و بعد چند ساعت کارت کشیده به بیمارستان، یه حدسهایی زدن. بعد هم یه کلاغ چهل کلاغش کردن و دهن به دهن گشته. کاریش نمیشه کرد.
لبم را از حرص میجوم. بعد از چند ثانیه به حامد میگویم:
- دستم به دامنت. خودت برو این خبرنگاره رو یه طوری راضی کن بیخیال من بشه. اصلا خودت باهاش مصاحبه کن. فقط بهش بگو دوربینشو سمت من نیاره، پاپیچم هم نشه.
چشمان حامد گرد میشود و صدایش کمی بالا میرود:
- یعنی چی که خودم مصاحبه کنم؟
این را طوری میگوید که انگار به او توهین کردهام.
سرم را به گوشش نزدیکتر میکنم و آرام میگویم:
- تو که میدونی شرایط من رو؛ لطفاً درک کن. اگه تو مصاحبه کنی دست از سر من برمیداره.
سرش را میاندازد پایین و دست میکشد میان ریشهایش. قیافهاش شبیه آدمهایی ست که دارند نرم میشوند.
در ذهنم دنبال یک توجیه دیگر هم میگردم و به نتیجه میرسم:
- ببین، ما نباید بذاریم اتفاقاتی که اینجا میافته ناگفته بمونه. باید توی تاریخ ثبت بشه.
یک لحظه خودم هم از حرف خفنی که زدم تعجب میکنم؛ من را چه به این حرفها؟
یکی نیست به من بگوید تو چکار به تاریخ داری؟ وظیفهات را انجام بده!
نویسنده: فاطمه شکیبا
┄┄┅┅┅❅🇮🇷❅┅┅┅┄┄
https://splus.ir/joingroup/ACMqFOFVG7FbqizKhNmoBw
.......................................................
https://eitaa.com/joinchat/1069613067Ce5c712d8ed
┄┄┅┅┅❅🇮🇷❅┅┅┅┄┄
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
روایتی شنیدنی از تجلی امام حسین ع بر اهل جنت
چگونه مشمول این تجلی شویم؟
بشنوید به بیان شیوای آیت الله میرباقری
┄┄┅┅┅❅🇮🇷❅┅┅┅┄┄
https://splus.ir/joingroup/ACMqFOFVG7FbqizKhNmoBw
.......................................................
https://eitaa.com/joinchat/1069613067Ce5c712d8ed
┄┄┅┅┅❅🇮🇷❅┅┅┅┄┄
داستانهای کوتاه و آموزنده
🖤🖤🖤🖤🖤🖤🖤 💖 خط قرمز💖 قسمت 253 خون دویده است توی صورتم و میدانم احتمالاً قرمز شدهام. حامد و بشیر
🖤🖤🖤🖤🖤🖤🖤
💖 خط قرمز💖
قسمت 254
حامد سری تکان میدهد:
- درست میگیا، باید ثبت بشه. ولی من دوست ندارم مصاحبه کنم. آخه...
- آخه نداره برادر من. دو دقیقه اخلاص و این حرفا رو بذار کنار، هیچی نمیشه.
زل میزند به چشمانم و میگوید:
- از دست تو! بذار ببینم چکار میتونم بکنم.
دراز میکشم، کولهام را میگذارم زیر سرم و قبل از این که چشمانم را ببندم میگویم:
- یه لطف دیگه هم بکن، به نیروهات بگو از اسارت من افسانههای صدمن یه غاز نسازن تحویل این بنده خدا بدن.
خوابم میآید. شب باید دوباره بزنیم به بیابان برای شناسایی.
چشمانم کمکم گرم میشوند و صدای گفتوگوهای حامد و خبرنگار را مبهم میشنوم.
حامد اصرار میکند که خبرنگار تصویر نگیرد و فقط صدایش را ضبط کند.
بعد شروع میکند به صحبت دربارهی...
نمیفهمم ادامهاش را؛ خوابم میبرد یا بهتر بگویم: بیهوش میشوم.
***
جسمم اینجاست؛ در کارخانهها و تاسیسات اطراف دیرالزور و روحم...
روحم هنوز در اردوگاه است. آن خبرنگار بدجور روی اعصابم رفته.
از این که ماجرای اسارتم انقدر سر زبانها افتاده احساس خوبی ندارم. حس میکنم یک نفر عمداً آن را سر زبانها انداخته.
اول ماه است؛ اما حتی از آن هلال باریک و بیرمق ماه هم خبری نیست؛ تاریکی مطلق.
چشممان به تاریکی عادت کرده و حس شنوایی و لامسهمان هم به کمک بینایی ناقصمان آمدهاند تا بتوانیم پیش رویمان را ببینیم.
در این تاریکی، تنها سایههای مبهم و غولپیکری از ساختمانهای مقابلمان میبینم.
ساختمان جامعه الفرات یا دانشگاه فرات که در حاشیه دیرالزور قرار دارد؛ در حاشیه جنوبی جادهای که الشولا و دیرالزور را به هم وصل میکند.
چشمم به تابلوی دانشکده میافتد:
- کلیة الآداب و العلوم الانسانیة.
نویسنده: فاطمه شکیبا
┄┄┅┅┅❅🇮🇷❅┅┅┅┄┄
https://splus.ir/joingroup/ACMqFOFVG7FbqizKhNmoBw
.......................................................
https://eitaa.com/joinchat/1069613067Ce5c712d8ed
┄┄┅┅┅❅🇮🇷❅┅┅┅┄┄
داستانهای کوتاه و آموزنده
🖤🖤🖤🖤🖤🖤🖤 💖 خط قرمز💖 قسمت 254 حامد سری تکان میدهد: - درست میگیا، باید ثبت بشه. ولی من دوست ندارم
🖤🖤🖤🖤🖤🖤🖤🖤
💖 خط قرمز💖
قسمت 255
تصور این که یک روز این دانشکده پر بوده از دانشجو و استاد، کمی خندهدار به نظر میرسد.
انقدر این ساختمانها متروکند که گویا سالهاست انسانی در آنها رفت و آمد نداشته.
انگار دانشجوها تمام آینده و آرزویشان را اینجا رها کردهاند و رفتهاند؛ بعضی به اردوگاههای جنگزدگان و بعضی به آن دنیا.
تا اینجا را قبلا آمده بودیم؛ یعنی تا ساختمان بزرگ و گردی که از دور شبیه یک ورزشگاه است؛ ورزشگاهی که فکر کنم قبل از افتتاح شدن ویران شده.
از اینجا به بعد را باید برویم جلو و بسنجیم و کار سختتر میشود؛ چون به داعش نزدیکتر میشویم؛ به شهری که داعش آن را دودستی چسبیده تا بعد از رقه، پایتختش سقوط نکند.
از مقابل بیمارستان الاسد میگذریم؛ بیمارستانی که پنجرههایش را با تیر و تخته و پارچه پوشاندهاند و با این وجود، از میان درز پردهها نور کمی به بیرون دویده است و نشان میدهد داعش هنوز از بیمارستان استفاده میکند.
با این وجود، تن ساختمان بیمارستان هم پر است از اثر زخم گلوله و ترکش.
این مدت که سوریه بودهام، ساختمانی را ندیدم که سالم مانده باشد و نمای آن با جای گلوله تزئین نشده باشد.
داخل شهر، هنوز خانوادههایی ماندهاند که یا به داعش واقعاً وفادارند و یا حداقل اینطور وانمود میکنند.
با این وجود، باز هم شهر مُرده است؛ مثل شهر ارواح. نه چراغ روشنی میشود دید و نه صدای همهمهای.
اینجا هم مثل بوکمال است و قرار نیست بعد از اذان مغرب، کسی در کوچه باشد.
از میان ساختمانهای نیمهآوار رد میشویم و خودمان را در پناه دیوارها پنهان میکنیم.
باید وضعیت شهر را ارزیابی کنیم برای حمله. صدا از خانههای سالم در نمیآید و کارمان سخت شده.
به میدان الدولۀ میرسیم؛ اما سر و صدایی که از میدان بلند شده، باعث میشود متوقف شویم.
صدای داد و فریاد خشن مردی میآید.
دقت که میکنم، جنازهای را میبینم که بر چوبهی دار میدان تاب میخورد؛ جنازه مردی میانسال با دست بسته که فکر کنم زمان زیادی از مرگش نگذشته باشد.
نویسنده: فاطمه شکیبا
┄┄┅┅┅❅🇮🇷❅┅┅┅┄┄
https://splus.ir/joingroup/ACMqFOFVG7FbqizKhNmoBw
.......................................................
https://eitaa.com/joinchat/1069613067Ce5c712d8ed
┄┄┅┅┅❅🇮🇷❅┅┅┅┄┄
🔴 حکایتی عجیب از دنیا
بِسْم اللهِ الْرَّحْمنِ الْرَّحیم
از حضرت صادق علیه السلام روایت است که: روزی حضرت داود علیه السلام از منزل خود بیرون رفت و زبور می خواند و چنان بود که هرگاه آن حضرت زبور می خواند از حسن صوت او جمیع وحوش و طیور و جبال و صخور حاضر می شدند و گوش می کردند و هم چنان می رفت تا به دامنه کوهی رسید که به بالای آن کوه پیغمبری بود حزقیل نام و در آن جا به عبادت مشغول بود.
چون آن پیغمبر صدای مرغان و وحوش و حرکت کوه ها و سنگ ها دید و شنید، دانست که داود است که زبور می خواند.
حضرت داود به او گفت: ای حزقیل! اجازه می دهی که بیایم پیش تو؟ عابد گفت: نه، حضرت داود به گریه افتاد، از جانب حضرت باری به او وحی رسید: داود را اجازه ده، پس حزقیل دست داود را گرفت و پیش خود کشید.
حضرت داود از او پرسید: هرگز قصد خطیئه و گناهی کرده ای؟ گفت: نه، گفت: هرگز عجب کرده ای؟ گفت: نه، گفت: هرگز تو را میل به دنیا و لذات دنیا به هم می رسد؟
گفت: به هم می رسد، گفت: چه می کنی که این را از خود سلب می کنی و این خواهش را از خود سرد می نمایی؟ گفت: هرگاه مرا این خواهش می شود، داخل این غار می شوم که می بینی و به آنچه در آنجاست نظر می کنم، این میل از من برطرف می شود.
حضرت داود به رفاقت او داخل آن غار شد، دید که یک تختی در آنجا گذاشته است و در روی آن تخت، کلّه آدمی و پاره ای استخوان های نرم شده گذاشته و در پهلوی او لوحی دید از فولاد و در آنجا نقش است که من فلان پادشاهم که هزار سال پادشاهی کردم و هزار شهر بنا کردم و از چندین باکره ازاله بکارت کردم و آخر عمر من این است که می بینی که خاک فراش من است و سنگ بالش من و کرمها و مارها همسایه منند، پس هر که زیارت من می کند، باید فریفته دنیا نشود، گول او نخورد!![1]
[1] الأمالى، صدوق: 99، المجلس الحادى و العشرون، حديث 8؛ كمال الدين: 2/ 524، باب 46، حديث 6؛ بحار الأنوار: 14/ 25، باب 2، حديث3
منبع : عرفان اسلامی: 8/ 226
┄┄┅┅┅❅🇮🇷❅┅┅┅┄┄
https://splus.ir/joingroup/ACMqFOFVG7FbqizKhNmoBw
.......................................................
https://eitaa.com/joinchat/1069613067Ce5c712d8ed
┄┄┅┅┅❅🇮🇷❅┅┅┅┄┄
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🖤 اشد المصائب
🔸کسانی که مردتر از شهدا هستند و شهیدان در برابر آنها زانو میزنند چه کسانی اند؟
فکر میکنی که تنها مدیون خون شهدا هستیم؟
#لبیک_یا_خامنه_ای❤️
#شهدا_شرمنده_ایم
#حجاب
┄┄┅┅┅❅🇮🇷❅┅┅┅┄┄
https://splus.ir/joingroup/ACMqFOFVG7FbqizKhNmoBw
.......................................................
https://eitaa.com/joinchat/1069613067Ce5c712d8ed
┄┄┅┅┅❅🇮🇷❅┅┅┅┄┄
1_2707869840.mp3
21.59M
صوت قرائت #دعای_عهد
قرار صبحگاهی منتظران ظهور
😍-•-•-•-------❀•♥•❀ --------•-•-•-- 😍
#تعجیل_در_فرج_مولایمان_صلوات
#حداقل_برای_یک_نفر_ارسال_کنید
🌼 https://eitaa.com/joinchat/1069613067Ce5c712d8ed 🌼
🌼 https://splus.ir/joingroup/ACMqFOFVG7FbqizKhNmoBw 🌼
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
💬 قرائت "زیارت عاشــورا"
🎧 با نوای علی فانی
به نیت سلامتی و تعجیل در ظهور امام زمــان ارواحنافداه 🙏
🏴امام صادق (ع) به یکی از یاران خود به نام صفوان، درباره اثرات زیارت عاشورا میفرمايند: زيارت عاشورا را بخوان و از آن مواظبت کن، به درستی که من چند خير را برای خواننده آن تضمين مینمایم؛ اول: زيارتش قبول شود، دوم: سعی و کوشش او شکور باشد، سوم: حاجات او هرچه باشد، از طرف خداوند بزرگ برآورده میگردد و نا اميد از درگاه او برنخواهد برگشت؛ زيرا خداوند وعده خود را خلاف نخواهد کرد.
🏴خداوند سوگند یاد کرده که زیارت زائری که زیارت عاشورا را تلاوت نماید، بپذیرد و نیازمندیهایش را برآورده سازد. او را از آتش جهنم برهاند و در بهشت برین جای دهد و همچنین حق شفاعت و دستگیری کردن از دیگران را به وی عطا نماید.
🖤-•-•-•-------❀•🏴•❀ --------•-•-•-- 🖤
#السلام_علیک_یا_اباعبدالله🖤
#تعجیل_در_فرج_مولایمان_صلوات
@dastan9
#اللﮩـم_عجـل_لولیـڪ_الفـرجــــ
#نشر_پیام_صدقه_جاریه
🏴🏴🏴🏴🏴🏴🏴🏴🏴🏴🏴
🏴🏴🏴🏴🏴🏴🏴🏴🏴🏴🏴🏴🏴
📖 تقویم شیعه
☀️ امروز:
شمسی: چهارشنبه - ۲۰ تیر ۱۴۰۳
میلادی: Wednesday - 10 July 2024
قمری: الأربعاء، 4 محرم 1446
🌹 امروز متعلق است به:
🔸امام موسي بن جعفر حضرت كاظم عليه السّلام
🔸السلطان ابالحسن حضرت علي بن موسي الرضا عليه السّلام
🔸جواد الائمه حضرت محمد بن علي التقي عليه السّلام
🔸امام هادي حضرت علي بن محمد النقي عليه السّلام
❇️ وقایع مهم شیعه:
🔹فتوی شریح قاضی ملعون به قتل امام حسین، 61ه-ق
📆 روزشمار:
▪️6 روز تا عاشورای حسینی
▪️21 روز تا شهادت امام سجاد علیه السلام
▪️31 روز تا شهادت حضرت رقیه خاتون سلام الله علیها
▪️46 روز تا اربعین حسینی
▪️54 روز تا شهادت حضرت رسول و امام حسن علیهما السلام
#یا_زهرا
#یا_ابا_عبدلله_حسین
#یا_صاحب_الزمان
#اللهم_صل_علی_محمد_و_آل_محمد
#اللﮩـم_عجـل_لولیـڪ_الفـرجــــ
#تعجیل_در_فرج_مولایمان_صلوات
💠 @dastan9 💠
▫️صاحب مکیال المکارم مینویسد:
یکی از دوستان صالح من در عالم خواب، مولا صاحب الزمان علیهالسلام را دید که فرمود:
🔹من دعاگوی هر مومنی هستم كه پس از ذكر مصائب حضرت سيدالشهدا علیهالسلام برای تعجیل فرج و تایید من دعا كند!
🔸... بعض أصدقائي الصالحين، أنّه رأى مولانا الحجّة عليه السّلام في المنام، فقال ما معناه: إنّي لأدعو لمؤمن يذكر مصيبة جدّي الشهيد، ثمّ يدعو لي بتعجيل الفرج و التأييد.
📚مكيال المكارم، ج۲، ص: ۵۷.
┄┄┅┅┅❅🇮🇷❅┅┅┅┄┄
https://splus.ir/joingroup/ACMqFOFVG7FbqizKhNmoBw
.......................................................
https://eitaa.com/joinchat/1069613067Ce5c712d8ed
┄┄┅┅┅❅🇮🇷❅┅┅┅┄┄
#پندانـــــــهـــ
✍ عجایب واقعی نعمتهاییست که خدا داده
🔹معلمی از دانشآموزان خواست تا عجایب هفتگانه جهان را بنویسند. دانشآموزان شروع به نوشتن کردند.
🔸معلم نوشتههای آنها را جمعآوری کرد. با آنکه همه جوابها یکی نبود اما بیشتر دانشآموزان به موارد زیر اشاره کرده بودند:
🔺اهرام مصر، تاج محل، کانال پاناما، دیوار بزرگ چین و...
🔹در میان نوشتهها کاغذ سفیدی نیز به چشم میخورد.
🔸معلم پرسید:
این کاغذ سفید مال چه کسی است؟
🔹یکی از دانشآموزان دست خود را بالا برد.
🔸معلم پرسید:
دخترم چرا چیزی ننوشتی؟
🔹دخترک جواب داد:
عجایب موجود در جهان خیلی زیاد هستند و من نمیتوانم تصمیم بگیرم که کدام را بنویسم.
🔸معلم گفت:
بسیارخب، هرچه در ذهنت است به من بگو، شاید بتوانم کمکت کنم.
🔹در این هنگام دخترک مکثی کرده و گفت:
به نظر من عجایب هفتگانه جهان عبارتند از لمسکردن، چشیدن، دیدن، شنیدن، احساسکردن، خندیدن و عشقورزیدن.
🔸پس از شنیدن سخنان دخترک، کلاس در سکوتی محض فرورفت.
🔹اکنون تازه همه به حقیقتی مهم آگاه شده بودند؛ آری، عجایب واقعی همین نعمتهایی هستند که ما آنها را ساده و معمولی میانگاریم.
┄┄┅┅┅❅🇮🇷❅┅┅┅┄┄
https://splus.ir/joingroup/ACMqFOFVG7FbqizKhNmoBw
.......................................................
https://eitaa.com/joinchat/1069613067Ce5c712d8ed
┄┄┅┅┅❅🇮🇷❅┅┅┅┄┄
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
هم اکنون در عصری به سر میبریم که باید انتظار رخداد هر اتفاقی را داشت، در این شرایط عقل حکم میکند که انسان خود را برای حضور در هر رویدادی آماده کند، از جمله مهم ترین رویداد جهان یعنی ظهور حضرت ولی عصر (ﷻ)...
👤 محمدامین اصغری
#نابودی_اسرائیل
#نوید_ظهور #علائم_ظهور
┄┄┅┅┅❅🇮🇷❅┅┅┅┄┄
https://splus.ir/joingroup/ACMqFOFVG7FbqizKhNmoBw
.......................................................
https://eitaa.com/joinchat/1069613067Ce5c712d8ed
┄┄┅┅┅❅🇮🇷❅┅┅┅┄┄
🚩داستان نبش قبر جناب حر
توسط شاه اسماعیل صفوی🌟
👑هنگامی که شاه اسماعیل صفوی به کربلا مشرف شد نخست به زیارت سالار شهیدان رفت و آنگاه حضرت ابوالفضل علیه السلام و دیگر شهدای کربلا علیهم السلام را زیارت نمود. اما به زیارت حر، آن آزاده روزگار که قبرش با قبر سالارش فاصله دارد، نرفت. پرسیدند: « چرا؟»
استدلال کرد که اگر توبه او پذیرفته شده بود از سالارش حسین علیه السلام دور نمی ماند.
توضیح دادند که: « شاها ! از آنجایی که او در سپاه یزید فرمانده لشکر بود و آشنایانی داشت پس از شهادت در راه حق و در یاری حسین علیه السلام بستگانش بدن او را با تلاش و با اصرار بسیار از میدان جنگ خارج ساختند ودر اینجا به خاک سپردند.»
شاه گفت: « من می روم با این شرط که دستور دهم قبر او را بشکافند و درون قبر را بنگرم اگر شهید باشد نپوسیده است و برای او مقبره می سازم. در غیر این صورت دستور تخریب قبرش را صادر خواهم کرد. »
پس از این تصمیم به گروهی از علما، سران ارتش و ارکان دولت خویش، کنار قبر حر آمدند و دستور نبش قبر را صادر کرد.
هنگامی که قبر گشوده شد شگفت زده شدند چرا که دیدند پیکر به خون آغشته آن آزاده قهرمان پس از گذشت بیش از یک هزار سال صحیح و سالم است. زخمهای بی شمار گویی تازه وارد آمده و دستمالی نیز که سالارش حسین علیه السلام بر فرق او بسته و مدال بزرگی است بر پیشانی دارد.
شاه اسماعیل گفت: « این دستمال از امام حسین علیه السلام است و برای ما مایه برکت و پیروزی بر دشمنان و مایه شفای بیماران. به همین جهت با دست خویش آن را باز کرد و دستمال دیگری بست اما به مجرد باز کردن آن دستمال، خون جاری شد و هرگونه کوشش برای متوقف ساختن آن بی حاصل ماند.
به ناچار شاه همان دستمال را بر سر حر بست و گوشه ای از آن را به عنوان تبرک برداشت و خون هم متوقف شد. به همین جهت دستور داد برای او مقبره ساختند و مردم را به زیارت ایشان فراخواند.
┄┄┅┅┅❅🇮🇷❅┅┅┅┄┄
https://splus.ir/joingroup/ACMqFOFVG7FbqizKhNmoBw
.......................................................
https://eitaa.com/joinchat/1069613067Ce5c712d8ed
┄┄┅┅┅❅🇮🇷❅┅┅┅┄┄
داستانهای کوتاه و آموزنده
🖤🖤🖤🖤🖤🖤🖤🖤 💖 خط قرمز💖 قسمت 255 تصور این که یک روز این دانشکده پر بوده از دانشجو و استاد، کمی خندهد
🖤🖤🖤🖤🖤🖤🖤
💖 خط قرمز💖
قسمت 256
پیراهن سرمهای رنگ و شلوار مشکی مرد خاکی ست و یکی از صندلهایش از پای برهنهاش افتاده.
صورتش در اثر خفگی کبود است و سرش به یک سمت افتاده.
یکی از ماموران داعش، کنار چوبه دار ایستاده و رجز میخواند. صدایش انقدر نخراشیده است که نمیفهمم چه میگوید.
صدای ناله و گریهی خفه دو زن هم زمینه صدای فریادهای آن مامور داعش است؛ زنهایی که نزدیک چوبه دار نشستهاند و با وجود فشردن دست بر دهانشان، نتوانستهاند صدای گریهشان را خاموش کنند.
هیچکس نمیفهمد در چنین شرایطی، وقتی خونت به جوشش افتاده و روح و روانت بهم ریخته، چقدر سخت است که ساکت و بیحرکت بمانی و بتوانی به ماموریتت فکر کنی.
مردم فکر میکنند نظامیها و امنیتیها بیاحساساند و راحت روی خودشان مسلط میشوند؛ اما این را نمیدانند که تنها چیزی که یک نفر را به چنین مهلکهای میکشاند و وادارش میکند تا پای جان بایستد، عاطفه و احساس است یا بهتر بگویم: عشق.
دوست دارم یک بار هم که شده، مقابل تمام دنیا بایستم و با تمام توان فریاد بزنم ما آدم آهنی نیستیم.
دوست دارم یک بار به تمام مقدسات قسم بخورم ما به اندازه خیلی از شما و بلکه بیشتر احساس داریم، درد میکشیم و مجبوریم همه را در خودمان بریزیم و موهایمان زودتر از بقیه سپید شود و آخرش هم اگر شهید نشویم، از غصه دق کنیم...
به بشیر و رستم نگاه میکنم که خیرهاند به میدان و زنهایی که روی زمین زانو زدهاند و صدای جیغشان را از زیر دستانی که بر دهان میفشارند هم میتوان شنید.
مامور داعش با اسلحه به سرشان ضربه میزند که ساکت شوند.
هیچکس جز دو داعشیِ دیگر اطراف میدان نیست؛ هرچند مطمئنم مردمی هستند که الان دزدکی و از پشت پنجره خانههایشان مشغول تماشای این اتفاقاند.
حدس علت اعدام مرد چندان سخت نیست؛ احتمالاً خواسته فرار کند، یا با یکی از کسانی که فرار کرده ارتباط داشته است.
شاید هم وسیله غیرمجازی در خانه نگهداری میکرده؛ مثل تلوزیون یا موبایل.
انگشت اشارهام را روی لبم میگذارم و به بشیر و رستم علامت میدهم ساکت باشند؛ چرا که از چشمان خشمگین و صورت برافروختهشان میشود فهمید در مرز انفجارند.
تکان اگر بخوریم، عملیات لو میرود و از سویی، سختترین کار نشستن و تماشا کردن است.
نویسنده: فاطمه شکیبا
┄┄┅┅┅❅🇮🇷❅┅┅┅┄┄
https://splus.ir/joingroup/ACMqFOFVG7FbqizKhNmoBw
.......................................................
https://eitaa.com/joinchat/1069613067Ce5c712d8ed
┄┄┅┅┅❅🇮🇷❅┅┅┅┄┄
داستانهای کوتاه و آموزنده
🖤🖤🖤🖤🖤🖤🖤 💖 خط قرمز💖 قسمت 256 پیراهن سرمهای رنگ و شلوار مشکی مرد خاکی ست و یکی از صندلهایش از پای
🖤🖤🖤🖤🖤🖤
💖 خط قرمز💖
قسمت 257
دفعه قبل که همین طرفها آمده بودم و در خانه ابوعزیز پناه گرفته بودم، تنها بودم و نشد جلوی داعشیهایی را بگیرم که داشتند دختر مردم را به عنوان زکات میبردند.
اینبار اما تنها نیستم؛ موقعیتم خیلی فرق دارد. الان شاید بتوانم کاری غیر از نشستن و نگاه کردن انجام بدهم.
ما برای حفظ جان و ناموس مسلمانان اینجا هستیم؛ مگر نه؟
با چشم میدان را دور میزنم و دنبال راهی میگردم برای نجات دادن آن دو خانم از مخمصه.
روبهروی ما و آن سوی میدان، تابلوی شکسته و زخمیِ مسجد خدیجه الکبری را میبینم.
با این که تابلو کج شده و در آستانه سقوط است و چند رد گلوله روی کلماتش خورده، باز هم با دیدنش قوت قلب میگیرم.
چشم بر هم میگذارم و زیر لب میگویم: یا خدیجه الکبری...
و به بشیر و رستم علامت میدهم که هر یک، یکی از داعشیهایی که در میدان هست را بزند و اگر موفق به زدنشان نشدیم، فرار کنند و بدون من برگردند.
صدایی از درونم فریاد میزند که:
- مطمئنی اگه اسیر شدی عملیات بشیر و رستم رو لو نمیدی؟
و سریع به این صدا جواب میدهم:
- من اسیر نمیشم. میمیرم ولی اسیر نمیشم!
همزمان که به بشیر و رستم نگاه میکنم، سوپرسور را روی اسلحهام میبندم.
بشیر و رستم هم همین کار را میکنند و در پناه دیوارهای خرابه موقعیت میگیرند.
من هم، پشت ماشین سوختهای موقعیت میگیرم.
یکی از داعشیها بالای سر آن دو زن قدم میزند و سرشان داد میکشد؛ دیگری هم مقابل زنها ایستاده و لوله اسلحه را زیر چانهشان گذاشته تا صورتشان را ببیند. دیگری هم دور میدان قدم میزند.
تیراندازیام همیشه خوب بوده؛ اما میدانم در این موقعیت، غیر از هدفگیری دقیق، هماهنگی و سرعت عمل هم لازم است.
نفس عمیقی میکشم و به بشیر و رستم میگویم هر یک کدام را بزنند.
خودم هم آن ماموری را هدف میگیرم که مقابل خانمها ایستاده است.
تنفسم را منظم میکنم و جلوی لرزش دستم را میگیرم.
انگشتم را روی ماشه میگذارم و دست دیگرم را بالا میبرم تا به بشیر و رستم علامت دهم.
نویسنده: فاطمه شکیبا
┄┄┅┅┅❅🇮🇷❅┅┅┅┄┄
https://splus.ir/joingroup/ACMqFOFVG7FbqizKhNmoBw
.......................................................
https://eitaa.com/joinchat/1069613067Ce5c712d8ed
┄┄┅┅┅❅🇮🇷❅┅┅┅┄┄
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
⛔️شبهه
دعوای یزید و امام حسین (ع) بخاطر یک زن به نام ارینب بوده !!!
❇️پاسخ رو ببینید 👆👆
#امام_حسین
#محرم
┄┄┅┅┅❅🇮🇷❅┅┅┅┄┄
https://splus.ir/joingroup/ACMqFOFVG7FbqizKhNmoBw
.......................................................
https://eitaa.com/joinchat/1069613067Ce5c712d8ed
┄┄┅┅┅❅🇮🇷❅┅┅┅┄┄
داستانهای کوتاه و آموزنده
🖤🖤🖤🖤🖤🖤 💖 خط قرمز💖 قسمت 257 دفعه قبل که همین طرفها آمده بودم و در خانه ابوعزیز پناه گرفته بودم، ت
🖤🖤🖤🖤🖤🖤
💖 خط قرمز💖
قسمت 258
زیر لب بسم الله میگویم. جمله حاج حسین در ذهنم جان میگیرد:
- با چشمات نشونهگیری نکن، با دستات هم شلیک نکن! دستتو بذار توی دست صاحبش. بذار اون نشونه بگیره!
آرام زمزمه میکنم همان ذکر راهگشای همیشگی را:
- یا مولاتی فاطمه اغیثینی...
دستم را بالا میبرم و به رستم و بشیر علامت میدهم که بزنند و خودم هم کمی انگشت را روی ماشه میلغزانم.
مردی که هدف گرفته بودم، بیحرکت میافتد روی زمین و تکان نخوردنش کمی امیدوارم میکند که احتمالا مُرده.
دو داعشی دیگر هم روی زمین افتادهاند؛ اما یک نفرشان کمی تکان میخورد.
با دست به رستم و بشیر علامت ایست میدهم تا دیگر شلیک نکنند.
دوباره به میدان و خیابانهای اطرافش نگاه میکنم؛ خبری نیست.
نه صدایی، نه حرکتی و نه نوری. حتی دو خانمی که پایین چوبه دار نشستهاند هم از شوک این اتفاق در سکوت مطلق فرو رفتهاند و با ترس به اطرافشان خیرهاند.
هم را در آغوش گرفتهاند و میلرزند؛ بیصدا.
چفیه را روی صورتم میبندم و با احتیاط از کمینم بیرون میآیم.
اول از همه، بالای سر مردی میروم که از تکان خوردنش پیداست هنوز زنده است.
تیر به سینهاش خورده. با لگد اسلحهاش را دور میکنم، مینشینم و سرم را نزدیک گوشش میبرم:
- شو کلمه المرور؟(اسم رمز شب چیه؟)
- انت مین؟(تو کی هستی؟)
- عزرائیل!
تقلا میکند از جا بلند شود؛ اما با فشار اسلحه روی پیشانیاش، مانعش میشوم و سوالم را تکرار میکنم.
چندبار سرفه میکند. میدانم زنده نمیماند و فرصت زیادی ندارم.
چانهاش را میگیرم و تکان میدهم:
- شو کلمه المرور؟
دهانش را برای گفتن حرفی باز میکند؛ اما بجز لختههای خون چیزی از دهانش بیرون نمیریزد.
هوا را محکم به گلو میکشد و نفس بعدیاش بالا نمیآید. چشمانش خیره به من باز میمانند و خلاص.
نویسنده: فاطمه شکیبا
┄┄┅┅┅❅🇮🇷❅┅┅┅┄┄
https://splus.ir/joingroup/ACMqFOFVG7FbqizKhNmoBw
.......................................................
https://eitaa.com/joinchat/1069613067Ce5c712d8ed
┄┄┅┅┅❅🇮🇷❅┅┅┅┄┄
⭕️این همه سر و صدا برای چیست؟!!
🔹روز عاشورایی، مرحوم شیخ مرتضی انصاری (ره) جلوی در ورودی صحن مطهر امیرالمؤمنین (ع) ایستاده بود و از دستهجات سینه زنی استقبال میکرد و در کنار او، أفندی سنی مذهب که از طرف حکومت عثمانی حاکم عراق بود، ایستاده بود.
🔸أفندی از شیخ انصاری پرسید:
"ای شیخ، هم ما قبول داریم که حسین (ع) مظلوم شهید شده و یزید انسان پست و خونخواری بود و ما هم در عزای آن بزگوار غمگین هستیم، اما پرسش من این است که این مراسم یعنی چه؟
سینه زنی، زنجیرزنی، دسته راه انداختن، گِل به سر مالیدن و ...، اینها چه هدفی را دنبال می کنند؟!"
🔹شیخ انصاری فرمودند: "سِرّ مطلب این است که ما شیعیان یک بار سرمان کلاه رفت و با این مراسم تلاش میکنیم دوباره چنین نشود."
🔸أفندی پرسید: "یعنی چه؟"
👈شیخ انصاری فرمود: "در جریان غدیر، پیامبر (ص) در برابر صد هزار نفر، علی (ع) را با صراحت به وصایت خود برگزید و شما انکار کردید و گفتید غدیر نبوده یا اگر بوده چیز مهمی نبوده است، فقط سفارش به دوستی با علی (ع)بوده است.
⛔️اشکال از ما بود که عید غدیرخم را با سر و صدا و شعار، بزرگ نداشتیم و این چنین شد.
ترسیدیم که اگر عاشورا را هم بزرگ نشماریم و با شعار و تظاهر برگزار نکنیم، شما انکار کنید و بگویید اصلا حسین (ع) شهید نشد یا حسین (ع) را راهزنان میان راه کشتند و یزید (لعنت الله علیه) انسان با تقوایی است!!!.
┄┄┅┅┅❅🇮🇷❅┅┅┅┄┄
https://splus.ir/joingroup/ACMqFOFVG7FbqizKhNmoBw
.......................................................
https://eitaa.com/joinchat/1069613067Ce5c712d8ed
┄┄┅┅┅❅🇮🇷❅┅┅┅┄┄