1_2707869840.mp3
21.59M
صوت قرائت #دعای_عهد
قرار صبحگاهی منتظران ظهور
😍-•-•-•-------❀•♥•❀ --------•-•-•-- 😍
#تعجیل_در_فرج_مولایمان_صلوات
#حداقل_برای_یک_نفر_ارسال_کنید
🌼 https://eitaa.com/joinchat/1069613067Ce5c712d8ed 🌼
🌼 https://splus.ir/joingroup/ACMqFOFVG7FbqizKhNmoBw 🌼
📖 تقویم شیعه
☀️ امروز:
شمسی: چهارشنبه - ۳۰ خرداد ۱۴۰۳
میلادی: Wednesday - 19 June 2024
قمری: الأربعاء، 12 ذو الحجة 1445
🌹 امروز متعلق است به:
🔸امام موسي بن جعفر حضرت كاظم عليه السّلام
🔸السلطان ابالحسن حضرت علي بن موسي الرضا عليهما السّلام
🔸جواد الائمه حضرت محمد بن علي التقي عليه السّلام
🔸امام هادي حضرت علي بن محمد النقي عليه السّلام
❇️ وقایع مهم شیعه:
🔹امروز مناسبتی نداریم
📆 روزشمار:
🌺3 روز تا ولادت امام هادی علیه السلام
🌺6 روز تا عید الله الاکبر، عید سعید غدیر خم
▪️18 روز تا آغاز ماه محرم الحرام
▪️27 روز تا عاشورای حسینی
▪️42 روز تا شهادت امام سجاد علیه السلام
#یا_زهرا
#یا_ابا_عبدلله_حسین
#یا_صاحب_الزمان
#اللهم_صل_علی_محمد_و_آل_محمد
#اللﮩـم_عجـل_لولیـڪ_الفـرجــــ
#تعجیل_در_فرج_مولایمان_صلوات
💠 @dastan9 💠
🔴 منظور از ذبح عظیم در قرآن، امام حسین صلوات ﷲ علیه است
🌕 امام رضا علیه السلام فرمودند:
پس از آنکه خداوند متعال حضرت ابراهیم علیه السلام را از ذبح حضرت اسماعیل علیه السلام معاف کرد، و داستان کربلا را برای او بازگو نمود، به او وحى فرمود: اى ابراهيم! جزعت بر مصائب حسين و قتل او را به جاى جزع تو بر فرزندت اسماعيل، اگر او را به دست خودت ذبح مىكردى جايگزين كردم؛ و تو را بدين سبب شايستۀ بالاترين درجات اهل ثواب بر مصائب قرار دادم؛ و اين است معنى قول خداوند عزّوجلّ كه میفرمايد: «وَ فَدَيْناهُ بِذِبْحٍ عَظِيمٍ»؛ ما قربانى عظيمى را فداى او كرديم. (صافات/۱۰۷)
فَأَوْحَى اَللَّهُ عَزَّوَجَلَّ إِلَيْهِ يَا إِبْرَاهِيمُ قَدْ فَدَيْتُ جَزَعَكَ عَلَى اِبْنِكَ إِسْمَاعِيلَ لَوْ ذَبَحْتَهُ بِيَدِكَ بِجَزَعِكَ عَلَى اَلْحُسَيْنِ عَلَيْهِ اَلسَّلاَمُ وَ قَتْلِهِ وَ أَوْجَبْتُ لَكَ أَرْفَعَ دَرَجَاتِ أَهْلِ اَلثَّوَابِ عَلَى اَلْمَصَائِبِ فَذَلِكَ قَوْلُ اَللَّهِ عَزَّوَجَلَّ وَ فَدَيْنٰاهُ بِذِبْحٍ عَظِيمٍ.
📗تفسير البرهان، ج ۴، ص ۶۱۸
📗تفسير نور الثقلين، ج۴، ص۴۲۹
📗عيون أخبار الرضا، ج ۱، ص۲۰۹
┄┄┅┅┅❅🇮🇷❅┅┅┅┄┄
https://splus.ir/joingroup/ACMqFOFVG7FbqizKhNmoBw
.......................................................
https://eitaa.com/joinchat/1069613067Ce5c712d8ed
#پندانه
✍️ به آغوش خدا برگرد
🔹آب هرچند آلوده باشد، اگر به دریا برگردد، صاف و پاک میشود.
🔸یادت باشد خدا دریای رحمت است و ما چون آب آلوده.
🔹اگر به آغوش رحمت او بازگردیم پاکپاک میشویم.
🆔 @Masaf
┄┄┅┅┅❅🇮🇷❅┅┅┅┄┄
https://splus.ir/joingroup/ACMqFOFVG7FbqizKhNmoBw
.......................................................
https://eitaa.com/joinchat/1069613067Ce5c712d8ed
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
#کلیپ 🎬
✖️چی میشه بعضیا انتخاب میشن، و بهشون اذن میدن که در لشکر امام اثرگذار باشند⁉️
✖️چی میشه که بعضیا ویژه میشن⁉️
#استاد_شجاعی
➖➖➖➖➖➖➖
امـــــامـ زمـــانـــے شــــو
🆔 @montazerane_zohour
┄┄┅┅┅❅🇮🇷❅┅┅┅┄┄
https://splus.ir/joingroup/ACMqFOFVG7FbqizKhNmoBw
.......................................................
https://eitaa.com/joinchat/1069613067Ce5c712d8ed
🟢#داستان
🔸تشرف جناب جعفر نعلبند اصفهانی* به محضر مبارک امام عصر ارواحنا فداه
🔹#روز_عرفه در حرم حضرت سید الشهدا علیه السلام ( قسمت اول )
🟡مرحوم نهاوندی رحمه الله نقل کرده:
آقاى حاج ميرزا محمد على گلستانه اصفهانى رحمه الله فرمودند:
عموى من، آقاسيد محمد على گلستانه رحمه الله براى من نقل كردند: در زمـان مـا در اصـفهان شخصى به نام جعفر كه شغلش نعلبندى بود، بعضى حرفها را مى زد كه مـوجـب طـعـن و رد مـردم شـده بـود،
مـثـل آن كه مى گفت : با طىّ الارض به كربلا رفتهام.
يا مـىگفت : مردم را به صورتهاى مختلف ديده ام.
و يا: خدمت حضرت صاحب الامر عجل الله تعالی فرجه الشریف رسيده ام.
ولی به خاطر حرفهاى مردم، آن صحبتها را ترك نمود.
تـا آن كه روزى براى زيارت مقبره متبركه تخت فولاد مىرفتم. در بين راه ديدم جعفر نعلبند هم به آن طرف مى رود.
نزديك او رفتم و گفتم: ميل دارى در راه با هم باشيم؟
گفت: اشكالى ندارد،
با هم گفتگو مى كنيم و خستگى راه را هم نمى فهميم.
قدرى با هم گفتگو كرديم، تا آن كه پرسيدم: اين صحبتهايى كه مردم از تو نقل مى كنند، چيست؟
آيا صحت دارد يا نه؟
گفت: آقا از اين مطلب بگذريد.
اصرار كردم و گفتم : من كه بى غرضم، مانعى ندارد بگويى.
گـفـت : آقـا مـن بيست و پنج بار از پول كسب خود، به كربلا مشرف شدم و در همه سفرها، براى زيارتى #عرفه مى رفتم.
در سفر بيست و پنجم بين راه، شخصى يزدى با من رفيق شد.
چند منزل كه بـا هـم رفـتـيم، مريض شد و كم كم مرض او شدت كرد، تا به منزلى كه ترسناك بود، رسيديم و به خاطر ترسناك بودن آن قسمت، قافله را دو روز در كاروانسرا نگه داشتند، تا آن كه قافله هاى ديگر بـرسـنـد و جـمـعيت زيادتر شود.
از طرفى حال زائر يزدى هم خيلى سخت شد و مُشْرِف به موت گرديد.
روز سوم كه قافله خواست حركت كند، من دربارهی او متحير ماندم كه چطور او را با اين حال تنها بـگذارم و نزد خداى تعالى مسئول شوم؟
از طرفى چطور اين جا بمانم و از زيارت عرفه كه بيست و چهار سال براى درك آن جديت داشته ام، محروم شوم؟
بـالاخـره بـعد از فكر بسيار، بنايم بر رفتن شد، لذا هنگام حركت قافله، پيش او رفتم وگفتم : من مى روم و دعا مى كنم كه خداوند تو را هم شفا مرحمت فرمايد.
ايـن مطلب را كه شنيد، اشكش سرازير شد و گفت: من يك ساعت ديگر مى ميرم، صبركن، وقتى از دنـيا رفتم، خورجين و اسباب و الاغ من مال تو باشد، فقط مرا با اين الاغ به كرمانشاه و از آن جا هم هر طورى كه راحت باشد، به كربلا برسان .
وقتى اين حرف را زد و گريه او را ديدم، دلم به حالش سوخت و همان جا ماندم.
قافله رفت و مدت زمانى كه گذشت، آن زائر يزدى از دنيا رفت.
من هم او را بر الاغ بسته و حركت كردم.
وقتى از كاروانسرا بيرون آمدم، ديدم از قافله هيچ اثرى نيست، جز آن كه گرد و غبار آنها از دور ديده مى شد.
تـا يـك فـرسـخ راه رفـتـم، اما جنازه را هر طور بر الاغ مى بستم، همين كه مقدارى راه مى رفتم، مى افتاد و هيچ قرار نمى گرفت.
با همه اينها به خاطر تنهايى، ترس بر من غلبه كرد. بالاخره ديدم نـمى توانم او را ببرم، حالم خيلى پريشان شد.
همان جا ايستادم و به جانب حضرت سيدالشهداء علیه السلام توجه نمودم و با چشم گريان عرض كردم: آقا من با اين زائر شما چه كنم؟
اگر او را در اين بيابان رها كنم، نزد خدا و شما مسئول هستم.
اگر هم بخواهم او را بياورم، توانايى ندارم.
نـاگهان ديدم، چهار نفر سوار از دور پيدا شدند.
چون رسیدند آن سوارى كه بزرگ آنها بود، فرمود: *جعفر با زائر ما چه مى كنى؟*
عرض كردم: آقا چه كنم، در كار او مانده ام ! آن سه نفر ديگر پياده شدند.
يك نفر آنها نيزه اى در دست داشت كه آن را در گودال آبى كه خشك شده بود فرو برد،
آب جوشش كرد و گودال پر شد. آن ميّت را غسل دادند.
بزرگ آنان جلو ايستاد و با هم نماز ميّت را خوانديم و بعد هم او را محكم بر الاغ بستند و ناپديد شدند. مـن هم براه افتادم.
ناگاه ديدم، از قافله اى كه پيش از ما حركت كرده بود، گذشتم و جلو افتادم.
كـمـى گـذشت، ديدم به قافله اى كه پيش از آن قافله حركت كرده بود، رسيدم
و بعد هم طولى نكشيد كه ديدم به پل نزديك كربلا رسيده ام. (این فقره یعنی مرحوم جعفرنعلبند بعد از دیدن آن افراد گرامی، به صورت طیّ الارض به کربلا رفته است.)
در تعجب و حيرت بودم كه اين چه جريان و حكايتى است ! ميّت را بردم و در وادى ايمن دفن كردم.
ادامه ⬇️
┄┄┅┅┅❅🇮🇷❅┅┅┅┄┄
https://splus.ir/joingroup/ACMqFOFVG7FbqizKhNmoBw
.......................................................
https://eitaa.com/joinchat/1069613067Ce5c712d8ed
⬆️
🔹#روز_عرفه در حرم حضرت سید الشهدا علیه السلام ( قسمت دوم )
قـافله ما تقريبا بعد از بيست روز رسيد. هر كدام از اهل قافله مى پرسيد: تو كى وچگونه آمدى!
من قضيه را براى بعضى به اجمال و براى بعضى مشروحا مى گفتم وآنها هم تعجب مى كردند.
تا آن كه روز #عرفه شد و به حرم مطهر مشرف شدم، ولى با كمال تعجب ديدم كه مردم را به صورت حـيـوانات مختلف مى بينم، از قبيل: گرگ، خوك، ميمون و غيره و جمعى را هم به صورت انسان مى ديدم!
از شـدت وحشت برگشتم و مجددا قبل از ظهر مشرف شدم.
باز مردم را به همان حالت مى ديدم .
برگشتم و بعد از ظهر رفتم، ولى مردم را همان طور مشاهده كردم!
روز بـعـد كـه رفتم، ديدم همه به صورت انسان مى باشند.
تا آن كه بعد از اين سفر، چند سفر ديگر مـشرف شدم، باز روز عرفه مردم را به صورت حيوانات مختلف مى ديدم و در غير آن روز، به همان صورت انسان مى ديدم. به همين جهت، تصميم گرفتم كه ديگر براى زيارتى عرفه مشرف نشوم.
چون اين وقايع را براى مردم نقل مى كردم، بدگويى مى كردند و مى گفتند: براى يك سفر زيارت، چه ادعاهايى مى كند.
لـذا من، نقل اين قضايا را به كلى ترك كردم، تا آن كه شبى با خانواده ام مشغول غذا خوردن بوديم.
صـداى در بـلند شد، وقتى در را باز كردم، ديدم شخصى مى فرمايد: حضرت صاحب الامر عجل الله تعالی فرجه الشریف تو را خواسته اند.
بـه هـمـراه ايشان رفتم، تا به مسجد جامع رسيدم.
ديدم آن حضرت عجل الله تعالی فرجه الشریف در محلى كه منبر بسيار بلندى در آن بود، بالاى منبر تشريف دارند و آن جا هم مملوّ از جمعيت است. آنها عمامه داشتند و لباسشان مثل لباس شوشترى ها بود.
به فكر افتادم كه در بين اين جمعيت، چطور مى توانم خدمت ايشان برسم، اما حضرت به من توجه فرمودند و صدا زدند: جعفر بيا.
من رفتم و تا مقابل منبر رسيدم.
فرمودند: چرا براى مردم آنچه را كه در راه كربلا ديده اى نقل نمى كنى؟
عرض كردم: آقا من نقل مى كردم، از بس مردم بدگويى كردند، ديگر ترك نمودم.
حضرت فرمودند: *تو كارى به حرف مردم نداشته باش، آنچه را كه ديده اى نقل كن تا مردم بفهمند ما چه نظر مرحمت و لطفى با زائر جدمان حضرت سيدالشهداء علیه السلام داريم* .
📕منبع: کتاب العبقریّ الحسان مرحوم نهاوندی
کانال #داستان و #طنز حال خوش . 👇👇👇
http://eitaa.com/joinchat/206700555C6ffd205a92
┄┄┅┅┅❅🇮🇷❅┅┅┅┄┄
https://splus.ir/joingroup/ACMqFOFVG7FbqizKhNmoBw
.......................................................
https://eitaa.com/joinchat/1069613067Ce5c712d8ed
داستانهای کوتاه و آموزنده
🌸🌸🌸🌸🌸 💖 خط قرمز💖 قسمت 149 سر شهید دوم را میبینم؛ اما جای تیر را نه. خون اما از زیر سرش روی زمی
🌸🌸🌸🌸🌸
💖 خط قرمز💖
قسمت 150
باید بروم طبقه بالا؛ چون تکتیرانداز باید در یکی از طبقات بالا مستقر شده باشد.
اسلحهام را از حالت ضامن خارج کردهام و هربار به پشت سرم میچرخم تا مطمئن شوم کسی پشت سرم نیست.
پلهها را بالا میروم و در طبقه اول متوقف میشوم. به راهرو نگاه میکنم؛ کسی نیست.
میخواهم برگردم و پشت سرم را ببینم که پشت گردنم احساس سرما و سنگینی میکنم؛ احساس فشار یک لوله فلزی: اسلحه!
در جا متوقف میشوم. صدای خشنی از پشت سرم میشنوم:
لا تتحرك!(تکون نخور!)
لازم نیست این را بگوید؛ من همینطوری هم تکان نمیخورم؛ اما لرزش لوله اسلحه را پشت گردنم احساس میکنم و این یعنی خودش هم غافلگیر شده.
میگوید:
ضع يدك على رأسك!(دستات رو بذار روی سرت!)
به حرف زدنش دقت میکنم؛ صدایش لرزان، خشن و زنانه است. عربی را خوب حرف نمیزند.
برایم چندان جای تعجب ندارد که تکتیرانداز یک زن باشد؛ آن هم غیرعرب.
کمیل مقابلم میایستد و با تاسف سر تکان میدهد:
اوه اوه...گاوت زایید عباس. این مادر فولادزرهی که من میبینم، همینجا سرت رو میبُره و از پنجره آویزون میکنه تا مایه عبرت همگان بشی!
حیف که لوله اسلحه روی گردنم است، وگرنه یکی میزدم پس کلهاش.
توی دلم جوابش را میدهم:
عیبی نداره، عوضش میام پیش تو، من که از خدامه!
کمیل طوری نگاهم میکند که یعنی:«به همین خیال باش!»
و بعد میگوید:
عصبانیش کن. اعصابش همینجوری حسابی کیشمیشیه، اگه عصبانی بشه نمیتونه درست تصمیم بگیره.
این کمیل همیشه استاد جنگ روانی بوده و هست.
یاد آخرین بازجوییاش در سال هشتاد و هشت میافتم. متهم را طوری عصبانی کرد که داخل اتاق بازجویی یک کتک حسابی از متهم خورد، ولی آخرش اعتراف گرفت.
زن با لوله اسلحه، ضربهای به پس گردنم میزند که دردش در سرم میپیچد:
تابع!(برو!)
نویسنده: فاطمه شکیبا
🌸🌸🌸🌸🌸
┄┄┅┅┅❅🇮🇷❅┅┅┅┄┄
https://splus.ir/joingroup/ACMqFOFVG7FbqizKhNmoBw
.......................................................
https://eitaa.com/joinchat/1069613067Ce5c712d8ed
داستانهای کوتاه و آموزنده
🌸🌸🌸🌸🌸 💖 خط قرمز💖 قسمت 150 باید بروم طبقه بالا؛ چون تکتیرانداز باید در یکی از طبقات بالا مستقر شد
🌸🌸🌸🌸🌸
💖 خط قرمز💖
قسمت 151
قدمی به جلو برمیدارم. با اسلحه هلم میدهد تا وارد راهرو بشوم.
زیر لب شهادتین میخوانم؛ هیچ چیز معلوم نیست.
شاید این زن در ساختمان تنها نباشد و الان همدستهایش بیایند سراغم.
ناگاه ضربه غیرمنتظرهای به پشت زانوانم میزند که باعث میشود با زانو بیفتم روی زمین.
زانوانم از برخورد با زمین تیر میکشد؛ اما شروع میکنم به خندیدن، با صدای بلند.
این بار لوله اسلحه را میکوبد به سرم:
اخرس! (خفه شو!)
بیتوجه به خشمش ادامه میدهم. صدای قدمهایش را میشنوم و بعد خودش را میبینم که قناصهاش را به طرفم گرفته و مقابلم ایستاده.
پیراهن مشکی بلند تا پایین زانو پوشیده و شلوار نظامیاش را با پوتینش گتر کرده.
سر و صورتش را هم با یک چفیه عربی پوشانده و فقط چشمان روشنش پیداست که با نهایت خشم و کمی هم اضطراب به من نگاه میکند.
دستانش زیر وزن چهار و نیم کیلوییِ دراگانوف میلرزند. احتمالاً سلاح دیگری نداشته که با همین اسلحه تکتیرانداز دست به تهدید من زده.
احتمال میدهم داعشی باشد؛ چون اولاً اینجا به خط داعش نزدیکتر است تا النصره و دوماً داعش بیشتر زنان را به خدمت میگیرد و زنان اروپایی را جذب خودش میکند.
این زن هم باید اروپایی باشد که عربی را خوب حرف نمیزند.
داد میزند:
من انت؟(تو کی هستی؟)
نیشخدی میزنم که عصبیتر شود و برای این که حسابی لجش بگیرد میگویم:
سیدحیدر. انا ایرانی!
زدم توی خال! برایم چشم میدراند و میغرد:
مجوسی!
با خونسردی میگویم:
انتی وحیدۀ؟ لا احد يجي لإنقاذک!(تنهایی؟ هیچکس برای نجاتت نمیاد!)
از چشمانش پیداست دارد حرص میخورد و بعد داد میکشد و هجوم میآورد به سمتم.
همین را میخواستم. حواسش نیست یک اسلحهی یک متر و بیست سانتی دستش است.
به محض نزدیک شدنش، لوله اسلحه را میگیرم و با قدرت به سمت بالا میکشم.
تعادلش بهم میخورد و میافتد روی زمین. اسلحه را که حالا از دستش بیرون کشیدهام، پرت میکنم به سمت دیوار و اسلحه خودم را به سمتش میگیرم.
نویسنده: فاطمه شکیبا
🌸🌸🌸🌸🌸
و ┄┄┅┅┅❅🇮🇷❅┅┅┅┄┄
https://splus.ir/joingroup/ACMqFOFVG7FbqizKhNmoBw
.......................................................
https://eitaa.com/joinchat/1069613067Ce5c712d8ed
غایبانِ خطرناک.mp3
6.7M
✘ کسی که در انتخابات شرکت نمیکند؛
به تضعیف امنیت کشور و قدرتگیری دشمنان ایران جدّاً کمک کرده است!
#پادکست_روز
#رهبری | #استاد_شجاعی
منبع : جلسه ۱۷ از مبحث شرح زیارت آل یاسین
@ostad_shojae | montazer.ir
┄┄┅┅┅❅🇮🇷❅┅┅┅┄┄
https://splus.ir/joingroup/ACMqFOFVG7FbqizKhNmoBw
.......................................................
https://eitaa.com/joinchat/1069613067Ce5c712d8ed
ادعای #ظریف مبنی براینکه "تحریمهادرحال ازبین بردن ایران بود و ما تحریم ها را از بین بردیم " #مضحکترین ادعاست!
ریچارد نفیو، مسئول اجرای #تحریمهای_آمریکا علیه ایران و چهره اصلی تیم پشتیبان مذاکرهکنندگان توافق هستهای در امور تحریمها، در کتابی با نام «هنرتحریمها، نگاهی از درون میدان»:
«ضمن اینکه ظرفیت آمریکا نیز نامحدود نیست و تعداد تحریمهای اعمالشده و اولویتهای اعمال آنها که از ۲۰۱۰ تا ۲۰۱۳ وجود داشت، گاهی آنقدر زیاد بود که اعمالکنندگان و اجرا کنندگان از پس اجرای همه آنها برنمیآمدند...
آسیب میبایست با ابزارهایی اتفاق میافتاد که عملاً #بر_مردم_ایران_تأثیر_میگذاشت... ایران توانست حضور خود و کالاهای غیرنفتیاش در این بازارها را بهصورت مستقیم بر اثر تحریمها #افزایش دهد؛ یعنی تحریمهایی که توانایی این کشور برای صادرات یک کالا (نفت) را محدود کرده بود، به #توسعه_توانایی_ایران در کالاهای دیگر انجامید.
پس اینجا بالاتر از نشان دادن استقامت، ایران توانسته بود از #طوفان_تحریمها نیز بگریزد
منبع:
هنر تحریمها، نگاهی از درون میدان، ریچارد نفیو، ص ۹۱.
✍️ حجت الاسلام راجی
🇵🇸 @Roshangari_ir
سلام دوستان نمیخواستم مطالب سیاسی بذارم ولی خدایی دیدم در حق شهید رئیسی داره ظلم میشه و حتما باید از ایشون دفاع کرد و این بی...... رو رسوا کرد 🙏🌹
┄┄┅┅┅❅🇮🇷❅┅┅┅┄┄
https://splus.ir/joingroup/ACMqFOFVG7FbqizKhNmoBw
.......................................................
https://eitaa.com/joinchat/1069613067Ce5c712d8ed
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🎥 برجامی که «ظریف» در کاسه ملت گذاشت!
🔹بزرگترین عیب ظریف عدمصداقت است. فرمودند: «عدمبازگشت بایدن به برجام تقصیر ایران است.»
🔰 اما در این ویدئو وزیرخارجه «بایدن» در ابتدای دولتشان رسما گفت:
🔺«ابتدا ایران مجدداً تعهداتش را انجام دهد، ما هم قصدش را داریم، هرچند که دو اما دارد: ۱. موشکی؛ ۲. منطقهای.»
🔹این یعنی نهتنها ایران «ابتدا و مجددا» باید به تمام تعهدات خود عمل کند، بلکه بعد از آن تازه آمریکا، علاوه بر این تعهدات برجام و قبل از انجام تعهدات خود از این فرصت برای محدودکردن صنایع موشکی ایران و قدرت منطقهای ایران استفاده خواهد کرد.
🔹آقای ظریف شما اگر دروغهایتان را با فریاد بگویید به حقیقت تبدیل نمیشود!
🆔 @Masaf
┄┄┅┅┅❅🇮🇷❅┅┅┅┄┄
https://splus.ir/joingroup/ACMqFOFVG7FbqizKhNmoBw
.......................................................
https://eitaa.com/joinchat/1069613067Ce5c712d8ed
داستانهای کوتاه و آموزنده
🌸🌸🌸🌸🌸 💖 خط قرمز💖 قسمت 151 قدمی به جلو برمیدارم. با اسلحه هلم میدهد تا وارد راهرو بشوم. زیر لب
🌸🌸🌸🌸🌸
💖 خط قرمز💖
قسمت 152
میلرزد و خشم چشمانش، جای خود را به نگرانی میدهد.
دستانش را بالا میگیرد و به التماس میافتد:
- Please don't kill me! I beg! Let me go!
(خواهش میکنم منو نکش! التماس میکنم! بذار برم!)
و چفیه را از صورتش باز میکند. مطمئن میشوم از مردم بومی سوریه نیست.
نفس عمیقی میکشم و میپرسم:
- where are you from?
(اهل کجایی؟)
- I am Norwegian.
(من نروژیام.)
- Are you alone?
(تنهایی؟)
سرش را به نشانه تایید تکان میدهد. نگاهی به اطراف میاندازم. خبری نیست.
میخواستم بعد از این که شر تکتیرانداز را کندم، پیکر آن دو شهید را عقب بیاورم؛ اما حالا ماجرا فرق میکند.
نمیشود همینجا رهایش کنم؛ کشتن یک زن هم نامردی ست.
باید تحویلش بدهیم به دولت سوریه تا برگردد کشور خودش. میگویم:
- We are different from ISIS; I'm not hurting you. You must come with me.
(ما با داعشیها فرق داریم؛ من بهت آسیب نمیزنم. ولی باید با من بیای.)
با اسلحهام اشاره میکنم که بلند شود. هنوز اعتمادش جلب نشده؛ اما چارهای ندارد.
انگار خودش میداند باید چکار کند که رو به دیوار میایستد و دستانش را روی آن میگذارد.
شاید میترسد عصبانیام کند و بلایی سرش بیاورم.
میگویم:
- Take out everything you have in your pocket.
(هرچی توی جیبات داری رو بریز بیرون!)
نویسنده: فاطمه شکیبا
🌸🌸🌸🌸🌸
┄┄┅┅┅❅🇮🇷❅┅┅┅┄┄
https://splus.ir/joingroup/ACMqFOFVG7FbqizKhNmoBw
.......................................................
https://eitaa.com/joinchat/1069613067Ce5c712d8ed
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
یوسف سلامی در حالی که تلاش میکرد به بغض و اندوهش خاتمه دهد: شاید عدهای در دولت نمیدویدند، آقای رئیسی بهجای آنها هم میدوید...
به خدای احد و واحد فرق داره کی رئیس جمهوری باشه به هرکسی رای ندید 🙏
┄┄┅┅┅❅🇮🇷❅┅┅┅┄┄
https://splus.ir/joingroup/ACMqFOFVG7FbqizKhNmoBw
.......................................................
https://eitaa.com/joinchat/1069613067Ce5c712d8ed
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
❌️ شروع جنجالی مستند سعید جلیلی با یک عنوان مهم: میخواستم از دست دولت قبل #خودکشی کنم!
✖️این دولت کارگران را احیاء کرد
࿐჻ᭂ⸙🍃🌸🍃⸙჻ᭂ࿐
@chanel_komei
مطمئنن همه کسایی که مسئولیت داشتن و باعث شدن این اتفاقات بیفته تو این خودکشی ها و مرگ ها شده شریک هستن بخاطر انتخابشون
┄┄┅┅┅❅🇮🇷❅┅┅┅┄┄
https://splus.ir/joingroup/ACMqFOFVG7FbqizKhNmoBw
.......................................................
https://eitaa.com/joinchat/1069613067Ce5c712d8ed
🔴 مگر می شود این عالم خدایی نداشته باشد
پادشاهی بود دهری مذهب. وزیری بسیار عاقل و زیرک داشت.هرچه ادله و براهین برای شاه بر اثبات وجود صانع اقامه می کردند که این آسمان ها و زمین را خدا خلق کرده و ممکن نیست این بناهای به این عظمت بدون صانع و خالق موجود شود و ممکن نیست یک بنایی بدون بنا و استاد و معمار ساخته شود، پادشاه قبول نمی کرد.
بنابراین وزیر، بنای یک باغ و درخت ها و عمارتی در بیرون شهر گذارد.بعد از اینکه تمام شد، یک روز پادشاه را به بهانه شکار از آن راه برد.چون چشم پادشاه بر آن عمارت عالی افتاد متعجب شد.
از وزیر پرسید این عمارت را که بنا کرده و چه وقت بنا شده است؟ وزیر گفت کسی نساخته، خودش موجود شده است. پادشاه اعتراض شدیدی کرد. گفت این چه حرفی است که می زنی، چگونه می شود بنایی بدون معمار ساخته شود؟ وزیر جواب داد چگونه یک بنایی کوچک بدون معمار غیر معقول است؟
چگونه می شود بنای این آسمان ها و زمین ها و گردش ماه و خورشید و ستاره ها بدون صانع و خالق موجود شده باشد؟ آن وقت پادشاه تصدیق نمود و مسلمان و موحد شد.
📚منبع:داستان هایی از خدا، نوشته احمد میر
خلف زاده و قاسم میرخلف زاده، جلد ۱
═ೋ❅🖋☕️❅ೋ═
📝 @hekayate_qurani
┄┄┅┅┅❅🇮🇷❅┅┅┅┄┄
https://splus.ir/joingroup/ACMqFOFVG7FbqizKhNmoBw
.......................................................
https://eitaa.com/joinchat/1069613067Ce5c712d8ed
داستانهای کوتاه و آموزنده
🌸🌸🌸🌸🌸 💖 خط قرمز💖 قسمت 152 میلرزد و خشم چشمانش، جای خود را به نگرانی میدهد. دستانش را بالا میگ
🌸🌸🌸🌸🌸
💖 خط قرمز💖
قسمت 153
متعجب نگاهم میکند؛ منتظر بوده بازرسی بدنیاش کنم.
صدایم را کمی بالا میبرم:
- hurry up! (زود باش!)
سرش را تکان میدهد و کمی آرامتر میشود. کمی فاصله میگیرم تا نتواند به سمتم حمله کند.
دست میکشد روی پیراهن بلندش تا مطمئن شوم چیزی زیر آن پنهان نکرده.
میدانم الان میتواند از قیافهام این را بفهمد که اگر هر حرکت اضافهای بکند، به رگبار میبندمش.
بعد هم جیبهای شلوار نظامیاش را نشانم میدهد که خالیاند.
با دست به یکی از پنجرهها اشاره میکند:
- My tools are there! (وسایلم اونجان.)
نگاه کوتاهی به سمتی که اشاره کرده میاندازم.
راست میگوید. پایه اسلحه، یک ظرف غذا و بطری آب و یک زیرانداز.
به دستور من، بند یکی از پوتینهایش را درمیآورد و درحالی که یک دستم به اسلحه است، دستانش را میبندم.
پشت سرش میایستم و میگویم:
- go on! (برو جلو!)
از ساختمان بیرون میرویم. هنوز میلرزد.
با حسرت به دو شهیدی نگاه میکنم که روی محوطه آسفالت افتادهاند. شرمندهشان میشوم.
دوست ندارم پیکرشان اینجا بماند. به خودم دلداری میدهم که وقتی زن را رساندم به بچههای خودی، برمیگردم و پیکر شهدا را میبرم.
مسیر آمده را مثل قبل برمیگردیم؛ در پناه خاکریز کنار جاده.
من پشت سر زن حرکت میکنم. به حاج احمد بیسیم میزنم:
ما داریم میایم. هوامونو داشته باشین.
پارچههای استتار اتاقکها را میبینم که در باد تکان میخورند.
به نزدیک اتاقکها که میرسیم، حاج احمد را صدا میزنم.
سیدعلی بیرون میآید و با دیدن من و زن تکتیرانداز، چشمانش گرد میشوند:
این دیگه کیه آقا حیدر؟
- همون تکتیراندازه دیگه.
سیدعلی ناباورانه به زن اشاره میکند:
این؟ مطمئنی؟
نویسنده: فاطمه شکیبا
🌸🌸🌸🌸🌸
┄┄┅┅┅❅🇮🇷❅┅┅┅┄┄
https://splus.ir/joingroup/ACMqFOFVG7FbqizKhNmoBw
.......................................................
https://eitaa.com/joinchat/1069613067Ce5c712d8ed
داستانهای کوتاه و آموزنده
🌸🌸🌸🌸🌸 💖 خط قرمز💖 قسمت 153 متعجب نگاهم میکند؛ منتظر بوده بازرسی بدنیاش کنم. صدایم را کمی بالا م
🌸🌸🌸🌸🌸
💖 خط قرمز💖
قسمت 154
از خستگی و تشنگی نای حرف زدن ندارم. سر تکان میدهم و میپرسم:
حامد کجاست؟
سیدعلی لبش را میگزد و نگاهش را میدزدد. تازه متوجه میشوم چشمانش کمی قرمز شدهاند.
میپرسم:
چیزی شده؟
سرش را پایین میاندازد:
نه نه...بیاین تو.
به زن میگویم وارد اتاق شود و خودم پشت سرش داخل میشوم.
هرکس یک گوشه اتاق کز کرده است. احساس میکنم یک چیزی کم است، همه بهم ریختهاند.
با دیدن من برمیگردند و با بهت به زن تکتیرانداز نگاه میکنند.
قبل از این که چیزی بپرسند میگویم:
تکتیرانداز این خانم بود.
سیاوش مثل تیری که از کمان پرتاب شود، میجهد به سمت زن و دستش را بالا میبرد.
زن با دیدن رفتار سیاوش قدمی به عقب میآید تا پشت سر من پناه بگیرد؛ اما سیاوش قبل از این که مجید جلویش را بگیرد، خودش متوقف میشود و دستش را پایین میآورد.
چشمانش هنوز پر از خشم است:
حیف که دست بلند کردن رو زن افت داره برام. وگرنه حالیت میکردم... خیلی بیمروتین! خیلی...
سیدعلی بازوی سیاوش را میگیرد و کناری میکشد.
زن حالا پشت سر من ایستاده و با نگرانی به من نگاه میکند.
معلوم نیست وقتی عضو داعش بوده چه چیزهایی دیده که از این جمع مردانه میترسد. میگویم:
- I told you, we are different from ISIS. We don't bother you.
(بهت گفته بودم، ما با داعش فرق داریم. اذیتت نمیکنیم.)
پیداست خیال زن هنوز کامل راحت نشده و بیشتر به من اعتماد دارد.
میگوید:
- I'm thirsty.
(تشنمه.)
قمقمه آبم را درمیآورم. خودم هم تشنهام. قمقمه را دراز میکنم به سمت زن و با دستان بستهاش آن را در هوا میقاپد.
متوجه نبود حامد در جمع میشوم و از حاج احمد میپرسم:
پس حامد کو؟
نویسنده: فاطمه شکیبا
🌸🌸🌸🌸🌸
┄┄┅┅┅❅🇮🇷❅┅┅┅┄┄
https://splus.ir/joingroup/ACMqFOFVG7FbqizKhNmoBw
.......................................................
https://eitaa.com/joinchat/1069613067Ce5c712d8ed
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🎥داستان بسیار جالب ازدواج دکتر عزیزی
┄┄┅┅┅❅🇮🇷❅┅┅┅┄┄
https://splus.ir/joingroup/ACMqFOFVG7FbqizKhNmoBw
.......................................................
https://eitaa.com/joinchat/1069613067Ce5c712d8ed
1_2707869840.mp3
21.59M
صوت قرائت #دعای_عهد
قرار صبحگاهی منتظران ظهور
😍-•-•-•-------❀•♥•❀ --------•-•-•-- 😍
#تعجیل_در_فرج_مولایمان_صلوات
#حداقل_برای_یک_نفر_ارسال_کنید
🌼 https://eitaa.com/joinchat/1069613067Ce5c712d8ed 🌼
🌼 https://splus.ir/joingroup/ACMqFOFVG7FbqizKhNmoBw 🌼
📖 تقویم شیعه
☀️ امروز:
شمسی: پنجشنبه - ۳۱ خرداد ۱۴۰۳
میلادی: Thursday - 20 June 2024
قمری: الخميس، 13 ذو الحجة 1445
🌹 امروز متعلق است به:
🔸حضرت حسن بن علي العسكري عليهما السّلام
❇️ وقایع مهم شیعه:
🔹شق القمر حضرت رسول صلی الله علیه و آله و سلم
📆 روزشمار:
🌺2 روز تا ولادت امام هادی علیه السلام
🌺5 روز تا عید الله الاکبر، عید سعید غدیر خم
▪️17 روز تا آغاز ماه محرم الحرام
▪️26 روز تا عاشورای حسینی
▪️41 روز تا شهادت امام سجاد علیه السلام
┄┄┅┅┅❅🇮🇷❅┅┅┅┄┄
https://splus.ir/joingroup/ACMqFOFVG7FbqizKhNmoBw
.......................................................
https://eitaa.com/joinchat/1069613067Ce5c712d8ed
🌷پیامبر اکرم (ص):
یا علی! هر که در خانه در خدمت خانواده خود باشد و آن را ننگ نداند خداوند نام او را جزو شهدا می نویسد و ثواب هزار شهید را در هر روز و شب برای او محاسبه می کند.
(مستدرک الوسائل، ج۱۳، ص۴۸)
🌸 امام علی (ع) فرمود:
روزی در حالی که فاطمه (س) نزدیک من نشسته بود و من عدس پاک می کردم، پیامبر (ص) وارد شدند و فرمودند: یا علی! عرض کردم لبیک یا رسول الله!
فرمود: آنچه می گویم بشنو زیرا من هیچ حرفی نمی زنم مگر اینکه به امر پرورگار است:
مردی که به زن خود در خانه کمک کند، خدا ثواب یک سال عبادتی را که روزها روزه باشد و شب ها به قیام و نماز ایستاده باشد به او می دهد.
(مستدرک الوسائل، ج۱۳، ص۴۸)
┄┄┅┅┅❅🇮🇷❅┅┅┅┄┄
https://splus.ir/joingroup/ACMqFOFVG7FbqizKhNmoBw
.......................................................
https://eitaa.com/joinchat/1069613067Ce5c712d8ed
#پندانه
✍️ زیباییهای زندگی را ببین
🔹وقتی کـه نشستم تا مطالعه کنم، نیمکت پارک خالی بود؛ زیر شاخههايی طویل و پیچیده درخت بید کهنسال.
🔸دلسردی از زندگی دلیل خوبی برای اخمکردنم شده بود، چون دنیا میخواست مرا درهم بکوبد.
🔹پسر کوچکی با نفس بریده بـه من نزدیک شد.
درست مقابلم ایستاد و با هیجان بسیار گفت:
نگاه کن چه پیدا کردهام!
🔸در دستش یک شاخه گل بود و چه منظره رقتانگیزی! گلی با گلبرگهايی پژمرده.
🔹از او خواستم گل پژمردهاش را بردارد و برود بازی کند. تبسمی کردم، سپس سرم را برگرداندم.
🔸اما او بهجای آنکه دور شود، کنارم نشست و گل را جلوی بینیاش گرفت و با شگفتی فراوان گفت:
مطمئنا بوی خوبی میدهد و زیبا نیز هست! بـه همین دلیل آن را چیدم. بفرمایید! این مال شماست.
🔹آن علف هرز پژمرده شده بود و رنگی نداشت، اما میدانستم کـه باید آن را بگیرم وگرنه امکان داشت او هرگز نرود.
🔸از اینرو دستم را بهسوی گل دراز کردم و پاسخ دادم:
ممنونم، درست همان چیزی است که لازم داشتم.
🔹ولی او بهجای اینکه گل را در دستم بگذارد، آن را در وسط هوا نگه داشته بود، بدون دلیل یا نقشهای.
🔸آن وقت بود کـه برای اولین بار مشاهده کردم پسری که علف هرز را در دست دارد، نمیتواند ببیند، او نابینا بود! ناگهان صدایم لرزید، چشمانم از اشک پر شد.
🔹او تبسمی کرد و گفت:
قابلی ندارد.
🔸سپس دوید و رفت تا بازی کند.
💢 توسط چشمان بچهای نابینا، سرانجام توانستم ببینم. مشکل از دنیا نبود، مشکل از خودم بود.
🔺بهجبران تمام آن زمانی که خودم نابینا بودم، با خود عهد کردم زیبایی زندگی را ببینم و قدر هر ثانیهای که مال من است را بدانم. آن وقت آن گل پژمرده را جلوی بینیام گرفتم و رایحه گل سرخی زیبا را احساس کردم.
🔺مدتی بعد دیدم آن پسرک، علف هرز دیگری در دست دارد، تبسمی کردم؛ او در حال تغییردادن زندگی مرد سالخورده دیگری بود.
🆔 @Masaf
┄┄┅┅┅❅🇮🇷❅┅┅┅┄┄
https://splus.ir/joingroup/ACMqFOFVG7FbqizKhNmoBw
.......................................................
https://eitaa.com/joinchat/1069613067Ce5c712d8ed
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🎬 #کلیپ او منتظر همت ماست
👤 استاد #شجاعی
🔺 امام زمان چرا تنهاست⁉️
واللّه قسم امام زمان منتظر همت ماست.
➖➖➖➖➖➖➖
امـــــامـ زمـــانـــے شــــو
🆔 @montazerane_zohour
┄┄┅┅┅❅🇮🇷❅┅┅┅┄┄
https://splus.ir/joingroup/ACMqFOFVG7FbqizKhNmoBw
.......................................................
https://eitaa.com/joinchat/1069613067Ce5c712d8ed
موفقيت و سقراط
مرد جواني از سقراط رمز موفقيت را پرسيد که چيست.
سقراط به مرد جوان گفت که صبح روز بعد به نزديکي رودخانه بيايد.
هر دو حاضر شدند. سقراط از مرد جوان خواست که همراه اووارد رودخانه شود.
وقتي وارد رودخانه شدند و آب به زير گردنشان رسيد. سقراط با زير آب بردن سر مرد جوان، او را شگفت زده کرد.
مرد تلاش مي کرد تا خود را رها کند اما سقراط قوي تر بود و او را تا زماني که رنگ صورتش کبود شد محکم نگاه داشت.
سقراط سر مرد جوان را از آب خارج کرد و اولين کاري که مرد جوان انجام داد کشيدن يک نفس عميق بود.
سقراط از او پرسيد، " در آن وضعيت تنها چيزي که مي خواستي چه بود؟"
پسر جواب داد: "هوا"
سقراط گفت:" اين راز موفقيت است! اگر همانطور که هوا را مي خواستي در جستجوي موفقيت هم باشي بدستش خواهي آورد" رمز ديگري وجود ندارد.
┄┄┅┅┅❅🇮🇷❅┅┅┅┄┄
https://splus.ir/joingroup/ACMqFOFVG7FbqizKhNmoBw
.......................................................
https://eitaa.com/joinchat/1069613067Ce5c712d8ed