🌹☘
قسمت ۵۷
در دل جمعیتی که در پیاده روها راه میروند و از کنار ویترین پر زرق و برق مغازهها رد میشوند، به دنبال میتار میگردم که ناگهان صدای صمدی را میشنوم:
-آقا اومده داخل پاساژ سیستم کامپیوتری، احتمالا دنبال یه قطعهی خاص میگرده.
به چپ و راستم نگاه میکنم و طوری که کاملا سفید بمانم، جواب میدهم:
-حواست رو جمع کن صمدی، ممکنه بخواد ضد بزنه.
بلافاصله موبایلم را برمیدارم و به کمیل زنگ میزنم:
-سلام بزرگوار، اوضاع چطوره؟!
جواب میدهد:
-علیک سلام، منتظر یه فرصت خوبیم که از هم جدا بشن بعد روشون عمل کنیم.
میگویم:
-مهمونمون اومده تو پاساژ فروش قطعات کامپیوتری، خیلی باید حواستون رو جمع کنید.
بدون تاخیر میگوید:
-خیالت راحت، امری نیست؟
به صمدی و بچهی تازه متولد شدهاش فکر میکنم و میگویم:
-بیزحمت سلمان رو بفرست اینجا بیاد جای صمدی، این بندهی خدا تازه امروز پدر شده.
کمیل صدایش را به گوشم میرساند:
-باشه آقای برادر میگم الان بهش، یاعلی.
نفس کوتاهی میکشم و شمارهی مهندس را میگیرم، هنوز یک بوق نخورده که جواب میدهد:
-نداریش درسته؟
با لحنی شرمنده میگوید:
-آقا یه لحظه.
حرفش را قطع میکنم:
-تو پاساژ قطعات کامپیوتری داره میچرخه، یه نقشهی کلی ازش برام بفرست فقط سریع که ممکنه هر لحظه از دستمون بره.
مهندس جواب میدهد:
-الساعه آقا، به روی چشم.
خیلی طول نمیکشد که تلفنم میلرزد، بیوقفه نقشهی پاساژ را باز و سعی میکنم تا تمام اطلاعات به درد بخورش را به حافظهام بسپارم.
این مرکز فروش قطعات دو درب برای رفت و آمد، صد و ده مغازه که شامل نود و هشت مغازهی فعال و دوازده غرفهی خالی میشود و دارای هفت طبقه است.
دو آسانسور آماده کار و پله برقی و راه خروج اضطراری مسیرهای مختلفی است که میتوان با استفاده از آن از طبقهای به سمت دیگر رفت.
صدای صمدی را میشنوم:
-آقا توی طبقه سه سوار آسانسور شد، چیکار کنم؟
نگاهی به اطراف میاندازم و وارد پاساژ میشوم، سپس همانطور که خودم را مشغول نگاه کردن به ویترین یکی از مغازهها میکنم، میگویم:
-داره بالا میره یا پایین؟
صمدی با کمی مکث میگوید:
-کابین روی طبقه متوقف شد و دوباره اومد سمت بالا، اگه پیاده نشده باشه و الان درب اسانسور رو باز کنه باهاش چهره به چهره میشم. دستور چیه آقا؟
نفس عمیقی میکشم، این دیگر چه جانوری است. انگار با ما شطرنج بازی میکند و هر بار با حرکت دادن یک مهرهی جدید دست ما را در پیشبرد اهدافی که داریم میبندد.
با کف دست به درب سرد و آهنی پله های خروج اضطراری میکوبم و یک نفس تا طبقهی اول بالا میروم، خبری نیست. بلافاصله به داخل راهروی تنگ و تاریک خروج اضطراری برمیگردم و نگاهی به طبقهی بالا میاندازم. صدای چند قدم راه رفتن توجهم را به خودش جلب میکند. نفس کوتاهی میکشم و اسلحهام را از بند کمرم باز میکنم و پله ها را یکی پس از دیگری به سمت بالا میدوم. سپس کمرم را به دیوار میچسبانم تا غافلگیر نشوم. با رعایت نکات امنیتی به دور و اطراف نگاهی میاندازم و از درب خروج راه اضطراری خارج میشوم تا پا در طبقهی دوم بگذارم.
صدای صمدی توی گوشم میپیچد:
-آقا به گمونم من سوختم، حس میکنم یه لحظه نگام کرد.
وای خدای بزرگ، میپرسم:
-الان کدوم طبقهای؟!
جواب میدهد:
-سه، میاید؟! میترسم... از... دستش...
صدایش قطع و وصل میشود، لعنت به این راهروی تنگ و تاریک.
صدایش میزنم:
-صمدی؟ میشنوی؟
از ان طرف خط به جز صداهای نامفهوم چیز دیگری را نمیشنوم.
نفس کوتاهی میکشم و پلههای اضطراری را با احتیاط و کمی آهستهتر از قبل بالا میروم.
انگشتم را روی شاسی مخفی بیسیمم فشار میدهم:
-صمدی اومدم طبقهی سوم، میشنوی چی میگم؟
اه، لعنتی. تنها صدای خِر خِرهای اعصاب خرد کن در گوشم میپیچد. کمرم را به دیوار میچسبانم و نفس کوتاهی میکشم، سپس به سمت درب خروج اضطراری میگردم. درب را با نوک پای راستم باز میکنم و به بیرون سرک میکشم. هیچ خبری نیست، خیالم راحت میشود که اتفاقی نیافته است. نفس کوتاهی میکشم و میخواهم به سمت درب آسانسور بروم که یک صدای فریاد چهار ستون بدنم را میلرزاند. به گوشهایم التماس میکنم تا مسیر صدا را درست تشخیص بدهند، سپس به سمت صدا میدوم. از دور متوجه چند نفری میشوم که مات و مبهوت، انگشت به دهان مانده اند. اسلحهام را پنهان میکنم و با قدم هایی سست به سمت جمعیت میروم.
یا حضرت زهرا... صمدی.
زانوهایم شل میشود، روی زمین مینشینم و سعی میکنم سرش را به طرف خودم برگردانم.
یا زهرا.
شاهرگش را زده و صورتش را متلاشی کرده، نمیدانم چطور در این زمان کم این بلا را سرش آورده است.
با چشمهایی سرخ نگاهش میکنم و متوجه چرخش مردمک چشمهایش میشوم که به سمت چپ نگاه میکند، فورا به امتداد مسیر نگاهش خیره میشوم و میتار را میبینم که با لبخند برایم دست تکان میدهد.
#علیرضا_سکاکی
🌹☘
- قسمت شصت و دو-
باران روی زمین دراز میکشد و در حالی که از درد به خودش میپیچد، یک بند فریاد میزند. صدای حاج صادق از طریق بیسیم داخل گوشم پخش میشود:
-کوله کمیل، برو سراغ کوله...
بلافاصله به سمت کولهای که باران از میتار گرفته بود، میروم و با احتیاط آن را از جلوی دستش دور میکنم. خانم مبتکر بدون توجه به جراحتی که به روی صورتش دارد، مشغول بازرسی بدنی از باران است.
با اشارهی دست از بچههای چک و خنثی میخواهم وارد صحنه شوند. سلمان با پیشانی نم دار و صورتی بیرنگ مشعول تکاندن شلوارش است. همانطور که با گوشهی چشم به حرکت بچههای چک و خنثی نگاه میکنم، بازوی سلمان را میگیرم و میگویم:
-کارت حرف نداشت حاج سلمان، الحق که بیخود نبود این همه سال تونستی بین تکفیریها زندگی کنی و دووم بیاری.
لبخند میزند و بدون آن که بخواهد برخورد تند چند دقیقهی قبلم را به رخ بیاورد، میگوید:
-اونقدرها هم تعریف نداشت برادر، انشالله که مورد رضایت خدا هم قرار بگیره.
شانهای بالا میاندازم و میگویم:
-انشالله.
مسئول خنثی سازی نزدیک کیف میشود و با دستگاه مخصوصی که در دست دارد، محتوایات داخل کیف را وارسی میکند.
از فاصلهی چندمتری متوجه تعلل او در برداشتن کیف میشوم. رو به سلمان میکنم:
-چرا انقدر معطل میکنه؟ هر لحظه ممکنه...
سلمان آه میکشد:
-باید امیدوار باشیم که حدسمون درست نباشه.
در حالی ترس از شنیدن این جملهی سلمان به بند بند وجودم رخنه میکند، میگویم:
-یعنی میخوای بگی... میتار... همه رو بازی داده؟
سلمان صورتش را نزدیک گوشم میکند و میگوید:
-عملکردمون افتضاح بوده آقا کمیل، الان یه شهید داریم و یه مجروح روی تخت بیمارستان...
سوژمون هم با کیف منفجره توی خیابان منتظره یه فرصته تا... بومب! همه چی رو بفرسته رو هوا...
دلم طاقت نمیآورد، شاسی بیسیمم را فشار میدهم:
-رئیس از چک و خنثی خبری نشده؟ چرا همینطوری ایستاده و کیف رو برنمیداره؟
حاج صادق جواب میدهد:
-باران پوچ بود، با سلمان سوار موتور بشید و دست عماد رو بگیرید.
حاج صادق با لحنی جدیتر ادامه میدهد:
-کمیل فقط عجله کنید، میتار داره با یه کیف پر از مواد منفجره توی خیابون های این شهر قدم میزنه.
به سلمان نگاه میکنم و میگویم:
-بریم؟
با کف دست به پشت کمرم میکوبد:
-یاعلی اقا، بریم به امید خدا.
مقداد توی گوشم گزارش میدهد:
-ایران اینترنشنال، بیبیسی و تمامی صفحههای سلطنت طلبها دارن روی تجمع امشب مانور میدن. مطابق پیش بینی قبلی سوژه میره به سمتی که مردم برای یادبود خانم ملک، همون مادر و پسری که دیشب به قتل رسیدند جمع میشن.
سلمان از یکی از بچههای سازمان کلید موتور را میگیرد و میگوید:
-بشین کمیل، فقط از عماد بپرس که موقعیت دقیقش کجاست.
شاسی بیسیمم را فشار میدهم:
-عماد جان اعلام موقعیت میکنی؟
چند لحظهی بعد تلفنم زنگ میخورد، عماد است. بلافاصله جواب میدهم:
-جانم؟
نفس زنان میگوید:
-کمیل من نمیتونم خیلی حرف بزنم، تقریبا مطمئنم که باران و آیدا پوچن، سریع خودت رو برسون اینجا.
جواب میدهم:
-تقریبا چرا؟ ما آیدا و باران رو پوچ کردیم و داریم میایم سمتت، فقط بگو کجایی؟
عماد با چند لحظه مکث میگوید:
-این داره میره توی متروی دروازه دولت، گمونم من رو دیده و داره بازی رو به یه سمتی میکشونه که از دستم خلاص بشه.
طبق عادت نگاهی به پشت سرم میاندازم و میگویم:
-خیلی خب داریم میایم سمتت، فقط سعی کن گمش نکنی.
به سلمان نگاه میکنم و میگویم:
-فقط گازش رو بگیر آقای برادر، اوضاع جالب نیست.
با خط سازمانیام شماره حاج صادق را میگیرم، فورا جواب میدهد:
-سریع بگو کمیل.
میپرسم:
-حاجی اگه بخواد توی مترو خرابکاری کنه چی؟ این حرومیهای صهیونیست یه عملیات ناموفق توی مترو داشتند... اگه بخوان کار نیمه تمومشون رو تموم کنن چی؟
حاج صادق با اطمینان میگوید:
-نگران نباش، هدف اینها بمب گزاری نیست... میخوان زیر خاکستر این اعتراضات فوت کنن تا گر بگیره.
خیلی طول نمیکشد که سلمان موتور را درست جلوی ورودی ایستگاه دروازه دولت متوقف میکند.
خط عماد را میگیرم، در چنین اوضاعی استفاده از بیسیم اصلا به صلاح نیست.
عماد جواب میدهد؛ اما حرف نمیزند. از دیدن این واکنش عماد نگران میشوم، یعنی اتفاقی افتاده و باید منتظر دیدن جراحت یا خدایی نکرده...
چند باری عماد را صدا میکنم و که با صدایی گرفته میگوید:
-بیا سمت سرویس بهداشتی.
مشخص است نمیتواند به خوبی حرف بزند، به سلمان نگاه میکنم:
-بریم سمت سرویس بهداشتی.
هنوز ده دوازده پله بیشتر به سمت داخل ایستگاه نرفتهایم که صدای فریاد عماد از آن طرف به گوشم میرسد.
یا سید الشهدا...
مضطربانه صدایش میزنم:
-عماد... اتفاقی افتاده؟ حرف بزن.
در بین صدای خش خش سینهاش تنها میتوانم سه کلمه را بشنوم:
-پوشش... توالت... میتار!
#علیرضا_سکاکی
@romanAmniyati
داستان های امنیتی
🌹☘ - قسمت شصت و دو- باران روی زمین دراز میکشد و در حالی که از درد به خودش میپیچد، یک بند فریاد م
🌷🍃
⚠فصل یازدهم⚠
《عماد》
-قسمت ۶۳
میتار وارد ایستگاه میشود. از ادامه دادن به بازی با میتار میترسم.
او خیلی خوب میداند که چه کار کند، کشاندن این موش و گربه بازی به داخل ایستگاه مترو یعنی یک تهدید بزرگ... تهدید انفجار در بین مردم زیادی که بیخبر از همه جا پا به این ایستگاه گذاشتهاند تا پس از تمام شدن یک روز کاری سخت، هر چه زودتر به خانه برگردند.
مهندس از آن طرف خط اوضاع خیابانها رصد میکند و گزارش لحظهای میدهد:
-تجمع جلوی دانشگاه و اطراف محوطهی پارک دانشجو شروع شده، حلقهی اصلی اعتراضات هجده نفر برآورد شده و جمعیت تقریبی جلوی پارک دانشجو حدود پنصد نفر، کمیل جان با توجه به مسیر حرکتی سوژه به احتمال قوی پارک دانشجو رو برای خرابکاری انتخاب کنه.
نگاهی به چپ و راست میاندازم و لحظهای سرم را به داخل باجهی تلفن همگانی داخل ایستگاه میکنم تا بتوانم با فشار دادن شاسی بیسیمم صحبت کنم:
-مهندس نفراتمون کمه، کمیل و سلمان دارن میان تا با من دست بدن، میتار هم اگه الان سوار قطار بشه، به احتمال فراوون توی ایستگاه مشرف به پارک دانشجو پیاده بشه... الان باید اونجا رو پوشش بدید.
مهندس میگوید:
-با نظر حاج صادق تیم اصلی چک و خنثی و مقداد به همراه دو تا از تیمهای گشتی رو فرستادیم سمت پارک دانشجو، شما هم در جریان باشید.
نفس عمیقی میکشم و خیالم از بابت درایت و مدیریت صحیح حاج صادق راحت میشود.
میتار با خونسردی و بدون آن که بخواهد به پشت سرش نگاه کند، از پلههای ایستگاه پایین میرود.
تلفنم میلرزد، کمیل است. بلافاصله جواب میدهم و میخواهم صحبت کنم که متوجه میشوم میتار سر جایش میخکوب شده است.
امروز چندمین بار است که هنگاه راه رفتن میایستد. نمیتوانم با تلفن صحبت کنم، احساس میکنم حالا که میتار ایستاده است، تمام تلاشش را میکند تا در بین همهمههای موجود در دل جمعیت به یک صدای خاص برسد. به صدای من...
کمیل از آن طرف خط و با لحنی مضطرب صدایم میکند:
-عماد... عماد جان خوبی؟ داری صدام رو آقای برادر؟!
لبهایم را از حرص روی هم فشار میدهم و لحظه شماری میکنم تا میتار راه بیافتد که بتوانم به کمیل جواب دهم. میتار با کشاندن بازی به داخل مترو عملا امتیاز استفاده از دوربینهای هوایی را از ما سلب کرده و حالا اگر کمیل و سلمان نتوانند به موقع با من دست بدهند، امتیاز برتری نفرات را هم از دست میدهیم.
میتار در یک حرکت غیر منتظره راهش را کج میکند و به طرف سرویس بهداشتی داخل ایستگاه حرکت میکند. گیج میشوم، نمیتوانم سر از کارش دربیاورم، فورا تلفنم را به دهانم میچسبانم تا جواب کمیل را بدهم:
-بیا سمت سرویس بهداشتی.
مطمئنم که راه فراری از داخل سرویسها به بیرون ندارد و نمیتواند جایی برود؛ اما اصلا دوست ندارم به این فکر کنم که میتار در داخل سرویس بهداشتی با یک شخص ثالث قرار گذاشته و با تعویض کوله پشتیاش با او روند پیشروی پرونده را دگرگون کند.
او حالا هوشیارتر از همیشه است، با ضربه زدن به صمدی و فرار کردن از داخل پاساژ حالا مطمئن است که ما به دنبالش هستیم و تعویض کوله پشتیاش با شخص دیگر، برای او میتواند بهترین راه کار برای بیرون آمدن از این وضعیت باشد.
میتار همچنان اصرار دارد که به پشت سرش نگاه نکند و مستقیم راهش را برود. هر چند لحظه یک بار میایستد تا نفراتی که از عقبتر هستند مجبور باشند از کنارش رد شوند. این شیوه هم برای ضد زدن میتواند در نوع خودش جالب باشد.
من با چند قدم فاصله از میتار حرکت میکنم، هر بار میایستد سعی میکنم خودم را طوری از دایرهی دیدگاهش خارج کنم که اشرافیتم را از دست ندهم. آرزو میکنم هر چه زودتر کمیل و سلمان برسند. شک ندارم که چنین ماهی پر جنب و جوشی به زودی از بین دست هایم سر خواهد و به رودخانه خواهد برگشت. میتار حالا درست جلوی درب دستشویی زنانه ایستاده و طوری با کولهی پشتیاش بازی میکند که گویا میخواهد با این کار تنم را بلرزاند. دستشویی مترو حسابی خلوت است، میتار داخل میشود و من نیز برای پیشگیری از احتمالی که در سر دارم، مجبور میشوم تا فاصلهام را با او کم کنم. چند دقیقهای منتظر میمانم و خبری از داخل سرویس بهداشتی نمیشود. تنها دو نفر با فاصلهی زمانی دو دقیقه وارد میشوند. چارهای نیست، گردنم را به طرف داخل سرویس کج میکنم تا نگاهی به داخل بیاندازم که ناگهان دستی محکم به گردنم کوبیده میشوم.
در کسری از ثانیه نفسم بند میآید، انگار ضربهی میتار درست به شاهرگ گردنم اصابت کرده است. احساس میکنم زبانم ورم و دهانم را خون پر کرده است. نمیتوانم حرف بزنم و یا حتی درست نفس بکشم. با چشم تار به میتار نگاه میکنم که با یک چادر مشکی و کولهای که روی دوش دارد از من فاصله میگیرد و دور میشود.
تلفنم را جلوی دهانم میگیرم و تمام تلاشم را میکنم تا این سه کلمه را به زبان بیاورم:
-پوشش... توالت... میتار...
#علیرضا_سکاکی
☘
- قسمت شصت و شش -
خانم چمران گزارش میدهد:
-نمیتونم ببینم داره زیر چادرش چیکار میکنه؛ اما از حرکات دست و تکان خوردن بدنش معلومه که میخواد محتوایات داخل کوله بیرون بیاره.
فورا میپرسم:
-بیرون بیاره یعنی چی؟ میخواد کولهش رو عوض کنه یا مواد منفجره رو توی مترو کار بزاره؟
ناامیدانه جواب میدهد:
-نمیدونم، قابل تشخیص نیست.
با عصبانیت نفسم را به بیرون میکوبم و میگویم:
-دوربین کیفت رو فعال و پلن بی رو اجرایی کن.
همانطور که هنذفریام را درون گوشم میکنم تا صداهای داخل مترو را بشنوم، موبایلم را روی کف دست میگیرم تا با وارد کردن کد دوربین خانم چمران به تصاویر گرفته شده از دوربینش دسترسی پیدا کنم.
زن سن داری با مانتوی طوسی و روسری مشکی لنگ زنان خودش را به کنار میتار و به شانهاش میکوبد:
-چیزی شده مادر؟
میتار از جا میپرد:
-جان؟ چی؟ نه... خوبم، مشکلی نیست.
زن مسن دستی به صورت میتار میکشد:
-وای خدا بگم خیرت بده میدونی چقدر من رو ترسوندی؟ آخه یه روز تو همین مترو یه خانم تو شکل و شمایل شما بود که یهو فشارش افتاد...
دیگر حرفهایش گوش نمیکنم، نگاهی به اطرافم میاندازم و شاسی مخفی بیسیمم را فشار میدهم:
-چی شد خانم چمران؟ اعلام وضعیت کن.
خانم چمران با کمی مکث میگوید:
-یا حسین... کوله پشتی پر از سمتکس زرد رنگه، کاملا دورش رو با پلاستیک پوشونده و داره منتقلش میکنه به داخل یک ساک دستی مشکی رنگ که احتمالا از شر اون کوله خلاص بشه.
با شنیدن سمتکس شوکه میشوم. او این همه مدت این ماده ی خطرناک را با چه دل و جرئتی با خود حمل میکرد؟ اصلا میتار مگر چقدر مهارت دارد که به این سادگی در مترو تصمیم به جا به جایی بمب میکند.
ما به خوبی میدانیم که او یکی از افسران ارشد موساد است، او تکفیری داعش و جبهه النصره نیست که باکی از مرگ نداشته باشد و خودش میداند که به دلیل آموزشهای هزینه دار و زمان بری که سیستم برای رشد او متحمل شده، نباید جانش را به همین سادگی از دست بدهد.
نگاهی به سلمان میاندازم و میگویم:
-نظرت چیه؟ چیکار باید بکنیم؟
سلمان شانهای بالا میاندازد:
-راستش من تمام این مدت به این فکر میکردم که ایستگاه رو از مردم تخلیه کنیم و میتار رو به راحتی دستگیر کنیم؛ اما این کار چون خیلی هزینه داره و ما هم مطمئن نیستیم که شدنی باشه، پس الان میتونم بگم که... هیچ نظری ندارم.
کمی فکر میکنم:
-چرا شدنی نباشه؟! اصلا چه هزینهای داشته باشه؟
سلمان متعجب میگوید:
-خب تعطیلی ایستگاه و...
ایدهاش را اصلاح میکنم:
-نیازی نیست تا اون حد جلو بریم، بچهها رو بین مردم میفرستیم داخل و توی یه فرصت خوب سفیدش میکنیم.
سلمان مردد میگوید:
-عماد این بمب داره، اگه کارمون خطا داشته باشه...
محکم جواب میدهم:
-دیگه اما و اگر باقی نمیمونه. وظیفهی ما حکم میکنه قبل از این که پای اون زن به خیابون برسه، جلوش رو بگیریم، همین.
سلمان به نشانهی تایید حرفم سرش را تکان میدهد. سپس شاسی مخفی بیسیمش را فشار میدهد:
-مقداد تو صحنهای؟
جواب میاید:
-بله اقا.
سلمان میگوید:
-همراه با بچههای خودت برو داخل ایستگاه. فقط حواست رو خیلی جمع کن که گزارش لحظهای ازت میخوام.
مقداد پاسخ میدهد:
-اطاعت، تا چند دقیقهی دیگه وارد ایستگاه میشیم.
تلفنم را برمیدارم و با خط امن شماره ی کمیل را میگیرم. فورا جواب میدهد:
-بگو آقای برادر.
نگاهی به جمعیت میاندازم:
-با بچههات بیا داخل ایستگاه، انشالله قبل از رسیدن به خیابون سفیدش میکنیم.
کمیل قبول میکند و فورا به طرف داخل ایستگاه حرکت میکند که خانچمران گزارش میدهد:
-من باید تغییر موقعیت بدم؛ ولی تا این لحظه قطار توی ایستگاه پارک دانشجو متوقف شده و سوژه انگار تصمیمی نداره که پیاده بشه.
لبهایم را با حرص به هم فشار میدهم. میخواهم دستور بازگشت بچه ها را بدهم که خانم جعفری گزارش میدهد:
-سوژه تو لحظات آخر پیاده شد آقا، دستور چیه؟
نفس کوتاهی میکشم و در حالی که همراه سلمان به سمت ایستگاه مترو حرکت میکنم، میگویم:
-یا صاحب الزمان، خودتون کمک حالمون بشید آقا.
سپس به خانم جعفری میگویم:
-فاصلتون رو با سوژه کم کنید، میخوایم سفیدش کنیم.
سپس همانطور که به تصاویر ارسالی از دوربینهای نیروهایم نگاه میکنم، میگویم:
-بچهها دقت کنید که نباید بزاریم سوژه به خیابون برسه و باید با بدون هیچ سر و صدایی این عملیات انجام بگیره.
مقداد گزارش میدهد:
-داره به سمت پله برقی میره. به جز خانم جعفری سه تا دیگه از نیروها بهش دسترسی دارن.
نفس میگیرم تا دستور دستگیریاش را صادر کنم که صدای کمیل را میشنوم:
-ضد زد آقا، مسیرش رو عوض کرد. گمونم بو برده... وقت نداریم عماد، ممکنه بخواد خرابکاری کنه.
ابرویی بالا میاندازم و در حالی که خفه کن اسلحهام را سفت و زیر کاپشن مشکی رنگم پنهان میکنم، به طرفش حرکت میکنم.
#علیرضا_سکاکی
✨
⚠فصل سیزدهم⚠
《عماد》
- قسمت ۷۰ -
بعد از دستگیری میتار و هم دستش و انتقال بمب توسط تیم چک و خنثی، سوار ماشین سازمان میشوم و بلافاصله با حاج صادق تماس میگیرم.
خیلی زود تلفنم را جواب میدهد:
-سلام آقا جون، خدا قوت.
لبخندی میزنم:
-سلام رئیس، ممنونم. الحمدلله هم بمب از محل دور شد و هم میتار و اونی که باهاش بود دستگیر شدند.
حاج صادق هوشمندانه میپرسد:
-پس اطلاعاتی که پناه بهمون داد، حسابی به کار اومد؟
بلافاصله میگویم:
-بله آقا، به قول خودتون خبری بود که سر زمان و مکان خودش بهمون رسید، نمیدونم پناه اگه نیم ساعت دیرتر اون حرفها رو میزد میتونستیم رد نفر دوم رو بزنیم یا نه.
حاج صادق حرفی میزند که خستگی چهل و هشت ساعت بیخوابی از سرم میپرد. او میگوید:
-رفیقت به خانم ملک زنگ زده!
از فرط خستگی کمی مکث میکنم و به خانم ملک فکر میکنم. ناگهان به خاطر میآورم که او خواهر همان فردی است که شب گذشته و در دل جمعیت معترضی که به خیابان آمده بودند جلوی چشم پسر پنج سالهاش به قتل رسید.
همان خانمی که با کمیل به منزلش رفتیم و با او صحبت کردیم تا به تماس افرادی که از طرف شبکههای خارجی هستند، با هماهنگی ما جواب دهد.
برق شادی در چشمهای خستهام رعد میزند و با خوشحالی میگویم:
-خب، نتیجهش چی شد آقا؟ خوش خبر باشید انشالله.
حاج صادق جواب میدهد:
-خوش خبر که هستم؛ اما به گمونم نتیجهش به همین شکار امشب شما مربوط باشه.
میخواهم دلیل ارتباطش را سوال کنم که حاج صادق پیش دستی میکند:
-پس سعی کن زودتر خودت رو برسونی سازمان تا بهت بگم قضیه از چه قراره...
فورا یک چشم میگویم و خداحافظی میکنم و به راننده میگویم تا هر چه زودتر من را به سازمان برساند.
چشمهایم خسته است و نتیجهی چهل و هشت ساعت پلک نزدنم همین اشکهایی است که ناخودآگاه از چشمهای سرخم به روی گونهام شره میکند. خیلی خستهام، تصمیم میگیرم تا رسیدن به سازمان کمی استراحت کنم که تلفنم میلرزد. صفحهی موبایلم را که باز میکنم متوجه میشوم تیموری از بیمارستان پیام داده است:
-آقا عماد سلام، الحمدلله عمل همکارتون با خوبی انجام شده و تا دو سه ساعت دیگه حتی میتونید بهش سر بزنید، من دیگه شیفتم اینجا تمومه؛ اما اگه کاری داشتید بازم بگید تا بگم همکارها براتون انجام بدن.
لبهایم کش میآید، از تیموری تشکر میکنم و بلافاصله شمارهی کمیل را میگیرم. بعد یکی دو بوق جواب میهد:
-جانم عماد؟
بدون آن که بخواهم اذییتش کنم، میگویم:
-یه زنگ به مامان زهرات بزن بریم ملاقات.
کمیل چند ثانیه مکث میکند و میگوید:
-چی؟ داری... داری... داری جدی میگی؟ حال خانم تابش... وای عماد، خدا خیرت بده، چی از این بهتر، کی میشه بریم ملاقات؟
ابروهایم را بهم نزدیک میکنم و تشر میزنم:
-های! دیگه بحث حلال و حروم وسطهها، ملاقات فقط با مامان زهرا.
کمیل مشتاقانه میخندد:
-ای به روی چشم، من میتونم برم خونه؟
لبخند میزنم:
-برو، یه کم استراحت کن صبح خبرت میکنم بریم ملاقات.
کمیل تشکر و خداحافظی میکند و من هم میخواستم چشمی روی هم بگذارم متوجه میشوم دو خیابان تا رسیدن به سازمان فاصله داریم و بی خیال خواب میشوم.
وقتی وارد سازمان میشوم متوجه زنی که همراه میتار بود میشوم که به آرامی از ماشین پیادهاش میکنند. بیتوجه به او یک راست به طرف دفتر حاج صادق میروم و بعد از هماهنگی با مسئول دفتر ایشان وارد میشوم.
حاج صادق با دیدن من از روی صندلیاش بلند میشود:
-به به، خدا قوت عماد جان، خسته نباشی.
لبخندی متواضعانه میزنم:
-شرمنده نکنید آقا، کاری انجام ندادیم.
حاج صادق مختصری از اتفاقات امروز را مرور میکند:
-از دیشب که خانم ملک به قتل رسید، قاتل رو دستگیر کردید. توی بازجوییهاش شرکت داشتی، پناه رو گرفتی و میتار رو زیر چتر اطلاعاتی بردی و دست آخر هم بمب رو خنثی کردی و راخل رو هم آوردی مهمونی، واقعا کاری نکردی؟ پسر خوب این همه کار توی بیست و چهار ساعت یه رکورد جهانیه...
سرم را پایین میاندازم و به این فکر میکنم که حالا حالاها با میتار کار دارم... حاج صادق ادامه میدهد:
-حاصل تمام تلاشهای این بیست و چهار ساعتت تبدیل شد به یک تماس از طرف مسیح با خانم ملک و یک قرار مصاحبه...
میپرسم:
-مصاحبهی تلفنی که دیگه قرار نمیخواد، پس داستان چیه؟
حاج صادق با لبخندی پیروزمندانه توضیح میدهد:
-داستان از این قراره که مسیح الانها به راخل زنگ میزنه تا ازش بخواد با خانم ملک مصاحبه کنه. فقط باید بتونیم توی کمترین زمان راخل رو دوبل کنیم تا با همکاری اون و از طریق خانم ملک به مسیح برسیم.
نویسنده:
#علیرضا_سکاکی
@RomanAmniyati
کپی با ذکر نام نویسنده و قید آیدی کانال مجاز است
هدایت شده از پاتوق کتاب
در بخش نخست، خاطرات یکی از مخالفان نظام سوریه به نام سامر آمده است. او که در رقه زندگی میکرده، هم خاطراتش را از مبارزه با نظام سوریه و برخی مفاسدی که در این کشور وجود داشت و مردم این کشور را تا حد از نظام شور دلزده کرده بود نقل کرده و هم خاطراتش را از جریان سقوط شهر محبوبش به دست داعش و فجایعی که بر سر مردم این شهر آمد و هم از گریختنش از پایتخت خلافت.
در بخش دوم، خاطرات خبرنگار جنگی بی.بی.سی از روزهای درگیری کردها (با حمایت آمریکاییها) با نیروهای خلافت و کشتاری که در این بین از مردم شهر صورت میگرفت نقل شده است.
بخش سوم نیز دو مصاحبه با دو نیروی خارجی داعش است که زمانی در پایتخت دولت وحشت زندگی میکردهاند.
یک روز شنیدم بلندگوها دارند اعلام میکنند که چند نفر تا دقایقی دیگر اعدام خواهند شد. چند مرد را با چشمان بسته و دستبند، سرپا نگه داشته بودند. رو به روی آنها، مردی نقاب به چهره شروع به خواندن حکم کرد:
حسن، در کنار نیروهای رژیم میجنگیده، مجازاتش این است که سرش از تن جدا شود...
عیسی(که یک فعال رسانه ای بود) با احزاب خارجی گفتگو داشته؛ مجازاتش این است که سر از تنش جدا شود...
مردی با شمشیر، اعدام را اجرا کرد...
📚انتشارات شهید کاظمی
#زندگی_زیر_پرچم_داعش
#انتشارات_شهید_کاظمی
داستان های امنیتی
📚
معرفی برترین و جدیدترین کتابهای اطلاعاتی و امنیتی در پاتوق کتاب اسرا 👇👇👇
https://eitaa.com/joinchat/2524643445C2c140c016c
📗هر شب معرفی یک کتاب☝️
- ادامه قسمت هفتاد و یک-
راخل عصبی میگوید:
-چرا خرد خرد صحبت میکنید؟ قراره چه اتفاقی بیافته تا من از اینجا خلاص بشم؟
به دوربین اتاق بازجویی نگاه میکنم، سپس میگویم:
-مسیح بهت زنگ میزنه و اگه بتونی قانعش کنی که هنوز سفیدی و خطری تهدیدت نمیکنه، تو رو میفرسته سراغ یه خانم که باهاش مصاحبه بگیری.
یه خانم که خواهرش دیشب توی شلوغیهای جلوی دانشگاه به قتل رسید و الان هم تصاویر کشته شدنش مدام روی شبکههای ماهوارهای در حال پخشه.
راخل میگوید:
-باید به مسیح چی بگم؟
شانهای بالا میاندازم:
-خب عقل سالم این رو قبول میکنه که اون خانم شرطش برای همکاری با شما، پناهدگی توی یه کشور همسایه باشه. درست مثل نامزد اون خانم که بعد از کشته شدنش پناهدهی اسرائیل شد، شما باید به مسیح بگی که این خانم هم میخواد پناهنده باشه.
- پایان قسمت ۷۱ -
#علیرضا_سکاکی
@romanAmniyati
هدایت شده از سردار شهید سلیماني
4_5978744439110109644.mp3
8.56M
🌸 #میلاد_حضرت_زینب(س)
💐کویرم و بارون
💐اگه بزنه یه رود خروشان
بانوایسیدمجیدبنیفاطمه
🆔 @sardar_shahid_soleimani
- ادامه قسمت هفتاد و دو-
سپس از اتاق بازجویی خارج میشوم و در اتاق کناری، حاج صادق را میبینم که به سلمان نگاه میکند و میگوید:
-با نفوذیای که داریم صحبت کن تا بعد از انجام این مصاحبه، مسیح رو راضی کنه واسه دیدار با خانم ملک بیاد ترکیه.
بعد هم من را صدا میزند و میگوید:
-برای تیمی که میخوای ببری دو روز استراحت مطلق در نظر بگیر و خودت رو آماده کن تا یکی از بزرگترین عملیاتهای دوران کاریت رو تجربه کنی.
- پایان قسمت هفتاد و دو-
#علیرضا_سکاکی
@RomanAmniyati
- قسمت ۷۵ -
بدون آن که بخواهم هول کنم و خودم را لو بدهم به ترکی میگویم:
-oda rezervasyonumu bekliyorum
(منتظر رزو اتاقم هستم)
آن مرد همانطور جدی و با اخم جواب میدهد:
-بهتر نیست توی لابی منتظر رزو اتاقتون باشید؟
گمانم منظورش این است که فاصلهام با هتل برای انتظار زیاد است!
کاملا با اعتماد به نفس فرار رو به جلو میکنم با لهجهای مسلط به ترکی استانبولی میگویم:
-شما اینجا چه مسئولیتی دارید؟ به نظرم بهتره با پلیس محلی صحبت کنیم.
صدای کمیل را از طریق بیسیم مخفی توی گوشم میشنوم:
-یکی از چهارتا محافظیه که همراه با مسیح به هتل اومده، احتمالا بهت شک کرده که ایرانی هستی و برای همین هم گیر داده، باهاش فارسی صحبت نکن.
سعی میکنم همانطور با اعتماد به نفس به صورتش نگاه کنم. چند ثانیهای مکث میکند و به انگلیسی میگوید:
-نه نه، نیازی به تماس با پلیس نیست. فقط میخواستم راهنماییتون کنم.
سپس برمیگردد تا دور شود که ناگهان چشمش به کرانچی فلفلی در دستم میافتد.
واای، عجب اشتباهی کردم. طبیعی است که این کرانچی را از ایران با خودم آوردم و اگر ذرهای در فکرش محاسبه کند، میتواند متوجه دروغی که گفتم شود. نفسم در سینه حبس میشود، به آرامی برمیگردد تا مسافت بیش از پنجاه متری تا هتل را طی کند که ناگهان دستش را به زیر کتش میبرد و همزمان که به سمت من میچرخد، اسلحهاش بالا میآورد تا در حرکتی سریع به من شلیک کند.
با هوشیاری و با کف دست راستم به مچش ضربه میزنم تا در صورت شلیک خطری تهدیدم نکند، سپس با دست دیگرم ضربهی محکمی به پشت دستش میزنم. سیستم عصبی بدنش در برابر ضربهام دوام نمیآورد و انگشتان دستش ناخودآگاه باز میشود که همین اتفاق کافی است تا خلع سلاح شود.
بدون آن که بخواهم به او فرصتی برای طرح ریزی حملهی جدید دهم، دو انگشت دست راستم را در گودی زیر گردنش فرو میکنم تا مجرای تنفسیاش را بامشکل مواجه کنم.
بلافاصله بعد از اولین سرفهای که میکند، مشت محکمی به گیجگاهش میزنم و در حالی که سعی دارم بدون کوچکترین سر و صدایی متوقفش کنم، با پاشنهی پای چپم زیر پایش را خالی میکنم تا نقش زمین شود.
سپس نگاهی به چپ و راست میاندازم و از خلوتی اطراف نهایت استفاده را میبرم.
سلمان ماشین را جلو میآورد و درب عقب را باز میکند تا تن لشش را درون صندوق عقب بخوابانیم. مقداد بلافاصله با چشب دور دهان و دست و پایش را میبندد و هشدار میدهد:
-ما کاری با تو نداریم، پس اگه میخوای زنده بمونی سعی نکن خللی توی کارمون ایجاد کنی.. مفهومه؟
محافظ مسیح با چشمانی وحشت زده و صورتی عرق کرده به مقداد نگاه میکند و با حرکت سر حرفش را قبول میکند.
مقداد صندوق را میبندد و بلافاصله به اطراف نگاه میکند. کمیل از پشت فرمان خودش را به طرف شیشهی کناری ماشین میکشد و رو به من میگوید:
-گمونم دیگه فرصت تجزیه و تحلیل نداریم، خانم جعفری دوربینهاش رو روشن کرده و این یعنی اتاق امنه.. باید قبل از اینکه متوجه نبودن این نره غول بشن دست به کار بشیم.
به سلمان نگاه میکنم:
-تحلیل تو چیه؟ الان شروع کنیم؟
سلمان شانهای بالا میاندازد و میگوید:
-نمیدونم، اگه پنج دقیقهی پیش این سوال رو میپرسیدی مطمئنا میگفتم که از نظر من الان وقت خوبی نیست؛ ولی حالا اوضاع فرق کرده.. به قول کمیل دیر یا زود بقیهی تیم حفاظتی متوجه میشن که یکی از نیروهاشون کمه و اون وقت دیگه نمیشه غافلگیرشون کرد.
با حرکت سر حرفش را قبول میکنم، سپس از مقداد میپرسم:
-تو بگو مقداد، تونستی از سیستم قطع و وصل برق هتل سر در بیاری؟ هیچ راهی نداره که بشه دوربینها رو بیشتر از پنج دقیقه قطع نگه داشت؟
مقداد توضیح میدهد:
-دوربینهای پلههای اضطراری کاملا محدوده. اگه بتونیم یه جوری این محافظه رو بیرون بکشیم و با پوشش از پلههای اضطراری بالا بریم و بعدش سیستم برقی رو از کار بیاندازیم، خیلی خوب میشه. چون اونطوری تا پنج دقیقه زمان برای بازگشت داشتیم.
کمیل مینالد:
-حرف بیرون کشیدن محافظ رو نزن آقای برادر، اون همین الان هم تنهاست و پس طبیعیه که از جاش جم نخوره.
سلمان مضطرب میپرسد:
-راستی عماد گفتی راخل رو توجیه کردی که با خانم جعفری همکاری کنه؟
لبخند میزنم:
-آره از داخل اتاق خیالت راحت، راخل اگه بخواد دست از پا خطا کنه خانم جعفری حسابش رو میرسه.
سلمان از ماشین پیاده میشود و میگوید:
-پس معطل چی هستی؟ خیلی فرصت نداریم. ممکنه هر لحظه نبود این گنده بک توی چشمشون بیاد... زودتر بگو چی توی سرت میگذرد؟
نفس کوتاهی میکشم و همانطور که خفه کن اسلحهام را سفت میکند، میگویم:
-من با بخشی از حرف مقداد موافقم. با کمک گارسن تا بالا میریم، بعد همزمان با قطعی برق از شر محافظها خلاص میشیم و خانم جعفری هم که برای دستگیری مسیح از داخل اتاق هماهنگه.
سلمان چشمهایش را ریز میکند:
-اونوقت اون محافظی که پایین منتظره چی؟
☑️ عملیات انتقام
قسمت اول
قطرات عرق روی پیشانیام را پاک میکنم و همانطور که به چپ و راستم نگاه میکنم، خودم را به داخل آشپزخانه میرسانم.
خیلی سال است که به این کت و شلوارهای تنگ و چسبان و کلهی تراشیده عادت کردهام.
شبیه بقیهی بادیگاردها یک عینک دودی به جیب جلوی کتم آویز کردهام که در زمستان و تابستان همراهم است.
عینک دودی را برای این به چشم میزنم تا کسی نتواند مسیر حرکتی چشمهایم را تشخیص دهد... تا بهتر از قبل همه چیز و همه کس را زیر نظر داشته باشم.
به ساعت مچیام نگاه میکنم که عقربههایش یک و سیزده دقیقه بامداد به وقت ایران را نشان میدهد.
با دست چپم شاسی بیسیمم را فشار میدهم:
-شروع کنم قربان؟ سوژه داره حاضر میشه تا به تایم اول کلاس بدنسازی برسه.
نفسهایم باید کاملا آرام و حساب شده باشد، خیلی خوب میدانم که شبیه بقیهی افرادی که در این خانه رفت و آمد دارند، تحت نظر هستم پس سعی میکنم چند باری پلک بزنم تا تمرکز لازم برای انجام این کار حساس و سرنوشت ساز را داشته باشم.
کمرم را به دیوار آشپزخانه تکیه میدهم، به خوبی به نقاط کور دوربینهای مداربسته آشنایی دارم و میدانم که باید در کدام نقاط حاضر شوم.
با هر پلکی که میزنم، تصویر جدیدی پیش چشمهایم نقش میبندد. تصویر آن نیمه شب خونین فرودگاه بغداد، تصویر دست از تن جدا شدهی حاج قاسم و عقیقی که روی یکی از انگشتان دستش میدرخشید... تصویر کیف پول سردار... لباس خونی و گِلی... خودم برای اولین نفر بالای سر آنها حاضر شدم و موبایل و بقیهی وسایل شخصی حاج قاسم و ابومهدی را برداشتم تا خدایی نکرده دست نااهلش نیافتد.
آب دهانم را که قورت میدهم، تیلهای درون گلویم میچرخد. بغض است... بغضی از جنس سکوت، از جنس حس انتقامی سرکوب شده که دو سال است خواب را از چشمهایم گرفته و گواه تمام آن شب بیداریها، همین تیرگی زیر چشمانم است.
بعد از آن که موبایل و کیف پول و بقیهی لوازم حاج قاسم و همراهانش را بردشتم، اکیپی با لباس پلیس محلی عراق به محل حادثه آمدند. همان موقع به سرعت عملی که به خرج دادند، مشکوک شدم و تصاویر تمام جاسوسهای تروریست آمریکایی را با تجهیزات خاصی که داشتم ثبت کردم.
من در پس تمام اتفاقاتی که اشک رهبر عزیزتر از جانم را به روی گونههایش چکاند، حاضر بودم و به دنبال شبی میگشتم تا از جان بگذرم و خبر خوش سالهای طولانی عملیات اطلاعاتی و اشرافیت روی سوژه را به محضر ایشان برسانم.
دستم را در جیبم فرو میکنم و شیشهی کوچکی که درون جیبم دارم را بین انگشتانم میچرخانم.
امشب همان شبی است که منتظرش بودم و حالا پس از دو سال میخواهم تا در این شب به سراغ چهارمین نفر از لیست بیست و شش نفرهی عامران ترور حاج قاسم بروم... به سراغ...
نه، صبر کنید!
دوباره نفس عمیقی میکشم...
تا دستور انجام کارم صادر نشده، برای فکر کردن به گذشته وقت دارم و سعی میکنم تا اینجا از درون آشپزخانهی چهارمین نفری که به دنبالش بودیم، با خودم و افکار پریشانم تسویه حساب کنم.
صدای انفجار هنوز توی گوشم است، صدایی از جنس موشکهای بچههای سردار محبوب امیرعلی حاجی زاده که یکی پس از دیگری عین الاسد را درست عین، جسد کرد.
خودم تعداد دقیق زخمیها و به درک واصل شدههای نیروهای آمریکایی را گزارش کردم. من در پس تمام این تصاویر حاضر بودم و در صورت نیاز به صحنه وارد میشدم تا کار به مشکل نخورد. من نیروی سایهی عماد و کمیل در عملیاتی که در سکوت کامل خبری و در قلب تلآویو به بهترین شکل ممکن انجام شد حضور داشتم.
نفسم را از سینه خارج میکنم و به داخل اتاق سرک میکشم تا نگاهی به صورت نحسش بیاندازم که بیخیال از همه جا نشسته و وسایل تمرین امروزش را آماده میکند.
به چین و چروکهای روی پیشانیاش که نتیجهی وحشتی است که بعد از سیزدهم دی ماه نود و هشت هر شب به همراهش است، خیره میشوم. من در این دو سال به قدری به او نزدیک بودم که تعداد کابوسهای رعب آوری که او را از خواب شب محروم کرده را نیز در دفترچهی یادداشتم ثبت کردهام.
بار دیگر به او نگاه میکنم، به موهای کم پشت و ابروهای بورش...
به سرهنگ شارون آس مان که چهارمین نفر از لیست بیست و شش نفرهی قاتلان حاج قاسم است.
پایان قسمت اول/
نویسنده:
#علیرضا_سکاکی
@RomanAmniyati
کپی با ذکر نام نویسنده و قید آیدی کانال مجاز است
داستان های امنیتی
☑️ عملیات انتقام قسمت اول قطرات عرق روی پیشانیام را پاک میکنم و همانطور که به چپ و راستم نگاه م
- قسمت دوم -
《 عملیات انتقام 》
پیغام فرمانده از طریق بیسیم توی گوشم رشتهی افکارم را پاره میکند:
-سوژه در چه حاله؟
با لبخند نگاهی دوبارهای از پس دیوار به سرهنگ میاندازم و جواب میدهم:
-عادی نیست، بیش از حد مضطربه و امروز تا به حال چهار بار پیگیر ساعت دقیق به وقت تهران شده. تقریبا هر ده ثانیه یک بار سکسکه میکنه و الان هم داره ششمین نخ از سیگارش رو توی نیم ساعت گذشته روشن میکنه.
فرمانده میگوید:
-حواست باشه تا دستور نیومده کاری انجام ندی.
لبم را از زیر فشار دندانهایی که با حرص بهم ساوویده میشوند، خارج میکنم:
-چشم قربان؛ ولی خیلی فرصت ندارم.
چیزی نمیگوید.
سه ماه پیش و برای اولین بار که فرصت شد تا شخص فرمانده را از نزدیک ببینم، با شکایت پرسیدم:
-ما از طریق سرهنگ تونستیم تا توی اتاق خواب ترامپ هم نفوذ کنیم و حتی بخشی از مو و بزاق دهانش را به عنوان نمونه با خودمون بیاریم. حالا انقدر بهش نزدیک هستیم که حتی میتونیم شیوه و روش از بین بردن اون مردک مو زرد رو از روی کرهی زمین انتخاب کنیم، پس چرا اجازه نمیدید؟!
فرمانده با متانت تعریف کرد:
-جریان حملهی خلیفهی اول و ور دستش به خونهی حضرت مادر رو شنیدی؟ در رو آتیش زدند، همسر امیرالمونین(ع)... دختر پیغمبر رو به بدترین شکل ممکن بین در و دیوار گیر انداختند، بچهش رو کشتند، دستش رو شکستند و خواستند هر طور شده حضرت علی (ع) رو وارد دعوا کنند. تو بگو، کسی که درب خیبر رو از جا کنده نمیتونست شمشیر بکشه و کار همهشون رو تموم کنه؟ برای کدوم مردی راحته که همسر باردارش رو زیر دست و پای یه عده... لااله الا الله...
مصلحت پسر جون، گاهی اوقات مصلحت اندیشی میتونه ضربهی محکمتری به دشمن بزنه.
نتیجهی مصلحت اندیشی اون روز حضرت، این شده که بعد از هزار و چهارصد سال شیعه برای اولین بار حکومت تشکیل داده... کرانهی باختری تجهیز شده و مجهزترین پایگاه پرتاب موشک ما رسیده به زیر گوش رژیم صهیونیستی.
آن روز به حرفهای فرمانده مطمئن نبودم و برای همین پرسیدم:
-درسته، اون روز نیاز بود برای حفظ اسلام امام سکوت کنه و چشم روی تموم اون قضایا ببنده؛ ولی امروز... امروز ما میتونیم در کسری از ثانیه...
فرمانده حرفم را قطع کرد:
-من میدونم که کشتن اون میتونه دل خیلی از خانوادهها رو خوشحال کنه؛ ولی باید ببینیم به سوزوندن مهرهی ارزشمندی مثل تو میارزه.
من دوست ندارم با وزیرم، سرباز بزنم... تو برای من درست مثل مهرهی وزیر روی صفحهی شطرنجی... به لطف امام زمان (عج) و تلاشهای خودت تونستی به جایگاهی برسی که با یک تلفن از آمریکا، برای خونهی وزیر جنگ رژیم صهیونیستی خدمتکار استخدام کنی...
از یادآوردن خاطرات آن دیدار ارزشمند با فرمانده لبخند به روی لبهایم مینشیند. حیف که آن مستخدم نتوانست در خانهی آقای وزیر دفاع دوام بیاورد و بعد از ده سال حضور و فعالیتهای چشم گیر، لو رفت. هر چند او در این مدت اطلاعاتی از وزیر دفاع اسرائیل به ما داد که آنها تا مدتها باید نگران زیر ساختهای هستهای خود و ابَر موشکهای انصارالله و حزب الله باشند.
فرمانده درست میگفت. من در طول مدتی که به سایهی سوژهام تبدیل شدهام، کارهای بزرگی انجام دادم که الحق و الانصاف گرههای زیادی را از پروندههای مختلف باز کرده؛ اما دل است دیگر...
کاری هم نمیشود کرد، دلم میخواهد همین حالا دستور شلیک به او صادر شود تا خون کثیف ترامپ را با شلیکی دقیق به روی دیوار اتاق خوابش بپاشم.
نه! راستش دلم میخواهد وقتی چشمهایش خمار مستی است، پیش رویش حاضر شوم و با او فارسی صحبت کنم... از توییتهایش مشخص است که تا حدی به فارسی تسلط پیدا کرده است... دست کم انقدر میداند که وقتی لبهایم تکان میخورد و میگویم:
-فکرش هم نمیکردی اینجوری با انتقام سخت ما رو به رو بشی.
بفهمد که فرصتی برای زندگی ندارد.
دوست دارم انگشتان دستم را انقدر به روی گلویش فشار دهم تا خفه شود... ما ایرانیها دو سالی میشود که با او پدر کشتگی داریم... دو سالی میشود که برای چنین ساعت و دقیقهای لحظه شماری میکنیم...
نفس کوتاهی میکشم، نباید تمرکزم را از دست بدهم. شیشهی کوچکی که در جیبم دارم را بیرون میآوردم و میخواهم محتویات داخلش را درون بطری آب ویتامینهی سرهنگ شارون آس مان بریزم که ناگهان صدایش بلند میشود... با شنیدن صدایش ساختمان دلم به یک باره فرو میریزد.
در حالی که هنوز جرئت برگشتن به طرفش را ندارم شیشهام را درون جیبم فرو میکنم و به طرف صدا برمیگردم.
- پایان قسمت دوم -
نویسنده:
#علیرضا_سکاکی
@RomanAmniyati
کپی با ذکر نام نویسنده و قید آیدی کانال مجاز است
داستان های امنیتی
- قسمت دوم - 《 عملیات انتقام 》 پیغام فرمانده از طریق بیسیم توی گوشم رشتهی افکارم را پاره میکند:
عملیات انتقام
- قسمت سوم -
سرهنگ از جایش بلند شده و تقریبا در چهار چوب ورودی آشپزخانه است. با لبخند نگاهش میکنم. از من سراغ خدمتکار را میگیرد و اظهار بی اطلاعی میکنم. سرهنگ به بیرون آشپزخانه میرود و صدایش را روی سرش میاندازد:
-لوسی... لوسی کدوم گوری هستی؟
فورا شاسی بیسیمم را فشار میدهم و به آرامی میگویم:
-سوژه بلند شد، ممکنه از برای رسوندن محموله بهش دیر بشه، دستور چیه؟
فرمانده جوابی نمیدهد. به وقت تهران، ساعت یک و شانزده دقیقه بامداد روز سیزدهم دی ماه شده است و من همچنان از داخل آشپزخانه رفتار سرهنگ را تحلیل و ثبت میکنم، به سوژهی کم مو و بور خودم نگاه میکنم که با صدایی بلندتر خدمتکارش را صدا میزند:
-مکملهای تمرین عصر من حاضر نیست؟
بلافاصله کمرم را به دیوار آشپزخانه سر میدهم و از درب دیگر وارد حیاط میشوم. خیلی خوب میدانم که حالا فرصت ریختن محلول درون ظرفش را ندارم، پس بدون آن که بخواهم با انجام حرکات غیر ضروری جلب توجه کنم، با فاصلهای مطمئن از درب بیرونی آشپزخانه که رو به حیاط است، به دنبال فرصتی مناسب به داخل نگاه میکنم.
چشمهایم میسوزد و قطرهای اشک به روی گونهام چکه میکند، نمیدانم این حالتی که دارم از بیخوابی است یا خیره ماندن به نقطهای و پلک نزدن در طولانی مدت... خانم خدمتکار بطری را برمیدارد و به بیرون از آشپزخانه میرود.
نمیدانم آن لعنتی را کجا میبرد و همین که نمیتوانم حرکت بعدی خدمتکار را حدس بزنم، حسابی اذییتم میکند.
خوبی خانهی ویلایی سرهنگ این است که پنجرههای زیادی دارد و همین هم کار من را برای تعقیب خدمتکار آسان میکند.
ده دوازده متر به دور خانه میچرخم و با کمک پنجرههای مختلف و با چشمهای خستهام مسیر حرکتی خدمتکار را دنبال میکنم تا بالاخره میبینم که بطری را درون ساک سرهنگ میگذارد و او را راهی باشگاه برای انجام تمرین عصرگاهی میکند.
به چپ و راست نگاه میکنم و شاسی بیسیمم را فشار میدهم:
-نتونستم بطری رو قرمز کنم، دستور چیه؟
فرمانده فورا جواب میدهد:
-مشکلی نیست، امروز باهاش تمرین کن. یه بطری درست شبیه اون توی باشگاه و زیر جا کفشیه. ساعت داره یک و بیست دقیقه میشه، باید حواست رو جمع کنی که از بطری داخل ساک خودت نخوری اوس نبی.
نفسم با شنیدن پیام فرمانده در سینه حبس میشود.
فرمانده از کلیدواژههایی استفاده میکند که خبر از انجام قطعی عملیات میدهد.
نمیدانم چطور توانسته بطری آب آغشته را به باشگاه برساند. نباید ذهنم را درگیر کنم، فرمانده از عدد یک و بیست که کد مربوط به شروع عملیات است استفاده کرده و اسمم را نیز صدا زده و این یعنی باید بعد از تمام شدن کار سرهنگ، در سر کارم بمانم.
یعنی اگر کوچکترین ردی از من پیدا کنند باید...
باید خودم را آمادهی شدیدترین شکنجهها و حتی مرگ کنم.
مضطرب از شنیدن پیام فرمانده میچرخم تا خودم را به ماشین سرهنگ برسانم که ناگهان با یکی از بادیگاردهای غول پیکرش رو به رو میشوم.
او هم شبیه من سرش را تراشیده و کت و شلواری رسمی به تن کرده است. با چشمهایش دلیل اضطرابم را میپرسد. به سرهنگ و ساکی که در دست دارد خیره میشوم و میگویم:
-اضطراب؟ باید برم... داره از ساعت باشگاه سرهنگ میگذره!
ابروهایش را بهم نزدیک میکند:
-همیشه از پشت پنجره و پنهونی به سرهنگ نگاه میکنی غربتی؟
باید اعتراف کنم که از شنیدن حرفش شوکه شدهام؛ اما حالا وقت این نیست که خودم را ببازم...
صورتم را نزدیک صورتش میکنم:
-نگاه کردن به سرهنگ از پشت پنجره اشکالی نداره؛ اما سینما رفتن با زن سرهنگ و اونم در حالی که اون فکر میکنه تو برای مراقبت از زنش باهاش بیرونی، فکر نمیکنم جلوهی خوبی داشته باشه... اینطور نیست؟
طوری کلماتم را به صورتش می کوبم که رنگ پریده و پریشان میشود. لبهایش را تکان میدهد تا کمی از وخامت اوضاع کم کند:
-نیازی نیست برای من دردسر کنی، سرهنگ در جریانه که خانومش برای دیدن فیلم مورد علاقهش به سینما رفت و من هم نتونستم که ایشون رو تنها بگذارم.
ابروهایم را بهم میچسبانم و چشمهایم را گرد میکنم. باید از تمام توانم برای نابود کردنش استفاده کنم، پس با انگشت به روی گونهی راستش اشاره میکنم و میگویم:
-حفاظت؟ این شکلی؟ بزار ببینم، تو میتونی بهم بگی چهل و نهمین دقیقهی فیلم، همونجایی که قطار داشت مسافرها رو پیدا میکرد، شخصیت اصلی فیلم کدوم وسیلهش رو توی قطار جا گذاشت؟
میخواهد حرفی بزند که طعنه میزنم:
-نمیدونی، چون اون دقیقه از فیلم مشغول مراقبت از خانم سرهنگ بودی، حالا از سر رام گمشو کنار.
با شنیدن حرفهایم وا میرود و کمرش را به دیوار بیرونی خانهی سرهنگ میچسباند تا من به سرعت به طرف ماشین بروم و به همراه سرهنگ شارون آس مان به سمت باشگاه بدنسازی حرکت کنیم.
نویسنده:
#علیرضا_سکاکی
@RomanAmniyati
کپی با ذکر نام نویسنده و قید آیدی کانال مجاز اس
داستان های امنیتی
عملیات انتقام - قسمت سوم - سرهنگ از جایش بلند شده و تقریبا در چهار چوب ورودی آشپزخانه است. با لبخ
عملیات انتقام
- قسمت آخر -
بلافاصله خودم را به پشت فرمان میرسانم و ماشین را روشن میکنم و بعد از نشستن سرهنگ روی صندلی عقب، پایم را از روی کلاج برمیدارم تا به سمت باشگاه حرکت کنیم. خیلی زود به باشگاه میرسیم و من بعد از پارک کردن ماشین به داخل باشگاه میروم. لباسم را عوض میکنم و با در نظر گرفتن شرایط باشگاه شخصی سرهنگ و دوربینهایی سر تا سر محیط را پوشش میدهد، بطری آغشته را از زیر جای کفشی برمیدارم و در حالی که سعی میکنم خودم را آماده به شروع تمرین نشان دهم، بطری را کنار بطری سرهنگ قرار میدهم و به بهانهی گرم کردن عضلات قبل از انجام تمرینات نزدیکش میشوم.
کمی حرکات کششی انجام میدهیم و بعد از حدود یک ربع با نظر سرهنگ به سراغ کار با وزنه میرویم.
سرهنگ از من میخواهد تا کمکش کنم که بتواند حرکت جدیدی که مربی فوق العاده حرفهای و آموزش دیدهاش ابداع کرده را انجام دهد.
با نوک انگشت دست، به پشت دستانش اشاره میکنم تا مسیر حرکتیاش دستش را بدون خطا طی کند.
مربی با کمی تاخیر وارد باشگاه میشود و بلافاصله لباسهایش را عوض میکند. با حضور مربی انجام حرکات تمرینی سرعت مضاعفی به خود میگیرد و بعد از انجام چند ست کار با وزنه، بالاخره لحظهای که انتظارش را میکشیدم فرا میرسد، سرهنگ با پیشانی عرق کردهاش به من نگاه میکند و میگوید:
-یه کم بهم آب ویتامینه بده!
سرم را به طرف بطریها برمیگردانم و مات و مبهوت نگاهشان میکنم. کدام بطری آغشته است؟ کدام را به سرهنگ بدهم؟
ضربان قلبم در کسری از ثانیه بالا میرود و قطرهای عرق سرد از روی ستون فقرات کمرم سر میخورد.
سرهنگ با صدایی بلندتر معترض میشود:
-منتظر چی هستی؟
نباید اجازه دهم که به من شک کند. من پل ارتباطیای بودم که بسیاری از افراد مرتبط با ایران به سیستمهای مختلف و ردهبالای اسرائیل و آمریکا منتقل کرده بودم و خیلی خوب میدانم که اگر قرار باشد خودم آن محلول آغشته بخورم، باید این کار را انجام دهم تا آنها به من شک نکنند. یکی از بطریها را برمیدارم و به سرهنگ میدهم و بطری دیگر را در دست میگیرم و درش را باز میکنم.
سرهنگ نیز همین کار را میکند و کمی از آب سر میکشد. لبهایم را روی حفرهی نازک بطری فشار میدهم و سعی میکنم تا با زبانم جلوی همان چند قطرهای که وارد دهانم میشود را بگیرم.
احساس میکنم آبی که روی زبانم جاری میشود و به ته حلقم سرایت میکند، تند و تلخ است. نمیدانم اثر محلولهای تقویتی سرهنگ است یا بطری اشتباهی را سر کشیدهام. حتی از فکر سر کشیدن محلول کشندهای که درون بطری است، ته دلم چنگ میخورد و حالت تهوع میگیرم.
در طول یک ساعت تمرین، چند بار دیگر این اتفاق میافتد و در حالی که هنوز مطمئن نیستم بطری آب آغشته را به خورد سرهنگ دادهام یا نه، میبینم که رنگش کم کم زرد و زردتر میشود.
زیر چشمهایش ورم میکند و برخلاف اصرار مربی اعلام میکند که دیگر نمیتواند به تمرین ادامه دهد. برای سفید ماندن خودم با مربی یک درگیری لفظی شروع میکنم و او را متهم به انجام حرکات غیر حرفهای میکنم. بیسیمم را برمیدارم و از دو بادیگاردی که بیرون منتظر هستند، میخواهم بیایند تا به سرهنگ کمک کنند و در همین شلوغیها با نوک پا محتویات بطری سرهنگ را به روی زمین خالی میکنم.
بادیگاردها به طرف سرهنگ میآیند و با شنیدن صدای بلند من و مربی سعی میکنند تا آرامم کنند. با گوشهی چشم به سرهنگ شارون آس مان نگاه میکنم که حالا کفی سفید از گوشهی لبش بیرون زده... بادیگاردها فورا به امدادگران اورژانس خبر میدهند و تا رسیدن آنها سعی میکنند تا با ماساژ قلبی سرهنگ را زنده نگه دارند. از دعوایی که ساختم نهایت استفاده را میکنم و با دستبند، دست مربی را به یکی از دستگاههای باشگاه بند میکنم و در فرصتی مناسب بطری سرهنگ را به زیر لباسم جا میدهم و بعد هم آن را توی ساکم میاندازم تا از شرش خلاص شوم.
محلول به قدری سریع عمل میکند که امدادگران روی همان صندلی باشگاه خبر فوتش را به ما میدهند و علت اولیهاش را نیز سکتهی قبلی به علت بالا رفتن ناگهانی ضربان قلب اعلام میکنند.
همانطور که با چشمهایم به برانکاردی که چهارمین نفر از لیست بیست و شش نفرهی قاتلان حاج قاسم را با خود به جهنم میبرد نگاه میکنم، در دلم آرزو میکنم که کاش به زودی زود دستور گرفتن انتقام از سر لیست این بیست و شش نفر به ما داده شود... دستور انتقام از شخص ترامپ...
" اللهم عجل لولیک الفرج "
نویسنده:
#علیرضا_سکاکی
@RomanAmniyati
کپی با ذکر نام نویسنده و قید آیدی کانال مجاز است
#حاج_قاسم
#hero