eitaa logo
داستان های امنیتی
2.9هزار دنبال‌کننده
25 عکس
10 ویدیو
5 فایل
مستند داستانهای‌ امنیتی‌ رمان‌های‌ جبهه‌‌‌ی مقاومت @ganndo
مشاهده در ایتا
دانلود
عملیات انتقام - قسمت آخر - بلافاصله خودم را به پشت فرمان می‌رسانم و ماشین را روشن می‌کنم و بعد از نشستن سرهنگ روی صندلی عقب، پایم را از روی کلاج برمی‌دارم تا به سمت باشگاه حرکت کنیم. خیلی زود به باشگاه می‌رسیم و من بعد از پارک کردن ماشین به داخل باشگاه می‌روم. لباسم را عوض می‌کنم و با در نظر گرفتن شرایط باشگاه شخصی سرهنگ و دوربین‌هایی سر تا سر محیط را پوشش می‌دهد، بطری آغشته را از زیر جای کفشی برمی‌دارم و در حالی که سعی می‌کنم خودم را آماده به شروع تمرین نشان دهم، بطری را کنار بطری سرهنگ قرار می‌دهم و به بهانه‌ی گرم کردن عضلات قبل از انجام تمرینات نزدیکش می‌شوم. کمی حرکات کششی انجام می‌دهیم و بعد از حدود یک ربع با نظر سرهنگ به سراغ کار با وزنه می‌رویم. سرهنگ از من می‌خواهد تا کمکش کنم که بتواند حرکت جدیدی که مربی فوق العاده حرفه‌ای و آموزش دیده‌اش ابداع کرده را انجام دهد. با نوک انگشت دست، به پشت دستانش اشاره می‌کنم تا مسیر حرکتی‌اش دستش را بدون خطا طی کند. مربی با کمی تاخیر وارد باشگاه می‌شود و بلافاصله لباس‌هایش را عوض می‌کند. با حضور مربی انجام حرکات تمرینی سرعت مضاعفی به خود می‌گیرد و بعد از انجام چند ست کار با وزنه، بالاخره لحظه‌ای که انتظارش را می‌کشیدم فرا می‌رسد، سرهنگ با پیشانی عرق کرده‌اش به من نگاه می‌کند و می‌گوید: -یه کم بهم آب ویتامینه بده! سرم را به طرف بطری‌ها برمی‌گردانم و مات و مبهوت نگاه‌شان می‌کنم. کدام بطری آغشته است؟ کدام را به سرهنگ بدهم؟ ضربان قلبم در کسری از ثانیه بالا می‌رود و قطره‌ای عرق سرد از روی ستون فقرات کمرم سر می‌خورد. سرهنگ با صدایی بلندتر معترض می‌شود: -منتظر چی هستی؟ نباید اجازه دهم که به من شک کند. من پل ارتباطی‌ای بودم که بسیاری از افراد مرتبط با ایران به سیستم‌های مختلف و رده‌بالای اسرائیل و آمریکا منتقل کرده بودم و خیلی خوب می‌دانم که اگر قرار باشد خودم آن محلول آغشته بخورم، باید این کار را انجام دهم تا آن‌ها به من شک نکنند. یکی از بطری‌ها را برمی‌دارم و به سرهنگ می‌دهم و بطری دیگر را در دست می‌گیرم و درش را باز می‌کنم. سرهنگ نیز همین کار را می‌کند و کمی از آب سر می‌کشد. لب‌هایم را روی حفره‌ی نازک بطری فشار می‌دهم و سعی می‌کنم تا با زبانم جلوی همان چند قطره‌ای که وارد دهانم می‌شود را بگیرم. احساس می‌کنم آبی که روی زبانم جاری می‌شود و به ته حلقم سرایت می‌کند، تند و تلخ است. نمی‌دانم اثر محلول‌های تقویتی سرهنگ است یا بطری اشتباهی را سر کشیده‌ام. حتی از فکر سر کشیدن محلول کشنده‌ای که درون بطری است، ته دلم چنگ می‌خورد و حالت تهوع می‌گیرم. در طول یک ساعت تمرین، چند بار دیگر این اتفاق می‌افتد و در حالی که هنوز مطمئن نیستم بطری آب آغشته را به خورد سرهنگ داده‌ام یا نه، می‌بینم که رنگش کم کم زرد و زردتر می‌شود. زیر چشم‌هایش ورم می‌کند و برخلاف اصرار مربی اعلام می‌کند که دیگر نمی‌تواند به تمرین ادامه دهد. برای سفید ماندن خودم با مربی یک درگیری لفظی شروع می‌کنم و او را متهم به انجام حرکات غیر حرفه‌ای می‌کنم. بیسیمم را برمی‌دارم و از دو بادیگاردی که بیرون منتظر هستند، می‌خواهم بیایند تا به سرهنگ کمک کنند و در همین شلوغی‌ها با نوک پا محتویات بطری سرهنگ را به روی زمین خالی می‌کنم. بادیگاردها به طرف سرهنگ می‌آیند و با شنیدن صدای بلند من و مربی سعی می‌کنند تا آرامم کنند. با گوشه‌ی چشم به سرهنگ شارون آس مان نگاه می‌کنم که حالا کفی سفید از گوشه‌ی لبش بیرون زده... بادیگاردها فورا به امدادگران اورژانس خبر می‌دهند و تا رسیدن آن‌ها سعی می‌کنند تا با ماساژ قلبی سرهنگ را زنده نگه دارند. از دعوایی که ساختم نهایت استفاده را می‌کنم و با دستبند، دست مربی را به یکی از دستگاه‌های باشگاه بند می‌کنم و در فرصتی مناسب بطری سرهنگ را به زیر لباسم جا می‌دهم و بعد هم آن را توی ساکم می‌اندازم تا از شرش خلاص شوم. محلول به قدری سریع عمل می‌کند که امدادگران روی همان صندلی باشگاه خبر فوتش را به ما می‌دهند و علت اولیه‌اش را نیز سکته‌ی قبلی به علت بالا رفتن ناگهانی ضربان قلب اعلام می‌کنند. همان‌طور که با چشم‌هایم به برانکاردی که چهارمین نفر از لیست بیست و شش نفره‌ی قاتلان حاج قاسم را با خود به جهنم می‌برد نگاه می‌کنم، در دلم آرزو می‌کنم که کاش به زودی زود دستور گرفتن انتقام از سر لیست این بیست و شش نفر به ما داده شود... دستور انتقام از شخص ترامپ... " اللهم عجل لولیک الفرج " نویسنده: @RomanAmniyati کپی با ذکر نام نویسنده و قید آی‌دی کانال مجاز است