eitaa logo
داستانهای کوتاه و آموزنده
3.5هزار دنبال‌کننده
3.8هزار عکس
5هزار ویدیو
36 فایل
﷽ کپی مطالب و نشر با ذکرصلوات تبلیغ و تبادل داریم ⭕️ @dastan9 🇮🇷 ⭕️ http://Splus.ir/dastan9 🇮🇷 ⭕️ https://eitaa.com/dastan9 🇮🇷 مدیریت کانال https://eitaa.com/yazahra_9 ادمین تبلیغات کانال https://eitaa.com/Onlygod_10
مشاهده در ایتا
دانلود
🕊🍃 🍃 . . ✨🔗 . . زنے‌آمده‌بود‌کہ‌پسر‌سومش‌را،راهےجبهہ‌کند. خبرنگارگفت: ناراحت‌نیستید؟ زن‌گفت‌:خیلے ناراحتم. خبرنگارگفت:شماکہ دوتا از پسر هایتان شهید شده‌اند چرا رضایت‌دادید‌سومے‌هم برود!؟ زن گفت: "ناراحتم چون پسر دیگرےندارم کہ بہ جبهہ‌بفرستم" خبرنگارمنقلب‌شد... آن زن،مادر۳شهید خالقےپور و آن خبرنگار... شهید آوینے بود.(: . . 🍃 🕊🍃 🕊🍃 🍃 . ⭕️ splus.ir/dastan9 🦋 ⭕️ https://eitaa.com/dastan9 🦋
🌷🕊🌹🥀🌹🕊🌷 دستم را گرفت، از خوابگاه برد بیرون. روبه‌روی خوابگاه زنجان خانه‌هایی بود که معلوم بود از قدیم مانده؛ از زمان آلونک‌نشین‌ها. همیشه چشمم به این خانه‌ها می‌افتاد، اما هیچ‌وقت فکر نکرده بودم به آدم‌هایی که توی این آلونک‌ها زندگی می‌کنند. اوضاع‌شان خیلی خراب بود. رفتیم جلوتر. از یکی از خانه‌ها خانمی آمد بیرون، سه تا بچه‌ قد و نیم قد هم پشت سرش. مصطفی تا چشمش به بچه‌ها افتاد، قربان صدقه‌شان رفت. خانه درواقع، یک اتاق خرابه‌ نمناک بود. در نداشت؛ پرده جلویش آویزان بود. از تیر چراغ‌برق سیم کشیده بودند و یک چراغ جلوی در روشن کرده بودند. مصطفی گفت: «ببین اینا چطوری دارن زندگی میکنن. ما ازشون غافلیم.» چند وقتی بود بهشان سر می‌زد. برنج و روغن می‌خرید و برایشان می‌برد. وقتی هم که خودش نمی‌توانست کمک کند، چندتا از بچه‌ها را می‌برد که آن‌ها کمک کنند . 🌹 🕊 ۲۱دی ماه سالروز شهادت دانشمند عزیز و گرامی کشورمان شهید مصطفی احمدی روشن گرامی باد. شادی روح پرفتوح این شهید بزرگوار فاتحه مع الصلوات.🌹 😍=======🌹🇮🇷🌹========😍 🌼 https://eitaa.com/joinchat/1069613067Ce5c712d8ed 🌼 🌼 https://splus.ir/joingroup/ACMqFOFVG7FbqizKhNmoBw 🌼
💫پیکرش را با دو شهید دیگر، تحویل بنیاد شهید داده و گذاشته بودند سردخانه. نگهبان سردخانه می گفت: یکی شان آمد به خوابم و گفت: 🌼جنازه ی من رو فعلاً تحویل خانواده ام ندید ! 🍃از خواب بیدار شدم. هر چه فکر می کردم کدام یک از این دو نفر بوده ، نفهمیدم ؛ گفتم ولش کن ، خواب بوده دیگه و فردا قرار بود جنازه ها رو تحویل بدیم که شب دوباره خواب شهید رو دیدم. دوباره همون جمله رو بهم گفت .این بار فوراً اسمش رو پرسیدم. گفت: امیر ناصر سلیمانی. 🍂 از خواب پریدم ، رفتم سراغ جنازه ها. روی سینه ی یکی شان نوشته بود ((شهید امیر ناصر سلیمانی)). 🍃بعد ها متوجه شدم توی اون تاریخ، خانواده اش در تدارک مراسم ازدوج پسرشان بوده اند ؛ شهید خواسته بود مراسم برادرش بهم نخورد. 🌟خاطره ای از 😍‌‎‌‌‎-•-•-•-------❀•♥•❀ --------•-•-•-- 😍 🌼 https://eitaa.com/joinchat/1069613067Ce5c712d8ed 🌼 🌼 https://splus.ir/joingroup/ACMqFOFVG7FbqizKhNmoBw 🌼
•~❄️~• ❇️ اهمیت نماز اول وقت 📿 🔺توقنادی‌کارمی‌کردم،یکباراومدپیشم‌ وگفت:مجید،جایی‌سراغ‌نداری برم‌ کــارکنـم گفتم‌چرا،همین‌آقایی‌که‌تو‌قنادیش‌ کارمی‌کنم‌دنبال‌شاگردمی‌گرده‌میایی؟ 🔺نپرسیدچقدرحقوق‌میده!!نپرسید روزی‌چقدر‌بایدکارکنه!!نپرسید بیمه‌میکنه‌یا‌نه!! فقط‌گفت:مـوقـع‌اذان‌میذاره‌بــرم‌ نمــازم‌رو‌ بخـــونم؟! 🕊 ♥️ 💖 https://eitaa.com/joinchat/1069613067Ce5c712d8ed 💖
معرفی شهید...🌸 ولادت⇦ ۱۳۶۴/۴/۹ محل‌شهادت‌ ⇦ حلب‌سوریه‌ تاریخ‌شهادت ⇦۱۳۹۴/۸/۱۶ 🍃محمدحسین از کودکی عاشق مداحی بود. همیشه چیزی به عنوان بلندگو دستش می‌گرفت و بالا و پایین می‌پرید و می‌خواند. کافی بود نوحه یا مداحی‌ای را از جایی بشنود، آن‌قدر آن را تکرار می‌کرد که همه‌اش را حفظ می‌شد. و همین عشق و علاقه، زمینه هیئتی شدنش در جوانی را فراهم کرد.شهید محمد خانی معنقد بود که بچه‌های هیئتی باید ولایت‌پذیری را یاد بگیرند. باید یک نفر که مسئولیت را بر عهده دارد، حرف آخر را بزند و این الگویی باشد برای تبعیت از ولایت. او با رفتارهای خود هم سعی می‌کرد افراد را طوری تربیت کند که ولایت‌پذیر باشد. محمدحسین چند ماهه بود که عمویش، «ولی‌الله محمدخانی» و سه ساله بود که دایی‌اش، «سردار ساعتیان» به شهادت رسیدند. به همین خاطر حال و هوای خانه محمدخانی از همان سال‌ها با جنگ و جهاد و شهادت آمیخته بود. محمدحسین جلوتر از همه نیروها بود، برای اینکه از وضعیت همرزمانش باخبر شود، همانطور به صورت نیم خیز، سرش را برمی گرداند که آنها را ببیند، در همین حال ترکشی به پشت سرش اصابت کرده و در اثر آن به شهادت می رسد... 🦋🕊 🥀 😍‌‎‌‌‎-•-•-•-------❀•♥•❀ --------•-•-•-- 😍 🌼 https://eitaa.com/joinchat/1069613067Ce5c712d8ed 🌼 🌼 https://splus.ir/joingroup/ACMqFOFVG7FbqizKhNmoBw 🌼
🌹شهید تقی رفیعی مقدم اول خودش آمد و گفت: حسین خیلی دلم گرفته می خوام برام روضه بخونی. شاید دیگه فرصت روضه گوش کردن نداشته باشم. گفتم: تقی برو شب عملیات خیلی کار دارم. رفت و باز برگشت. این بار شهید یعقوبی رو آورده بود واسطه. اصرار که فقط چند دقیقه. سه تایی رفتیم نشستیم پشت سنگر؛گفتم: چه روضه ای بخونم؟ تقی گفت: دلم هوای حضرت عباس عليه السلام را کرده. و من هم شروع کردم به خوندن؛ ای اهل حرم میر علمدار نیامد ،علمدار نیامد سقای حرم سید و سالار نیامد، علمدار نیامد کلی وقت داشتند با همین دو تا بیت گریه می کردند. رهاشون کردم به حال خودشون و رفتم. عملیات شروع شد. با رمز «یا ابوالفضل عباس » یاد حرف تقی افتادم که گفته بود: دلم هوای حضرت عباس عليه السلام را کرده. بیسیم زدم وضعیتش رو بپرسم گفتند:« چند لحظه قبل شهید شد» راوی: حاج حسین کاجی 🖤-•-•-•-------❀•🏴•❀ --------•-•-•-- 🖤 🖤 🏴 https://eitaa.com/joinchat/1069613067Ce5c712d8ed 🏴 🏴 https://splus.ir/joingroup/ACMqFOFVG7FbqizKhNmoBw 🏴 🏴🏴🏴🏴🏴🏴🏴🏴🏴🏴🏴
☘☘ ❇داستانک؛ ⚘(۱) در یک مسأله علمی‌ پیچیده گیر کرده بودیم و راه حلی برای آن پیدا نمی‌کردیم. گفتیم رضایی‌نژاد می‌تواند کار را ادامه بدهد موضوع را بااو در میان گذاشتیم و مبلغ زیادی هم پیشنهاد کردیم. بی‌توجه به مبلغ پیشنهادی ما گفت: این مسأله به دردی هم می‌خوره؟ ما هم گفتیم: نه، به دردی نمی‌خوره، اما اینطوری ما اولین گروهی هستیم که توی جهان این مسأله رو حل می‌کنه. داریوش گفت: من اگه تو زندگیم بتونم، یه چوب کبریت یا یه پیچ‌گوشتی درست کنم که به درد چهار نفر بخوره، خیلی بیشتر برام ارزش داره تا اینکه بخوام بگم دستگاهی رو درست کردم که هیچ‌ کس مثل اون رو نداره یا مسأله‌ای رو حل کردم که هیچ کس حل نکرده. ....................................... ⚘(۲) داریوش اصلاً اهل تلویزیون نبود. اما این اواخر تا از سر کار می‌آمد می‌نشست پای تلویزیون و مرتب شبکه‌ها را بالا و پایین می‌کرد. گفتم: «چی شده؟ تلویزیونی شدی!» گفت: «بچه‌ها گفتن قراره یک فیلم در مورد شهید بابایی پخش کنن می‌خوام ببینیم زمان پخشش کیه. نکنه از دست بدمش.» به او فرصت این را ندادند که حتی یک قسمت از «شوق پرواز» را ببیند؛ ولی ما به یاد او سریال را دنبال کردیم. بعد از آن هر جا عکسی از شهید بابایی را می‌بینیم یادی از داریوش می‌کنیم. ........................................ ⚘(۳) یک روز آمدم، دیدم داریوش در آزمایشگاه من مشغول کار است. از منشی پرسیدم: من با آقای رضایی‌نژاد قرار داشتم؟ گفت: نه. جلو رفتم و پرسیدم: داریوش اینجا چه کار می‌کنی؟ گفت: «بعضی از دانشجوهای تو از من سوال داشتند، نمی‌شد تلفنی حل کنم. قرار گذاشتم تا در آزمایشگاه مسأله‌ها رو حل کنم.» برای من عجیب بود. آنها دانشجویان من بودند و داریوش هیچ مسئولیتی نسبت به آنها نداشت. فقط وجدان کاری او بود که به آنجا کشیده بودش. ........................................ ⚘(۴) تلفن همراهش زنگ خورد. داریوش دستش بند بود. گفت: ببین کیه؟ دیدم نوشته مشکوک. گفتم: مشکوک دیگه کیه؟ گفت ولش کن. جواب نده. چند روزیه زنگ می‌زنه و از من اطلاعات می‌خواد. رقم خوبی هم پیشنهاد میده. این روزهای آخر مرتب تماس می‌گرفت و دیگر خبری هم از پیشنهاد رقم‌های بالا نبود. فقط تهدیدش می‌کرد. آخر سر هم کار خودش را کرد. ...................................... 📚کتاب : شهید علم - دفتر دوم، نخبه شهید داریوش رضایی نژاد در آینه خاطرات. تحقیق و تنظیم: دفتر مطالعات جبهه فرهنگی انقلاب، نشر معارف. چاپ ۱۳۹۲ 🖤-•-•-•-------❀•🏴•❀ --------•-•-•-- 🖤 🖤 🏴 https://eitaa.com/joinchat/1069613067Ce5c712d8ed 🏴 🏴 https://splus.ir/joingroup/ACMqFOFVG7FbqizKhNmoBw 🏴 🏴🏴🏴🏴🏴🏴🏴🏴🏴🏴🏴
🔸️یکی از نزدیکان ⚘شهید عباس بابایی تعریف می کند: دزفول بودم که عباس زنگ زد و گفت: اگر امکان دارد به تهران بیایید با شما کار دارم. من هم دو سه روزی مرخصی گرفتم و به تهران رفتم. 🔸️گفت: آسایشگاهی که من در آن هستم، در طبقه دوم ساختمان است و من می خواهم به طبقه اول منتقل شوم. تعجب کردم. گفتم: شما یک سال بیشتر در این آسایشگاه نمی مانی ، پس چه دلیلی دارد که می خواهی به آسایشگاه طبقه اول بیایی ؟ 🔸️گفت: این آسایشگاه مشرف به آسایشگاه دختران است، خوب نیست که نمازم باطل شود و مرتکب گناهی شده باشم. شما که مسئول خوابگاه را می شناسی؛ از او بخواه تا مرا به طبقه اول منتقل کند. 🔸️وقتی خواسته اش را با مسئول آسایشگاه در میان گذاشتم نیشخندی زد و با لحن خاصی گفت: آسایشگاه بالا، کلی سرقفلی دارد! ولی به روی چشم؛ او را به طبقه اول منتقل میکنم. ........................................ یکی از دوستان ⚘شهید بابایی می گوید: 🔸️در دوران تحصیل در آمریکا روزی در بولتن خبری پایگاه « ریس» که هر هفته منتشر می شد، مطلبی نوشته شده بود که توجه همه را به خود جلب کرد. مطلب این بود: دانشجو بابایی ساعت ۲ نیمه شب می دود تا شیطان را از خود دور کند. 🔸️من و بابایی هم اتاق بودیم. ماجرای خبر بولتن را از او پرسیدم. او گفت : چند شب پیش بی خوابی به سرم زده بود. رفتم میدان چمن و شروع کردم به دویدن. از قضا کلنل باکستر فرمانده پایگاه با همسرش مرا دیدند و شگفت زده شدند. کلنل ماشین را نگه داشت ومرا صدا زد. نزد او رفتم. او گفت در این وقت شب برای چه می دوی؟ گفتم: خوابم نمی آمد، خواستم کمی ورزش کنم تا خسته شوم. 🔸️گویا توضیح من برای کلنل قابل قبول نبود او اصرار کرد تا واقعیت را برایش بگویم. به او گفتم مسائلی در اطراف من می گذرد که گاهی موجب می شود شیطان با وسوسه هایش مرا به گناه بکشاند و در دین ما توصیه شده که در چنین مواقعی بدویم یا دوش آب سرد بگیریم. 🔸️آن دو با شنیدن حرفهای من تا دقایقی می خندیدند، زیرا با ذهنیتی که نسبت به مسائل جنسی داشتند نمی توانستند رفتار مرا درک کنند. 📚کتاب: منظومه جهاد، ص۶۱ ، اثر حجه الاسلام راجی، ناشر : دفتر نشر معارف، چاپ اول ۱۴۰۰ برگرفته از كتاب ⚘« پرواز تا بي نهايت» 😍‌‎‌‌‎-•-•-•-------❀•♥•❀ --------•-•-•-- 😍 🌼 https://eitaa.com/joinchat/1069613067Ce5c712d8ed 🌼 🌼 https://splus.ir/joingroup/ACMqFOFVG7FbqizKhNmoBw 🌼
🕊🥀🌴🌹🌴🥀🕊 📚 واقعی سگ باز یه بود تو مشهد . هم سگ خرید و فروش می کرد، هم دعواهاش حسابی سگی بود!! یه روز داشت می رفت سمت کوهسنگی برای دعوا و غذا خوردن که دید یه ماشین با آرم ستاد جنگهای نامنظم داره تعقیبش می کنه. از ماشین پیاده شد و دست اونو گرفت و گفت: فکر کردی خیلی مردی؟ رضا گفت: بروبچه ها که اینجور میگن.....!!! بهش گفت : اگه مردی بیا بریم جبهه!! به غیرتش بر خورد، راضی شد و راه افتاد سمت جبهه......! مدتی بعد.... تو اتاق نشسته بود که یه دفعه دید داره صدای دعوا میاد....! چند لحظه بعد با دستبند، رضارو آوردن تو اتاق و انداختنش رو زمین و گفتن: این کیه آوردی جبهه؟! رضا شروع کرد به فحش دادن ، (فحشای رکیک!) اما مشغول نوشتن بود! وقتی دید توجه نمی کنه، یه دفعه سرش داد زد : ”آهای کچل با تو ام.....! “ یکدفعه با مهربانی سرش رو بالا آورد و گفت: بله عزیزم! چی شده عزیزم؟ چیه آقا رضا؟ چه اتفاقی افتاده؟ رضا گفت : داشتم می رفتم بیرون که سیگار بخرم ولی با دژبان دعوام شد!!!! : آقا رضا چی میکشی؟ برید براش بخرید و بیارید.... و آقا رضا تنها تو سنگر..... رضا به گفت : میشه یه دو تا فحش بهم بدی؟! کِشیده ای، چیزی؟!! گفت : چرا؟! رضا گفت : من یه عمر به هرکی بدی کردم، بهم بدی کرده....! تا حالا نشده بود به کسی فحش بدم و اینطور برخورد کنه..... گفت : اشتباه فکر می کنی.....! یکی اون بالاست که هر چی بهش بدی می کنم، نه تنها بدی نمی کنه، بلکه با خوبی بهم جواب میده! هِی آبرو بهم میده..... تو هم یکیو داشتی که هِی بهش بدی می کردی ولی اون بهت خوبی می کرده.....! منم با خودم گفتم بذار یه بار یکی بهم فحش بده و منم بهش بگم بله عزیزم... تا یکمی منم مثل اون (خدا) بشم …! رضا جا خورد!.... رفت و تو سنگر نشست. آدمی که مغرور بود و زیر بار کسی نمی رفت، زار زار گریه می کرد! تو گریه هاش می گفت : یعنی یکی بوده که هر چی بدی کردم بهم خوبی کرده؟؟؟؟ اذان شد. رضا اولین نماز عمرش بود . رفت وضو گرفت . سر نماز، موقع قنوت صدای گریش بلند شد!!!! وسط نماز، صدای سوت خمپاره اومد. پشت سر صدای خمپاره هم صدای زمین افتادن اومد..... رضا رو خدا واسه خودش جدا کرد......! فقط چند لحظه بعد از کردنش یه و یه واقعی...... 🏴‌‎‌‌‎-•-•-•-------❀•🖤•❀ --------•-•-•-- 🏴 🏴 https://eitaa.com/joinchat/1069613067Ce5c712d8ed 🏴 🏴 https://splus.ir/joingroup/ACMqFOFVG7FbqizKhNmoBw 🏴
🕊 🌷 🌷 مســئول دفتــر رئیس جمهـور پشــت خـط بـود. ســید ابراهیــم بیسـت ســاله، دادســتان کـرج، تلفـــن را برداشــت. شــما فلانــی را بازداشــت کردیــد؟ رئیــس جمهــور دســتور مــی دهــد هــر چه زودتر آزادش کنید. در ذهنــش مــرور کــرد و یـادش آمـد ایـن آقا تخلــف ســنگینی داشــته و از نزدیـکان رئیـس جمهـور اسـت. بعـد گفــت: بــه آقـای بنی صدر ســلام بنــده را برسـانید و بگویید این تصمیم دادســتان و قاضــی اســت و هیـچ کـس حــق لغــو حکـم قاضـی را نـدارد. مسـئول دفتـر رئیـس جمهـور کـه عصبانی شــده بــود، بـا لحــن تنـدی خطاب بـه او گفت: شـما مــی فهمیــد چــه مــی گوییــد؟! ایـــن دســـتور رئیــس جمهـــور اســـت. او هــم بـــا آرامــش همیشــگی جــواب داد: ایــن خواسـته رئیـس جمهـور، دخالـت در کار دادسـتانی اسـت و قانـون بــه ایشــان چنیـن حقـی نمـی دهـد. مسـئول دفتــر کـــه از قاطعیــت او عصبانــی شــده بــود، بــدون خداحافظــی ارتبــاط را قطــع کــرد و بنــی صـدر هـم دیگـر پیگیـر آزادی آن فــرد نشـد. 📚: سید محرومان ┄┄┅┅┅❅🇮🇷❅┅┅┅┄┄ https://splus.ir/joingroup/ACMqFOFVG7FbqizKhNmoBw ....................................................... https://eitaa.com/joinchat/1069613067Ce5c712d8ed
همیشه‌ میگفت : زیباترین‌ شهادت را میخواهم! یک بار پرسیدم: شهادت خودش‌ زیباسـت ؛ زیباترین‌ شهادت چگونه‌ است؟! در جواب گفت: زیباترین‌ شهادت این‌ است که جنازه‌ای هم‌ از انسان‌ باقی نماند :) ‌‎‌‌࿐჻ᭂ⸙🍃🌸🍃⸙჻ᭂ࿐ اَللّهُــمَّ عَجـِّـل لِوَلیِّــکَ الفَــــرَج 😍🥺😱 •┈┈••✾❀🕊◍⃟♥️🕊❀✾••┈┈• 💐 💐 ╭┅───────👑──────┅╮ ❤️ @DASTAN9 ❤️ https://rubika.ir/dastan9 http://Splus.ir/dastan9 https://eitaa.com/dastan9 ╰┅───────👑──────┅╯
🌻🌿🕊 🟢چله‌توسل‌به‌شهدای‌والامقام🟢 ❣هدیه ❣ ❌تعداد زیادی از پیامهای حاجتروایی اعضا در کانال هست ببینید تا به شهدا پی ببرید.. 👇👇👇👇👇 https://eitaa.com/joinchat/3496411358C3b68fa97ea 🕊✨🕊 🔴دوستان عزیز و بزرگوار ان شاءالله به یاری خداوند و نگاه پرمهر شهدا و ائمه معصومین(ع) "چله صلوات، زیارت عاشورا و دعای عهد" در شروع خواهد شد ✨🌺✨ 💚روال کار به این نحو هست که نام 40 شهید والامقام به انتخاب اعضای محترم کانال لیست میشود هر روز یک شهید عزیز معرفی میشود ۱۰۰صلوات و یک زیارت عاشورا(یا یکی ازین دو) را به شهید آن روز و چهارده معصوم(ع) هدیه میکنیم💚 💥معرفی شهید عزیز همراه با و.. است💥 نیت کنید و با ما همراه شوید🌹🌹 توسل به شهدای والامقام و ائمه معصوم(ع) برای تقرب به خداوند و مشکلات و حاجات بزرگ بسیارموثر هست 🕊🌷 🌿تجربه ثابت کرده که بعد از اتمام چله دوستی و انس و الفتی باشهدا پیدا میکنید مثال زدنی! و رفاقت شما با شهدا عمیق و ناگسستنی میشود 🔴پس این را از دست ندهید و عزیزانتان را هم به چله بی نظیر شهدا دعوت کنید حق واسطه گری شما هم در محضر شهدا محفوظ هست❤️ ✨💐✨ ✅ عصرها مطالب 💥مدیون شهدائیم تا قیام قیامت 🔰لطفا در گروه ها برای بفرستید💝 ↩️شروع چله ۲۰ تیرماه 👇👇👇👇👇 https://eitaa.com/joinchat/3496411358C3b68fa97ea ♥️شما دعوت شده ی خود شهدائید 🕊