eitaa logo
داستان های امنیتی
2.9هزار دنبال‌کننده
24 عکس
10 ویدیو
5 فایل
مستند داستانهای‌ امنیتی‌ رمان‌های‌ جبهه‌‌‌ی مقاومت @ganndo
مشاهده در ایتا
دانلود
🌹☘ قسمت ۵۷ در دل جمعیتی که در پیاده روها راه می‌روند و از کنار ویترین پر زرق و برق مغازه‌ها رد می‌شوند، به دنبال میتار می‌گردم که ناگهان صدای صمدی را می‌شنوم: -آقا اومده داخل پاساژ سیستم کامپیوتری، احتمالا دنبال یه قطعه‌ی خاص می‌گرده. به چپ و راستم نگاه می‌کنم و طوری که کاملا سفید بمانم، جواب می‌دهم: -حواست رو جمع کن صمدی، ممکنه بخواد ضد بزنه. بلافاصله موبایلم را برمی‌‌دارم و به کمیل زنگ می‌زنم: -سلام بزرگوار، اوضاع چطوره؟! جواب می‌دهد: -علیک سلام، منتظر یه فرصت خوبیم که از هم جدا بشن بعد روشون عمل کنیم. می‌گویم: -مهمونمون اومده تو پاساژ فروش قطعات کامپیوتری، خیلی باید حواستون رو جمع کنید. بدون تاخیر می‌گوید: -خیالت راحت، امری نیست؟ به صمدی و بچه‌ی تازه متولد شده‌اش فکر می‌کنم و می‌گویم: -بی‌زحمت سلمان رو بفرست اینجا بیاد جای صمدی، این بنده‌ی خدا تازه امروز پدر شده. کمیل صدایش را به گوشم می‌رساند: -باشه آقای برادر می‌گم الان بهش، یاعلی. نفس کوتاهی می‌کشم و شماره‌ی مهندس را می‌گیرم، هنوز یک بوق نخورده که جواب می‌دهد: -نداریش درسته؟ با لحنی شرمنده می‌گوید: -آقا یه لحظه. حرفش را قطع می‌کنم: -تو پاساژ قطعات کامپیوتری داره می‌چرخه، یه نقشه‌ی کلی ازش برام بفرست فقط سریع که ممکنه هر لحظه از دستمون بره. مهندس جواب می‌دهد: -الساعه آقا، به روی چشم. خیلی طول نمی‌‌کشد که تلفنم می‌لرزد، بی‌وقفه نقشه‌ی پاساژ را باز و سعی می‌کنم تا تمام اطلاعات به درد بخورش را به حافظه‌ام بسپارم. این مرکز فروش قطعات دو درب برای رفت و آمد، صد و ده مغازه‌ که شامل نود و هشت مغازه‌ی فعال و دوازده غرفه‌ی خالی می‌شود و دارای هفت طبقه است. دو آسانسور آماده کار و پله برقی و راه خروج اضطراری مسیرهای مختلفی است که می‌توان با استفاده از آن از طبقه‌ای به سمت دیگر رفت. صدای صمدی را می‌شنوم: -آقا توی طبقه سه سوار آسانسور شد، چیکار کنم؟ نگاهی به اطراف می‌اندازم و وارد پاساژ می‌شوم، سپس همانطور که خودم را مشغول نگاه کردن به ویترین یکی از مغازه‌ها می‌کنم، می‌گویم: -داره بالا میره یا پایین؟ صمدی با کمی مکث می‌گوید: -کابین روی طبقه متوقف شد و دوباره اومد سمت بالا، اگه پیاده نشده باشه و الان درب اسانسور رو باز کنه باهاش چهره به چهره می‌شم. دستور چیه آقا؟ نفس عمیقی می‌کشم، این دیگر چه جانوری است. انگار با ما شطرنج بازی می‌کند و هر بار با حرکت دادن یک مهره‌ی جدید دست ما را در پیشبرد اهدافی که داریم می‌بندد. با کف دست به درب سرد و آهنی پله های خروج اضطراری می‌کوبم و یک نفس تا طبقه‌ی اول بالا می‌روم، خبری نیست. بلافاصله به داخل راهروی تنگ و تاریک خروج اضطراری برمیگردم و نگاهی به طبقه‌ی بالا می‌اندازم. صدای چند قدم راه رفتن توجهم را به خودش جلب می‌کند. نفس کوتاهی می‌کشم و اسلحه‌ام را از بند کمرم باز می‌کنم و پله ها را یکی پس از دیگری به سمت بالا می‌دوم. سپس کمرم را به دیوار می‌چسبانم تا غافلگیر نشوم. با رعایت نکات امنیتی به دور و اطراف نگاهی می‌اندازم و از درب خروج راه اضطراری خارج می‌شوم تا پا در طبقه‌ی دوم بگذارم. صدای صمدی توی گوشم می‌پیچد: -آقا به گمونم من سوختم، حس می‌کنم یه لحظه نگام کرد. وای خدای بزرگ، می‌پرسم: -الان کدوم طبقه‌ای؟! جواب می‌دهد: -سه، میاید؟! می‌ترسم... از... دستش... صدایش قطع و وصل می‌شود، لعنت به این راهروی تنگ و تاریک. صدایش می‌زنم: -صمدی؟ می‌شنوی؟ از ان طرف خط به جز صداهای نامفهوم چیز دیگری را نمی‌شنوم. نفس کوتاهی می‌کشم و پله‌های اضطراری را با احتیاط و کمی آهسته‌تر از قبل بالا می‌روم. انگشتم را روی شاسی مخفی بیسیمم فشار می‌دهم: -صمدی اومدم طبقه‌ی سوم، می‌شنوی چی می‌گم؟ اه، لعنتی. تنها صدای خِر خِرهای اعصاب خرد کن در گوشم می‌پیچد. کمرم را به دیوار می‌چسبانم و نفس کوتاهی می‌کشم، سپس به سمت درب خروج اضطراری می‌گردم. درب را با نوک پای راستم باز می‌کنم و به بیرون سرک می‌کشم. هیچ خبری نیست، خیالم راحت می‌شود که اتفاقی نیافته است. نفس کوتاهی می‌کشم و می‌خواهم به سمت درب آسانسور بروم که یک صدای فریاد چهار ستون بدنم را می‌لرزاند. به گوش‌هایم التماس می‌کنم تا مسیر صدا را درست تشخیص بدهند، سپس به سمت صدا می‌دوم. از دور متوجه چند نفری می‌شوم که مات و مبهوت، انگشت به دهان مانده اند. اسلحه‌ام را پنهان می‌کنم و با قدم هایی سست به سمت جمعیت می‌روم. یا حضرت زهرا... صمدی. زانوهایم شل می‌شود، روی زمین می‌نشینم و سعی می‌کنم سرش را به طرف خودم برگردانم. یا زهرا. شاهرگش را زده و صورتش را متلاشی کرده، نمی‌دانم چطور در این زمان کم این بلا را سرش آورده است. با چشم‌هایی سرخ نگاهش می‌کنم و متوجه چرخش مردمک چشم‌هایش می‌شوم که به سمت چپ نگاه می‌کند، فورا به امتداد مسیر نگاهش خیره می‌شوم و میتار را می‌بینم که با لبخند برایم دست تکان می‌دهد.
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
🌹☘ - قسمت شصت و دو- باران روی زمین دراز می‌کشد و در حالی که از درد به خودش می‌پیچد، یک بند فریاد می‌زند. صدای حاج صادق از طریق بیسیم داخل گوشم پخش می‌شود: -کوله کمیل، برو سراغ کوله... بلافاصله به سمت کوله‌ای که باران از میتار گرفته بود، می‌روم و با احتیاط آن را از جلوی دستش دور می‌کنم. خانم مبتکر بدون توجه به جراحتی که به روی صورتش دارد، مشغول بازرسی بدنی از باران است. با اشاره‌ی دست از بچه‌های چک و خنثی می‌خواهم وارد صحنه شوند. سلمان با پیشانی نم دار و صورتی بی‌رنگ مشعول تکاندن شلوارش است. همان‌طور که با گوشه‌ی چشم به حرکت بچه‌های چک و خنثی نگاه می‌کنم، بازوی سلمان را می‌گیرم و می‌گویم: -کارت حرف نداشت حاج سلمان، الحق که بیخود نبود این همه سال تونستی بین تکفیری‌ها زندگی کنی و دووم بیاری. لبخند می‌زند و بدون آن که بخواهد برخورد تند چند دقیقه‌ی قبلم را به رخ بیاورد، می‌گوید: -اونقدرها هم تعریف نداشت برادر، انشالله که مورد رضایت خدا هم قرار بگیره‌. شانه‌ای بالا می‌اندازم و می‌گویم: -انشالله. مسئول خنثی سازی نزدیک کیف می‌شود و با دستگاه مخصوصی که در دست دارد، محتوایات داخل کیف را وارسی می‌کند. از فاصله‌ی چندمتری متوجه تعلل او در برداشتن کیف می‌شوم. رو به سلمان می‌کنم: -چرا انقدر معطل می‌کنه؟ هر لحظه ممکنه... سلمان آه می‌کشد: -باید امیدوار باشیم که حدسمون درست نباشه. در حالی ترس از شنیدن این جمله‌ی سلمان به بند بند وجودم رخنه می‌کند، می‌گویم: -یعنی می‌خوای بگی... میتار... همه رو بازی داده؟ سلمان صورتش را نزدیک گوشم می‌کند و می‌گوید: -عملکردمون افتضاح بوده آقا کمیل، الان یه شهید داریم و یه مجروح روی تخت بیمارستان... سوژمون هم با کیف منفجره توی خیابان منتظره یه فرصته تا... بومب! همه چی رو بفرسته رو هوا... دلم طاقت نمی‌آورد، شاسی بیسیمم را فشار می‌دهم: -رئیس از چک و خنثی خبری نشده؟ چرا همینطوری ایستاده و کیف رو برنمی‌داره؟ حاج صادق جواب می‌دهد: -باران پوچ بود، با سلمان سوار موتور بشید و دست عماد رو بگیرید. حاج صادق با لحنی جدی‌تر ادامه می‌دهد: -کمیل فقط عجله کنید، میتار داره با یه کیف پر از مواد منفجره توی خیابون های این شهر قدم می‌زنه. به سلمان نگاه می‌کنم و می‌گویم: -بریم؟ با کف دست به پشت کمرم می‌کوبد: -یاعلی اقا، بریم به امید خدا. مقداد توی گوشم گزارش می‌دهد: -ایران اینترنشنال، بی‌بی‌سی و تمامی صفحه‌های سلطنت طلب‌ها دارن روی تجمع امشب مانور می‌دن. مطابق پیش بینی قبلی سوژه میره به سمتی که مردم برای یادبود خانم ملک، همون مادر و پسری که دیشب به قتل رسیدند جمع می‌شن. سلمان از یکی از بچه‌های سازمان کلید موتور را می‌گیرد و می‌گوید: -بشین کمیل، فقط از عماد بپرس که موقعیت دقیقش کجاست. شاسی بیسیمم را فشار می‌دهم: -عماد جان اعلام موقعیت می‌کنی؟ چند لحظه‌ی بعد تلفنم زنگ می‌خورد، عماد است. بلافاصله جواب می‌دهم: -جانم؟ نفس زنان می‌گوید: -کمیل من نمی‌تونم خیلی حرف بزنم، تقریبا مطمئنم که باران و آیدا پوچن، سریع خودت رو برسون اینجا. جواب می‌دهم: -تقریبا چرا؟ ما آیدا و باران رو پوچ کردیم و داریم میایم سمتت، فقط بگو کجایی؟ عماد با چند لحظه مکث می‌گوید: -این داره می‌ره توی متروی دروازه دولت، گمونم من رو دیده و داره بازی رو به یه سمتی می‌کشونه که از دستم خلاص بشه. طبق عادت نگاهی به پشت سرم می‌اندازم و می‌گویم: -خیلی خب داریم میایم سمتت، فقط سعی کن گمش نکنی. به سلمان نگاه می‌کنم و می‌گویم: -فقط گازش رو بگیر آقای برادر، اوضاع جالب نیست. با خط سازمانی‌ام شماره حاج صادق را می‌گیرم، فورا جواب می‌دهد: -سریع بگو کمیل. می‌پرسم: -حاجی اگه بخواد توی مترو خرابکاری کنه چی؟ این حرومی‌های صهیونیست یه عملیات ناموفق توی مترو داشتند... اگه بخوان کار نیمه تمومشون رو تموم کنن چی؟ حاج صادق با اطمینان می‌گوید: -نگران نباش، هدف این‌ها بمب گزاری نیست... می‌خوان زیر خاکستر این اعتراضات فوت کنن تا گر بگیره. خیلی طول نمی‌کشد که سلمان موتور را درست جلوی ورودی ایستگاه دروازه دولت متوقف می‌کند. خط عماد را می‌گیرم، در چنین اوضاعی استفاده از بیسیم اصلا به صلاح نیست. عماد جواب می‌دهد؛ اما حرف نمی‌زند. از دیدن این واکنش عماد نگران می‌شوم، یعنی اتفاقی افتاده و باید منتظر دیدن جراحت یا خدایی نکرده... چند باری عماد را صدا می‌کنم و که با صدایی گرفته می‌گوید: -بیا سمت سرویس بهداشتی. مشخص است نمی‌تواند به خوبی حرف بزند، به سلمان نگاه می‌کنم: -بریم سمت سرویس بهداشتی. هنوز ده دوازده پله بیشتر به سمت داخل ایستگاه نرفته‌ایم که صدای فریاد عماد از آن طرف به گوشم می‌رسد. یا سید الشهدا... مضطربانه صدایش می‌زنم: -عماد... اتفاقی افتاده؟ حرف بزن. در بین صدای خش خش سینه‌اش تنها می‌توانم سه کلمه را بشنوم: -پوشش... توالت... میتار! @romanAmniyati
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
🌷🍃 ⚠فصل یازدهم⚠ 《عماد》 -قسمت ۶۳ میتار وارد ایستگاه می‌شود. از ادامه دادن به بازی با میتار می‌ترسم. او خیلی خوب می‌داند که چه کار کند، کشاندن این موش و گربه بازی به داخل ایستگاه مترو یعنی یک تهدید بزرگ... تهدید انفجار در بین مردم زیادی که بی‌خبر از همه جا پا به این ایستگاه گذاشته‌اند تا پس از تمام شدن یک روز کاری سخت، هر چه زودتر به خانه برگردند. مهندس از آن طرف خط اوضاع خیابان‌ها رصد می‌کند و گزارش لحظه‌ای می‌دهد: -تجمع جلوی دانشگاه و اطراف محوطه‌ی پارک دانشجو شروع شده، حلقه‌ی اصلی اعتراضات هجده نفر برآورد شده و جمعیت تقریبی جلوی پارک دانشجو حدود پنصد نفر، کمیل جان با توجه به مسیر حرکتی سوژه به احتمال قوی پارک دانشجو رو برای خرابکاری انتخاب کنه. نگاهی به چپ و راست می‌اندازم و لحظه‌ای سرم را به داخل باجه‌ی تلفن همگانی داخل ایستگاه می‌کنم تا بتوانم با فشار دادن شاسی بیسیمم صحبت کنم: -مهندس نفراتمون کمه، کمیل و سلمان دارن میان تا با من دست بدن، میتار هم اگه الان سوار قطار بشه، به احتمال فراوون توی ایستگاه مشرف به پارک دانشجو پیاده بشه... الان باید اونجا رو پوشش بدید. مهندس می‌گوید: -با نظر حاج صادق تیم اصلی چک و خنثی و مقداد به همراه دو تا از تیم‌های گشتی رو فرستادیم سمت پارک دانشجو، شما هم در جریان باشید. نفس عمیقی می‌کشم و خیالم از بابت درایت و مدیریت صحیح حاج صادق راحت می‌شود. میتار با خونسردی و بدون آن که بخواهد به پشت سرش نگاه کند، از پله‌های ایستگاه پایین می‌رود. تلفنم می‌لرزد، کمیل است. بلافاصله جواب می‌دهم و می‌خواهم صحبت کنم که متوجه می‌شوم میتار سر جایش میخکوب شده است. امروز چندمین بار است که هنگاه راه رفتن می‌ایستد. نمی‌توانم با تلفن صحبت کنم، احساس می‌کنم حالا که میتار ایستاده است، تمام تلاشش را می‌کند تا در بین همهمه‌های موجود در دل جمعیت به یک صدای خاص برسد. به صدای من... کمیل از آن طرف خط و با لحنی مضطرب صدایم می‌کند: -عماد... عماد جان خوبی؟ داری صدام رو آقای برادر؟! لب‌هایم را از حرص روی هم فشار می‌دهم و لحظه شماری می‌کنم تا میتار راه بیافتد که بتوانم به کمیل جواب دهم. میتار با کشاندن بازی به داخل مترو عملا امتیاز استفاده از دوربین‌های هوایی را از ما سلب کرده و حالا اگر کمیل و سلمان نتوانند به موقع با من دست بدهند، امتیاز برتری نفرات را هم از دست می‌دهیم. میتار در یک حرکت غیر منتظره راهش را کج می‌کند و به طرف سرویس بهداشتی داخل ایستگاه حرکت می‌کند. گیج می‌شوم، نمی‌توانم سر از کارش دربیاورم، فورا تلفنم را به دهانم می‌چسبانم تا جواب کمیل را بدهم: -بیا سمت سرویس بهداشتی. مطمئنم که راه فراری از داخل سرویس‌ها به بیرون ندارد و نمی‌تواند جایی برود؛ اما اصلا دوست ندارم به این فکر کنم که میتار در داخل سرویس بهداشتی با یک شخص ثالث قرار گذاشته و با تعویض کوله پشتی‌اش با او روند پیشروی پرونده را دگرگون کند. او حالا هوشیارتر از همیشه است، با ضربه زدن به صمدی و فرار کردن از داخل پاساژ حالا مطمئن است که ما به دنبالش هستیم و تعویض کوله پشتی‌اش با شخص دیگر، برای او می‌تواند بهترین راه کار برای بیرون آمدن از این وضعیت باشد. میتار همچنان اصرار دارد که به پشت سرش نگاه نکند و مستقیم راهش را برود. هر چند لحظه یک بار می‌ایستد تا نفراتی که از عقب‌تر هستند مجبور باشند از کنارش رد شوند. این شیوه‌ هم برای ضد زدن می‌تواند در نوع خودش جالب باشد. من با چند قدم فاصله از میتار حرکت می‌کنم، هر بار می‌ایستد سعی می‌کنم خودم را طوری از دایره‌ی دیدگاهش خارج کنم که اشرافیتم را از دست ندهم. آرزو می‌کنم هر چه زودتر کمیل و سلمان برسند. شک ندارم که چنین ماهی پر جنب و جوشی به زودی از بین دست هایم سر خواهد و به رودخانه خواهد برگشت. میتار حالا درست جلوی درب دستشویی زنانه ایستاده و طوری با کوله‌ی پشتی‌اش بازی می‌کند که گویا می‌خواهد با این کار تنم را بلرزاند. دستشویی مترو حسابی خلوت است، میتار داخل می‌شود و من نیز برای پیشگیری از احتمالی که در سر دارم، مجبور می‌شوم تا فاصله‌ام را با او کم کنم. چند دقیقه‌ای منتظر می‌مانم و خبری از داخل سرویس بهداشتی نمی‌شود. تنها دو نفر با فاصله‌ی زمانی دو دقیقه وارد می‌شوند. چاره‌ای نیست، گردنم را به طرف داخل سرویس کج می‌کنم تا نگاهی به داخل بیاندازم که ناگهان دستی محکم به گردنم کوبیده می‌شوم. در کسری از ثانیه نفسم بند می‌آید، انگار ضربه‌ی میتار درست به شاهرگ گردنم اصابت کرده است. احساس می‌کنم زبانم ورم و دهانم را خون پر کرده است. نمی‌توانم حرف بزنم و یا حتی درست نفس بکشم. با چشم تار به میتار نگاه می‌کنم که با یک چادر مشکی و کوله‌ای که روی دوش دارد از من فاصله می‌گیرد و دور می‌شود. تلفنم را جلوی دهانم می‌گیرم و تمام تلاشم را می‌کنم تا این سه کلمه را به زبان بیاورم: -پوشش... توالت... میتار...
☘ - قسمت شصت و شش - خانم چمران گزارش می‌دهد: -نمی‌تونم ببینم داره زیر چادرش چیکار می‌کنه؛ اما از حرکات دست و تکان خوردن بدنش معلومه که می‌خواد محتوایات داخل کوله بیرون بیاره. فورا می‌پرسم: -بیرون بیاره یعنی چی؟ می‌خواد کوله‌ش رو عوض کنه یا مواد منفجره رو توی مترو کار بزاره؟ ناامیدانه جواب می‌دهد: -نمی‌دونم، قابل تشخیص نیست. با عصبانیت نفسم را به بیرون می‌کوبم و می‌گویم: -دوربین کیفت رو فعال و پلن بی رو اجرایی کن. همانطور که هنذفری‌ام را درون گوشم می‌کنم تا صداهای داخل مترو را بشنوم، موبایلم را روی کف دست می‌گیرم تا با وارد کردن کد دوربین خانم چمران به تصاویر گرفته شده از دوربینش دسترسی پیدا کنم. زن سن داری با مانتوی طوسی و روسری مشکی لنگ زنان خودش را به کنار میتار و به شانه‌اش می‌کوبد: -چیزی شده مادر؟ میتار از جا می‌پرد: -جان؟ چی؟ نه... خوبم، مشکلی نیست. زن مسن دستی به صورت میتار می‌کشد: -وای خدا بگم خیرت بده می‌دونی چقدر من رو ترسوندی؟ آخه یه روز تو همین مترو یه خانم تو شکل و شمایل شما بود که یهو فشارش افتاد... دیگر حرف‌هایش گوش نمی‌کنم، نگاهی به اطرافم می‌اندازم و شاسی مخفی بیسیمم را فشار می‌دهم: -چی شد خانم چمران؟ اعلام وضعیت کن. خانم چمران با کمی مکث می‌گوید: -یا حسین... کوله‌ پشتی پر از سمتکس زرد رنگه، کاملا دورش رو با پلاستیک پوشونده و داره منتقلش می‌کنه به داخل یک ساک دستی مشکی رنگ که احتمالا از شر اون کوله خلاص بشه. با شنیدن سمتکس شوکه می‌شوم. او این همه مدت این ماده ی خطرناک را با چه دل و جرئتی با خود حمل می‌کرد؟ اصلا میتار مگر چقدر مهارت دارد که به این سادگی در مترو تصمیم به جا به جایی بمب می‌کند. ما به خوبی می‌دانیم که او یکی از افسران ارشد موساد است، او تکفیری داعش و جبهه النصره نیست که باکی از مرگ نداشته باشد و خودش می‌داند که به دلیل آموزش‌های هزینه دار و زمان بری که سیستم برای رشد او متحمل شده، نباید جانش را به همین سادگی از دست بدهد. نگاهی به سلمان می‌اندازم و می‌گویم: -نظرت چیه؟ چیکار باید بکنیم؟ سلمان شانه‌ای بالا می‌اندازد: -راستش من تمام این مدت به این فکر می‌کردم که ایستگاه رو از مردم تخلیه کنیم و میتار رو به راحتی دستگیر کنیم؛ اما این کار چون خیلی هزینه داره و ما هم مطمئن نیستیم که شدنی باشه، پس الان می‌تونم بگم که... هیچ نظری ندارم. کمی فکر می‌کنم: -چرا شدنی نباشه؟! اصلا چه هزینه‌ای داشته باشه؟ سلمان متعجب می‌گوید: -خب تعطیلی ایستگاه و... ایده‌اش را اصلاح می‌کنم: -نیازی نیست تا اون حد جلو بریم، بچه‌ها رو بین مردم می‌فرستیم داخل و توی یه فرصت خوب سفیدش می‌کنیم. سلمان مردد می‌گوید: -عماد این بمب داره، اگه کارمون خطا داشته باشه... محکم جواب می‌دهم: -دیگه اما و اگر باقی نمی‌مونه. وظیفه‌ی ما حکم می‌کنه قبل از این که پای اون زن به خیابون برسه، جلوش رو بگیریم، همین. سلمان به نشانه‌ی تایید حرفم سرش را تکان می‌دهد. سپس شاسی مخفی بیسیمش را فشار می‌دهد: -مقداد تو صحنه‌ای؟ جواب می‌اید: -بله اقا. سلمان می‌گوید: -همراه با بچه‌های خودت برو داخل ایستگاه. فقط حواست رو خیلی جمع کن که گزارش لحظه‌ای ازت می‌خوام. مقداد پاسخ می‌دهد: -اطاعت، تا چند دقیقه‌ی دیگه وارد ایستگاه می‌شیم. تلفنم را برمی‌دارم و با خط امن شماره ی کمیل را می‌گیرم. فورا جواب می‌دهد: -بگو آقای برادر. نگاهی به جمعیت می‌اندازم: -با بچه‌هات بیا داخل ایستگاه، انشالله قبل از رسیدن به خیابون سفیدش می‌کنیم. کمیل قبول می‌کند و فورا به طرف داخل ایستگاه حرکت می‌کند که خانچمران گزارش می‌دهد: -من باید تغییر موقعیت بدم؛ ولی تا این لحظه قطار توی ایستگاه پارک دانشجو متوقف شده و سوژه انگار تصمیمی نداره که پیاده بشه. لب‌هایم را با حرص به هم فشار می‌دهم. می‌خواهم دستور بازگشت بچه ها را بدهم که خانم جعفری گزارش می‌دهد: -سوژه تو لحظات آخر پیاده شد آقا، دستور چیه؟ نفس کوتاهی می‌کشم و در حالی که همراه سلمان به سمت ایستگاه مترو حرکت می‌کنم، می‌گویم: -یا صاحب الزمان، خودتون کمک حالمون بشید آقا. سپس به خانم جعفری می‌گویم: -فاصلتون رو با سوژه کم کنید، می‌خوایم سفیدش کنیم. سپس همان‌طور که به تصاویر ارسالی از دوربین‌های نیروهایم نگاه می‌کنم، می‌گویم: -بچه‌ها دقت کنید که نباید بزاریم سوژه به خیابون برسه و باید با بدون هیچ سر و صدایی این عملیات انجام بگیره. مقداد گزارش می‌دهد: -داره به سمت پله برقی می‌ره. به جز خانم جعفری سه تا دیگه از نیروها بهش دسترسی دارن. نفس می‌گیرم تا دستور دستگیری‌اش را صادر کنم که صدای کمیل را می‌شنوم: -ضد زد آقا، مسیرش رو عوض کرد. گمونم بو برده... وقت نداریم عماد، ممکنه بخواد خرابکاری کنه. ابرویی بالا می‌اندازم و در حالی که خفه کن اسلحه‌ام را سفت و زیر کاپشن مشکی رنگم پنهان می‌کنم، به طرفش حرکت می‌کنم.
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
✨ ⚠فصل سیزدهم⚠ 《عماد》 - قسمت ۷۰ - بعد از دستگیری میتار و هم دستش و انتقال بمب توسط تیم چک و خنثی، سوار ماشین سازمان می‌شوم و بلافاصله با حاج صادق تماس می‌گیرم. خیلی زود تلفنم را جواب می‌دهد: -سلام آقا جون، خدا قوت. لبخندی می‌زنم: -سلام رئیس، ممنونم. الحمدلله هم بمب از محل دور شد و هم میتار و اونی که باهاش بود دستگیر شدند. حاج صادق هوشمندانه می‌پرسد: -پس اطلاعاتی که پناه بهمون داد، حسابی به کار اومد؟ بلافاصله می‌گویم: -بله آقا، به قول خودتون خبری بود که سر زمان و مکان خودش بهمون رسید، نمی‌دونم پناه اگه نیم ساعت دیرتر اون حرف‌ها رو می‌زد می‌تونستیم رد نفر دوم رو بزنیم یا نه. حاج صادق حرفی می‌زند که خستگی چهل و هشت ساعت بی‌خوابی از سرم می‌پرد. او می‌گوید: -رفیقت به خانم ملک زنگ زده! از فرط خستگی کمی مکث می‌کنم و به خانم ملک فکر می‌کنم. ناگهان به خاطر می‌آورم که او خواهر همان فردی است که شب گذشته و در دل جمعیت معترضی که به خیابان آمده بودند جلوی چشم پسر پنج ساله‌اش به قتل رسید. همان خانمی که با کمیل به منزلش رفتیم و با او صحبت کردیم تا به تماس افرادی که از طرف شبکه‌های خارجی هستند، با هماهنگی ما جواب دهد. برق شادی در چشم‌های خسته‌ام رعد می‌زند و با خوشحالی می‌گویم: -خب، نتیجه‌ش چی شد آقا؟ خوش خبر باشید انشالله. حاج صادق جواب می‌دهد: -خوش خبر که هستم؛ اما به گمونم نتیجه‌ش به همین شکار امشب شما مربوط باشه. می‌خواهم دلیل ارتباطش را سوال کنم که حاج صادق پیش دستی می‌کند: -پس سعی کن زودتر خودت رو برسونی سازمان تا بهت بگم قضیه از چه قراره... فورا یک چشم می‌گویم و خداحافظی می‌کنم و به راننده می‌گویم تا هر چه زودتر من را به سازمان برساند. چشم‌هایم خسته است و نتیجه‌ی چهل و هشت ساعت پلک نزدنم همین اشک‌هایی است که ناخودآگاه از چشم‌های سرخم به روی گونه‌ام شره می‌کند. خیلی خسته‌ام، تصمیم می‌گیرم تا رسیدن به سازمان کمی استراحت کنم که تلفنم می‌لرزد. صفحه‌ی موبایلم را که باز می‌کنم متوجه می‌شوم تیموری از بیمارستان پیام داده است: -آقا عماد سلام، الحمدلله عمل همکارتون با خوبی انجام شده و تا دو سه ساعت دیگه حتی می‌تونید بهش سر بزنید، من دیگه شیفتم اینجا تمومه؛ اما اگه کاری داشتید بازم بگید تا بگم همکارها براتون انجام بدن. لب‌هایم کش می‌آید، از تیموری تشکر می‌کنم و بلافاصله شماره‌ی کمیل را می‌گیرم. بعد یکی دو بوق جواب می‌هد: -جانم عماد؟ بدون آن که بخواهم اذییتش کنم، می‌گویم: -یه زنگ به مامان زهرات بزن بریم ملاقات. کمیل چند ثانیه مکث می‌کند و می‌گوید: -چی؟ داری... داری... داری جدی می‌گی؟ حال خانم تابش... وای عماد، خدا خیرت بده، چی از این بهتر، کی میشه بریم ملاقات؟ ابروهایم را بهم نزدیک می‌کنم و تشر می‌زنم: -های! دیگه بحث حلال و حروم وسطه‌ها، ملاقات فقط با مامان زهرا. کمیل مشتاقانه می‌خندد: -ای به روی چشم، من می‌تونم برم خونه؟ لبخند می‌زنم: -برو، یه کم استراحت کن صبح خبرت می‌کنم بریم ملاقات. کمیل تشکر و خداحافظی می‌کند و من هم می‌خواستم چشمی روی هم بگذارم متوجه می‌شوم دو خیابان تا رسیدن به سازمان فاصله داریم و بی خیال خواب می‌شوم. وقتی وارد سازمان می‌شوم متوجه زنی که همراه میتار بود می‌شوم که به آرامی از ماشین پیاده‌اش می‌کنند. بی‌توجه به او یک راست به طرف دفتر حاج صادق می‌روم و بعد از هماهنگی با مسئول دفتر ایشان وارد می‌شوم. حاج صادق با دیدن من از روی صندلی‌اش بلند می‌شود: -به به، خدا قوت عماد جان، خسته نباشی. لبخندی متواضعانه می‌زنم: -شرمنده نکنید آقا، کاری انجام ندادیم. حاج صادق مختصری از اتفاقات امروز را مرور می‌کند: -از دیشب که خانم ملک به قتل رسید، قاتل رو دستگیر کردید. توی بازجویی‌هاش شرکت داشتی، پناه رو گرفتی و میتار رو زیر چتر اطلاعاتی بردی و دست آخر هم بمب رو خنثی کردی و راخل رو هم آوردی مهمونی، واقعا کاری نکردی؟ پسر خوب این همه کار توی بیست و چهار ساعت یه رکورد جهانیه... سرم را پایین می‌اندازم و به این فکر می‌کنم که حالا حالاها با میتار کار دارم... حاج صادق ادامه می‌دهد: -حاصل تمام تلاش‌های این بیست و چهار ساعتت تبدیل شد به یک تماس از طرف مسیح با خانم ملک و یک قرار مصاحبه... می‌پرسم: -مصاحبه‌ی تلفنی که دیگه قرار نمی‌خواد، پس داستان چیه؟ حاج صادق با لبخندی پیروزمندانه توضیح می‌دهد: -داستان از این قراره که مسیح الان‌ها به راخل زنگ می‌زنه تا ازش بخواد با خانم ملک مصاحبه کنه. فقط باید بتونیم توی کمترین زمان راخل رو دوبل کنیم تا با همکاری اون و از طریق خانم ملک به مسیح برسیم. ‌ نویسنده: @RomanAmniyati کپی با ذکر نام نویسنده و قید آی‌دی کانال مجاز است
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
هدایت شده از  پاتوق کتاب
هدایت شده از  پاتوق کتاب
در بخش نخست، خاطرات یکی از مخالفان نظام سوریه به نام سامر آمده است. او که در رقه زندگی می‌کرده، هم خاطراتش را از مبارزه با نظام سوریه و برخی مفاسدی که در این کشور وجود داشت و مردم این کشور را تا حد از نظام شور دلزده کرده بود نقل کرده و هم خاطراتش را از جریان سقوط شهر محبوبش به دست داعش و فجایعی که بر سر مردم این شهر آمد و هم از گریختنش از پایتخت خلافت. در بخش دوم، خاطرات خبرنگار جنگی بی.بی.سی از روزهای درگیری کردها (با حمایت آمریکایی‌ها) با نیروهای خلافت و کشتاری که در این بین از مردم شهر صورت می‌گرفت نقل شده است. بخش سوم نیز دو مصاحبه با دو نیروی خارجی داعش است که زمانی در پایتخت دولت وحشت زندگی می‌کرده‌اند. یک روز شنیدم بلندگوها دارند اعلام میکنند که چند نفر تا دقایقی دیگر اعدام خواهند شد. چند مرد را با چشمان بسته و دستبند، سرپا نگه داشته بودند. رو به روی آنها، مردی نقاب به چهره شروع به خواندن حکم کرد: حسن، در کنار نیروهای رژیم می‌جنگیده، مجازاتش این است که سرش از تن جدا شود... عیسی(که یک فعال رسانه ای بود) با احزاب خارجی گفتگو داشته؛ مجازاتش این است که سر از تنش جدا شود... مردی با شمشیر، اعدام را اجرا کرد... 📚انتشارات شهید کاظمی
📚 معرفی برترین و جدیدترین کتابهای اطلاعاتی و امنیتی در پاتوق کتاب اسرا 👇👇👇 https://eitaa.com/joinchat/2524643445C2c140c016c 📗هر شب معرفی یک کتاب☝️
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
- ادامه قسمت هفتاد و یک- راخل عصبی می‌گوید: -چرا خرد خرد صحبت می‌کنید؟ قراره چه اتفاقی بیافته تا من از اینجا خلاص بشم؟ به دوربین اتاق بازجویی نگاه می‌کنم، سپس می‌گویم: -مسیح بهت زنگ می‌زنه و اگه بتونی قانعش کنی که هنوز سفیدی و خطری تهدیدت نمی‌کنه، تو رو می‌فرسته سراغ یه خانم که باهاش مصاحبه بگیری. یه خانم که خواهرش دیشب توی شلوغی‌های جلوی دانشگاه به قتل رسید و الان هم تصاویر کشته شدنش مدام روی شبکه‌های ماهواره‌ای در حال پخشه. راخل می‌گوید: -باید به مسیح چی بگم؟ شانه‌ای بالا می‌اندازم: -خب عقل سالم این رو قبول می‌کنه که اون خانم شرطش برای همکاری با شما، پناهدگی توی یه کشور همسایه باشه. درست مثل نامزد اون خانم که بعد از کشته شدنش پناهده‌ی اسرائیل شد، شما باید به مسیح بگی که این خانم هم می‌خواد پناهنده باشه. - پایان قسمت ۷۱ - @romanAmniyati
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
هدایت شده از  سردار شهید سلیماني
4_5978744439110109644.mp3
8.56M
🌸 (س) 💐کویرم و بارون 💐اگه بزنه یه رود خروشان بانوای‌سیدمجیدبنی‌فاطمه 🆔 @sardar_shahid_soleimani
- ادامه قسمت هفتاد و دو- سپس از اتاق بازجویی خارج می‌شوم و در اتاق کناری، حاج صادق را می‌بینم که به سلمان نگاه می‌کند و می‌گوید: -با نفوذی‌ای که داریم صحبت کن تا بعد از انجام این مصاحبه، مسیح رو راضی کنه واسه دیدار با خانم ملک بیاد ترکیه. بعد هم من را صدا می‌زند و می‌گوید: -برای تیمی که می‌خوای ببری دو روز استراحت مطلق در نظر بگیر و خودت رو آماده کن تا یکی از بزرگ‌ترین عملیات‌های دوران کاری‌ت رو تجربه کنی. - پایان قسمت هفتاد و دو- @RomanAmniyati
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
هدایت شده از  پاتوق کتاب
هدایت شده از  پاتوق کتاب
📗چشمهایم در اورشلیم چشم‌هایم در اورشلیم، با یک قرار ملاقات در آوریل ۲۰۳۵ در پاریس آغاز می‌شود. قراری بین سفیر اسرائیل در فرانسه با یک تاجر یهودی سرشناس. در این روز رازهای مهمی برملا می‎شود. سفیر نمی‌داند تاجر، همان بنجامین راحیل افسانه‌ای است؛ همان فرمانده مرموز جنبش آزادیبخش قدس و مردی که بیست سال است توسط مهمترین سرویس‌های امنیتی جهان تحت تعقیب قرار دارد و آن‌ها را به ستوه آورده است. بنجامین راحیل مجبور است برای نجات مسجد الاقصی از ویرانی به اورشلیم برود. اما دستور مافوقش برای همراه کردن سارا اسلاتر، او را با چالش جدی‌ای رو‌به‌رو می‌کند. قبول این دستور برای بنجامین سخت است؛ چرا که رابطه‌ عاطفی قدیمی و عمیقی بین او و سارا وجود دارد و بنجامین نمی‌خواهد سارا را به خطر بیندازد. در سال ۲۰۳۵ در حالی که چند سال از فروپاشی ایالات متحده آمریکا می‌گذرد، به فلسطین اشغالی می‌رویم؛ برای شرکت در جشن‌های‌ روش‌هاشانا؛ با عاشقانه‌ای به نام «چشمهایم در اورشلیم» 📚انتشارات نشر معارف 💳 قیمت: ۵۵۰۰۰ تومان 📲 سفارش کتاب @assrraa 📚@asrabook
- قسمت ۷۵ - بدون آن که بخواهم هول کنم و خودم را لو بدهم به ترکی می‌گویم: -oda rezervasyonumu bekliyorum (منتظر رزو اتاقم هستم) آن مرد همان‌طور جدی و با اخم جواب می‌دهد: -بهتر نیست توی لابی منتظر رزو اتاقتون باشید؟ گمانم منظورش این است که فاصله‌ام با هتل برای انتظار زیاد است! کاملا با اعتماد به نفس فرار رو به جلو می‌کنم با لهجه‌ای مسلط به ترکی استانبولی می‌گویم: -شما اینجا چه مسئولیتی دارید؟ به نظرم بهتره با پلیس محلی صحبت کنیم. صدای کمیل را از طریق بیسیم مخفی توی گوشم می‌شنوم: -یکی از چهارتا محافظیه که همراه با مسیح به هتل اومده، احتمالا بهت شک کرده که ایرانی هستی و برای همین هم گیر داده، باهاش فارسی صحبت نکن. سعی می‌کنم همان‌طور با اعتماد به نفس به صورتش نگاه کنم. چند ثانیه‌ای مکث می‌کند و به انگلیسی می‌گوید: -نه نه، نیازی به تماس با پلیس نیست. فقط می‌خواستم راهنمایی‌تون کنم. سپس برمی‌گردد تا دور شود که ناگهان چشمش به کرانچی فلفلی در دستم می‌افتد. واای، عجب اشتباهی کردم. طبیعی است که این کرانچی را از ایران با خودم آوردم و اگر ذره‌ای در فکرش محاسبه کند، می‌تواند متوجه دروغی که گفتم شود. نفسم در سینه حبس می‌شود، به آرامی برمی‌گردد تا مسافت بیش از پنجاه متری تا هتل را طی کند که ناگهان دستش را به زیر کتش می‌برد و همزمان که به سمت من می‌چرخد، اسلحه‌اش بالا می‌آورد تا در حرکتی سریع به من شلیک کند. با هوشیاری و با کف دست راستم به مچش ضربه می‌زنم تا در صورت شلیک خطری تهدیدم نکند، سپس با دست دیگرم ضربه‌ی محکمی به پشت دستش می‌زنم. سیستم عصبی بدنش در برابر ضربه‌ام دوام نمی‌آورد و انگشتان دستش ناخودآگاه باز می‌شود که همین اتفاق کافی است تا خلع سلاح شود. بدون آن که بخواهم به او فرصتی برای طرح ریزی حمله‌ی جدید دهم، دو انگشت دست راستم را در گودی زیر گردنش فرو می‌کنم تا مجرای تنفسی‌اش را بامشکل مواجه کنم. بلافاصله بعد از اولین سرفه‌ای که می‌کند، مشت محکمی به گیجگاهش می‌زنم و در حالی که سعی دارم بدون کوچک‌ترین سر و صدایی متوقفش کنم، با پاشنه‌ی پای چپم زیر پایش را خالی می‌کنم تا نقش زمین شود. سپس نگاهی به چپ و راست می‌اندازم و از خلوتی اطراف نهایت استفاده را می‌برم. سلمان ماشین را جلو می‌آورد و درب عقب را باز می‌کند تا تن لشش را درون صندوق عقب بخوابانیم. مقداد بلافاصله با چشب دور دهان و دست و پایش را می‌بندد و هشدار می‌دهد: -ما کاری با تو نداریم، پس اگه می‌خوای زنده بمونی سعی نکن خللی توی کارمون ایجاد کنی.. مفهومه؟ محافظ مسیح با چشمانی وحشت زده و صورتی عرق کرده به مقداد نگاه می‌کند و با حرکت سر حرفش را قبول می‌کند. مقداد صندوق را می‌بندد و بلافاصله به اطراف نگاه می‌کند. کمیل از پشت فرمان خودش را به طرف شیشه‌ی کناری ماشین می‌کشد و رو به من می‌گوید: -گمونم دیگه فرصت تجزیه و تحلیل نداریم، خانم جعفری دوربین‌هاش رو روشن کرده و این یعنی اتاق امنه.. باید قبل از اینکه متوجه نبودن این نره غول بشن دست به کار بشیم. به سلمان نگاه می‌کنم: -تحلیل تو چیه؟ الان شروع کنیم؟ سلمان شانه‌ای بالا می‌اندازد و می‌گوید: -نمی‌دونم، اگه پنج دقیقه‌ی پیش این سوال رو می‌پرسیدی مطمئنا می‌گفتم که از نظر من الان وقت خوبی نیست؛ ولی حالا اوضاع فرق کرده.. به قول کمیل دیر یا زود بقیه‌ی تیم حفاظتی متوجه می‌شن که یکی از نیروهاشون کمه و اون وقت دیگه نمی‌شه غافلگیرشون کرد. با حرکت سر حرفش را قبول می‌کنم، سپس از مقداد می‌پرسم: -تو بگو مقداد، تونستی از سیستم قطع و وصل برق هتل سر در بیاری؟ هیچ راهی نداره که بشه دوربین‌ها رو بیشتر از پنج دقیقه قطع نگه داشت؟ مقداد توضیح می‌دهد: -دوربین‌های پله‌های اضطراری کاملا محدوده. اگه بتونیم یه جوری این محافظه رو بیرون بکشیم و با پوشش از پله‌های اضطراری بالا بریم و بعدش سیستم برقی رو از کار بیاندازیم، خیلی خوب می‌شه. چون اونطوری تا پنج دقیقه زمان برای بازگشت داشتیم. کمیل می‌نالد: -حرف بیرون کشیدن محافظ رو نزن آقای برادر، اون همین الان هم تنهاست و پس طبیعیه که از جاش جم نخوره. سلمان مضطرب می‌پرسد: -راستی عماد گفتی راخل رو توجیه کردی که با خانم جعفری همکاری کنه؟ لبخند می‌زنم: -آره از داخل اتاق خیالت راحت، راخل اگه بخواد دست از پا خطا کنه خانم جعفری حسابش رو می‌رسه. سلمان از ماشین پیاده می‌شود و می‌گوید: -پس معطل چی هستی؟ خیلی فرصت نداریم. ممکنه هر لحظه نبود این گنده بک توی چشمشون بیاد... زودتر بگو چی توی سرت می‌گذرد؟ نفس کوتاهی می‌کشم و همانطور که خفه کن اسلحه‌ام را سفت می‌کند، می‌گویم: -من با بخشی از حرف مقداد موافقم. با کمک گارسن تا بالا می‌ریم، بعد همزمان با قطعی برق از شر محافظ‌ها خلاص می‌شیم و خانم جعفری هم که برای دستگیری مسیح از داخل اتاق هماهنگه. سلمان چشم‌هایش را ریز می‌کند: -اونوقت اون محافظی که پایین منتظره چی؟
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا