eitaa logo
داستان های امنیتی
2.9هزار دنبال‌کننده
25 عکس
10 ویدیو
5 فایل
مستند داستانهای‌ امنیتی‌ رمان‌های‌ جبهه‌‌‌ی مقاومت @ganndo
مشاهده در ایتا
دانلود
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
☑️ عملیات انتقام قسمت اول قطرات عرق روی پیشانی‌ام را پاک می‌کنم و همان‌طور که به چپ و راستم نگاه می‌کنم، خودم را به داخل آشپزخانه می‌رسانم. خیلی سال است که به این کت و شلوارهای تنگ و چسبان و کله‌ی تراشیده عادت کرده‌ام. شبیه بقیه‌ی بادیگاردها یک عینک دودی به جیب جلوی کتم آویز کرده‌ام که در زمستان و تابستان همراهم است. عینک دودی را برای این به چشم می‌زنم تا کسی نتواند مسیر حرکتی چشم‌هایم را تشخیص دهد... تا بهتر از قبل همه چیز و همه کس را زیر نظر داشته باشم. به ساعت مچی‌ام نگاه می‌کنم که عقربه‌هایش یک و سیزده دقیقه بامداد به وقت ایران را نشان می‌دهد. با دست چپم شاسی بیسیمم را فشار می‌دهم: -شروع کنم قربان؟ سوژه داره حاضر می‌شه تا به تایم اول کلاس بدنسازی برسه. نفس‌هایم باید کاملا آرام و حساب شده باشد، خیلی خوب می‌دانم که شبیه بقیه‌ی افرادی که در این خانه رفت و آمد دارند، تحت نظر هستم پس سعی می‌کنم چند باری پلک بزنم تا تمرکز لازم برای انجام این کار حساس و سرنوشت ساز را داشته باشم. کمرم را به دیوار آشپزخانه تکیه می‌دهم، به خوبی به نقاط کور دوربین‌های مداربسته آشنایی دارم و می‌دانم که باید در کدام نقاط حاضر شوم. با هر پلکی که می‌زنم، تصویر جدیدی پیش چشم‌هایم نقش می‌بندد. تصویر آن نیمه شب خونین فرودگاه بغداد، تصویر دست از تن جدا شده‌ی حاج قاسم و عقیقی که روی یکی از انگشتان دستش می‌درخشید... تصویر کیف پول سردار... لباس خونی و گِلی... خودم برای اولین نفر بالای سر آن‌ها حاضر شدم و موبایل و بقیه‌ی وسایل شخصی حاج قاسم و ابومهدی را برداشتم تا خدایی نکرده دست نااهلش نیافتد. آب دهانم را که قورت می‌دهم، تیله‌ای درون گلویم می‌چرخد. بغض است... بغضی از جنس سکوت، از جنس حس انتقامی سرکوب شده که دو سال است خواب را از چشم‌هایم گرفته و گواه تمام آن شب بیداری‌ها، همین تیرگی زیر چشمانم است. بعد از آن که موبایل و کیف پول و بقیه‌ی لوازم حاج قاسم و همراهانش را بردشتم، اکیپی با لباس پلیس محلی عراق به محل حادثه آمدند. همان موقع به سرعت عملی که به خرج دادند، مشکوک شدم و تصاویر تمام جاسوس‌های تروریست آمریکایی را با تجهیزات خاصی که داشتم ثبت کردم. من در پس تمام اتفاقاتی که اشک رهبر عزیزتر از جانم را به روی گونه‌هایش چکاند، حاضر بودم و به دنبال شبی می‌گشتم تا از جان بگذرم و خبر خوش سال‌های طولانی عملیات اطلاعاتی و اشرافیت روی سوژه را به محضر ایشان برسانم. دستم را در جیبم فرو می‌کنم و شیشه‌ی کوچکی که درون جیبم دارم را بین انگشتانم می‌چرخانم. امشب همان شبی است که منتظرش بودم و حالا پس از دو سال می‌خواهم تا در این شب به سراغ چهارمین نفر از لیست بیست و شش نفره‌ی عامران ترور حاج قاسم بروم... به سراغ... نه، صبر کنید! دوباره نفس عمیقی می‌کشم... تا دستور انجام کارم صادر نشده، برای فکر کردن به گذشته وقت دارم و سعی می‌کنم تا اینجا از درون آشپزخانه‌ی چهارمین نفری که به دنبالش بودیم، با خودم و افکار پریشانم تسویه حساب کنم. صدای انفجار هنوز توی گوشم است، صدایی از جنس موشک‌های بچه‌های سردار محبوب امیرعلی حاجی زاده که یکی پس از دیگری عین الاسد را درست عین، جسد کرد. خودم تعداد دقیق زخمی‌ها و به درک واصل شده‌های نیروهای آمریکایی را گزارش کردم. من در پس تمام این تصاویر حاضر بودم و در صورت نیاز به صحنه وارد می‌شدم تا کار به مشکل نخورد. من نیروی سایه‌ی عماد و کمیل در عملیاتی که در سکوت کامل خبری و در قلب تل‌آویو به بهترین شکل ممکن انجام شد حضور داشتم. نفسم را از سینه خارج می‌کنم و به داخل اتاق سرک می‌کشم تا نگاهی به صورت نحسش بیاندازم که بی‌خیال از همه جا نشسته و وسایل تمرین امروزش را آماده می‌کند. به چین و چروک‌های روی پیشانی‌اش که نتیجه‌ی وحشتی است که بعد از سیزدهم دی ماه نود و هشت هر شب به همراهش است، خیره می‌شوم. من در این دو سال به قدری به او نزدیک بودم که تعداد کابوس‌های رعب آوری که او را از خواب شب محروم کرده را نیز در دفترچه‌ی یادداشتم ثبت کرده‌ام. بار دیگر به او نگاه می‌کنم، به موهای کم پشت و ابروهای بورش... به سرهنگ شارون آس‌ مان که چهارمین نفر از لیست بیست و شش نفره‌ی قاتلان حاج قاسم است. پایان قسمت اول/ نویسنده: @RomanAmniyati کپی با ذکر نام نویسنده و قید آی‌دی کانال مجاز است
- قسمت دوم - 《 عملیات انتقام 》 پیغام فرمانده از طریق بیسیم توی گوشم رشته‌ی افکارم را پاره می‌کند: -سوژه در چه حاله؟ با لبخند نگاهی دوباره‌ای از پس دیوار به سرهنگ می‌اندازم و جواب می‌دهم: -عادی نیست، بیش از حد مضطربه و امروز تا به حال چهار بار پیگیر ساعت دقیق به وقت تهران شده. تقریبا هر ده ثانیه یک بار سکسکه می‌کنه و الان هم داره ششمین نخ از سیگارش رو توی نیم ساعت گذشته روشن می‌کنه. فرمانده می‌گوید: -حواست باشه تا دستور نیومده کاری انجام ندی. لبم را از زیر فشار دندان‌هایی که با حرص بهم ساوویده می‌شوند، خارج می‌کنم: -چشم قربان؛ ولی خیلی فرصت ندارم. چیزی نمی‌گوید. سه ماه پیش و برای اولین بار که فرصت شد تا شخص فرمانده را از نزدیک ببینم، با شکایت پرسیدم: -ما از طریق سرهنگ تونستیم تا توی اتاق خواب ترامپ هم نفوذ کنیم و حتی بخشی از مو و بزاق دهانش را به عنوان نمونه با خودمون بیاریم. حالا انقدر بهش نزدیک هستیم که حتی می‌تونیم شیوه و روش از بین بردن اون مردک مو زرد رو از روی کره‌ی زمین انتخاب کنیم، پس چرا اجازه نمی‌دید؟! فرمانده با متانت تعریف کرد: -جریان حمله‌ی خلیفه‌ی اول و ور دستش به خونه‌ی حضرت مادر رو شنیدی؟ در رو آتیش زدند، همسر امیرالمونین(ع)... دختر پیغمبر رو به بدترین شکل ممکن بین در و دیوار گیر انداختند، بچه‌ش رو کشتند، دستش رو شکستند و خواستند هر طور شده حضرت علی (ع) رو وارد دعوا کنند. تو بگو، کسی که درب خیبر رو از جا کنده نمی‌تونست شمشیر بکشه و کار همه‌شون رو تموم کنه؟ برای کدوم مردی راحته که همسر باردارش رو زیر دست و پای یه عده... لااله الا الله... مصلحت پسر جون، گاهی اوقات مصلحت اندیشی می‌تونه ضربه‌ی محکم‌تری به دشمن بزنه‌. نتیجه‌ی مصلحت اندیشی اون روز حضرت، این شده که بعد از هزار و چهارصد سال شیعه برای اولین بار حکومت تشکیل داده... کرانه‌ی باختری تجهیز شده و مجهزترین پایگاه پرتاب موشک ما رسیده به زیر گوش رژیم صهیونیستی. آن روز به حرف‌های فرمانده مطمئن نبودم و برای همین پرسیدم: -درسته، اون روز نیاز بود برای حفظ اسلام امام سکوت کنه و چشم روی تموم اون قضایا ببنده؛ ولی امروز... امروز ما می‌تونیم در کسری از ثانیه... فرمانده حرفم را قطع کرد: -من می‌دونم که کشتن اون می‌تونه دل خیلی از خانواده‌ها رو خوشحال کنه؛ ولی باید ببینیم به سوزوندن مهره‌ی ارزشمندی مثل تو می‌ارزه. من دوست ندارم با وزیرم، سرباز بزنم... تو برای من درست مثل مهره‌ی وزیر روی صفحه‌ی شطرنجی... به لطف امام زمان (عج) و تلاش‌های خودت تونستی به جایگاهی برسی که با یک تلفن از آمریکا، برای خونه‌ی وزیر جنگ رژیم صهیونیستی خدمتکار استخدام کنی... از یادآوردن خاطرات آن دیدار ارزشمند با فرمانده لبخند به روی لب‌هایم می‌نشیند. حیف که آن مستخدم نتوانست در خانه‌ی آقای وزیر دفاع دوام بیاورد و بعد از ده سال حضور و فعالیت‌های چشم گیر، لو رفت. هر چند او در این مدت اطلاعاتی از وزیر دفاع اسرائیل به ما داد که آن‌ها تا مدت‌ها باید نگران زیر ساخت‌های هسته‌ای خود و ابَر موشک‌های انصارالله و حزب الله باشند. فرمانده درست می‌گفت. من در طول مدتی که به سایه‌ی سوژه‌ام تبدیل شده‌ام، کارهای بزرگی انجام دادم که الحق و الانصاف گره‌های زیادی را از پرونده‌های مختلف باز کرده؛ اما دل است دیگر... کاری هم نمی‌شود کرد، دلم می‌خواهد همین حالا دستور شلیک به او صادر شود تا خون کثیف ترامپ را با شلیکی دقیق به روی دیوار اتاق خوابش بپاشم. نه! راستش دلم می‌خواهد وقتی چشم‌هایش خمار مستی است، پیش رویش حاضر شوم و با او فارسی صحبت کنم... از توییت‌هایش مشخص است که تا حدی به فارسی تسلط پیدا کرده است... دست کم انقدر می‌داند که وقتی لب‌هایم تکان می‌خورد و می‌گویم: -فکرش هم نمی‌کردی اینجوری با انتقام سخت ما رو به رو بشی. بفهمد که فرصتی برای زندگی ندارد. دوست دارم انگشتان دستم را انقدر به روی گلویش فشار دهم تا خفه شود... ما ایرانی‌ها دو سالی می‌شود که با او پدر کشتگی داریم... دو سالی می‌شود که برای چنین ساعت و دقیقه‌ای لحظه شماری می‌کنیم... نفس کوتاهی می‌کشم، نباید تمرکزم را از دست بدهم. شیشه‌ی کوچکی که در جیبم دارم را بیرون می‌آوردم و می‌خواهم محتویات داخلش را درون بطری آب ویتامینه‌ی سرهنگ شارون آس مان بریزم که ناگهان صدایش بلند می‌شود... با شنیدن صدایش ساختمان دلم به یک باره فرو می‌ریزد. در حالی که هنوز جرئت برگشتن به طرفش را ندارم شیشه‌ام را درون جیبم فرو می‌کنم و به طرف صدا برمی‌گردم. - پایان قسمت دوم - نویسنده: @RomanAmniyati کپی با ذکر نام نویسنده و قید آی‌دی کانال مجاز است
عملیات انتقام - قسمت سوم - سرهنگ از جایش بلند شده و تقریبا در چهار چوب ورودی آشپزخانه است. با لبخند نگاهش می‌کنم. از من سراغ خدمتکار را می‌گیرد و اظهار بی اطلاعی می‌کنم. سرهنگ به بیرون آشپزخانه می‌رود و صدایش را روی سرش می‌اندازد: -لوسی... لوسی کدوم گوری هستی؟ فورا شاسی بیسیمم را فشار می‌دهم و به آرامی می‌گویم: -سوژه بلند شد، ممکنه از برای رسوندن محموله بهش دیر بشه، دستور چیه؟ فرمانده جوابی نمی‌دهد. به وقت تهران، ساعت یک و شانزده دقیقه بامداد روز سیزدهم دی ماه شده است و من همچنان از داخل آشپزخانه رفتار سرهنگ را تحلیل و ثبت می‌کنم، به سوژه‌ی کم مو و بور خودم نگاه می‌کنم که با صدایی بلندتر خدمتکارش را صدا می‌زند: -مکمل‌های تمرین عصر من حاضر نیست؟ بلافاصله کمرم را به دیوار آشپزخانه سر می‌دهم و از درب دیگر وارد حیاط می‌شوم. خیلی خوب می‌دانم که حالا فرصت ریختن محلول درون ظرفش را ندارم‌، پس بدون آن که بخواهم با انجام حرکات غیر ضروری جلب توجه کنم، با فاصله‌ای مطمئن از درب بیرونی آشپزخانه که رو به حیاط است، به دنبال فرصتی مناسب به داخل نگاه می‌کنم. چشم‌هایم می‌سوزد و قطره‌ای اشک به روی گونه‌ام چکه می‌کند، نمی‌دانم این حالتی که دارم از بی‌خوابی است یا خیره ماندن به نقطه‌ای و پلک نزدن در طولانی مدت... خانم خدمتکار بطری را برمی‌دارد و به بیرون از آشپزخانه می‌رود. نمی‌دانم آن لعنتی را کجا می‌برد و همین که نمی‌توانم حرکت بعدی خدمتکار را حدس بزنم، حسابی اذییتم می‌کند. خوبی خانه‌ی ویلایی سرهنگ این است که پنجره‌های زیادی دارد و همین هم کار من را برای تعقیب خدمتکار آسان می‌کند. ده دوازده متر به دور خانه می‌چرخم و با کمک پنجره‌های مختلف و با چشم‌های خسته‌ام مسیر حرکتی خدمتکار را دنبال می‌کنم تا بالاخره می‌بینم که بطری را درون ساک سرهنگ می‌گذارد و او را راهی باشگاه برای انجام تمرین عصرگاهی می‌کند. به چپ و راست نگاه می‌کنم و شاسی بیسیمم را فشار می‌دهم: -نتونستم بطری رو قرمز کنم، دستور چیه؟ فرمانده فورا جواب می‌دهد: -مشکلی نیست، امروز باهاش تمرین کن. یه بطری درست شبیه اون توی باشگاه و زیر جا کفشیه. ساعت داره یک و بیست دقیقه میشه، باید حواست رو جمع کنی که از بطری داخل ساک خودت نخوری اوس نبی. نفسم با شنیدن پیام فرمانده در سینه حبس می‌شود‌‌. فرمانده از کلیدواژه‌هایی استفاده می‌کند که خبر از انجام قطعی عملیات می‌دهد. نمی‌دانم چطور توانسته بطری آب آغشته را به باشگاه برساند. نباید ذهنم را درگیر کنم، فرمانده از عدد یک و بیست که کد مربوط به شروع عملیات است استفاده کرده و اسمم را نیز صدا زده و این یعنی باید بعد از تمام شدن کار سرهنگ، در سر کارم بمانم. یعنی اگر کوچک‌ترین ردی از من پیدا کنند باید... باید خودم را آماده‌ی شدیدترین شکنجه‌ها و حتی مرگ کنم. مضطرب از شنیدن پیام فرمانده می‌چرخم تا خودم را به ماشین سرهنگ برسانم که ناگهان با یکی از بادیگاردهای غول پیکرش رو به رو می‌شوم. او هم شبیه من سرش را تراشیده و کت و شلوار‌ی رسمی به تن کرده است. با چشم‌هایش دلیل اضطرابم را می‌پرسد. به سرهنگ و ساکی که در دست دارد خیره می‌شوم و می‌گویم: -اضطراب؟ باید برم... داره از ساعت باشگاه سرهنگ می‌گذره! ابروهایش را بهم نزدیک می‌کند: -همیشه از پشت پنجره و پنهونی به سرهنگ نگاه می‌کنی غربتی؟ باید اعتراف کنم که از شنیدن حرفش شوکه شده‌ام؛ اما حالا وقت این نیست که خودم را ببازم... صورتم را نزدیک صورتش می‌کنم: -نگاه کردن به سرهنگ از پشت پنجره اشکالی نداره؛ اما سینما رفتن با زن سرهنگ و اونم در حالی که اون فکر می‌کنه تو برای مراقبت از زنش باهاش بیرونی، فکر نمی‌کنم جلوه‌ی خوبی داشته باشه... اینطور نیست؟ طوری کلماتم را به صورتش می کوبم که رنگ پریده و پریشان می‌شود. لب‌هایش را تکان می‌دهد تا کمی از وخامت اوضاع کم کند: -نیازی نیست برای من دردسر کنی، سرهنگ در جریانه که خانومش برای دیدن فیلم مورد علاقه‌ش به سینما رفت و من هم نتونستم که ایشون رو تنها بگذارم. ابروهایم را بهم می‌چسبانم و چشم‌هایم را گرد می‌کنم. باید از تمام توانم برای نابود کردنش استفاده کنم، پس با انگشت به روی گونه‌ی راستش اشاره می‌کنم و می‌گویم: -حفاظت؟ این شکلی؟ بزار ببینم، تو می‌تونی بهم بگی چهل و نهمین دقیقه‌ی فیلم، همون‌جایی که قطار داشت مسافرها رو پیدا می‌کرد، شخصیت اصلی فیلم کدوم وسیله‌ش رو توی قطار جا گذاشت؟ می‌خواهد حرفی بزند که طعنه می‌زنم: -نمی‌دونی، چون اون دقیقه از فیلم مشغول مراقبت از خانم سرهنگ بودی، حالا از سر رام گمشو کنار. با شنیدن حرف‌هایم وا می‌رود و کمرش را به دیوار بیرونی خانه‌ی سرهنگ می‌چسباند تا من به سرعت به طرف ماشین بروم و به همراه سرهنگ شارون آس مان به سمت باشگاه بدنسازی حرکت کنیم. نویسنده: @RomanAmniyati کپی با ذکر نام نویسنده و قید آی‌دی کانال مجاز اس
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
عملیات انتقام - قسمت آخر - بلافاصله خودم را به پشت فرمان می‌رسانم و ماشین را روشن می‌کنم و بعد از نشستن سرهنگ روی صندلی عقب، پایم را از روی کلاج برمی‌دارم تا به سمت باشگاه حرکت کنیم. خیلی زود به باشگاه می‌رسیم و من بعد از پارک کردن ماشین به داخل باشگاه می‌روم. لباسم را عوض می‌کنم و با در نظر گرفتن شرایط باشگاه شخصی سرهنگ و دوربین‌هایی سر تا سر محیط را پوشش می‌دهد، بطری آغشته را از زیر جای کفشی برمی‌دارم و در حالی که سعی می‌کنم خودم را آماده به شروع تمرین نشان دهم، بطری را کنار بطری سرهنگ قرار می‌دهم و به بهانه‌ی گرم کردن عضلات قبل از انجام تمرینات نزدیکش می‌شوم. کمی حرکات کششی انجام می‌دهیم و بعد از حدود یک ربع با نظر سرهنگ به سراغ کار با وزنه می‌رویم. سرهنگ از من می‌خواهد تا کمکش کنم که بتواند حرکت جدیدی که مربی فوق العاده حرفه‌ای و آموزش دیده‌اش ابداع کرده را انجام دهد. با نوک انگشت دست، به پشت دستانش اشاره می‌کنم تا مسیر حرکتی‌اش دستش را بدون خطا طی کند. مربی با کمی تاخیر وارد باشگاه می‌شود و بلافاصله لباس‌هایش را عوض می‌کند. با حضور مربی انجام حرکات تمرینی سرعت مضاعفی به خود می‌گیرد و بعد از انجام چند ست کار با وزنه، بالاخره لحظه‌ای که انتظارش را می‌کشیدم فرا می‌رسد، سرهنگ با پیشانی عرق کرده‌اش به من نگاه می‌کند و می‌گوید: -یه کم بهم آب ویتامینه بده! سرم را به طرف بطری‌ها برمی‌گردانم و مات و مبهوت نگاه‌شان می‌کنم. کدام بطری آغشته است؟ کدام را به سرهنگ بدهم؟ ضربان قلبم در کسری از ثانیه بالا می‌رود و قطره‌ای عرق سرد از روی ستون فقرات کمرم سر می‌خورد. سرهنگ با صدایی بلندتر معترض می‌شود: -منتظر چی هستی؟ نباید اجازه دهم که به من شک کند. من پل ارتباطی‌ای بودم که بسیاری از افراد مرتبط با ایران به سیستم‌های مختلف و رده‌بالای اسرائیل و آمریکا منتقل کرده بودم و خیلی خوب می‌دانم که اگر قرار باشد خودم آن محلول آغشته بخورم، باید این کار را انجام دهم تا آن‌ها به من شک نکنند. یکی از بطری‌ها را برمی‌دارم و به سرهنگ می‌دهم و بطری دیگر را در دست می‌گیرم و درش را باز می‌کنم. سرهنگ نیز همین کار را می‌کند و کمی از آب سر می‌کشد. لب‌هایم را روی حفره‌ی نازک بطری فشار می‌دهم و سعی می‌کنم تا با زبانم جلوی همان چند قطره‌ای که وارد دهانم می‌شود را بگیرم. احساس می‌کنم آبی که روی زبانم جاری می‌شود و به ته حلقم سرایت می‌کند، تند و تلخ است. نمی‌دانم اثر محلول‌های تقویتی سرهنگ است یا بطری اشتباهی را سر کشیده‌ام. حتی از فکر سر کشیدن محلول کشنده‌ای که درون بطری است، ته دلم چنگ می‌خورد و حالت تهوع می‌گیرم. در طول یک ساعت تمرین، چند بار دیگر این اتفاق می‌افتد و در حالی که هنوز مطمئن نیستم بطری آب آغشته را به خورد سرهنگ داده‌ام یا نه، می‌بینم که رنگش کم کم زرد و زردتر می‌شود. زیر چشم‌هایش ورم می‌کند و برخلاف اصرار مربی اعلام می‌کند که دیگر نمی‌تواند به تمرین ادامه دهد. برای سفید ماندن خودم با مربی یک درگیری لفظی شروع می‌کنم و او را متهم به انجام حرکات غیر حرفه‌ای می‌کنم. بیسیمم را برمی‌دارم و از دو بادیگاردی که بیرون منتظر هستند، می‌خواهم بیایند تا به سرهنگ کمک کنند و در همین شلوغی‌ها با نوک پا محتویات بطری سرهنگ را به روی زمین خالی می‌کنم. بادیگاردها به طرف سرهنگ می‌آیند و با شنیدن صدای بلند من و مربی سعی می‌کنند تا آرامم کنند. با گوشه‌ی چشم به سرهنگ شارون آس مان نگاه می‌کنم که حالا کفی سفید از گوشه‌ی لبش بیرون زده... بادیگاردها فورا به امدادگران اورژانس خبر می‌دهند و تا رسیدن آن‌ها سعی می‌کنند تا با ماساژ قلبی سرهنگ را زنده نگه دارند. از دعوایی که ساختم نهایت استفاده را می‌کنم و با دستبند، دست مربی را به یکی از دستگاه‌های باشگاه بند می‌کنم و در فرصتی مناسب بطری سرهنگ را به زیر لباسم جا می‌دهم و بعد هم آن را توی ساکم می‌اندازم تا از شرش خلاص شوم. محلول به قدری سریع عمل می‌کند که امدادگران روی همان صندلی باشگاه خبر فوتش را به ما می‌دهند و علت اولیه‌اش را نیز سکته‌ی قبلی به علت بالا رفتن ناگهانی ضربان قلب اعلام می‌کنند. همان‌طور که با چشم‌هایم به برانکاردی که چهارمین نفر از لیست بیست و شش نفره‌ی قاتلان حاج قاسم را با خود به جهنم می‌برد نگاه می‌کنم، در دلم آرزو می‌کنم که کاش به زودی زود دستور گرفتن انتقام از سر لیست این بیست و شش نفر به ما داده شود... دستور انتقام از شخص ترامپ... " اللهم عجل لولیک الفرج " نویسنده: @RomanAmniyati کپی با ذکر نام نویسنده و قید آی‌دی کانال مجاز است
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
13.63M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
همه مي‌گويند حاج قاسم... و حاج قاسم مي‌گويد حاج احمد...! شهيدي كه حاج قاسم ارادت ويژه اي به ايشان داشت و هميشه بهش مي‌گفت: الهي دورت بگردم الهي درد و بلات بخوره تو سرم...💔 خاطرات و روایت زندگی شهید احمد کاظمی، از آغاز تا پرواز در کتاب "حاج احمد" سفارش کتاب@assrraa 🕊🕊🕊
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
📔کتاب عزرائیل (کهنه سرباز) این کتاب درون مایه‌ای امنیتی جاسوسی دارد و اتفاقات مختلفی از چهل سال گذشته را روایت می‌کند. ✍🏻 داستان عزرائیل از ماجرای قتل یک گروه مواد مخدر در تهران و چند سرباز نیروی قدس سپاه در دوحه شروع می‌شود و با یک ماجرای هیجانی به ترکیه و شمال سوریه می‌رود... 📲کسب‌اطلاعات‌بیشتروسفارش‌کتاب👇 https://eitaa.com/asrabook/260 🇮🇷@ganndo 🇮🇷@ganndo
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
لطفا در ایتا مطلب را دنبال کنید
مشاهده در پیام رسان ایتا
🌼🌸🌿 🌸🌿 🌿 شاه اومد ✨ به شب تیره بگید ماه اومد🌙 {بانوای‌برادرحسین‌طاهری} 😍👏 🇮🇷@ganndo 🇮🇷@ganndo
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
✨ کانال نویسنده انقلابی جناب آقای سکاکی نویسنده رمانهای امنیتی چون سلام مسیح، عملیات انتقام و ستاره آبی.... 👇👇 @romanamniyati جهت ارتباط مستقیم با نویسنده محترم میتوانید عضو کانال شخصی ایشان باشید. ✨
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
لطفا در ایتا مطلب را دنبال کنید
مشاهده در پیام رسان ایتا
🇮🇷🇮🇷 ♪| سلام فرمانده 🇮🇷@ganndo 🇮🇷@ganndo
انتشار دو رمان امنیتی خواندنی و جذاب با قلم علیرضا سکاکی 📘رمان امنیتی «یک و بیست» این رمان به جزئیات شهادت حاج قاسم سلیمانی و رویارویی فوق العاده جذاب نیروهای اطلاعاتی ایران با سرویس امنیتی اسرائیل می‌پردازد. کتاب یک و بیست در ۱۸۴ صفحه و به قیمت ۳۵۰۰۰ تومان به چاپ رسیده است. 📙رمان امنیتی سوژه ترور این رمان به همکاری سرویس‌های اطلاعاتی اسرائیل با داعش برای ترور یک دانشمند هسته‌ای و چند تن از مردم بیگناه در قلب تهران می‌پردازد، که نیروهای امنیتی با طراحی یکی از پیچیده‌ترین عملیات‌های چند سال اخیر سعی در خنثی سازی این توطئه به بهترین شکل ممکن دارند. این کتاب در ۲۳۶ صفحه و به قیمت ۳۹۰۰۰ تومان به چاپ رسیده است. 📲ثبت سفارش @assrraa ✨✨✨
این دو کتاب به قلم آقای سکاکی، نویسنده رمان هست که به تازگی منتشر شده است.
داستان امنیتی ‌- فصل اول - - قسمت اول - «هاجر - سوریه» کف پاهایم می‌سوزد، نه پول آنچنانی در بساط دارم تا بتوانم تمام مسیرها را با ماشین بروم و نه خیلی با کوچه و پس کوچه‌های سوریه آشنایی دارم که بتوانم از میانبرها استفاده کنم. برعکس به خاطر نداشتن آشنایی کاملا مجبور می‌شوم تا چند باری در سه چهار کوچه چرخ بزنم و بعد از نیم ساعت راه رفتن خودم را سر جای اول ببینم. آدم خسته تحملی برای حمل پلاستیک یک کیلویی میوه را هم ندارم؛ اما من با تمام خستگی‌هایی که ریشه در عمق استخوان‌هایم دارد، ساره را با خود همراه کرده‌ام تا شاید بتوانیم بعد از چند سال سختی و در به دری از این سیاه چالی که اسیرش هستیم، رها شویم. به زمان دقیق آن اتفاق فکر می‌کنم، به آن روز لعنتی... ساره از سر شب سر حال نبود و موقع خواب دست‌ و پایش حسابی یخ شدند. گمان کردیم فشارش افتاده؛ اما آب قند تاثیری بر وضعیت نمی‌گذاشت. درست که فکر می‌کنم می‌بینم دقیق یک سال و یازده ماه است که از آن اتفاق وحشتناک می‌گذرد. اول شب یک کیسه‌ی تخمه‌ی ژاپنی را پای تماشای برنامه فوتبال خالی کرد و بعد از آن بود که احساس ناراحتی‌اش شدت گرفت. قطرات سرد عرق شبیه شبنمی که به روی گلبرگ‌ها خانه می‌سازند، روی پیشانی‌اش می‌نشست و تنش را می‌لرزاند. چند ده بار بالای سرش نشستم و دستم را یه سمتدچپ و راست سینه‌ام کوبیدم و از تمام دکترهای لبنان را دیده‌ام و با تمام داروهایی که تجویز کردند آشنایی دارم؛ اما دریغ از یک نشانه... یک نشانه‌ی کوچک که بدانم راه را اشتباه نرفته‌ام. ساره تمام دنیای من است، روزها را بخاطرش التماس کردم تا بتوانم طبیب‌های مختلف را ملاقات کنم و شب‌ها را نیز تا صبح زجه زدم و از عیسی مسیح درخواست کردم تا دستی بر سر ساره بکشد و او را از وضعی که گرفتارش شده نجات دهد؛ اما هیچ فایده‌ای نداشت که نداشت. دیگر داشتم به طور کلی ناامید می‌شدم که از یکی از پسرهای خانم همسایه که تازه از انگلیس برگشته بود، به من پیشهاد داد سراغ طبیب ماهر سوریه‌ای بروم. چاره‌ای نداشتم، در لبنان همه جوابم کرده بودند و مجبور بودم که به سوریه بیایم. به سراغ دکتری که مطبش چند کوچه با یکی از مکان‌های زیارتی مسلمانان فاصله دارد... نویسنده: پخش هر شب از کانال رمان امنیتی : @RomanAmniyati ‌➖➖➖➖➖➖➖➖➖➖➖➖➖➖ کپی بدون قید آی‌دی کانال و ذکر نام نویسنده، به هیچ عنوان مورد رضایت صاحب اثر نیست
داستان امنیتی نویسنده: علیرضاسکاکی - قسمت دوم - هوا دیگر کم کم رو به تاریکی می‌رود که پرس و جو کنان خودم و ساره را به حوالی مطب دکتر می‌رسانم. البته که خودم هم می‌دانم این وقت غروب امکان ویزیت کردن ما نیست و باید تا فردا صبر کنم و امیدوار باشم که بتوانم با خواهش و التماس یک نوبت برای دخترم بگیرم. چند نفس کوتاه می‌کشم و پدال قفل ویلچر ساره را به پایین فشار می‌دهم تا بتوانم کمی استراحت کنم. ساره با همان چشم‌های مشکی و معصومش به دور و اطراف نگاه می‌کند، انگار دنبال چیزی می‌گردد. ناخودآگاه رد نگاهش را دنبال می‌کنم و دختر بچه‌هایی را می‌بینم که مستانه در حال بالا و پایین پریدن و بازی کردن هستند. دلم هری می‌ریزد، فکر طفلم را می‌خوانم. از همان روزهای اول بچگی‌اش هم همینطور بودم، با کوچک‌ترین حرکت سر و یا گردش چشمش می‌توانستم تمام افکار ریز و درشتی که در سر داشت را بخوانم. گرسنگی و تشنگی‌اش را تشخیص دهم و دردهایش را تسکین دهم. خسته‌ی راهم، باید کمی دیگر استراحت کنم تا بتوانم با دل درست و سر صف به دنبال جایی برای اسکان بگردم. دوباره به ساره نگاه می‌کنم، لب‌های صورتی رنگش طوری کش آمده که گویا همین حالا در بین کودکان است. می‌دانم که خوشحالی‌اش خیلی زود تمام می‌شود، خیلی زودتر از تمام شدن بازی بچه‌ها... زودتر از رفع این خستگی لعنتی که در عمق استخوان‌های پایم ریشه می‌دواند. نباید اجازه بدهم که ساره حالش خراب شود، بیخیال خستگی‌ام می‌شوم و دستم را به زانوهایم بند می‌کنم و بلند می‌شوم. ساره سر می‌گرداند و نگاهم می‌کند: -چرا بلند شدی مامان؟ به خدا ناراحت نمیشم وقتی به بازی کردن این بچه‌ها نگاه می‌کنم، من که حسود نیستم مامانی... دیگر صدایش را نمی‌شنوم، صدای جیغ‌های ممتد بچه‌های خوشحال را می‌شنومظ؛ اما صدای ساره را نه. احساس می‌کنم جگرم با شنیدن کلماتی که ساره به زبان می‌آورد آتش می‌گیرد. من خودم را مقصر می‌دانم، آن شب فهمیدم که تنش بیش از اندازه‌ی طبیعی داغ است؛ اما توجهی نکردم... توجهی نکردم و او ناغافل شروع به لرزیدن کرد. دلم لرزید، اتاق لرزید و جهان به پیش چشم‌هایم تیره و تار شد. وقتی چشم باز کردم ساره‌ی زیبای مو خرمایی من دیگر نتوانست راه برود. ساره با دست تکانم می‌دهد: -صدام رو می‌شنوی مامانی؟ سرم را به آرامی تکان می‌دهم: -آره دختر خوشگلم، می‌شنوم الهی قربونت برم. سوالش را دوباره می‌پرسد: -می‌گم امشب قراره کجا بخوابیم؟ دست‌هایم را مشت می‌کنم و همانطور که سعی دارم خودم را خوشحال نشان دهم، همراه با لبخندی می‌گویم: -نگران نباش جون و دل مامان، یه جایی پیدا می‌کنم که حسابی خوش بگذرونیم. سپس از رفتارم پشیمان می‌شوم، تمام آدم‌هایی که در دور و اطرافم هستند مشکی پوش و عزادارند. نمی‌دانم چه کسی در شهر از دنیا رفته که مردم اینگونه دارند برایش سنگ تمام می‌گذارند؛ اما خیلی خب می‌دانم که این جمعیت زیاد ممکن است من را برای گیر آوردن یک اتاق به دردسر بیاندازد. نویسنده: پخش هر شب از کانال رمان امنیتی : @RomanAmniyati ‌➖➖➖➖➖➖➖➖➖➖➖➖➖➖ کپی بدون قید آی‌دی کانال و ذکر نام نویسنده، به هیچ عنوان مورد رضایت صاحب اثر نیست
داستان امنیتی - قسمت سوم - نمی‌توانم همینطور بی هدف منتظر بمانم. باید هر چه زودتر دست به کار شوم و اتاقی برای سپری کردن این شب شلوغ پیدا کنم. با اینکه زانوهایم از فرط خستگی راه زق زق می‌کند؛ اما از پله‌های مسافرخانه‌ای که چراغ تبلیغاتی‌اش را از چند متر آن طرف‌تر دیده بودم، بالا می‌روم و بعد از یک احوال پرسی با صاحب مسافرخانه از او می‌خواهم تا اتاقی به من بدهد. مرد مسن با همان سیبیل پر پشت و پیشانی پیله بسته‌ای که دارد، چند ثانیه‌ای با لبخند نگاهم می‌کند و سپس چایی یک رنگش را هورت می‌کشد و می‌گوید: -لابد برای همین امشب هم اتاق می‌خوای؟ شانه‌ای بالا می‌اندازم: -مسافرم، تازه از راه رسیدم و معلومه که برای امشب دنبال اتاقم. صاحب مسافرخانه با همان شکل و شمایل به صلیبی که روی گردنم تاب می‌خورد چشم می‌اندازد و جواب می‌دهد: -تو مسلمون نیستی، درسته؟ شاکی می‌شوم: -مگه فقط به مسلمون‌ها اتاق می‌دی؟ ساره از دیدن حالت عصبی‌ام می‌ترسد و شروع به سر و صدا می‌کند تا خودم را به کنارش برسانم. دلم نمی‌خواهد دیگر با این پیرمرد متعصب همکلام باشم، پشتم را به او می‌کنم تا برگردم که می‌گوید: -منظوری نداشتم دخترم، واسه این گفتم مسلمون نیستی؛ چون فهمیدم نمی‌دونی توی چه ایامی اومدی و دنبال اتاق می‌گردی! مکث می‌کنم، سپس متعجب نگاهش می‌کنم. ادامه می‌دهد: -حتما اون بارگاه بزرگ بیرون رو دیدی، درسته؟ سرم را به نشانه‌ی تایید تکان می‌دهم، پیرمرد با حوصله توضیح می‌دهد: -اونجا مزار دختر امام سوم شیعه‌هاست، فردا هم سالروز شهادت پدر این خانم و سختی‌هایی هست که توی کربلا... توی عراق کشیدن. حالا تقریبا از همه‌ جای دنیا دارن میان تا خودشون رو کنار این دختر سه ساله برسونن و ازش حاجت بگیرن. تنم می‌لرزد، لحظه‌ای احساس می‌کنم نمی‌توانم سر پا بایستم. فردا روزی است که همه برای گرفتن حاجت به اینجا می‌آیند؟ از دختری سه ساله؟ ناخودآگاه به دختر هشت ساله‌ام نگاه می‌کنم... به ساره که حالا نزدیک دو سال است به این صندلی چرخ‌دار پیچ و مهره شده است. به دریای چشم‌های سرخش که با دیدن بازی کودکان پر تلاطم می‌شود و من را می‌سوزاند و خاکستر می‌کند. پیرمرد رشته‌ی افکارم را پاره می‌کند: -دختر بعیده بتونی امشب اتاقی گیر بیاری، من یکی از اتاق‌هام رزو شده برای فردا عصر... اگه می‌خوای می‌تونی امشب رو اینجا بخوابی، تا فردا هم خدا بزرگه. مات و مبهوت نگاهش می‌کنم و بابت رفتار بدی که داشتم، شرمنده می‌شوم. سپس تشکر می‌کنم و فورا به سمت ساره می‌روم تا او و کوله‌ی بزرگی که روی پاهای بی‌توانش گذاشتم را به داخل اتاق ببرم. به اتاقی که فقط همین امشب در اختیار من است. خیالی نیست، صبح اول وقت تمامی مدارک ساره را برای دکتر می‌برم و از او وقت می‌گیرم. بعدش هم فکری به حال اتاق می‌کنم، خدا همیشه جای شکرش را باقی می‌گذارد. نویسنده: پخش هر شب از کانال رمان امنیتی: @RomanAmniyati ‌➖➖➖➖➖➖➖➖➖➖➖➖➖➖ کپی بدون قید آی‌دی کانال و ذکر نام نویسنده، به هیچ عنوان مورد رضایت صاحب اثر نیست
داستان امنیتی - قسمت چهارم - انقدر خسته‌ام که اصلا نمی‌فهمم چطور خوابم می‌برد. ساره را روی تخت دراز می‌کنم، خودم نیز کنارش دراز می‌شوم و چشم‌هایم را می‌بندم. همه چیز در پس چشم‌هایم تاریک می‌شود، تاریک تاریک تاریک! نور ناگهان به پشت پلک‌هایم می‌تازد. در حرکتی ناخودآگاه و با پشت دست سعی می‌کنم تا راه نوری که مزاحم خوابم می‌شود را سد کنم؛ اما نمی‌توانم. ناچار چشم‌هایم را باز می‌کنم و خورشید را در بیرون پنجره می‌بینم. به این زودی صبح شده است؟ باور نمی‌کنم. چند ثانیه مکث می‌کنم تا شاید متوجه شوم که دارم خواب می‌بینم. اصلا برایم عجیب نیست اگر پلکی بزنم و دوباره خودم را غرق در تاریکی شب ببینم. خواب‌هایم زیادی رنگ بودی واقعیت دارد... انقدر زیاد که گاهی اوقات ساره را با لب‌هایی خندان و دست‌هایی باز در حال چرخ زدن در اتاق خانه می‌بینم و از ته دل خوشحال می‌شوم. سپس پلکی می‌زنم و از خواب بیدار می‌شوم؛ اما حالا خواب نیستم و زودتر از چیزی که فکرش را می‌کردم صبح شده است. مطابق عادت بوسه‌ای به گونه‌ی ساره می‌زنم و از جایم می‌پرم تا هر چه زودتر به سمت مطب دکتر راه بیافتم. خیالم از بابت ساره راحت است، دیشب به او گفتم فردا صبح زود باید برای وقت گرفتن به مطب دکتر بروم و حالا هم به همین دلیل است که از این اتاق اجاره‌ای خارج می‌شوم. بیرون از مسافر خانه هلهله‌ای بر پا شده است. مردم طوری در جوش و خروش هستند که گویا در اواسط روز هستیم. خیلی دوست دارم با آن‌ها هم کلام شوم و در مورد آن دختر سه ساله از آن‌ها سوال کنم. در مورد پدرش... در لبنان اطلاعات اندکی درباره‌ی امام سوم شیعیان به گوشم خورده و کم و بیش می‌دانم که او به همراه خانواده‌اش درگیر یک جنگ نابرابر می‌شوند و دشمن او و سپاهیانش را به بدترین شکل به قتل می‌رساند و خانواده‌اش را به اسارت می‌گیرد. از بین انسان‌هایی رخت عزا به تن کردند و شانه به شانه‌ی هم به سمت حرم زیبای این خانم سه ساله راهی می‌شوند، عبور می‌کنم و پرس و جو کنان خودم را به مطب دکتر می‌رسانم. منشی نگاهی به برگه‌ی آزمایشاتی که تا به حال از ساره گرفتم می‌اندازد و با ناامیدی به من برای بعداز ظهر وقت می‌دهد تا با دکتر دیدار کنم. نگاهش زمانی که عکس سیستم عصبی نخاع ساره را دید، دلم را می‌لرزاند... همان عکسی که تمام دکترها بعد از دیدنش از ساره‌ی زیبای من قطع امید کردند. بغض راه گلویم را می‌بندد؛ اما سعی می‌کنم حالم را از منشی دکتر پنهان کنم. مستاصل و دلشکسته به سمت مسافرخانه برمی‌گردم. به حرف‌های مرد مسافرخانه‌ای فکر می‌کنم و احتمال می‌دهم که با دیدن من بگوید که باید اتاق را هم خالی کنیم. قبل از رسیدن به مسافرخانه متوجه بیشتر شدن تعداد دسته‌های عزاداری می‌شوم و ناگهان به خاطر می‌آورم که دیشب شنیدم شیعیان برای حاجت گرفتن، خواسته‌هایشان را به پیش این نازدانه می‌آورند. اشک در چشم‌هایم حلقه می‌زند، نمی‌فهمم چه می‌شود؛ اما همگام با سایر مردم به داخل صحن کشیده می‌شوم و چشم که باز می‌کنم، گنبد طلایی این دختر سه ساله را رو به رویم می‌بینم. نمی‌دانم چرا؛ اما اشک از چشم هایم جاری می‌شود و لب‌هایم بدون آن که بخواهم برای درد دل تکان می‌خورد: -دخترم مریضه، خانم. نمی‌تونه راه بره، مجبوره روی صندلی چرخ دار این طرف و اون طرف بره... خانم همه‌ی دکترها جوابمون کردن، میگن دیگه نمی‌تونه روی پاهاش وایسته. بی‌اختیارترین ‌آدم در حرم می‌شوم.نه می‌‌توانم جلوی هق هقم را بگیرم و نه توان نگفتن کلماتی که در سرم هست را دارم: -بچه‌های دیگه دخترم رو با دست نشون می‌دن... بهش می‌خندن، بهش طعنه می‌زنن. خانم خودتون سه ساله بودید، می‌دونید اگه بقیه یه بچه رو وارد بازی نکنن چه حالی پیدا می‌کنه. خانم بچه‌ها با بچم بازی نمی‌کنن. خانم دخترم همه‌ی این‌ها رو می‌فهمه و به روم نمیاره... همین هم داره آتیشم می‌زنه... خانم خودت کمکش کن، خودت دستش رو بگیر... نویسنده: پخش هر شب از کانال رمان امنیتی: @RomanAmniyati ‌➖➖➖➖➖➖➖➖➖➖➖➖➖➖ کپی بدون قید آی‌دی کانال و ذکر نام نویسنده، به هیچ عنوان مورد رضایت صاحب اثر نیست