eitaa logo
داستان های امنیتی
2.9هزار دنبال‌کننده
25 عکس
10 ویدیو
5 فایل
مستند داستانهای‌ امنیتی‌ رمان‌های‌ جبهه‌‌‌ی مقاومت @ganndo
مشاهده در ایتا
دانلود
بخشی از مستند داستانی 👇 نمی‌دانم از خونسردی بیش از حدش عصبی می‌شوم یا از اینکه هنوز نتوانسته شرایطم را به درستی درک کند و من را به خوبی بشناسد. صدایم را بلندتر می‌کنم: -یعنی چی که اوضاع بد نبوده؟ ما داریم یکی یکی مثل اردک شکار می‌شیم و امنیت نداریم... می‌دونید این یعنی چی؟! بزودی... ✨✨✨
📲💭 کمیل مات و مبهوت نگاهم می‌کند و می‌گوید: - مطمئنی می‌خوای چیکار کنی؟ به صندلی ماشین تکیه می‌دهم و می‌گویم: -خیلی سخت نیست، یک بار توی تل آویو انجامش دادم... اینجا که دیگه اوضاع خیلی بهتره... مگه نه؟ «برشی از مستند داستانی به قلم علیرضا سکاکی انتشار از چهارشنبه اول آذرماه هر شب ✨✨✨
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
📲💭 ✅ مستند داستانی ... 🚨 از مجموعه مستندات داستانی که به عملیات‌های انتقام جمهوری اسلامی می‌پردازد. ✍ به قلم علیرضا سکاکی «تنها» راوی موفقیت‌های سازمان‌های امنیتی در پاسخگویی به دشمنان از اول آذرماه... هر شب در کانال داستان‌های امنیتی👇 https://eitaa.com/joinchat/2938634263C2d8321ce3a https://eitaa.com/joinchat/2938634263C2d8321ce3a
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
- رمان امنیتی - - قسمت اول - - فصل اول - «خانه تیمی - اطراف خیابان مجاهدین اسلام» تکه‌ای از نان سنگکی که از شام دیشب روی دست مانده را به وسط تابه می‌کشم و بخشی از تخم مرغ را از میان روغن داغ جدا می‌کنم و درون دهان می‌گذارم. سامان که اصالتا کرجی است در کنجی از اتاق زانوهایش را بغل گرفته و مات و مبهوت غذا خوردن من شده است. با حرکت چشم تعارفش می‌کنم تا لقمه‌ای بردارد؛ اما اعتنایی نمی‌کند. از شدت ترس صورتش رنگ پریده و لب‌هایش خشک شده‌اند. همانطور که لقمه‌ی بزرگی که برداشته‌ام را درون دهانم جا به جا می‌کنم، می‌گویم: -بیا یه چیزی بخور، اینطوری وسط عملیات پس میوفتی. کلمه عملیات را که می‌شنود ناخودآگاه خودش را به عقب می‌کشد. شانه‌ای بالا می‌اندازم: -نگران چی هستی؟ ما که هنوز کاری نکردیم که تو اینجوری ترسیدی! لب‌هایش را تکان می‌دهد: -کاری نکردیم؟ به دور و اطرافت نگاه کردی؟ چشم می‌چرخانم. جز یک اتاق اجاره‌ای زیر پله که با موکت کف پوش شده و همین سفره‌ی یک بار مصرف چیزی در اتاق نمی‌بینم. گوشه چشمی برایش نازک می‌کند و در حالی که سعی دارم تا نگرانی‌هایش را بی‌اهمیت جلوه دهم، لقمه‌ی دیگری بردارم. سامان طوری که بخواهد من را متوجه کاری که قرار است انجام دهیم کند، می‌گوید: -سر خودت دیگه کلاه نزار... اگه الان مامورهای رژیم بریزن اینجا... لقمه‌ام را با عصبانیت به وسط تابه می‌کوبم و می‌گویم: -بس کن دیگه سامان، دیوونه شدم به ولله. اگه قرار بود مامورهای حکومت بیان تا الان اومده بودن... با این حرف‌ها فقط داری غذا رو کوفتمون می‌کنی. سامان بدون آنکه از سر جایش بلند شود، خودش را به سمت من می‌کشد و با لحنی هشدار گونه، می‌گوید: -تو اینا رو نمی‌شناسی... اینا خطر رو از صد کیلومتری هم بو می‌کشن. اگه قرار بود هر کی با دیدن چندتا کلیپ و دوره و هزار کوفت و زهر مار بتونه توی تهران عملیات راه بیاندازه که سنگ روی سنگ بند نمی‌شد. با پشت دست روغن ماسیده شده به لبم را پاک می‌کنم و می‌گویم: -نگران چیزی نباش، مسیر ما تنها مسیریه که سفیده. اگه قرار به نگرانی و دلهره هم باشه، باید بزاریمش واسه بعد از عملیات... الان هم جای فکر کردن به این مزخرفات، به فردای انجام عملیات فکر کن... به اسکانس... به دنیای جدیدی که اون‌طرف مرز منتظرمونه. سامان خودش را عقب می‌کشد و به فکر فرو می‌رود. من هم سعی می‌کنم از این فرصت استفاده کنم و غذایم را تمام کنم، تکه‌ی دیگری از نان را در دست می‌گیرم تا شاید بتوانم بی‌تفاوت به چهره‌ی رنگ پریده‌ی سامان شکمم را سیر کنم؛ اما به محض اینکه لقمه را نزدیک دهانم می‌کنم، صدای زنگ گوشی ماهواره‌ای که درون ساکم است در فضای اتاق می‌شود. با حرص لقمه را رها می‌کنم و همانطور که نگاهی کج به سامان می‌اندازم، تلفنم را جواب می‌دهم: -بله. فردی که هنوز چهره‌اش را ندید‌ه‌ام، صدایش را به گوشم می‌رساند: -سوغاتی‌ها به دستتون رسید؟ آه کوتاهی می‌کشم و به گوشه‌ی اتاق نگاه می‌کنم که اسلحه‌ام را روی خوابانده‌ام، سپس می‌گویم: -بله، مسافرمون کی قراره برسه؟ ما چشم انتظاریم. صدای ناشناس جواب می‌دهد: -برید به استقبالش... مسافرتون داره میاد. سپس تلفن را قطع می‌کند. شبیه فنر از جایم بلند می‌شوم و رو به سامان می‌گویم: -پاشو بریم، دستور شروع عملیات رو دادن. سامان به کندی بلند می‌شود و رو به رویم می‌ایستد، سپس با صدایی لرزان می‌پرسد: -تو مطمئنی بشیر؟ همانطور که اسلحه‌ام را در زیر لباسم جا می‌زنم، می‌پرسم: -از چی باید مطمئن باشم؟ جون جدت واسه نیم ساعت تو مخ نرو تا زودتر کار رو تموم کنیم بره! سامان همانطور که در چشم‌هایم زل می‌زند، ادامه می‌دهد: -مطمئنی می‌تونیم بعد از زدن یه مامور سپاه اون هم توی تهران در بریم؟ نویسنده: @RomanAmniyati - پایان قسمت اول- ❌کپی با ذکر نام نویسنده و قید آی‌دی کانال مجاز است❌
- رمان امنیتی - - قسمت دوم - انگشتان دستم را روی گلوی سامان می‌گذارم و فشار می‌دهم، سپس چند قدمی به جلو برمی‌دارم تا کمرش به دیوار بچسبد. در چشم بهم زدنی اسلحه‌ام را از بند کمرم بیرون می‌کشم و روی شقیقه‌اش می‌گذارم و همان‌طور که صاف در چشم‌هایش نگاه می‌کنم، با لحنی لبریز از خشم و تهدید می‌گویم: -اگه تو با این افکار پوچ و ترس کودکانه نقشه‌های ما رو خراب نکنی، دست هیچ بنی بشری بهمون نمی‌رسه... حالا هم کافیه یه بار دیگه این چرت و پرت‌های توی ذهنت رو به زبون بیاری، اونوقت اول تو رو می‌کشم بعد اون سرهنگ رو... فهمیدی چی گفتم؟ سامان وحشت زده آب دهانش را قورت می‌دهد و سرش را به نشانه‌ی تایید تکان می‌دهد. اسلحه‌ام را از روی سرش برمی‌دارم و سر جایش می‌گذارم. سپس پیراهنم را مرتب می‌کنم تا توی چشم نیاید. سامان کلاه کاسکتش را در دست می‌گیرد و بدون آن که بخواهد حرف دیگری بزند از خانه بیرون می‌زند تا موتور را روشن کند. من نیز بدون معطلی نگاهی به دور و اطراف این اتاق دوازده متری می‌اندازم تا مبادا ردی از ما به جا مانده باشد که بعدتر دردسرساز شود. بعد از پاک کردن همه چیز نفس کوتاهی می‌کشم و از خانه خارج می‌شوم و درب آهنی این اتاق زیر پله‌ی لعنتی را بدون آن که بخواهم قفل بزنم، می‌بندم. سامان با دیدن من موتور را روشن می‌کند و من نیز قبل از آن که بخواهم در تیررس دوربین‌های شهری قرار بگیرم، کلاه کاسکتم را روی سرم می‌گذارم و شیشه‌ی رفلکس‌ش را پایین می‌کشم و روی موتور می‌نشینم. سامان چندصد متری که حرکت می‌کند، صدایم می‌کند و با تردید سوال می‌پرسد: -ساعت چند می‌رسه؟ نگاهی به ساعت مچی‌ام می‌اندازم که عقربه هایش چهار و ده دقیقه ظهر را نشان می‌دهد و می‌گویم: -اگه اتفاق خاصی نیوفته و طبق برنامه‌ی هر روزه‌ش عمل کنه، بیست دقیقه می‌رسه جلوی خونه. سامان کمی سکوت می‌کند و سپس می‌گوید: -خب چرا پشت چراغ قرمز همین چهارراه نزنیمش؟ جلوی خونه‌ش زمین بازیه اونه... معلوم نیست ممکنه یهو چه اتفاقایی بیافته! با لحنی تمسخر آمیز حرفش را تکرار می‌کند: -چه اتفاقایی باید بیافته؟ پونزده روزه یارو رو زیر نظر گرفتیم که اتفاقایی نیافته دیگه... بعدش هم... اون یارو بالا دستیه اصرار داره طرف رو جلوی خونه‌ش بزنیم، میگه می‌خوام ترس بیفته تو جون خانواده‌هاشون و حساب کار دستشون بیاد. سامان چیزی نمی‌گوید. من هم ادامه نمی‌دهم تا بیشتر حواسم به کارم باشد. آموزش‌هایی که از طریق کلیپ‌های واتس آپی برایم فرستاده بودند هم روی همین حفظ آرامش و تمرکز تاکید فراوان داشتند و مدام اصرار می‌کردند که نباید قبل از عملیات اجازه دهیم فکرمان به کار دیگری باشد. سامان پشت چراغ قرمز می‌ایستد، قرار هم همین است. عملیات باید بدون ثبت هیچ تخلف راهنمایی و رانندگی انجام شود. هر چند ما به محل قرارگیری دوربین‌های شهری این دور و اطراف آشنا هستیم و می‌دانیم اولین کاری که بعد از انجام عملیات نیروهای اطلاعاتی انجام می‌دهند چک کردن دوربین‌هاست؛ اما این‌ها دلیلی بر انجام تخلف و ایجاد حساسیت برای پلیس نیست. بعد از عملیات کافی است مطابق برنامه عمل کنیم تا بدون هیچ سر و صدایی از کشور خارج شویم. سامان رشته‌ی افکارم را پاره می‌کند: -می‌خوای دو سه دقیقه زودتر بریم جلوی خونه‌ش؟ اگه یه وقت امروز زودتر از سرکار برگشت چی؟ با دست به شانه‌اش می‌زنم و می‌گویم: -زودتر برنمی‌گرده، این بنده‌ی خدا خیلی مقرراتیه و احتمال دیرتر اومدنش خیلی بیشتره... بعدش هم ما نمی تونیم تو کوچه‌شون چرخ بزنیم و منتظر آقا بمونیم که... سامان معترضانه می‌گوید: -یعنی چی نمی‌تونیم؟ تو هم فقط بلدی کار رو سخت کنی! نگاهی به دور و اطراف می‌اندازم تا صدایم به گوش کسی نرسد: -کار رو سخت کنم؟ پسر خوب کار وقتی سخت میشه که دقیقه نود بفهمیم یه تیم حفاظت پنهون ازش توی کوچه مستقره و ما راست راست داریم قدم می‌زنیم تا طرف برسه خونه... بعدش هم که خودت می‌دونی چی میشه؟! سامان کلاج موتور را با دست لرزانش نگه می‌دارد و پایش را فشار می‌دهد تا بلافاصله بعد از سبز شدن چراغ از چهار راه بگذرد و به سمت کوچه‌ای برود که قرار است تا چند دقیقه‌ی دیگر عملیات را در آن انجام دهیم. نویسنده: @RomanAmniyati - پایان قسمت دوم- ❌کپی با ذکر نام نویسنده و قید آی‌دی کانال مجاز است❌
- رمان امنیتی - - قسمت سوم - سامان به سمت یکی از فرعی‌هایی در خیابان مجاهدین اسلام می‌رود که نزدیک‌ترین مسیر به منزل سوژه است. ما در طول دو هفته‌ی اخیر با کمک ابزارهایی که داشتیم و همینطور جمع آوری اطلاعات میدانی و آشکار موفق شدیم شش مسیر برای رسیدن به محل سکونت سوژه پیدا کنیم و با سنجیدن موانع مختلف و مشکلات احتمالی که می‌تواند سد راهی برای فرار ما از مهلکه باشد، از بین این شش راه یکی را انتخاب کردیم. مسیری که ما را درست همگام با سوژه تا درب منزلش همراهی می‌کند و بعد از انجام کار نیازی به دور زدن و یا پیچیدن در اولین فرعی ندارد و همین موضوع شتاب ما را برای گریختن بیشتر می‌کند. آموزش‌هایی که در این مدت دیده‌ام را در ذهنم مرور می‌کنم، تصویر آن مرد با لهجه‌ی عربی را هنوز توی ذهن دارم که با سری تراشیده و ریش‌هایی متراکم توضیح می‌داد: -همیشه برای فرار کردن نیاز به سرعت نداری، سریع بودن آخرین آیتمی هست که نیازت میشه. برای فرار باید خوب فکر کنی، به مسیرهای اصلی و فرعی آشنا باشی. محل قرار گیری دوربین‌ها رو بدونی و با ایستگاه‌ها و ساعت‌های گشت زنی مامورهای کلانتری آشنا باشی تا غافلگیر نشی. تمام حرف‌هایش را مو به مو انجام داده ایم، مسیر اصلی فرار و راه‌های فرعی در صورت بروز مشکلات احتمالی را بارها و بارها مرور کردیم و حالا می‌توانیم مدعی باشیم که به تمام پیچ و خم محل زندگی سوژه مسلط هستیم. سامان انگشتان دست چپش را روی فرمان موتور حرکت می‌دهد، صورتش را نمی‌بینم؛ اما طبق صحبت‌های قبلی قرار ما این بود که اگر او سوژه را از آیینه‌ی موتور دید با حرکت دست به من اشاره کند. صورتم را نزدیکش می‌کنم: -اومد؟ سامان جواب می‌دهد: -یه پراید سفید پشتمونه، سرعتم رو کم می‌کنم که از کنارمون رد بشه. نفسم را به بیرون پرتاب می‌کنم، هنوز آفتاب خرداد ماه بر فضای زمین حکم فرمایی می‌کند و آسفالت‌های خیابان هرم گرما را در شهر پخش می‌کنند. پراید سفید از کنار ما رد می‌شود، فورا به داخل ماشین نگاه می‌کنم... مطمئن نیستم ماشین سوژه همین است یا خیر. سعی می‌کنم شماره‌ی پلاکش را بخاطر بیارم؛ اما به جز ایران ۶۶ آخرش هیچ چیز دیگری بخاطرم نمی‌آید. راننده کلاه نقاب داری به روی سر گذاشته است و صورتش برای من به طور کامل قابل تشخیص نیست. هیجان زده سامان را صدا می‌زنم و می‌گویم: -من نتونستم صورتش رو ببینم. تو چی؟! می‌تونی هویتش رو تایید می‌کنی؟ سامان شانه‌ای بالا می‌اندازد و با گوشزد کردن شرح وظایف ما در عملیات، می گوید: -کار من تایید کردن هویتش نیست آقا بشیر! اصلا دوست ندارم بخاطر گذاشتن یک کلاه نقاب دار نقشه‌های چند روزه‌ی ما بهم بریزد. نفر بالا دستی من همانطور که تا به امروز پرداخت‌های منظم داشته و جیب ما را حسابی شارژ کرده، همانطور هم به وقتش بد دهن و عصبانی است. دوست ندارم زیر بار کلماتش تحقیر شوم. با زانو به پای سامان می‌زنم: -خیلی خب بابا... به جای این حرفا تندتر برو ببینم خودشه یا نه. سامان سرعتش را بیشتر می‌کند. دستم را روی کمرم نگه می‌دارم تا اگر خودش بود کارش را بسازم. سامان به راست می‌پیچد و با بیشتر کردن سرعتش ما را به کنار پنجره‌ی ماشین می‌رساند. نمی‌توانم مکث کنم، باید ارزش تک به تک ثانیه‌هایی که در حال گذر هستند را بدانم. همانطور که دستم را آماده به روی اسلحه‌ام نگاه داشتم، کمی خم می‌شوم تا صورتش را از زیر نقاب کلاه کرم رنگی که روی سر گذاشته تشخیص دهم. باید مطمئن شوم مردی که پشت فرمان است، خود سرهنگ حسن صیاد خدایی است، نه هیچ کس دیگر... . نویسنده: @RomanAmniyati - پایان قسمت سوم - ❌کپی با ذکر نام نویسنده و قید آی‌دی کانال مجاز است❌
- رمان امنیتی - - قسمت چهارم - با شنیدن صدای موتور سرش را بلند می‌کند و به من نگاه می‌کند. لعنتی! او نیست. با این که استرس زیادی دارم و خیلی خوب می‌دانم که این میزان اضطراب ممکن است باعث تصمیم گیری اشتباهی شود؛ اما مطمئنم که خودش نیست. سامان را خطاب قرار می‌دهم: -سرعتت رو کم کن، بزار بره. سامان بلافاصله پایش را روی ترمز فشار می‌دهد تا پراید سفیدی که شباهت زیادی با ماشین سوژه‌ی ما داشت، از ما فاصله بگیرد. نگاهی به ساعتم می‌اندازم که عقربه‌هایش روی اعداد چهار و بیست و پنج دقیقه قفل شده‌اند. با حرص می‌پرسم: -به نظرت تا حالا رفته خونه؟ سامان نگاهی به ساعتش می‌اندازد و‌ می‌گوید: -خیلی دیر شده، حتما رفته. و طوری که ناگهان به یاد دل نگرانی‌های گذشته‌اش افتاده باشد، می‌گوید: -ما هم دیگه نباید اینجا وایستیم... ممکنه موقعیتمون لو بره... اصلا از کجا معلوم تا حالا آمارمون رو... حرفش را قطع می‌کنم: -تو نمی‌تونی دو دقیقه خفه خون بگیری؟ هوای داخل کلاه خفه و غیر قابل تحمل است و همین موضوع هم حسابی کلافه‌ام می‌کند. چشم‌هایم را می‌بندم و به ساعاتی که در طول این مدت سوژه به خانه برگشته فکر می‌کنم. او همیشه بین ساعت چهار تا چهار و نیم به خانه برمی‌گردد و با توجه به تحلیل‌هایی که به دست ما رسانده‌اند همان نیم ساعت نیز به میزان ترافیک مسیر بازگشتش بستگی مستقیم دارد. بعید است حالا به خانه رفته باشد، ما از همان مسیری به سمت خانه‌اش آمدیم که انتخاب اول است و حالا می‌توانم تا حد زیادی مطمئن باشم که اگر اتفاق خاصی رخ ندهد، او به سمت ما خواهد آمد. سامان نمی‌تواند به سکوتش ادامه دهد: -آقا بشیر تو صد متری خونه یکی کله گندهای این مملکتیم... اونم با این موتور و هیبتی که داریم، بزار زودتر بریم تا داستان نشده. نفس کوتاهی می‌کشم تا سامان را ساکت کند که ناگهان صدای ماشین‌ش را می‌شنوم. سرم را به عقب برمی‌گردانم و نگاهش می‌کنم... خودش است... با پا به سامان می‌زنم و می‌گویم: -خودشه... آتیش کن بریم. سامان انگشتش را روی دکمه‌ی استارت موتور نگه می‌دارد، سپس به سمت پراید سفید سوژه حرکت می‌کند. پیراهن مردانه‌ی آبی کم رنگی به تن و موهایش را به یک سمت خوابانده است. سامان می‌خواهد فاصله‌اش را با ماشین سوژه کم کند که تذکر می‌دهم: -آروم‌تر، گفتم درست جلوی در خونشون... فهمیدی؟ سامان چیزی نمی‌گوید، فقط سرعتش را کم می‌کند. از حرکاتش چشم برنمی‌دارم، مطمئنم که اگر به حضور ما شک کند ممکن است ما را با یک چالش جدی رو به رو کند. او یکی از رزمندگانی است که سابقه‌ی جنگ با داعشی‌ها را در کارنامه خود دارد و به قدری با تجربه هست که بتواند از پس ما برآید. هنوز کمی با خانه‌اش فاصله داریم که متوجه می‌شوم دارد از آیینه‌ی وسط به موتور نگاه می‌کند، بی‌توجه به آدم‌های اطراف به سامان می‌گویم: -حالا وقتشه... دیر بجنبی کارمون ساخته است... برو طرفش! سامان دستگیره‌ی موتور را به طرف خودش می‌چرخاند تا در کسری از ثانیه سرعتش چند برابر شود. اسلحه‌ام را از پشت کمرم خارج می‌کنم. هوای داخل کلاه کاسکت چند برابر شرجی‌تر از بیرون است و قطرات عرق روی پیشانی‌ام به داخل چشمم می‌رود و چشمم را می‌سوزاند. با این حال پلک نمی‌زنم، می‌دانم که حالا متوجه من شده و ممکن است هر اقدامی را انجام دهد. نگاهی به جلوی ماشینش می‌اندازم، یک زن و مرد در حال عبور از کوچه هستند و چند کودک هشت نه ساله مشغول بازی کردن جلوی درب خانه‌شان... نفس کوتاهی می‌کشم و سعی می‌کنم تا به چیزی جز موفقیت در کار فکر نکنم. به آرامش مردم فکر نمی‌کردم، به وحشتی که ممکن است تا مدت‌ها در جان آن بچه‌ها بماند فکر نمی‌کنم... فقط به شکارم فکر می‌کنم، به همین سه ثانیه‌ای که نقشی اساسی برای برنده‌ی این نبرد دارد. سامان حالا ما را درست به کنار درب راننده می‌رساند و من بدون آنکه بخواهم به چیزی فکر کنم، انگشتم را روی ماشه‌ی اسلحه‌ام فشار می‌دهم و قبل از آن که بخواهد عکس العملی داشته باشد پنج گلوله پی در پی را به طرفش شلیک می‌کنم... در کسری از ثانیه دماغم پر می‌شود از بوی باروت و گوش‌هایم چیزی جز صدای شلیک گلوله و شکسته شدن شیشه‌ی ماشینش را نمی‌شود... حتی فریاد هم نمی‌زند، تنها دستش را روی فرمان ماشین نگه می‌دارد تا مبادا کنترل خودرو از دستش خارج شود و آسیبی به کودکانی که کمی جلوتر هستند، برسد. سامان گاز می‌دهد تا در میان بهت و وحشت کودکانی که از ترس به دیوار چسبیده اند، از محل حادثه فرار کنیم. نویسنده: @RomanAmniyati - پایان قسمت چهارم - ❌کپی با ذکر نام نویسنده و قید آی‌دی کانال مجاز است❌
- رمان امنیتی - - قسمت پنجم - - فصل دوم - « همسر شهید حسن صیاد خدایی » منتظرم. این تنها کاری است که از من برمی‌آید... انتظار تنها کاری است که در تمام سال‌های بعد از ازدواج به آن عادت کرده‌ام. چه وقتی که توی حسن در ماموریت‌های برون مرزی بود، چه حالا که از اولین ساعت‌های روز می‌رود و تا از چهارچوب درب داخل نشود و به خانه برنگردد من را چشم انتظار نگه می‌دارد... من خیلی سال است که با این انتظار زندگی می‌کنم. تمام روزهایی که حسن در سوریه می‌جنگید و به او دسترسی نداشتیم، من با دست‌هایی لرزان صفحات سایت‌های خبری را ورق می‌زدم. خودم هم نمی‌دانم دنبال چه می‌گشتم؛ اما می‌دانم ماندن در این برزخ بی‌خبری چقدر تلخ و سخت است. انسان زاده شده تا در زندگی با مشکلات مختلف رو در رو شود و به آن عادت کند؛ اما... من هنوز هم نتونستم به این انتظار غلبه کنم. بعضی وقت‌ها ظرف‌های شسته شده را دوباره آب می‌کشم، خانه را چند باره جارو می‌زنم و برای چندمین بار کانال‌های تلوزیون را عوض می‌کنم؛ اما خودم را به هر کاری که مشغول می‌کنم، نگاهم به ساعت است و انگشتان زمخت این انتظار را به روی گلویم احساس می‌کنم که چطور می‌خواهند خفه‌ام کنند... ساعت؟ شبیه آدم‌هایی که جایی در میان زمان گم شده‌اند، هراسان نگاهی به ساعت روی دیوار می‌اندازم، نزدیک آمدنش شده... همیشه‌ی خدا حوالی ساعت چهار و نیم که می‌شود از سر جایم بلند می‌شوم تا چایی را دم کنم. خستگی‌هایی که حسن من در طول روز تحمل می‌کند فقط با یک استکان چایی لب سوز است که شسته می‌شود و می‌رود. کتری را پر از آب می‌کنم و چراغ‌های خانه را روشن می‌کنم و منتظر می‌مانم تا شبیه هر روز با ریتم مخصوص به خودش زنگ درب را بزند؛ اما به یک باره... صدایی وحشتناک از داخل کوچه دلم را می‌لرزاند، صدای شلیک گلوله است. صدا دوباره تکرار می‌شود، یک بار دیگر و یک بار دیگر... هراسان از پنجره‌ی اتاق به داخل کوچه نگاه می‌کنم، ماشینش وسط کوچه پارک شده و راکب موتور هنوز دارد به سمت داخل ماشین شلیک می‌کند... دیگر نمی‌فهمم چطور چادرم را از کنار جا نمازم برمی‌دارم. دنیا پیش چشم‌هایم تار می‌شود، دیگر نمی‌بینم... انگار سیستم عصبی مغزم توانایی تحلیل دیده‌هایم را ندارم، فقط می‌شنوم... مردم جیغ می‌زنند، موتوری گاز می‌دهد و من پایم را به روی زمین می‌کوبم تا زودتر برسم؛ اما نمی‌رسم... نمی‌دانم راهم دور شده یا زمان دارد سر به سرم می‌گذارد، هر ثانیه‌ برایم به اندازه صد سال می‌گذرد... هر طور که هست خودم را به کوچه می‌رسانم، هنوز کسی نزدیک ماشین نشده است. سرم را نزدیک شیشه‌ای که با ضرب گلوله خرد شده می‌کنم و فریاد می‌زنم... هنوز نفس می‌کشد. صدای نفس‌هایش را می‌شنوم. خون تمام صورتش را پوشانده و سرش به روی شانه‌ی چپش تکیه زده است. معلوم است که نمی‌تواند سرش را تکان دهد. چشم‌هایش نیمه باز است و تنش می‌لرزد. ماشین پر شده از بوی خون و باروت... منتظرم تا شاید یکی به کمک من بیاید، آمبولانس خبر کند؛ اما... این انتظار بدجور راه گلویم رو می‌بندد، انقدر که دیگر حتی نمی‌‌توانم جیغ بزنم و تنها کاری که از من در کنار پیکر غرق خون عزیزترین فرد زندگی‌ام برمی‌آید، همین انتظار است. نویسنده: @RomanAmniyati ❌کپی با ذکر نام نویسنده و قید آی دی کانال مجاز است❌
- رمان امنیتی - - قسمت ششم - «امارات - دبی» غفور ‌ ساختمان‌های مرتفع و مغازه‌های پر زرق و برق جلوه‌ی دیگری به این منطقه از شهر داده است. در طول روز صدها مسافر به سمت دبی مال می‌آیند تا به تماشای مراکز خرید غول پیکر و اماکن تفریحی آن بنشینند. مجموعه دبی مال علاوه بر مغازه‌های لوکس و مجهز، شامل آب نماهای منحصر به فرد، زمین اسکی روی یخ، محوطه‌ی بازی و سینماهای مجهز نیز می‌شود. دبی مال مسیر ورود به یکی از برجسته‌ترین سازه‌ها و جاهای دیدنی دبی است که با ۸۲۹ متر ارتفاع، به عنوان مرتفع‌ترین آسمان‌خراش جهان و مشهورترین مکان در شهر دبی شناخته می‌شود. من خیلی سال است که به واسطه‌ی شغلم در امارات زندگی می‌کنم. از دبی گرفته تا ابوظبی را مثل کف دست می‌شناسم، به تمام کوچه و پس کوچه‌هایش آشنا هستم. در طول این سال‌ها هم در کافه رستوران‌های پایین شهر چایی خورده‌ام و هم در هتل آپارتمان‌های بالای شهر استراحت کرده‌ام. اینجا خیابان شیخ زائد است، برای آشنایی با اینجا نیازی به تجربه‌ی زندگی کردن در دبی نیست... اینجا به واسطه منتهی شدن به برج خلیفه معرف حضور همه‌ی توریست‌هاست. برج خلیفه برخلاف ظاهر زیبایی که دارد، برای من به واسطه‌ی فضای امنیتی و خفگان شدیدی که بر آن حاکم است، بسیار ترسناک و دلهره آور است. کافی است رفتاری غیر طبیعی داشته باشی تا بلافاصله توسط عوامل مستقر در داخل برج سوال و جواب شوی و خدا نکند که در این سوال و جواب‌ها بویی از ایرانی بودنت ببرند که دیگر کار حسابی گره خواهد خورد. اقشار مختلفی از مردم هستند که دبی را برای سفر انتخاب می‌کنند و هر کس برای هدفی پا به این منطقه‌ی توریستی زیبا و چشم نواز می‌گذارد. یکی به دنبال تجارت است و دیگر به دنبال سیاحت، بعضی برای خرید و برخی نیز به قصد گرفتن چند عکس و فیلم، برای تهیه خوراک صفحه اینستاگرام... در این نقطه از شهر می‌توان مردمان زیادی را با ملیت‌های مختلف دید، از چشم بادامی‌های ژاپنی گرفته تا سیاه پوستان هندی. من نیز شبیه بقیه‌ی افرادی که در دور و اطرافم هستند، در توریستی‌ترین منطقه‌ی دبی در حال قدم زدن هستم؛ اما یک تفاوت بزرگ بین من با جمعیت زیادی که در پیاده‌روهای سنگ فرش شده مشغول خوردن بستنی و نوشیدنی هستند وجود دارد... من به دنبال یک کار مهم و یک شکار بزرگ پا به امارات گذاشته‌ام. شکاری که سازمان اطلاعات در تهران طعمه‌اش را مدت‌ها در تهران زیر نظر داشته و ریسک خروج او از کشور را به عهده گرفته تا شاید بتواند ما را به مراد دلمان برساند... هر کاری سختی خاص خودش را دارد و به نظر من تعقیب و مراقبت یکی از سخت‌ترین و نفس‌گیرترین کارهای اطلاعاتی است، علی الخصوص که پرونده برون مرزی باشد و مجبور شوی سوژه‌ات را در شهر کوچکی مثل دبی دنبال کنی. اینجا همه زیر نظر هستند، نیروهای امنیتی امارات چند سال است که دست یاری به سمت موساد دراز کرده‌اند و چه چیزی برای اسرائیلی‌ها می‌تواند بهتر از این باشد؟ امارات حیاط خلوت موساد است و آن‌ها به واسطه تسلطی که روی این کشور دارند، اکثر قرارهایشان را در دبی و ابوظی برگزار می‌کنند. در مباحث امنیتی همیشه یک قاعده ساده و کلی وجود دارد: - زمینی که برای من ناامن است، قطعا برای رقیب امنیت دارد. قطعا آن‌ها نیز از این موضوع اطلاع دارند که بعد از شهادت حاج قاسم در دی ماه نود و هشت، قرارهای مهم خود را در ترکیه برگزار نمی‌کنند و رو به امارات آورده‌اند تا به خیال خود حاشیه‌ی امنی برای نیروهای مهم و مهره‌های کلیدی خود ایجاد کنند؛ هر چند تمام این‌ها تصورات پوچ و توهمی بیش نیست، چون ما روی تک تک قرارهایی که در امارات انجام می‌شود، مشرف هستیم و در برخی مواقع به قدری به آن‌ها نزدیک می‌شویم که می‌توانیم انتخاب منوی شام و یا مدل مشروب آخر شب نیروهایشان را به درستی حدس بزنیم. هر چند این بار قضیه کمی متفاوت‌تر از قرارهای قبلی است، این بار فردی پا به امارات گذاشته که ما مدت‌هاست از طریق عوامل خود تنها به اسم او می‌رسیم و هیچ گاه موفق نشدیم تا به خودش برسیم. به فردی که ایلاک رون نام دارد... یکی از تئوریسین‌ها و مسئول بخش ترورهای موساد که از او به عنوان مغز متفکر این سازمان اطلاعاتی نیز یاد می‌شود... فردی که سال‌ها توانسته با زندگی کردن در سایه خودش را از ما پنهان کند و حالا این فرصت نصیب من شده تا بعد از مدت‌ها بتوانم ردش را از دبی بزنم. نویسنده: @RomanAmniyati - پایان قسمت ششم- ❌کپی با ذکر نام نویسنده و قید آی‌دی کانال مجاز است❌
- رمان امنیتی - - قسمت هفتم - در میان شلوغی و تجمع مردم در حال عبور و مرور، سوژه‌ی من که از ایران به دبی سفر کرده وارد برج خلیفه می‌شود تا با ملیس رابرت دیدار کند و احتمالا خلاصه‌ای از وضعیت عملکرد خود و شبکه‌ی تحت فرمانش در تهران به او بدهد. بلافاصله بعد از اینکه مطمئن می‌شوم سوژه وارد برج می‌شود، با تیم پشتیبان هماهنگ می‌کنم: -رفیقمون وارد برج شد. خیلی طول نمی‌کشد که تیم مستقر در یکی از ماشین‌های پارک شده در کنار خیابان اطراف برج تحت عنوان تیم پشتیبان، جواب می‌دهد: -احتمال داره داخل آپارتمان مهمونی باشه، مراقب باش که مزاحم نشی. لب‌هایم را با حرص بهم فشار می‌دهم. من خیلی خوب می‌دانم که این شهر عمودی ۱۶۳ طبقه‌ای چه امکاناتی را در خود جای داده است. از استخرها و رستوران‌های متعدد گرفته تا یکی از بزرگ‌ترین سالن‌های بدنسازی و آپارتمان‌های خصوصی که عموما رفت و آمد درون آن‌ها زیر ذره‌بین تیم حفاظتی برج صورت می‌گیرد و اگر سوژه‌ی من بخواهد در یکی از آپارتمان‌ها با ملیس ارتباط بگیرد، کار برای رسیدن به آن افسر لعنتی باز هم گره خواهد خورد. سوژه چرخی در حوالی برج می‌زند و به خیال خودش سعی می‌کند تا از امن بودن اوضاع مطمئن شود. حالا هر دو ما می‌دانیم که او از ایران یک ماموریت مهم را رها نکرده که بخواهد چند صد کیلومتر آن طرف به خرید و تماشای مراکز تجاری برج بنشید. من آدم مغروری نیستم و خوب می‌دانم که غرور در شغل ما می‌تواند در کسری از ثانیه انسان را به تباهی بکشاند؛ اما می‌توانم ادعا کنم که در طول این سال‌ها کارم را خیلی خوب یاد گرفته‌ام. سوژه‌ام به درون سرویس بهداشتی می‌رود و من در حالی که حدود هشت، نه متر با او فاصله دارم و مشغول ورق زدن کتاب‌های درون قفسه‌ی یک کتابفروشی فوق العاده زیبا در رو به روی درب سرویس هستم، شش دانگ حواسم را جمع می‌کنم تا از او رو دست نخورم. خیلی طول نمی‌کشد تا سوژه با ظاهری جدید از سرویس خارج می‌شود. فورا گوشی همراهم را پشت جلد کتاب نگه می‌دارم و چند عکس از ظاهر جدیدش می‌اندازم. تی‌شرت زرد رنگ و شلوارک مشکی رنگی به تن کرده تا حسابی نسبت به ظاهر رسمی و دیپلمات چند دقیقه‌ی قبلش متفاوت شده باشد. از کتاب فروشی خارج می‌شوم و با حفظ فاصله‌ی مطمئن با سوژه به حوالی کابین آسانسور می‌رسم. دکمه‌ی آسانسور را فشار می‌دهد. چشم‌هایم را می‌بندم و با تمرکز سعی می‌کنم تا در کسری از ثانیه نقشه‌ی برج را در ذهنم مرور کنم. طبقه ۳۹ و طبقات زیرین برای هتل آرمانی استفاده می‌شود؛ طبقات ۳۹ تا ۱۰۸ عمدتا به‌عنوان بخش‌های مسکونی به کار می‌روند که درمجموع شامل ۹۰۰ آپارتمان شخصی می‌شوند و ما باید آرزو کنیم که هدف سوژه رفتن به سمت آپارتمان های شخصی نباشد. تعقیب و مراقبت در این مجتمع‌ها به علت گستردگی امکانات کار دشواری است. این آپارتمان‌ها شامل استودیوها و سوئیت‌های یک، دو، سه و چهار خوابه هستند. لابی‌های اختصاصی اسکای در طبقات ۴۳، ۷۶ و ۱۲۳ شامل باشگاه تناسب اندام، استخرهای سرپوشیده و روباز، جکوزی و اتاق سرگرمی برای دورهمی‌ها و رویدادها است و اگر هدف سوژه از آمدن به برج رفتن به یکی از این مراکز باشد، نور علی نور خواهد شد. درب کابین باز می‌شود و سوژه وارد کابین می‌شود تا ضربان قلبم برای حل شدن معمای مقصد او در این برج غول پیکر هر لحظه تند و تندتر شود. نویسنده: @RomanAmniyati - پایان قسمت هفتم- ❌کپی با ذکر نام نویسنده و قید آی‌دی کانال مجاز است❌
- رمان امنیتی - قسمت هشتم - کلاه لبه دارم را تا روی ابروهایم پایین می‌کشم و در حالی که کاملا حواسم را به دوربین‌های دور و اطراف می‌دهم، شاسی بیسیمم را فشار می‌دهم: -ایمان با مهمونمون برو داخل کابین. سپس پشت به کابین می‌شوم و همان‌طور که به سمت ویترین جذاب و رنگارنگ ساعت‌های مچی نگاه می‌کنم، صفحه‌ی گوشی‌ام را باز می‌کنم تا تصاویر خروجی از دوربین ایمان را مشاهده کنم. برایم مثل روز روشن است که اگر حالا بگذارم سوژه به تنهایی وارد کابین شود، دیگر نمی‌توانم ردش را بزنم. نفس کوتاهی می‌کشم و از انعکاس شیشه‌ی ویترین به ایمان نگاه می‌کنم که شانه به شانه‌ی سوژه وارد کابین می‌شود. مرد عجیبی است، با همان چشم‌های آبی اروپایی نیم نگاهی به لباس بلند عربی‌ ایمان می‌کند. ایمان نیز با اتکا به تجربه‌ی چندین و چند ساله‌اش در امارات با لهجه‌ی غلیظ بومی به زیر لب زمزمه می‌کند: -تفضل. سپس به ‌صفحه طبقات اشاره می‌کند تا او دکمه را فشار دهد. سوژه لبخندی می‌زند پشت را به ایمان می‌کند و با انگشت اشاره پنل لمسی طبقات را باز می‌کند. از پشت گوشی چهار چشمی به صفحه‌ی طبقات خیره می‌شوم تا بتوانم متوجه مقصدش شوم. دو بار پشت هم عدد یک را فشار می‌دهد و با کمی مکث عدد هفت را فشار می‌دهد؛ اما طوری که از رفتن پشیمان شده باشد، اعداد وارد کرده را با نگاهی نامطئن به طرف ایمان پاک می‌کند و بلافاصله با وارد کردن عدد چهل و پنج، مسیرش را تغییر می‌دهد. مطمئن هستم که او برای برگزاری یک جلسه‌ی مهم پا به اینجا گذاشته و شبیه مابقی توریست‌ها امکان وارد کردن اشتباه یک عدد برای مقصد را ندارد. به همین خاطر سعی می‌کنم به احساسم اعتماد کنم و در طبقه صد و هجده منتظرش بمانم. همان‌طور که منتظر کابین آسانسور هستم، از صفحه‌ی گوشی به رفتار سوژه نگاه می‌کنم که خیلی زود در طبقه‌ی چهل و پنج از کابین خارج می‌شود. پروتکل‌های امنیتی به من اجازه‌ی صحبت کردن در چنین شرایطی را نمی‌دهد. به همین خاطر یک پیام برای مرکز می‌نویسم: -مهمون به دلش به برگزاری مهمونی نیست؛ اما گمونم میزبان بین طبقه‌ی صد و یازده تا صد و نوزده مستقره. مرکز خیلی زود جواب می‌دهد: -پس ایمان رو مرخص می‌کنیم، برو نزدیک محل مهمونی. آه کوتاهی می‌کشم و بعد از اینکه وارد کابین می‌شوم، بلافاصله عدد صد و هفده را وارد می‌کنم تا بتوانم زودتر از سوژه خودم را به آنجا برسانم. فقط باید امیدوار باشم که اشتباه نکرده باشم... در چنین شرایطی کوچک‌ترین اشتباه می‌تواند سخت‌ترین تبعات را با خود به همراه داشته باشد. خیلی طول نمی‌کشد که درب کابین باز می‌شود و من پا به طبقه‌ای می‌گذارم که اگر خوش شانس باشم، قرار است میزبان یکی از مهم‌ترین جلسات نیروهای اطلاعاتی امنیتی رژیم صهیونیستی باشد. من به دلیل آشنایی با شرایط حساس و ویژه‌ی طبقات مسکونی می‌دانم که کافی است چند دقیقه بی دلیل بیرون کابین بمانم و انتظار رسیدن سوژه را بکشم تا ازطریق دوربین‌ها ردم را بزنند و به من شک کنند، آن وقت است که باید منتظر تیترهای مختلف به روی جلد جراید آشنا و غریبه درباره‌ی شکست اطلاعاتی ایران باشیم. پس عاقلانه رفتار می‌کنم و کاملا خونسرد و مطمئن به طرف راهرویی می‌روم که واحدهای مختلف در آن قرار گرفته است. انتهای راهرو دربی قرار دارد که رو به یکی از بالکن‌های چشم نواز این طبقه باز می‌شود و می‌تواند بهترین پوشش برای من باشد. با گام‌هایی استوار به داخل بالکن می‌روم و سپس از خلوتی داخل راهرو استفاده می‌کنم و در حالی که پشت به مناظر بی‌نظیر زیر پایم می‌ایستم، شبیه یوزپلنگی که در انتظار شکار آهو ساعت‌ها به یک نقطه خیره می‌شود، با دقت تمام به درب کابین آسانسور چشم می‌دوزم... به جایی که احتمال می‌دهم سوژه‌ام با ایلاک رون دیدار کند... نویسنده: @RomanAmniyati - پایان قسمت هشتم - ❌ کپی با ذکر نام نویسنده و قید آی‌دی کانال مجاز است❌
- رمان امنیتی - - قسمت نهم - صدای ایمان را توی گوشم می‌شنوم: -غفور جان آمار رفیقت رو دارم، دوباره سوار آسانسور شد. لبخندی کم رنگ با شنیدن پیغام ایمان به روی لب‌هایم نقش می‌بندد. همین که سوژه دوباره به داخل کابین برگشته یعنی حدسم درست بوده است و یک دستی نگرفته است. در پنت‌هاوس طبقه‌ی صد و هفده چرخی می‌زنم و سعی می‌کنم از این انتظار شیرینی که می‌تواند ما را به ملیس رابرت برساند، لذت ببرم. خیلی از انسان‌ها هستند که وحشت حضور در ارفاع را دارند؛ اما من به ایستادن در بلندی عادت دارم و حتی لذت می‌برم، از این نقطه‌ای که ایستاده‌ام دریاچه‌های بزرگ و مجتمع‌های غول پیکر شبیه به نقاطی کوچک و بی‌ارزش تبدیل شده‌اند. اینجا همه چیز کوچک است، انقدر کوچک که جزئیات رفتاری تمام آدم‌های آن پایین را بشود به راحتی زیر نظر گرفت. نمی‌توانم از تحرکات داخل سالن جا بمانم، فورا به پشت شیشه‌ای که میدان دید خوبی تا درب کابین آسانسور دارد برمی‌گردم. از جایی که ایستاده ام با چشم غیر مسلح امکان خواندن اعداد کنار درب کابین نیست، پس انگشتان دستم را به دور دوربین کوچکی که به همراه دارم می‌پیچم و نگاهی به اعداد می‌اندازم. کابین آسانسور چهار طبقه با من فاصله دارد و این من را امیدوار می‌کند که باید منتظر رسیدن سوژه‌ام باشد. خیلی طول نمی‌کشد که درب آسانسور باز می‌شود، فورا دوربینم را درون جیبم جا می‌دهم و خودم را به پشت ستونی که در بالکن قرار دارد می‌کشانم؛ اما در کمال تعجب دو مامور حفاظتی از کابین خارج می‌شوند و در حالی که تونفاهای مشکی رنگی که به کمر آویز کرده‌اند را تاب می‌دهد به سمت من می‌آیند. گوشم می‌خارد! نمی‌دانم تا به کی قرار است با این عادت مسخره به زندگی کردن ادامه بدهم. تیک عصبی در زمان اضطراب برای منی که تمام عمرم را در استرس و زیر بار فشار کاری می‌گذارنم شکنجه‌ی سختی است. انگشت کوچک دست راستم را توی گوشم می‌چرخانم و به حرکت نیروهای حفاظتی برج خیره می‌شوم. کمی بعد از رسیدن آن‌ها به اواسط سالن صدای کوبیده شدن پایی را از سمت پله‌های اضطراری می‌شنوم. لعنتی... حس خوبی به صدایی که از درون راهروی پله‌های اضطراری می‌آید، ندارم. احتمال می‌دهم که لو رفته‌ام و ماموران مسیرهای خروج از این طبقه را به رویم بسته‌اند... احساس می‌کنم باید منتظر دو مامور دیگر از مسیر پله‌های اضطراری باشم... در کسری از ثانیه این پنت‌هاس بزرگ و چشم نواز برایم شبیه زندانی تنگ و تاریک می‌شود. شبیه پرنده ای که درون قفس افتاده باشد، به گوشه‌ای می‌خزم و سعی می‌کنم تا آخرین لحظه چشم از انتهای سالن برندارم. ماموران همانطور که قدم زنان به طرفم می‌آیند، با حرکت دست از بسته بودن درب اتاق‌ها مطمئن می‌شوند. نمی‌دانم وقتی با آن‌ها مواجه شدم، چه رفتاری داشته باشم. قطعا برای اولین سوال از من می‌خواهند تا گذرنامه‌ام را به آن‌ها بدهم... اصلا اگر بگویند توی این طبقه چه کار می‌کنم، چه جوابی باید بدهم؟ اگر تصمیم به دستگیری و انتقال من برای پرسیدن سوالات بیشتر گرفتند چه؟ باید همراه آن‌ها بروم یا... در بین دریای پر تلاطم سوالاتی که در سرم موج می‌زند، سعی می‌کنم تا نفس بکشم... ماموران در چند قدمی‌ام هستند. یکی از آن‌ها دستش را روی دستگیره‌ی پنت هاوس برج می‌گذارد و وارد می‌شود. دیگری نیز سرش را به سمت پله‌های اضطراری برمی‌گرداند و با ادب و احترامی خاص مشغول سلام و خوش آمد گویی با فردی می‌شود که نمی‌توانم ببینمش... باید از پشت ستون خارج شوم تا بتوانم آن مرد را ببینم؛ اما این غول بی شاخ و دم در حالی که دست‌هایش را از پشت به یکدیگر گره زده تصمیم دارد به پشت ستونی که من را پنهان کرده، سرک بکشد... نفسم را در سینه حبس می‌کنم و در حالی که کمرم را کاملا به ستون چسبانده‌ام تصمیم می‌گیرم تا بعد از چشم در چشم شدن با او، با یک ضربه‌ی اساسی به گردنش کارش را بسازم. نویسنده: @RomanAmniyati - پایان قسمت نهم - ❌ کپی با ذکر نام نویسنده و قید آی‌دی کانال مجاز است❌
- رمان امنیتی - - قسمت دهم - تمام توانم را در دست راستم جمع می‌کنم تا با همان ضربه‌ی اول کارش را بسازم و مجبور به درگیری و زد و خورد نشوم. سایه‌اش روی زمین نقش می‌بندد و بعد پای راستش را جلو می‌گذارد و می‌خواهد به این سمت ستون بیاید که ناگهان صدای همکارش او را از حرکت متوقف می‌کند: -سمير، انظر هنا... به لطف سال‌ها فعالیت برون مرزی در امارات، حالا زبان آن‌ها را خیلی خوب متوجه می‌شوم، از همکارش که سمیر نام دارد می‌خواهد تا به سمت کسی که از پله‌های اضطراری خودش را به این طبقه رسانده برود. نفسم را بدون هیچ تولید صدایی از سینه خارج می‌کنم و سعی می‌کنم تا با حفظ آرامش بتوانم متوجه نفری شوم که برای این دو مامور انقدر مهم و عزیز است. گوش‌هایم را تیز می‌کنم و می‌شنوم که سمیر نیز شبیه همکارش با غریبه‌ای که به طور غیر معقول وارد این طبقه شده سلام و علیک گرمی می‌کند و بعد از یک احوال پرسی کوتاه اسمی را به روی زبان جاری می‌کند که شاخک‌هایم را تکان می‌دهد. او می‌گوید: -هل أنت راضٍ عن استقبالنا يا (تایلور)؟ تایلور؟ خدای من... یعنی سوژه ما تصمیم گرفته تا از راه اضطراری پا به این طبقه بگذارد؟ باید اعتراف کنم که او با این حرکت حسابی شگفت زده‌ام کرد. به جای تمرکز روی جملاتی که بین ماموران به احتمال زیاد تحت کنترل موساد، فورا تلفنم را از جیب شلوارم بیرون می‌کشم و با خط امن پیام ورود تیلور را به طبقه‌ی صد و هفده ارسال می‌کنم. نگاه دوباره‌ای به دور و اطراف می‌اندازم، جایی بهتر از پشت همین ستون بزرگ برای ایستادن من در اینجا نیست. اصلا برای سرک کشیدن عجله نمی‌کنم، خیلی خوب می‌دانم فردی که برای آمدن به این طبقه از تمامی تکنیک‌های ضد تعقیب استفاده کرده، قطعا ممکن است به دفعات پشت سرش را نگاه کند. شش‌هایم پر و خالی می‌شوند تا شاید با تزریق اکسیژن بیشتر به بدنم، بتوانم از شدت استرسی که دارم کم کنم. سرک کشیدن از ستون ممکن است برایم خیلی گران تمام شود، پس چاره‌ی دیگری ندارم. سرم را به ستون تکیه می‌دهم و چشم‌هایم را می‌بندم تا روی گوش‌هایم به جای تمام حواس دیگرم متمرکز شوم. صدای قدم‌هایش را می‌شنوم... تق، تق، تق... سعی می‌کنم در این پس این سیاهی به وجود آمده در پشت پلک‌هایم، بهتر و دقیق‌تر بشنوم. صدای قدم‌هایش متوقف می‌شود. نفس کوتاهی می‌کشم، باید تصمیم بگیرم و بهترین کار را انجام دهم. نمی‌توانم به سی و هشت باری که صدای قدم‌هایش را شنیده‌ام اکتفا کنم. اتاق‌ها آنقدر با هم فاصله ندارند که بتوانم با تعداد قدم‌های سوژه مقصدش را حدس بزنم. در میان اضطرابی که من را دلپیچه انداخته، موضوع مهمی را به خاطر می‌آورم. موضوعی که در چنین شرایطی برایم مثل داشتن چراغی در دل تاریکی شب است. به یاد یکی از اساتید دوران آموزشم می‌افتم که به نقل از روزهای جنگ تعریف می‌کرد ک هر گاه برای عملیات شناسایی به دل خاک عراق می‌زدند، با خلوص نیت آیه‌ی شریفه‌ی وجعلنا را زیر لب زمزمه می‌کردند و از چشم دشمن دور می‌ماندند. ناخودآگاه لبخندی می‌زنم و این آیه را زمزمه می‌کنم، سپس کمی به آن طرف ستون سرک می‌کشم و به سوژه نگه می‌کنم که جلوی اتاق سی صد و سیزده ایستاده و صاف به سمت نگاه می‌کند. نویسنده: @RomanAmniyati - پایان قسمت دهم - ❌ کپی با ذکر نام نویسنده و قید آی‌دی کانال مجاز است❌
- رمان امنیتی - - قسمت یازدهم - در کسری از ثانیه سرم را می‌دزدم و کمرم را به ستون می‌چسبانم. نمی‌دانم عکس العمل او بعد از دیدنم چه خواهد بود، ممکن است بی‌تفاوت به درون اتاق برود؛ اما با خبر کردن ملیس رابرت خیلی زود و به دور از چشم ما او را فراری دهد. ممکن هم هست بخواهد شلوغش کند و ملیس رابرت را در میان جمعیت سوار بر موجی که می‌خواهد از ما دور کند. نمی‌دانم واکنشش به دیدن چه خواهد بود و حتی نمی‌دانم اصلا من را با این فاصله دیده یا نه. چند نفس عمیق می‌کشم تا تمرکز کنم، نمی‌توانم معطل کنم و مقصد سوژه را از دست بدهم. زیر لب بسم الله می‌گویم و این بار محتاط‌تر به آن طرف سرک می‌کشم. سوژه دستش را به دستگیره‌ی درب بند کرده و با کشیدن کارت مخصوص اتاق، آن را باز می‌کند. عجیب است... انتظار داشتم ملیس رابرت درون اتاق باشد. کارم سخت می‌شود، بلافاصله مشاهداتم را برای مرکز توصیف می‌کنم: -مرکز دوستمون خودش در اتاق رو باز کرد، ممکنه مهمونش هنوز وارد نشده باشه؟ چند ثانیه‌ای صبر می‌کنم تا جواب مرکز را بشنوم: -بعید نیست، شما فعلا بمون تا چک کنیم. نمی‌دانم چطور می‌خواهند چک کنند، دسترسی به دوربین‌ها که بخاطر وجود سیستم امنیتی بالای برج عملا امکان پذیر نیست، پس چطور می‌شود از حضور یا عدم حضور ملیس رابرت مطلع شد؟ چهار پنج دقیقه‌ای در همان پشت ستون صبر می‌کنم و منتظر دستور جدید می‌شوم. چند نفری در سالن رفت و آمد می‌کنند، حالا دیگر کاملا آشکار روی یکی از صندلی‌های نزدیک به دیوار شیشه‌ای حائل بین سالن و پنت هاوس نشسته‌ام و خودم را به خواندن بروشورهایی که روی میز است سرگرم کرده‌ام. در بین افرادی که به داخل اتاق‌های خود رفت و آمد می‌کنند، زنی از داخل اتاق سیصد و پانزده که درست دیوار به دیوار اتاق سوژه است خارج می‌شود و به طرف من قدم برمی‌دارد. معمولا مسافرها و مهمان‌ها بعد از خارج شدن از داخل اتاق، پشت به جایی که نشسته‌ام، راه می‌روند و به طرف آسانسور قدم برمی‌دارند؛ اما او برخلاف سایر مسافران مستقیم به طرف پنت‌هاوس می‌آید. با دیدن مسیر حرکتی‌اش دلم شور می‌زند و حالت تهوع شدیدی به من دست می‌دهد. لحظه‌ای احساس می‌کنم که می‌خواهم بالا بیاورم؛ اما سعی می‌کنم تمام نگرانی‌ها و اضطراب‌های درونم را پشت این روزنامه‌ی لعنتی پنهان کنم. نزدیک درب پنت‌هاوس که می‌شود، درب به شکلی خودکار باز می‌شود و او همانطور که وارد فضای پنت‌هاوس می‌شود، سیگاری روشن می‌کند و نگاهم می‌کند. سرم را بلند می‌کنم و طوری وانمود می‌کنم که گویا از دیدنش شگفت زده شده‌ام. لبخندی ساختگی می‌زند و در حالی که سعی می‌کند تا عربی صبحت کند، می‌گویم: -انا مزاحم؟ فی مکان خلوت؟ از واژه‌هایی که برای رساندن منظورش استفاده می‌کند، خنده‌ام می‌گیرد؛ اما به روی خودم نمی‌آورم. دوست ندارم با این مدل یک دستی خوردن‌ها ملیتم را لو بدهم. با خونسردی لبخند می‌زنم و شانه‌ای بالا می‌اندازم. با اینکه از شدت استرس و اضطرابی که گریبان گیرم شده نتوانسته‌ام حتی خطی از بروشور پیش رویم را بخوانم؛ اما برای فرار از همصحبتی با غریبه‌ای که سعی دارد تا با من گرم بگیرد، خودم را مشتاق خواندن ادامه‌ی مطلب چاپ شده نشان می‌دهم. زنی که منتظر شنیدن حرفی از من برای شروع یک گپ و گفت بود، با دیدن رفتار سردی که از خودم نشان می‌دهم به آن طرف پنت هاوس می‌رود تا مزاحم نشود. کارم با آمدن آن غریبه سخت‌تر می‌شود، حالا هم باید نیم نگاهی به او بیاندازم و هم شش دانگ حواسم را به اتاق سیصد و سیزده بدهم. خیلی طول نمی‌کشد که صدای باز شدن یکی از درب‌های داخل راهرو هوشیارم می‌کند، نگاهی به داخل راهرو می‌اندازم و متوجه فردی می‌شوم که از اتاق سیصد و سیزده خارج می‌شود... خودش است. بلافاصله به زنی که حالا از من فاصله گرفته نگاه می‌کنم و انگشتم را به روی گوشم فشار می‌دهم و می‌گویم: -مهمونمون رو دیدم، داخل اتاق بوده... دستور چیه؟ نویسنده: @RomanAmniyati - پایان قسمت یازدهم - ❌ کپی با ذکر نام نویسنده و قید آی‌دی کانال مجاز است❌
- رمان امنیتی - - قسمت دوازدهم - مرکز بلافاصله جواب می‌دهد: -مقصد احتمالی مهمونت کجاست؟ ایمان داره بهت نزدیک میشه. عجله‌ای برای جواب دادن به مرکز ندارم. بعد از این همه سال تجربه‌ی فعالیت در سازمان خیلی خوب می‌دانم که دست این حریف به این سادگی‌ها خوانده نمی‌شود. آرام آرام از اتاقی که رزو کرده فاصله می‌گیرد و به طرف شیشه‌ی حائل بین پنت هاوس و راهرو می‌آید. نگاهی به صفحه‌ی موبایلم می‌اندازم. چهره‌اش نسبت به عکسی که از او داشتم حسابی فرق کرده است. ایلاک رون با ریش تقریبا بلند و سر طاسی که با کلاه آن را پوشانده به طرف من می‌آید. از جایی که ایستاده‌ام بعید است به من دید باشد؛ اما محض احتیاط هم شده بروشوری که در دست دارم تا روی صورتم نگه می‌دارم که مشکلی پیش نیاید. پای چپش... پای چپش مقدار خیلی کمی لنگ می‌زند و بند کوله‌اش را روی دوشش محکم کرده است تا در صورت لزوم بتواند بدون دردسر بدود. شاسی بیسیمم را فشار می‌دهم: -نفر قبلی هنوز توی اتاقه، به نظرم ایمان برسه جای من تا قبلی نپره. من دارم میرم بدرقه مهمون. مرکز جوابی نمی‌دهد و از سکوت پیش آمده می‌توانم این برداشت را داشته باشم که با نظرم موافق هستند. به سمت راهرو حرکت می‌کنم، درب شیشه‌ای و اتوماتیک پنت هاوس پیش پایم باز می‌شود. نفس کوتاهی می‌کشم و به سمت چپش نگاه می‌کنم... به جایی که ایلاک رون وارد فضای پله‌های اضطراری می‌شود. ریسک دنبال کردن او در چنین فضایی بسیار زیاد است. کافی است بیرون از پله‌ها چند ثانیه صبر کند تا من را ببیند و همه‌ی زحمات بچه‌ها به باد رود. چاره‌ای نداریم. نه امکانات تعقیب و مراقبت از او در دسترس است و نه می‌شود با فاصله‌ی زیاد سوژه را در دست بگیریم. در چنین مواقعی تنها یک راه را پیش رو داریم و باید سایه شویم. سایه هم آنقدر نزدیک است که امکان ناپدید شدن سوژه را منتفی کند و هم انقدر بی سر و صدا کار می‌کند که هیچ کس متوجه حضورش نمی‌شود. دستم را به درون یقه‌ام می‌برم و بوسه‌ای به قرآن کوچکی که به همراه دارم می‌زنم، سپس همانطور که با ذکر صلوات لب‌هایم را تکان می‌دهم وارد پله‌ی اضطراری می‌شوم. صدای ایمان توی گوشم زمزمه می‌شود: -با آسانسور وارد طبقه‌ی شما شدم، گفتی اتاق سیصد و سیزده بودند؟ جوابی نمی‌دهم. نمی‌توانم در چنین فضایی حتی بلند نفس بکشم چه برسد به لب باز کردن و حرف زدن. ایلاک رون بدون استرس و شک پله‌ها را پایین می‌رود. با احتیاط به راه رفتنش نگاه می‌کنم. پای چپش لنگ می‌زند و من خیلی خوب دلیلش را می‌دانم. به لطف اطلاعات نابی که بچه‌های گروه هکری عصای موسی به دست آودند ما موفق شدیم تا به پرونده‌ی پزشکی ایلاک رون، مغز متفکر ترور های موساد و فرمانده بخش متساوا دسترسی پیدا کنیم و من بیش از پنجاه بار خط به خط اطلاعات و گزارش‌های پزشک شخصی ایلاک در رابطه با وضعیت پایش را خوانده‌ام و حالا خیلی خوب می‌دانم که هنوز هم یکی از ترکش‌هایی که در پای چپش هست چطور اجازه‌ی راه رفتن معمولی را به او نمی‌دهد. به خودم گوش زد می‌کنم تا تمرکزم را از روی کاری که مشغول انجامش هستم، از دست ندهم. نفس کوتاهی می‌کشم و چند پله‌ی دیگر به پایین می‌روم... فاصله‌ی بین من و ایلاک کمی زیاد می‌شود. به پایین رفتن از پله هایی که ارتفاع بین آن‌ها کمی زیادتر از حد معمول هم هست، سرعت می‌دهم تا مبادا از دستش دهم. پله‌ها را دو تا یکی به پایین می‌روم، هر چند ثانیه مکثی می‌کنم و نگاهی به پایینتر می‌اندازم که غافلگیر نشوم؛ اما به یک باره متوجه می‌شوم دری که به سمت طبقه‌ی پایین باز می‌شود در حال تکان خوردن است و این یعنی ایلاک از مسیر پله‌های اضطراری خارج شده است. نویسنده: @RomanAmniyati - پایان قسمت دوازدهم - ❌ کپی با ذکر نام نویسنده و قید آی‌دی کانال مجاز است❌
- رمان امنیتی - - قسمت سیزدهم - اول فکر می‌کنم که با تکان دادن درب سعی در اجرای عملیات فریب دارد، پس پیش دستی می‌کنم و فورا به پایین پله‌ها چشم می‌دوزم. چشم‌هایم را ریز می‌کنم تا قدرت بینایی‌ام بیشتر شود، تمام توانم را متمرکز روی چشم‌هایم می‌کنم. نباید بگذارم به همین سادگی‌ها از چنگم دربرود. به سطح پله‌ها خیره می‌شوم تا شاید پخش شدن گرد و غبار در فضا بتواند من را از این دو راهی نجات دهد. چیزی مشخص نیست و جز اینکه به احتمال خارج شدنش از راه پله فکر کنم، چاره‌ی دیگری برایم نمی‌ماند. بلافاصله برمی‌گردم و خودم را به بدنه‌ی درب می‌چسبانم و سعی می‌کنم از پنجره‌ی کوچک مستطیلی‌اش به راهروی طبقه‌ای که میزبان ایلاک رون است، نگاه کنم. مردم با خیالی آسوده در حال رفت و آمد به داخل اتاق‌هایشان هستند. بعضی با صدای بلند می‌خندند و بعضی مشغول تماس با تلفن همراه هستند. هر کسی به کار خودش مشغول است و من با چشم‌هایم یک به یک مسافران این طبقه را آنالیز می‌کنم تا شاید بتوانم ردی از ایلاک پیدا کنم. مطمئن نیستم که خودش باشد؛ اما مردی با شکل و شمایل او و یک کوله‌ی قرمز به طرف سرویس بهداشتی می‌شود. به دور و اطراف نگاهی می‌اندازم و بعد از آن که از امن بودن فضا مطمئن می‌شوم، کلت کمری‌ام را مسلح می‌کنم و زیر پیراهنم قرار می‌دهم تا در صورت لزوم از آن استفاده کنم. به آرامی درب را باز می‌کنم و در میان زن و مردهایی که به دور از دغدغه‌های من در این مجموعه‌ی بزرگ در حال خوش گذرانی هستند، به سمت سرویس بهداشتی می‌روم. از چهارچوب درب سفید رنگ سرویس عبور می‌کنم و وارد فضای مستطیل گونه‌ای می‌شوم که در هر دو طرف درب‌های کوچکی قرار گرفته است. دو نفر در حال شست و شوی دست هایشان هستند و تا جایی که من می‌توانم نگاه کنم، درب بقیه‌ی سرویس‌ها باز و داخلشان خالی است. نمی‌توانم از روی حدس و گمان به ادامه‌ی عملیات تعقیب و مراقبت بپردازم. کمی صبر می‌کنم تا آن دو نفر از فضای سرویس خارج شوند، سپس یک به یک درب‌های نیمه باز را چک می‌کنم. حدود دوازده درب در هر طرف فضای سرویس قرار گرفته است. تا میانه‌ی راه می‌رسم و می‌خواهم با نوک پا یکی دیگر از درب‌های نیمه باز را امتحان کنم که ناگهان یک نفر از درون سرویس درب را باز می‌کند. در کسری از ثانیه خودم را عقب می‌کشم، نمی‌دانم باید از اسلحه‌ام استفاده کنم و با او رو در رو شوم یا خیر. چند ثانیه مکث می‌کنم و سپس با لبخند به صورت پیرمردی که با لباس عربی از داخل سرویس خارج می‌شود، لبخند می‌زنم و به آرامی خودم را عقب می‌کشم تا از من فاصله بگیرد. هنوز قلبم از اتفاقی که می‌افتد در حال تند زدن است که ناگهان درب یکی دیگر از سرویس‌ها باز می‌شود و زنی با کفش‌های پاشنه دار و پیراهن بلندی که به تن دارد از درون سرویس خارج می‌شود. بلافاصله به صورتش نگاه می‌کنم. موهایش بلوند و چشم‌هایش سبز است. از این فاصله می‌توانم تشخیص دهم که رنگ چشم‌هایش بدون استفاده از لنز سبز است. کیفش را روی دستش انداخته و بی تفاوت به اینکه درون سرویس مردانه است، از کنارم رد می‌شود. پیرمرد با همان قد نسبتا خمیده دست‌هایش را زیر شیر آب می‌گیرد و سپس با لباسش خشک می‌کند، در کسری از ثانیه به دور کمرش چشم می‌دوزم. انگار وسیله‌ای به زیر پیراهنش دارد. مطمئن نیستم؛ اما ممکن است اسلحه به همراه باشد. به هر دو آن‌ها مشکوکم، به زنی که با شمایل اروپایی سر از سرویس بهداشتی مردانه در آورده و پیرمردی که سنگینی نگاه و آن وسیله‌ی زیر لباسش حسابی فکرم را به خودش مشغول کرده است. هنوز دو درب برای چک کردن باقی مانده است و من در شرایط بسیار سختی گیر افتاده‌ام. نه می‌شود ریسک کنم و بی‌خیال آن دو درب شوم و نه می‌توانم احتمال حضور ایلاک در همان دو سرویس را به جان بخرم. نفس کوتاهی می‌کشم و به سرعت با نوک انگشت به درب اول می‌کوبم... خالی است. فورا به سراغ درب آخر می‌روم، قبل از باز کردن درب متوجه بند کیفی می‌شوم که روی توالت فرنگی رها شده است. بی‌مکث اسلحه‌ام را ز بند کمرم بیرون می‌کشم و به طرف درب می‌گیرم، سپس با نوک اسلحه درب را باز می‌کنم و... نویسنده: @RomanAmniyati - پایان قسمت سیزدهم - ❌ کپی با ذکر نام نویسنده و قید آی‌دی کانال مجاز است❌
- رمان امنیتی - - قسمت چهاردهم - عجیب است که این یکی هم خالی است. مات و مبهوت به کوله‌ی قرمز و لوازم آرایشی که رویش رها شده نگاه می‌کنم. در کسری از ثانیه تمام تصاویری که در چند لحظه‌ی قبل دیده بودم از پیش چشم‌هایم می‌گذرد. تصویر خمیده‌ی آن پیرمرد و صورت آرایش کرده‌ی زنی که پا به سرویس مردانه گذاشته بود... ناگهان با کنار هم گذاشتن قطعات پازل متوجه می‌شوم که سوژه‌ام با تغییر لباس قصد دارد تا خودش را به شکل زن درآورده و از چنگ ما فرار کند. آه کوتاهی می‌کشم و بی مهابا برمی‌گردم تا به دنبال آن زن بروم؛ اما ناگهان با ضربه‌ای محکم به صورتم رو به رو می‌شوم. چشم‌هایم از شدت سنگینی مشتی که به صورتم خورده بسته می‌شود و کمرم به دیوار می‌چسبد. گیج می‌شوم، نمی‌دانم باید چه کار کنم. به اسلحه‌ی درون دستم فکر می‌کنم و تصمیم می‌گیرم تا دستم را بالا بیاورم؛ اما او پیش دستی می‌کند و با حرکتی سریع به روی عصبی که درست در وسط دستم قرار گرفته می‌کوبد تا انگشتانم بی‌اختیار از هم باز شوند و اسلحه‌ام به روی زمین بیافتد. با دست دیگر به صورتش می‌کوبم و پایم را بلند می‌کنم تا ضربه‌ای به قفسه‌ای سینه‌اش بکوبم؛ اما با عکس العملی سریع‌تر پایم را کنار می‌زند و خودش را به من نزدیک می‌کند. طوری با سرعت این کار را انجام می‌دهد که در چشم بهم زدنی صورتش درست مقابل صورتم قرار می‌گیرد. دیگر مکث نمی‌کند و با ضربه‌ی زانو به شکمم من را تا می‌کند، سپس دستانش را به دور گردنم آویز می‌کند و با تمام توان می‌چرخاند. صدای شکستن استخوان‌های گردنم در فضای سرویس پخش می‌شود. به یک باره نفسم بند می‌آید و متوجه خر خر کردن گلویم می‌شود. با دست گردنم را فشار می‌دهم و نگاهش می‌کنم. نمی‌توانم ادامه دهم، شل می‌شوم و می‌خواهم به جلو بیافتم که با لبخندی وحشتناک من را نگه می‌دارد و با ضربه‌ای آرام که از کف دستش به سینه‌اش منتقل می‌شود، من را به درون سرویس پرت می‌کند. نمی‌‌توانم نفس بکشم. پاهایم ناخودآگاه به روی زمین کشیده می‌شود... سینه‌ام سنگین شده و تنم شروع به لرزیدن کرده است. ایلاک رون طوری که گویا اصلا من را نمی‌بیند، کوله‌اش را در دست می‌گیرد و می‌خواهد برود که ناگهان صدای لرزش موبایلم او را متوقف می‌کند. لعنتی... این چه وقت زنگ زدن است. نمی‌توانم نفس بکشم، با دست مچ پایش را فشار می‌دهم؛ اما او طوری رفتار می‌کند که انگار اصلا وجودم را در آن کابین دو در دو احساس نمی‌کند و همین هم باعث می‌شود تا بیشتر از قبل خودم را ببازم. ایلاک خونسرد دستش را درون جیبم می‌کند و گوشی همراهم را بیرون می‌آورد، سپس کابلی از درون کیفش درمی‌آورد تا قفل موبایلم را بشکند. من زیر پایش افتاده‌ام و در حالی که از شدت تنگی نفس برای یک دم و بازدم دیگر در حال تلاش هستم، رفتارش را می‌بینم. چشم‌هایم را می‌بندم، با تمام توان از راه بینی‌ام نفس می‌کشم؛ اما فایده‌ای ندارد... انگار قرار نیست ذره‌ای اکسیژن از راه گلو به ریه هایم برسد. بدنم بیشتر از قبل می‌لرزد، ایلاک نیم نگاهی به من می‌اندازد و گوشی‌ و کابلش را به ته جیبش سر می‌دهد. انگار موفق شده که قفل گوشی‌ام را بشکند. آرزو می‌کنم بمیرم... اینگونه نفس کشیدن از صدبار مردن سخت‌تر است. مدام می‌لرزم و به قدری فشار و درد را متحمل می‌شوم که می‌توانم حدس بزنم حالا صورتم سیاه شده است. ایلاک چند جمله‌ای را با گپشی من تایپ می‌کند و من می‌دانم که نقشه‌ی شومی در سرش دارد؛ اما نمی‌توانم کاری از پیش ببرم. پاهایم روی زمین کشیده می‌شود و چند تکان شدید می‌خورم و در حالی که چشم‌هایم در حال بسته شدن است، ایلاک رون را می‌بینم که درب سرویس را کاملا با آرامش می‌بندد و از پیش چشم‌هایم محو می‌شود. نویسنده: @RomanAmniyati - پایان قسمت چهاردهم - ❌ کپی با ذکر نام نویسنده و قید آی‌دی کانال مجاز است❌
. 📚 آیین رونمایی 📙 کتاب برای آزادی با حضور نویسنده محترم آقای علیرضا سکاکی زمان پنج شنبه ۱۶ آذرماه ساعت ۸ صبح تالار اجتماعات اداره کل ورزش و جوانان خراسان رضوی عزیزانی که ساکن مشهد مقدس هستند می‌توانند با حضور در این مراسم از تخفیف ویژه رونمایی کتاب همراه با امضای نویسنده بهرمند شوند. 🍃🍃🍃
- رمان امنیتی - - قسمت پانزدهم - «فصل سوم: ایلاک رون» آرام و با احتیاط قدم می‌زنم. با اینکه بارها و بارها قدم زدن با کفش‌های پاشنه بلند و زنانه را در خانه تمرین کرده‌ام؛ اما خیلی خوب می‌دانم که حالا اوضاع متفاوت است و اولین اشتباه می‌تواند به زندگی‌ام پایان دهم. ماموری که در حال تعقیب کردن من است خیلی زود وارد سرویس بهداشتی می‌شود. خوش شانس هستم که پیرمردی لنگ زنان از کنارم رد می‌شود و مامور را برای مقابله‌ی مستقیم با من مردد می‌کند. به هر حال اینجا امارات است و قوانین مخصوص به خودش را دارد. آن‌ها نمی‌توانند بی گدار به آب بزنند. من هم نمی‌توانم با واکنشی هیجانی او و همکاران احتمالی‌اش را هوشیار کنم تا به سادگی هر چه بیشتر مسیرهای فرارم مسدود شود. می‌خواهم بدون آنکه به او توجهی کنم از کنارش رد شوم؛ اما نمی‌شود... او ایستاده و صاف به چشم‌هایم خیره شده است. چشم‌هایش قهوه‌ای روشن است و ریش‌های بور زیر نور لامپ‌های سرویس بهداشتی می‌درخشد. رنگ پوستش سفیدتر از ایرانی‌هاست... شک ندارم که برای ایران کار می‌کند؛ اما احساس می‌کنم تبعه‌ی یونان یا دورگه‌ی یونانی و ایتالیایی باشد. نفس کوتاهی می‌کشم و بازدم هوایی که وارد ریه‌هایم شده را با لبخند خارج می‌کنم. مطمئن نیستم که من را هنگام ورود به سرویس بهداشتی دیده باشد. هر چند که با این شرایط چاره‌ای هم ندارم و فعلا باید صبر کنم و صد البته با اعتماد به نفس به صورتش زل بزنم و نقش خانم محترمی را بازی کنم که اشتباهی سر از سرویس بهداشتی مردانه درآورده است. از من چشم برمی‌دارد و به پیرمردی که خمیده راه می‌رود تا دست‌هایش را بشورد نگاه می‌کند. من هم برای چند ثانیه به پیرمرد خیره می‌شوم، می‌خواهم نفر سومی که بین من و او قرار گرفته را از پنجره‌ی چشم های رقیبم تماشا کنم. ابروهایش پرپشت و سیبیل کم‌رنگی به صورتی دارد. ریش‌هایش را کاملا تراشیده که از این جهت او را شبیه به من می‌کند و زیر کتی که به تن دارد کمی برآمده و همین من را امیدوار می‌کند تا از قاب چشم رقیب آن پیرمرد را به چشم مضنون ببینم. تمام این اتفاقات در کسری از ثانیه رخ می‌دهد. سرم را می‌چرخانم و به نیروی تعقیب نگاه می‌کنم. مردد است و این تردید تنها فرصتی است که می‌تواند من را از این مخمصه رها کند. بدون آن که بخواهم ترس و دلهره‌ای به دلهره‌ای به دلم راه بدهم از کنارش رد می‌شوم و سپس به کمک آیینه سرویس بهداشتی رفتارش را دنبال می‌کنم که سراغ دو دری می‌رود که نمی‌داند درونش چه خبر است. درب اول را باز می‌کند، پوچ است. حالا او هم به این یقین رسیده یا باید بین ما دوتا یکی را انتخاب کند و یا شکارش پشت درب آخرین سرویس است. با گوشه‌ی چشم پیرمرد را می‌پاییم که از کنارم رد می‌شود. ماموری که دنبالم افتاده به درب آخر سرویس رسیده... الان است که کیف و لوازم آرایشم را ببیند. در چشم بهم زدنی محیط را رصد می‌کنم و از خلوتی سرویس بهداشتی استفاده می‌کنم و به سمتش برمی‌گردم. آخرین درب را با احتیاط باز می‌کند، تمام توجه‌ش به غافلگیر کردن من است؛ اما خبر ندارد که من درست پشت سرش ایستاده‌ام. به محض اینکه از خالی بودن سرویس بهداشتی مطمئن می‌شود، برمی‌گردد تا ردم را بزند؛ اما مجالش نمی‌دهم. بلافاصله با ضربه‌ای حساب شده به عصب‌های روی دستش، انگشتانش را از هم باز می‌کنم تا خلع سلاح شود. سپس در چشم بهم زدنی برمی‌گردد و با مشت به صورتم می‌کوبد و بعد پایش را بالا می‌آورد تا ضربه‌ای کاری به قفسه‌ی سینه‌ام بزند؛ اما من پیشدستی می‌کنم و پایش را رد می‌کنم و به او نزدیک می‌شوم و با ضربه‌ای مهار نشدنی به گلویش می‌زنم تا راه تنفسی‌اش را مسدود کنم و سپس با کف دست به سینه‌اش می‌کوبم و او را به درون سرویس پرتاب می‌کنم. نفس‌هایم سریع می‌شود، می‌خواهم زودتر فرار کنم؛ اما فکر بهتری به سرم می‌زند. گوشی موبایلش را برمی‌دارم و بی‌توجه به دست و پا زدن‌هایش فلش مخصوص رمز گشایی را واردش می‌کنم. خطی با حاشیه‌ی سبز رنگ در وسط سیاهی صفحه‌ی روی گوشی‌ام نقش می‌بندد و خیلی زود پر می‌شود تا قفل گوشی همراه او بشکند و دسترسی من به تمام اطلاعاتی که دارد باز شود. فورا پیامی که برایش ارسال شده را باز می‌کنم و با خواندن محتوای پیامی که روی خط امنش آمده، مطمئن می‌شوم که با نیروهای اطلاعاتی ایران طرف هستم. کلماتی که خوانده‌ام را دوباره مرور می‌کنم: -سوژه وارد سرویس شد، ممکنه تغییر چهره داشته باشه، منتظر اطلاعات جدید هستیم. سپس به فارسی جواب می‌دهم: -حدستون درسته، سوژه با پوشش یه پیرمرد خمیده از سرویس زد بیرون. سپس گوشی همراه نیرو را به طرفش پرت می‌کنم و بی‌توجه به اینکه نفس‌های آخرش را می‌کشد، از سرویس خارج می‌شوم تا بتوانم با یک ضد تعقیب سنگین، نفر دوم را شناسایی کنم. نویسنده: @RomanAmniyati - پایان قسمت پانزدهم -
🚨منتشر شد| کتاب «برای آزادی» ✍🏻به قلم علیرضا سکاکی 📔مستند داستانی‌امنیتی از اغتشاشات پاییز ۱۴۰۱ 📖تعداد صفحات: ۳۰۴ 💳قیمت پشت جلد: ۱۳۲ هزارتومان 🔻"برای آزادی" کتابی در خصوص وقایع و آشوبهای پاییز سال گذشته است که با روایتی داستان‌گونه، سیر تحولات آن ایام و شهادت مدافعان امنیت را به نقل از خبرگزاری های رسمی کشور نقل می کند. 🔖از این نویسنده آثار دیگری چون "یک‌و‌بیست" و "سوژه ترور" به چاپ رسیده است. پاتوق کتاب اینجاست👇👇 https://eitaa.com/joinchat/2524643445C2c140c016c
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
- رمان امنیتی - - قسمت شانزدهم - نفسم را به بیرون پرتاب می‌کنم و از آیینه‌ی بزرگی که رو به رویم قرار داده شده کمک می‌گیرم تا سر و وضعم را مرتب کنم. مشتی که آن عوضی به صورتم کوبید، رد کم‌رنگی از خون را از کنار بینی‌ام جاری کرده و ناچار می‌شوم که به کمک یک دستمال کاغذی و کمی کرم، اقدامی سریع برای محو کردن جای مشتی که خورده‌ام، داشته باشم. بعد از اینکه خیالم از بابت صورتم راحت می‌شود، کنار درب خروجی سرویس بهداشتی مکث می‌کنم تا در بین افرادی که در این طبقه رفت و آمد دارند و سعی می‌کنند تا به بهترین شکل ممکن از تعطیلات خود استفاده کنند، پیرمرد خمیده‌ای که درون سرویس بود را پیدا کنم. هنوز بخاطر شدت درگیری‌ام با آن نیروی ایرانی نفسم جا نیامده است. به درب بیرونی سرویس بهداشتی تکیه می‌دهم و شبیه عقابی که در آسمان به دنبال طعمه‌اش می‌گردد سعی می‌کنم تا آن پیرمرد لعنتی را پیدا کنم. همان‌طور که تمام حواسم متمرکز به روی یافتن آن مردخمیده است، سایه‌ای در نزدیکی‌ام احساس می‌کنم. فورا به سمت مرد قوی هیکلی که کنارم ایستاده می‌چرخم... از نیروهای حفاظتی برج است، لبخند می‌زنم و شانه‌ای بالا می‌اندازم. با اخم به تابلوی سرویس بهداشتی مردانه اشاره می‌کند. برای اینکه بداند متوجه منظورش شده‌ام، سرم را تکان می‌دهم و کف دست‌هایم را بهم می‌چسبانم و نزدیک سینه‌ام نگه می‌دارم. نمی‌توانم بیش از این صبر کنم. به سمت پله‌های برقی راه می‌افتم تا به درب خروجی برج نزدیک شوم. ناگهان فکرم به سمت تیلور پرت می‌شود... به مردی که نتوانست در تور مامورهای ایرانی قرار نگیرد و اشتباه او یا یکی از اعضای تیمی که در اختیارش بود، نتیجه‌ی سال‌ها زحمت و سرمایه‌گذاری موساد را به باد داد و همین حالا هم من را بخاطر ندانم کاری‌های خودش و ضعفی که در ضد تعقیب‌هایش داشت، در معرض خطر بزرگی قرار داد. گوشی همراهم را از داخل کیفم بیرون می‌آورم و یک نقطه برای رئیس ارسال می‌کنم. درب بیرونی برج که باز می‌شود، به یک باره موجی از هوای تازه به سمت صورتم سرازیر می‌شود. نفس عمیقی می‌کشم و به این فکر می‌کنم که باید هر چه زودتر از اینجا فاصله بگیرم و لباس‌هایم را عوض کنم. بعد از چند بار ضد تعقیب پیاده و مطمئن شدن از اینکه توانسته‌ام از دست نیروهای ایرانی خلاص شوم، وارد محوطه‌ی پارکینگ می‌شوم و با آسانسور خودم را به طبقه‌ی منفی یازده می‌رسانم... سپس به کمک دستگاه بسیار ریزی که درون گوشم جاسازی شده، از مامور مراقبم سوال می‌کنم: -طبقه‌ی من امنه؟ می‌خوام لباس عوض کنم. فورا جواب می‌دهد: -مشکلی نیست، از پارک کردن آخرین ماشین دست کم نیم ساعت گذشته و بعدش هم با هماهنگی ما کسی مجوز پارک توی طبقه‌ی شما رو نداشته. همانطور به آیینه‌ی آسانسور خیره شده‌ام از او تشکر می‌کنم‌ و نگاهی به تلفن همراهم می‌اندازم. یک پیام روی خط امنی که در دست دارم آمده، بدون مکث بازش می‌کنم. با خط عبری برایم نوشته: -مهمونتون خداحافظی کرد. لبخندم پر رنگ‌تر می‌شود. تیلور یکی از دوستان و همکاران خیلی خوب و قدیمی‌ام در موساد بود؛ اما نمی‌توانستم با حذف او مخالفت کنم. من برای سرزمین مقدس و تمام یهودیان دنیا عاملی مهم و استراتژیک هستم. موساد به من آموخته که بهتر از هر کس دیگری به این موضوع واقف باشم. آن‌ها سال‌های سال برای آموزش و یادگیری و بالا بردن بهره‌ی هوشی‌ام به شیوه‌های گوناگون سرمایه‌گذاری کردند و آن احمق... با آن همه‌ی تجربه‌ی کار اجرایی و عملیات‌های موفق برون مرزی داشت جانم را به خطر می‌انداخت. شک ندارم که او هم به جای من بود، همین تصمیم را می‌گرفت و دستور به حذفم می‌داد... این درسی است که سازمان به هر دوی ما آموخته است. آه کوتاهی می‌کشم و تلفنم را درون کیف دستی زنانه‌ام می‌گذارم و از آسانسور خارج می‌شوم. محوطه‌ی پارکینگ کاملا تاریک است، با هماهنگی لامپ‌های این طبقه خاموش شده تا دوربین‌ها موفق به ثبت تصاویری واضحی از ما نشوند. مدل‌های مختلف ماشین در ردیف‌هایی که از قبل تعیین شده پارک کرده‌اند و صدای فن‌های بزرگ تهویه‌ی هوا در فضای پارکینگ حکم فرما شده است. به چپ و راستم نگاهی می‌اندازم و به سمت منطقه‌ای قدم برمی‌دارم که می‌دانم نقطه‌ی کور دوربین‌های مداربسته است. فورا لباس‌هایم را عوض می‌کنم و با یک شلوار لی گشاد دودی رنگ و یک بافت زرشکی و کاپشن سرمه‌ای سوار ماشینم می‌شوم. دستمال مرطوبم را از درون داشبورد برمی‌دارم و در چشم بهم زدنی آرایش صورتم را پاک می‌کنم تا دوباره همان ایلاک رون همیشگی شوم... همان مردی که به مرد سایه‌ها معروف است. نویسنده: @RomanAmniyati - پایان قسمت شانزدهم - ❌ کپی با ذکر نام نویسنده و قید آی‌دی کانال مجاز است❌
- رمان امنیتی - - قسمت هفدهم - دستم را روی دنده ماشین محکم می‌کنم و حرکت می‌دهم. بلافاصله از پارکینگ خارج می‌شوم، شش دانگ حواسم به دور و اطرافم جمع است. با اینکه برج پارکینگ‌های مختلف و خروجی‌های زیادی دارد و احتمال اینکه بتوانند ردم را بزنند بسیار اندک است؛ اما ریسک نمی‌کنم. مدام از آیینه‌های داخل ماشین کمک می‌گیرم تا مبادا در تور نیروهای امنیتی ایران قرار گرفته باشم. مضطربم، دست و پایم سست شده و از درون در حال لرزیدن به خودم هستم. حال شناگری را دارم که به کمک جریان آب و به لطف تجربه‌ی زیادش توانسته از درون دهان کوسه‌ای به بیرون بپرد؛ اما اینکه همیشه شانس با من یار باشد یا خیر را نمی‌دانم... چهارراهی که پیش رویم قرار گرفته را به سمت چپ می‌پیچم و به یک باره متوجه ماشینی می‌شوم که با فاصله‌ی چند متر در پشت سر من در حال حرکت است. ابروهایم ناخودآگاه به یکدیگر گره می‌خورند، بار دیگر احساس خطر شبیه خونی که در رگ‌هایم پمپاژ می‌شود، تمام بدنم را در بر می‌گیرد. کمی سرعتم را بیشتر می‌کنم و وارد پمپ بنزین می‌شوم. ماشینی که به آن مشکوک بودم از کنارم عبور می‌کند، فورا خط ماهواره‌ای‌ام را که قابلیت ردگیری ندارد از درون داشبورد ماشین بیرون می‌آورم و شماره کسی را می‌گیرم که مامور تامین است. شمعونی از آن سوی خط بدون مکث جواب می‌دهد: -سلام، روز بخیر. آه کوتاهی می‌کشم: -سلام. امروز هوا خیلی ابریه، منم چتر همراهم نیست. طوری خونسرد و سریع پاسخ می‌دهد که گویا از قبل متوجه درخواستم شده است: -دقیقا چه کمکی ازم برمیاد؟ چتر می‌خوای یا سرپناه؟ چند ثانیه صبر می‌کنم، وحشت زده به آیینه وسط ماشینم نگاه می‌کنم و می‌گویم: -سرپناه. کلمات را درست پشت سر هم بیان می‌کند: -جای نگرانی نیست. ماشینت رو همون گوشه و کنار پارک کن و بیا این سمت خیابون... توی همین ماشین سفیده که کنار داروخونه وایستاده... متعجب به آن طرف خیابان نگاه می‌کنم و چراغ‌های ماشین سفیدی که رویش به سمتم است خاموش و روشن می‌شود. فورا ماشینم را به گوشه‌ای از خیابان می‌سپارم و به آن سمت دیگر می‌روم. دو نفر درون ماشین نشسته‌اند که تا به حال آن‌ها را ندیده‌ام. چهره‌شان کاملا معمولی است. به محض نشستن روی صندلی می‌گویم: -اوضاع داخل برج اصلا مناسب نیست، مجبور شدم بادیگاردهای خودمم دور بزنم... نمی‌تونستم ریسک کنم و از سلامتشون مطمئن بشم، اونا... اونا تا بیخ گوشم رسیدند و این اصلا خوب نیست. مردی که روی صندلی جلو و کنار راننده نشسته، بدون آن که به سمتم برگردد، می‌گوید: -اوضاع اونقدری هم که می‌گید بد نبوده... اونا دو نفر بودند و شما هم کارتون خیلی خوب انجام دادید. نمی‌دانم از خونسردی بیش از حدش عصبی می‌شوم یا از اینکه هنوز نتوانسته شرایطم را به درستی درک کند و من را به خوبی بشناسد. صدایم را بلندتر می‌کنم: -یعنی چی که اوضاع بد نبوده؟ ما داریم یکی یکی مثل اردک شکار می‌شیم و امنیت نداریم... می‌دونید این یعنی چی؟! چند لحظه‌ای سکوت مطلق در ماشین شکل می‌گیرد و بعد همان نفر جلویی با حرکت دست از راننده می‌خواهد که حرکت کند. با گوشه‌ی چشم به پشتم نگاه می‌کنم و سپس به صندلی‌ام تکیه می‌دهم. آب دهانم را قورت می‌دهم و از چشم‌های سرخم کمک می‌گیرم تا در تله‌ای دوباره گیر نکنم. من بهتر از هر کسی می‌دانم که سرچشمه‌ی این تهدیدها از کجاست و چرا در تیررس نیروهای امنیتی سپاه پاسداران قرار گرفته‌ام... ترور صیاد خدایی در تهران آن‌ها مصمم‌تر کرده تا از کینه‌ی قدیمی عقده گشایی کنند. بارها و بارها و از مسیرهای مختلف خبری به گوشم رسیده بود که در لیست ترور انتقام سپاه قرار گرفته‌ام؛ اما کم توجهی‌ام به اخبار مهمی که شنیده‌ام کار را به جایی رساند که مجبور شوم به صورت تن به تن با آن‌ها مبارزه کنم و همه‌ی این‌ها یک سر منشا بیشتر ندارد... من خوب می‌دانم که همه‌ی این اتفاقات به آن شب لعنتی برمی‌گردد... به سوم ژانویه سال دو هزار و بیست و سه... به ماجراهای آن نیمه شب نفرین شده‌ در فرودگاه بغداد... به ترور ژنرال سلیمانی... نویسنده: @RomanAmniyati - پایان قسمت هفدهم - ❌ کپی با ذکر نام نویسنده و قید آی‌دی کانال مجاز است❌