#پندانـــــــهـــ
✍ معشوقهای بهتر از خدا نیست
🔹صاحب نوری همیشه در ذکر خدا بود و هر کجا مینشست دل به ذکر حبیبش مشغول میداشت.
🔸هرچه کردند دل از او فراموش نکرد و برای لحظهای دل از او برنگرفت.
🔹از او پرسیدند:
چرا خدای را نمیتوانی فراموش کنی؟!
🔸گفت:
در جوانی عاشق دختر صاحب جمال و صاحب کمالی شدم. هرچه کردم او را که میلی به من نداشت، نتوانستم فراموش کنم. برای درمان این درد نزد پیر دانایی رفتم.
🔹پیر دانا گفت:
تا بهتر از آن دختر ندیدهای و نیافتهای هرگز قدرت فراموشکردن او نیابی.
🔸کنون که عاشق خدا گشتهام، یک راه بیشتر برای فراموشی او ندارم و آن اینکه معشوقهای بهتر از او بیابم.
🖤🖤🖤🖤🖤🖤🖤
🕊⃟ @dastan9 🕊⃟
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
#تغییرات_در_مکه توسط امام زمان (عجل الله تعالی فرجه الشریف)
➖➖➖➖➖➖➖
🖤🖤🖤🖤🖤🖤🖤
🕊⃟ @dastan9 🕊⃟
✳️در آخرالزمان، ثروتمند شدن به وسیله ی غصب و تجاوز است. حضرت محمد(ص)
✳️در آخرالزمان، به مؤمنان واقعی ابله و بی عقل می گویند. امام صادق(ع)
✳️در آخرالزمان، شب ها دیر می خوابند و نماز صبح قضا می شود. حضرت محمد(ص)
✳️۱۰- در آخرالزمان، مردم از علما می گریزند. حضرت محمد(ص)
✳️در آخرالزمان، مؤمن بی ارزش و گناه کار عزیز می شود. امام حسن عسکری(ع)
✳️در آخرالزمان، زنان، بد حجاب می شوند. حضرت علی(ع)
✳️در آخرالزمان، برای حفظ دین باید از محل گناه گریخت. حضرت محمد(ص)
✳️در آخرالزمان، گناه خویش را به گردن خدا می نهند. حضرت محمد(ص)
✳️در آخرالزمان، سلامت دین در سکوت بیشتر است. امام زمان(عج)
✳️در آخرالزمان، به علت گناه باران در وقتش نازل نمی شود. حضرت محمد(ص)
✳️ در آخرالزمان، رشوه را به اسم هدیه حلال می کنند. حضرت محمد(ص)
✳️در آخرالزمان، گرد و غبار ربا همه را فرا می گیرد. حضرت محمد(ص)
✳️در آخرالزمان، هر که دینش را حفظ کند اجر پنجاه صحابه پیامبر را دارد. حضرت محمد(ص)
✳️در آخرالزمان، بعضی از مردم گرگ صفت می شوند. حضرت محمد(ص)
✳️-در آخرالزمان، مردم غصه از بین رفتن دینشان را نمی خورند. حضرت محمد(ص)
✳️در آخرالزمان، هیچ چیز سخت تر از مال حلال و دوست باوفا یافت نمی شود. امام هادی(ع)
✳️در آخرالزمان، حفظ زبان بهترین کار است. امام باقر(ع)
✳️-در آخرالزمان، مؤمن واقعی از غصه آب می شود. حضرت علی(ع)
✳️ در آخرالزمان، در اوج فتنه ها به قرآن پناه ببرید. حضرت محمد(ص)
✳️ -در آخرالزمان، ارزش دین در نظر مردم پایین می آید و دنیا باارزش می شود. حضرت محمد(ص)
📚منبع کتاب چهل حدیث آخرالزمان
#سخن_بزرگان
🖤🖤🖤🖤🖤🖤🖤
🕊⃟ @dastan9 🕊⃟
داستانهای کوتاه و آموزنده
🖤🖤🖤🖤🖤 🔥خط قرمز 🔥 قسمت 410 داخل کوچه باریکی میپیچم. چقدر این کوچهها درهم تنیده است... هیچکس ن
🖤🖤🖤🖤🖤
🔥خط قرمز 🔥
قسمت 411
برق چاقوی ضامندار را در دست سومی میبینم؛ محطاطتر و عصبانیتر دارد به سمتم میآید.
برق چاقوی ضامندار نفر سوم را که میبینم، یاد خوابی که دیده بودم میافتم. چاقویی که از پشت در پهلویم فرو میرفت... نه. الان وقتش نیست شاید.
اولی نالهکنان دارد خودش را به سمت موتور میکشد و دومی هم فکر کنم کمی زمان ببرد تا بتواند خودش را جمع کند.
قمه را میاندازم کنار کوچه. به دردم نمیخورد و سلاح خوشدستی نیست؛ درضمن نمیخواهم بکشمشان.
نگاهم قفل شده در چشمان مرد چاقوکش؛ مانند دو گرگ گرسنه خیرهایم به هم. حمله میکند و برندگی چاقویش زودتر از خودش، میرسد به پهلویم.
صدای پاره شدن تار و پود لباسم با سوزش پهلویم همزمان میشود. یک خراش است فقط.
دستش را همانجا میگیرم و میپیچانم. چاقویش را میگیرم و با دست آزادم، کفگرگی محکمی مینشانم وسط صورتش.
پرت میشود به عقب؛ اما دوباره جلو میآید.
دستی که روی پهلوی خونینم گذاشته بودم را برمیدارم و بیتوجه به زخمم، هجوم میبرم به سمتش. درد پهلو به سوزش ریه اضافه شده و اندکی حرکاتم را کندتر و ضعیفتر کرده.
مشتی که میخواهم به صورتش بزنم را در هوا میگیرد؛ اما در مبارزه حرفهای نیست و نمیداند دست را چطور باید بگیرد که من نتوانم آزادش کنم.
برای همین به راحتی دستم را از دستانش بیرون میکشم و مشت دیگرم را وسط صورتش میزنم. بینیاش میشکند و خون میریزد روی صورتش.
همان که آرنجش شکسته بود، حالا خودش را رسانده به موتور و سوارش شده. مینالد:
- بیاین بریم!
رفیقش به حرفش توجه نمیکند؛ چون جریتر شده و دارد برای یک حمله بدتر به من آماده میشود.
پنجه بوکسی از جیبش در میآورد و خون دهانش را روی زمین تف میکند.
فاطمه شکیبا
🖤🖤🖤🖤🖤🖤🖤
🕊⃟ @dastan9 🕊⃟
داستانهای کوتاه و آموزنده
🖤🖤🖤🖤🖤 🔥خط قرمز 🔥 قسمت 411 برق چاقوی ضامندار را در دست سومی میبینم؛ محطاطتر و عصبانیتر دارد به
🖤🖤🖤🖤🖤
🔥خط قرمز 🔥
قسمت 412
مرد اولی مینشیند روی موتور و با دست سالمش، فرمان موتور را میگیرد و هندل میزند. مهم نیست فرار کند؛ فعلا الان اولویت اول این است که زنده بمانم.
مثل گرگ زخمخورده، میدود جلو و پنجهبوکسش را به سمت دهان و دندانهایم نشانه گرفته.
راستش اصلا دوست ندارم دندانهای نازنین و سالمم توی چنین درگیری بیسر و تهی آسیب ببیند و بخواهم کلی پول بابت دندانپزشکی و اینها بدهم!
درنتیجه، قبل از این که برسد به من، لگدی به شکمش میزنم که پرت شود عقب. چون بینیاش شکسته، هنوز گیج است و تلوتلو میخورد.
موتور روشن میشود و مرد اولی در میرود؛ که البته بعید میدانم با این آرنج شکسته و رانندگیِ یک دستی، بتواند سالم خودش را به مقصد برساند.
مرد مقابلم پوزخند میزند؛ که معنایش را نمیفهمم. کمیل داد میزند:
- عباس پشت سرت!
میخواهم برگردم که ضربهای به پشت سرم میخورد و بعد، یک نفر از پشت سر گردنم را میگیرد. خدا لعنت کند آدمِ نامرد را.
میخواهم ساق پایش را بزنم و خودم را آزاد کنم؛ اما گلویم را محکمتر میگیرد و راه نفسم تنگ میشود.
چشمانم سیاهی میرود و سخت میتوانم فکر کنم. تقلا را متوقف میکنم تا انرژیام بیشتر از این تحلیل نرود.
رفیقش، قمه را از روی زمین برمیدارد میآید به سمت من. هنوز از بینی و دهانش خون میریزد و از چشمانش شرارت میبارد.
میخواهد با قمه حسابم را برسد که خم میشوم و وزن مردی که گلویم را گرفته را کاملا روی خودم میاندازم.
احساس میکنم ریهام در خودش مچاله شده از شدت درد. دستان مرد بخاطر حرکت ناگهانیام کمی شل میشود و با پاشنه، میکوبم به ساق پایش.
صدای آخش بلند میشود و از یک سمت، میاندازمش روی زمین.
از جا که بلند میشوم، منتظر درگیری با مرد سومی هستم؛ اما میبینم بیهوش روی زمین افتاده؛ زیر سایه یک نفر دیگر که اسلحهاش را به سمتم نشانه رفته...
فاطمه_شکیبا
🖤🖤🖤🖤🖤🖤🖤
🕊⃟ @dastan9 🕊⃟
داستانهای کوتاه و آموزنده
🖤🖤🖤🖤🖤 🔥خط قرمز 🔥 قسمت 412 مرد اولی مینشیند روی موتور و با دست سالمش، فرمان موتور را میگیرد و هن
🖤🖤🖤🖤🖤
🔥خط قرمز 🔥
قسمت 413
از جا که بلند میشوم، منتظر درگیری با مرد سومی هستم؛ اما میبینم بیهوش روی زمین افتاده؛ زیر سایه یک نفر دیگر که اسلحهاش را به سمتم نشانه رفته...
چهره مرد زیر کلاه کاسکت پنهان است. اسلحهاش را تکان میدهد و به من میگوید:
- برو اونور!
صدایش را میشناسم. مسعود است!
یک لحظه سکوت سهمگینی مغزم را پر میکند. مسعود... اینجا... گفته بود کجا میرود؟ این چند وقته گاهی غیبش میزد...
به جهت اسلحهاش که نگاه میکنم، میبینم آن مرد را نشانه گرفته نه من را. خودم را از زیر دستان مرد خلاص میکنم و سوزش زخمم شدت میگیرد.
مسعود دستبندی از جیبش در میآورد و میزند به دستان مرد. میگویم:
- تو...
- اومدم یه سر مسجد، فهمیدم شلوغ شده و تو رفتی دنبالشون. حدس زدم شاید هدفشون تو باشی.
بچه نیستم که داستان مسعود را باور کنم. یک جای کارش میلنگد. چطور انقدر سریع رسید به من؟
اخم غلیظی میکنم و دست مسعود را که برای بلند کردن من دراز شده، با تردید میگیرم. مسعود میگوید:
- چی میخواستن؟
زیر لب میگویم:
- جونمو.
- هوم... حالا میخوای چکار کنی؟
- میبریمشون خونه امن.
- مطمئنی؟
مطمئن؟ نمیدانم. جای دیگری سراغ ندارم؛ اما مطمئنم اگر اطلاعات مهمی داشته باشند، در اولین فرصت برای حذفشان اقدام خواهند کرد.
به مرد بیهوش دستبند میزنم. زخمم تیر میکشد. با یک دست روی زخم را میگیرم و با دست دیگر، دستبند را دور دستش محکم میکنم.
مسعود بالای سرم میایستد:
- جای چاقوئه؟
لحنش چندان دلسوزانه نیست. کوتاه و مختصر جواب میدهم: آره.
فاطمه_شکیبا
🖤🖤🖤🖤🖤🖤🖤
🕊⃟ @dastan9 🕊⃟
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
دکتر سهیلا سامی، فوق تخصص مغز و اعصاب در هانوفر آلمان:
از کودکی علاقهمند حفظ قرآن بودم
🖤🖤🖤🖤🖤🖤🖤
🕊⃟ @dastan9 🕊⃟
#داستان
🔶گهواره كوچك🔶
عالم متقى و پرهيزگار حضرت حجه الاسلام و المسلمين جناب آقاى سيد مرتضى مجتهدى سيستانى از مدرسين حوزه علميه قم نقل كردند:
آقاى حاج صادق متقيان ، ساكن شهر مشهد مقدس ، كه از خدمتگزاران دربار امام حسين عليه السلام است ، در ماه محرم الحرام سال 1418 هجرى قمرى برايم چنين نقل كرد:
شش سال از ازدواج دخترم گذشت و در اين مدت داراى فرزند نشده بود، مراجعه به دكترهاى متعدد و عمل به نسخه هاى زياد، سودى نبخشيده بود. تا اينكه در ماه صفر سال 1417 هجرى قمرى عازم سوريه شدم . قبل از حركت من ، مادرش گهواره كوچكى درست كرد و به من گفت : آن را به ضريح مطهر حضرت رقيه (عليه السلام ) ببند، تا از نگاه لطف آميز آن بزرگوار بهره مند شويم و حاجتمان روا شود.
من گهواره كوچك را با خود به شام بردم . در شام به زيارت حضرت رقيه (عليه السلام ) دختر سه ساله امام حسين (عليه السلام ) رفتم و وارد دربار با عظمت و غم انگيز آن حضرت شدم .
حرم آن مظلومه طورى است كه همه زيارت كنندگان را تحت تاثير قرار ميدهد. گهواره را نزديك ضريح بردم ، و با توجه و اميد، آن را به ضريح نورانى حضرت بستم،
شخصى كه آنجا ايستاده و نظاره گر كارهاى من بود، گفت : شما ديگر چرا به اين گونه كارها اعتقاد داريد؟
گفتم اعتقاد من به شخص حضرت رقيه (عليه السلام ) است ، نه گهواره ، و اين گهواره را وسيله اظهار اعتقاد و عقيده به خود آن بزرگوار قرار داده ام ، تا از طريق آن ، توجه حضرت رقيه (عليه السلام ) را به خود جلب كنم . هر كسى به قدر معرفت خود كار مى كند و معرفت من در اين حد است ، نه عظمت آن بزرگوار.
پس از زيارت مراقد اهل بيت (عليه السلام ) در شام ، به ايران بازگشتم . هنوز چند روز بيشتر نگذشته بود كه مادرش گفت : بايد دخترمان به آزمايشگاه برود، تايقين كنيم كه آيا حضرت رقيه (عليه السلام ) حاجت ما را از درگاه الهى گرفته است يا نه ؟
پس از آزمايش جواب مثبت بود، معلوم شد با يك گهواره كوچك ، اميد و اعتقاد خود را به آن بزرگوار نشان داده و نظر لطف آن حضرت را به سوى خود جلب كرده ايم . اينك ، دخترم كودكى در گهواره دارد
#امام_حسین
#حضرت_رقیه
🖤🖤🖤🖤🖤🖤🖤
🕊⃟ @dastan9 🕊⃟
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
سرخ کردن سیبزمینی عبادته!
بندگی یعنی چی؟
🖤🖤🖤🖤🖤🖤🖤
🕊⃟ @dastan9 🕊⃟
داستانهای کوتاه و آموزنده
🖤🖤🖤🖤🖤 🔥خط قرمز 🔥 قسمت 413 از جا که بلند میشوم، منتظر درگیری با مرد سومی هستم؛ اما میبینم بیهوش
🖤🖤🖤🖤🖤
🔥خط قرمز 🔥
قسمت 414
بدجور رفته روی اعصابم. مسعود دنبال من بوده که انقدر راحت پیدایم کرده. وگرنه امکان ندارد انقدر سریع پیدایم کند و بعد هم بتواند نجاتم بدهد.
شاید از اول میدانسته قرار است بیایند سراغ من و گیرم بیندازند. بعد هم سایهبهسایهام آمده و توانسته پیدایم کند.
خب اگر میدانسته، چرا جلوی من را نگرفته؟ چرا زودتر خودش را نشان نداده؟ از کجا میدانسته؟
هنوز زود است برای زدن برچسب نفوذی روی مسعود. نباید بگذارم این پیشفرض، ذهنم را ببندد و احتمالات دیگر را کمرنگ کند.
شاید واقعا راست میگوید. در واقع، جور در نمیآید که دستش با عاملان ترور من در یک کاسه باشد و بیاید جلویشان را بگیرد.
- ماشینم سر خیابونه. میرم بیارمش که اینا رو ببریم.
ذهنم درگیر تحلیل و تفسیر این اتفاق است و جوابش را نمیدهم. مسعود که میرود، یقه مردی که روی زمین نشسته و تندتند نفس میزند را میگیرم:
- چرا اومده بودین سراغ من؟
همان است که داشت خفهام میکرد. مثل موش ترسیده و عرق از شقیقههایش سر میخورد. زبانش را روی لبانش میکشد و چشمانش از ترس دودو میزنند.
سوالم را تکرار میکنم و یقهاش را دوباره تکان میدهم:
- بدبخت! هرکی تو رو فرستاده، حالا که سوخت رفتی میکشدت. حرف بزن تا بتونم یه فکری به حالت بکنم! تا همکارم نیومده وقت داری.
لبهایش میلرزند. احتمالا قیافهام بدجور برزخ و ترسناک شده است. دست خودم نیست. دارم دردِ زخمم و سوزش ریهام را در قورت میدهم و از آن بدتر، در انبوهی از مجهولات گیر کردهام.
دوباره زبان روی لبهایش میکشد و به سختی تکانشان میدهد:
- آااا... آآآقا... ببببه خخخدا... غغغلط... کردم...
- کی بهت گفت بیای سراغ من؟
صدایم را میبرم بالا و شدیدتر تکانش میدهم. یک نگاهم هم به دو سوی کوچه است که سر و کله کسی پیدا نشود و استرس آمدن مسعود را هم دارم.
فاطمه_شکیبا
🖤🖤🖤🖤🖤🖤🖤
🕊⃟ @dastan9 🕊⃟
داستانهای کوتاه و آموزنده
🖤🖤🖤🖤🖤 🔥خط قرمز 🔥 قسمت 414 بدجور رفته روی اعصابم. مسعود دنبال من بوده که انقدر راحت پیدایم کرده. و
🖤🖤🖤🖤🖤🖤
🔥خط قرمز 🔥
قسمت 415
با چشمانی که دارد از حدقه بیرون میزند، میگوید:
- ممما... شششممما رو... نننمممیشناسیم... فففقط... گگگفتن... بببیایم... بببکششی...
- کی؟
- نمیدونم!
گریبانش را رها میکنم و هلش میدهم به عقب. لبش را میگزد:
- آقا ... خوردم...
- فعلا ساکت باش.
علائم حیاتی مردِ بیهوش را چک میکنم. آسیب جدی ندیده، فقط به لطف من، بینیاش شکسته است.
مسعود میرسد و دو مرد را عقب ماشین سوار میکنیم. کنار مسعود مینشینم. میگوید:
- موتورت جلوی مسجد مونده...
- مهم نیست. بریم خونه امن.
- میریم درمونگاه...
تندتر از همیشه میگویم:
- نه!
خودش را از تک و تا نمیاندازد و حرفی نمیزند. نمیخواهم از کنار این دونفری که دستگیر کردیم تکان بخورم؛ حداقل فعلا.
زخمم زقزق میکند؛ اما خونش بند آمده. همانطور که فکر میکردم، زخم چندان عمیقی نیست.
دردش را به روی خودم نمیآورم؛ دوست ندارم مسعود احساس کند حالم بد است. زیادی به مسعود بدبین شدهام...
مار سیاهِ درون سینهام هم دائم دارد زبانِ دوشاخهاش را نزدیک میکند به مسعود و با حالت تهدیدآمیزی، دُمِ زنگیاش را تکان میدهد.
فاطمه_شکیبا
🖤🖤🖤🖤🖤🖤🖤
🕊⃟ @dastan9 🕊⃟
🔴 آثار وحشتناک یک بد حجابی و یک نگاه حرام، هم در دنیا هم در آخرت!
بعد خروج از بدنم، کمی از بیمارستان فاصله گرفتم. سر یک چهارراه یک ماشین پشت چراغ قرمز ایستاد. یک خانم جوان و فوق العاده بد حجاب با آرایش غلیظ از عرض خیابان و از مقابل این ماشین عبور کرد. من دیدم که راننده این ماشین محو چهره این خانم است. در حالی که همسرش کنار او نشسته بود و زیر چشمی شوهرش را نگاه میکرد. دختر آنها که ده دوازده سال بیشتر نداشت پشت سرشان در صندلی عقب ماشین نشسته بود. من وقتی این راننده را دیدم از ازل تا ابد او را فهمیدم. حتی خوب به یاد دارم که با یک نگاه متوجه شدم که نامش فرشید است و متولد کدام شهر است و مادر و پدرش چه کسانی هستند و حتی ویژگیهای او چگونه است! حتی فهیمدم که او در دلش در مورد این دختری که عبور کرد چه میگوید! او درباره اندامهای بدن این زن مطلبی را در ذهنش گذراند، بعد به همسر خودش که کمی چاق بود فکر کرد و در دلش گفت: این همه زن زیبا هست، ما هم رفتیم یک بشکه گرفتیم! حتی دیدم که همسر این مرد هم که متوجه رفتار شوهرش شده بود؛ در ذهن خود میگوید: من هم اگر این همه آرایش کنم و لباس تنگ بپوشم از این زن زیباتر می شوم. یکباره دیدم به خاطر این هرزگی و چشم چرانی های این راننده، زندگی آنها در سال بعد متلاشی خواهد شد. آنها از هم طلاق میگیرند و فرزند آنها دچار آسیبهای روحی فراوان خواهد شد. زندگی عادی دخترشان مختل شده و گرفتار مشکلات میگردد. من دیدم که آلودگی و گنه کاری این مرد در آیندگان و حتی هفت نسل بعدی او اثر گذار خواهد شد! حتی دیدم که بعد از طلاق، زن او هم به هرزگی دچار شد! اما وقتی به باطن اعمال آن خانم جوان بد حجاب که واقعاً با چهرهای زننده در خیابان ظاهر شده بود نگاه کردم، چیز عجیب تری دیدم؛ من دیدم که فقط در آن روز بیش از یکصد نامحرم او را نگاه کردند. برخی از آنان همسر داشتند که همسرشان به این زیبایی نبود، آنها در دل حسرت میکشیدند. برخی شرایط ازدواج نداشتند، آنها با دیدن این شخص آلوده به فساد می شدند... به من نشان داده شد که گناه تمام این افراد برای این خانم نوشته شد! به من نشان داده شد که به خاطر این همه فساد و آلودگی که این خانم به وجود آورد، از زندگی شخصی خودش هم لذتی نخواهد برد و گرفتار خواهد شد. من دیدم که در صحرای قیامت این خانم جوان هزار سال به دنبال این آقا فرشید و صدها نفر دیگر میگشت تا از آنها حلالیت بطلبد! چون او یکی از کسانی بود که باعث نابودی زندگی آقا فرشید و صدها فرشید دیگر شده بود. من دیدم که این آرایش و بدحجابی جدای از معصیت خداوند به نوعی حقالناس هم در پی دارد.
این افراد با این پوشش که در بیشتر مواقع کاذب و با انواع و اقسام وسایل آرایشی همراه میباشد خود را بسیار زیباتر از واقعیت نشان میدهند و همین عمل زندگی عادی مردم را به هم میریزد. البته خداوند باب توبه را برای تمام بندگان باز گذاشته اما اثر وضعی برخی گناهان با توبه هم پاک نمیشود. مانند کسی که به جسم خود آسیب برساند. این شخص اگر هم توبه کند اثر کاری که کرده بر بدنش باقی خواهد ماند.
📕کتاب شنود
#حجاب
#عفاف
#بی_تفاوت_نباشیم
🖤🖤🖤🖤🖤🖤🖤
🕊⃟ @dastan9 🕊⃟
🔵 ماجرای ارواحِ بیرون آمده از قبر ها و حرف زدن با آنها
🔸مرحوم علامه طهرانی از مرحوم سید جمال نقل کردند: یک روز هوا گرم بود. برای فاتحه و زیارت اهل قبور و ارواح مؤمنین به وادی السلام نجف رفتم. چون هوا بسیار گرم بود رفتم در زیر سایه بانی قدری استراحت نمایم و برگردم. در این حال دیدم جماعتی از مردگان با لباس های پاره و مندرس و وضعی بسیار عجیب به سوی من آمدند و از من طلب شفاعت کردند و گفتند وضع ما بد است، تو از خدا بخواه ما را عفو کند. من به ایشان تندی کردم و گفتم: هر چه در دنیا به شما گفتند گوش نکردید و حالا که کار از کار گذشته طلب عفو میکنید؟ بروید ای مستکبران. ایشان می فرمودند: این مردگان را میشناختم. بزرگان و شیوخی بودند از عرب که در دنیا مستکبرانه زندگی مینمودند و آلوده به مال حرام بودند.
📗کتاب نسیمی از ملکوت
🖤🖤🖤🖤🖤🖤🖤
🕊⃟ @dastan9 🕊⃟
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
1_2707869840.mp3
21.59M
صوت قرائت #دعای_عهد
قرار صبحگاهی منتظران ظهور
😍-•-•-•-------❀•♥•❀ --------•-•-•-- 😍
#تعجیل_در_فرج_مولایمان_صلوات
#حداقل_برای_یک_نفر_ارسال_کنید
🌼 https://eitaa.com/joinchat/1069613067Ce5c712d8ed 🌼
🌼 https://splus.ir/joingroup/ACMqFOFVG7FbqizKhNmoBw 🌼
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
💬 قرائت "زیارت عاشــورا"
🎧 با نوای علی فانی
به نیت سلامتی و تعجیل در ظهور امام زمــان ارواحنافداه 🙏
🏴امام صادق (ع) به یکی از یاران خود به نام صفوان، درباره اثرات زیارت عاشورا میفرمايند: زيارت عاشورا را بخوان و از آن مواظبت کن، به درستی که من چند خير را برای خواننده آن تضمين مینمایم؛ اول: زيارتش قبول شود، دوم: سعی و کوشش او شکور باشد، سوم: حاجات او هرچه باشد، از طرف خداوند بزرگ برآورده میگردد و نا اميد از درگاه او برنخواهد برگشت؛ زيرا خداوند وعده خود را خلاف نخواهد کرد.
🏴خداوند سوگند یاد کرده که زیارت زائری که زیارت عاشورا را تلاوت نماید، بپذیرد و نیازمندیهایش را برآورده سازد. او را از آتش جهنم برهاند و در بهشت برین جای دهد و همچنین حق شفاعت و دستگیری کردن از دیگران را به وی عطا نماید.
🖤-•-•-•-------❀•🏴•❀ --------•-•-•-- 🖤
#السلام_علیک_یا_اباعبدالله🖤
#تعجیل_در_فرج_مولایمان_صلوات
@dastan9
#اللﮩـم_عجـل_لولیـڪ_الفـرجــــ
#نشر_پیام_صدقه_جاریه
🏴🏴🏴🏴🏴🏴🏴🏴🏴🏴🏴
📖 تقویم شیعه
☀️ امروز:
شمسی: شنبه - ۲۷ مرداد ۱۴۰۳
میلادی: Saturday - 17 August 2024
قمری: السبت، 12 صفر 1446
🌹 امروز متعلق است به:
🔸پبامبر گرامی اسلام حضرت محمد مصطفی صلی الله علیه و آله وسلّم
❇️ وقایع مهم شیعه:
🔹جریان حکمین در جنگ صفین، 38ه-ق
📆 روزشمار:
▪️8 روز تا اربعین حسینی
▪️16 روز تا شهادت حضرت رسول و امام حسن علیه السلام
▪️18 روز تا شهادت امام رضا علیه السلام
▪️23 روز تا وفات حضرت سکینه بنت الحسین علیه السلام
▪️26 روز تا شهادت امام حسن عسکری علیه السلام
#یا_زهرا
#یا_ابا_عبدلله_حسین
#یا_صاحب_الزمان
#اللهم_صل_علی_محمد_و_آل_محمد
#اللﮩـم_عجـل_لولیـڪ_الفـرجــــ
#تعجیل_در_فرج_مولایمان_صلوات
💠 @dastan9 💠
امام على عليه السلام:
🔸نُصحُكَ بَينَ المَلَأِ تَقْريعٌ
«نصيحت كردن تو در حضور جمع، خُرد كردن و كوبيدنِ شخصيّت طرف است»
📚غررالحكم حدیث 9968
🖤🖤🖤🖤🖤🖤🖤
🕊⃟ @dastan9 🕊⃟
#پندانه
✍ میدان جهاد با نفس را ترک نکن
🔹رهروی معرفتی نزد استاد خویش آمد و گفت:
مرا در این مسیر ابلیس با لشکر انس و جن خویش ضربه میزند و مرا حس یأس و شکست دست میدهد. چه کنم با این همه شکست؟
🔸استاد گفت:
در بسیاری از میدانهای نبرد، شرط شکست و پیروزی حریف آن است که بر تو ضربهای زند و آدمی را قدرت دفع آن ضربه نباشد. مانند میدان کشتی که اگر کمر بر زمین خورد، وسط معرکه آدمی مغلوب و سرافکنده میشود.
🔹ولی میدان مبارزه با نفس معیارش چنین نیست. بارها انسان طعنهها میخورد، شماتت میشود و تهمتها میشنود و دفاعی نمیکند که اینها نهتنها علامت شکست نیست، بلکه علامت اصلاح نفس و پیروزی است.
🔸شکست در این میدان فقط زمانی است که میدان جنگ را ترک کنی.
💠إِنَّ الَّذِينَ قَالُوا رَبُّنَا اللَّهُ ثُمَّ اسْتَقَامُوا تَتَنَزَّلُ عَلَيْهِمُ الْمَلَائِكَةُ أَلَّا تَخَافُوا وَلَا تَحْزَنُوا وَأَبْشِرُوا بِالْجَنَّةِ الَّتِي كُنْتُمْ تُوعَدُونَ؛ به یقین کسانی که گفتند: «پروردگار ما خداوند یگانه است!» سپس استقامت کردند، فرشتگان بر آنان نازل میشوند که: «نترسید و غمگین مباشید، و بشارت باد بر شما به آن بهشتی که به شما وعده داده شده است.» (فصلت:۳٠)
🖤🖤🖤🖤🖤🖤🖤
🕊⃟ @dastan9 🕊⃟
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
سیزده تا معصوم کشته شدن چون این صفت توی مسلمونا وجود نداشت ...
➖➖➖➖➖➖➖
🖤🖤🖤🖤🖤🖤🖤
🕊⃟ @dastan9 🕊⃟
🔴 داستان کوتاه
دزدان سحرخیز!
❄️ داستان معروفی است از بوذرجمهر و پادشاه معاصرش انوشیروان. میگویند بوذرجمهر همیشه این پادشاه را به سحرخیزی نصیحت میکرد و خودش هم صبح زود میآمد؛ شاه هم خوشش نمی آمد که به این زودی بیاید؛ آخرش گفت من یک نقشه ای میکشم که این دیگر مزاحم نشود.
❄️ به افرادش گفت هنگام سحر که او از خانه اش بیرون می آید و حرکت میکند شما بروید تمام لباسهای او را و هرچه دارد از وی بگیرید کنه او دیگر این کار را نکند. همین کار را کردند. بین راه، هنوز هوا تاریک بود، او را گرفتند، لختش کردند، پولها و لباسهایش را گرفتند و رهایش کردند.
❄️ مجبور شد به خانه برگردد، لباس دیگر بپوشد، آماده بشود و بیاید. آن روز دیرتر از روزهای دیگر آمد. شاه از او پرسید تو چرا امروز دیر آمدی؟ گفت امروز حادثه ای برایم پیش آمد. حادثه چیست؟ من با دزد برخورد کردم و دزد مانع شد، چنین و چنان کرد، رفتم خانه و بالأخره یک ساعت تأخیر شد.
❄️ گفت جنابعالی که میگفتید: «سحرخیز باش تا کامروا باشی»، چطور شد؟ گفت: دزد از من سحرخیزتر بود.
پانزده گفتار، ص: 105 و 106
🖤🖤🖤🖤🖤🖤🖤
🕊⃟ @dastan9 🕊⃟