🌷#روزی_رسانی_خدا
👈مردی ساده چوپان شخصی ثروتمندی بود و هر روز در مقابل چوپانی اش پنج درهم از او دریافت می کرد.
یک روز صاحب گوسفندان به چوپانش گفت:
می خواهم گوسفندانم را بفروشم چون می خواهم به مسافرت بروم و نیازی به نگهداری گوسفند و چوپان ندارم و می خواهم مزدت را نیز بپردازم.
پول زیادی به چوپان داد اما چوپان آن را نپذیرفت و #مزد اندک خویش را که هر روز در مقابل چوپانی اش دریافت می کرد و باور داشت که مزد واقعی کارش است، ترجیح داد.
چوپان در مقابل #حیرت_زدگی صاحب گوسفندان، مزد اندک خویش را که پنج درهم بود دریافت کرد و به سوی خانه اش رفت.
چوپان بعد از آن روز که بی کار شده بود، دنبال کار می گشت اما شغلی پیدا نکرد ولی پول اندک چوپانی اش را نگه داشت و خرج نکرد به #امید اینکه روزی به کارش آید.
👈در آن روستا که چوپان زندگی می کرد
مرد تاجری بود که مردم پولشان را به او می دادند تا به همراه کاروان تجارتی خویش کالای مورد نیاز آنها را برایشان خریداری کند.
هنگامی که وعده سفرش فرا رسید ، مردم مثل همیشه پیش او رفتند و هر کس مقداری پول به او داد و کالای مورد نیاز خویش را از او طلب کرد.
چوپان هم به این فکر افتاد که پنج درهمش را به او بدهد تا برایش چیز سودمندی خرید کند
لذا او نیز به همراه کسانی که نزد تاجر رفته بودند، رفت.
هنگامی که مردم از نزد تاجر رفتند ، چوپان پنج درهم خویش را به او داد.
تاجر او را مسخره کرد و #خنده کنان به او گفت:
با پنج درهم چه چیزی می توان خرید؟
چوپان گفت:
آن را با خودت ببر هر چیز پنج درهمی دیدی برایم خرید کن.
تاجر از کار او #تعجب کرد و گفت:
من به نزد تاجران بزرگی می روم و آنان هیچ چیزی را به پنج درهم نمی فروشند؛ آنان چیزهای گرانقیمت می فروشند.
اما چوپان بسیار #اصرار کرد و در پی اصرار وی تاجر خواسته اش را پذیرفت.
👈تاجر برای انجام تجارتش به مقصدی که داشت رسید و مطابق خواسته ی هر یک از کسانی که پولی به او داده بودند ما یحتاج آنان را خریداری کرد.
هنگام برگشت که مشغول بررسی حساب و کتابش بود ، بجز پنج درهم چوپان چیزی باقی نمانده بود و بجز یک گربه ی چاق چیز دیگری که پنج درهم ارزش داشته باشد نیافت که برای آن چوپان خریداری کند.
صاحب آن گربه می خواست آن را بفروشد تا از شرش رها شود ، تاجر آن را بحساب چوپان خرید و به سوی شهرش بر می گشت.
در مسیر بازگشت از میان روستایی گذشت، خواست مقداری در آن روستا #استراحت کند ، هنگامی که داخل روستا شد ، مردم روستا گربه را دیدند و از تاجر خواستند که آن گربه را به آنان بفروشد .
تاجر از اصرار مردم روستا برای خریدن گربه از وی حیرت زده شد.
از آنان پرسید:
دلیل اصرارتان برای خریدن این گربه چیست؟
مردم روستا گفتند:
ما از دست موش هایی که همه زراعت های ما را می خورند مورد فشار قرار گرفته ایم که چیزی برای ما باقی نمی گزارند.
و مدتی طولانی است که به دنبال یک #گربه هستیم تا برای از بین برن موش ها ما را کمک کند.
آنان برای خریدن آن گربه از تاجر به مقدار وزن آن طلا اعلام آمادگی کردند .
هنگامی که تاجر از تصمیم آنان اطمینان حاصل کرد، با خواسته آنان موافقت کرد که گربه را به مقدار وزن آن طلا بفروشد.
چنین شد و تاجر به شهر خویش برگشت ، مردم به استقبالش رفتند و تاجر #امانت هر کسی را به صاحبش داد تا اینکه نوبت چوپان رسید.
تاجر با او تنها شد و او را به خداوند قسم داد تا راز آن پنج درهم را به او بگوید که آن را از کجا بدست آورده است؟
چوپان از #پرسش های تاجر تعجب کرد اما داستان را بطور کامل برایش تعریف نمود.
تاجر شروع به بوسیدن چوپان کرد در حالی که گریه می کرد و می گفت:
خداوند در عوض بهتر از آن را به تو داد چرا که تو به #روزی_حلال راضی بودی و به بیشتر از آن رضایت ندادی.
در اینجا بود که تاجر داستان را برایش تعریف کرد و آن طلاها را به او داد.
👌این است معنی برکت در روزی حلال
https://eitaa.com/dastan_latifeh
📚#داستان_کوتاه
"مرغ تخم طلا"
شبی از شب ها، "شاگردی" در حال #تضرع و #گریه_و_زاری به درگاه خدا بود.
در همین حال مدتی گذشت تا آنکه "#استاد" خود را بالای سرش دید که با #تعجب و حیرت او را نظاره میکرد.
استاد پرسید:
"برای چه این همه ابراز #ناراحتی و گریه و زاری میکنی؟"
شاگرد گفت:
برای "#طلب_بخشش و #گذشت خداوند" از گناهانم و برخورداری از لطف خداوند!
استاد گفت:
"سوالی میپرسم پاسخ ده؟"
شاگرد گفت:
با "کمال میل،" استاد...
#تمثيل مرغ
استاد گفت:
اگر مرغی را "پرورش" دهی، هدف تو از #پرورشِ آن چیست؟
شاگرد گفت:
خوب معلوم است استاد.
برای آنکه از "گوشت و تخم مرغ" آن بهرهمند شوم.
استاد گفت:
اگر آن مرغ، برایت "گریه و زاری کند،"
آیا از تصمیم خود "منصرف" خواهی شد؟
شاگردگفت:
خوب راستش نه...!
نمی توانم "هدف دیگری" از پرورش آن مرغ برای خود تصور کنم!
استاد گفت:
حال اگر این مرغ، برایت "تخم طلا" کند چه ..؟
آیا باز هم او را خواهی کشت، تا از آن "بهرهمند" گردی؟!
شاگرد گفت:
نه هرگز استاد، مطمئنا آن تخممرغها، برایم "مهمتر و با ارزشتر" خواهند بود!
استاد گفت:
"پس تو نیز برای خداوند چنین باش!"
"همیشه #تلاش کن تا با ارزش تر از جسم، گوشت، پوست و استخوانت گردی.!"
#تلاش کن تا آنقدر برای انسان ها، هستی و کائنات خداوند، "مفید و با ارزش" شوی تا "#مقام و #لیاقت" توجه و لطف و رحمت او را بدست آوری.
* خداوند از تو گریه و زاری نمیخواهد! او از تو #حرکت، #رشد، تعالی، و با ارزش شدن را میخواهد و میپذیرد، نه ابرازِ ناراحتی و گریه و زاری را...! *
☺️برچسب ها:
https://eitaa.com/dastan_latifeh
🔰غمخواری برای ديگران
☺️نمونه #راهکارهای اخلاقی (#فعال_سازی_جوانان)
🌷داستان مناسب #ضرب_المثل «ای بسا #بيمار بزيست و پرستار مرد»
📚#داستان_کوتاه
👈هرگز برای کسی بیشتر ازخودش #نگران نباش.
👈مرد عاقل همراه کاروانی از راهی می گذشت. در این سفر با مردی تاجر هم #سفر بود که به قصد تجارت با تنها پسرش سفر می کرد.
مرد تاجر بسیار دقیق و پرکار بود و به هر آبادی که می رسیدند بخشی از اجناس خود را به تناسب وضعیت مالی اهالی به آنها عرضه می کرد و از آنها جنس هایی که مناسب می دانست می خرید و به راه خود ادامه می داد. اما برعکس مرد تاجر، پسر او بسیار خوش گذران و تنبل بود و در هر استراحت گاهی به دنبال عیش و عشرت خود می رفت و موقع حرکت بخش زیادی از وقت مرد تاجر به یافتن پسرش و سروسامان دادن به شکل و ظاهر او تلف می شد.
یک شب مرد عاقل و مرد تاجر و پسرش با جمعی دیگر گرد آتش نشسته بودند و #استراحت می کردند. مرد تاجر با #گله_مندی به مرد عاقل گفت: “شما که #تجربه دارید به این پسر من #نصیحت کنید که تجربه و #مهارت تجارت در عمل به دست می آید و این #سفر بهترین تمرین برای یادگیری #شگردهای ریز #تجارت است. او متاسفانه وقتش را به #بازیگوشی تلف می کند و اصلا گوشش به حرف های من بدهکار نیست!؟”
👈مردعاقل هم نیزنگاهی به پسر انداخت و گفت: “او را همین الان با حداقل توشه و پول، تنهایی به شهر خودت برگردان و بقیه راه را تنها سفر کن!” چشمان پسر تاجر از #ترس گرد شد و مرد تاجر هاج و واج به شیوانا #نگاه کرد و در حالی که سعی می کرد پسر ترسیده و #هراسان خود را آرام کند گفت: “چه می گويید!؟ این چه نصیحتی است؟! می گويید او را دست خالی بفرستم و هیچ کاری برای او انجام ندهم؟ او دچار زحمت زیادی خواهد شد و چه بسا هرگز سالم به مقصد نرسد؟”
مردعاقل با #تبسم گفت: “مگر این همه شب و روز که نازش را کشیدی و تر و خشکش کردی در #رفتار او تاثیری گذاشته است. مادامی که کسی خودش طالب #خوشبخت شدن نباشد، اگر همه آدم های اطراف او هم #تلاش کنند باز او خوشبخت نخواهد شد و همان مسیر #بدبختی و فلاکت خودش را ادامه خواهد داد.
او تا به خودش نیاید هیچ کاری از دست تو ساخته نیست. هرگز برای کسی بیشتر از خودش #نگران نباش که فایده ای ندارد و تلاش و زحمتت بی جهت هدر می رود. باز هم می گویم تنها راهی که این پسر به خود می آید و نتیجه کار زشت خود را می فهمد این است که تو جلوی ضربه ها و عوارض #رفتار ناپسند او را نگیری و بگذاری خودش به طور مستقیم عواقب کارهای نازیبای خودش را ببیند. این تنها نصیحتی است که از من ساخته است.”
مرد تاجر دیگر چیزی نگفت. روز بعد پسر تاجر اولین کسی بود که برای کمک به پدرش و عرضه محصولات به آبادی سر راه پیشقدم شده بود. او با #جدیت کار می کرد و اصلا آن جوان عیاش و #خوشگذران روز قبل نبود.
مرد تاجر در یک فرصت نزد مردعاقل آمد و گفت: “نمی دانم صحبت های دیشب شما چه تاثیر عجیبی داشت که از امروز صبح این پسر طور دیگری شده است و از من هم بهتر کار می کند.”
مردعاقل تبسمی کرد و گفت: “حالا قضیه فرق می کند. اکنون مقابل تو پسری است که خودش می خواهد خوشبخت شود و برای این کار تلاش می کند. پس #وظیفه توست که به او کمک کنی تا به خواسته اش برسد. اکنون او بیشتر از تو طالب #خوشبختی و #سعادت خودش هست و به همین دلیل #زحمات و #از_خودگذشتگی های تو اکنون دیگر بیهوده نیست. اما به خاطر بسپار که ،هرگز برای کسی بیشتر از خودش نگران نباشی!”
برچسب ها:
https://eitaa.com/dastan_latifeh
🔰#مقدار_علم ما بالنسبه به !
📚#داستان_کوتاه
👈آورده اند که روزی #ابوریحان_بیرونی به همراه یکی از شاگردانش برای بررسی #ستارگان از شهر محل سکونتش بیرون شد و در بیابان کنار یک #آسیاب بیتوته نمود تا اینکه غروب شد.
کمی از شب گذشت که آسیابان بیرون آمد و خطاب به ابوریحان و شاگردش گفت که می خواهد در آسیاب را ببندد اگر می خواهید درون بیایید همین اکنون با من به درون آیید، چون من گوش هایم نمی شنود و امشب هم #باران می آید شما خیس می شوید و نیمه شب هم هر چقدر در را بکوبید من نمی شنوم وشما باید زیر باران بمانید!...
ن👈اگهان شاگرد ابوریحان سخنان آسیابان را قطع کرد و گفت: این که اینجا نشسته بزرگترین #دانشمند و #ریاضیدان و همچنین #منجم جهان است و طبق برآورد ایشان امشب باران نمی آید!
آسیابان گفت به هر حال من گفتم. من گوشهام نمی شنود و شب اگر شما در را بکوبید من متوجه نمی شوم...
👈شب از نیمه گذشت باران شدیدی شروع به باریدن کرد و ابوریحان و شاگردش هر چه بر در آسیاب کوفتند آسیابان بیدار نشد که نشد...
تا اینکه صبح شد و آسیابان بیرون آمد و دید که #شاگرد و #استاد هر دو از شدت #سرما به خود می لرزند و هر دو با هم به آسیابان گفتند که تو از کجا می دانستی که دیشب باران می آید؟!
آسیابان پاسخ داد من نمی دانستم، #سگ من می دانست!
ابوریحان گفت: آخر چگونه سگ می داند که باران می آید؟
آسیابان گفت: هر شبی که قرار است باران بیاید سگ به درون آسیاب می آید تا خیس نشود!
👈ناگهان ابوریحان آواز داد و گفت:
خدایا آنقدر می دانم که می دانم به اندازه یک سگ، هنوز نمی دانم!...
❖
🎀 @RomaneMazhabi 🎀
🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃
https://eitaa.com/dastan_latifeh
🎂ضرر #ترک_صدقه
🌷#حكايت_كوتاه_و_شيرين
🌷نمونه صدقه
♦️مردی به پیامبر خدا، حضرت #سلیمان، مراجعه کرد و گفت:
ای پیامبر می خواهم به من #زبان یکی از حیوانات را یاد دهی.
سلیمان گفت: تحمل آن را نداری.
اما مرد اصرار کرد.
سلیمان پرسید: کدام زبان؟
جواب داد: #زبان_گربه ها!
سلیمان در گوش او دمید و عملا زبان گربه ها را #آموخت....
👈روزی دید دو گربه با هم سخن می گفتند.
یکی گفت: غذایی نداری که دارم از #گرسنگی می میرم!
دومی گفت: نه، اما در این خانه خروسی هست که فردا می میرد، آنگاه آن را می خوریم.
👈مرد شنید و گفت: به خدا نمی گذارم خروسم را بخورید،
آنرا فروخت!
گربه آمد و از دیگری پرسید: آیا خروس مرد؟ گفت نه، صاحبش فروختش، اما گوسفند نر آنها خواهد مرد و آن را خواهیم خورد.
صاحب منزل باز هم شنید و رفت گوسفند را فروخت.
گربه گرسنه آمد و پرسید آیا گوسفند مرد؟
گفت : نه! صاحبش آن را فروخت.
اما صاحبخانه خواهد مُرد و غذایی برای تسلی دهندگان خواهند گذاشت و ما هم از آن می خوریم!
مرد شنید و به شدت برآشفت.
نزد پیامبر رفت و گفت گربه ها میگویند امروز خواهم مرد!
خواهش میکنم کاری بکن !
پیامبر پاسخ داد:
خداوند خروس را فدای تو کرد اما آن را فروختی، سپس گوسفند را فدای تو کرد آن را هم فروختی، پس خود را برای #وصیت و #کفن و دفن آماده کن!
☺️برچسب ها:
https://eitaa.com/dastan_latifeh
🔰پرهيز از #سوء ظن
#ظن_بد
🙍♀️جوانی با چاقو وارد #مسجد شد! گفت :
بین شما کسی هست، مسلمان باشد ؟!
همه با #ترس و #تعجب به هم #نگاه کردند و #سکوت در مسجد حکم فرما شد ، پیرمردی ریش سفید از جا برخواست و گفت : آری من مسلمانم.
#جوان به پیرمرد نگاهی کرد و گفت با من بیا!
پیرمرد بدنبال جوان براه افتاد و با هم چند قدمی از مسجد دور شدند .
جوان با اشاره به گله گوسفندان به پیرمرد گفت که می خواهد تمام آن ها را #قربانی کند و بین #فقرا پخش کند و به کمک احتیاج دارد .
#پیرمرد و جوان مشغول قربانی کردن گوسفندان شدند و پس از مدتی پیرمرد خسته شد و به جوان گفت:
به مسجد بازگرد و شخص دیگری را برای کمک با خود بیاور.
جوان با چاقوی خون آلود به مسجد بازگشت و باز پرسید : آیا مسلمان دیگری در بین شما هست ؟!
افراد حاضر در مسجد که #گمان کردند جوان پیرمرد را بقتل رسانده
نگاهشان را به پیر ترین فرد مسجد دوختند!
پیرمرد رو به جمعیت کرد وگفت :
چرا نگاه می کنید! به عیسی مسیح قسم که با چند رکعت #نماز خواندن کسی مسلمان نمی شود!
پ.ن: ایمان بعضی ها به هیچ بند است
📚مجموعه شهر حکایات🍂
🌾🌷🌾🌷🌾🌷🌾🌷
https://eitaa.com/dastan_latifeh
#حکمت ها و #علت ها
✅بخش : خاطره ها
✍️انتخاب اين خاطره که بيان و تفسير آيه قرآن را همراه دارد، صرفا اشاره داشتن آن به موضوعی عام البلوی بوده است
❇️برگی از دفترخاطرات یک مرد ایرانی👨🏻
👈من یک کارمند هستم و همسرم پرستار! سالها بود که من هر روز خانم را بنا به شیفتش می رساندم بیمارستان و برای پیاده شدنش درب ماشین را باز می کردم. این جریان شده بود حرف اول توی بیمارستان که من هر روز درب ماشین را برای زنم باز می کنم!
پرستارها و دکترها به خانمم می گفتند: وای چه رمانتیک! چه علاقه ای! چه احترامی! خوش به حالت با این شوهری که داری. کاش ما هم همسری مثل همسر تو داشتیم. تا جایی که ماجرای #عشقِ بنده و احترامی که من به زنم می گذارم به گوش دانشجویان پزشکی و پرستاریِ آن بیمارستان هم رسیده بود و در مورد ما حرف می زدند! حسرت خوشبختی ما را کسی نبود که نخورد!
اما هیچ کس نمی دانست درب پرایدِ قراضه ی من، جوری خراب بود که فقط از بیرون باز می شد و تازه شیشه هم پایین نمی آمد!!!!
و خلاصه اینکه:
من الان با دو تا پرستار، یک خانم ماما و یک خانم دکتر ازدواج کرده ام و سرم حسابی شلوغ است!
و این درب پراید شده در روزیِ من! آرزو دارم خدا همچین دری را نصیب شما هم بکند.😂😂😂
✅یه چیزایی هست که حالتُ خراب میکنه،اما زندگیتُ آباد.
💠عسَىٰٓ أَنْ تَكْرَهُوا شَيْئًا وَهُوَ خَيْرٌ لَكُمْ
🔥یوسف هم اگه تو اون زندونْ کوچیک نمی شد شاید هیچ وقت بزرگ مصر نبود!
🌸فقط بايد خودتُ بسپاری دستِ خدایِ خودت.
••✾🌻🍂🌻✾••
﷽؛
✅ادامه دعا ╭━═━⊰✹🌐✹⊱━═━╮
✅ نمونه اجابت شدن دعا
سنگ ريزه
سعيدبن عيينه روايت كرده كه روزى نشسته بودم، و مردى هم با من نشسته بود و با سنگريزه بازى مى كرد ناگاه سنگ ريزه اى در گوشش افتاد و ديگران سعى بسيار كردند تا سنگ ريزه را از گوشش در آورند ولى نتوانستند و باعث دردى عظيم در گوش او شد و از شدت درد آن سنگريزه كه در گوشش بود بي هوش مى شد و مدت ها آن بلا را تحمل نمود و نداى نجاتى به گوشش نمى رسيد.
تا روزي كه اميد صحت و سلامت از او سلب مى شود و از مداوا و درمان آن نا اميد مى شود و دل شكسته به گوشه اى نشسته و باور كرده بود كه هلاك خواهد شد ناگاه شنيد كه كسى اين آيه را مى خواند : امن يجيب المضطر اذا دعاه و يكشف السوء و يجعلكم خلفاء الارض االه مع الله قليلا ما تذكرون (1)
آيا آن كيست كه دعاى بيچارگان مضطر را به اجابت مى رساند و رنج و غم آنان را بر طرف مى سازد و شما مسلمين را جانشينان اهل زمين قرار مى دهد آيا با وجود خداى يكتا خداى ديگرى هست افراد كمى هستند كه اين حقيقت را متذكر مى شوند و مى فهمند.
آن فرد گرفتار بلاء گفت : خدايا اجابت كننده توئى و مضطر و بيچاره منم آيا وقت آن رسيده كه در رحمت خود را به روى من بگشائى و مرا از اين بلاء نجات بخشى، هنوز اين سخن در زبانش بود كه آن سنگريزه از گوشش بى سعى و كوشش بيرون افتاد، و آن در بسته بى دست گشاينده اى بگشاد و آن درد را بى تكلف دوائى حاصل شد.
کتاب فرج بعد الشدة تأليف دهستانى، ص 14
╰━═━⊰❀🌐❀⊱━═━╯
https://eitaa.com/dastan_latifeh
✅جايگاه و نقش امام در جامعه 🌹اهل ذكر مائيم
👈حضرت رضا (ع) در مجلس مأمون، در شمار آياتى كه براى فضيلت اهل بيت (ع) نقل مى كرد، اين آيه را «فَسْئَلُوا اَهْلَ الذِّكْرِاِنْ كُنْتُمْ لاتَعْلَمُونَ» (1) : اگر نمى دانيد، از اهل ذكر از [آگاهان] بپرسيد قرائت كرده و فرمود : ما اهل ذكر هستيم اگر نمى دانيد از ما خانواده بپرسيد دانشمندان مجلس گفتند : مقصود خداوند از اهل ذكر يهود و نصارى هستند، امام ابوالحسن الرضا (ع) فرمود : سبحان الله ! اگر ما پرسيديم، و آن ها هم، به دين خودشان دعوت كردند و گفتند دين ما بهتر از دين اسلام است؛ آيا چنين كارى بر ما جايز است ؟ مأمون سؤال كرد : يا اباالحسن! آيا ممكن است، اين سخن را بشكافيد و شرح دهيد، تا خلاف ادّعاى اين ها ثابت شود؟ حضرت امام رضا (ع) فرمود : بلى، ذكر، رسول الله است و ما اهل بيت، اهل آن حضرت هستيم و اين در كتاب خدا بيان شده، آن جا كه درسوره طلاق مى فرمايد : فَاتَّقُوا اللّهَ يا اُولىِ الاَْلبابِ الَّذينَ امَنُوا قَدْ اَنْزَلَ اللّهُ اِلَيْكُمْ ذِكْراً، رَسُولاً يَتْلُوا عَلَيْكُمْ آياتِ اللّهِ مُبَيِّناتٍ (2) : از مخالفت فرمان خداوند بپرهيزيد، اى خردمندانى كه ايمان آورده ايد! زيرا خداوند ذكر را برشما فرستاده رسولى كه آيات روشن خدا را بر شما تلاوت مى كند پس ذكر، رسول الله است و ما هم اهل ذكر هستيم (3) 1 - عيون اخبار الرضا(ع)، ج 1 / 185، تفسير صافى، 4 / 124. 2انبياء / 7. 38طلاق / 10. 3 عيون اخبار الرضا(ع)، 1 / 187.
https://eitaa.com/dastan_latifeh
🔰بنام خدا ✅بخش #راهکار پیام دهی کنایه ای و اشارهای، به کمک داستانهای تاریخی به ضمیمه #شعر #تمثیل و دیگر منابع دینی، جهت نتیجهگیری فرهنگ سازی دينی.
https://eitaa.com/madresehtalim/643
📗حسین بن علی علیه السلام و يتيم مسلم (ع)
👈امام پس از رسیدن به خیمه مخصوص خود وارد شده و دختر مسلم را پیش خواند، او دختری ۱۳ ساله بود که همیشه با دخترانه سیدالشهدا مصاحبت میکرد و با آن ها می زیست.
وقتی آن دختر خدمت حضرت رسید او را نوازش فرمود و نسبت به او مهربانی اضافه بر آنچه معمولاً می کرد، دختر مسلم به فراست دریافت که ممکن است پیشامدی شده باشد از این رو گفت: یابن رسول الله علیه السلام با من ملاطفت یتیمان و کسانی که پدر ندارند می کنی، مگر پدرم را شهید کرده اند؟
اباعبدالله علیه السلام نیروی مقاومت از دست داد و شروع به گریه کرد.
فرمود: ای دخترک من اندوهگین مباش اگر مثل من نباشد من پدر وار از تو پذیرایی می کنم خواهرم مادرت و است و دختران و پسران هم برادر و خواهر تو اند.
دختر مسلم از ته دل شروع به گریه کرد و های های گریست پسران مسلم من را برهنه کردند و به زاری پرداختند اهل بیت علیهم السلام در این مصیبت با آن ها موافقت نموده و به سوگواری مشغول شدند سیدالشهدا علیه السلام از شهادت مسلم بسیار اندوهگین شد.
بحارالانوار جلد ۱۰ منتهی الامال جلو یک صفحه ۲۳۸
👈این طنز را هم بخوانید. می گویند: مردی مقداری نان در دست داشت و از کوچه ای می گذشت فقیر را دید سر به زانو گذارده و گریه می کند پیشرفت تا از او دلجویی کند. و اکنون از گرسنگی بی تاب شده گریه می کنم.
مرد رهگذر کنار او نشست و شروع به گریه کرد و فقیر پرسید برادر تو چرا گریه می کنی؟ گفت برای گرفتاری و بدبختی تو! فقیر گفت مقداری از نانهای دست تو بدبختیم را برطرف میکند و دردم را دوا می نماید دانهی نان بده گریه نکن.
گفت هرچه بخواهی گریه می کنم اما از نان خبری نیست!
راستی مردم یکدیگر را فراموش کرده و به یاد گرفتار های دیگران نیستند در این زمان مصداق عکس شعر سعدی شده اند:
بنی آدم اعضای یکدیگرند
که در آفرینش ز یک گوهرند
چو عضوی به درد آورد روزگار
دگر عضوها را نماند قرار
تو کز محنت دیگران بی غمی
نشاید که نامت نهند آدمی
اینک عکس شعر سعدی:
بنی آدم اعدای یکدیگرند
که در آفرینش بعد از بدترند
چو عضوی به درد آورد روزگار
جهنم دگر عضوها را چه کار؟
تو کز محنت دیگران بی غمی
حقیقت که تو نطفه آدمی
👈در پايان، ياد آوری اين نکته لازم است که، اين مسئله در #امور اجتماعی، کليت ندارد، چرا که کم نيستند کسانی که اهل #ايثار و فداکاری هستند هم يتيم های مثبت را نوازش می کنند و نيز به امور نيازمندان رسيدگی می کنند انشاء الله خدا بر توفيقاتشان بيفرازد. 📚و السلام مرتضوی
https://eitaa.com/dastan_latifeh
🔰نمونه داستان های هم مضمون با شعر ها مثل ها و تمثيلات ✅ #رازداری
👈رازداری و #حفظ_اسرار سفارش شده دین و بزرگان است در شعر شاعر هم آمده :
به دوست گرچه عزیز است راز دل مگشای
که دوست نيز بگويد به دوستان دگر
حديث : استر ذهبک و ذهابک و مذهبک
اما به حکایت و ضرب المثل حفظ راز ها توجه کنید"
📗حکایت راز دل به زن مگو از کجا آمده؟
پدری به پسرش وصیت کرد که در عمرت این سه کار را نکن :
راز دل به زن مگو، با نوکیسه معامله نکن و با آدم کم عقل رفیق نشو.
بعد از این که پدر از دنیا رفت پسر خواست بداند که چرا پدرش به او چنین وصیتی کرده؟ پیش خودش گفت: امتحان کنم ببینم پدرم درست گفته یا نه.هم زن گرفت، هم از آدم نوکیسه قرض کرفت و هم با آدم کم عقل دوست شد.
روزی زن جوان از خانه بیرون رفت. مرد فوری رفت گوسفندی آورد و در خانه کشت و خون گوسفند را دور خانه ریخت و لاشه اش را زیر زمین پنهان کرد. زن وارد خانه شد و به شوهرش گفت: چه شده؟ خون ها مال چیست؟
مرد گفت: آهسته حرف بزن. من یک نفر را کشته ام. او دشمن من بود. اگر حرفی زدی تو را هم می کشم. چون غیر از من و تو کسی از این راز خبر ندارد. اگر کسی بفهمد معلوم می شود تو گفته ای.
زن، تا اسم کشته شدن را شنید، فوری به پشت بام رفت و صدا زد: مردم به فریادم برسید. شوهرم یک نفر را کشته، حالا می خواهد مرا هم بکشد. مردم ده به خانه آن ها آمدند. کدخدای ده که کم عقل بود و دوست صمیمی آن مرد بود فوری مرد را گرفت تا به محکمه قاضی ببرد. در راه که می رفتند به آدم نوکیسه برخوردند.
مرد نوکیسه که از ماجرا خبر شده بود دوید و گریبان مرد را گرفت و گفت: پولی را که به تو قرض داده ام پس بده. چون ممکن است تو کشته بشوی و پول من از بین برود.
به این ترتیب، مرد، حکمت این ضرب المثل را دانست. سپس لاشه گوسفند را نشان داد و اصل ماجرا را به قاضی گفت و آزاد شد.
https://eitaa.com/dastan_latifeh
🔰علت ها و حکمت ها
✅داستان حضرت یوسف و برادرانش و تکیه کردن فقط به خدا
👈تکيه کردن بر خدا و دلخوش نبودن به غير او، سفارش شده دین و بزرگان است و یکی از علت های آن را شاعر این شعر بیان کرده : اين دغل دوستان که می بينی
مگسانند دور شيرينی
تا طعامي كه هست مي نوشند
همچو زنبور بر تو مي جوشند
تا به روزي كه ده خراب شود
كيسه چون كاسه حباب شود
ترك صحبت كنند و دلداري
دوستي خود نبود پنداري
بار ديگر كه بخت باز آيد
کامرانی ز در فراز آید
#سعدي
👈هنگامی که برادران یوسف (علیه السلام) می خواستند او را به چاه بیفکنند، وی خندید، برادرانش تعجب کردند و گفتند: برای چه می خندی ؟! حضرت یوسف (علیه السلام) راز خنده خود را این گونه بیان کرد:
فراموش نمی کنم روزی را که، به شما برادران نیرومند نظر افکندم و خوشحال شدم و با خود گفتم: کسی که این همه «یار و یاور» نیرومند دارد از حوادث سخت چه غمی خواهد داشت! روزی به بازوان شما، دل بستم، اما اکنون در چنگال شما گرفتارم و به شما پناه می برم، ولی به من پناه نمی دهید.
خدا؛ شما را بر من مسلط ساخت تا بیاموزم که به غیر او ( حتی برادرانم ) تکیه نکنم.
ﺣﺘﻤﺎ ﺣﻜﻤﺖ ﺧﺪﺍﺳﺖ!"
✳️نمونه ی ديگر از علت ها و حکمت ها 👈ﺭﻭﺯﮔﺎﺭي ﭘﺎﺩﺷﺎهي بود که ﻭﺯﻳﺮي داشت که همیشه ﻫﻤﺮﺍﻩ ﭘﺎﺩﺷﺎﻩ ﺑﻮﺩ ﻭ ﻫﺮ حادثه و ﺍﺗﻔﺎﻕ خير ﻳﺎ ﺷﺮي ﻛﻪ ﺑﺮﺍﯼ شاه می افتاد،ﺑﻪ پادشاه ميگفت : "ﺣﺘﻤﺎ ﺣﻜﻤﺖ ﺧﺪﺍﺳﺖ!" ﺗﺎ ﺍﻳﻨﻜﻪ ﺭﻭﺯﯼ ﭘﺎﺩﺷﺎﻩ ﺩﺳﺘﺶ ﺭﺍ ﺑﺎ چاقو ﺑﺮﻳﺪ ﻭ ﻭﺯﻳﺮ ﻣﺜﻞ ﻫﻤﻴﺸﻪ ﮔﻔﺖ: «ﺑﺮﻳﺪﻩ ﺷﺪﻥ ﺩﺳﺘﺖ ﺣﻜﻤﺘﯽ ﺩﺍﺭﺩ! »
شاه ﺍﻳﻦ ﺑﺎﺭ بسیار ﻋﺼﺒﺎﻧﯽ ﺷﺪ ﻭ به شدت ﺑﺎ ﻭﺯﻳﺮ ﺑﺮﺧﻮﺭﺩ ﻛﺮﺩ ﻭ ﺍﻭ که ﺑﻪ ﺣﻜﻤﺖ ﺍﻳﻦ ﺍﺗﻔﺎﻕ معتقد نبود، ﻭﺯﻳﺮ ﺭﺍ ﺑﻪ ﺯﻧﺪﺍﻥ ﺍﻧﺪﺍﺧﺖ. ﻓﺮﺩﺍﯼ ﺁن رﻭﺯ ﻃﺒﻖ ﻋﺎﺩﺕ ﺑﻪ ﺷﻜﺎﺭگاه ﺭﻓﺖ، ﻭﻟﯽ این بار ﺑﺪﻭﻥ ﻭﺯﻳﺮ ﺑﻮﺩ. پادشاه ﻣﺸﻐﻮﻝ ﺷﻜﺎﺭ ﺑﻮﺩ ﻛﻪ ﻋﺪﻩ ﺍي از ﻣﺮﺩﺍﻥ ﺑﻮﻣﯽ ﺍﻭ ﺭﺍ ﮔﺮﻓﺘﻨﺪ ﻭ خواستند ﭘﺎﺩﺷﺎﻩ ﺭﺍ ﺑﺮﺍﯼ ﺧﺪﺍﻳﺎﻧﺸﺎﻥ ﻗﺮﺑﺎﻧﯽ ﻛﻨﻨﺪ. ﻭﻟﯽ ﻗﺒﻞ ﺍﺯ ﻗﺮﺑﺎﻧﯽ کردن، ﻣﺘﻮﺟﻪ شدند ﺩﺳﺖ پادشاه ﺯﺧﻤﯽ ﺍﺳﺖ ﻭ ﺁﻧﺎﻥ ﺗﻨﻬﺎ ﻗﺮﺑﺎﻧﯽ ﺳﺎﻟﻢ ﻭ ﺑﺪﻭﻥ ﻧﻘﺺ می خواستند. ﺑﻪ ﺧﺎﻃﺮ ﻫﻤﻴﻦ پادشاه ﺭﺍ ﺁﺯﺍﺩ کردند. ﭘﺎﺩﺷﺎﻩ ﺑﻪ ﻗﺼﺮ ﺑﺮﮔﺸﺖ ﻭ پیش ﻭﺯﻳﺮ ﺩﺭ ﺯﻧﺪﺍﻥ ﺭﻓﺖ ﻭ ﻗﻀﻴﻪ ﺭﺍ ﺑﺮﺍﯼ ﺍﻭ ﻧﻘﻞ ﻛﺮﺩ ﻭ ﮔﻔﺖ:« ﺣﻜﻤﺖ ﺑﺮﻳﺪﻩ ﺷﺪﻥ ﺩﺳﺘﻢ ﺭﺍ ﻓﻬﻤﻴﺪﻡ ﻭﻟﯽ ﺣﻜﻤﺖ ﺯﻧﺪﺍﻥ ﺭﻓﺘﻦ ﺗﻮ ﺭﺍ ﻧﻔﻬﻤﻴﺪﻡ!»
ﻭﺯﻳﺮ ﺟﻮﺍﺏ ﺩﺍﺩ:« ﺍﮔﺮ ﻣﻦ ﺯﻧﺪﺍﻥ ﻧﺒﻮﺩﻡ ﺣﺘﻤﺎً ﺑﺎ ﺗﻮ ﺑﻪ ﺷﻜﺎﺭ ﻣﯽﺁﻣﺪﻡ ﻭ ﻣﻦ ﻛﻪ ﺳﺎﻟﻢ ﺑﻮﺩﻡ ﺑﻪ ﺟﺎﯼ ﺷﻤﺎ ﺣﺘﻤﺎً قرباني می شدم.»
https://eitaa.com/dastan_latifeh
🔰افسانه راز خوشبختی و پند سوم گنجشک
👈پيروى از #دين سفارش شده دین و بزرگان است در شعر شاعر هم آمده :
از مسير شرع و دين بيرون مباش
هان مخور گول و #فريب دين تراش
#ديوان حيران ميرجهاني
#تمثيل_عادی سراب
جهان جز سرابي فريبنده نيست
كه حاصل از آن كام جوينده نيست
نهد تاج عِزَّت بسر بنده اي
كه جز بنده آفريننده نيست
#دكتر رسا
✅سه پند
حکایت کرده اند که مردى گنجشکى شکار کرد، در راه خانه، گنجشک به سخن آمد و مرد را گفت: در من فایده اى، براى تو نیست. اگر مرا آزاد کنى، تو را سه پند مى گویم که هر یک، همچون گنجى است و اگر هر سه را به کار بگیری خوشبخت شوی که هر سه ی این پندها راز خوشبختی انسان است.
دو پند را وقتى در دست تو اسیرم مى گویم و پند سوم را، وقتى آزادم کردى و بر شاخ آن درخت نشستم، مى گویم.
مرد با خود اندیشید که سه پند از پرنده اى که همه جا را دیده و همه را از بالا نگریسته است، به خوردن گوشت او مى ارزد. پذیرفت و به گنجشک گفت که پندهایت را بگو.
گنجشک گفت :
پند اول آن است که آنچه از دستت رفت بر آن افسوس مخور؛ زیرا اگر آن نعمت، حقیقتا و دائما از آن تو بود، هیچ گاه زایل نمى شد.
پند دوم آن که سخن محال باور مکن و از آن درگذر .
مرد، چون این دو پند و نصیحت را از گنجشک شنید طبق وعده، گنجشک را آزاد کرد.
پرنده کوچک پرکشید و بر درختى نشست. چون خود را آزاد و رها دید، خنده اى کرد.
مرد گفت: پند و نصیحت سوم را بگو! گنجشک گفت: اى مرد نادان، زیان کردى! در شکم من دو گوهر گرانبهاست که هر یک بیست مثقال وزن دارد. تو را فریفتم تا از دستت رها شوم. اگر مى دانستى که چه گوهرهایى نزد من است، به هیچ قیمت، مرا رها نمى کردى.
مرد، از افسوس و حسرت، نمى دانست که چه کند. دست بر دست مى مالید و خود را ناسزا مى گفت. به گنجشک گفت اگر پیش من برگردی تو را عزیز می دارم و دانه و آب فراوان به تو می دهم.
گنجشک گفت من رفتم، منتظر پند سوم مباش!
مرد رو به گنجشک کرد و گفت : تو وعده دادی و حالا آخرین پندت را بگو.
گنجشک گفت: تو دو پند قبلی مرا فراموش کردی! مرد ابله !با تو گفتم که اگر نعمتى را از کف دادى، غم مخور؛ اما اینک تو غمگینى که چرا مرا از دست داده اى.
نیز گفتم که سخن محال و ناممکن را نپذیر؛ اما تو هم اینک پذیرفتى که در شکم من گوهرهایى است که چهل مثقال وزن دارد. آخر من خود چند مثقالم که چهل مثقال، گوهر با خود حمل کنم !؟
پس تو لایق آن دو نصیحت نبودى و پند سوم را نیز با تو نمى گویم که قدر آن نخواهى دانست. این را گفت و در هوا ناپدید شد.
و چنین است که دانشمندان به دنبال کشف راز خوشبختی همچنان در پی پند سوم گنجشک هستند.
https://eitaa.com/dastan_latifeh