داستان امنیتی #حریم_امن
- قسمت شانزدهم -
حاج صادق چرخی میزند و رو به من میکند:
-عماد میگه یارو از مرز رد شده و با اتوبوس داره میاد سمت ترمینال جنوب، باید اونجا تحویلش بگیرید.
سری تکان میدهم و میپرسم:
-آقا معلومه کی میرسه؟
حاج صادق کمی فکر میکند:
-گمونم تا یکی دو ساعت دیگه برسه. شما تیمت رو جمع کن برو سمت ترمینال جنوب، منم خبر جدید گرفتم بهت میرسونم.
چند قدمی بیشتر از حاج صادق دور نمیشوم که دوباره صدایم میکند:
-کمیل جان، فقط این یارو گم نشهها.
دستم را روی چشمم میگذارم:
-به روی چشم، خیالتون راحت آقا.
حاج صادق سری به تایید تکان میدهد و من همانطور که به سمت درب خروج سایت میدوم، بیسیم دستیام را از بند کمرم آزاد میکنم و میگویم:
-از کمیل به بچههای تیم واکنش سریع، در سریعترین حالت ممکن ترمینال جنوب میبینمتون. دوستانی که صدام رو شنیدن تایید بدن.
صدای شفیعی را میشنوم:
-یا علی.
سپس باقر و حسین و مهدی سعیدیفر تایید میدهند تا خیالم که از بابت سرشبکههایم راحت شود. با اشارهی دست از سید میخواهم تا خودش را به من برساند. لحظهای مکث میکنم و زیر گوشش میگویم:
-با کدوم سلاح ضریب خطای کمتری داری؟ سریع خودت رو مسلح کن پایین منتظرتم، بجنب پسر.
پلهها را دو تا یکی پایین میروم و موتور پالس مشکی رنگ و بدون پلاکی که مخصوص تردد اعضا در مواقع حساس است را از پارک در میآورم.
سید هم با کولهای تقریبا نیم متری خودش را به من میرساند. کولهای که اسلحهی مخصوص به خودش را درون آن حمل میکند، سلاحی مشابه سیاوش که طول و وزنی کمتر از آن دارد و هیچ هدفی را زنده نخواهد گذاشت.
با موتور که به سمت ترمینال حرکت میکنیم، سید میپرسد:
-یارو میخواد توی ترمینال عملیات کنه؟
همانطور که حواسم هست تا بین ماشینها گیر نیافتم، میگویم:
-معلوم نیست؛ ولی عقل حکم میکنه ما آماده باشیم تا بتونیم واکنش به موقع داشته باشیم.
سید چیزی نمیگوید. میتوانم حدس بزنم که مشغول صلوات فرستادن است، رفتارهای قبل از عملیاتش را خیلی خوب میشناسم. کف دستم روی دستگیرهی موتور عرق میکند، با این تجربهی رویارویی با تکفیریها را در قلب پایتخت خودشان در رقه دارم؛ اما این اولین بار است که من فرماندهی عملیات را به عهده میگیرد و همین نیز کارم را سختتر از قبل میکند. وارد محیط ترمینال جنوب که میشویم، حاج صادق از طریق بیسیم توی گوشم میگوید:
-یه اتوبوس همین الان وارد شد، سوژه یا مسافر ایم اتوبوسه یا با اتوبوسی که یک ساعت و چهل دقیقهی دیگه میرسه میاد.
نفس کوتاهی میکشم:
-ممنونم آقا.
حاج صادق تاکید میکند:
-دوباره نگم آقاجون، خیلی حواست باشه که از زیر دستت در نره یا خدایی نکرده اونجا شلوغ کاری راه نیافته.
یک چشم میگویم و در سطح ترمینال چشم میچرخانم. سید میگوید:
-با اجازه من بر مستقر بشم.
دستش را میگیرم:
-فقط خیلی حواست رو جمع کن، ممکنه مسافر همین اتوبوس باشه.
سید سری تکان میدهد و به سرعت به سمت پشت بام مشرف به فضای داخلی ترمینال میرود. من نیز آخرین هماهنگیها را با بقیهی اعضای تیم واکنش سریع انجام میدهم تا در صورت رویت سوژه همه چیز مطابق برنامه پیش برود.
سپس گردن موتورم را قفل میزنم و سوار پرشیای سفیدرنگ سازمان میشوم تا ازطریق لبتاپی که روی پای مهدی سعیدیفر باز است بتوانم تصاویر مسافرین را ببینم.
مهدی شاسی بیسیم را فشار میدهد:
-سجاد جان کیفت رو بالاتر بگیر صورت مسافر توی کادر باشه.
چند لحظه مکث میکند و سپس ادامه میدهد:
-عالی، عالیه... همین رو فیکس کن.
عکس سوژه را به دست می گیرم و چهار چشمی به مانتیور خیره میشوم تا بتوانم افرادی که پیاده میشوند را به وضوح ببینم.
نویسنده:
#علیرضا_سکاکی
پخش هر شب از کانال رمان امنیتی:
@RomanAmniyati
➖➖➖➖➖➖➖➖➖➖➖➖➖➖
کپی بدون قید آیدی کانال و ذکر نام نویسنده، به هیچ عنوان مورد رضایت صاحب اثر نیست
داستان امنیتی #حریم_امن
- قسمت هفدهم -
زنها و مردها یکی پس از دیگری از پلههای اتوبوس پایین میآیند و تصاویر آنها با کمک دوربین کوچکی که روی کیف دستی همکار ما کار گذاشته شده است، به روی صفحهی مانیتور نقش میبندد. مردی با عصا و دست لرزان از اتوبوس پیاده میشود و کولهاش را روی دوشش جا به جا میکند. بلافاصله از مهدی سوال میکنم:
-همین نیست؟
مهدی نگاهی به عکسی که از سوژه دارم میاندازد و به تصویر پیرمردی که از اتوبوس پیاده شده چشم میاندازد. کمی مکث میکند و میگوید:
-چی بگم، به نظر میاد خودش باشه...
آه کوتاهی میکشم و در دلم جای عماد را خالی میکنم، همیشه این گرههای کور به دست او باز میشد. به مهدی نگاه میکنم:
-شش دانگ حواست رو بده روی صورت مسافرها و اگه به نتیجهای هم رسیدی خبرم کن.
مهدی به نشان تایید سر میدهد و من از ماشین پیاده میشوم. باید سوژه را از نزدیک ببینم، من بهتر از تمام نیروهای حاضر در صحنه میدانم که اگر با رو در رو شوم میسوزم و تا انتهای عملیات نباید دور و برش آفتابی شوم؛ اما حالا شرایط طوری نیست که بخواهم به فکر خودم باشم. اگر یک درصد سوژه با پوشش از توری که برایش پهن کردیم جان سالم به در ببرد، آن وقت ما میمانیم و یک عامل انتحاری و تهران بزرگ.
قدم زنان به سمت سوژه میروم. مهندس که با هلی شاتهای سازمان نظارهگر معرکه است، هشدار میدهد:
-آقا کمیل جسارتا بعد از این ستون با مسافرهای اتوبوس رو در رو میشید.
شاسی مخفی بیسیمم را فشار میدهم:
-میدونم، مشکلی نیست.
خورشید از لای ابرها راهی برای تابیدن پیدا میکند و توی چشم میزند. در دلم این تابش بد موقع آفتاب را لعنت میکنم. پیرمردی که حسابی من را به شک انداخته است، بیست سی متری با رانندگانی که برای سوار کردن مسافر دربستی به هم یک وری نگاه میکنند، نزدیک میشود.
نمیتوانم اجازه دهم که به همین سادگی سوار تاکسی شود و ما را به دنبال خودش بکشاند. سرم را پایین میاندازم و آفتاب را بهانه میکنم تا جلوی صورتم را بپوشانم، سپس سید را صدا میکنم:
-این پیرمرده رو که کوله داره زیر نظر بگیر، فقط فعلا مطمئن نیستم. یه وقت کار زیاد نکنی.
سید تایید میکند. باید مطابق ایدهای که در سر دارم پیش بروم. بدون هیچگونه جلب توجهی جلو میروم و یک قدم از او رد میشوم.
رانندهها یک بند فریاد میزنند:
-دربست؟ کجا میری آقا؟ میدون آزادی؟ دربست تا جلو در خونه؟ ورزشگاه؟
با یک حرکت سریع برمیگردم و پایم را روی پای پیرمرد میکوبم و بلافاصله شروع به معذرت میخواهی میکنم و همانطور که حواسش را به پایش پرت میکنم، دستم را با فاصلهای کمتر از یک تار مو به روی کمر پیرمرد میلغزانم. تا حدودی خیالم راحت میشود. اگر این پیرمرد همان عامل انتحاری باشد و من اشتباه نکرده باشم، مسلح نیست.
لبخندی از رضایت به روی صورتم نقش میبندد و میخواهم از او دور شوم که مهدی از داخل ماشین صدایم میکند:
-آقا کمیل سوژه پیاده شد، ریشهاش رو تراشیده وسیبیل گذاشته. شلوار لی خاکستری رنگ و پیراهن چهارخونه زرد و مشکی تن کرده... یه کولهی مشکی هم روی دوششه...
نگاهی به چندمتر آن طرفتر میاندازم و بدون آن که در میدان دید سوژه قرار بگیرم، مسیرم را عوض میکنم و میگویم:
-شفیعی هستی؟ فورا بیا سمت من واسه چک کردن سوژه، مفهومه؟
شفیعی جواب میدهد:
-بله آقا، مفهوم شد.
نویسنده:
#علیرضا_سکاکی
پخش هر شب از کانال رمان امنیتی:
@RomanAmniyati
➖➖➖➖➖➖➖➖➖➖➖➖➖➖
کپی بدون قید آیدی کانال و ذکر نام نویسنده، به هیچ عنوان مورد رضایت صاحب اثر نیست
داستان امنیتی #حریم_امن
- قسمت هجدهم -
شفیعی با همان نسبتا کوتاه و شلوار کتان و پیراهن راه راه سفید آبی به طرف سوژه قدم برمیدارد. سعی میکنم در کمترین زمان ممکن خودم را به نقطهای برسانم که بتوانم روی سوژه مسلط شوم. پشت یکی از درختهای تنومند ترمینال میایستم و سید را صدا میزنم:
-حاضری سید؟ ممکنه نیاز باشه ازش پذیرایی کنی.
سید با آرامش جواب میدهد:
-مشکلی نیست، منتظر دستورم.
حاج صادق که از مرکز فرماندهی صدای بیسیم را میشنود، روی خطم میآید:
-کمیل جان اگه دست مهمونت خالی بود، ت میم رو شروع کنید. سلامت سوژه برای من الویت داره.
نگاهی به چپ و راستم میاندازم و اسلحهی کمری را مسلح میکنم و بین درخت و شکمم قرار میدهم تا در دید نباشد. شفیعی هنوز ده دوازده قدمی با سوژه فاصله دارد. نمیدانم چرا حاج صادق روی این یکی تاکید دارد، با داعشیهای زیادی که قصد انجام عملیات در تهران و کرج را داشتند رو به رو شدیم؛ اما تا به حال سلامت هیچ کدام از آنها برای ما اهمیتی نداشت. نه اطلاعاتی به درد بخوری دارند، نه افراد تاثیر گذاری را میشناسند و نه میتوانند از اهداف بلند مدت و راهبردهای گروهک برای ما بگویند. این یکی هم بعید است از سرشاخههای اصلی باشد.
سرشاخهی اصلی که برای انتحاری انتخاب نمیشود. نباید ادامه دهم، فکرم را خالی میکنم و از پشت درخت به سوژه نگاه میکنم. شفیعی حالا در پنج متریاش شروع به فریاد زدن میکند:
-مرتیکهی گوساله تو غلط کردی به زن من شماره دادی.
رانندهی تاکسی که با هماهنگی ما در آن نقطه حضور دارد، جواب میدهد:
-چی میگی تو؟ شماره کدومه، خانومت پول نداشت و میخواست کارت به کارت...
شفیعی مشتی به صورت راننده میکوبد و حرفش را نیمه تمام میگذارد. سوژه مات و مبهوت میایستد و سجاد که یکی دیگر از اعضای سازمان است، فورا شروع به شکافتن جمعیت میکند و فریاد میزند:
-جداشون کن بابا، ولش کن حاجی... شما کوتاه بیا داداش.
اضطراب و استرسی که در وجودم دارم به بالاترین حد ممکن میرسد، این شلوغ کاری و تجمع ممکن است سوژه را وسوسه کند تا بیخیال هیات و مراسمات مذهبی شود همینجا کارش را انجام دهد.
سجاد را صدا میزنم:
-اگه دست مهمونمون پره کدت رو بگو سجاد.
سجاد با همان هیکل ترکهای و قد بلند دستش را روی شانه و پهلوی سوژه میکشد و تظاهر میکند که میخواهد راهش را باز کند. سوژه کیفش را از روی دوشش درمیآورد و جلوی شکمش نگه میدارد. سجاد که حالا خودش را ب شفیعی و رانندهی تاکسی رسانده، با همان لهجهی غلیظ تهرانی و لحنی کوچه و بازاری در بین جمعیت فریاد میزند:
-خبری نشده که الکی شلوغش کردی داداش، صبر کن دو کلوم صحبت کنیم ببینیم چی به چیه آخه!
از شدت داد و فریادها کم میشود، سجاد هم کدش را به ما میدهد، سوژه الان آمادهی عملیات نیست و این یعنی تازه ماجرای ما با او در کف خیابانهای شروع خواهد شد.
نویسنده:
#علیرضا_سکاکی
پخش هر شب از کانال رمان امنیتی:
@RomanAmniyati
➖➖➖➖➖➖➖➖➖➖➖➖➖➖
کپی بدون قید آیدی کانال و ذکر نام نویسنده، به هیچ عنوان مورد رضایت صاحب اثر نیست
داستان امنیتی #حریم_امن
- قسمت نوزدهم -
نمیتوانم فرصت را از دست بدهم، بلافاصله به سمت ماشین برمیگردم و میگویم:
-تصاویر آنی سوژه رو داری؟
مهدی سری به مفهوم مثبت بودن جوابش تکان میدهد. سپس شاسی بیسیمم را فشار میدهم:
-مهندس داریش؟
بیمعطلی جواب میدهد:
-دارم آقا، خیالتون راحت.
لبخندی از روی رضایت میزنم و تمام توجهم را به صفحهی لبتاپی میدهم که به دو بخش تقسیم شده است.
یک بخش مربوط به تصاویر هلی شات مهندس است که از فاصلهای ایمن روی سوژه لینک شده و در فرد مورد نظر ما را با حاشیهای سبز رنگ و چشمک زن از سایر مردم جدا میکند و بخش دوم نیز مختص به نزدیکترین نفر به سوژه است که مهدی با کمک تصاویر مهندس آن را انتخاب میکند.
سوژه در حوالی درب خروجی ترمینال مکثی میکند و خودش را مشغول تماشا به یکی از مغازهها نشان میدهد. رو به مهدی میگویم:
-یعنی داره از شیشهی مغازه استفاده میکنه تا موقعیتش رو سفید کنه؟
مهدی شانهای بالا میاندازد:
-بعید نیست.
به محض اینکه سوژه از ترمینال خارج میشود، از طریق شبکهی بیسیم آرایش تیم تعقیب و مراقبتم را تغییر میدهم:
- مصطفی جان ممنونم ازت، حاج علیرضا سوژه تحویل شد.
مصطفی به محض شنیدن پیغام راهش را به طرف عابر بانک کج میکند و خودش را با دستگاه مشغول میکند.
علیرضا با لنگی که دور گردنش دارد عرق روی پیشانیاش را پاک میکند و از کفگیر مسی کهنهاش برای ریختن آب داغ به روی باقالیهایی که روی چرخ طابیاش در حال پختن هستند، استفاده میکند.
سوژه از مقابلش عبور میکند و کنار خیابان میایستد. احتمال میدهم بخواهد ماشین بگیرد. بلافاصله تیم خودروییام را به صف میکنم:
-شمارهی یک، دو، سه و چهار با فاصله از جلوش رد برید.
مکث کوتاهی میکنم و ادامه میدهم:
-سه و چهار براش بوق بزنید و مسیر بپرسید.
با استرس و هیجان به تصاویر مربوط به سوژه نگاه میکنم که کنار خیابان ایستاده است. صدای علیرضا توجهم را به خودش جلب میکند که فریاد میزند:
-بد حالی یا خوشحالی، جا نمونی از باقالی.
سپس با صدای آرام میگوید:
-اون پراید طوسیه میخواد سوارش کنه.
نفس کوتاهی میکشم تا از مهندس بخواهم که پلاکش را استعلام کند؛ اما علیرضا ادامه میدهد:
-قبول نکرد، بچههات رو سریعتر بفرست.
بعد هم دوباه با صدایی بلند به آواز خواندن مشغول میشود و رو به بچهای که همراه مادرش است، با لحنی قابل توجه میگوید:
-مامانی پول مول دالی؟ بخر واسه من باقالی.
نگاهی به مهدی میاندازم:
-این چقدر استعداد شاعری داره!
مهدی لبخندی میزند و میگوید:
-همچنین استعداد فروشندگی، سر پروندهی قبلی هم همهی جورابهاش رو توی مترو فروخت.
خندهای از ته دل میکنم و احساس میکنم که مقدار قابل توجهی از استرسی که داشتم، کاسته شده است. شمارهی یک با سرعتی کم از جلوی سوژه رد میشود. هیچ واکنشی نشان نمیدهد، فقط با دقت زیاد به پلاک ماشینها نگاه میکند تا توی تور نیفتد. هنوز امیدوارم که بتوانم گیرش بیاندازم، شمارهی دو هم جلو میآید و پیش پایش ترمز میزند، میخواهد حرفی بزند؛ اما با دیدن راننده منصرف میشود.
شاسی بیسیم را فشار میدهم:
-شماره سه الان برو، براش بوق بزن. بجنب تا سوارش نکردن.
شماره سه با ال نود سفید رنگش جلو میرود؛ اما چند ثانیه قبل از اینکه به او برسد، سوژه برای ماشین دیگری دست بلند میکند. با کف دست به روی زانویم میکوبم که آه از دست رفتن این فرصت را میکشم. سوژه در حال رسیدن به ماشینی است که برایش دست تکان داده و فرصت سوار کردنش نیز در حال از دست رفتن است که علیرضا بساط باقالیهایش را رها میکند و فریاد میزند:
-دربست میری عمو؟
از تعجب خشکم میزند و با حرص میگویم:
-الان شک میکنه آقای برادر، با اجازهی کی این کار رو کردی؟
بیتوجه به حرص و جوشی که میخورم، علیرضا هفت اسکناس ده هزار تومانی به راننده میدهد و همانطور که دست پیرمردی را در دست میگیرد، با صدای بلند میگوید:
-این بندهی خدا سه ساعته معطله یه ماشینه، اینو ببر بقیهش هم به بده خودش.
سوژه نگاهی یک وری به علیرضا میاندازد و بدون نگاه کردن به خیابان و پلاک ماشینهای مختلف، سوار ماشین شمارهی سه میشود.
مات و مبهوت میگویم:
-دم شما گرم حاج علیرضا.
نگاهی به سمت هلی شات سازمان میاندازد و میگوید:
-بیخیال بد حالی، نزاری بری بی باقالی.
نویسنده:
#علیرضا_سکاکی
پخش هر شب از کانال رمان امنیتی:
@RomanAmniyati
➖➖➖➖➖➖➖➖➖➖➖➖➖➖
کپی بدون قید آیدی کانال و ذکر نام نویسنده، به هیچ عنوان مورد رضایت صاحب اثر نیست
داستان امنیتی #حریم_امن
- قسمت بیستم -
نم نشسته به روی پیشانیام را با پشت آستینم میگیرم، سپس نفسم را به بیرون پرت میکنم. مهدی نگاهم میکند و با لبخند میگویم:
-شانس یارمون بود.
با لحنی جدی میگویم:
-شانس؟ شانس که بگیر و نگیر داره... ما خدا رو داریم، خدا باهامونه.
مهدی سرش را پایین میاندازد و چیزی نمیگوید. با انگشت به جلو اشاره میکنم:
-راه بیفت بریم که فاصلمون باهاش حفظ بشه.
سوژه مسیر مستقیم را در پیش میگیرد. خطی ریز در تصویری که از دوربین هلی شات مهندس به روی صفحهی لپتاپم نقش میبندد:
-منطقه پانزده.
فاصلهی ما با ماشینی که سوژه برای سوار شدن انتخابش کرده، به قدر کافی است و به لطف تعقیب با دوربینهای هوایی نگران لو رفتن موقعیت خودمان نیستیم و تنها از این جهت که جلوی خطرات احتمالی را بگیریم، تیم ت میم را در خیابانهای اطراف مستقر کردهایم.
مهندس از طریق بیسیم تصویری که جلوی چشمم است را گزارش میکند:
-آقا سوژه حوالی پارک زیتون پیاده شد.
بلافاصله میگویم:
-نقشهی اون حوالی رو برام بفرست. اگه تا ده دقیقهی نخواست دوباره ماشین بگیره، یکی رو بزار تا آمار هتلها و مسافرخونهها و خونههای اجارهای غیر قانونی اون حوالی رو برام دربیاره.
مهندس کد تایید را میگوید تا بدانم که متوجه صحبتهایم شده است. به تصاویر سوژه نگاه میکنم، به قدم زدنهای اعصابخرد کنی که دارد. انگار میخواهد ضد پیاده بزند، از طریق بیسیم به تمامی عوامل اعلام میکنم که هشیار باشند و در صورت نیاز جا به جایی نیرو را در دستور کار قرار دهند.
سوژه بالاخره بعد از نیم ساعت پیاده روی روی یکی از نیمکتهای پارک آرام میگیرد. یعنی منتظر کسی است؟ بعید است خودش خطر آوردن محمولهها و رساندنش به نیروی آنها در داخل را به عهده بگیرد. درست است که ما هنوز فرصتی برای به دست آوردن اطلاعات جدید از سوژه به دست نیاوردیم؛ اما تقریبا روی این موضوع که ابوانصار اتریشی یکی از مهرههای ارزشمند داعش است، اتفاق نظر داریم.
مهدی وقایع را با رکوردی که دارد، ضبط میکند:
-سوژه پنج دقیقهای هست که روی نیمکت نشسته و مشغول ور رفتن با تلفن همراهشه.
از جا بلند میشود. احساس میکنم چیزی در موبایلش خوانده که اینطوری از جا میپرد، یک لحظه نگرانی و اضطراب به جای خون در رگهایم جریان پیدا می کند. یعنی پای عوامل نفوذی در جریان است؟ از بچههای ما؟ محال ممکن است... شاید هم خودش نیروی پشتیبان داشته و ما نتوانستیم ردش را بزنیم...
پریشان میشوم، انگار صدها سوال و احتمال به یک باره به سمتم حملهور میشود و من را در سیاهچال بی اعتمادی میاندازد.
نویسنده:
#علیرضا_سکاکی
پخش هر شب از کانال رمان امنیتی:
@RomanAmniyati
➖➖➖➖➖➖➖➖➖➖➖➖➖➖
کپی بدون قید آیدی کانال و ذکر نام نویسنده، به هیچ عنوان مورد رضایت صاحب اثر نیست
داستان امنیتی #حریم_امن
- قسمت بیست و یکم -
از مهندس میخواهم تا تصویر واضحتری از سوژه ارائه دهد و کنایه میزنم:
-آقای برادر طرف رفته زیر درخت، من الان فقط یه مشت شاخ و برگ میبینم.
مهندس ناامیدانه جواب میدهد:
-نمیشه آقا کمیل، نمیتونم فاصلم رو خیلی باهاش کم کنم.
با عصبانیت دستی به روی زانویم میکوبم:
-حکیمی با تیمت سوژه رو پوشش بدید، فورا و دقیق.
به قدری استرس و اضطراب در وجودم شعله میکشد که یک دقیقه هم نمیتوانم آرام بمانم، مطمئن نیستم که چه اتفاقی افتاد؛ اما سوژه در کسری از ثانیه ناآرام شد و به یک باره خودش را در منطقهای قرار داد که تصاویر که دوربینهای ما را محدود کند.
حکیمی گزارش میدهد:
-آقا تصاویر رو روی کانال سه قرار دادیم، الان میتونید جزئیات رفتاری سوژه رو ببینید.
از طریق دوربین هوایی مهندس، نگاهی به مامور زحمت کش و سبزپوش شهرداری میاندازم که مشغول باز کردن شیر شلنگهایی است که چمنها را آب میدهد... البته در ظاهر...
او یکی از نیروهای حکیمی است که با دوربینهای کارگزاری شده به روی کلاه و خودکاری که توی جیبش است، تصاویر تازهتری از سوژه را به ما میرساند. سوژه مشغول صحبت با تلفن است، از مهدی میخواهم تا فورا تصویر را فریز کند. او نیز بلافاصله انگشتش را روی دکمهی f یبورد میکوبد. سپس میگویم:
-زوم کن رو صورت سوژه، بجنب.
مهدی انگشتش را روی موس که زیر دستش است، میلغزاند و به قدری این کار را تکرار میکند که صورت سوژه تمام صفحهی لپتاپ را پر میکند. همانطوری که چشم از روی صفحه برنمیدارم، میگویم:
-تصویرش رو واضح کن.
مهدی سری تکان میدهد و میگوید:
-همین الان آقا.
سپس تصویر بدست آمده را وارد برنامهی مخصوص به خود میکند. یک خط سبز از بالای صفحه ظاهر میشود و روی تصویر کشیده میشود و چند ثانیهی بعد عکس واضح میشود... درست حدس زدم، سوژه مشغول صحبت با یک تلفن ماهوارهای است.
انگشتم را روی شاسی بیسیم میگذارم:
-مهندس این داره با تلفن ماهوارهای صحبت میکنه، میشه ردش رو زد؟
مهندس قاطعانه میگوید:
-الان که نمیشه، فقط حواستون به مدت زمان مکالمهش باشه، خیلی مهمه که بدونیم چند دقیقه حرف میزنه.
ناخودآگاه از این سمت خط سری تکان میدهد که متوجه منظورش شدهام. بعید است از قاعده سه دقیقه استفاده نکرده باشد. او تا به حال هم برای انتخاب ماشین و هم چرخ زدن در پارک و انتخاب محلی مناسب برای استفاده از تلفن ماهوارهای نشان داده که مبتدی نیست.
دست کم میشود مطمئن بود که توسط افراد حرفهای آموزش دیده است و امضای یکی از سرویسهای اطلاعاتی بیگانه پای رفتارهایش به وضوح دیده میشود.
بعد از تمام شدن تلفن به کنار خیابان میآید و دوباره تمام رفتارهایی که برای انتخاب ماشین در ترمینال داشت را تکرار میکند.
ما هم همین کار را انجام میدهیم، سه ماشین برای سوار کردنش میفرستیم؛ اما این بار موفق به داشتن سوژه نمیشویم. زمان را از دست نمیدهم:
-مهندس استعلام این ماشین رو میگیری؟
جواب میدهد:
-دو رقم اول پلاکش واضح نیست، میخونی برام؟
نگاهی به صفحهی لپتاپ میاندازم:
-پژو چهارصد و پنج سفید، سی و یک، قاف...
مهندس کد تایید میدهد و از من میخواهد تا کمی صبر کنم.
در همین فاصله از فرصت پیش آمده استفاده میکنم و مشخصات ماشین سوژه را به تمامی عوامل حاضر در میدان اعلام میکنم.
هنوز صد متری از حرکت کردن ماشین نگذشته است که مهندس میگوید:
-صاحب پلاک یه آقا پسر سی و نه ساله است، فوق دیپلم رشته علوم سیاسی داره و اوه اوه...
میپرسم:
-چی شد؟!
مهندس به نکتهای اشاره میکند که ناخودآگاه مغزم من را به تلفن چند ثانیهی قبل سوژه وصل میکند، مهندس میگوید:
-دلیل اینکه وارد مقطع کارشناسی نشده دستگیر شدنش توی اغتشاشات هشتاد و هشتاده!
نویسنده:
#علیرضا_سکاکی
پخش هر شب از کانال رمان امنیتی:
@RomanAmniyati
➖➖➖➖➖➖➖➖➖➖➖➖➖➖
کپی بدون قید آیدی کانال و ذکر نام نویسنده، به هیچ عنوان مورد رضایت صاحب اثر نیست
داستان امنیتی #حریم_امن
- قسمت بیست و دوم -
آب دهانم قورت میدهم:
-یعنی... ممکنه تلفنی که سوژه زد به این بوده باشه؟
مهندس جواب میدهد:
-الان که واسه جواب دادن خیلی زوده، باید یه کم دیگه روش تحقیق کنیم.
همانطور که به صفحهی لپتاپ چشم میدوزم، میگویم:
-تا کی میتونی به طور کامل بگی این آقای راننده جز مضنونین پرونده هست یا نه.
مهندس مردد میگوید:
-تا یک ساعت دیگه.
لبهایم را با حرص بهم فشار میدهم و برای امیر که یکی از بچههای تعقیب و مراقبت تیم خودم است، یک پیام میفرستم:
-ماشین حامل سوژه با تو.
امیر بلافاصله با ارسال یک نقطه جوابم را میدهد. ماشین از وسط خیابان راهنما میزند تا پارک کند، انگار میخواهد سوژه را پیاده کند. میگویم:
-بچهها حواستون رو جمع کنید، ممکنه ضد باشه.
همینطور هم است، ماشین به حالت ایستادن در کنار خیابان میرود؛ اما دوباره شروع به حرکت میکند. کد به کارگیری احتیاط حداکثری را اعلام میکنم. نمیتوانیم از این یک الف بچهی تکفیری رو دست بخوریم. ماشین بالاخره میایستد.
صفحهی مانیتوری که مسیر حرکتی سوژه را تحلیل کرده، به ما میگوید او حدود سه کیلومتر همراه با این ماشین بوده است و از طی کردن چنین مسیر طولانیای مشخص است که راننده توانسته اعتماد سوژه را جلب کند. تیم رصد سوژه گزارش دقیق میدهد:
-ساعت هفده و بیست و یک دقیقه، سوژه مبلغ پنجاه هزارتومان به راننده داد و پیاده شد.
این که مبلغی را به عنوان کرایه داده دلیل بر عدم آشنایی نیست و نمیتوانم روی غریبه بودن راننده و انتخاب تصادفیاش مانور دهم.
سوژه بعد از حدود چهل دقیقه پیادهروی و ضد زدن پیاده با کمک پل عابر پیاده و خرید از دو سوپر مارکت و یک هایپر مارکت بزرگ بالاخره وارد یک هتل آپارتمان میشود تا جایی برای امشب خود در نظر بگیرد.
تیم رصد آخرین گزارش خود را میدهد:
-ساعت هجده و سه دقیقه، سوژه وارد هتل آپارتمان امیر کبیر شد.
رو به مهدی میکنم که مدتی است ساکت نشسته است:
-موقعیت هتل رو دربیار.
مهدی بدون معطلی وارد دیتابیس شهرداری میشود و بعد از وارد کردن نقطهی دقیق موقعیتی که در آن قرار گرفتهایم، توضیح میدهد:
-یه درب برای ورود و خروج داره که از این بابت خیالمون رو راحت میکنه، چهار طبقه داره و توی هر طبقه شش تا واحد داره. صاحبش هم... یه آقاییه به نام... حشمتی... صابر حشمتی.
مهندس را صدا میزنم:
-صابر حشمتی، مالک هتل آپارتمان امیرکبیر، ببین چی ازش درمیاری.
مهندس جواب میدهد:
-باشه، راستی آقا کمیل؟
حدس میزنم که صحبتش در چه موردی است، میگویم:
-بگو آقای برادر.
مهندس توضیح میدهد:
-اون یارو راننده ماشینه بود، مشکل خاصی در ظاهر نداره. همون سال از دانشگاه میزنه بیرون، دیگه توی هیچ محفل سیاسیای دیده نمیشه و حتی توی انتخاباتها هم شرکت نمیکنه. نه ردی ازش توی شبکههای مجازی هست و نه تونستم پول نامتعارفی توی این چند وقت به حساب خودش و اقوام درجهی یکش واریز شده... در کل نتونستم دلیلی پیدا کنم که ما رو مجاب کنه تا اسمش رو به عنوان سوژهی یه پرونده امنیتی داشته باشیم.
از مهندس تشکر میکنم و از او میخواهم تا زودتر آمار صاحب هتل را دربیاورد. در این مرحله تنها کاری که از دست ما برمیآید همین است... باید سعی کنیم یک ربطی بین آدمای درگیر با سوژه پیدا کنیم، شاید بتواند روزی گره گشا باشد.
نویسنده:
#علیرضا_سکاکی
پخش هر شب از کانال رمان امنیتی:
@RomanAmniyati
➖➖➖➖➖➖➖➖➖➖➖➖➖➖
کپی بدون قید آیدی کانال و ذکر نام نویسنده، به هیچ عنوان مورد رضایت صاحب اثر نیست
داستان امنیتی #حریم_امن
- قسمت بیست و سوم -
از ماشین پیاده میشوم و نگاهی به دور و اطراف هتل آپارتمانی که حالا میزبان یک داعشی انتحاری است میاندازم. حفاظهای سفت و سختی که در قسمت بیرونی پنجرهها کاشته شده است، راه خروج مهمانان را میبندد. با خط امن شمارهی حاج صادق را میگیرم. زمان زیادی برای جواب دادنش لازم نیست، خیلی زود میگوید:
-جانم کمیل، چه خبر از مهمونتون؟
میگویم:
-سلام آقا، الحمدلله خوبه. یه اتاق رزو کرده تا استراحت کنه. دستور چیه؟
حاج صادق میگوید:
-مشکلی نیست، تیم پشتیبانت رو زیاد کن تا با یه تغییر چهره غافلگیرت نکنه. آمار مالک هتل هم دربیار و اگه مشکلی نداشت باهاش هماهنگ شو تا همین امشب کار رو تموم کنیم.
به چهرهی آدمهایی که از کنارم رد میشوند خیره میشوم و میگویم:
-چشم آقا، با مهندس صحبت کردم و قرار شده خبرش رو بهم بده. اگه مشکلی نداشت کارمون رو شروع میکنیم.
حاج صادق طوری که بخواهد با یک شوخی کوچک به من روحیه بدهد، میگوید:
-باشه، راستی... امشب رفیقت داره میاد تهران، ببینم میتونی قبل از اومدن خوشحالش کنی یا نه.
لبهایم را کش میدهم و میگویم:
-خیالتون راحت آقا، به امید خدا انجامش میدیم.
به دور و اطراف نگاهی میکنم تا بتوانم بیشترین استفاده را از عوامل طبیعی انجام دهم. یک دوربین مداربسته که مربوط به سوپر مارکتی مشرف به هتل آپارتمان است، میتواند به وضوح دسترسی به چهرهی افراد را به ما بدهد.
پس معطل نمیکنم و واردش میشوم، دو بطری آب معدنی و یک شکلات تلخ میگیرم و دو بسته هم کرانچی آتیشی برمیدارم تا امشب عماد را خوشحال کنم. سپس کارتم را به فروشنده میدهم و ته برگ خریدم را میگیرم و به داخل ماشین برمیگردم. مهدی که از دیدن خریدهایم خوشحال شده، میگوید:
-اونوقت این همکارهای بیانصاف میگن آقا کمیل اهل خرید کردن نیست.
لبخندی میزنم و همانطور که شمارهی مهندس را میگیرم، میگویم:
-بیراه نمیگن.
مهندس جواب میدهد:
-جانم آقا.
میپرسم:
-این یارو حشمتی چی شد؟ تونستی چیزی ازش پیدا کنی؟
مهندس میگوید:
-راستش فعلا که نه، در واقع نه پروندهای داره و نه اهل خلاف و فعالیتهای سیاسیه.
آه کوتاهی میکشم:
-خیلی خب، پس بیزحمت این شمارهای که بهت میدم رو بده به بچههای سایبری که به شدت نیاز داریم تصاویر یکی از دوربینهای مغازش رو داشته باشیم.
همانطور که به ته برگ خریدی که از فروشگاه کردهام نگاه میکنم تا شمارهاش را برای مهندس بخوانم، تذکر میدهم:
-راستی... حکم قضاییش یادت نره.
مهندس میگوید:
-خیالتون راحت آقا، انجام شده بدونید.
کمی از آب معدنی کوچکی که خریدم میخورم و بیتوجه به چهرهی خشک مهدی که تازه متوجه دلیل خرید کردنم شده، از ماشین پیاده میشوم و مستقیما وارد فضای نه چندان شیک و جذاب هتل آپارتمان میشوم. با اینکه در ساعت شلوغی و تردد قرار گرفتهایم؛ اما راهرو کاملا ساکت و آرام است. نگاهی به پیشخوان میاندازم که مردی با یقهی باز و پیراهن مردانهی سفید رنگ پشت آن نشسته به تلوزیون نگاه میکند... شبکهی ورزش، بازی بارسلونا...
لبخند میزنم:
-سلام عمو جان، خسته نباشی.
همانطور که به تلوزیون خیره شده و تخمه میشکند، میگوید:
-سلام جوون، بفرما.
از جیب پیراهنم یک کارت بیرون میآورم و میگویم:
-من سرگرد خداپرست هستم، از ادارهی آگاهی مزاحم میشم. ممکنه چند لحظه وقتتون رو بگیرم؟!
نویسنده:
#علیرضا_سکاکی
پخش هر شب از کانال رمان امنیتی:
@RomanAmniyati
➖➖➖➖➖➖➖➖➖➖➖➖➖➖
کپی بدون قید آیدی کانال و ذکر نام نویسنده، به هیچ عنوان مورد رضایت صاحب اثر نیست
داستان امنیتی #حریم_امن
- قسمت بیست و چهارم -
صاحب هتل از جایش میپرد و به سمت پیشخوان میآید:
-جونم جناب سرگرد؟ مشکلی پیش اومده؟
نگاهی به آن طرف پیشخوان میاندازم و کارتم را درون جیبم میگذارم، سپس میگویم:
-راستش بله. مشکل بزرگی هم پیش اومده؛ ولی قابل حله.
حشمتی میخندد:
-خب این که دیگه نگرانی نداره. چه کاری از دست ما برمیاد.
از این که قصد سنگ اندازی در کار را ندارد خوشحال میشوم و یک راست میروم سر اصل مطلب:
-کارت شناسایی نفراتی که اینجا اتاق دارن رو میخوام.
حشمتی اخم میکند:
-ولی این که حکم میخواد جناب سرگرد، خودتون بهتر میدونید که...
من حکم دارم؛ اما نمیخواهم متوجه شود که از طرف کجا هستم. پس حرفش را قطع میکنم:
-خودم بهتر میدونم؛ ولی الان وقتی واسه این حرفها نداریم. این مشکلی که پیش اومده اگه فوری و فوتی حل نشه ممکنه کار دستمون بده.
حشمتی میگوید:
-اما من کار غیر قانونی نمیکنم.
لبهایم را بهم فشار میدهم و میگویم:
-میدونم، پروندت رو خوندم و خبر دارم آقای حشمتی. اصلا اگه کار خرده شیشه داشتی که صاف نمیتونستم ازت کمک بخوام.
حشمتی طوری است که نمیداند میتواند به من اعتماد کند یا نه.
خودم پیشنهاد میدهم:
-میخوای اول یه زنگ به صد و ده بزنی؟ یا من بگم بچهها با شمارهی مخصوص به خودشون بهت زنگ بزنن؟
حشمتی لب هایش را به آرامی حرکت میدهد:
-اگه... اجازه بدید... خودم...
پلکی میزنم:
-خیلی خب، فقط من میام اونطرف پیشخوان که جلوی چشم نباشم.
با حرکت دست از من میخواهد تا روی صندلی خودش بنشینم. سپس با لنگی که دور دستش پیچیده عرق پیشانیاش را پاک میکند و شمارهی صد و ده را با تلفن قدیمی روی میزش میگیرد.
اپراتوری که حالا قطعا با بچههای ما هماهنگ شده خیلی زود تلفنش را جواب میدهد. حشمتی میگوید:
-سلام قربان، خسته نباشید... راستش من... چطور بگم؟ راستش یه سوال داشتم. میخواستم بدونم شما ماموری به نام جناب سرگرد...
با حالتی شرمنده نگاهم میکند تا فامیلیام را دوباره بپرسد:
-خدا پرست، افشین خداپرست.
حشمتی میگوید:
-به نام افشین خداپرست دارید؟ بله بله، چون ایشون الان اینجا هستن و از من میخوان که... آهان، بله درسته. ممنونم... من فقط خواستم مطمئن بشم که خدایی نکرده اشکالی پیش نیاد. باز هم عذر میخوام. خدانگهدارتون باشه.
لبخندی میزنم و میگوید:
-خیالت راحت شد لوطی؟
دستش را روی چشمش میگذارد:
-مخلصیم جناب سرگرد.
سپس تمام شناسنامهها را میآورد. فورا میگویم:
-همین آخری، کارت شناسایی همین آخری رو میخوام.
رنگش میپرد، انگار فهمیده که تمام این اتفاقات زیر کدام مسافر است. با دست لرزان کارت ملی سوژه ما را تحویلم میدهم. در همان نگاه اول متوجه میشوم که جعلی است. کارت را در بین انگشتانم میچرخانم و روی میز میگذارم تا از روی آن چند عکس برای مهندس ارسال میکنم. بچههای سازمان از روی کارت میتوانند تشخیص دهند که انتقال غیرقانونی او به کشور کار کدام یک از قاچاقچیان مرزی است.
از حشمتی تشکر میکنم و میگویم:
-کدوم اتاق رو بهش دادی؟
بیمعطلی میگوید:
-طبقهی اول، اتاق سه.
میگویم:
-اتاقهای دور و برش پره یا خالی؟
حشمتی با صورتی وحشت زده میپرسد:
-یا قمر بنی هاشم... نکنه از این موادهای منفجره داره ناکس؟ آره؟
سعی میکنم خونسرد بمانم:
-الان هر یه ثانیه هم واسه ما ارزش داره، لطفا دقیق جواب بده بهم، اتاقهای دور و برش پره یا خالی؟!
حشمتی میگوید:
-کلا سه تا خانواده اینجا هستن. دوتاشون طبقهی دوم اتاق دارن و یکی هم اتاق دو... چسبیده به همین یارو.
میپرسم:
-فقط همینهان؟ کارت شناساییهات که پنجتا بود.
از سرعت عمل من در شمردن تعداد کارتهای در دستش متعجب میشود:
-یه آقای مجرد هم هست که سه روزه اینجاست، الان بیرونه.
میگویم:
-کارتش رو بده.
حشمتی فورا یکی از کارتها رو به من میدهد:
-سعید تفکری.
شاسی بیسیمم را فشار میدهم:
-مهندس هستی؟ آمار سعید تفکری به این کد ملی که میفرستم رو برام دربیار. سریع.
سپس میپرسم:
-میگم راه داره این خانواده اتاق دو رو خالی کنیم؟
نویسنده:
#علیرضا_سکاکی
پخش هر شب از کانال رمان امنیتی:
@RomanAmniyati
➖➖➖➖➖➖➖➖➖➖➖➖➖➖
کپی بدون قید آیدی کانال و ذکر نام نویسنده، به هیچ عنوان مورد رضایت صاحب اثر نیست
داستان امنیتی #حریم_امن
- قسمت بیست و پنجم -
حشمتی کمی فکر میکند و میگوید:
-نمیدونم والله، شدنش که میشه؛ ولی حتما خودتون بهتر بلد باشید بهشون بگید.
سری به نشانهی تایید تکان میدهم و همانطور که برگهی مشخصات خانوادهای که در اتاق شماره دو هستند را از حشمتی میگیرم و شمارهی پدر خانواده را برای مهندس ارسال میکنم، میپرسم:
-گفتی چند نفرن؟
حشمتی میگوید:
-چهار نفرن، گمونم دختر کوچولویی که دارن ناخوش احواله، واسه همین هم اومدن تهران.
سری به مفهوم درک کردن شرایط تکان میدهد، سپس مهندس را صدا میزنم:
-فقط یادت نره پیگیری کنی آمار این پسره زودتر برسه.
مهندس کد تایید میدهد. چند لحظه همانطور روی صندلی میمانم و به مرحلهی بعد از تخلیهی اتاق مجاور سوژه فکر میکنم که حشمتی میپرسد:
-میدونم بد موقع میپرسم؛ ولی خب منم دارم دق میکنم از نگرانی جناب سرگرد. نمیشه بهم بگید اوضاع از چه قراره؟ چه سر و سری بین این یارو امشبیه با اونیه که سه روزه اتاق داره؟ اصلا اینا کین؟دزدن؟ قاتلن؟ فرارین؟
دستی به بازویش میکشم و میگویم:
-نگران نباش، چند روز صبر کنی خبرش رو توی اخبار میشنوی.
سپس برای اینکه حواسش را پرت کنم به تلوزیون اشاره میکنم و میگویم:
-عه عه چقد مفت پنالتی داد بهشون... گل میشه به نظرت؟
حشمتی که مردی دنیا دیده و سرد و گرم چشیده است، لبخند میزند:
-چشم جنتب سرگرد، ما دیگه زیپ رو میکشیم و فوتبالمون رو میبینیم.
با دیدن رفتارهایش ناخودآگاه خنده به روی صورتم نقش میبندد؛ اما ناگهان صدای مردی از داخل راهرو به گوش میرسد که من را حسابی میترساند. فورا دستم را به طرف کمرم میبرم و پیش چشمان از حدقه بیرون زدهی حشمت اسلحهام را در دست میگیرم. مرد میگوید:
-خدا رو شکر بالاخره بهمون وقت داد، خانم زودتر بیا تو این ترافیک باید تا اون طرف شهر بریم... زود باش تا دیر نشده.
فورا متوجه سناریویی که مهندس به او آموخته میشوم و رو به حشمتی میگویم:
-نگران نباش... چیزی نیست.
سپس قبل از رسیدن آنها به پیشخوان اسلحهام را سر جایش قرار میدهم.
خانوادهی چهار نفرهای که دست بر قضا با یک تروریست تکفیری همسایه شده بودند، با صورتی رنگ پریده و چشمهایی مملو از سوال از کنار ما رد میشوند. حشمتی موبایلش را از روی میز برمیدارد و میخواهد قفلش را باز کند که میگویم:
-شرمنده عمو، یه نیم ساعت هم صبر کنی کار ما تمومه.
متعجب میپرسد:
-یعنی نمیتونم با موبایلم...
بوسهای به پیشانیاش میزنم و همانطور که تلفنش را خاموش میکنم، میگویم:
-شرایط رو درک کن لطفا، الان حتی من هم گوشیم رو خاموش کردم تا مشکلی پیش نیاد.
آقای حشمتی حرفی نمیزند و با اشارهی من به روی صندلیاش مینشیند. از پیشخوان فاصله میگیرم و طوری که صدایم را نشنود، میگویم:
-تلفن هتل آپارتمان رو قطع کنید.
سپس کد شروع عملیات را برای حاج صادق ارسال میکنم تا با کسب اجازه از او ش
سپس به سمت پیشخوان برمیگردم و میگویم:
-اجازه میدی ما کارمون رو شروع کنیم؟
شانهای بالا میاندازد و طوری که مشخص است هنوز از رفتار من دلخور است، میگوید:
-چی بگم جوون؟ اجازهی ما دست شماست، فعلا که شما صاحب اختیارید.
صورتم را به سمتش نزدیک میکنم و میگویم:
-دلگیر نشو عمو، یه وقت دیدی رفتم و برنگشتمها... بعد هم شما دلت میسوزه که چرا این دم آخری رو ترش کردی، هم من کارم گیر میمونه که چرا رضایت شما رو جلب نکردم.
حشمتی از روی صندلیاش بلند میشود:
-گاز بگیر زبونت رو پسر، این چه حرفیه میزنی آخه؟!
سپس نگاهی به قاب عکس پشت سرش میاندازد و طوری که گویا تمام انرژی اش را به یک باره از دست داده، با شانههایی افتاده و دستانی آویزان میگوید:
-من یه بار پسرم رو از دست دادم، دیگه دوست ندارم این اتفاق واسه هیچ کدوم از پسرای کشورم بیافته.
لبخندی میزنم و با چشمانی که از شوق میدرخشند، میگویم:
-خدا بهت سلامتی بده عمو، کارت درسته.
صدای حاج صادق توی گوشم میپیچد:
-با توکل به خدا و استعانت از حضرت زهرا سلام الله شروع کنید.
دستی به شانهی حشمتی میزنم و شاسی بیسیمم را فشار میدهم:
-از فرماندهی به کلیهی واحدهای مستقر در میدان، بسم الله الرحمن الرحیم.
به امید خدا کار رو شروع میکنیم.
نویسنده:
#علیرضا_سکاکی
پخش هر شب از کانال رمان امنیتی:
@RomanAmniyati
➖➖➖➖➖➖➖➖➖➖➖➖➖➖
کپی بدون قید آیدی کانال و ذکر نام نویسنده، به هیچ عنوان مورد رضایت صاحب اثر نیست
داستان امنیتی #حریم_امن
- قسمت بیست و ششم -
کمتر از ده ثانیه بعد از اعلام شروع عملیات شش نفر از بچهها که گروه اول هستند، وارد هتل آپارتمان میشوند. سپس شش نفر بعدی پشت سر آنها مستقر میشوند تا قدم به قدم جلو برویم.
یکی از همکارها از حشمتی میخواهد بیرون بماند تا خطری تهدیدش نکند. حشمتی قبول میکند و موقع رفتن کلید اتاق سوژه را روی پیشخوان میگذارد. تشکر میکنم و چنگی به کلید میزنم.
یکی دیگر از اعضای گروهاول جلیقه ضد گلولهای که روی دست دارد را تنم میکند و چسبش را محکم میبندد. اسلحهام را در دست میگیرم و در حالی به پیش رویم خیره شدهام، به سمت جلو حرکت میکنم. از خالی بودن اتاقهای طبقهی اول مطمئن هستیم، با اشارهی دست میخواهم یک نفر وارد راهرو شود و اجازهی تردد نفراتی که در طبقهی بالا ساکن هستند را بگیرد.
به پشت درب اتاق سوژه که میرسیم نفس کوتاهی میکشم و به چشم نفر اول ستون نگاه میکنم. هادی یکی از با سابقهی درگیری در محیط بسته و زنده گیری انتحاریهاست.
قدی بلند و هیکلی ورزشکاری دارد و به لطف پاهای کشیدهاش میتواند با فاصله حریفش را خلع سلاح کند. سرش را کج میکند تا موافقتش را اعلام کند. به آرامی کلید را درون قفل اتاق سوژه میکنم و با تمام توجه تلاش میکنم که باز کردن درب اتاق را بدون تولید هیچ صدایی انجام دهم. خیلی خوب میدانم که اگر متوجه حضور ما شود ممکن است دست به اقدام خطرناکی بزند... کاری که میتواند خسارتی جبران نشدنی به بدنهی سازمان منتقل کند. کلید را دوبار در قفل میچرخانم که درب باز میشود. با اشارهی دست به هادی میفهمانم که خودم وارد اتاق میشوم.
پس بلافاصله بعد از باز کردن درب، هادی خودش را به پشت سرم میرساند تا من را پوشش دهد. کولهاش کنار تخت افتاده است. با دقت چشم میگردانم و نگاهی به چپ و راست اتاقی که اجاره کرده میاندازم. خبری از او نیست...
یخ میکنم، در کسری از ثانیه احساس میکنم که آب شده و روی زمین رفته است. میخواهم به طرف پنجرهی اتاق بدوم؛ اما به خاطر میآورم که حفاظهای سفت و سختی که از بیرون وجود دارد عملا راه فرار را میبندد. به هادی نگاه میکنم که با دست به دستشویی اشارهی میکند و هزمان صدای باز شدن آب در اتاق پخش میشود.
لبخندی میزنم و شبیه شیری که شکار را در چنگ خود ببیند، کمرم را به دیوار کنار دستشویی میچسبانم. خیلی طول نمیکشد که درب را باز میکند. یک عرق گیر رکابی و شلواری سفید به تن کرده است. دستهای خیسش را به پشتش میکشد و بی شک به تنها چیزی که فکر نمیکند حضور ما در این اتاق است.
همه چیز در کمتر از سه ثانیه اتفاق میافتاد. ابوانصار سرش را که بالا میگیرد با هادی رو به رو میشود و با عکس العملی ناخوداگاه تصمیم میگیرد که به درون دستشویی برگردد؛ اما من راهش را سد میکنم و در حالی که صاف به چشمهای با وحشت از حدقه بیرون زده و صورت رنگ پریدهاش نگاه میکنم، میگویم:
-به ایران خوش اومدی.
مات و مبهوت به من خیره میشود و چیزی نمیگوید. هادی دست راستش را روی کمر سوژه میگذارد و هل میدهد تا به دیوار بچسبد. تیم خنثی سازی هم به سرعت وارد اتاق میشوند تا کارشان را شروع کنند.
صدای بسته شدن دستبند به مچ یک داعشی آن هم در قلب تهران خستگی این چند روز را از تنم خارج میکند؛ اما...
این احساس خوب به سرعت با شنیدن یک خبر بد خراب میشود.
یکی از اعضا تیم چک و خنثی صدایم میکند:
-آقا... این کوله که خالیه؟!
تکرار میکنم:
-خالیه؟
سپس ناخودآگاه به ابوانصار نگاه میکنم که لبخندی از جنس امید به روی لبهایش نقش میبندد.
نویسنده:
#علیرضا_سکاکی
پخش هر شب از کانال رمان امنیتی:
@RomanAmniyati
➖➖➖➖➖➖➖➖➖➖➖➖➖➖
کپی بدون قید آیدی کانال و ذکر نام نویسنده، به هیچ عنوان مورد رضایت صاحب اثر نیست
داستان امنیتی #حریم_امن
- قسمت بیست و هفتم -
احساس میکنم تمام این ساختمان به روی سرم آوار شده است. یقهی ابوانصار را میچسبم:
-میدونی که هر چه زودتر حرف میزنی به نفعته، مواد منفجره کجاست؟!
ابوانصار سعی میکند فارسی را بدون اشکال صحبت کند:
-من فقط این میدونم که شما حق نداشت دستگیر کنید.
لبخند میزنم. لبخندی که انقدر مصنوعی و ساختگی است که حتی نمیتواند ذرهای از خشم و نفرتی که درونم در حال شعله کشیدن است را کم رنگتر نشان دهد. میگویم:
-آمارت رو از مرزهای سوریه داریم، نه... قبلتر... از اتریش. حتما بهت یاد دادن که اینجا کجاست، پس به جای این مزخرفها بگو مواد منفجره کجاست؟
ابوانصار با اینکه از شنیدن کلمهی اتریش شگفتزده میشود؛ اما همچنان لبهایش را کش میدهد و میگوید:
-مزخرف گفت، دولت سوریه من را آزاد خواهد کرد، من شهروند...
دستم را بالا میبرم تا تمام عصبانیتم را روی گونهاش خالی کنم؛ اما این کار را نمیکنم و به جایش با مشتی محکم به ران پایم میکوبم و از اتاق خارج میشوم.
همکارها خیلی زود ابوانصار را با چشمبندی بزرگ و مشکی رنگ از هتل آپارتمان خارج و سوار ماشین پژو سفید رنگ سازمان میکنند. به گروسی که یکی از سرتیمهای تجسس است، میگوید:
-زیر و بم واحد رو بگرد، از داخل دوش حموم گرفته تا تو سوراخ مستراح! اگه لازمه هماهنگ سگهای متخصص بیان.
گروسی خیالم را تخت میکند:
-نگران نباش آقا کمیل، اگه چیزی اینجا باشه تا نیم ساعت دیگه کشف میشه.
هنوز از آپارتمان خارج نشدهام که حاج صادق زنگ میزند. نمیدانم چطور به این سرعت متوجه شده است. تلفن را جواب میدهم:
-جونم آقا؟
فریاد میزند:
-پس کدوم گوریه کمیل؟ تو اصلا شرایط رو درک میکنی پسر خوب؟ هر لحظه ممکنه توی این شهر لعنتی یه بمب بره روی هوا و با خودش هزاران هزار خانواده رو عزادار کنه.
با صدایی لرزان میگویم:
-میدونم آقا، یه بار دیگه چک میکنیم... اصلا... اصلا از کجا میدونید وقتی ما تحویلش گرفتیم بمب داشت؟!
حاج صادق چند ثانیهای مکث میکند و با لحنی آرامتر میگوید:
-نمیدونم... فعلا نمیدونم. فورا بیا سازمان تا ببینیم باید چی کار کنیم.
به کاظمی که یکی از عملیاتیهای سازمان است میگویم:
-موتورت رو بیار موقعیت من باید فورا بریم مقر، فقط سریع باش.
کاظمی کد تایید میدهد و در کسری از ثانیه پیش پایم ترمز میکند. وقتی سوار موتورش میشوم تازه متوجه خنکی هوا میشوم. در راه بازگشت به سازمان به پرچمهای مشکی سیدالشهدا نگاه میکنم و چشمهایم اشک میزند. در دلم میگویم:
-یاحضرت زهرا، امنیت جون عزادارای پسر با خودتونه خانم جان. ما رو شرمندهی این مردم نکن.
ذهن آدم سیستم عجیب و پیچیدهای دارد. تصاویر مختلف را همچون قطعات یک پازل هزار تکه کنار هم میگذارد و گاهی نیز به نتیجه هم میرسد. پشت موتور کاظمی تصاویر مختلفی در پیش چشمهایم نقش میبندد.
اولین تصویر مربوط به ورود ابوانصار به تهران، با همان کولهی مشکی رنگی که روی دوش انداخته بود است. تصویر بعد نیز همان دعوای ساختگی و اطمینان از اینکه سوژه انتحاری را هنوز تن نکرده است.
تصویر سوم در لبخند نحس ابوانصار در هتل است و تصویر بعد لبخند نحس بیحیایی که به مادر سادات در کوچههای باریک مدینه جسارت کرد. حالا دیگر قطرات اشکی که از چشمهایم چکه کرده، گونههایم را نم دار میکند و ناگهان کاظمی میگوید:
-رسیدیم آقا کمیل، بفرمایید.
از کاظمی تشکر میکنم و فورا وارد ساختمان شهید باقری میشوم تا خودم را به جلسهای که حاج صادق ترتیب داده برسانم. دوان دوان به پشت اتاق جلسات میرسم و بعد از هماهنگی با مسئول دفتر رئیس، وارد جلسه میشوم.
حاج صادق حرفش را با دیدن من قطع میکند و رو به عماد که از سر و وضعش کاملا مشخص است که تازه به تهران رسیده میگوید:
-عماد خان این آقا کمیل خیلی تلاش کرد که قبل رسیدن شما پرونده رو مختومه کنه؛ اما نشد...
این شما، این هم پروندهی یه انتحاری داعشی خطرناک که برای خودش داره صاف صاف زیر آسمون این شهر راه میره و ما هیچ خبری ازش نداریم.
نویسنده:
#علیرضا_سکاکی
پخش هر شب از کانال رمان امنیتی:
@RomanAmniyati
➖➖➖➖➖➖➖➖➖➖➖➖➖➖
کپی بدون قید آیدی کانال و ذکر نام نویسنده به هیچ عنوان مورد رضایت صاحب اثر نیست
داستان امنیتی #حریم_امن
- قسمت بیست و هشتم -
درب کابین آسانسور را میبندم و تازه فرصت میکنم که نگاهی به خودم بیاندازم. ریشهایم بیش از حد بلند شده و هنوز رد خاک خرابههای دمشق در روی لباسهایم به وضوح پیدا میشود.
خستهام؛ اما صحبتهای حاج صادق حتی نگذاشت تا دوش بگیرم. از یک اتاق شش هفت متری در دمشق بدون ثانیهای اتلاف وقت خودم را به سازمان میرسانم تا شاید بتوانیم حلقهی مفقودهی این داستان را پیدا کنیم.
از قبل به مهندس گفتم تا تمام فیلم و عکسهایی که از سوژه دارند را به انضمام مسیرهای حرکتیاش آماده کند تا بلافاصله بعد از رسیدن به بررسیاش بپردازم؛ اما رئیس دستور تشکیل جلسه داده است. وارد اتاق جلسات میشوم و بیتوجه به نگاههای حیرت زدهی افراد که از دیدن سر و وضع به هم ریختهام حسابی تعجب کردند، کنار حاج صادق مینشینم.
رئیس بعد از یک احوال پرسی کوتاه میگوید:
-خوبه تو نیروی عملیاتی نیستی، با متهمت کشتی گرفتی؟
تک سرفهای میکنم:
-هوا خیلی آلوده بود آقا، شرمنده نشد دستی به سر و روم بکشم و...
حرفم را قطع میکند:
-همینطوریش هم خوشتیپی.
سپس صورتش را نزدیکم میکند و میگوید:
-عماد این گره فقط با دستهای خودت باز میشه، هر کاری میکنی زودتر این مسئله رو حل کن.
دستی به روی چشمم میگذارم:
-خیالتون راحت آقا، اگه بخاطر دستگیری اون زنه توی دمشق عملیاتشون رو جلو نندازن، دو روز برای مهار انتحاری فرصت داریم.
حاج صادق با صدایی بلندتر میگوید:
-تموم اطلاعات مربوط به سوژه آماده است، شما شش نفر از بهترینهای سازمان هستید و من شک ندارم میتونید تا قبل از روشن شدن هوا مواد منفجره رو پیدا کنید.
دلم میلرزد. معلوم نیست مواد منفجره را جایی پنهان کرده یا تحویل کسی داده است. هزار احتمال در سرم شکل میگیرد و فعلا هر هزار هم پوچ است.
حاج صادق میگوید:
-پس دیگه توصیه نکنم که...
ناگهان درب اتاق کوبیده میشود و کمیل وارد میشود. نگاهم میکند و لبهایش تکان کمی میخورد. نمیدانم میخواهد بخندد یا تعجب کند. حاج صادق با دیدن کمیل حرفش را قطع میکند و میگوید:
-عماد خان این آقا کمیل خیلی تلاش کرد که قبل رسیدن شما پرونده رو مختومه کنه؛ اما نشد...
این شما، این هم پروندهی یه انتحاری داعشی خطرناک که برای خودش داره صاف صاف زیر آسمون این شهر راه میره و ما هیچ خبری ازش نداریم.
لبخندی میزنم و میگویم:
-انشالله حل میشه آقا.
حاج صادق دو بار دستهایش را بهم میکوبد و میگوید:
-تصاویر مربوط به ورود سوژه رو پخش کن.
بهادر چند ضربه به صفحه کلید لپتاپ میزند و تصاویر به روی نمایشگر پخش میشود. سوژه از پلههای اتوبوس پیاده میشود.
فورا یادداشت میکند:
-سوژه با یک ساک کوچک دستی و یک کولهی مشکی پیاده میشود. از حالات چهره اش مشخص است که وزن زیادی را متحمل میشود و احتمال اینکه داخل کوله مواد منفجره وجود داشته باشد، کم نیست.
تصاویر بعدی پخش میشود. تصاویر چک کردن سوژه در بین آن جنجال ساختگی...
یادداشت میکنم:
-سوژه کاملا مسلط به محیط است، دنبال منشا اصلی درگیری میگردد و خونسردیاش را حفظ کرده است که همین هم نشان از آموزش دیده بودن اوست. شش دانگ حواسش به کوله است تا ضربهای به آن وارد نشود و مامور ما نیز با زیرکی از همین حواس پرتی سوژه برای چک کردن استفاده میکند.
خطی به زیر نوشتههایم میکشم و سپس مینویسم:
-نظر کارشناسی من این است که سوژه در این نقطه حامل مواد منفجره بوده است.
نویسنده:
#علیرضا_سکاکی
پخش هر شب از کانال رمان امنیتی:
@RomanAmniyati
➖➖➖➖➖➖➖➖➖➖➖➖➖➖
کپی بدون قید آیدی کانال و ذکر نام نویسنده، به هیچ عنوان مورد رضایت صاحب اثر نیست
داستان امنیتی #حریم_امن
- قسمت بیست و نهم -
مستندات حضور سوژه در تهران به روی صفحهی بزرگی که در اتاق جلسات است نقش میبندد و من سعی میکنم تا جزئیترین حرکتهایش را روی کاغذ یادداشت کنم. تصاویر زمانی که در ترمینال چرخ میزند و وارد خیابان میشود را با دقت تماشا میکنم. توجه ویژهای که سوژه به پلاک ماشینهای در حال عبور و همچنین صورت رانندگان دارد من را به یاد پروندههایی میاندازد که یک طرف آن نیروهای امنیتی...
حاج صادق رشتهی افکارم را پاره میکند:
-بعد از اینکه از ماشین بچههای خودمون پیاده شد، یه ماشین دیگه گرفت.
چشمهایم را ریز میکنم تا با وضوح بیشتری تصاویر دوربینهایی که از زاویههای مختلف رفتار سوژه را ضبط کردهاند، ببینم. سوژه دست بلند میکند و جوانی پیش پایش ترمز میزند. میپرسم:
-بعد از پیاده شدن از این ماشین چی کار کرد؟
کمیل توضیح میدهد:
-وارد هتل آپارتمان امیرکبیر شد.
لبم را از زیر فشار دندانهایم خارج میکنم:
-تصاویر رو بزن جلو، برو روی لحظهای که از ماشین پیاده میشه.
خیلی زود فیلم پیاده شدن سوژه از داخل ماشین پخش میشود. با انگشت اشارهای به صفحهی نمایشگر میاندازم و میگویم:
-کیفش خالیه، مواد منفجره رو گذاشته توی ماشین... از راننده اطلاعات به درد بخوری دارید؟
حاج صادق سوال میکند:
-از کجا میدونی؟
نیم نگاهی به ورقهای که زیر دستم است میاندازم و میگویم:
-دقیقهی یک فیلم که داره از اتوبوس پیاده میشه رو ببینید، کولهش پره. انقدری هم سنگین هست که کمی زور میزنه تا کوله رو روی دوشش بیاندازه. با احتساب اینکه سوژه الان باید خستهتر و کم انرژیتر از ظهر باشه، پس طبیعی نیست که کولهش رو با انگشت اشاره بلند کنه و...
حاج صادق با چشمهایی نگران به کمیل نکاه میکند و ناامیدانه میگوید:
-یارو ماشینیه رو ولش کردی؟
کمیل لبخندی میزند:
-نه آقا، امیر و ابوذر براش گذاشتم تا مراقبش باشن.
حاج صادق هیجان زده از روی میز میپرد و میگوید:
-جدی میگی؟ دمت گرم کمیل... دمت گرم که کارت درسته.
سپس بیسیم کمریاش را به روی میز سر میدهد و میگوید:
-فورا یه آمار ازشون بگیر ببین کجان، سوژه در چه حاله، وضعیت چطوره؟
کمیل بیسیم را از روی میز برمیدارد و فورا ابوذر را صدا میزند:
-اعلام موقعیت کن آقای برادر.
ابوذر جواب میدهد:
-طرف داره از خونه میزنه بیرون، با لباس مشکی و شال عزاداری!
از این سمت جلسه کمیل را خطاب قرار میدهم:
-ببین چیزی هم همراهش هست؟
کمیل به خودم جواب میدهد:
-مگه محمولهاش جلیقه نبود؟ پس ممکنه پوشیده باشه.
سپس با دستی لرزان شاسی بیسیم را فشار میدهد:
-ابوذر جان احتمالا مقصدش یکی از هیاتهای بزرگ و یا تجمعات عزاداری باشه، هر طور شده معطلش کن تا برسیم... بله؟
ابوذر بلافاصله جواب میدهد:
-موقعیت دقیق رو امیر براتون ارسال کرد، چشم اطاعت امر میشه، فقط سعی کنید زودتر برسید تا مشکلی پیش نیاد.
نویسنده:
#علیرضا_سکاکی
پخش هر شب از کانال رمان امنیتی:
@RomanAmniyati
➖➖➖➖➖➖➖➖➖➖➖➖➖➖
کپی بدون قید آیدی کانال و ذکر نام نویسنده، به هیچ عنوان مورد رضایت صاحب اثر نیست
داستان امنیتی #حریم_امن
دیگر نشستن جایز نیست. حالا نباید اجازه دهیم تا در گردونهی رقابت با ثانیههایی که با سرعت در حال گذر هستند، بازی را واگذار کنیم. از روی صندلیام بلند میشوم و رو به حاج صادق میگویم:
-آقا دستور چیه؟
حاج صادق معطل نمیکند:
-برید سمتش، کارهای قضایی و حکم دستگیری هم من انجام میدم. فقط زودتر تمومش کن عماد.
اشارهای به کمیل میاندازم و به سمت درب خروجی سالن جلسه میدوم. کمیل نیز پشت سرم میآید و میپرسد:
-بچههای واکنش سریع رو خبر کنم؟
با صدایی بلند و طوری که مهندس هم با این فاصلهی ده دوازده متری ایجاد شده بشنود میگویم:
-بچههای واکنش سریع و چک و خنثی رو مهندس خبر میکنه.
سپس دست کمیل را میگیرم و به طرف خودم میکشانم:
-تو با من بیا.
وارد اتاقم میشوم و اسلحهی کمری و دستبندم را از درون کشوی میزم برمیدارم. زیر لب مدام صلوات میفرستم. با اینکه چند سال است دست و پنجه نرم کردن با خطر برای من به عادت تبدیل شده؛ اما حساسیت این ماموریت برای من دو چندانتر از همیشه است. این بار دشمن دست روی اماکن پر جمعیت مذهبی گذاشته است و میخواهد با ترور عزاداران سید الشهدا از حرارت این مراسم کم کند.
خیلی زود وارد پارکینگ میشویم و من سراغ موتور مشکی رنگی که معمولا از آن استفاده میکنم میروم و بعد از روشن کردن موتور و بیرون زدن از سازمان میگویم:
-از این یارو چی میدونید؟
کمیل میگوید:
-همین ماشینیه؟! چیزی زیادی نمیدونیم. در حد یه جست و جوی ساده از روی پلاک بود و بعد هم که دیدیم ربطی به این قضیه نداره ولش کردیم.
گردنم را کمی کج میکنم تا صدایم را بهتر بشنود:
-ولی ولش نکردی به امون خدا، چی بوده دلیلش؟
کمیل با خنده میگوید:
-راستش رو بخوای یادم رفت! یعنی افتادیم رو دور دستگیری این یارو توی هتل و خالی کردن طبقات و اینا... دیگه نشد امیر رو خبر کنم که...
با تعجب میپرسم:
-باور کنم یه فراموشی ساده بوده؟
کمیل میخندد و دستی به شانهام میزند:
-یارو توی شلوغیهای هشتاد و هشت دستگیر شده بود، منم مشکل نیرو نداشتم، گفتم بد نباشه اینا بمونن.
همانطور که گاز موتور را به سمت خودم فشار میدهم و سرعت میگیرم، می گویم:
-کارت درسته.
صدای ابوذر از طریق شبکهی بیسیم درون گوشم پخش میشود:
-آقا عماد سوژه سوار ماشین شد، ما هم فعلا با یه تصادف ساختگی نگهش داشتیم.
شاسی بیسیمم را فشار میدهم:
-تونستید چک کنید ببینید چیزی همراهشه یا نه؟
ابوذر حرفی میزند که چهارستون بدنم میلرزد، او میگوید:
-گمونم تنش باشه آقا.
موقع راه رفتن میشه تشخیص داد که از زیر لباسش جلیقه تن کرده..
نویسنده:
#علیرضا_سکاکی
پخش هر شب از کانال رمان امنیتی:
@RomanAmniyati
➖➖➖➖➖➖➖➖➖➖➖➖➖➖
کپی بدون قید آیدی کانال و ذکر نام نویسنده، به هیچ عنوان مورد رضایت صاحب اثر نیست
داستان امنیتی #حریم_امن
قسمت سی و یکم
نفس کوتاهی میکشم تا تصمیم درستی بگیرم. سپس میگویم:
-خیلی خب، اصلا سعی نکنید که تحریکش کنید. ما حدود چهار دقیقه با شما زمان داریم... یه کم معطلش کنید میرسیم.
ابوذر کد تایید میدهد و من سرعتم را بیشتر میکنم تا زودتر به موقعیت سوژه برسیم. کمیل از پشت سرم سوال میکند:
-میخوای چیکار کنی؟ اگه یه درصد اشتباه کنیم و این یارو خل بازی دربیاره چی؟!
لبهایم را بهم فشار میدهم:
-نمیدونم، فعلا فقط میخوام زودتر برسم اونجا تا اتفاق بدی نیافته.
حدود یک خیابان با موقعیت سوژه فاصله داریم که ابوذر گزارش میدهد:
-این داره بیخیال ماشین میشه تا بره طرف هیئت، دستور چیه؟
به فاصلهای که با سوژه فکر میکنم و میگویم:
-مشکلی نیست، فقط تحریکش نکنید... تاکید میکنم تحریکش نکنید.
نگاهی به پیش رویم میاندازم و آه میکشم. کمیل میگوید:
-یا حسین... از بین این جمعیت که نمیشه با موتور رد شد.
از موتور پیاده میشویم و بدون آن که فکر قفل کردنش باشم در گوشهای رهایش میکنم و رو به کمیل اشاره میکنم تا بدود. مردم را یکی پس از دیگری کنار میزنیم و به طرف سوژه راه میافتیم. حدس میزدم که خروج چنین دستهی عزاداری بزرگی از مسجد ما را با ترافیک رو به رو کند؛ اما نمیدانستم مردم طوری فشرده بایستند که حتی امکان راه رفتن هم از ما سلب شود.
کمیل با دستش اشارهای به سمت راست میکند و میگوید:
-بیا از اون سمت بریم، اینطوری میتونیم جمعیت رو دور بزنیم.
دستش را میگیرم و به طرف راست میدوم. سپس ابوذر را صدا میکنم:
-رفیقت در چه حاله؟
خیلی زود جواب میدهد:
-به داد و فریاد من توجهی نکرد و راه افتاد سمت دستهی عزاداری، دستور چیه آقا؟ میخواید از پشت بزنمش؟
به زن و مردهایی که کنار هم ایستادند و سینه زنی میکنند، فکر میکنم. باید شلیک مستقیم به سمت او میتواند احتمال انفجار بمب را افزایش دهد. هنوز در جواب دادن به ابوذر ماندهام که مهندس با اطلاعات تازهای که میدهد، گردش خون را در رگهایم متوقف میکند:
-آقا عماد این یارو تا ورود بین جمعیت ده پونزده قدم بیشتر فاصله نداره.
با صدای بلند میگویم:
-کدوم سمت برم که از رو به روش دربیام؟
مهندس میگویم:
-حدود ده قدم برید سمت چپ و بعد مستقیم... کاپشن سرمهای و ته ریش داره.
بلافاصله به سمت چپ میروم و کمیل را به دنبال خودم می کشانم. روضهخوان شروع کرده است:
-امشب به دشت کربلا نالان یتیمان است، شام غریبان است.
استوارتر قدم میزنم. به کمیل میگویم:
-باید قیچیش کنیم، فقط خیلی مهمه که قبلش مطمئن بشیم ریموت توی کدوم دستشه.
کمیل سری تکان میدهد و من راهم را کج میکنم تا از پشتسر غافلگیرش کنم؛ اما انگار سوژه سر ناسازگاری برداشته است.
مهندس که پشت سیستم دوربینهای هوایی نشسته، گزارش میکند:
-مکث کرده آقا عماد، نه جلو میاد نه عقب میره.
فورا جواب میدهم:
-ممکنه دو دل شده باشه، کم نداشتیم ایرانیهایی که دقیقهی نود برگشتن...
سپس به کمیل اشاره میکنم:
-حالا وقتشه، معطل نکن.
کمیل سری تکان میدهد و به سمت سوژه حرکت میکند، من نیز از سمت راستش به او نزدیک میشوم. انقدر نزدیک که حالا میتوانم به وضوح چهرهاش را ببینم. چشمهایش سرخ است و تنش شروع به لرزیدن کرده است.
ناگهان میچرخد.
لعنتی...
کمیل صدایم میزد:
-این داره چیکار میکنه؟!
نمیدانم، جوابی نمیدهم و مات و مبهوت رفتارهایش میشوم. حالا پشت به دستهی عزاداری در حال حرکت است و من نمیتوانم حرکت بعدیاش را تشخیص دهم.
با اشارهی دست از بچههای دستگیری میخواهم که دورش حلقه بزنیم. موقعیت سختی است، او حالا روی لبهی تردید قرار گرفته و اگر کوچکترین اشتباهی از سمت ما رخ دهد میتواند منجر به اقدامی شود که شاید حتی باب میل خودش نیز نباشد...
روضه خوان ادامه میدهد:
-حالا اومدی... حالا که دیگه رقیه افتاده از پا اومدی...
ابوذر میپرسد:
-آقا مهارش کنیم؟
میگویم:
-ریسک داره، حداقل هفتاد هشتاد نفرش توی شعاع انتحاریش هستن که ممکنه آسیب جدی ببینن.
کمیل با صدایی بلند تشر میزند:
-معلومه میخوای چیکار کنی؟ میخوای بزاری همینطوری برای خودش بچرخه؟
نویسنده:
#علیرضا_سکاکی
پخش هر شب از کانال رمان امنیتی:
@RomanAmniyati
➖➖➖➖➖➖➖➖➖➖➖➖➖➖
کپی بدون قید آیدی کانال و ذکر نام نویسنده، به هیچ عنوان مورد رضایت صاحب اثر نیست
داستان امنیتی #حریم_امن
فصل ششم
«یوسف»
نمیدانم این لعنتی از کجا پیدایش شده؛ اما دوست ندارم بد به دلم راه بدهم. شک حرام است و اجر کاری که میخواهم با کشتن این رافضیهای کافر انجام دهم را کم میکند. نباید هیچ شک و تردیدی در نیتم وجود داشته باشد.
مرد عصبانی فریاد میزند و میخواهد صبر کنم تا پلیس بیاید؛ اما وقتش را ندارم. ابروهایم را بهم میچسبانم و میگویم:
-تو مقصری، مگه کور بودی که از فرعی پیچیدی جلوی ماشینم؟
جواب میدهد؛ اما نمیشنوم. جمعیت عزادارانی که در حسینیه هستند کم کم دارند وارد خیابان میشوند و حالا بهترین فرصت است برای اینکه بتوانم در دل جمعیت نفوذ کنم.
دو شب است که درست و حسابی نخوابیدهام. از وقتی فهمیدم عملیات انتحاری من باید در دل جمعیت عزاداران امام حسین باشد، تمام مطالب کانالها و کلاسهای آنلاینی که در آن شرکت کرده بودم، از یادم رفت.
لبهایم مدام تکان میخورد و ذکر میگویم. الله اکبر، الله اکبر، الله اکبر...
مرد راننده داد و بیداد راه میاندازد؛ ولی فرصتی برای جواب دادن به او ندارم. امیدوارم جلو نیاید چون مجبور میشوم در کنار خودش کارم را انجام دهم و در آن صورت همین عصبی بودن ممکن است از اجر کارم کم کند. جلو نمیآید. چند لحظه ساکت میشود، برمیگردم و نگاهش میکنم. دوباره شروع به داد و فریاد میکند.
یک لحظه احتمال میدهم که مامور باشد، دوست دارم برگردم و کارش را تمام کنم و بعد یک راست به دل جمعیت بزنم؛ اما میترسم صدای شلیک مردم را متفرق کند. به سمت جمعیت راه میافتم، روضه خوان کم کم دارد شروع میکند:
-شام غریبان است... شام غریبان است...
به پاهایم نگاه میکنم و ناگهان پاهای همان پسر بچهی شش سالهای را میبینم که همراه با پدر و مادرش به دستههای عزاداری قدم میگذاشت... سال هفتاد و دو بود، پدرم هنوز از مادرم جدا نشده بود. ما یک خانواده بودیم، با اینکه حتی همسایهها به شنیدن جر و بحثهای هر روزهشام عادت کرده بودند و تقریبا شبی نبود که نیمههایش از خواب بیدار نشوم و اشکهای مادرم را نبینم. داشتن یک خانواده نعمتی است که شاید خدا به همهی بندگانش ندهد و من نیز جز همان بندگانی هستم که سالهاست از نعمت دیدن پدر و مادرم در یک قاب محروم هستم.
در همان شش سالگی بود که از پدرم دربارهی امام حسین سوال کردم و او از واقعهی کربلا برایم گفت. به وضوح یادم است که مداح آن شب هم همین نوحه را میخواند:
-شام غریبان است... شام غریبان است...
صدایش در گوشم زمزمه میشود، پاهایم به زمین میچسبند و طوری قدمهایم سنگین میشوندکه گویی کفشهای صد کیلویی به پا کردهام.
از یک سمت به اتفاقاتی که بعد از انتخابات سال هشتاد و هشت افتاد فکر میکنم و کینهام نسبت به رژیم بیشتر میشود و از سمتی دیگر به خودم تشر میزنم که چرا باید به جای رژیم از عزاداران امام حسین انتقام بگیرم؟
مرددم و این تردید ناگهان تصمیمم را عوض میکند...
همه چیز در یک لحظه اتفاق میافتد...
به خودم که میآیم متوجه میشوم پشت به جمعیت در حال راه رفتن هستم. سنگینی جلیقهای که تن کردهام شانههایم را میسوزاند و ریموت مدام در بین انگشتانم میلغزد.
در بین جمعیت چشمم به مردی میافتد که به ماشینم زد...
ناخودآگاه به زیر پیراهنش خیره میشوم و برآمدگی زیر لباسش توجهم را به خودش جلب میکند و یک سوال جای خود را به تمامی تردیدهای چند ثانیهی قبلم میدهد:
-آیا من لو رفتهام؟!
نویسنده:
#علیرضا_سکاکی
پخش هر شب از کانال رمان امنیتی:
@RomanAmniyati
➖➖➖➖➖➖➖➖➖➖➖➖➖➖
کپی بدون قید آیدی کانال و ذکر نام نویسنده، به هیچ عنوان مورد رضایت صاحب اثر نیست
داستان امنیتی #حریم_امن
به صورتش خیره میشوم، بیشتر از اینکه دلواپس ماشین خودش باشد، حواسش به ماشین من است. در نقطهای گیر کردهام که نه راه پس دارم و نه راه پیش... مرد مامور که متوجه من شده، به بازی کردن در سناریوی قبلیاش ادامه میدهد:
-مرد حسابی کجا ول کردی رفتی؟ آخه این چه کاریه...
نگاهی به دور و اطرافم میاندازم، احساس میکنم اگر تعلل کنم نیروهای رژیم دستگیرم میکنند و بعد هم بدون شک باید خودم را پای چوبهی دار ببینم.
بعد پشیمان میشوم، اصلا چرا برگشتم؟ از اینجا مانده و از آنجا رانده شدهام. به یاد استدلالها و حرفهای شنیدنی ابوانصار میافتم. احساس میکنم دارد از جایی در همین نزدیکیها نگاهم میکند. بعد از تحویل مواد منفجره به من یادآور شد که همراهم میآید تا اگر مشکلی برایم پیش آمد خودش دکمهی انفجار را بزند. چرا باید بیاید؟ اگر من پشیمان شوم چه؟
دارم دیوانه میشوم، درست و غلط را گم کردهام. شبیه شناگری که در عمق اقیانوسی تاریک گیر افتاده و راه رسیدن به خشکی را گم کرده است...
نمیدانم هر بار که دست و پا میزنم و پیش میروم به ساحل نزدیک میشوم یا از خشکی دور... نمیتوانم مسیر مرگ و زندگی را تشخیص دهم. تنها چیزی که از آن مطمئن هستم، این موضوع است که نباید گیر نیروهای رژیم بیافتم. امیدوارم ابوانصار شرایطم را درک کند و بعد از دیدن این تغییر مسیر ناگهانی خودش کلید انفجار را فشار ندهد. امیدوارم و کار دیگری غیر از این امیدوار بودن نمیتوانم انجام دهم.
سر میچرخانم و مردی نگاه میکنم که مستقیم دارد به سمت من میآید. ریموتی که در دست دارم را طوری میچرخانم که متوجه تهدیدم شود.
مردی که با آن صحنهی تصادف ساختگی را با من به وجود آورد، به ماموری که پشت سرم است نگاه میکند و میگوید:
-نه کمیل، وایستا... همونجا وایستا.
به مردی که عاقلتر به نظر میرسد، نگاه میکنم:
-من نمیخوام اینجا کاری انجام بدم، نمیخوامم گیر شما بیافتم. مسیرم رو باز کنید تا برم... اینطوری برای هر دومون بهتره.
حرفهایم منطقی نیست، خیلی خوب میدانم که آنها بیخیال من نمیشوند؛ اما این دلیل نمیشود که بخواهم عدهی زیادی از زن و مردهای بیگناهی که برای شرکت در یک مراسم عزاداری پا به این خیابان گذاشتهاند را به خاک و خون بکشم.
مردی که پیش رویم ایستاده دستهایش را باز میکند و میگوید:
-خیلی خب، همین که بیخیال شدی خیلی خوبه. فقط آروم باش و کاری از روی هیجان انجام نده، باشه؟
ابروهایم را بهم میچسبانم:
-فکر نکن که داری با یه بچه دو ساله حرف میزنی، باشه؟ حالا هم به دوستات بگو راهم رو باز کنن تا سوار ماشینم بشم.
مردی که کنار ماشین ایستاده، دستش را نزدیک گوشش میکند و میگوید:
-آقا عماد سوژه میخواد سوار ماشین بشه، میگه از انجام عملیات پشیمان شدم. دستور چیه؟
سپس سرش را تکان میدهد و میگوید:
-اطاعت امر میشه، چشم.
بعد با دست به سمت ماشین اشاره میکند و میگوید:
-فقط نمیتونی سمت دستهی عزاداری بری.
به خیابانی که در سمت چپم قرار گرفته اشارهای میکند و میگوید:
-از اون طرف، میتونی از اون سمت بری.
نمیتوانم به او اعتماد کنم؛ اما راه دیگری ندارم.
چند قدم به سمت ماشین برمیدارم، سپس میگویم:
-برو چهارتا درب ماشین رو باز کن، باید مطمئن شم که کسی توش نیست.
مردی که کمیل صدایش کردند، چند قدم به من نزدیک میشود و میگوید:
-من باز میکنم.
سپس با دستهایی باز به طرف ماشین میرود، نیم نگاهی به اطراف میاندازم که مردم حلقهای به دور ما تشکیل دادهاند و چند نفر با لباس شخصی مشغول دور کردن و متفرق کردن آنها هستند.
دربهای ماشین باز میشود، با حرکت سر اشاره میکنم تا از ماشین فاصله بگیرد، سپس با خیالی آسوده به سمت ماشین میروم. باید شش دانگ حواسم را جمع کنم، خیلی خوب میدانم که کوچکترین اشتباه از سمت من مساوی است با دستگیری و اعدام.
درب ماشین را باز میکنم و بعد از مطمئن شدن از خالی بودن صندلیهای عقب، روی صندلی راننده مینشینم و آمادهی حرکت میشوم...
حالا باید تمام حواسم را برای پیدا کردن راه فراری مطمئن جمع کنم. دستم را به سمت سوئیچ میبرم تا ماشین را روشن کنم که ناگهان...
نویسنده:
#علیرضا_سکاکی
پخش هر شب از کانال رمان امنیتی:
@RomanAmniyati
➖➖➖➖➖➖➖➖➖➖➖➖➖➖
کپی بدون قید آیدی کانال و ذکر نام نویسنده، به هیچ عنوان مورد رضایت صاحب اثر نیست
داستان امنیتی #حریم_امن
فصل هفتم
«عماد»
شک ندارم که مردد شده است. موارد فراوانی داشتیم که در لحظات آخر به دلایل مختلف قید انجام عملیات انتحاری را زده باشند؛ فقط باید دعا کنیم که نفر دومی ناظر این صحنه نباشد. خود نیروهای تکفیری به این موضوع آگاه هستند که ممکن است نیروهایشان به دلایل گوناگون قید انجام عملیات را بزنند و به همین دلیل نفراتی را مامور میکنند تا کار نیمهی آنها را تمام کند.
نسیم خنکی به صورتم میوزد، درست شبیه روزی که در حرم حضرت رقیه آن انتحاری را دستگیر کردیم. بعدتر که داشتم به تهران برمیگشتم، یکی از دوستان پیامی برایم فرستاد و نوشت که درست در زمان دستگیری عامل انتحاری در حرم، یک مادر مسیحی شفای دختر بچهاش را از دردانه ی سیدالشهدا گرفته است.
آن روز با اینکه آفتاب مستقیم به صورتم میزد و هوا حسابی گرم بود؛ اما درست بعد از دستگیری آن زن انتحاری نسیمی خنک صورتم را نوازش کرد... شبیه امشب که عامل انتحاری داعش راهش از سمت دستهی عزاداری کج کرده و به سمت ماشین خودش قدم برمیدارد.
احتمال میدهم که بخواهد دوباره سوار ماشینش شود. جمعیت را دور میزنم و خودم را به پشت ماشین سوژه میرسانم تا اگر سوار شد بتوانم با کمک همان خانمی که مطمئنیم حواسش به عزاداران پدرش هست، گرهی این پرونده را باز کنم.
سوژه حالا کاملا نزدیکش ماشینش میشود و کمی با ابوذر صحبت میکند.
سپس از کمیل میخواهد تا دربهای ماشین را باز کند، میخواهد از امن بودن داخل ماشین مطمئن شود. کمیل دربهای سمت سوژه را باز میکند و سپس دور میزند و به سمت دیگر ماشین میآید. بلافاصله بعد از دیدن کمیل به روی زمین دراز میکشم تا در دید سوژه نباشم.
نیروها همه عقب میروند و حلقهی مردمی شکل گرفته را دور میکنند. امیدوارم کسی صحبتی نکند که سوژه هشیار شود. مدام صلوات میفرستم و از خدا میخواهم که این کار را هم بدون مشکل حل کند.
چشم هایم را میبندم و تنها صدای کمیل را میشنوم:
-داره نزدیک ماشین میشه.
نفس عمیقی میکشم و سعی میکنم تا کارم را بدون اشتباه تمام کنم.
کمیل ادامه میدهد:
-سوار ماشین شد.
خودم را از زیر ماشین بیرون میکشم. کاری که میخواهم انجام دهم، بازی با جانم است. اگر درصدی دکمهای که زیر انگشتش قرار دارد را فشار دهد، آن وقت کار هر دو تمام خواهد شد.
کمیل میگوید:
-خیالش از بابت صندلیهای عقب راحت شد، میتونی شروع کنی.
به آرامی نیم خیز میشوم و به داخل ماشین نگاه میکنم. درست پشت سر سوژه قرار گرفتهام... پشت سر یک عامل انتحاری تا دندان مسلح...
سیم ریموت انتحاری از آستین راستش خارج شده است. ریموت را رها میکند و انگشتانش را به دور سوئیچ حلقه میکند.
یک نفس کوتاه میکشم و زیر لب یک یا حسین میگویم.سپس تمام انرژیام را به پاهایم منتقل میکنم تا شبیه فنری که به یکباره از زیر فشار رها شده، خودم را درب عقب سمت راست ماشین به جلو پرتاب کنم.
درست نمیدانم چه اتفاقی میافتد؛ اما در کسری از ثانیه با یک دست، مچ راست سوژه را میگیرم و با دست دیگر دست چپش را از آرنج نگه میدارم تا بقیهی نیروها برسند.
طوری به سمت سوژه شیرجه میزنم که از پیشانیام بخاطر شدت برخورد به فرمان ماشین، خون باز میشود. کمیل و ابوذر فورا به سمت ماشین میدوند و دستهای سوژه را نگه میدارند تا بچههای چک و خنثی مشغول باز کردن جلیقه و خنثی سازی شوند.
صدای مداح به وضوح در داخل ماشین سوژه شنیده میشوند:
-جنازه بر سر دوش علی ولی الله
غبار غم به رخ مجتبی و ثارالله
ز پشت قافله طفلی به زیر لب میگفت
به عزت شرف لاالله الا الله
بیتوجه به خون جاری شده از پیشانیام، با شنیدن این روضه به یاد شبی میافتم که پیکر مطهر رسول مظلومانه در آغوشم جان داد...
همان موقع که از من خواست تا برایش روضهای بخوانم و من نیز همین شعر را به زیر گوشش زمزمه کردم...
به یاد تمام سیدالشهدای مقاومت حاج قاسم سلیمانی و تمام شهدایی که غریب و به دور از وطن رفتند تا این حریم امن بماند و پرچمی که بلند شده به دست صاحب اصلیاش برسد.
پایان/
نویسنده:
#علیرضا_سکاکی
هدایت شده از داستان های امنیتی
📚جهت اطلاع عزیزانی که تازه به جمع ما پیوستند، نمایه کانال داستان هاي امنيتي تقدیم میگردد.
📒 داستان دمشق شهرِ عشق 👇
https://eitaa.com/dastan_amniyati/316
📙 داستان كوتاه شبی در سوریه 👇
https://eitaa.com/dastan_amniyati/383
📕 رمان تنها میان داعش 👇
https://eitaa.com/dastan_amniyati/406
📘 داستان نامزد شهادت👇
https://eitaa.com/dastan_amniyati/529
📗مستند امنیتی حلقه ای در دست شیطان👇
(#بهعلتچاپکتابازکانالحذفشد)
📕رمان امنیتی شاخه زیتون 👇
https://eitaa.com/dastan_amniyati/937
📘 رمان نقاب ابلیس👇
https://eitaa.com/dastan_amniyati/1236
📔رمان عقیق فیروزه ای 👇
https://eitaa.com/dastan_amniyati/1305
📙رمان امنیتی رفیق👇
https://eitaa.com/dastan_amniyati/1838
📗 مستند داستانی یک و بیست👇
(#بهعلتچاپکتابازکانالحذفشد)
📘 داستان کوتاه انتحاری👇
https://eitaa.com/dastan_amniyati/2461
📕 رمان امنیتی خط قرمز👇
https://eitaa.com/dastan_amniyati/2467
📗 سلام مسیح👇
(#بهعلتچاپکتابازکانالحذفشد)
📙عملیات انتقام👇
https://eitaa.com/dastan_amniyati/3041
☑️داستان کوتاه #آتش ☑️
🔻قسمت اول🔻
چشمهایم میسوزد...
اشکهایم ناخواسته کل صورتم را خیس میکند و من نمیدانم علت این گریههای بیامان دود و آتش است که یا گرد افشانههای اشک آوری که در هوا معلق مانده...
به چپ و راستم نگاه میکنم، به نظرم جمعیت آنقدرها هم زیاد نیست. شاید به خاطر این است که تازه از مراسم پیادهروی اربعین برگشتهام.
آنجا همهاش آدم بود، هشتادکیلومتر شانه به شانه و پشت به پشت مردم بودند و مردم.
به چپ و راستم نگاه میکنم، نمیدانم درست دنبال چه چیزی میگردم؛ اما میدانم که باید منتظر رسیدن زهرا باشم.
جمعیت در چشم بهم زدنی کنار یک ماشین پلیس متمرکز میشود، فورا مسیرم را به سمت ماشین پلیس کج میکنم تا ببینم چه خبر شده است.
یک دختر هجده نوزده ساله بالای گردون ایستاده و در حالی که سعی دارد با کمک ماسک روی صورتش چهره اش را بپوشاند، فریاد میزند:
-خواهرم با من تکرار کن، خواهرم با من تکرار کن.
جمعیت ساکت میشود، دختر با صدایی رسا شعار میدهد:
-جمهوری اسلامی نمیخوایم نمیخوایم.
ادبیاتش من را عجیب به یاد گذشته میاندازد... به یاد دوران نوجوانیام، وقتی دست پدرم را محکم در دست نگه داشته بودم و به دختری نگاه میکردم که با روسری گره زده روی یکی از ماشینهای پارک شده در خیابان ایستاده بود و با استفاده از همین کلمات... «خواهرم چند لحظه گوش کن»
جمعیت را ساکت میکرد تا بیانیهی سازمان مجاهدین خلق را بخواند.
رشتهی افکارم با صدای انفجاری مهیب پاره میشود... در چند متریام یکی دیگر از ماشینهای پلیس را میسوزانند...
خیابان را دود فرا گرفته است. با دیدن ناامنی شکل گرفته در خیابان انگار یکی به عمق دلم چنگ میزند، حالت تهوع میگیرم.
زهرا... باید هر چه سریعتر شمارهاش را بگیرم و اگر هنوز وارد مطب دکتر نشده از او بخواهم تا برگردد. با دستهایی لرزان شمارهاش را میگیرم...
بوق میخورد...
جمعیت هو میکشد، با استرس گوشیام را به کنار گوشم میکوبم...
بوق میخورد، لبم را میگزم و زیر لب زمزمه میکنم:
-جواب بده زهرا... جواب بده.
ناگهان ضربهای از پشت به شانهام میخورد. انقدر محکم و یک باره است که موبایلم را به روی زمین میاندازد.
نویسنده:
#علیرضا_سکاکی
انتشار از کانال رمان امنیتی:
@RomanAmniyati
➖➖➖➖➖➖➖➖➖➖➖➖➖➖
❌کپی بدون قید آیدی کانال و ذکر نام نویسنده، به هیچ عنوان مورد رضایت صاحب اثر نیست❌
#زن_عفت_افتخار
☑️داستان کوتاه #آتش ☑️
🔻قسمت دوم🔻
برمیگردم و هراسان نگاهش میکنم. در چشمهایش رگههایی سرخی وجود دارد و قطرات عرق روی پیشانیاش به وضوح دیده میشود. قبل از آن که بخواهم حرفی بزنم، فریاد میزند:
-ماموره! این حرومزاده ماموره...
سپس چهار پنج نفر به سمتم میدوند. لب باز میکنم:
-مامور چیه بابا، من اومدم دکتر...
یکی با لگد زیر پایم را خالی میکند و دیگری بلافاصله شیشهی نوشابهای که در دست دارد را توی صورتم خرد میکند.
نمیتوانم از جایم بلند شوم؛ فقط سعی میکنم تا با دست اصابت ضربههای بیشتر را بگیرم. نمیدانم سی چهل بار یا بیشتر؛ اما مدام در کف خیابان میچرخم... بهتر است بگویم از شدت ضربههای بیامان آنها چرخانده میشوم.
لحظهای بیخیالم میشوند، نفسم را به بیرون پرتاب میکنم و کمرم را به کرکرهی یکی از مغازهها میچسبانم. گوشیام مهم نیست؛ اما حسابی نگران زهرا هستم... اگر بیخبر از همه جا از مطب خارج شود و با این جماعت رو به رو شود چه؟ اینها که به خاطر یک پیراهن آستین بلند و شلوار کتان خیال کردند من مامور هستم، اگر زهرا را با چادرش ببینند چه کار میکنند؟
رشتهی افکارم با لگد محکم و ناگهانیای به صورتم پاره میشود. زنی تقریبا جوان جمعیت را کنار میزند و پایش را روی شانهام فشار میدهد و فریاد میزند:
-چهل ساله ما رو سرکوب کردید، حالا نوبت ما شده... ما اینجاییم...
کف خیابون وایستادیم و تا از شر دونه دونهتون خلاص نشیم جایی نمیریم.
سپس با ضربهی پا هلم میدهد تا روی زمین بیافتم. مرد دیگری از بین جمعیت به طرفم میآید، تیغهی چاقویش در سیاهی شب برق میزند... آرام و با حوصله به من نزدیک میشوند که ناگهان صدای شلیک چند گلوله حواسش را از من پرت میکند. یکی فریاد میزند:
-بچههای ضد شورش اومدن... راه بیفتید، یالا!
دیگری هوشمندانهتر تصمیم میگیرد و سعی میکند تا با کمک دوستانش جلوی پراکنده شدن جمعیت را بگیرد و بقیه را به سمت دیگری از خیابان هدایت کند.
نیروهای یک دست سیاه پوش شجاعانه به سمت اغتشاشگرها میدوند و آنها را به عقب میرانند. مردی که چاقو در دست دارد به خاطر وزن زیادش کندتر از بقیه میدود. یکی از نیروهای به او نزدیک میشود... با توجه به جثهای که دارد بعید میدانم از پس او بربیاید. مرد هیکلی چاقویش را به طرف صورت مامور میگیرد؛ اما با حرکتی فوق العاده سریع او را خلع سلاح میکند و دستش را میپیچاند و روی زمین میخواباند. سپس دستهایش را از پشت میبندد.
یکی دیگر از مامورها که لباس شخصی است به سراغم میآید و میپرسد:
-خوبی شما؟ از بچههای مایی؟
به آرامی سرم را تکان میدهم:
-نه... خانومم... آوردمش توی مطب... یهو حمله کردن بهم...
آرام دستی به شانهام میکشد:
-خیلی خب، اصلا نگران نباش. فقط یه تلفن بهش بزن بگو فعلا نیاد تو خیابون... تا نیم ساعت دیگه امن میشه اینجا...
نمیدانم چرا؛ اما اشک از گوشهی چشمهایم سرازیر میشود:
-گوشیم رو پرت کردن اونطرفتر... نمیدونم کجا افتاد!
مرد نگاهی یک وری میکند و میگوید:
-کاش وقت دکتر رو تغییر میدادی، خبر داشتی که امشب قراره بیان...
به آرامی میگویم:
-نمیشد... خانومم بارداره... حالش یهو بد شد و...
نویسنده:
#علیرضا_سکاکی
انتشار از کانال رمان امنیتی:
@RomanAmniyati
➖➖➖➖➖➖➖➖➖➖➖➖➖➖
❌کپی بدون قید آیدی کانال و ذکر نام نویسنده، به هیچ عنوان مورد رضایت صاحب اثر نیست❌
#حجاب #زن_عفت_افتخار
☑️داستان کوتاه #آتش ☑️
🔻قسمت سوم🔻
مردی که کنارم نشسته ساکت میشود. سرش را پایین میگیرد و چند ثانیه همانطور میماند و سپس فریاد میزند و از دوستانش یک بطری آب میگیرد. جمعیت حالا دست کم سی چهل متر با جایی که افتادهام فاصله دارد. بطری آب را جلوی دهانم را میگیرد و بعد گوشیاش را از داخل جیبش بیرون میآورد و میگوید:
-بیا، شمارهی خانومت رو بگیر و بهش بگو بخاطر شلوغی خیابون فعلا بیرون نیاد. نگران چیز دیگهای هم نباش.
میگویم:
-من چیزیم نیست، میتونم ببرمش خونه.
با خنده میگوید:
-اگه با این وضع ببینتت که هیچی دیگه برادر... سر و صورتت داغون شده.
از کنارم بلند میشود تا با زهرا صحبت کنم.
شمارهی زهرا را میگیرم و همانطور که منتظر میشوم تا جواب دهد، زیر چشمی به ماموری که کمکم کرد نگاه میکند. انگار بقیه از او دستور میگیرند. چند نفر را به داخل کوچهها میفرستد و بقیه را به انتهای خیابان برمیگرداند.
زهرا جواب نمیدهد. مرد جلو میآید:
-صحبت کردی؟
با بغض میگویم:
-جواب نمیده آقا، نمیدونم چیکار کنم...
صدای بیسیم مردی که کنارم است، در خیابان پخش میشود:
-آقا یه آمبولانس رو با کوکتل زدن... باز هم ملایم برخورد کنیم؟
مرد نگاهم میکند، خجالت زده به نظر میرسد.
بلافاصله بیسیمش را جلوی دهانش را میگیرد:
-مریض هم داشته؟
فورا جواب میآید:
-بله اقا، انگار یه خانم چادری داخلش بوده که آسیب جدی دیده.
از جایم بلند میشوم و روی زمین میافتم... زبانم سنگین شده است... به بازوی مردی که کنارم است چنگ میزنم تا بتوانم خودم را سر پا نگه دارم...
زهرای من؟
آسیب جدی؟
آتش؟
نمیدانم چرا؛ اما صدای یک روضه در سرم میپیچد...
گل جای خود دارد، ای کاش...
آهن در آتش نماند... آهن در آتش نماند...
من دوست دارم که حتی...
دشمن در آتش نماند... دشمن در آتش نماند...
راه گریزی ندارم... میسوزم و مینویسم...
صد مرد آتش بگیرد... یک زن در آتش نماند...
نویسنده:
#علیرضا_سکاکی
انتشار از کانال رمان امنیتی:
@RomanAmniyati
➖➖➖➖➖➖➖➖➖➖➖➖➖➖
❌کپی بدون قید آیدی کانال و ذکر نام نویسنده، به هیچ عنوان مورد رضایت صاحب اثر نیست❌
هدایت شده از سردار شهید سلیماني
لطفا در ایتا مطلب را دنبال کنید
مشاهده در پیام رسان ایتا
📲💔
نبودنت عادت نمیشود
تازه است مثل هر باران
🆔 @sardar_shahid_soleimani