eitaa logo
داستانهای کوتاه و آموزنده
2.8هزار دنبال‌کننده
3.1هزار عکس
3.5هزار ویدیو
36 فایل
بسم الله الرحمن الرحیم بیایید از گذشتگان درس عبرت بگیریم تاخود عبرت آیندگان نشدیم ⭕️ @dastan9 🇮🇷 ⭕️ http://Splus.ir/dastan9 🇮🇷 ⭕️ https://eitaa.com/dastan9 🇮🇷 ادمین کانال https://eitaa.com/yazahra_9 تبادلات 🌹 https://eitaa.com/yazahra_9
مشاهده در ایتا
دانلود
﷽ *📝 کلام علماء* 🌸 حاج اسماعیل دولابی میفرمود: هرگاه در زندگی ات گیر پیش آمد و راه بندان شد ، بدان *خدا* کرده است‼️ 👈🏻زود برو با او خلوت کن و بگو : با من چکار داشتی که راهم را بستی!؟ 🥀هرکس گرفتار است در واقع *گرفتار یار* است...! ⭕️ @dastan9 🌺
✨﷽✨ ✅ داستان واقعی پدر آیت‌الله سیستانی رحمه الله علیه 👈 حکایت شنیدنی خانمی که امام زمان عج در تشییع جنازه ش حاضر شدند 💠 اسمش سید علی بود، سید علی سیستانی، پدر همین آیت‌الله سیستانی خودمان، ساکن مشهدالرّضا،با تقوا و پرهیزکار، نیت کرده بود چهل بار در چهل مسجد بصورت سیار زیارت عاشورا بخواند تا مولایش را ببیند،ختم زیارت را شروع کرد، گذشت و گذشت، هفته ی سی و نهم رسید، او اما به مرادِ دلش نه... 🔰آخرهای زیارتِ هفته ی سی و نهم یا چهلم بود، حین زیارت متوجه نوری شد در یکی از خانه های اطراف مسجد، نوری نه از جنسِ این نورهایی که ما می شناسیم،بلند شد و از مسجد بیرون آمد، ردِّ نور را گرفت، رسید به خانه ای که درب آن باز بود،يا الله یا الله گفت و داخل شد، جنازه ای وسط اطاق روبه قبله خوابانده بودند،همین که وارد اطاق شد امام زمانش را دید، در بین آنهایی که اطراف میت ایستاده بودند، چشم در چشم شدند با حضرت، آقا با اشاره ی دست حالی اش کردند که صدایش را در نیاورد،که امام زمانش را دیده است... 💚 رفت سمت مولا، ایستاد کنارشان ،شانه به شانه، سلام و احوال پرسی کردند، آقا آرام در گوشش گفتند: «لازم نیست برای دیدن ما خودتان را به زحمت بیاندازید، مثل این خانم باشید، ما خودمان به دیدارتان می آییم، این خانم (اشاره کردند به جنازه ای که وسط اطاق بود) هفت سال در دوران کشف حجاب رضا خان از خانه بیرون نیامد تا یادگار مادرم فاطمه ی زهرا سلام الله علیها روی سَرش بماند...» نگاهم کرد و لرزیدم خجالت می کشم از او بگوئید عاشقت گفته: نگاهِ محشری داری... 📚روایتی داستان گونه از تشرف آیت الله سید علی سیستانی ⭕️ @dastan9 🌺
قصه تحول یک بانو که چادرش را از یک شهید هدیه گرفت شنیدنی است؛ دختری که علاقه‌ای به حجاب نداشت اما... من در خانواده‌ای تقریباً مذهبی بزرگ شده‌ام؛ می‌گویم تقریباً چون خانواده‌ام با دین و مذهب مشکلی نداشتند و نماز و روزه‌شان نیز به‌جا بود و پدر و مادرم راحت بگویم خیلی به من برای داشتن حجاب کامل سختگیری نمی‌کردند؛ این را بانوی سمنانی می‌گوید که پس از سال‌ها بی‌رغبتی به چادر اکنون چادر را پوششی امن برای خود می‌داند. این بانوی سمنانی می‌گوید من هم فقط زمانی که به مدرسه می‌رفتم چادر می‌پوشیدم و در غیر این زمان چادر سر کردن را امری بیهوده و دست و پاگیر می‌دانستم؛ البته این را هم بگویم چادر برایم قابل‌قبول بود؛ اما رعایت آن برایم سخت بود. او اضافه می‌کند با توجه به اینکه در شهری که زندگی می‌کنم اکثر خانم‌ها چادری هستند؛ من نیز به‌اجبار برای بیرون رفتن از منزل در سطح شهر چادر سر می‌کردم؛ اما در خارج از شهرم و برای مثال زمانی که به مسافرت می‌رفتیم چادر با خود همراه نمی‌بردم و مانتویی بودن را به چادری بودن ترجیح می‌دادم؛ چون احساس آزادی و راحتی بیشتری می‌کردم و احساس می‌کردم اگر چادر بپوشم سن و سالم بیشتر به نظر می‌رسد. بعد از ازدواج نیز به‌اجبار چادر سر کردم این بانوی سمنانی می‌گوید تا اینکه در سال ۸۳ ازدواج کردم و ازآنجاکه پوشیدن چادر برای همسرم مهم بود باز هم همانند همان دوران مدرسه به‌اجبار و از سر بی‌رغبتی تنها برای احترام به همسر چادری شدم، اما قلبا از این وضعیت رضایتی نداشتم. او آرایش کردن را یکی دیگر از علاقه‌مندی‌های خود عنوان کرده و می‌گوید من معتقد بودم که آرایش کردنم برای دل خودم است نه برای دیگران. حال که به آن زمان فکر می‌کنم می‌بینیم آرایش کردن یعنی توجه دیگران را به خود جلب کردن و در حقیقت نیز همین‌گونه بود. ادامه دارد...... ⭕️ @dastan9 💐🌺
داستانهای کوتاه و آموزنده
قصه تحول یک بانو که چادرش را از یک شهید هدیه گرفت شنیدنی است؛ دختری که علاقه‌ای به حجاب نداشت اما.
بانوی چادری امروز قصه درباره نحوه تحول و درگیری با خودش را این‌گونه برایمان توضیح داد که شبی در عالم خواب یکی از ائمه معصومین را دیدم که به من گفتند اگر حجابت را درست کنی همه مشکلاتت حل می‌شود؛ ما شما را دوست داریم؛ «مواظب جوانی‌ات باش» و فردای آن روز مدام این جملات و عبارت‌ها در ذهنم تکرار می‌شد و تا چند وقتی درگیر این خواب بودم و مدام با خودم کلنجار می‌رفتم. او می‌گوید برای اینکه به‌نوعی آرامش بگیرم؛ تصمیم گرفتم قرآن بخوانم و خودم را چند وقتی با این کار آرام می‌کردم ولی باز هم احساس می‌کردم هیچ حسی ندارم و این شد که با یکی دوستانم که اهل مسجد و پایگاه بسیج بود و به عبارتی مذهبی و فردی مقید بود در این‌باره صحبت کردم. بانوی سمنانی اضافه می‌کند دوستم به من گفت وقتی قرآن می‌خوانی باید به معنای آیات توجه کنی و از اینجا بود که به دلیل این دوستی رفت‌وآمدم به پایگاه بسیج آغاز شد؛ وقتی وارد پایگاه بسیج شدم؛ عکس شهیدی را دیدم و با دیدن این عکس احساس شرمندگی به من دست داد و دیگر آدم سابق نبودم؛ کم‌کم آرایش کردن را کنار گذاشتم، در مهمانی‌هایی که نامحرم بودم مانتوی بلند می‌پوشیدم؛ اما هنوز دلم آرام نگرفته بود و به دنبال یک معجزه بودم. برای گرفتن آرامش قلبی یک شهید را به‌عنوان دوست انتخاب کردم او اضافه می‌کند به توصیه یکی از دوستانم برای اینکه آرامش قلبی پیدا کنم و گره مشکلاتم باز شود و از این آشفتگی روحی و روانی نجات پیدا کنم؛ یک شهید را به‌عنوان یک دوست واقعی انتخاب کردم و خود را در همه‌جا در محضر این شهید می‌دیدم و با خود می‌گفتم نباید فلان گناه را انجام دهم و یا فلان عمل و سخن را بر زبان بیاورم. این بانوی محجبه سمنانی می‌گوید چهل روز زیارت عاشورا را خواندم و درست در شب چهلم خواب یک شهید را دیدم که برایم یک چادر هدیه آورده بود و به من این جمله را گفت که «نمی‌خواهی کربلا را از امام حسین (ع) بگیری و رفت». او اضافه می‌کند این خواب تلنگری عجیب و اثرگذار در زندگی من بود و تحولی بسیار مثبت در من ایجاد کرد؛ از آن زمان به بعد نه‌تنها هرگز بدون حجاب چادر در محفلی حاضر نشده‌ام؛ بلکه آرایش در بیرون از منزل و در انظار نامحرمان را کنار گذاشته‌ام و اکنون می‌توانم بگویم دیگر آن آشفتگی‌های روحی و روانی را ندارم و قلبم به آرامش رسیده است. این بانوی سمنانی می‌گوید این روزها چادر را همانند برگ‌های یک درخت می‌دانم که تا زمانی که درختان پربرگ و بار هستند یعنی در پوششی امن قرار دارند و زمانی که درختی بی‌برگ و بار می‌شود و شاخه‌های آن پیدا می‌شود دیگر از درجه اهمیت ساقط می‌شود و هر کسی به خود اجازه می‌دهد شاخه‌هایش را بشکند و آن را آتش بزند؛ یا اینکه تیشه به ریشه‌اش بزنند و آن را از هستی ساقط کنند. او اضافه می‌کند امروز برای من چادر حکم همان برگ‌های درخت را دارد و با خود می‌گویم تا زمانی که در این پوشش امن قرار دارم؛ ایمن از هرگونه بلا و انحراف هستم؛ و امیدوارم که بتوانم تا وقتی زنده هستم؛ لیاقت داشته باشم چادر این حجاب برتر را که میراث بانو فاطمه زهرا (س) را حفظ کنم. خبرنگار ما به دلیل درخواست این بانو از بردن نامش در متن خبر خودداری کرده است. نام این بانو نزد خبرنگار ما در سمنان محفوظ است. منبع: تسنیم ⭕️ @dastan9 🌺
داستانهای کوتاه و آموزنده
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸 💗فرشته ای برای نجات💗 قسمت66 --سلام. بی حوصله جواب داد --حامد میدونی من چند بار باهات تم
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸 💗فرشته ای برای نجات💗 قسمت67 خون تو رگام یخ بست و خواستم برم جلو که یاسر دستمو گرفت و مانع رفتن شد. آرش تهدید وار گفت --ببین سرهنگ، خودت یا هر کدوم از اون بچه قرطیایی که دور خودت جمع کردی! بخوان قدم از قدم بردارن، مغز این خانم خانما رو کادو پیچ تحویلت میدم. دستشو به طرف من نشونه گرفت --مخصوصاً تو! دندونامو روی هم ساییدم و دلم میخواست هر ۷ تا تیر رو تو سرش خالی کنم. همون موقع دوتا ماموری که مخفیانه از پشت سر آرش میومدن رسیدن. یکیشون با لگد آرش رو هول داد و با صورت انداختش رو زمین. آرش اسلحشو آورد بالا و اون یکی مامور با حرکت پا اسلحشو پرت کرد. بهش دستبند زدن و بلندش کردن. شهرزاد چادرش رو مرتب کرد و مچ دستشو ماساژ میداد. یاسر زد پشت کمرم. --برو الان وقتشه‌. دویدم و روبه روش ایستادم. نگران پرسیدم --حالتون خوبه؟ --واقعاً ازتون ممنونم! اگه شما و دوستاتون نبودین! چشماش اشکی شد --معلوم نبود چه بلایی سرم میومد. تو سوالم تردید داشتم --چه رفتاری باهاتون کرد؟ تاسف وار سرش رو تکون داد --گفت نباید از کامران یا پدرش حرفی به کسی بزنم. چون اگه بزنم..... سکوت کرد --چی گفت؟ --ببخشید میشه نگم؟ نفس عمیقی کشیدم. --باشه نگید. با اومدن سرهنگ احترام نظامی گذاشتم. --خانم وصال حالتون خوبه؟ --بله جناب سرهنگ. به لطف شما. --خداروشکر‌. فقط شما باید واسه پاسخ به یه سری سوالات همراه ما بیاید. --چشم. سرهنگ به من اشاره کرد --راهنمایشون کنید. شهرزاد نشست صندلی عقب. --حامد؟ --بله جناب سرهنگ؟ رفتم نزدیکش --بشین عقب‌. ممکنه یه موقع اتفاقی بیفته میفهمی که چی میگم؟ --بله چشم. رفتم و در عقب رو باز کردم و نشستم..... همه ی ماشین ها با هم حرکت کردن و توی خط میرفتن. به خیابون خیره شدم و سکوت عجیبی توی ماشین حکم فرما بود. نگاهم برگشت طرف شهرزاد و دیدم همونجور که به خیابون خیره شده بود، نم نم اشک میریخت. یه دستمال کاغذی از جیبم بیرون آوردم و گرفتم روبه روش. --بفرمایید. با تردید دستمالو گرفت و تشکر کرد. رسیدیم مرکز و از ماشین پیاده شدم و رفتم در طرف شهرزاد رو باز کردم. --بفرمایید....... شهرزاد رفت اتاق سرهنگ و منم رفتم پیش یاسر. لبخند ژکوندی زد --به به! شازده داماد! --یاسر حوصله داریا! --خب چی میگم مگه؟ نشستم رو صندلی --نگرانم یاسر. جدی شد و پرسید --چرا؟ کلافه گفتم --نمیدونم! حس میکنم شهرزاد یه چیزی رو مخفی میکنه! خندید --او او! شهرزاد! یه خانمی هم قبلش بگی بد نیستا! بی توجه به حرفش ادامه دادم --یاسر نکنه آرش شهرزاد رو تهدید کرده؟ --تهدید به چی؟ --نمیدونم. از رو صندلی بلند شدم و خواستم برم بیرون. --کجا؟ --برم از سرهنگ اجازه بگیرم برم خونه. بعد از ظهر هفت مامان آرمانه. --شهرزاد پس چی؟ سوالی نگاهش کردم. --خب آقای باهوش شهرزاد رو باید برسونی بعد بری خونه. رفتم اتاق سرهنگ و در زدم. --بفرمایید. در رو باز کردم و احترام نظامی گذاشتم... 🍁نویسنده حلما🍁 ⭕️ @dastan9 🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸
داستانهای کوتاه و آموزنده
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸 💗فرشته ای برای نجات💗 قسمت67 خون تو رگام یخ بست و خواستم برم جلو که یاسر دستمو گرفت و م
💗فرشته ای برای نجات💗 قسمت68 --سلام جناب سرهنگ. --سلام حامد. دستشو دراز کرد. --بیا بشین. خودشم اومد نشست و جدی بهم نگاه کرد. --خب حامد چی شده؟ --راستش جناب سرهنگ من حس میکنم خانم وصال یه چیزایی رو پنهون میکرد. --یعنی چی؟ --به طور مبهم حرف میزد و وسط حرفش هم ازم خواست که دیگه چیزی نگه. --که اینطور. --بله. چند لحظه فکر کرد و به من خیره شد --حامد یه سوال ازت بپرسم، صادقانه جواب میدی؟ --بله بفرمایید. --از اونجایی که خودت هم مطلع هستی، ماموریتی که واست در نظر گرفته شده، بسته به نظر شخصیه توعه. --بله متوجه هستم‌. --ببین حامد، دو راه وجود داره. اول اینکه تو میتونی، یه داستان سرهم کنی و به خانم وصال بگی که ازدواج تو باهاش صوریه و قرار نیست دائم باشه. و باید این نکته رو در نظر بگیری که اون یه دخترِ و قطعاً روحیه لطیفی داره و زود عادت میکنه. و اما راه دوم. بعد از چند لحظه مکث ادامه داد --راه دوم اینه که تو به طور دائم و شرعی با شهرزاد ازدواج کنی و تا ابد کنارش باشی. بازم فکر کن. تصمیم مهمیه! --جناب سرهنگ،میشه یه خواهش کنم دو سه روز به من مهلت فکر کردن بدین؟ --باشه مشکلی نداره. --ممنون. کاری با من ندارین؟ --نه. فقط خانم وصال رو برسون دم خونش. --چشم. اومدم بیرون و همین که در رو بستم، نگاهم به نگاه شهرزاد گره خورد. تپش قلبم بالا رفته بود و دستپاچه شده بودم. اخم ریزی کردم و روبه روش ایستادم. --کارتون تموم شد؟ --بله. --بفرمایید برسونمتون. --نه مزاحم نمیشم. --مزاحم نیستین بفرمایید...... رو صندلی عقب نشست و از شیشه به خیابون خیره شده بود. ابرا هر لحظه تنگ تر میشد و دل آسمون گرفته بود. با شلاق رعد و برق، بهونه ای واسه گریه ابرا پیدا شد و بارون نم نم شروع به باریدن کرد. پشت چراغ قرمز توقف کرده بودم و داشتم به دو راهی که سرهنگ گفته بود فکر میکردم و کلافه بودم. با حس سرما از فکر دراومدم و از آینه به عقب نگاه کردم. شهرزاد شیشه رو پایین داده بود و دستشو برده بود بیرون. همون موقع یه پسر سرشو از شیشه داد بیرون و با لحن مسخره ای گفت --خانمی سرما نخوری! عصبانی شدم و با لحن اروم اما جدی گفتم --میشه لطف کنید شیشه رو بدید بالا. --چشم. چراغ سبز شد و راه افتادم....... 🍁نویسنده حلما🍁 ⭕️ @dastan9 🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸
💕 ظهور نزدیکه ان شاءالله *🔴فقط مونده همین روسری!* ﯾﮑﯽ ﺍﺯ ﻣﺸﺎﻭﺭﯾﻦ ﻭ عوامل سازمان سیا در دولت آمریکا ﺩﺭ ﮔﺰﺍﺭﺵ ﺧﻮﺩ ﻧﻮﺷﺘﻪ ﺍﺳﺖ: ﻣﺎ ﻣﻮﻓﻖ ﺷﺪﯾﻢ ﭼﺎﺩﺭ ﻣﺸﮑﯽ ﺯﻥ ﺍﯾﺮﺍﻧﯽ ﺭﺍ ﺑﻪ ﭼﺎﺩﺭ ﺗﻮﺭﯼ ﻭ ﮔﻠﺪﺍﺭ ﺗﺒﺪﯾﻞ ﮐﻨﯿﻢ. ﭼﺎﺩﺭ ﺗﻮﺭﯼ ﻭ ﮔﻠﺪﺍﺭ ﺯﻧﺎﻥ ﻣﺴﻠﻤﺎﻥ ﺭﺍ ﺑﻪ ﻣﺎﻧﺘﻮ ﺗﺒﺪﯾﻞ ﮐﻨﯿﻢ! ﻣﺎﻧﺘﻮ ﻫﺎﯼ ﺑﻠﻨﺪ ﺭﺍ ﺑﻪ ﻣﺎﻧﺘﻮﻫﺎﯼ ﺭﻧﮕﯿﻦ، ﺗﻨﮓ ﻭ ﮐﻮﺗﺎﻩ. ﻭﺍﮐﻨﻮﻥ ﺍﺯ ﺣﺠﺎﺏ ﺯﻥ ﻣﺴﻠﻤﺎﻥ ﻓﻘﻂ ﯾﮏ ﺭﻭﺳﺮﯼ باقیﻣﺎﻧﺪﻩ ﺍﺳﺖ. که آن هم به لطف روسری‌های ليز به راحتی سُر ميخورد و مدام از سر آنها ميُفتد ﺁﻧﺎﻥ ﺍﺯ ﺍﯾﻨﮑﻪ ﺑﺎ ﻧﺎﻣﺤﺮﻣﺎﻥ ﺍﺭﺗﺒﺎﻁ ﺩﺍﺷﺘﻪ ﺑﺎﺷﻨﺪ، ﺷﺮﻣﻨﺪﻩ ﻧﯿﺴﺘﻨﺪ. بسیاری از آنها ﺍﺯ ﺍﯾﻦ ﺷﺮﻣﻨﺪﻩ‌اﻧﺪ ﮐﻪ ﺩﺭ ﻣﺤﯿﻄﯽ ﻧﺘﻮﺍﻧﻨﺪ ﺑﺎ ﻧﺎﻣﺤﺮﻡ ﺍﺭﺗﺒﺎﻁ ﻣﺴﺘﻘﯿﻢ ﺑﺮﻗﺮﺍﺭ ﮐﻨﻨﺪ. ﺍﮔﺮ ﻣﺎ ﺑﺘﻮﺍﻧﯿﻢ ﺍﯾﻦ ﺭﻭﺳﺮﯼ ﺭﺍ ﻫﻢ ﺍﺯ ﺧﺎﻧﻢ ﻫﺎﯼ مسلمان ﺑﮕﯿﺮﯾﻢ ﻭ آنان ﺭﺍ بيشتر ﺑﻪ ﺧﯿﺎﺑﺎﻧﻬﺎ ﺑﮑﺸﺎﻧﯿﻢ... ﺩﺭ ﻧﻬﺎﯾﺖ ﺯﻧﺎﻥ مسلمان ﺩﯾﮕﺮ ﻓﺮﺻﺘﯽ ﺑﺮﺍﯼ ﺗﺮﺑﯿﺖ ﻓﺮﺯﻧﺪﺍﻧﺸﺎﻥ نخواهند داشت !!!! ﺁن‌وﻗﺖ ﭼﯿﺰﯼ ﺍﺯ ﺍﺳﻼ‌ﻡ ﺑﺎﻗﯽ ﻧﺨﻮﺍﻫﺪ ﻣﺎﻧﺪ!! ميبينی بانوی مسلمان؟! ميبيني چه خوابهایی برايمان ديده‌اند و به راحتی دارند خوابهايشان را تعبير ميکنند...؟! پس بخود آییم... لطفاً این مطلب رو نشر دهید یادت نرود بانو! هربار که از خانه پا به بیرون میگذاری گوشه‌ی چادرت را در دست بگیر و آرام زیر لب بگو؛ *"هذه امانتک یا فاطمة الزهراء"* ⭕️ @dastan9 🌺
داستانهای کوتاه و آموزنده
💗فرشته ای برای نجات💗 قسمت68 --سلام جناب سرهنگ. --سلام حامد. دستشو دراز کرد. --بیا بشین. خودشم اومد
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸 💗فرشته ای برای نجات💗 قسمت69 شهرزاد رو بردم خونش، و رفتم خونه. ماشینو جلوی در پارک کردم. دم در با چند تا از فامیلا و آشناهامون روبه رو شدم و باهاشون خوش و بش کردم و تعارفشون کردم برن تو خونه.... با باز کردن در هال، یا الله گفتم و رفتم تو. یه راست رفتم تو آشپزخونه. --سلام مامان. --سلام حامد جان. انقدر دیر اومدی مامان؟ --شرمندم، با یاسر رفته بودم مرکز. --آهان. خب برو لباساتو عوض کن ساسان تو اتاقته. --آرمانم هست؟ --آره دیگه اومده پیش آرمان. بمیرم از صبح تا حالا بغض کرده و نه گریه میکنه نه حرف میزنه. آه کشیدم و ادامه دادم --چی بگم مامان...... در اتاق رو باز کردم و رفتم تو. --سلام. ساسان ایستاد --سلام حامد. --خوبی ساسان؟ --اره بهترم. نشستم پیش آرمان --سلام داداشی! چند ثانیه به سکوت بهم خیره شد و چونش شروع به لرزیدن کرد. سرشو گرفتم تو بغلم --گریه کن داداشم! ساسان از اتاق رفت بیرون. سرشو از بغلم آورد بیرون و سرشو انداخت پایین. چونشو گرفتم و سرشو آوردم بالا. تو چشمام زل زدم و چشماش پر اشک شد. دوباره بغلش کردم. --آخه من قربون اون اشکات برم! با گریه گفت --حامد! --جانم؟ --میشه بگی یتیم یعنی چی؟ جدی نگاهش کردم. --کی این حرفو زده؟ --آخه امروز رستا داشت با خواهرش حرف میزد. بعد میگفت از کی تا حالا آقا حامد یتیم نواز شدن ما نفهمیدیم؟ بعد خواهرش گفت آره بابا حتی خاله هم مثل چشماش مواظب این پسره آرمانه. سوالی بهم نگاه کرد --یتیم یعنی چی؟ از دست رستا عصبانی شده بودم و دلم میخواست فکشو خرد کنم. --آرمان مطمئنی گفت یتیم؟ --اره. خودم شنیدم. --بشین میام الان. از اتاق رفتم بیرون و با دیدن ساسان بهش گفتم --برو پیش آرمان تنها نباشه. با دیدن مامانم رفتم تو آشپزخونه. --مامان؟ --جانم حامد؟ ایستادم گوشه ای که تو دید نباشم. --مامان میشه به رستا بگی کاری به کارای من نداشته باشه؟ با حیرت گفت --چیشده مگه؟ --آخه مامان به رستا چه ربطی داره که آرمان یتیمه و از کجا اومده؟ با تعجب گفت --چی گفته مگه؟ --داشته به یسنا میگفته که آرمان یتیمه و حامد یتیم نوازی میکنه. آرمان از من میپرسه یتیم چیه! من چی جواب بدم؟ --تو مطمئنی؟ --از آرمان بپرسید. --چی بگم مامان. حالا من غیر مستقیم به رستا میگم‌. توهم یکم باز کن این اخمارو! از لحنش خندم گرفت......... 🍁نویسنده حلما🍁 ⭕️ @dastan9 🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸
داستانهای کوتاه و آموزنده
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸 💗فرشته ای برای نجات💗 قسمت69 شهرزاد رو بردم خونش، و رفتم خونه. ماشینو جلوی در پارک کردم.
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸 💗فرشته ای برای نجات💗 قسمت70 رفتم تو اتاقم و دیدم ساسان داره نماز میخونه. لبخند مهربونی زدم و کنارش نشستم. به کمرش ضربه زدم --قبول باشه رفیق. خندید --قبولِ...چی بودا؟ --قبولِ حق؟ --آهان آره قبول حق باشه. خندیدم و بلند شدم وضو گرفتم و نمازمو خوندم... --آرمان پاشو داداش. --چیکار کنم؟ --پاشو برو لباسات رو از خاله مهتاب بگیر و بیا. --باشه. رفت بیرون و من و ساسان تنها شدیم. به ته ریش روی صورتش خیره شدم --چه بهت میاد. --جدی؟ --آره. بلند شد رفت سمت آینه و ژل رو برداشت تا موهاشو مدل بده‌ که در باز شد و آرمان اومد تو‌. با دیدن ساسان ذوق زده گفت --میخوای به موهات ژل بزنی؟ ساسان با ذوق گفت --میخوای واسه تو هم بزنم! --آره خیلییی دوس دارم. ساسان و حامد مشغول موهاشون بودن و منم لباسمو عوض کردم و عطر مخصوصم رو زدم. ساسان دست از کار کشید --حامد اینو از کی گرفتی؟ به عطر نگاه کردم و لبخند ژکوندی زدم. --داستان داره. بی هیچ حرفی به کارش ادامه داد... همه ی مهمونا و فامیلا واسه ناهار دعوت شده بودن و بعد از صرف ناهار همه واسه مراسم آماده شدن...... همین که رسیدیم سر مزار، آرمان بغض کرد و دوید طرف قبر مامانش. گریه میکرد و مامانش رو صدا میزد. مامان منم طاقت نیاورد و شروع کرد گریه کردن. اونجا غریبی و بی کسی رو به معنای واقعی حس کردم. نشستم پیش آرمان و سرشو بغل کردم. --آرمان داداشی! مگه قول ندادی گریه نکنی؟! --دلم واسه مامانم تنگ شده! سرشو بوسیدم و بهش لبخند زدم --میدونم عزیزم. اما اگه گریه کنی مامانت ناراحت میشه. موبایلم زنگ خورد و به ساسان اشاره کردم بیاد پیش آرمان. چند قدم رفتم اون طرف تر و جواب دادم --بفرمایید؟ صدای نفس نفس زدن میومد. --الو؟ بریده بریده گفت --ا....ا...لو...آقای...راد...منش! --شمایید خانم وصال؟ گریش گرفت --میشه کمکم کنید؟ نگران شدم --چیشده؟ صدای فریاد یه مرد همراه شد با قطع شدن تماس. شماره رو گرفتم و منتظر شدم --مشترک مورد نظر خاموش میباشد. کلافه موبایلمو گذاشتم تو جیبم و دویدم طرف ماشین. سوار ماشین شدم و با بیشترین سرعت ممکن شروع به رانندگی کردم..... تو مسیر با ساسان تماس گرفتم. --الو حامد کجایی تو؟ --ببین ساسان من یه مشکلی واسم پیش اومد. باید برم جایی و برگردم. --کجاااا حامد؟ --الان نمیتونم توضیح بدم. فقط خواهشاً حواست به آرمان باشه! --باشه حواسم هست. --به مامانمم بگو یه کاری واسش پیش اومد باید میرفت. --چی بگم آخه؟ کلافه گفتم --یه چیزی بگو دیگه. فعلا خداحافظ‌ --نفله شی حامد! خداحافظ. پامو روی پدال گاز فشار دادم و سرعتمو بیشتر کردم...... با سرعت پیچیدم تو کوچه و ماشینو جلوی خونه شهرزاد پارک کردم. با دیدن مردی که داشت سر شهرزاد فریاد میزد و اسباب و اساسیشو میرخت وسط حیاط. شهرزاد با دیدن من هرچی التماس بود ریخت تو چشماش و ملتمس نگاهم کرد. خونم به جوش اومده بود و اخمامو کشیدم تو هم. رفتم جلو --چی شده آقا چرا فریاد میزنی؟ --پولمو میخوام! الان ۵ ماهه که اجاره نداده. --خب این که داد و بیداد نداره آقای محترم! هولم داد عقب و خواست میزو بکوبه زمین که میزو کشیدم. تعادلش رو از دست داد و افتاد رو زمین...... 🍁نویسنده حلما🍁 ⭕️ @dastan9 🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
﷽ 🎬کلیپ 🌷 استاد رائفی پور 🌸 بین الطلوعین ظهور 🌸 عجیب ترین انسانها در ایمان 🌸 باید_برای_آمدنش_قیام_کرد 💐 تا نیایی گره از کار بشر وا نشود درد ما جز به ظهور تو مداوا نشود 💐 ⭕️ @dastan9 🌺
📖 تقویم شیعه ☀️ امروز: شمسی: سه شنبه - ۲۱ دی ۱۴۰۰ میلادی: Tuesday - 11 January 2022 قمری: الثلاثاء، 8 جماد ثاني 1443 🌹 امروز متعلق است به: 🔸زین العابدین و سيد الساجدين حضرت علي بن الحسين عليهما السّلام 🔸باقر علم النبی حضرت محمد بن علی عليه السّلام 🔸رئيس مكتب شيعه حضرت جعفر بن محمد الصادق عليهما السّلام ❇️ وقایع مهم شیعه: ا 🔹امروز مناسبتی نداریم 📆 روزشمار: ▪️5 روز تا وفات حضرت ام البنین سلام الله علیها ▪️12 روز تا ولادت حضرت فاطمه زهرا سلام الله علیها ▪️21 روز تا وفات حضرت ام کلثوم علیها السلام ▪️22 روز تا ولادت امام باقر علیه السلام ▪️24 روز تا شهادت امام هادی علیه السلام ⭕️ @dastan9 🌺
⚜ ⚜ 👇 🔰👌 ﻭﻗﺘﻲ ﻧﺎﻧﻮﺍ ﺧﻤﯿﺮ ﻧﺎﻥ ﺳﻨﮕﮏ ﺭﺍ ﭘﻬﻦﻣﯽ ﮐﻨﺪ ﻭ ﺩﺭﻭﻥ ﺗﻨﻮﺭ ﻣﯽ ﮔﺬﺍﺭﺩ ﺭﺍ ﺩﻳﺪﻱ ﻛﻪ ﭼﻪ ﺍﺗﻔﺎﻗﯽ ﻣﯽ ﺍﻓﺘﺪ؟ ⚜ !! ﺧﻤﯿﺮ ﺑﻪ ﺳﻨﮕﻬﺎ ﻣﯽ ﭼﺴﺒﺪ! ﺍﻣﺎ ﻧﺎﻥ ﻫﺮﭼﻪ ﭘﺨﺘﻪ ﺗﺮ ﻣﯽ ﺷﻮﺩ، ﺍﺯ ﺳﻨﮕﻬﺎ ﺟﺪﺍ ﻣﯽﺷﻮﺩ ... 🍀 ﺣﮑﺎﯾﺖ ﺁﺩﻡ ﻫﺎ ﻫﻤﯿﻦ ﺍﺳﺖ؛ ﺳﺨﺘﯿﻬﺎﯼ ﺍﯾﻦ ﺩﻧﯿﺎ،ﺣﺮﺍﺭﺕ ﺗﻨﻮﺭ ﺍﺳﺖ... و ﺍﯾﻦ ﺳﺨﺘﯽ ﻫﺎﺳﺖ ﮐﻪ ﺍﻧﺴﺎﻥ ﺭﺍ ﭘﺨﺘﻪ ﺗﺮ ﻣﯽ ﮐﻨﻨﺪ ... ❣ ﻭ ﻫﺮ ﭼﻪ ﺍﻧﺴﺎﻥ ﭘﺨﺘﻪ ﺗﺮ ﻣﯽ ﺷﻮﺩ ﺳﻨﮓ ﮐﻤﺘﺮﯼ ﺑﺨﻮﺩ ﻣﯿﮕﯿﺮﺩ... ﺳﻨﮕﻬﺎﺗﻌﻠﻘﺎﺕ ﺩﻧﯿﺎﯾﯽﻫﺴﺘﻨد... 💟 ﻣﺎﺷﯿﻦ ﻣﻦ، ﺧﺎﻧﻪ ی ﻣﻦ ... ﻣﻦ ... ﻣﻦ .... 💦 ﺁﻧﻮﻗﺖ ﮐﻪ ﻗﺮﺍﺭ ﺍﺳﺖ ﻧﺎﻥ ﺭﺍ ﺍﺯ ﺗﻨﻮﺭ ﺧﺎﺭﺝ ﮐﻨﻨﺪ ﺳﻨﮕﻬﺎ ﺭﺍ ﺍﺯ ﺁﻥ ﻣﯽ ﮔﯿﺮﻧﺪ ✅ ﺧﻮﺷﺎ ﺑﻪ ﺣﺎﻝ ﺁﻧﮑﻪ ﺩﺭ ﺗﻨﻮﺭ ﺩﻧﯿﺎ ﺁﻧﻘﺪﺭ ﭘﺨﺘﻪ ﻣﯿﺸﻮﺩ ﮐﻪ ﺑﻪ ﻫﯿﭻ ﺳﻨﮕﯽ ﻧﻤﯽ ﭼﺴﺒﺪ❗️ ✅ﻣﺎ ﺩﺭ ﺯﻧﺪﮔﯽ ﺑﻪ ﭼﻪ ﭼﺴﺒﯿﺪﻩ ﺍیم⁉️ ﺳﻨﮓ ﻭﺟﻮﺩ ﻣﺎ ﮐﺪﺍﻡ ﺍﺳﺖ❗️❓ ⭕️ @dastan9 🌺
دیدار امـام زمــان (عج)🌱 خاطره ازیکۍاز همرزمان شهید حـمید سیاهڪالۍ شبۍ ڪه عملیاټــــ داشتیم حمید آقا رو بعد آسیب دیدگـۍداشتیم میاوردیم عـقب داخݪ نفـر بر بودیم شدت خونریزۍ بسیار زیاد بود اماحمیدجان حتئ تواون ݪحظات مراقب رفتارش بودمدام به ما میگفت✔️ ببخشید خون م روۍ شما میریزه ! مدام ذڪر یا حسـین (ع)ویازهـرا (س)میگفت چشماش بسته بود یڪی از دوستاش صدا زدکه↯ حمید جان من ‌‌رو میشناسۍحمید آقـا گفتن بــــله إجان مگه میشه دوستم رونشناسم بعد دوباره چشمانش را بستوذکر گفت دوباره چشماش باز ڪرددرحاݪےڪه دستش روی پیشانیش بود باݪای سرش رانگاه ڪردوگفت یا ابا صالح المهدےولبخندزد وچشماش رو بستــ ودیڴه نفس نکشید😭من حس ڪردم یه نورے ازبدنش خارج شد شــرو؏کردم به گریه وداد زدن صداش میزدݦ..وݪے دیڱه جواب نمیداد یکے از همرزم هااومد ودلداریم دادوگفت بخدا حمید جان ؏اݪےپر ڪشید بخدا معݪوم بود امـام زماڹ (عج) رودید ورفت خوشبحالت همرزم غیور وشجا؏به خدا ڪه در شجاعت در میدان نبـــردمثݪ یڪ شیر بودےوبه تو غبطه میخوردم💔🥀 کپی با ذکر صلوات برای سلامتی امام زمان 🌸✨ ⭕️ @dastan9 🌺
⭕️ﺷﺐ ﺍﻭﻝ ﻗﺒﺮ🌿 ﺍﻟﻠَّﻬُﻢَّ ﺇِﻧِّﯽ ﺃَﻋُﻮﺫُ ﺑِﻚَ ﻣِﻦْ ﻋَﺬَﺍﺏِ ﺍﻟْﻘَﺒْﺮِ ﻭَ ﻣِﻦْ ﺿِﯿﻖِ ﺍﻟْﻘَﺒْﺮِ ﻭَ ﻣِﻦْ ﺿَﻐْﻄَﺔِ ﺍﻟْﻘَﺒْﺮ . ﺧﺪﺍﻭﻧﺪﺍ ﺍﺯ ﻋﺬﺍﺏ ﻗﺒﺮ ﻭ ﺗﻨﮕﻰ ﻭ ﻓﺸﺎﺭ ﻗﺒﺮ ﺑﺘﻮ ﭘﻨﺎﻩ ﻣﯿﺒﺮﻡ . ﺑﻪ ﻣﺤﺾ ﻭﺭﻭﺩ ﻣﯿﺖ ﺑﻪ ﻗﺒﺮ ، ﺷﺐ ﺍﻭﻝ ﻗﺒﺮ ﺁﻏﺎﺯ ﻣﯽ ﺷﻮﺩ . ﮐﻪ ﻣﻤﮑﻦ ﺍﺳﺖ ﺗﺤﻤﻞ ﻫﻤﺎﻥ ﺳﺨﺘﯽ ﻫﺎﯼ ﺍﻭﻟﯿﻪ ، ﺟﻬﺖ ﺁﺷﻨﺎﯾﯽ ﺑﺎ ﺟﻬﺎﻥ ﺁﺧﺮﺕ ، ﭘﺬﯾﺮﻓﺘﻦ ﺣﻘﺎﯾﻖ ﻫﻮﻟﻨﺎﮐﯽ ﭼﻮﻥ ﺣﺴﺎﺏ ﻭ ﮐﺘﺎﺏ ،ﻧﮑﯿﺮ ﻭ ﻣﻨﮑﺮ ،ﺑﺮﺯﺥ ﻭ ﻗﯿﺎﻣﺖ ﻭ ... ﺑﺎﺷﺪ . ﻟﺬﺍ ﺳﺨﺖ ﺗﺮﯾﻦ ﺷﺒﯽ ﺍﺳﺖ ﮐﻪ ﻣﯿﺖ ﺗﺠﺮﺑﻪ ﻣﯽ ﮐﻨﺪ ﻭ ﮔﺮﯾﺰﯼ ﺍﺯ ﺁﻥ ﻧﯿﺴﺖ ﺍﻣﺎ ﭼﻮﻥ ﺑﻪ ﺷﺪﺕ ﻣﺘﺎﺛﺮ ﺍﺯ ﺍﻋﻤﺎﻝ ﻭ ﻧﯿﺎﺕ ﺍﻓﺮﺍﺩ ﺍﺳﺖ ،ﻣﯽ ﺗﻮﺍﻥ ﮐﯿﻔﯿﺖ ﺁﻥ ﺭﺍ ﺑﻪ ﺩﺳﺖ ﺧﻮﺩ ﺗﻐﯿﯿﺮ ﺩﺍﺩ ﻭ ﺍﺯ ﻭﺣﺸﺖ ﻭ ﻓﺸﺎﺭ ﺁﻥ ﮐﺎﺳﺖ ﻭ ﺑﺰﺭﮔﺎﻧﯽ ﭼﻮﻥ ﺍﺋﻤﻪ ﻣﻌﺼﻮﻣﯿﻦ ﺭﺍ ﺑﻪ ﻓﺮﯾﺎﺩﺭﺳﯽ ﻃﻠﺒﯿﺪ . ﻟﺬﺍ ﻫﺮ ﭼﻨﺪ ﺷﺐ ﺍﻭﻝ ﻗﺒﺮ ﺣﺘﯽ ﺑﺮﺍﯼ ﻣﻮﻣﻦ ﻫﻢ ﺳﺨﺖ ﺍﺳﺖ ﺍﻣﺎ ﺑﺎ ﻭﺟﻮﺩ ﻓﺮﺷﺘﻪ ﻫﺎﯼ ﺍﻟﻬﯽ ﻭ ﺍﻋﻤﺎﻝ ﻧﯿﮏ ﺧﻮﺩ ﻣﻮﻣﻦ ﻭ ﺣﻀﺮﺍﺕ ﻣﻌﺼﻮﻣﯿﻦ ، ﻣﯽ ﺗﻮﺍﻧﺪ ﺑﺮﺍﯼ ﻣﻮﻣﻦ ﺑﺴﯿﺎﺭ ﺁﺳﺎﻧﺘﺮ ﻭ ﺑﻠﮑﻪ ﻏﯿﺮ ﻗﺎﺑﻞ ﻣﻘﺎﯾﺴﻪ ﺑﺎ ﺷﺐ ﺍﻭﻝ ﻗﺒﺮ ﮐﺎﻓﺮ ﻭ ﻓﺎﺳﻖ ﺑﺎﺷﺪ . ‏( ﻣﻜﺎﺭﻡ ﺍﻷﺧﻼﻕ،ﻗﺴﻤﺘﯽ ﺍﺯ ﺩﻋﺎﯼ ﻫﺮ ﺻﺒﺢ ﻭﺷﺎﻡ ﺍﺯ ﺍﻣﺎﻡ ﺻﺎﺩﻕ ﺹ 279 ‏) ـــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ انتشارپست‌ثواب‌جاریه‌در‌پی‌دارد✨🍃 ⭕️ @dastan9 🌺
🍃آزادى در انتخاب همسر امير المؤ منين عليه السلام فرمود: بعضى از صحابه نزد من آمدند و گفتند: چه مى شود خدمت رسول خدا صلى اللّه عليه و آله برسى و درباره خواستگارى از فاطمه عليها السلام با ايشان صحبت كنى . من هم به محضر رسول خدا رفتم وقتى مرا ديد خنديد و فرمود: براى چه به اينجا آمدى و چه حاجتى دارى ؟ من هم خويشاوندى با او و پيش قدمى در اسلام و يارى كردن وى و جهاد خود در راه خدا را براى او بيان كردم . پيامبر صلى اللّه عليه و آله فرمود: يا على راست مى گوئى تو بهتر از آن هستى كه مى گويى . عرض كردم : يا رسول اللّه ! فاطمه را به ازدواج من در مى آورى ؟ حضرت فرمود: يا على قبل از تو كسانى براى خواستگارى او آمدند و من آنها را به فاطمه معرفى كردم اما با شنيدن نام آنها علائم نارضايتى در چهره او مشخص مى شد حال تو اينجا بمان تا من برگردم . آنگاه به سراغ فاطمه عليها السلام رفت و به او گفت : اى فاطمه تو خويشاوندى و فضل و اسلام على بن ابيطالب را مى دانى و من هم از پروردگار خود خواسته ام كه بهترين و محبوبترين خلقش را همسر تو قرار دهد و او الان به خواستگارى تو آمده است چه نظرى دارى ؟ فاطمه سكوت كرد و نارضايتى در چهره او آشكار نگشت و رو بر نگرداند. پيامبر صلى اللّه عليه و آله كه سكوت او را علامت رضايتش دانست گفت : اللّه اكبر سكوت او اقرار و قبول اوست . اين قطعه از تاريخ زندگى فاطمه عليها السلام بيانگر حياى اوست كه چگونه پاسخ مثتب خود را با سكوت اعلام كرد و از طرفى آزادى او در انتخاب همسر را بيان مى كند و حرمت خاصى كه پيامبر صلى اللّه عليه و آله براى دخترش فاطمه عليها السلام را اختيار او در انتخاب همسر قائل است كه هر چند على عليه السلام بهترين خلق خدا بود كه به خواستگارى رفته بود باز هم خواستگارى امام على عليه السلام را با او در ميان گذارد تا خود پذيرش خويش را اظهار نمايد. 📚بحارالانوار، ج 43، ص 93. 🌟 ⭕️ @dastan9 🌺
داستانهای کوتاه و آموزنده
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸 💗فرشته ای برای نجات💗 قسمت70 رفتم تو اتاقم و دیدم ساسان داره نماز میخونه. لبخند مهربونی
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸 💗فرشته ای برای نجات💗 قسمت71 صدای آه و نالش بلند شد --خیر نبینی! آی کمرم! آآآآی! زانو زدم روبه روش --حقت نبود؟! خجالت نکشیدی روز روشن اومدی تو خونه ی یه دختر؟ میدونی میتونم از دستت شکایت کنم؟! با یه حرکت بلند شد و با مشت کوبید تو صورت من‌. اومدم جا خالی بدم که مشت بعدی روی صورتم فرود اومد. حس میکردم سلولای صورتم در حال بند بند شدنه و قراره متلاشی بشه. شهرزاد شروع کرد التماس کردن --تورو خدا ولش کنید! آقای مهرابی! تو رو خدا! شهرزاد اومده بود نزدیک و سعی میکرد با کشیدن پیرهنش اونو عقب بکشه. یه دفعه بلند شد و شهرزاد رو هول داد باعث شد تعادلش رو از دست بده و محکم بخوره رو زمین. ته دلم خالی شد و خون تو رگام یخ بست. هر چی توان داشتم ریختم تو پاهام و بلند شدم. اول با یه لگد انداختمش رو زمین و زانو هامو رو دستاش گذاشتم. فکشو گرفتم تو مشتم و از لای دندونام غریدم. --تو غلط میکنی دست رو یه دختر بلند میکنی! نیم نگاهی به شهرزاد انداختم و دیدم به زحمت از رو زمین بلند شده و خیالم از بابت سالم بودنش راحت شد. تو صورتش فریاد زدم --کرایه ۵ ماه چقدره؟! خنده مسخره ای کرد --اگه گند کاریاتون تو خونه رو کنار بزارم..... از وقاحتش حالم به هم خورد و نزاشتم حرفش رو ادامه بده بیخ گلوشو گرفتم --چی گفتیییی! یه بار دیگه بگو! تو غلط میکنی تهمت میزنی! انقدر گلوشو فشار دادم تا چهرش سیاه شد و دستمو باز کردم. نیم خیز شده بود و با دستش قفسه سینشو ماساژ میداد. کارتمو درآوردم و انداختم جلوش. --همین امروز مبلغ و شماره کارت بفرست واریز میکنم. دستمو به طرف در گرفتم --همین الان هم از اینجا برو بیرون. رفت و در حیاط رو بست. نشستم لب حوض و خون گوشه لبمو شستم و به صورتم آب زدم. با فاصله خیلی زیادی از من نشست لب حوض و با شرمندگی گفت --ببخشید به خاطر من این همه کتک خوردین. --این حرف رو نزنید حقش بود کتک بخوره. سرمو بالا گرفتم و بدون نگاه کردن بهش گفتم --شما خوبید؟ --بله. به وسایلی که دور و بر حیاط ریخته بود نگاه کردم و ایستادم. --اگه اجازه بدین وسایل رو ببرم داخل. فقط شما بگید جاشون کجاس. --نه شما زحمت نکشید خودم میبرم. --زحمتی نیست. وسایل هم سنگینه. همه ی وسایل رو بردم و سرجاش گذاشتم. با دیدن خونش دلم قنج رفت. خونه نقلی که وسایلش قدیمی اما قشنگ بود و با وسواس چیده شده بود. ایستادم و سرمو انداختم پایین. --خب اگه امر دیگه ای نیست، من برم. -- شرمنده امروز مزاحم شدم. به ساسان زنگ زدم اما جواب نداد. واینکه..... مکث کرد و گفت --من الان نمیتونم کرایه خونه رو بهتون برگردونم. اگه میشه چند روز بهم فرصت بدین. --نه اشکالی نداره. بخاطر اینکه احساس ضعف نکنه گفتم --هر موقع تونستین پول رو بهم برگردونید.......... توی راه فکرم درگیر شده بود. چشمایی که ملتمس بهم خیره شده بود یه لحظه از حافظم نمیرفت. احساس خاصی نسبت بهش داشتم که نمیدونستم اسمش چیه..... ماشینو بردم تو حیاط و رفتم تو. مامان و بابا و آرمان با صدای در به من خیره شدن. سلام کردم. مامانم هراسون اومد نزدیکم --حامد معلوم هست تو کجایی؟! چرا گوشیتو جواب نمیدادی؟ اصلا کجا یهو غیبت زد؟ با خودم گفتم مرگ یه بار و شیون هم یه بار. نشستم رو مبل و سرمو انداختم پایین........ 🍁حلما🍁 ⭕️ @dastan9 🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸
داستانهای کوتاه و آموزنده
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸 💗فرشته ای برای نجات💗 قسمت71 صدای آه و نالش بلند شد --خیر نبینی! آی کمرم! آآآآی! زانو ز
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸 💗فرشته ای برای نجات💗 قسمت72 از همون شبی که شهرزاد رو دیدم تا چند ساعت پیش رو تعریف کردم.... عکس العمل مامانم به حالت تعجب و ناراحتی و عصبانیت دائماً در حال تغییر بود. اما باباکه از همه چی باخبر بود، خیلی ریلکس به حرفام گوش میداد. اخر حرفام گفتم --اینم از ماجرای جدید زندگی من! مامانم ناباورانه گفت --حامد تو چطور تونستی چیزی نگی؟! --چی بگم مامان. فرصتش پیش نیومده بود. ناباورانه گفت --یعنی..... یعنی تو میخوای باهاش ازدواج کنی؟! تاسف وار سرمو تکون دادم --نمیدونم مامان! نمیدونم..! --بعد مردم چی میگن؟ --مامان جان الان مسئله مهم مردمه؟ بابا به دور از موضوع گفت و گوی من و مامان جدی پرسید --حامد نتیجه چیشد؟ کارِت مهم تره یا آیندت؟ مامانم ناراحت گفت --علی آقا این چه سوالیه! آخه چجوری با یه دختری که نه میدونه کیه و نه اصل و نسبش کجان... زبونم لال، ازدواج کنه؟ چشماش پر اشک شد و ادامه داد --از بچیگیش آرزو میکردم دامادیشو ببینم الان.... بلند شد و رفت تو اتاق و آرمانم با خودش برد. غمگین به بابام نگاه کردم --شما میگی چیکار کنم بابا؟ --حامد جان موضوع زندگی شخصیته! تویی که باید انتخاب کنی، من فقط میتونم تو راه انتخابیت بهت کمک کنم. --بله بابا. شما درست میگید. از رو مبل بلند شدم --من برم اتاقم استراحت کنم...... نشستم لبه ی تخت و سرمو گذاشتم رو زانو هام. یه لحظه دلم به حال خودم و شهرزاد سوخت. نه اون منو میشناخت و نه من اونو. نه اون به من علاقه داشت و..... تو فکرم دنبال یه نقطه مثبت واسه علاقمندی میگشتم! اما پیدا نشد...! آهی کشیدم و پنجره اتاقم رو باز کردم. نفس عمیقی کشیدم و هوای سرد رو بلعیدم. صحنه ای که اون مرد شهرزاد رو هُل داد و افتاد زمین جلو چشمم ظاهر شد و میخواستم اون مرد رو خفه کنم! دوباره نشستم لب تخت. فکر کردم و فکر کردم تا اینکه... 🍁حلما🍁 ⭕️ @dastan9 🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸
داستانهای کوتاه و آموزنده
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸 💗فرشته ای برای نجات💗 قسمت72 از همون شبی که شهرزاد رو دیدم تا چند ساعت پیش رو تعریف کرد
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸 💗فرشته ای برای نجات💗 قسمت73 یه تصمیم ناگهانی توی ذهنم جرقه زد. بردن شهرزاد به خونه و باغ. از اتاق رفتم بیرون و دیدم بابا هنوز روی مبل نشسته بود. رفتم کنارش نشستم. با لبخند بهم نگاه کرد --چیشده بابا؟ --راستش من یه تصمیمی گرفتم بابا. --چه تصمیمی؟ با تردید گفتم --بابا همونجور که میدونید اون دختر تنهاس و ممکنه هر اتفاقی واسش بیفته. من فکر میکنم اگه شما اجازه بدی ببرمش خونه باغ تا اونجا زندگی کنه. جدی نگاهم کرد و بعد از چند ثانیه گفت --از رفتن اون دختر به اون جا که حرفی نیست. چون اونجا خالیه و فقط خاله سوری و شوهرش اونجان، که اونم خونشون جداس. مکث کرد و ادامه داد --اما حامد جان،اونجا ممکنه یه موقع مشکلی واسش پیش بیاد و تو مجبور بشی بری پیشش. عرف این رو نمیپذیره و از نظر شرعی هم اشکال داره. --بله بابا. میدونم شما چی میگید. --تو میتونی یه کار انجام بدی. سوالی نگاهش کردم -- واسه یه مدت کوتاه به هم محرم بشید، اما نه به این دلیل اینکه بخوای کاری انجام بدی! فقط واسه اینکه کمکش کنی! با حرفی که بابام زد از خجالت، پیشونیم عرق کرد و با لکنت گفتم --آ....خه....بابا،..من چجوری بهش بگم؟ بعدشم اصلا معلوم نیست اون راضی باشه. -- باهاش حرف بزن. --آخه.... --ببین حامد بحث زندگیت وسطه، تو باید بین کار و زندگیت یه کدوم رو انتخاب کنی. اما یادت نره که سرهنگ چه لطف بزرگی در حقت کرده! درمونده گفتم --بله بابا! --خب پس مثل یه مرد با اون دختر حرف بزن و تصمیمت رو بگیر. مطیع گفتم --بله چشم. اذان شد و بابا رفت واسه نماز. تا موقعی که اذان تموم بشه از خدا خواستم تا هر راهی که درسته رو پیش پام بزاره..... بعد از نماز لباسمو عوض کردم و با برداشتن سوییچ ماشین و مویابلم رفتم بیرون. مامانم از تو آشپزخونه صدام زد --کجا میری حامد؟ رگه های ناراحتی هنوزم توی صداش بود. رفتم تو آشپزخونه. روبه روش ایستادم و شرمنده گفتم --مامان جان، بخدا خودمم موندم چیکار کنم! نمیخوام شماهم از دستم ناراحت باشی. کارش رو ول کرد و روبه روم ایستاد --اول سرتو بیار بالا. سرمو آوردم بالا وبهش لبخند زدم. بغلش کردم --الهی من فدات بشم که انقدر مهربونی! دعا کن واسم مامان! دستامو باز کردم و با دیدن اشک روی گونش، با شصت دستم اشکاش رو پاک کردم. --بخشیدی؟ لبخند زد و گفت --یه دسته گل که بیشتر ندارم. انشاالله که هرچی پیش میاد خیر باشه. --انشاالله هرچی خدا بخواد. من دیگه برم مامان. --کجا میخوای بری؟ لبخند تلخی زدم و سرمو انداختم پایین --میخوام برم گلستان شهدا. --الان؟؟! --بله. --سرده مامان! زود برگرد. --چشم. خداحافظ....... ماشینو روبه روی گلستان شهدا پارک کردم و رفتم تو. با نور تک چراغایی که بالاسر هر سنگ قبر بود اونجارو مثل روز روشن کرده بود. نشستم بالا سر قبر رو سنگ قبر رو بوسیدم. فاتحه خوندم و بی هیچ حرفی به اسمش خیره شدم. زمان از دستم رفته بود و نفهمیدم دارم گریه میکنم. هق هق من سکوت اونجارو شکسته بود. یه کم که آروم شدم شروع کردم به حرف زدن. --میدونم بیمعرفتم و بیمعرفت تر از من تو دنیا نیست! --میدونم که هر وقت دلم میگیره میام اینجا. ببخشید که اشکامو میارم اینجا! ببخشید که..... دوباره گریم گرفت --بخدا نمیدونم چیکار کنم! با حرفی که امشب بابا زد ته دلم خالی شد. گفتم نکنه یه وقت مشکلی پیش بیاد! حتی نمیدونم بهم علاقه داره یا نه! از کار و گرفتن قاچاق چیا و این چیزا گذشته اون یه دختره! اگه باهاش ازدواج کردم و بهم دلبست چی؟ اگه نتونستم باهاش زندگی کنم...؟ سرمو گذاشتم رو قبر --کمکم کن حامد! کمکم کن پسر حاج خانم.! با ضربه ای که روی شونم خورد، سرمو بلند کردم. با دیدنش متعجب گفتم --آقا حامد؟ خندید --اره داداش! حاج خانم سفارش کرده خیلی هواتو داشته باشم! منم اومدم بهت بگم به حرف پدرت گوش بده. بلند شد و داشت ازم دور میشد با صدای بلند گفتم --پس اون دختر چی میشه؟ برگشت و با لبخند نگاهم کرد --یادت نره فرشته ی نجاتت کیه! سرمو از رو قبر بلند کردم و به بغل دستم نگاه کردم. هیچکس نبود و سکوت، حکم فرمایی میکرد. اشک تو چشمام حلقه زد و بلند شدم به عقب نگاه کردم. اونجا هم هیچکس نبود! دستمو تو موهام فرو بردم و نشستم کنار قبر. گرمای حضورش رو با تمام وجودم حس میکردم تعجب و ناباوریم از بین رفت و جاش رو به سپاسگزاری داد‌. با بغض و خوشحالی گفتم --بهت قول میدم همون راهی که گفتی رو برم! مرسی که حواست به منم هست! دوباره قبر رو بوسیدم.......... قبل از رفتن به اونجا سردرگم بودم و تو راه برگشت، حس میکردم تکلیفم با خودم مشخص شده. تصمیم گرفتم فردا باهاش قرار بزارم و حرفامو بزنم............ 🍁حلما🍁 ⭕️ @dastan9 🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸
✅ هنر مرد.... می‌فرمودند: درست است که زن باید از شوهرش اطاعت کند، ولی این هنر مرد است که همسرش را مطیع خود قرار دهد و راه اصلی آن فقط و فقط محبت ورزیدن و نیکوئی کردن است. مرد باید کاری کند همسرش به معنای حقیقی کلمه عاشق او باشد و آنقدر محبت کند و در این محبت صادقانه باشد که قلب همسرش را مالک شود. وقتی محبت آمد، اطاعت و تبعیت هم به دنبال آن خواهد آمد و همسر در همه‌ی مشکلات با شوهرش همراهی می‌کند و خواست خود را بر خواسته‌ی او منطبق می‌نماید و در عمل با شوهرش مخالفت نمی‌ورزد؛ چنانکه راه اصلی وادار کردن فرزندان به اطاعت نیز محبت و احترام به ایشان است (نقل از فرزند ایشان). 📚 نور مجرد ۲، ص ۶۵۶ ⭕️ @dastan9 🌺
⭕️ ماجرای عکس در اتاق وزیر دفاع آمریکا - غلامعلی حداد عادل در مصاحبه با وطن امروز: یکی از دوستان من به نام آقای دکتر خوشرو که نماینده سابق ایران در سازمان ملل بود و قبلا هم در آمریکا در دفتر نمایندگی ایران در سازمان ملل کار می‌کرده است، برای من به نقل از کسی که به دیدار وزیر سابق یا اسبق دفاع آمریکا رفته بود یک مطلب عجیبی را نقل کرد. ایشان می‌گفت این وزیر دفاع برای خود دفتری داشته و برای موسسات آمریکا مثل پنتاگون یا وزارت دفاع و دانشگاه‌ها، کارهای مطالعاتی راهبردی در امور نظامی و دفاعی آمریکا انجام می‌داده است. - او می‌گوید وقتی من وارد دفتر این وزیر شدم، دیدم یک عکس تمام‌قد بزرگ و بلندبالایی از سردار سلیمانی را در برابر خود روی دیوار نصب کرده است. این فرد تعجب کرده و سوال می‌کند که شما چه نسبتی با سلیمانی دارید؟ شما می‌دانید که او دشمن شماست و شما هم دشمن او هستید، فلسفه اینکه عکس به این بزرگی و تمام‌قد را در دفتر کار خود نصب کرده‌اید، چیست؟ او گفته بود برای اینکه من دائم متوجه این نکته باشم که هر کاری که ما می‌کنیم این آدم خنثی می‌کند، این عکس را نصب کرده‌ام تا فراموش نکنیم که در منطقه چه کسی نقطه مقابل ما است! - حالا شما ببینید چگونه این بچه محروم، از یک روستای محروم چنین جایگاه و عزتی در جهان پیدا می‌کند، این معجزه انقلاب است. خود سردار سلیمانی نشان می‌دهد انقلاب مردمی یعنی چه. ⭕️ @dastan9 🌺