✨
⚠فصل سیزدهم⚠
《عماد》
- قسمت ۷۰ -
بعد از دستگیری میتار و هم دستش و انتقال بمب توسط تیم چک و خنثی، سوار ماشین سازمان میشوم و بلافاصله با حاج صادق تماس میگیرم.
خیلی زود تلفنم را جواب میدهد:
-سلام آقا جون، خدا قوت.
لبخندی میزنم:
-سلام رئیس، ممنونم. الحمدلله هم بمب از محل دور شد و هم میتار و اونی که باهاش بود دستگیر شدند.
حاج صادق هوشمندانه میپرسد:
-پس اطلاعاتی که پناه بهمون داد، حسابی به کار اومد؟
بلافاصله میگویم:
-بله آقا، به قول خودتون خبری بود که سر زمان و مکان خودش بهمون رسید، نمیدونم پناه اگه نیم ساعت دیرتر اون حرفها رو میزد میتونستیم رد نفر دوم رو بزنیم یا نه.
حاج صادق حرفی میزند که خستگی چهل و هشت ساعت بیخوابی از سرم میپرد. او میگوید:
-رفیقت به خانم ملک زنگ زده!
از فرط خستگی کمی مکث میکنم و به خانم ملک فکر میکنم. ناگهان به خاطر میآورم که او خواهر همان فردی است که شب گذشته و در دل جمعیت معترضی که به خیابان آمده بودند جلوی چشم پسر پنج سالهاش به قتل رسید.
همان خانمی که با کمیل به منزلش رفتیم و با او صحبت کردیم تا به تماس افرادی که از طرف شبکههای خارجی هستند، با هماهنگی ما جواب دهد.
برق شادی در چشمهای خستهام رعد میزند و با خوشحالی میگویم:
-خب، نتیجهش چی شد آقا؟ خوش خبر باشید انشالله.
حاج صادق جواب میدهد:
-خوش خبر که هستم؛ اما به گمونم نتیجهش به همین شکار امشب شما مربوط باشه.
میخواهم دلیل ارتباطش را سوال کنم که حاج صادق پیش دستی میکند:
-پس سعی کن زودتر خودت رو برسونی سازمان تا بهت بگم قضیه از چه قراره...
فورا یک چشم میگویم و خداحافظی میکنم و به راننده میگویم تا هر چه زودتر من را به سازمان برساند.
چشمهایم خسته است و نتیجهی چهل و هشت ساعت پلک نزدنم همین اشکهایی است که ناخودآگاه از چشمهای سرخم به روی گونهام شره میکند. خیلی خستهام، تصمیم میگیرم تا رسیدن به سازمان کمی استراحت کنم که تلفنم میلرزد. صفحهی موبایلم را که باز میکنم متوجه میشوم تیموری از بیمارستان پیام داده است:
-آقا عماد سلام، الحمدلله عمل همکارتون با خوبی انجام شده و تا دو سه ساعت دیگه حتی میتونید بهش سر بزنید، من دیگه شیفتم اینجا تمومه؛ اما اگه کاری داشتید بازم بگید تا بگم همکارها براتون انجام بدن.
لبهایم کش میآید، از تیموری تشکر میکنم و بلافاصله شمارهی کمیل را میگیرم. بعد یکی دو بوق جواب میهد:
-جانم عماد؟
بدون آن که بخواهم اذییتش کنم، میگویم:
-یه زنگ به مامان زهرات بزن بریم ملاقات.
کمیل چند ثانیه مکث میکند و میگوید:
-چی؟ داری... داری... داری جدی میگی؟ حال خانم تابش... وای عماد، خدا خیرت بده، چی از این بهتر، کی میشه بریم ملاقات؟
ابروهایم را بهم نزدیک میکنم و تشر میزنم:
-های! دیگه بحث حلال و حروم وسطهها، ملاقات فقط با مامان زهرا.
کمیل مشتاقانه میخندد:
-ای به روی چشم، من میتونم برم خونه؟
لبخند میزنم:
-برو، یه کم استراحت کن صبح خبرت میکنم بریم ملاقات.
کمیل تشکر و خداحافظی میکند و من هم میخواستم چشمی روی هم بگذارم متوجه میشوم دو خیابان تا رسیدن به سازمان فاصله داریم و بی خیال خواب میشوم.
وقتی وارد سازمان میشوم متوجه زنی که همراه میتار بود میشوم که به آرامی از ماشین پیادهاش میکنند. بیتوجه به او یک راست به طرف دفتر حاج صادق میروم و بعد از هماهنگی با مسئول دفتر ایشان وارد میشوم.
حاج صادق با دیدن من از روی صندلیاش بلند میشود:
-به به، خدا قوت عماد جان، خسته نباشی.
لبخندی متواضعانه میزنم:
-شرمنده نکنید آقا، کاری انجام ندادیم.
حاج صادق مختصری از اتفاقات امروز را مرور میکند:
-از دیشب که خانم ملک به قتل رسید، قاتل رو دستگیر کردید. توی بازجوییهاش شرکت داشتی، پناه رو گرفتی و میتار رو زیر چتر اطلاعاتی بردی و دست آخر هم بمب رو خنثی کردی و راخل رو هم آوردی مهمونی، واقعا کاری نکردی؟ پسر خوب این همه کار توی بیست و چهار ساعت یه رکورد جهانیه...
سرم را پایین میاندازم و به این فکر میکنم که حالا حالاها با میتار کار دارم... حاج صادق ادامه میدهد:
-حاصل تمام تلاشهای این بیست و چهار ساعتت تبدیل شد به یک تماس از طرف مسیح با خانم ملک و یک قرار مصاحبه...
میپرسم:
-مصاحبهی تلفنی که دیگه قرار نمیخواد، پس داستان چیه؟
حاج صادق با لبخندی پیروزمندانه توضیح میدهد:
-داستان از این قراره که مسیح الانها به راخل زنگ میزنه تا ازش بخواد با خانم ملک مصاحبه کنه. فقط باید بتونیم توی کمترین زمان راخل رو دوبل کنیم تا با همکاری اون و از طریق خانم ملک به مسیح برسیم.
نویسنده:
#علیرضا_سکاکی
@RomanAmniyati
کپی با ذکر نام نویسنده و قید آیدی کانال مجاز است
هدایت شده از پاتوق کتاب
در بخش نخست، خاطرات یکی از مخالفان نظام سوریه به نام سامر آمده است. او که در رقه زندگی میکرده، هم خاطراتش را از مبارزه با نظام سوریه و برخی مفاسدی که در این کشور وجود داشت و مردم این کشور را تا حد از نظام شور دلزده کرده بود نقل کرده و هم خاطراتش را از جریان سقوط شهر محبوبش به دست داعش و فجایعی که بر سر مردم این شهر آمد و هم از گریختنش از پایتخت خلافت.
در بخش دوم، خاطرات خبرنگار جنگی بی.بی.سی از روزهای درگیری کردها (با حمایت آمریکاییها) با نیروهای خلافت و کشتاری که در این بین از مردم شهر صورت میگرفت نقل شده است.
بخش سوم نیز دو مصاحبه با دو نیروی خارجی داعش است که زمانی در پایتخت دولت وحشت زندگی میکردهاند.
یک روز شنیدم بلندگوها دارند اعلام میکنند که چند نفر تا دقایقی دیگر اعدام خواهند شد. چند مرد را با چشمان بسته و دستبند، سرپا نگه داشته بودند. رو به روی آنها، مردی نقاب به چهره شروع به خواندن حکم کرد:
حسن، در کنار نیروهای رژیم میجنگیده، مجازاتش این است که سرش از تن جدا شود...
عیسی(که یک فعال رسانه ای بود) با احزاب خارجی گفتگو داشته؛ مجازاتش این است که سر از تنش جدا شود...
مردی با شمشیر، اعدام را اجرا کرد...
📚انتشارات شهید کاظمی
#زندگی_زیر_پرچم_داعش
#انتشارات_شهید_کاظمی
داستان های امنیتی
📚
معرفی برترین و جدیدترین کتابهای اطلاعاتی و امنیتی در پاتوق کتاب اسرا 👇👇👇
https://eitaa.com/joinchat/2524643445C2c140c016c
📗هر شب معرفی یک کتاب☝️
- ادامه قسمت هفتاد و یک-
راخل عصبی میگوید:
-چرا خرد خرد صحبت میکنید؟ قراره چه اتفاقی بیافته تا من از اینجا خلاص بشم؟
به دوربین اتاق بازجویی نگاه میکنم، سپس میگویم:
-مسیح بهت زنگ میزنه و اگه بتونی قانعش کنی که هنوز سفیدی و خطری تهدیدت نمیکنه، تو رو میفرسته سراغ یه خانم که باهاش مصاحبه بگیری.
یه خانم که خواهرش دیشب توی شلوغیهای جلوی دانشگاه به قتل رسید و الان هم تصاویر کشته شدنش مدام روی شبکههای ماهوارهای در حال پخشه.
راخل میگوید:
-باید به مسیح چی بگم؟
شانهای بالا میاندازم:
-خب عقل سالم این رو قبول میکنه که اون خانم شرطش برای همکاری با شما، پناهدگی توی یه کشور همسایه باشه. درست مثل نامزد اون خانم که بعد از کشته شدنش پناهدهی اسرائیل شد، شما باید به مسیح بگی که این خانم هم میخواد پناهنده باشه.
- پایان قسمت ۷۱ -
#علیرضا_سکاکی
@romanAmniyati
هدایت شده از سردار شهید سلیماني
4_5978744439110109644.mp3
8.56M
🌸 #میلاد_حضرت_زینب(س)
💐کویرم و بارون
💐اگه بزنه یه رود خروشان
بانوایسیدمجیدبنیفاطمه
🆔 @sardar_shahid_soleimani
- ادامه قسمت هفتاد و دو-
سپس از اتاق بازجویی خارج میشوم و در اتاق کناری، حاج صادق را میبینم که به سلمان نگاه میکند و میگوید:
-با نفوذیای که داریم صحبت کن تا بعد از انجام این مصاحبه، مسیح رو راضی کنه واسه دیدار با خانم ملک بیاد ترکیه.
بعد هم من را صدا میزند و میگوید:
-برای تیمی که میخوای ببری دو روز استراحت مطلق در نظر بگیر و خودت رو آماده کن تا یکی از بزرگترین عملیاتهای دوران کاریت رو تجربه کنی.
- پایان قسمت هفتاد و دو-
#علیرضا_سکاکی
@RomanAmniyati
- قسمت ۷۵ -
بدون آن که بخواهم هول کنم و خودم را لو بدهم به ترکی میگویم:
-oda rezervasyonumu bekliyorum
(منتظر رزو اتاقم هستم)
آن مرد همانطور جدی و با اخم جواب میدهد:
-بهتر نیست توی لابی منتظر رزو اتاقتون باشید؟
گمانم منظورش این است که فاصلهام با هتل برای انتظار زیاد است!
کاملا با اعتماد به نفس فرار رو به جلو میکنم با لهجهای مسلط به ترکی استانبولی میگویم:
-شما اینجا چه مسئولیتی دارید؟ به نظرم بهتره با پلیس محلی صحبت کنیم.
صدای کمیل را از طریق بیسیم مخفی توی گوشم میشنوم:
-یکی از چهارتا محافظیه که همراه با مسیح به هتل اومده، احتمالا بهت شک کرده که ایرانی هستی و برای همین هم گیر داده، باهاش فارسی صحبت نکن.
سعی میکنم همانطور با اعتماد به نفس به صورتش نگاه کنم. چند ثانیهای مکث میکند و به انگلیسی میگوید:
-نه نه، نیازی به تماس با پلیس نیست. فقط میخواستم راهنماییتون کنم.
سپس برمیگردد تا دور شود که ناگهان چشمش به کرانچی فلفلی در دستم میافتد.
واای، عجب اشتباهی کردم. طبیعی است که این کرانچی را از ایران با خودم آوردم و اگر ذرهای در فکرش محاسبه کند، میتواند متوجه دروغی که گفتم شود. نفسم در سینه حبس میشود، به آرامی برمیگردد تا مسافت بیش از پنجاه متری تا هتل را طی کند که ناگهان دستش را به زیر کتش میبرد و همزمان که به سمت من میچرخد، اسلحهاش بالا میآورد تا در حرکتی سریع به من شلیک کند.
با هوشیاری و با کف دست راستم به مچش ضربه میزنم تا در صورت شلیک خطری تهدیدم نکند، سپس با دست دیگرم ضربهی محکمی به پشت دستش میزنم. سیستم عصبی بدنش در برابر ضربهام دوام نمیآورد و انگشتان دستش ناخودآگاه باز میشود که همین اتفاق کافی است تا خلع سلاح شود.
بدون آن که بخواهم به او فرصتی برای طرح ریزی حملهی جدید دهم، دو انگشت دست راستم را در گودی زیر گردنش فرو میکنم تا مجرای تنفسیاش را بامشکل مواجه کنم.
بلافاصله بعد از اولین سرفهای که میکند، مشت محکمی به گیجگاهش میزنم و در حالی که سعی دارم بدون کوچکترین سر و صدایی متوقفش کنم، با پاشنهی پای چپم زیر پایش را خالی میکنم تا نقش زمین شود.
سپس نگاهی به چپ و راست میاندازم و از خلوتی اطراف نهایت استفاده را میبرم.
سلمان ماشین را جلو میآورد و درب عقب را باز میکند تا تن لشش را درون صندوق عقب بخوابانیم. مقداد بلافاصله با چشب دور دهان و دست و پایش را میبندد و هشدار میدهد:
-ما کاری با تو نداریم، پس اگه میخوای زنده بمونی سعی نکن خللی توی کارمون ایجاد کنی.. مفهومه؟
محافظ مسیح با چشمانی وحشت زده و صورتی عرق کرده به مقداد نگاه میکند و با حرکت سر حرفش را قبول میکند.
مقداد صندوق را میبندد و بلافاصله به اطراف نگاه میکند. کمیل از پشت فرمان خودش را به طرف شیشهی کناری ماشین میکشد و رو به من میگوید:
-گمونم دیگه فرصت تجزیه و تحلیل نداریم، خانم جعفری دوربینهاش رو روشن کرده و این یعنی اتاق امنه.. باید قبل از اینکه متوجه نبودن این نره غول بشن دست به کار بشیم.
به سلمان نگاه میکنم:
-تحلیل تو چیه؟ الان شروع کنیم؟
سلمان شانهای بالا میاندازد و میگوید:
-نمیدونم، اگه پنج دقیقهی پیش این سوال رو میپرسیدی مطمئنا میگفتم که از نظر من الان وقت خوبی نیست؛ ولی حالا اوضاع فرق کرده.. به قول کمیل دیر یا زود بقیهی تیم حفاظتی متوجه میشن که یکی از نیروهاشون کمه و اون وقت دیگه نمیشه غافلگیرشون کرد.
با حرکت سر حرفش را قبول میکنم، سپس از مقداد میپرسم:
-تو بگو مقداد، تونستی از سیستم قطع و وصل برق هتل سر در بیاری؟ هیچ راهی نداره که بشه دوربینها رو بیشتر از پنج دقیقه قطع نگه داشت؟
مقداد توضیح میدهد:
-دوربینهای پلههای اضطراری کاملا محدوده. اگه بتونیم یه جوری این محافظه رو بیرون بکشیم و با پوشش از پلههای اضطراری بالا بریم و بعدش سیستم برقی رو از کار بیاندازیم، خیلی خوب میشه. چون اونطوری تا پنج دقیقه زمان برای بازگشت داشتیم.
کمیل مینالد:
-حرف بیرون کشیدن محافظ رو نزن آقای برادر، اون همین الان هم تنهاست و پس طبیعیه که از جاش جم نخوره.
سلمان مضطرب میپرسد:
-راستی عماد گفتی راخل رو توجیه کردی که با خانم جعفری همکاری کنه؟
لبخند میزنم:
-آره از داخل اتاق خیالت راحت، راخل اگه بخواد دست از پا خطا کنه خانم جعفری حسابش رو میرسه.
سلمان از ماشین پیاده میشود و میگوید:
-پس معطل چی هستی؟ خیلی فرصت نداریم. ممکنه هر لحظه نبود این گنده بک توی چشمشون بیاد... زودتر بگو چی توی سرت میگذرد؟
نفس کوتاهی میکشم و همانطور که خفه کن اسلحهام را سفت میکند، میگویم:
-من با بخشی از حرف مقداد موافقم. با کمک گارسن تا بالا میریم، بعد همزمان با قطعی برق از شر محافظها خلاص میشیم و خانم جعفری هم که برای دستگیری مسیح از داخل اتاق هماهنگه.
سلمان چشمهایش را ریز میکند:
-اونوقت اون محافظی که پایین منتظره چی؟